رمان یاسمین پارت یک

3.9
(10)

رمان یاسمین

نویسنده : م.مودب پور

 

کاوه – چرا اینقدر طولش دادی پسر؟
ترم تموم شد دیگه . حالا کو تا دوباره بچه ها رو ببینم . داشتم ازشون خداحافظی می کردم . تو چی؟ چرا سرت رو انداختی پایین و رفتی؟ یه خداحافظی ای یه چیزی!
کاوه – هیچی نگو ! من مخصوصاً رفتم یه گوشه قایم شدم ! به هر کدوم از این دخترا قول دادم که مامانم رو بفرستم خواستگاری شون ! الان همشون می خوان بهم آدرس خونشون رو بدن !
تو همین موقع یه ماشین شیک و مدل بالا پیچید جلوی ما و با سرعت رد شد بطوریکه آب و گل توی خیابون پاشید به شلوار ما . کاوه شروع کرد به داد و فریاد کردن و مثل زن ها ناله و نفرین می کرد :
اوهوی …..همشیره! حواست کجاست ؟! الهی گیربکس ماشینت پاره پاره بشه !
پسر نزدیک بود بزنه بهت ها ! نگاه کن ! تا زیرشلوارم خیس آب شد ! الهی سیبک ماشینت بگنده ! نگاه کن ! حالا هرکی رد می شه می گه این پسره توی شلوارش بی تربیتی کرده !
– می شناسیش ؟
کاوه – همه می شناسنش ! سال اولی یه . خوشگل و پولدار ! به هیچکسم محل نمی ذاره ! بجان تو بهزاد این مخصوصاً پیچید طرف ما ! الهی شیشه ماشینت جر بخوره !
نه بابا انگار فرمون از دستش در رفت .
کاوه گاهی با صدای بلند یه نفرین به اون ماشین می کرد و یه جمله آروم به من می گفت :
کاوه – الهی لاستیک ماشینت بشکنه ! مرده شور اون چشمای هیزماشینت رو بشوره که زیر چشمی ما رو نگاه نکنه !
– این چرت و پرتا چیه می گی ؟
کاوه – مرده شور اون رنگ ماشینت رو ببره که از همین رنگ دو تا زیر شلواری توی خونه دارم !
خنده ام گرفته بود . اینا رو می گفت و بطرف ماشین دست تکون می داد .
– پسر چرا اینطوری می کنی ؟
کاوه – شاید تو آینه ما رو ببینه و برگرده !
در همین موقع اون ماشین ایستاد و دنده عقب گرفت که کاوه دوباره شروع کرد :
الهی روغن سوزی ماشینت بجونم بیفته ! الهی درد و بلای لنت ترمزت بخوره تو کاسه سر این بهزاد!
– لال شی ! اینا چیه می گی ؟
دیگه ماشین رسیده بود جلوی ما .
– سلام معذرت می خوام که بد رانندگی کردم . یه لحظه حواسم پرت شد .
کاوه – ببخشید ، پدر شما سرهنگ نیستند ؟
– نه چطور مگه ؟
کاوه – عذر می خوام فکر کنم پدرتون باید وزیر باشن یا وکیل .
– نه اصلاً !
کاوه – خب الحمدلله!
بعد بلند گفت :
خانم این چه طرز رانندگی یه ؟ باباتون م که کاره ای توی این مملکت نیست که شما اینطوری رانندگی می کنین ! نزدیک بود ما رو بکشی!
آروم زدم تو پهلوش و گفتم :
– عذر می خوام خانم . این دوست من کمی شوخه .
باید ببخشید . اسم من فرنوش ستایشه . طوری که نشدید؟
کاوه- آب و گل و شل از پر پاچه مون راه افتاد خانم جون !
فرنوش خندید و گفت :
– شما کاوه خان هستین . بذله گویی شما تو دانشکده معروفه . همه از شوخ طبعی تون تعریف می کنند . تا فرنوش اینو گفت : صدای کاوه ملایم شد و رنگ عوض کرد و گفت :
کاوه – من کوچیک شما هستم . شما واقعاً چه خانم فهمیده ای هستین!
– اسم من بهزاده . اینم کاوه دوستمه .
کاوه – هر دو کنیز شماییم !
فرنوش – بازم ازتون معذرت می خوام .
