رمان یادم تو را فراموش پارت 17

4.4
(5)

چند روز بود صداش رو نشنیده بودم ؟؟

چند ماه بود که با من حرف نزده بود ؟؟

سرم رو آروم تکون دادم و دستام رو دور زانوهام حلقه کردم…

-هیچی ، همین جوری…

حوصلم سر رفته…

نگاهش به من نبود …

به سیاهی آسمون بود …

-هوا سرده ، سرما میخوری…

-توی خونه … دلم میگیره …

سرش رو پایین گرفت و به صورتم نگاه کردم…

نگاهم روی پیراهن سیاهش گشت…

-منم همین طور…

هول زده از نگاه خیره اش ، اشاره ی کوچکی به داخل خونه کردم…

-مهدیس خیلی بی تابی میکنه …

دلم میخواد یه کاری واسش انجام بدم … آرومش کنم ولی نمیشه …

آروم نمیشه …

کاش بیشتر کنارش میموندی…

تو …

مهدیس الان بهت احتیاج داره…

و نتونستم بگم که من هم …

مسیح قدمی جلو اومد و کنار من ، لب حوض نشست …

-میخوای بری؟؟

با تعجب نگاهش کردم … با سردرگمی …

میخواست برم؟؟

– نه … یعنی نمیدونم … در واقع دلم نمیاد تنهاش بزارم … الان …

-نمیخوای بری؟؟

آروم لبخند زدم … بلاتکلیف …

-تو چی میخوای ؟؟

میخوای برم …. یا … نَرم ؟؟

آروم پلک زد …

-من … من حالم خوب نیست محیا …

دلم ریخت…

چند وقت بود که صدام نکرده بود ؟؟

چقدر وقت از آخرین باری که اینجوری صدام کرده بود میگذشت ؟؟

-هیچ کس خوب نیست مسیح…

-بمون…

سرم رو پایین انداختم و با دندون به جون پوست لبم افتادم …

انگار که مسیح امشب ، با تمامی شب ها فرق داشت…

-تو برنامه ات واسه آینده چیه؟؟

منظورم اینکه برنامه خاصی داری ؟؟

سر در نمی آوردم…

نمیفهمیدم…

گیج نگاهش کردم…

چشمای عسلی رنگش خاموش بود …

تاریک بود…

و من لبریز از ترس و سیاهی های اطرافم …

-من … خب … نمیدونم دیگه مثلِ قبل …

درسم رو تموم میکنم و خب سرکار هم که حتما میرم …

باید یه جوری زندگیم رو جمع کنم…

-کسی توی زندگیت هست؟؟

قلبم تاپ تاپ میکرد…

قلبم محکم کوبید…

مسیح امشب چه مرگش شده بود؟؟

قصد جان من رو کرده بود ؟؟

دلم پیچ زد و حس کردم قلبم داره میاد توی دهنم…

صدام آروم بود … خیلی آروم …

-چی میگی تو ؟؟ من نمیفهمم …

کاملا به سمتم چرخید و سرش رو جلو کشید ، با همون نگاه سرد و یخی اش بهم زُل زد..

نگاهی که تلخیش ، طعم دهنم رو مثل زهرمار میکرد…

-سوالم واضح بود … پرسیدم کسی توی زندگیت هست یا نه …

جوابشم فقط یک کلمه اس…

آره یا نه؟؟

با دلخوری از برخورد تند و تیزش ،از صدایی که بلند شده بود ، سرم رو پایین انداختم و به انگشت های سفید شده از سرمام خیره شدم…

-نــــه….

نفسش رو با شدت فوت کرد و چنگی میان موهاش کشید…

-من …

کلافه بود و این کلافگی توی کلام و رفتارش مشهود بود …

چند لحظه پیشونی بلندش رو با دستاش ماساژ داد و باز به سمتم برگشت…

-معذرت میخوام…

محـــیا؟؟

-مهم نیست …

– نـــرو …

هیچ وقت نرو …

من میترسم محیا … میترسم …

از تنهایی …

از این ماتم کده …

از خودم که باعث و بانی تمام این بدبختی ها و سیاهی ها هستم میترسم…

من باعث شدم مادرم بمیره …

بغض داشتم زیاد …

دلم گرفته بود زیاد…

چشمام ابری و بارونی بود زیاد …

لبم رو از داخل گاز گرفتم تا اشکم نریزه ….

-من نمیخوام اینجوری باشی …

-ولی هستم…

-تو مقصر نیستی …

این اتفاق ممکن بود برای هرکسی پیش بیاد ، تو فقط …

تو …

-من فقط دلم لرزید همین …

خطا کرد دلم…

یک قطره اشک ، بی اجازه پایین چکید …

دل من هم لرزیده بود…

دل من هم خطا رفته بود…

نگاهش روی قطره اشک صورتم بود …

انگشت شصتش بی هوا روی گونم نشست و اشک لرزون و پاک کرد…

از تماس دست داغش با صورت سردم ، سوختم …

ســــوختم…

-من همه رو اذیت کردم…

حتی …

نفس گرمش رو توی صورتم رها کرد…

نگاهش دور تا دور صورتم گشت و توی چشمام نشست …

-از من متنفری ؟؟

خون در تمام تنم یخ بست …

این چی میگفت…

مسیحِ لعنتی…

امشب …

توی این غروب سیاه و دلگیر پاییزی ، میون این حیاط تاریک ، چی از جون دل تیکه و پاره من میخواست ؟؟

