رمان یادم تو را فراموش پارت 8

4.2
(6)

سرعت قدم هایش را زیاد کرد و به طرف اتاق امیر حسین حرکت کرد…

در نیمه باز اتاق را هل داد و داخل شد…

به محض ورودش زنی را دید که روی صندلی ,کنار تخت امیر حسین نشسته…

سرش را در میان دستانش گرفته و پایش را تند تند و به حالت عصبی تکان میدهد…

زنی که پریسان نبود , ولی برایش ناآشنا هم نبود…

کنارش ایستاد و متعجب به اطرافش نگاه کرد…

به اتاق خالی از حضور همسرش…

مادر فرزند بیمارش…

دستش را آرام روی شانه های نحیف زن گذاشت و آرام صدایش زد…

-سوگند؟؟

سوگند سرش را بلند کرد و با چشمانی مضطرب و لرزان , به مسیح که دقیقا کنارش ایستاده بود نگاه کرد…

-سلام…

مسیح نگاهی به چشمان سرخ سوگند انداخت…

چشمانی که از نگرانی بیداد میکرد…

-سلام دختر خوب…تو اینجا چیکار میکنی؟؟

کی اومدی؟؟

سوگند با پشت دست چشمانش را مالید و به صندلی اش تکیه داد…

-صبح زود پری زنگ زد , گفت از دیروز صبح تا حالا بیمارستان هستین…

گفت حال امیر خوب نیست و بستریش کردین…

وای مسیح نمیدونی از شنیدن صدای پریسان که اونجوری میلرزید , چه جوری شک شدم و خواب از سرم پرید…

سعید هم همینطور…بیچاره کم مونده بود پس بیوفته…

سریع خودمون رو رسوندیم اینجا…

سپس کاملا به طرف مسیح چرخید …

-چرا همون دیروز به ما نگفتید که اومدید بیمارستان؟؟میدونید وقتی فهمیدم چه حالی شدم؟؟

چی شده مسیح؟؟

امیر حسین رو واسه چی بستری کردن؟؟

تو رو خدا تو دیگه حرف بزن مسیح , من دارم از نگرانی سکته میکنم…

میخوام بدونم چه خبر شده…

چشمان مسیح روی صورت مهربان و چشمان نگرانش چرخید…

-مگه پریسان بهت نگفت چی شده؟؟

سوگند نفسش را با شدت به بیرون فوت کرد و سرش را تکان داد…

-نه بابا…

وقتی رسیدیم اینجا انقدر پرت و گیج و عصبی بود , که جواب هیچ کدوم از سوال هام رو نداد…

-خب؟؟

الان کجاست؟؟

سعید کو مگه باهم نیومدید؟؟

-تا ما اومدیم از سعید خواست ببردش خونه تون…

گفت باید یکم از وسایل امیر حسین رو برداره و واسش بیاره اینجا…

از من خواست پیش امیر بمونم تا بره و برگرده…

گفت صبحانه اش رو خورده و دارو هاش رو هم بهش زدن…

انقدر هول بود و عجله داشت که …

ابروهای مسیح به حالت اخم در هم گره خورد…

چیزی درون سینه اش میسوخت…

دستش را محکم درون موهایش کشید و به امیر خیره شد…صدای زمزمه های ارامش در فضای اتاق پیچید…

-پس چرا به من چیزی نگفت؟؟

من که دیشب تا صبح خونه بودم , خب واسش می آوردم هر چی که میخواست رو…

نیازی نبود خودش بره…

سوگند شانه ایی بالا انداخت و دست کوچک امیر را در دست فشرد…

-گفتم که خیلی گیج و هول بود , اصلا حال و روز خوبی نداشت…

حالا به من نمیگی چی شده؟؟

نگاه خیره ی مسیح به سمت پنجره ی سرتا سری اتاق کشیده شد , به سمت ابرهای تیره و آماده ی بارش…

-هیچی سوگند…

فقط بدون که , هممون بدبخت شدیم رفت…

همین…

ناخن های دستش را محکم در گوشت دستش فرو کرده بود و بی اختیار فشار میداد…

با دندان گوشه ی لبش را میجوید و مات و خیره , رو به رویش را نگاه میکرد…

نگاه میکرد ولی چیزی را نمیدید…

نمیفهمید…

همه چیز با سرعت از جلوی دیدگانش رد میشد و عبور میکرد…

سعید با حالت مشکوکی نگاهش کرد…

حالات پریسان کامل عصبی و غیر طبیعی به نظر میرسید…

کمی از سرعت ماشین کم کرد و ماشین را به گوشه ی خلوتی از خیابان کشید و پارک کرد…

یک دستش را روی فرمان گذاشت و کاملا به طرف پریسان برگشت…

پریسانی که از موقع سوار شدن یک کلام هم حرف نزده بود…

ساکت و متفکر , فقط به بیرون زل زده و با خود درگیر بود…

در جدال…

سعید دستش را به چانه اش کشید و با خود فکر کرد , چه چیز اینگونه او را داغان کرده…

مدت ها میشد که او را ندیده بود و فقط گه گاهی تلفنی با او صحبت میکرد , ولی پریسان حالش خوب بود…

-پریسان خانوم؟؟

نمیخوای حرف بزنی بگی چی شده؟؟چی شده آخه عزیزم به من بگو…

پریسان با حالتی متفکر به سمتش برگشت…

نمیدانست چه طور به او بگوید…

اصلا باید بگوید؟؟

به یاد آورد روزی را که مسیح با لبخندی عمیق و سرخوش , به طور ناگهانی , خبر بارداری غیر منتظره اش را به آنها داده بود…

برای شام به خانه ی سعید رفته بودند و مسیح آن ها را از بارداری پریسان و بچه دار شدنشان مطلع کرده بود…