-مسیح …

-ازم بدت میاد؟؟

صدای هول هولکی و لرزونم ، صادق بود …

– نه مسیح … نه … من هیچ وقت ازت متنفر نبودم و نیستم …

حس کردم لبخند آرومی از گوشه ی لبش گذشت…

-خوبه…

نفس حبس شده ام رو رها کردم و دلم رو به دریا زدم…

هرچند طوفانی و سیاه…

من باید میفهمیدم…

این ندونستن عذاب بود…

-تو چت شده مسیح ؟؟ یه جوری حرف میزنی امشب … یه جوری هستی که هیچ وقت نبودی …

تو هیچ وقت با من اینجوری نبودی…

-کمکم میکنی؟؟

چشمام گرد شد …

-من چه کمکی میتونم بهت بکنم ؟؟

چیکار باید بکنم اصلا…

-میخوام …

من … محیا من میخوام …

کلافه از جاش بلند شد و مسیر کوتاهی رو رفت و برگشت …

سرش رو به سمت آسمون بلند کرد …

لباش تکون خورد…

یک قطره روی صورتش چکید…

یک قطره روی صورتم چکید…

کی بارون گرفته بود…

نفس آرومی کشید و لباش آروم خندید…

سرش رو پایین گرفت و به چشمای بی تابم خیره شد…

بی اختیار بلند شدم و رو به روش ایستادم…

چشماش آروم تر از لحظات قبل به نظر میرسید…

بارون دوست داشت مسیح…

بارون دوست داشتم…

چشمام پر از سوال بود…

چشماش پر از تردید بود…

و صداش که در اوج شک و تردید ها ، محکم بود …

صدایی که زلزله وار تنم رو لرزوند …

-با مــن ازدواج میکنی؟؟

بارون شدت گرفت ، آسمون رعد زد …

و من خشک شده ، وسط حیاط ، میون اون همه تاریکی معلق بودم…

صورتم خیس بود…

صورتش خیس بود…

بارون میزد…

بــارونی که رحــمت بود…

پر از خیرگی نگاهش کردم …

مات و مبهوت ، به صورت خیس از قطره های درشت بارونش زُل زده بودم …

این مسیح رو نمیشناختم…

مسیحی که رو به روم ، زیر بارون پاییزی ایستاده بود ، با چشمایی که نه برق میزد و نه چلچراغ بود…

خاموش تر از همیشه نگاهم میکرد…

سرد و بی حس…

آروم پلک زد… آروم تر لب زدم …

-چی میگی تو ؟؟

-با من ازدواج کن…

-چرا اینو میگی … تو هیچ وقت همچین چیزی رو نخواستی …

تو هیچ وقت من رو به چشم ِ …

-ما هردومون تنهاییم…من زخمی ام…من شکســتم…

من حالم خوب نیست و آرامش میخوام…

تو حالت خوب نیست ولی آرومی … آروم بودی همیشه …

تو صبوری…

من غیر قابل تحملم…

تو …. صبوری بلدی ….

من صبری نمونده برام دیگه…

من خستم…

ناباورانه سرم رو تکون دادم…

شکسته بود … زخمی بود …

خسته و کم طاقت بود…

میدونستم…

میفهمیدم…

ولی هیچ وقت من رو دوست نداشت و من این خواسته رو درک نمیکردم…

این خواسته که بیش از حد شیرین و دوست داشتنی بود…

ناباورانه و در عین حال خوب بود…

-محیا من میدونم از پیشنهاد غیر منتظرم شُک شدی …

میدونم عقلانی نیست اون هم تو همچین موقعیت و شرایط نابسامانی که من دارم…

ولی من…

محیا من یکبار با دلم جلو رفتم…

فکر میکردم عاشق شدم و دارم درست ترین کار ممکن رو انجام میدم…

فکر میکردم عشق که باشه دیگه همه چیز درسته…

خوب و مرتبه…

من به حرف دلی گوش کردم که اشتباهی لرزیده بود…

بی جا و بی موقع…

محیا من بزرگترین اشتباه عمرم رو انجام دادم…

خطایی که به قیمت جون مامانم تموم شد…

من از خودم بیزارم…

از خودی که کــور بود…

من کــــور بودم محیا و ندیدم…

من نباید انقدر زود و عجلانه عمل میکردم و خامِ دو تا چشم رنگی و وسوسه گر میشدم…

نباید دلم میلرزید…

نباید…

محیا من چوب اعتمادم به رفیقی رو خوردم که مثل برادر بود برام…

دوستش داشتم ، مردونه …

من به بدترین شکل ممکن مجازات شدم…

این کوری مجازات سختی داشت…

تاوانش خیلی سخت بود…

دیدم قطره اشکی که زیر بارون از چشمش پایین چکید…

مَرد بود…

مَردی که گریه میکرد…

مردی که دردش اومده بود…

مثل قلب من که درد میکرد…

میزد ولی درد میکرد…

-الان چی ؟؟

الانم فکر میکنی درست ترین کارِ ممکن رو انجام میدی؟؟

-من دیگه اون مسیحِ خام و بی تجربه سابق نیستم …

عاشق پیشه و داغ و کور نیستم…

من خیلی بهش فکر کردم…

خیلی…

-حست چیه نسبت به …

حرفم رو برید…

بی تردید…

بی شک…

-ازش متنفرم…

به چشمای عسلی خوشرنگش نگاه کردم…

من عاشق این چشم های صادق بودم…

عاشق این نگاه خیس و بارونی ، هرچند داغ دیده و عزا دار…

عاشق این صورت مردونه ، هرچند گرفته و غمگین…

من عاشق مردی بودم که کمرش شکسته بود …

قلبش هم…

و من صبور بودم…

آروم بودم و مسیح آرامش میخواست…

مسیح غیر قابل تحملِ این روزها ، از من صبر و آرامش میخواست…

-بهش فکر میکنی؟؟

آروم خندیدم…

آروم تر لبخند زد…

دستام رو با اضطراب توی هم قفل کردم و نگاهم شرمگینم رو ازش دزدیم…

نگاه کلافه و سر در گمم رو…

شب قبل رو تا صبح فکر کرده بودم…

توی جام قلت زده بودم و فکر کرده بودم…

توی اتاق راه رفته بودم و فکر کرده بودم…

شبی سخت و جانکاهی رو سپری کرده بودم ، شبی که حتی برای لحظه ایی چشمام روی هم نرفته بود…