سوگند از ته دل خندیده و با تمام وجود تبریک گفته بود…

واقعا از این خبرخوشحال شده بود…

آخر خودش خاله میشد و یاسمنش همبازی پیدا میکرد…

با شوق و ذوقی مشهود بالا و پایین پریده و سر و صورت پریسان را غرق بوسه کرده بود…

پریسانی که در تمام مدت لبخند کج و غیر طبیعی به لب داشت…

سعید اما شک زده نگاهش میکرد…

هنوز حرف های مسیح را درک نکرده و نپذیرفته بود…

با نگاهی مبهوت و ناباور , به چهره ی گرفته و چشمان پر حرف پریسان و خنده های شیرین و پر صدای مسیح زل زده و خیره خیره نگاهشان میکرد…

از آمدن یک دفعه ایی و غیر منتظره آن بچه , هیچ خوشحال نشده بود…

میدانست اینگونه رابطه شان کم و کمتر خواهد شد…

به نظرش این بچه دست و پای پریسان را میبست و همه چیز را میان آن دو تمام میکرد…

و او آن را نمیخواست…

پریسان برای لحظه ایی چشمانش را بر هم گذاشت …

فکرش به یک جا بند نمیشد و نمیتوانست تصمیم درست و قاطعی بگیرد…

نمیدانست عکس العمل سعید بعد از فهمیدن آن موضوع چیست…

در آن لحظه هیچ نمیدانست…

پس از چند لحظه صدای آهسته و پر تردیدش در فضای ماشین پیچید…

-بدبخت شدم ســــعید…

بیچــــــاره شــــدم…

سعید-یعنی چی که بدبخت شدی؟؟درست حرف بزن تا منم بدونم چی شده؟؟

چت شده آخه تو…

پریسان خودش را کمی جلو کشید و دست سعید را در دست گرفت…

سعید با چشمانی گرد شده به دستان بی نهایت سردش نگاه کرد…

-تو چرا انقدر یخی دختر؟؟چه به روز خودت آوردی تو؟؟

اشک در چشمان پریسان جمع شد…

حس میکرد از همیشه درمانده و بیچاره تر است…

-کمکم کن سعید…

دارم بیچاره میشم…

تو رو جون یاسمن کمکم کن….

فقط تو میتونی به دادم برسی و از این جهنمی که گرفتارش شدم نجاتم بدی…

فقط تو سعید…

من غیر از تو کسی رو ندارم…خودت هم این رو خوب میدونی…

سعید دستش را محکم تر فشرد…

-معلومه عزیزم…

هرکاری بخوای میکنم , تو فقط حرف بزن با من عشقم…

تـــو فقط بگو…

پریسان برای لحظه ای دلش گرم شد از وجود او…

از بودنش…

از حس داشتن پشتیبان و حمایت گری اش…

سرش را پایین انداخت و به دستان در هم گره خورده شان نگاه کرد…

-امیر مریض شده…

چند وقتی بود که حالش خوب نبود و همش بی تابی میکرد…

اشک میریخت…

غذا نمیخورد و درست و حسابی نمیخوابید…

تا اینکه دیروز با مسیح صبح بردیمش پیش دکتر…

گریه اش یه لحظه هم قطع نمیشد…

دکتر بعد از معاینه گفت باید ازش آزمایش خون بگیرید واسه همین فرستادمون به همون بیمارستانی که الان امیر بستری شده…

پریسان سرش را بالا گرفت و به چشمان قهوه ایی سعید نگاه کرد…

به چشمان تیره اش…

-داشتم از نگرانی میمردم سعید…

نمیدونی که چقدر حس و حال بدی بود و هست…

همش میترسیدم بچم چیزیش باشه…

سعید نفس عمیقی کشید…

-بچه داری همین چیزا رو هم داره پریسان جان…

فکر کردی آسونه؟؟

راحته؟؟

نه عزیز من اینطوری هام نیست…

بچه مریض میشه …

دوا و دکتر میخواد…هزار تا دنگ و فنگ داره…

من چقدر بهت گفتم پریسان؟؟

چند بار گفتم اون بچه رو از بین ببر , تا جفتمون خلاص بشیم ولی تو گوش نکردی…

گفتم اون بچه تمام آزادی هات رو میگیره و توی اون خونه اسیرت میکنه…

و همین طور هم شد…

میدونی چند وقته هم دیگه رو ندیده بودیم؟؟

میدونی؟؟

ولی اگه اون بچه نبود …

اگه امیر نبود الان این همه گرفتاری نداشتیم…

من چند بار بهت تاکید کردم و گفتم هرچه زودتر خودت رو از این بند پوسیده خلاص کن…

همش گفتی مسیح همچین اجازه ایی بهت نمیده…

نمیزاره…

سپس پوزخند پر صدایی زد…

-انگار مسیح فقط تو همین یک مورد واست مهم شده بود و نمیتونستی دورش بزنی و سرش رو شیره بمالی…

پریسان سرش را به صندلی تکیه داد و با درماندگی نگاهش کرد…

-سعید؟؟

این بحث ها دیگه فایده ایی نداره…

من چاره ایی نداشتم…

باور کن…

اصلا الان این چیزا مهم نیست…

سعید؟؟

امیر تالاسمی داره…

سعید متعجب نگاهش کرد…

-چی داره؟؟

پریسان به سختی آب دهانش را قورت داد…

سخت بود…

گفتن این مساله برایش سخت بود , آن هم در همچین شرایط بحرانی…

نمیتوانست مستقیم به چشم های سعید نگاه کند و حقیقت را بگوید…

حقیقتی که خودش از همان اول میدانست…

هرچند شک داشت و مطمئن نبود…

حالا از بازگو کردنش میترسید…

-اونجا ازش آزمایش گرفتن…دکترش بهمون گفت…

گفت تالاسمی داره…

یه بیماری ارثی و کاملا مادرزادی…

سعید گنگ نگاهش میکرد , بی اینکه پلک بزند و یا حتی لحظه ایی نگاهش را از او بگیرد…

صدای پریسان بدجور در گوش هایش میپیچید و منعکس میشد …

چیزی درون وجودش به او اخطار میداد…

-دکتر گفت صد در صد پدر و مادرش ناقل این بیماری بودن که بچه به تالاسمی مبتلا شده…

به من و مسیح گفت شما با این وضع اصلا نباید بچه دار میشدید…

گفت خطرناکه…

خیلی هم خطرناکه…

سعید سرش را نامفهوم تکان داد…

-یعنی چی نباید بچه دار میشدید؟؟مگه تو و مسیح چه مشکلی داشتید؟؟

پرسان سرش را بالا گرفت و به چشمان تیره اش زل زد…

همزمان یک قطره اشک , از چشمانش پایین چکید و لبخندی تلخ و زهر آلود ,بر لبانش نقش بست…