فکر کرده بودم و جونم به لبم رسیده بود ، از افکار مختلفی که هر لحظه یک رنگی به خودش میگرفت و جلوی روم قد علم میکرد…

سرم درد میکرد…

قلبم میسوخت…

خودم ناآروم وبهم ریخته بودم و حالا مهدیس هم …

کاملا بهش حق میدادم که با شنیدن حرف هایی که هنوز واسه خودمم ناباورانه بود ، اینجوری عصبانی بشه و از کوره در بره…

که خشم سرتاپای وجودش رو بگیره و سرم داد بکشه که ” نــــــه ”

مهدیس مهربونِ من حق داشت ،که مثل اسفند روی آتیش بالا و پایین بشه و جلز و ولز کنه…

نگاهم رو تا اندام ضریفش بالا کشیدم و بازم بهش حق دادم…

دستاش رو مدام توی هوا تکون میداد و طول سالن رو میرفت و برمیگشت…

لبش رو با دندون فشار میداد و با اخم های در هم هی نگاهم میکرد…

هی نگاهم میکرد…

-آخه مگه عقل ، تو کله تو نیست دختر؟؟

مگه نمیفهمی اون چه شرایطی داره؟؟

اصلا چه جوری همچین چیزی رو باور کردی هان ؟؟ با خودت نگفتی چقدر عجیب و غریبه ؟؟

آخه محیا تو چرا فکر نمیکنی؟؟

همیشه فکر میکردم دختر عاقل و باهوشی هستی ولی حالا میبینم اشتباه کردم…

یک ذره عقل توی سرت نیست…

-ما که کار اشتاهی نمیکنیم ، ما فقط میخوایم …

عصبی وایساد و صاف به چشمام زُل زد…

چشمای قرمزش پر از خشم بود…

پر از نباید ها ..

صدای همیشه آرومش رو به فریاد…

-وای محــــیا ، انقدر نگو مــا …

یه لحظه با خودت نمیگی که چرا مسیح همچین درخواست مسخره ایی ازم داشته ؟؟

خودت شک نمیکنی؟؟

خودت خندت نمیگیره اصلا ؟؟

-مسخره نیست…

من دوســتش دارم همین…

-تو دوستش داری ؟؟ آره تو دوستش داری ولی این کافیه محیا ؟؟ کافیه عزیزِ من ؟؟

نه کافی نیست دختره احمق…

آخه تو چرا نمیفهمی من چی میگم دیوونه…

محیا جان … عزیز دلم این حماقت محضه … این اصلا ممکن نیست …

محــیا این خود کُـــشیه …

از جمله آخر و فریاد جیغ آلودش به خودم لرزیدم…

بغض داشت خفم میکرد…

بغض اَمونم رو بریده بود …

چرا من انقدر بی کَس بودم … چرا انقدر غریب و تنها …

چرا هیچ کس به من حق نمیداد…

حق زندگی…

هیچ کس جای من نبود و من رو درک نمیکرد…

هیچکس اندازه من مسیح رو دوست نداشت…

چند قدم جلو رفتم و رو به روش ایستادم…

صورتش هنوز از عصبانیت ملتهب بود…

چشماش آتشین …

چشمای من تب دار…

صدام میلرزید و نفسم تکه تکه بود…

-من … من دوستش دارم … من خیلی دوستش دارم مهدیس …

چرا میخوای این رویایی که فقط توی خواب و خیالام بوده رو ازم بگیری؟؟

مهدیس من نمیتونم رهاش کنم…

دست خودم که نیست ، ولی بی نهایت دوستش دارم و نمیتونم تنهاش بزارم…

حالا که اون میخواد چرا من نخوام …

حالا که این فرصت هست و من میتونم در کنارش زندگی کنم…

اونجوری که همیشه آرزوش رو داشتم و دارم…

یک قدم به سمتم اومد و دستاش رو دو طرف صورت داغم گذشت…

-قربونت برم من … محیای خوب و مهربونم…

تو چرا فکر میکنی من میخوام رویاهات رو ازت بگیرم ؟؟

من که دشمن تو نیستم که…

محیا تو از خواهر واسه من عزیز تری…

من فقط و فقط واسه خودت میگم ، خد شاهده …

محیا من نمیخوام تو اذیت شی و آسیبی ببینی…

مسیح داداشِ منه … نور چشمِ منه ، درست … ولی نمیتونم عذاب تو رو ببینم آخه قربون چشمات برم…

به خاک مامانم قسم فقط و فقط واسه تو میگم…

من نگرانتم محیا…

مسیح دیگه اون مسیح سابق نیست… عوض شده …

نگاهش رنگ نفرت و بیزاری داره…

من از نگاهش میترسم…

به نظر خودت عجیب نیست ، این همه یک دفعه ای بیاد و بهت پیشنهاد ازدواج بده…

اشکام به سرعت روی گونه هام ریخت و صدای درد آلودم فریاد شد …

بی اراده…

-چیه فکر کردی واسه انتقام از زنی که بهش خیانت کرده میخواد منو قربانی کنه آره؟؟

میخوای بگی مسیح از من و از تمام زنای عالم متنفره؟؟

که میخواد تقاص اشتباهات کسی دیگه رو از من بگیره … از منی که یک عمره دارم واسش پر پر میزنم …

میخوای بدونی من به چی فکر میکنم آره؟؟

منم به این قضیه فکر کردم مهدیس…

من تمام دیشب رو تا صبح فکر کردم …

به این که یه طعمه باشم…

یه اسیری و یا یه قربانی…

ولی من راضی ام…

من راضی ام بخدا مهدیس …

فقط میخوام در کنارش باشم…

من بدون مسیح میمیرم مهدیس ، میمیرم…

ای خدا چرا هیکس حرف منو نمیفهمه…

پاهای بی جونم خم شد ، روی فرش زیر پام زانو زدم و پر هق هق از بدبختی های تمام نشدنیم سرم رو توی دستام گرفتم و زار زدم…

مهدیس جلوی پاهام خودش رو رها کرد و روی زمین نشست…

صورتش خیس از اشک بود…

چشماش قرمزِ قرمز…

صدای خش دارش ، بَم و آروم…

-میترسم نتونی دووم بیاری … میترسم توی این زندگی نامعلوم که سرانجامش لرزم میندازه ، نابود شی…

محیا من بیش از اینکه بخوام نگران مسیح باشم ، نگران تو هستم…

مسیح سردِ … مسیح ساکتِ …

مسیح نمیفهمه داره چیکار میکنه ، ما که میفهمیم…

محیا جونم اون الان مغزش کار نمیکنه…

عقلش رو از دست داده …

به جون خودت نه واسه این که از تو خواسته نه …

خودت میدونی که چقدر از اون زن متنفر بودم…

همیشه حسرت این رو میخوردم که چرا تو نه…

همیشه دلم میخواست تو عروس این خونه باشی …

ولی محیا جونم … عزیزم … این کار اشتباهِ قربون دلت برم…

اینجوری درست نیست آخه …

محیا تو رو خدا…

این کار رو نکن محیا … این کار رو نکن …

دست کشیدم پشت پلک های خیسم … حالم خوب نبود … حالش خوب نبود..

بس بود این همه خوب نبودن …

بس بود رنج و عذاب…

باید همه چیز رو عوض میکردم … باید همه چیز تغییر میکرد …

من تا اخرش می ایستادم …

تا تهش…

من تمام دیشب رو فکر کرده بودم و تصمیم خودم رو گرفته بودم و حالانمیخواستم باعث رنج و عذاب کسی باشم…

مهدیسِ عزا دار من لایق عذاب کشیدن نبود…

نگران بود و من باید از نگرانی ها خلاصش میکردم…

سعی کردم لبخند بزنم ، در حالی که هنوز اشک از چشمام میچکید…

-نامرد ، از حالا داری واسه من خواهر شوهر بازی در میاری ؟؟

و مهدیس که با صدای بلند ، تلخ خندیده بود و اشک به پهنای صورتش باریده بود…

روزها به سرعتِ باد ، میگذشت…

روزهایی که پر از شور و اشتیاق ، پر از دلهره بود برای مـــن …

منی که سالها انتظار کشیده بودم و حسرتش را داشتم …

آرزویش را به دوش کشیده و در رویایش شب وروز سوخته بودم …

تب کرده و خوابش را دیده بودم…

حالا مدام رویا پردازی میکردم و درون خیالات شیرین خودم غرق میشدم …

دیگر چیزی جلو دارم نبود…

مانعی برای من نبود…

نمیخواستم که باشد…

تمام موانع رو بی شک و تردید پس میزدم …

نابود میکردم…

و شاید خودم رو …

دیگر نه میدیدم ، نه میشنیدم و نه درک میکردم…

فقط میخواستم ادامه دهم…

با جان و دل…

من میخـــواستمش …

با هیجانی دورن رگ هایم ، با استرسی ریشه کرده در تهِ دلم …

چهلم خاله هم تمام شده بود و حالا دیگر پاییز نبود…

زمستان بود…

زمستانی که برای من گرم و بهاری بود…

مهدیس دیگر حرفی نمیزد ؛ ایرادی نمیگرفت ، غر غر نمیکرد…

چشم هایش دیگر تنگ نمیشد و لبانش به گفتن بد و بیراه از هم فاصله نمیگرفت …

تنها با تبسمی غریب ، بغض میکرد و اشک آرام و بی صدا از چشمش پایین میچکید…

و منی که رویم را از صورت و چشمان ملتمسش میگرفتم ، تا حتی برای لحظه شَک نکنم…

مهدیس تمام تلاشش را کرده بود…

به هر دری که میرسید ، آن را میکوبید تا بلکه چاره ایی پیدا کند…

راهی…

و یکی از این درهای کوبیده شده مسیح بود…

به خوبی میدانستم که پنهانی از من ، دوراز چشمِ من ، با مسیح حرف زده …

چند روز بعد ، از عکس العمل عجیب ، تن لرز و دل سوز مسیح فهمیدم که خواهرش با آرزوهای قشنگم چه کرده…

که هم دری را کوبیده و هم من را …

مسیح خشک و سرد با ته چشمانی نامطمئن ، با صدایی خش دار ، در چشمان منتظر و پریشانم نگاه کرده و گفته بود پشیمان شده…

که آن موقع حالش خوب نبوده و توان فکر کردن نداشته …

که همین حالا هم خوب نیست…

که احساساتش همه و همه غلط و اشتباهی فوران کرده …

جوشیده و حالا به یک باره خاموش شده…

آن روز درخواستش را پس گرفت و به همین راحتی تمام آرزوهایم را بر باد داد…

و از آن راحت تر خواست تا حرفهایش را ، تمام محبت نداشته اش را فراموش کنم…

و منی که گویی ، پر و پالم را از بیخ چیده بودند…

به گونه ایی که جایش زخم شده و به شدت میسوخت…

میــسوخت…

شُک زده از ویرانی لحظه ای ، از زخم هایی سطحی ولی پر سوز ، با چشمانی گشاد شده ، با لبانی که محسوس میلرزید نگاهش کرده بودم…