-من و مسیح…

هیچی…ما با هم مشکلی نداریم…

من چرا …

ولی مسیح نه … اون سالمه …

سعید سرش را جلو کشید…

-چی میگی تو پریسان؟؟من نمیفهمم چی میگی؟؟

پریسان-من کم خونی دارم سعید…

ولی مسیح نداره…

دکتر گفت پدر و مادرش هر دو ناقل هستن…

سعید؟؟

سعید پلک زد…

پریسان-تو کم خونی داری؟؟آره؟؟

یادمه قبلا گفته بودی که کم خونی داری…

سعید با چشمانی گرد شده … با لبانی نیمه باز , به صورت جدی اش زل زده بود…

چیزی در ذهنش میجوشید…

فکری…

تصویری…

دهانش تلخ و زبانش سنگین شد….

گوش هایش همانند زنگ خطری سوت کشید…

با حالتی عصبی و پر حرص , انگشت اشاره اش را به شقیقه اش فشرد…

-بسه خواهش میکنم , داری مزخرف میگی پریسان…

تب داری و اصلا نمیفهمی چی میگی…

نمیفهمی…

پریسان با دست چشمان خیسش را پاک کرد و صورتش را به طرف پنجره برگرداند…

-من فقط دارم حقیقت رو میگم…

حق با دکتر بود…

پدر و مادر اون بچه هر دو ناقل هستن…

پدر و مادرش…

سعید به شدت خودش را عقب کشید…

دستش را در میان موهای سیاهش چنگ کرد …

صدای فریاد ناگهانی اش پریسان را از جا پراند…قلبش را لرزاند و وجودش را در هم شکست…