خواست برود…

رویش را گرفت…

ته دلم چیزی لرزید … چیزی فرو ریخت …

چیزی شکست…

دلم پیچ زد…

گلویم خشک شد…

پایین پیراهن سیاهش را کشیدم…

تمام التماس صدایم را ، در چشم هایم ریختم…

تمام تمنای وجودم را …

و اشکی که پایین نمی چکید …

آرام لب زد …

آرام پلک زدم…

-نمیخوام پشیمون بشی … نمیخوام پشیمون بشم …

میترسم اذیتت کنم…

میترسم از اینکه ، هر لحظه تغییر میکنم و بی ارادم…

من بی حسم …

من حتی توان این رو ندارم که رفتارم رو کنترل کنم…

من فـــلج شدم…

اشکم ریخت جلوی پایش …

آرام…

آرام تر التماسش کردم…

-من … تا تهش … هستم …

تا آخر دنیا…

-این بچه بازی نیست …

حق با مهدیسِ … این دیوونگی محضِ …

این خود آزاریه …

نمیخوام ناخواسته آزارت بدم…

من خوب نیستم…

بزار یکم بگذره …

پیراهن سیاهش درون مشت خیس و عرق کرده ام مچاله شد…

قلبم هم ، درون سینه ام…

و گوش هایم که کیـپ شده بود …

-بمــون …

تمام عمر رو کنار مـَــن باش دیوونگی کن … برات میمیرم جای دوتامون تــــو زندگی کن

هوا سرد بود و بارانِ سرد و زمستانی به شدت میبارید…

با قطره های درشت ؛ درشت…

صدای برخورد قطرات درشتش به بام آرایشگاه ، زیباترین آهنگ هستی بود …

هوا سرد و من به شدت گرمایی شده بودم …

آرام بودم و زیــبا …

زیبا بودم و سفید پوشیده بودم …

سفید پوشیده بودم و انگاری که عــروس شده بودم…

عروسی که گویی در خواب قدم برمیداشت…

همه چیز برایم همانند خواب بود…

خوابی شیرین …

از دورن آینه نگاه پر لبخندی به مهدیس انداختم …

متبسم نگاهم کرد…

با چشمان عسلی رنگش ، که آن روز زیبا تر از همیشه به نظرم میرسید…

آن روز همه چیز زیبا بود و من به همه چیز لبخند میزدم…

لبخندهای واقعی و از ته دل…

عمـــیق …

لبخندهایم دست خودم نبود…

عمق اش هم …

آن روز هیچ چیز نمیتوانست ، لبخند های بیش از حد واقعی و شیرینم را بگیرد…

هیچ چیز مانع خوشی ام نبود …

حتی چشمان پر آب و پر حرف مهدیس…

میدانستم ته دلش هنوز هم راضی به این وصلت نیست ، ولی حالا چاره ایی جز پذیرفتن و قبول ماجرا نداشت…

من تصمیم خودم را گرفته و انتخاب اول و آخر زندگی ام را کرده بودم…

پایِ همه چیز ایستاده بودم…

محکم…

با اراده ایی فولادین …

و قول داده بودم به مسیح ، که هیچ گاه ، تحت هیچ شرایطی ، نه پشیمان شوم و نه گلایه کنم…

که من به راستی مجنون بودم…

خوش خیال … خوش باور … خوش بین …

به معنای واقعی کلمه احمق بودم…

با گوش هایی که هنوز کیپ بود…

با صدای آرایشگرم ، نگاهم را از صورت خواهرانه و ملیح مهدیس گرفتم…

-پاشو عروس خانوم کار من تمام شد دیگه…

به خودم نگاه کردم…

به خودِ پر لبخندم …

همه چیز همان طور که میخواستم شده بود…

ساده و در عین حال زیبا…

همه چیز ساده بود ، حتی مراسمی که بدون حضور خاله در خانه باغ برگذار میشد…

حتی حلقه های سِت و زیبایمان هم ، ساده بود…

با هم خریده بودیم…

من و مسیح …

مهم نبود که در همان اولین مغازه ایی که واردش شده بودیم ، به اصرار مسیح خریده بودیم…

مهم نبود مسیح بی حوصله بود …

نق میزد…

کلافه بود…

مهم لبخند های واقعی من بود…

مهم درخشش چشمانم بود…

مهدیس تلفنش را قطع کرد و رو به رویم ایستاد…

نگاهم را از حلقه ساده ، به چشمانش دادم…

چشمانش …

چشمانش مرطوب بود …

-خیلی خوشگل شدی محیا … خیلی زیاد …

این نهایت آرزوی من بود که عروس شدنت رو ببینم عزیزم …

شانه ای بالا انداختم و سرم را کج کردم…

لـــوس شده بودم…

زیاد…

-خب عروسم دیگه …

مهدیس آرام لبخند زد …

-مسیح زنگ زد …

قلبم از شنیدن اسمش گرم شد…

اسمی که تا ساعاتی دیگر ، شناسنامه ام را زینت میبخشید…

صدایم هول هولکی ، پر از هیجان و شتاب زده بود…

عروس جلفی بودم من…

-اومده ؟؟ بیرونه ؟؟

خب چرا زودتر نمیگی …

خواستم پا تند کنم…

خواستم پرواز کنم که صدای مهدیس که پر از خش مانعم شد…

صدایی که باعث شد گوش هایم سوت آرامی بکشد…

-گفت نمیاد…

گفت یکی رو فرستاده دنبالمون …

انگشتم که حلقه ام را به بازی گرفته بود رها شد …

قلبم ریخت …

خون چکید از گوشه گوشه اش …

جای زخم هایم سوخت …

جای پرهای چیده شده ام…

دستم پایین افتاد و لبخند از لبان اناری ام پر کشید …

چرخیدم…

روی پاشنه های بلندِ کفش نباتی رنگم ، رو به روی آینه ی بزرگ سالن چرخیدم…

تورِ سفیدم بلند بود …

لباس سفیدم زیبا و درخشان بود …

موهای سیاه و هم رنگ شبم ، بالای سرم زیبا جمع شده بود …

چشمانم از شوقِ لحظات قبل که نه ، از اشکی سوزان پشت پلک هایم میدرخشید…

نگاه کردم…

زیبا و لوس شده بودم…

عروس بودم و دامادم ، دیگری را به پیشوازم میفرستاد …

و این شروع خـــوبی ، نبـــود …

شب بود …

تاریک هم بود …

مهـتاب نبود و آسمان حالتِ پریشانی داشت …

غم داشت انگار …

لحظه ای آرام و صاف ، لحظه ای پوشیده از ابرهای متراکم و سیاه …

ابرهایی تیره و در هم فشرده …

در تغییر بود آسمانِ پر تلاطمِ آن شب …

هر لحظه به یک رنگ ؛ به یک شکل …

آرام بود و بی قرار …

آسمانِ آن شب ، حالتی طوفانی داشت…

و هاله ی باریک ماه ، که مابین تمامی تیرگی ها و بی قراری ها ، درخشش کمی داشت …

شلوغ نبود …

خلوت هم ، نبود …

خانه باغ ، با تعداد محدودی از دوست و آشنا با لبخند های مصنوعی و چهره های گاه متعجب ، گاه غمگین و عزا دار و گاه پر ملامت پر شده بود …

باغ خزان زده از زمستانی پر سوز و روزهای سختِ گذشته ، از نورِ چراغ های کوچکِ ریسه بندی شده ؛ رنگین و درخشان به نظر میرسید…

میدیدم…

از گوشه ی چشم ، درخشش محسوس و چشم نوازش را میدیم…

کسی لبخند پر مهری میزد…

کسی دیگر زیر لب زمزمه های نامفهوم داشت…

و هیچ کَس نقل و گل های پر پر شده بر سرم نمیپاشید …

کسی دور سرم اسپند نمی گرداند…

و من که تمامِ وقت نگاهـــم ، پایین بود …

تمامی وقتی که مابین مهدیس و سحر ، از میان جمعیتی با هیاهوی غیر واقعی و صدای دست های تو خالی شان رد میشدم …

صدای مبارک باد هایشان را میشنیدم و گوش های کیپ و کر شده ام سوت آرامی میکشید…

مگر عروس بودم من ؟؟

بی داماد؟؟

قدم هایم سست و لرزان بود و دستم درون دستان سردِ مهدیس فشرده میشد…

صدای شادی درون گوشم بود ؛ ولی غیر واقعی بودنش حس میشد…

صدای مبارک باد هایشان را میشنیدم و گوش های کیپ و کر شده ام سوت آرامی میکشید…

مگر عروس بودم من ؟؟

بی داماد؟؟

عروسی بود …

جشن بود…

ولی هیچکس کنارِ من نبود…

دلم با من همراه نبود …

دلم ، دلِ عاشق و ملتمسم در همان آرایشگاه ، در جلوی همان آینه ی بزرگ و شفاف جا مانده بود …

همان وقتی که مسیح گفته بود نمی آید …

همانجا ها ریخته بود…

و تمام انتظارِ بی پایان و بیهوده ام برای رسیدنش ، آمدنش و غافلگیر کردنش به هدر رفته بود …

نه دامادی در کار بود … نه ماشین گل زده ایی ، با بوق های پشت سرهم…

نه آتلیه و عکس هایی که در رویاهایم روی دیوار های خانه آویزان میشد…

نه صدای خنده های آرام مردی زیر گوشم…

تمام رویاهایم ، تمام تصوراتم داشت به باد میرفت و من حس کرده بودم ؛ همانجا در آرایشگاه حسش کرده بودم…

به چشم دیده بودم…

مهدیس زیر گوشم پچ پچ کرد…

نگاهم تا صورت به عرق نشسته اش بالا آمد…

استرس داشت …

مثل من …

دستِ به آتش نشسته ام را فشرد و نفس حبس شده از نگرانی اش را ، در صورتم رها کرد و به رو به رویش اشاره ی کوچکی زد…

سرم را کج کردم و …

دیـــدم…

دیدمش ، در همان نزدیکی ها …

خیلی نزدیک…

مسیح بود…

دامـــاد شده بود…

کت و شلوارش سیاه بود و دستِ گلی که انگاری مالِ من بود ، در میان دستانش جا خوش کرده بود …

نگاهم روی غنچه های گل لرزید و قطره اشکی که بی اجازه بر صورتم چکید ، در میان سپیدی های لباسم گم شد…

بوی مریم در مشامم پیچید…

دست گل ِ سفیدم را بیش از حد دوست داشتم…

مسیح آمده بود …

با عطر مریم های سفید و حالا قدم به قدم ، با لبخندی حک شده بر گوشه ی لبانش نزدیک میشد…

آبرو داری میکرد مسیح؟؟

حفظ ظاهر میکرد ؟؟؟

میخندید ؟؟

در تمام این مدت ، ندیده بودم اینگونه نگاهم کند ، با لبخندی عمیق هرچند کمرنگ و آرام…