-این مزخرفات چیه نشستی اینجا واسه من سرهم میکنی هان؟؟

اصلا خودت میفهمی چی داری میگی؟؟

دیوانه شدی…

زده به سرت…

پریسان با دست سینه اش را فشرد…

سینه ایی که از کوبش های بی امان قلبش در حال شکافتن بود…

ناخواسته صدای فریادش بلند شد…

درد شد…

-آره میفهمم…

این تو هستی که داری خودت رو به نفهمی میزنی سعید…

چرا نمیفهمی من چی میگم…

اون بچـــــه…

امیر حسین از مســـــیح نیست سعید …

نیــــست…

سعید ناگهان به طرفش برگشت و با پشت دست محکم در دهانش کوبید…

-خفه شو…

صدات رو ببر…دیگه نمیخوام این دری وری هات رو بشنوم…

نمیخوام…

پریسان مات و مبهوت نگاهش میکرد…

با چشمانی که از اشک خالی نمیشد…

با نفس هایی که که هر لحظه کند تر و نیمه جان تر میشد…

دستش را محکم روی دهانش گذاشته بود و میفشرد…

دهانی که حالا طعم خون میداد…

طعم ناباوری…

طعم شکست…

سعید انگشت اشاره اش را تهدید مانند , جلوی صورت پریسان گرفت…

صدای خش خورده و محکمش خط های زخمی و عمیق روی قلب پریسان میکشید…

-خوب گوشات رو باز کن ببین چی بهت میگم…

این اولین و آخرین باری بود که این مزخرفات رو گفتی فهمیدی؟؟

دیگه دلم نمیخواد این چیزا رو بشنوم…

نه اینجا و نه هیچ جای دیگه ایی…

پریسان در حالی که گریه اش هق هقی تلخ شده بود , دستش را از روی دهانش پایین آورد…

صدایش به شدت میلرزید و کلمات در دهان خونینش جفت و جور نمیشد…

-ولی …

ا .. اینا همش … همش حقیقت دار … داره…

چه بخوای … چه ن … نخوای…

سعید رویش را برگرداند و با مشت چندین بار روی فرمان کوبید و عربده کشید…

-از کجا انقدر مطمئنی آخه تو؟؟

چه مدرکی داری که انقدر مصمم حرفت رو میزنی…

پریسان-من…

من میدونم سعید…

یعنی مطمئنم … توی این مورد شک و تردیدی ندارم…

سعید ناباورانه سرش را تکان داد…

سعید-چرا پریسان؟؟

چرا؟؟

یعنی تو از اولش هم میدونستی؟؟

میدونستی و گذاشتی اون بچه لعنتی به دنیا بیاد؟؟

آره؟؟

میدونستی و اجازه دادی کار به اینجا بکشه؟؟

وای خدا احمقانه اس…

احمقانه…

پریسان سرش را تکان داد…

-میدونستم…

اما شک داشتم … مطمئن نبودم…باور کن کاری از دستم بر نمیومد…

مسیح همیشه و همه جا حواسش بهم بود…

نمیشد…

سعید با حرص رویش را برگرداند و سرش را به شیشه کوبید…

-گند زدی پریسان…

گند زدی…

پریسان با کلافگی محسوسی به طرفش برگشت…

-من فکر نمیکردم کار به اینجا برسه میفهمی؟؟فکرش رو هم نمیکردم…

پریسان لبان پر درد و ورم کرده اش را برهم فشرد…

-بعدشم…

این تنها فرصت من بود…

تنها فرصتم واسه مادر شدن…

ولی سعید صدای زمزمه های آخرش را نفهمید…

نشنید…

ذهنش انقدر مشغول بود که چیزی را نمیشنید…

-خب حالا میخوای چه کار کنی؟؟اصلا چه کاری میتونی بکنی؟؟

تو از من چی میخوای؟؟

-مسیح میخواد دوباره آزمایش بده تا بفهمه چرا اشتباه شده…

چرا نفهمیده بیماره…

اگه آزمایشات انجام بشه همه چیز لو میره…

همه چیز خراب میشه…

سعید تو باید جلوش رو بگیری…

نباید بزاری مسیح اون آزمایش لعنتی رو انجام بده…

نباید بزاری…

سعید سر پر دردش را روی فرمان گذاشت…

-من چه جوری باید جلوی اون رو بگیرم آخه؟؟

تو فقط حرف میزنی…

آخه من چه کاری از دستم بر میاد؟؟

پریسان ملتمس نگاهش میکرد…

-خواهش میکنم ازت کمکم کن سعید…این اشتباهی هست که جفتمون مرتکب شدیم…

فقط من نبودم که گند زدم…

اون بچه , بچه ی تو هم هست و اگه مسیح این رو بفهمه یعنی فاجعه…

مسیح من رو میکشه سعید…

زنده ام نمیزاره…

سعید سرش را بلند کرد…

چشمان سوخته اش تیره تر از همیشه بود…

لحنش محکم تر و کوبنده تر…

-باشه پریسان…

باشه…

من سعی خودم رو میکنم , ولی خوب به من گوش کن ببین چی میخوام بگم…

اگر مسیح به هر دلیلی اون آزمایش رو انجام داد و فهمید که امیر حسین از خودش نیست…

اگر فهمید چه گندی زدی و چه به سر زندگیش اوردی…

گوش کن پریسان , تو حق نداری اسمی از من ببری فهمیدی چی گفتم؟؟

پای من رو وسط نکش…

پریسان با چشمانی گرد شده و غرق در ترس و تنهایی نگاهش کرد…

-چی میگی سعید؟؟

پس من بگم اون بچه از کیه؟؟بگم پدرش کجاست؟؟

بگم پیش کی بودم؟؟تو بغل کی خوابیدم سعید هان؟؟

سعید تو رو خدا…

-همین که گفتم , دیگه هم دلم نمیخواد در این مورد حرفی بشونم…

آخه روانی چرا نمیفهمی اگه مسیح بفهمه پای منم این وسط بوده , دیگه همه چیز تموم میشه…

اون وقت سوگند هم همه چیز رو میفهمه و این نیست اون چیزی که من میخوام…

نمیخوام زندگیم به لجن کشیده بشه…

سوگند هیچ وقت نباید بفهمه که چی بین من و تو بوده میفهمی یا نه؟؟

پریسان با دست محکم بر صورتش کوبید…

صدای فریاد زخمی اش فضای ماشین را پر کرد…

صدای پر دردش…

-وای خــــــــــــــــدایا این چی میگه به مـــــــن…

وایــــــــــــــــــــــ ـــی…

سعید در های ماشین را قفل کرد و به دنبال پریسان به سمت بیمارستان راه افتاد…

پریسانی که گویی دیگر جانی در بدن نداشت و در خواب راه میرفت…

گیج و مبهوت…

پاهایش روی زمین کشیده میشد و قدم های آرامی برمیداشت …

نگاهش مات و خیره بود, بی اینکه به جای خاصی نگاه کند…

فقط میرفت…

حرف های سعید تمام وجودش را خالی کرده بود…

حالا پوچ شده بود…

تمام شده بود…

سعید با چند قدم بلند خود را به او رساند و کنار گوشش آرام و آهسته زمزمه کرد…

سعی میکرد لحنش دلجویانه باشد…

-میدونم خیلی تند رفتم و زیاد از حد عصبانی شدم , ولی خودت که اخلاق من رو میشناسی…

میدونی که وقتی عصبانی میشم , دیگه هیچی نمیفهمم…

ولی پریسان من اصلا از تو همچین انتظاری نداشتم , فکر نمیکردم انقدر بی فکر و بی منطق عمل کنی…

راستش هنوز هم باورم نشده چیزهایی که شنیدم رو , باور کن خیلی شوکه شدم و مغزم هنوز هنگه , اصلا درست کار نمیکنه…

فکرم به هیچ جایی قد نمیده پریسان…

قبول کن که اشتباه کردی عزیز من…

اگر هم من چیزی گفتم بزار پای عصبانتیم…در ضمن این به نفع جفتمون هست پریسان…

پس خواهش میکنم مراقب حرف زدنت باش …

هم جلوی مسیح و هم سوگند…

هیچ کس نباید چیزی در مورد ارتباط من و تو بفهمه…

این به ضرر ما هست…

منم تمام سعیم رو میکنم , تا مسیح رو منصرف کنم و مسیر ذهنیش رو کاملا عوض کنم…

پریسان بی حرف به راهش ادامه میداد …

در حالی که با خود فکر میکرد چقدر حرف های سعید با قبل فرق کرده و چقدر همه چیز عوض شده…

آن موقع ها مدام میگفت : فقط تو برایم مهم و با ارزش هستی…

فقط تو…

برایش از آینده دو نفره شان گفته بود…

از جدایی اش از سوگند…

از جدایی او از مسیح…

از یادآوری آن حرف های مفت و بی ارزش , که حالا سعید در عمل خلافش را ثابت کرده بود , پوزخندی بر لب نشاند…

در همین موقع در های شیشه ایی بیمارستان به رویشان باز شد…

قلبش ناآرام و پر تلاطم شد…

قلبی که لحظه ایی آرام نمیگرفت و محکم در سینه میکوبید…

ترسی عمیق در تمام جانش نشسته بود و از درون نابودش میکرد…

به نظرش این ترس و اضطراب های دائمی, این دلهره های بی امان و نفس گیر ,از هرچیزی شکنجه آور تر بود برایش…

حالا در این وضعیت نابسامان , نمیدانست نگران حال پسر بیمارش باشد , یا نگران لو رفتن رابطه اش با صمیمی ترین دوست شوهرش…

دوستی که تو زرد از آب درامده و تمام معادلات پریسان را به هم ریخته بود…

تمام امیدش به حمایت سعید بود…

به بودنش…

به آینده دو نفره و مشترکشان…

ولی حالا…

به محض پیچیدن به راهرو منتهی به اتاق امیر و دیدن مسیح با آن اخم های در هم گره خرده و چشمان خصمانه اش همه چیز به یک باره از ذهنش پاک شد…

تمام وجودش خالی و تهی شد…

برای لحظه ایی نفسش بند آمد…

حالت تهوع شدید به همراه با سر گیجه به سراغش آمد…

چند لحظه چشمانش سیاهی رفت و اگر سعید به موقع زیر بازویش را نمیگرفت , بر زمین میخورد…

سعید زیر گوشش زمزمه کرد…

با حرص…

-خودت رو کنترل کن پریسان…

این چه وضعیه؟؟؟

بخوای اینجوری پیش بری خودت خودت رو لو دادی و دستت رو میشه…

خواهشا محکم باش…

الان زمان غش و ضعف کردن نیست…

و پریسان با خود فکر میکرد ” دستم”

مسیح به محض دیدنشان به آن طرف چرخید…

دستانش را در جیب شلوارش فرو برد و با چهره ایی سرد و خشک ,نگاهشان کرد…

نگاهش روی دستان سعید و بازوی پریسان چرخید…

سوگند نیز با دیدنشان از روی صندلی بلند شد و کنار مسیح ایستاد…

پریسان نفس تکه تکه اش را به بیرون فرستاد و سعی کرد روی پاهایش بایستد…

سر منگ شده اش را کمی بالا گرفت …

نگاهش از صورت غرق در عصبانیت مسیح و چشمان برافروخته اش,بر روی چسب زخم ساعدش ثابت ماند…

پاهای لرزان و کم جانش از حرکت ایستاد و همانجا ثابت شد…

قفل شد و دیگر نتوانست قدمی از قدم بردارد…

گویی پاهایش به یک باره بر زمین چسبید…

سعید آب دهانش را قورت داد و چند قدم دیگر نزدیک شد و لبخند بی ربطی بر لب نشاند …

دستش را به سمت مسیح دراز کرد…

-سلام خوبی تو؟؟صبح اومدم نبودی؟؟

امیر حسین چه طوره؟؟

سپس لبخندش را خورد و قیافه ی پکر و ناراحتی به خود گرفت…

-در مورد امیر حسین واقعا متاسفم مسیح…

وقتی پریسان واسم گفت که چی شده و چه اتفاقی واسش افتاده , خیلی ناراحت شدم…

اصلا باورم نمیشد که اینجوری شده باشه…

ایشالا که به زودی خوب میشه و دوباره به خونه بر میگرده…

مسیح نگاه بی تفاوتش را بدون کوچکترین حرفی, از سعید گرفت و به سمت پریسان رفت و دقیقا رو به رویش ایستاد…

چشمانش روی پریشان حالی پریسان چرخید…

از روی صورت بی رنگ و لبان ورم کرده ی کمی زخمی اش , تا چشم های سرخ و بی رمقش…

و در آخر به روی ساک کوچکی که در دست داشت…

صدایش آرام ولی پر از خشم و غضب بود…

پر ازحرص…

-نمیتونستی هرچی میخوای رو به من بگی تا از خونه واست بیارم؟؟

مگه نمیدونستی من دیشب تا صبح رو خونه بودم هان؟؟ حتما باید این بچه رو به امان خدا ول میکردی و خودت میرفتی پی کارهات…

پریسان سرش را بالا گرفت و به چشمان آتش گرفته مسیح از خشم خیره شد…

-مسیح من اصلا حواسم به این چیزا نبود…

بعدشم سوگند که اینجا بود…

امیر هم خواب بود…

مسیح دستش را به نشانه ی سکوت بالا آورد…

-پس حواست کجا بود هان؟؟؟

سپس بازوی پریسان را , دقیقا همانجایی که لحظاتی قبل در میان دستان سعید چنگ شده بود , را محکم در دست فشرد و او را در میان چشم های متعجب و بهت زده ی سعید و چشمان اشک آلود سوگند , به همراه خودش به سمت اتاق امیر حسین کشاند…

به محض وارد شدن در اتاق را بست و پریسان را به درون اتاق هل داد…

پریسان حالش هر لحظه بد تر و اضطرابش بیشتر میشد…

از آن میترسید که مسیح همه چیز را فهمیده باشد…

که دیگر تمام شده باشد…

گلویش به شدت خشک شده بود و بند بند وجودش از ترس میلرزید…

پاهای سست اش دیگر تحمل وزن بدنش را نداشت و میل شدیدی به خم شدن و فرو ریختن داشت…

صدای خشمگین مسیح لرزش تنش را بیشتر کرد…

زانوانش را سست تر…

-برو جلو لعنتی…

برو ببین و خوب نگاهش کن …

ببین خوبه یا نه…

ببین حال و روزش رو…

این بچه مریضه این رو میفهمی؟؟میتونی این قضیه رو درک کنی یا نه؟؟

من میخوام بدونم شعورت میرسه که این بچه توی این وضعیت , به مادرش بیشتر از همه چیز احتیاج داره یا نه؟؟

اصلا تو شعور داری یا نداری؟؟

پریسان با چشمان اشک بارش به طرف تخت امیر حسین برگشت…

با دیدن صحنه ی رو به رویش , با دیدن حال و روز کودک پنج ماه اش , دستش را جلوی دهانش گذاشت…

پاهاش لرزانش خم شد و روی زمین زانو زد…

سرش را پایین گرفت تا دیگر چیزی نبیند…

ولی آن تصویر غم بار از جلوی دیدگانش کنار نمیرفت…

ماسک اکسیژن روی بینی و دهان کوچکش قرار گرفته بود…ماسکی که برای صورت بچه گانه اش بزرگ بود…