زیاد از حد خواستنی بود ، لبخند متظاهرش…

شیرین بود لبخند آبرومندانه اش…

حالا دقیقا رو به رویم ایستاده بود و من دیگر پایین را نگاه نمیکردم…

نگاهم به چشمان شفاف اش بود…

به چشمان درخشان و کور کننده اش…

و چشمم ســـوخت از دیدن چشمان آبکی و اشکی اش…

چشمم رد اشک درشتش را گرفت…

اشکی که در میان سیاهی لباس دامادی اش گم شد…

دستم را از دست سردِ مهدیس بیرون کشیدم و دور غنچه هایِ مریمم پیچیدم…

دستش روی دستم ننشست…

دستش را آرام برداشت…

قلبم میزد…

محکم…

حالا ، با آمدن داماد ، با بودنش در کنارِ عروس سپید پوش ، صدای شلوغی ها بیشتر شده بود و گوش های داغ کرده یِ من ، فقط صدای آرام و زمزمه وارِ مردی را میشنید که چشمانش هنوز نمناک بود …

دلم فشرده شد از شنیدن صدای بغض دارش…

صدای مردانه ایی که بچگانه میلرزید…

بغض داشت مســیح…

پسر بچه شده بود مــسیح …

-ببخشید که … راستش من باید …

نفسش را در صورتم رها کرد و به پشت سرم نگاه کرد…

-میدونم کارم درست نبود اما ؛ باید میرفتم پیشِ مامان … باید بهش میگفتم … باید اجازه میگرفتم …

ببخش …

نگاهش به صورتم برگشت … به تور سفیدم … به مریم های سپید تر …

به هر جایی جز چشمانِ بی قرار و لبخند واقعی و عمیق لب هایم…

.

.

بوی غنچه های ِ سپیدِ مریم ، درون بینی ام میپیچید و صدای عاقد درون گوش هایم و حالـــم بیش از حد خوب بود…

دیگر نه دلخور بودم ، نه رنجیده…

و نه دل نگران…

دیگر هیچ چیز مهم نبود…

مهم من بودم که سپید پوشیده و در کنار مرد مورد علاقه ام نشسته بودم…

مهم سفره عقد نباتی رنگِ زیبایم بود که دلم برایش ضعف میرفت…

و من باز هم کور و کَر با گوش هایی کیپ شده ، فقط رویا پردازی میکردم و منفی بافی ها را دور میریختم…

حالم بی نهایت خوب بود ؛ هرچند دستانم زیر قرآنِ بزرگِ خاله مریم میلرزید …

و زیر چشمی میدیدم دستان مشت شده ی مسیح بروی زانوانش را…

عاقد داشت می خواند : النکاح سنتی…

نگاهم را بالا گرفتم …

مهدیس رو به روی سفره ی عقد ، دقیقا رو به روی من و مسیح ، بروی زمین نشسته بود و اشک آرام و بی صدا روی گونه هایش میچکید…

کسی به شانه ام زد …

محلش ندادم و نگاه سمجم را از چشمان خیسش نگرفتم…

باید راضی باشد…

من رضایت چشم هایش را میخواستم…

کسی بازویم را فشرد…

نگاهم را به سختی از مهدیس گرفتم و به سحر و چشمان کفری اش دادم …

گوشه ی لبش را گزید …

-حواست کجاست…

عاقد داره برای بار چهارم میخونه دختر یک کلمه بـــگو بله و خلاصمون کن…

قرمز شدم…

گُر گرفتم…

گویی تمام تنم در آتش میسوخت و من در آن شب زمستانی ، گرما زده شده بودم…

سرم را چرخاندم و به مسیح نگاه کردم…

سرش پایین و چشمانش بسته بود…

صدای عاقد در گوش هایم پیچید : سرکار خانوم محیا مهر پرور … به مهریه و صداق … صد و چهارده سکه تمام بهار آزادی … یک جلد قرآن مجید … یک شاخه نبات… سفر حج …

قرار بودم حلالش باشم ؟؟

محرم ترینش ؟؟

محرم ترینم ؟؟

داشت شوهرم میشد … تمام زندگی ام … تمام رویایم…

سر برگرداندم و باز نگاهم در نگاه خیسش قفل شد…

و من در چشمان زلال و بارانی اش خاله ام را دیدم…

مهدیس با لبخندی آرام ، پلک زد…

قلبم آرام گرفت ، لبانم لرزید و از هم فاصله گرفت …

و صدایم که تمامی اتاق عقد و سکوتش را در هم شکست…

-با اجــازه یِ مامان مریم ، بــله …

سکوت کرده بود…

از همان لحظه ای که صدای بله گفتن ِ محکم و از تهِ دلم ، اتاق عقد را پر کرده بود…

از همان لحظه ی کِل کشیدن خانم ها ، صدای دست ها و شادی و جیغ های کودکانه و پاشیدن نقل های کوچک رنگی و انگشت زدن در عسل خوش رنگ و وسوسه برانگیز…

از همان لحظه ی امضا کردن دفتری بزرگ ، تا همین حالا سکوت کرده بود…

سکوتِ عجیب اش را نمیشناختم…

نمیفهمیدم…

تغییر لحظه ایی و بی حرفی اش زیاد از حد توی چشم بود ، به طوری که در جواب تبریک دیگران تنها سرش را تکان میداد و زیر لب تشکر کوتاهی میکرد…

دیگر لبخند هم نمیزد ، حتی به ظاهر…

حتی برای حفظ آبرو…

رفتارِ شُک زده اش ، مرا میترساند…

منی که حالا ، همانند خودش آرام و بی صدا گوشه ی ماشین به در چسبیده و کِز کرده بودم…