بلوزش را کاملا درآورده و چندین رشته سیم به همراه چسب های پهن و گرد مانندی به قفسه ی سینه اش وصل شده بود…

کیسه ی خونی بالای سرش , درکنار سرم قرار گرفته بود که خون سرخ رنگ را قطره قطره درون رگ هایش میچکاند…

درون رگ و پی بد ضعیف و بیمارش…

مسیح دستش را لا به لای موهایش کشید…

دلش میخواست سرش را به دیواری جایی بکوبد و از عصبانیت و خشم زیاد فریاد بزند…

داد بزند…

تا شاید کمی از حرص درون وجودش کم شود…

بلکه کمی آرام گیرد…

جلوی پاهای پریسان نشست…

دستش را به حالت عصبی توی هوا تکان داد و تمام خشمش را در چشمان پر غمش ریخت…

در چشمان پر دردش…

-خوب گوش پریسان ببین چی بهت میگم…

اگه فقط یک بار…

فقط یک بار دیگه از این بچه غافل شدی و رفتی پی کارهای خودت به ولای علی کاری میکنم که…

نفسش را به شدت به بیرون فرستاد و از جایش بلند شد…

-آخه لعنتی من این بچه رو سپردم دست تو و رفتم…

گفتم مواظبش باش تا برگردم…

سپس از جایش بلند شد و با چند قدم کوتاه خود را به پنجره بزرگ اتاق رساند…

پیشانی اش را روی شیشه چسباند و چشمانش را بست…

هنوز هم ابر بود ولی باران نمیبارید…

فقط ابر بود…

-آخه چرا نمیخوای بفهمی که دیگه یه دختر بچه ی بیست ساله نیستی؟؟

دیگه فقط خودت تنها نیستی و تموم شده اون روزها…

پریسان میدونی مادر یعنی چی؟؟

میدونی وظیفه ی مادرانه یعنی چی؟؟

میدونی؟؟؟

من به امید تو رفتم دنبال کارهام و ازت خواستم مواظبش باشی , نه اینکه ول کنی واسه خاطر اون ساک مسخره بری چه میدونم …

بری قبرستون…

میدونی اگه دیر به دادش رسیده بودیم چی میشد؟؟

اصلا واست مهم هست یا نه؟؟

پریسان-بسه دیگه مسیح…

هرچی دلت میخواد داری بهم میگی…

من چه میدونستم حالش بد میشه…در ضمن سوگند هم کنارش بود…

مسیح بی اراده فریاد کشید…

-آخه دختره ی نفهم این بچه مریضه….

چرا نمیفهمی؟؟؟

هرلحظه ممکنه حالش بد بشه…هر لحظه ممکنه کم بیاره…

در ضمن سوگند وظیفه ایی در قبال نگهداری از این بچه نداره…

اینا وظایف من و تو هست…

من و تو…

در همان موقع سعید در را باز کرد و وارد اتاق شد…

-هیس…

آروم مسیح چه خبرته؟؟

بابا اینجا بیمارستانه , بچه ی مریض اینجا خوابیده…

چرا هوار میکشی پسر؟؟

الان وقت این حرفهاست آخه؟؟

مسیح با قدم های بلند و محکم خود را به سعید رساند…

اعصاب کوفته و داغانش انقدر به هم ریخته بود , که با کوچکترین حرفی از کوره در میرفت و از خود بی خود میشد…

منفجر میشد…

با دست راستش , محکم به سینه ی سعیدکوبید و به عقب هلش داد…

-به تو هیچ ربطی نداره میفهمی؟؟

به هیچ کسی ربط نداره…

سعید اخم کرد و نفس عمیق کشید…

-خیلی خب بابا…

مگه چی گفتم میگم حداقل مراعات حال اون بچه رو بکن…

سپس برای لحظه ایی نگاهش را به تخت امیر حسین دوخت , در حالی که سعی میکرد نگاهش به آن بچه و حال و روز خرابش نیوفتد…

-فقط…

فقط خواستم بگم که من و سوگند همیشه کنارتون هستیم , اگر کمکی ,کاری چیزی بود…

مسیح دستش را به طرف در دراز کرد…

-بهترین کمکت اینکه از اینجا بری…

همین الان…

سپس در حالی که حس میکرد جای سوزن روی دستش به سوزش افتاده ,کف دستش را روی چسب زخم گذاشت و کمی فشرد…

نگاه سعید روی دستش ثابت ماند…

-چی شده دستت؟؟

مسیح نفسش را به بیرون فوت کرد…

-چیزی نیست…

یه آزمایش خون ساده اس همین…

سعید سرش را تکان داد …

باید میرفت…

هیچ دلش نمیخواست در این شرایط و موقعیت خطرناک , جلوی چشمان مسیح باشد…

نیم نگاهی کوتاه به پریسان انداخت و سریعا از در خارج شد…

پریسانی که با شنیدن حرف های مسیح , مخصوصا جمله ی آخرش دستانش را روی سرش گذاشته بود و با درماندگی اشک میریخت…

مسیح در اتاق را بست و باز هم به طرف پنجره برگشت…

در آن روز دلش نمیخواست نگاهش را از آسمان ابری بگیرد…

گویی منتظر باران بود…

بارانی روشن و پر برکت…

شفاف و زلال…

-پاشو خودت رو جمع کن…

با نشستن اینجا و زار زدن چیزی درست نمیشه…

اشتباهاتت هم جبران نمیشه…

برو یه آبی به دست و صورتت بزن تا حالت بیاد سر جاش…

تا حواست برگرده…

من پیش امیر هستم…

تا یک ساعت دیگه که جواب آزمایش ها معلوم بشه ,کاری ندارم و پیشش میمونم…

تو برو استراحت کن…

پریسان اشک های صورتش را جمع کرد و به سختی روی پاهایش ایستاد…

سعی کرد بغض سنگین گلویش را هم همراه آب دهانش قورت دهد…

ولی بغض خانه کرده در گلویش خیلی سنگین بود…

-مسیح من…

-برو پریسان…

الان اعصاب کل کل کردن باهات رو ندارم…

خواهش میکنم برو…

میترسم یه چیزی بگم بعد پشیمون بشم…

الان نمیخوام اینجا باشی…

پریسان سرش را پایین انداخت و لبش را با دندان فشرد…

حس عجیبی داشت…

حس بدی داشت…

انگار حالا در این روز گرفته و ابری , در این اتاق و در این بیمارستان , همه چیز را درست و واقعی تر میدید…

تازه مسیح را میدید…

و شخصیت تازه شکل گرفته ی سعید را…

و روح و جسم ویران خودش را…

آرام قدم برداشت و آرام تر از اتاق خارج شد…

در حالی که با خود به این فکر میکرد ,که چرا همیشه سعید با همه برایش فرق داشته؟؟

چرا او را بیش از همه چیز دوست داشته؟؟

چون عشق اولش بود؟؟

حس اول؟؟

نگاه اول؟؟

چرا همه ی زندگیش را فدای به دست اوردن و رسیدن به او کرده بود؟؟

نمیدانست…

در آن لحظه دیگر هیچ چیزی را نمیدانست…

فقط فکر میکرد…

چرا مسیح را ندیده بود؟؟

چرا حس میکرد که اشتباه کرده؟؟

این نبود آن چیزی که میخواست , این نبود ان زندگی رویایی که سعید قولش را به او داده بود…

از ساختمان بیمارستان خارج شد و وارد محوطه ی سرسبز آنجا شد…

باد ی طوفانی به شدت میوزید و همه چیز را تکان میداد و همراه با خود جا به جا میکرد…

سرش را به سمت آسمان ابری بلند کرد و از ته دل زار زد…

با تمام وجودش ضجه زد…

دلش کمی نور و روشنایی میخواست , ولی همه جای آسمان را ابرهای تیره و بارانی پوشانده بود…

مسیح پتوی کوچک و نرم را روی سینه ی لخت امیر , بالا کشید و بوسه ایی طولانی بر دستان کوچکش زد…

دست روی موهای نرم و نازک اش کشید,کمی نگاهش کرد و بازهم به پشت پنجره برگشت…

دلش آشوب میشد از دیدن آن تخت و دم و دستگاهای متصل به فرزندش…

توان این گونه دیدنش را نداشت و تمام وجودش , در هم میشکست از درد آن کودک پنج ماهه…

دستش را روی شیشه ی سرد چسباند و نگاهش را به دل آسمان دوخت…

در آن لحظه فقط از خدا میخواست , که حال پسرش خوب شود…

او فقط شفای پسرش را میخواست…

آرامشش را…

درد نکشیدنش را…

چشمانش را بست…

به یاد آورد تمام وقتهایی که خودش, مهدیس و یا محیا بیمار میشدند و مادرش بالای سرشان دعا میخواند…

نفس عمیقی کشید…

پس از چند لحظه , زمزمه های آرام و ته دلی اش فضای اتاق را پر کرد…

« أَمَّن یُجِیبُ الْمُضْطَرَّ إِذَا دَعَاهُ وَیَکْشِفُ السُّوءَ »

نگاهش به آسمان سرمه ایی و تک ستاره های چشمک زن و درخشان ثابت مانده بود…

آسمان صاف و مهتابی بود…

صاف تر از همیشه…

با حس شنیدن صدای زمزمه ای گنگ , رویش را به طرف تنها تخت اتاق برگرداند و با یک قدم خودش را به او رساند…

دستش را بالای تخت حائل کرد , صورتش را نزدیک تر گرفت و آرام صدایش زد؟؟

-محـــیا؟؟

چشمان محیا با تکان های اندکی از هم باز شد…

نمیدانست کجاست…

چشمانش درست جایی را نمیدید و همه چیز برایش تیره و تار بود…

چندین بار پلک زد تا چشمانش به آن تاریکی عادت کند…

تا ببیند…

برای چندمین بار چشمان سیاه و کشیده اش را باز کرد …

حالا همه چیز را بهتر میدید…

اول از همه , مسیح ر ا دید که بالای سرش خیمه زده…

با همان چشمان عسلی تیره اش…

و لبانی که از حس باز شدن چشمان محیا آرام و بی صدا میخندید…

لبان به هم چسبیده اش را از هم باز کرد تا صدایش بزند…

-مســــیح؟؟

مسیح آرام پلک زد…

-جانم؟؟

بلاخره بیدار شدی دختر خوب؟؟

محیا کمی سرش را کج کرد , تا بتواند صورتش را بهتر ببیند…

هوا کاملا تاریک شده بود , ولی نور مهتابی که از پنجره اتاق میتابید ,باعث میشد صورت مسیح را ببیند…

-چی شده مسیح؟؟

من کجام؟؟

-بیمارستانی…

-واسه چی من رو آوردید اینجا؟؟

مسیح پتو را رویش بالا تر کشید…

-چیز خاصی نبود عزیزم نگران نباش , یکم فشارت افتاده بود واسه همین بستریت کردیم؟؟

الان خوبی؟؟

جاییت درد نمیکنه؟؟

سر درد و یا سرگیجه نداری هان؟؟

محیا آرام سرش را تکان داد…

-نه ندارم…

من رو ببر خونه مسیح…من میخوام برم خونه…

-باشه…میبرمت…

هرجایی که بخوای میبرمت….

ولی باید تا فردا صبح صبر کنی اونوقت قول میدم,ببرمت خونه فقط تو هم باید یه قولی به من بدی…

محیا بی حرف نگاهش کرد…

با چشمانی که دیگر برق نمیزد…

-باید بهم قول بدی زودی خوب بشی…

قول بدی دیگه هیچ وقت اینجوری مریض نشی و من رو نترسونی؟؟

باشه محیا؟؟

محیا-نــــــه…

فردا دیره مسیح … خیلی دیره

من میخوام الان برم…شب شده…

هوا تاریکه…

قول دادم زودی برگردم…

من رو ببر خونه مسیح … خواهش میکنم من رو از اینجا ببر…

مامان مریم نگرانم میشه…

اون اصلا دوست نداره این موقع شب بیرون از خونه باشم مسیح….