نه او حرفی میزد و نه من سکوتِ سنگینِ ماشین را میشکستم…

یک دستش دور فرمان و آرنج دست دیگرش را به شیشه ی ماشین تکیه داده و کف دستش را به پیشانی اش چسبانده بود…

نگاهش به رو به رو بود…

به سیاهی شب…

و نگاه من به فشردگی ابرهای تیره و طوفان زا…

اضطراب کمی ، تمام تنم را پر کرده بود و ترس و دلشوره ای خفیف در رگ هایم جریانم داشت…

شب بود و من مَحرم مردی بودم که ساکت و آرام ، مرموز و متغیر مرا به سمت حِجله اش میبرد…

به سمت خانه ای که حالا مال من هم بود…

آپارتمانی کوچک و نقلی که درست ده روز قبل از مراسم ، خریداری کرده بود…

سر خود…

بی خبر…

و من که سر خریدن آپارتمانی که نه دیده بودم و نه میخواستم ببینمش ، جنجال به پا کرده بودم…

آن لحظه مهم نبود نظر مرا نپرسیده….

مهم نبود ، مرا برای پسنیدن و انتخابش نبرده…

مهم این بود که من نمیخواستم از آن خانه باغ پر خاطره جدا شوم…

آن روز مسیح شمرده و محکم گفته بود بعد از مراسم به خانه خودمان میرویم و من تنم از تنهایی مهدیس و بودنش در آن خانه ی بی مادر لرزیده بود…

این خواسته ی من نبود…

راضی نبودم به تنها بودنش در آن خانه ی بزرگ…

هنوز در شُکِ حرفش بودم و با دهانی نیمه باز ، به چشمان سرد و مُسرش زل زده بودم…

پا زمین کوبیده بودم و نــــه ی محکمی تحویلش داده بودم…

لج کرده و با بغض گفت بودم : نمی آیم…

از آنجا تکان نمیخورم…

نـــه مسیح … نه …

مهدیس آرام و بی حرف گوشه ای نشسته بود و بی حرف ، به اولین دعوایمان گوش میکرد…

و مسیحی که بی تفاوت رویش را برگردانده بود…

-سفارشِ یه سری وسیله رو خودم دادم ، قرار شده طی همین یکی دو روزه خونه رو پر کنن…

بقیه اش رو هم خودت و مهدیس برین بگیرین…

هرجور خودت دوس داری و میخوای انتخاب کن واسه من فرقی نداره…

کارتِ بانک رو دادم دستِ مهدیس…

هرچیزی به نظرت مناسب اومد بخر…

نفس نفس میزدم و قفسه ی سینه ام از حرص بالا و پایین میشد و قطرات ریز عرق از کمرم پایین میچکید…

چرخیدم و رو به رویش ایستادم…

رو به روی چشمان بی خیال اش…

بیش از حد بی خیال اش…

-نشنیدی من چی گفتم گفتم نه ؟؟؟

گفتم من از این خونه تکون نمیخورم مسیح…

نه حالا و نه به این زودی…

قرار نیست هرجور دلت میخواد تصمیم بگیری و من هم تابعت باشم…

زندگی مشترک یعنی همه چیز مشترک…

انگشتم را بالا گرفتم…

دستم کمی میلرزید…

حرف های مهدیس در سرم رژه میرفت و من با بی رحمی تمام ندید میگرفتمشان…

-هرچی گفتی حرفی نزدم … قبول کردم … ولی این یک مورد رو نه …

به هیچ عنوان…

اصلا اینی که میگی غیر ممکنه…

-کجاش غیر ممکنه از نظر تو ؟؟این که میخوام زندگی جدیدمون رو توی خونه جدید باشیم غیر ممکنه؟؟

کدوم عروسی از استقلال بدش میاد؟؟

واسه من ادای آدمهای بیش از حد خوب رو درنیار لطفا…

دیگه واسه من غیر ممکنی وجود نداره ؛ هیچ وقت…

لبانم را بر هم فشردم…

چشمانم دو دو میزد و قلبم در سینه بی قرار بود…

-من مثل همه ی عروس ها نیستم…

من .. من متظاهر نیستم…

منکر بدی ها هم نیستم…

من اصلا مهم نیستم مسیح ؛ من دارم از مهدیس میگم چرا نمیفهمی …

میخوای توی این خونه تنهاش بزاری؟؟

آره ؟؟

در ضمن این خونه اونقدری بزرگ هست که بشه استقلال داشت…

من مهدیس رو اینجا تنها نمیزارم…

آخه تو چطور دلت میاد بی انصاف؟؟

هیچ دلم نیمخواست فقط چند روز مانده به مراسم ، به مَحرم شدن ، یکی شدن و تا ابد در کنار هم ماندمان این جور با هم یکی بدو کنیم…

هیچ دلم نمیخواست هنوز شروع نشده ، هنوز زیر یک سقف نرفته ، دعوا کنیم ولی این یکی خارج از تحملم بود…

تمام رویاهای من در آن خانه به تصویر کشیده شده بود…

تمام رویاهای من مشترک بود…

ولی او داشت یک نفره پیش میرفت…

نفسِ حرصی ام را در صورتش خالی کردم…

– چه طوری راضی میشی خواهرت تنهایی زندگی کنه ؟؟ تو چت شده مسیح ؟؟

تو داری چیکار میکنی با خودت و خانوادت ؟؟

صدای پوزخندش خط روی اعصابم کشید…

-تو نگران خانواده ی من نباش…

دستم مشت شد…

قلبم منقبض…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 5

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x