دوســــت نداره…

سر انگشتانش به یک باره یخ بست و دستش از بالای تخت سر خورد و کنار تنش آویزان شد….

صدایش پر از حیرت بود…

پر از التماس…

-محـــــــیا؟؟!!

ملافه ی سفید روی تخت , در میان مشت محکم و پر حرصش فشرده شد…

فکش به سختی منقبض شده بود و گویی اصلا نفس نمیکشید…

با ناباوری به محیا و چشمان سردش نگاه کرد ,به چشمانی که هرلحظه بی نور تر میشد…

بی فروغ تر…

صدای آرام و متعجبش پر از آه و ناله بود…

پر از التماس…

پر از نفرت و کینه…

-محیا جان ؟؟

چی داری میگی؟؟

محیا سرش را به آن طرف برگرداند و پلک هایش را روی هم گذاشت و مژه های سیاه و برگشته اش روی صورتش سایه انداخت…

صدای منقطع اش , هرلحظه آرام و آرام تر میشد…

-خوبم…

فقط … خستم … دلم میخواد … بخوابم …

من اینجا رو … دوست ندارم … مسیح … من رو ببر خونه …

من رو ببر مسیح…

همراه با بسته شدن کامل چشمانش, لبانش هم آرام بسته شد…

به یک باره خاموش شد…

همه جا ساکت شد…

مسیح دستش را در میان موهایش فرو کرد…

دوست نداشت نگاه خسته و بی رمقش را از صورت آرام و غرق در خواب محیا بگیرد…

صورتی که دیگر شادابی و طراوت قبل را نداشت…

چشمان پر نور و پر حرارت اش حالا سرد و خاموش شده بود…

دیگر برق نمیزد…

برایش سخت بودن دیدن محیا در این حال و روز و سخت تر اینکه خود را مسبب تمام درد هایش میدانست…

مدام خود را محکوم میکرد که نتوانسته آنطور که به مادرش قول داده از محیا مراقبت کند و هوای دلش را داشته باشد که مبادا بشکند…

حالا مسیح با چشم میدید که محیا جلوی دیدگانش مانند شمع ذره ذره آب میشود…

بی نور میشود…

کینه ایی که از گذشته در وجودش ریشه دوانده بود , حالا بیشتر و عمیق تر به نظر میرسید و حس نفرتش او را به مرز جنون میکشید…

پس از چند لحظه سرش را روی تخت کنار تن بی حس و مسکوت محیا گذاشت…

صدای نفس های آرامش را میشنید…صدای تپش های آهسته ی قلبش را…

-این کار رو با من نکن محیا…

این کار رو با من نکن…

من خودم داغونم تو دیگه نابودم نکن محیا…

من دیگه توانش رو ندارم…

من…

من ارزشش رو ندارم…

با تمام توانی که در بدن داشت , خود را به در کرمی رنگ انتهای راهرو رساند…

راه رویی که در آن لحظه برایش همانند دالانی تنگ و بی اکسیژن بود…

دالانی که انگار به جهنم میرسید…

به آخر دنیا…

دیگر نفس هایش یکی در میان شده بود و حس خفگی داشت…

حس مرگ…

در دستشویی را با شدت پایین کشید و تن آش و لاشش را به درون آنجا انداخت…

در با صدای بدی پشت سرش بسته شد…

سریعا شیر آب را باز کرد و سرش را زیر آب سرد گرفت ,ولی هرچه بیشتر میگذشت سرش داغ تر میشد…

حس میکرد از گوش هایش بخار بلند میشود و مغزش جوش آورده…

تمام صورتش آتش گرفته بود…

تمام وجودش میسوخت…

انگار که تمام تنش در کوره ی آتش باشد…

تمام وجودش از شعله های بی رحم و آتشین شعله میکشید…

در حالی که حس میکرد , دیگر نفسی برایش نمانده , سرش را با شدت از زیر آب سرد بیرون کشید…

نگاهش را به رو به رویش دوخت و به صورت قرمز شده اش در آینه ی مات خیره شد…

به چشمان از هم دریده و لبان لرزانش…

سفیدی چشم هایش به زردی میزد و رگه های سرخ رنگ , تمام کاسه ی چشمانش را در برگرفته بود…

هنوز هم گرمش بود…

هنوز هم داغ بود…

هنوز هم در کوره ی آتش میسوخت…

مشتش را پر از آب کرد و با حرص به صورتش پاشید…

یک بار…

دو بار…

هر بار پر تر … محکم تر… پر شتاب تر …

ولی هیچ اثری نداشت …

نه دیگر هیچ وقت خنک نمیشد وگویی این گرمای سوزان و مرگ آور , دیگر هیچ وقت تمام نمیشد …

به پایان نمیرسید…

تحمل دیدن تصویرشکسته شده ی خود را نداشت…

تحمل دیدن فرو پاشیدنش مردی که در تمامی سالهای سخت زندگی,در طول سالهای بی پدری , سعی کرده بود محکم و قوی باشد…

تکیه گاه کمر خم شده ی و قلب شکسته ی خواهر…

مرهم زخم های دل کوچک محیا…

ولی حالا داشت تکه تکه میشد و از هم میگسست…

از آن تصویر متنفر بود…

از مردی که هرلحظه متلاشی تر از قبل میشد نفرت داشت…

دست مشت شده اش را با خشم , محکم و حرصی , بر آینه ی رو به رویش کوبید…

تصویر غضبناک و بیچاره اش چند تکه شد…

خرد شد…

جلوی چشمانش شکست…

از هم متلاشی شد…

همراه با قطره های خونی که از لا به لای انگشتانش , روی سنگ های روشن روشویی میچکید…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 6

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x