کاوه – فدای سرتون ! اصلاً بذارین من این وسط خیابون بخوابم . شما با ماشین تون دو سه بار از رو من رد شین ! اصلاً چه قابلی داره ؟ چیزی که زیاده اینجا جون آدمیزاده ! اصلاً شما دفعه دیگر خبر بدین تشریف میارین . خودمون و دو سه تا از بچه های کلاس رو بندازیم جلو ماشین تون ! والله ! بی تعارف می گم !
– بس کن کاوه !
ببخشید خانم . خیلی ممنون که برگشتید . خوشبختانه اتفاقی نیفتاده .
کاوه – بعله ! شلوارهامون رو می دیم خشکشویی ، گور پدر جناق سینه من و پای بهزادم کرده ! خودش خوب میشه !
فرنوش که ناراحت شده بود از من پرسید :
– پاتون مشکلی پیدا کرده ؟
– خیر . خواهش می کنم شما بفرمایین
کاوه – خیر خانم محترم . ایشون مغزشون مشکل پیدا کرده . حالا لطفاً یه دقیقه تشریف بیارین پایین . همین جا کوروکی بکشیم ببینیم مقصر کیه !
من به کاوه چشم غره رفتم که فرنوش متوجه شد و با خنده از ماشین اومد پایین و گفت :
– از آشنایی تون خوشبختم . حالتون چطوره ؟
– ممنون شما چطورین ؟
فرنوش – شما همین جا درس می خونین ؟ چندین بار شما رو تو محوطه دانشکده دیدم .
– منم همینطور . منم شما رو چند بار دیدم .
کاوه – انگار شکستن جناق سینه من باعث آشنایی شما شد ! فکر کنم اگه من کشته می شدم شما دو تا با هم عروسی می کردین !
فرنوش دوباره خندید و من چپ چپ به کاوه نگاه کردم که کاوه به فرنوش گفت :
– نگاه به چشمای این نکنین ! این مادر زادی چشماش چپه !
– بس کن کاوه خان .
کاوه – بابا جون این تصادف بزرگیه .حتما باید چهار تا بزرگتر بیان وسط رو بگیرن شاید کار بکشه به شرکت بیمه زندگی و عقد دائم و عروسی این حرف ها !
– کاوه !!
بعد رو به فرنوش کردم و گفتم :
خواهش می کنم شما بفرمایید .
فرنوش – اجازه بدین تا منزل برسونمتون.
کاوه – خیلی ممنون . بهزاد جون سوار شو !
دست کاوه رو که بطرف دستگیره ماشین می رفت گرفتم و به فرنوش گفتم :
– خیلی ممنون . مزاحم نمی شیم . شما بفرمایید .
فرنوش – پس بازم معذرت می خوام . خداحافظ.
اینو گفت و سوار ماشین شد و رفت . کاوه در حالیکه پشت سر ماشین دستش رو تکون می داد گفت :
خداحافظ بخت پسر الاغ ! حیف که در روت باز نکرد !
– منظورت منم ؟
کاوه – نه بابا ! منظورم الاغه بود ! شما که ماشالله عقل کل ین !
بیا بریم خونه کار دارم .
کاوه – عذر می خوام ، وکیل و وزیرها ! تو خونه منتظرتون هستن ؟! والله هر کسی ندونه فکر می کنه الان از اینجا یه سره باید بری کارخونه بابات و بشینی پشت میز و به رتق و فتق امور بپردازی ! مرد تقریباً حسابی ! این دختره تو دانشکده دل از همه برده ! هیچکسی رو هم تحویل نمی گیره ! حالا اومده از تو خواهش می کنه که برسوندت خونه ، تو ناز می کنی ؟
همونطوری نگاهش کردم .
کاوه – شناختی ؟ دمت رو تکون بده عزیزم !
– بی تربیت !
کاوه – خب چرا سوار نشدی ؟! چرا جفتک به بخت خودت می زنی ؟
– اولا ًجفتک نه و لگد ! در ثانی ، چون سوار ماشین نشدم به بختم لگد زدم ؟
کاوه – خب آره دیگه ! آشنایی همینطوری شروع میشه دیگه . بعدشم می رسه به عقد و عروسی و این حرفا ! دختر به این قشنگی و پولداری ! دیگه چی می خوای ؟
– هیچی بابا آدم خوش خیال ! اون می خواست جای اینکه پیچیده بود جلوی ما ، یه جور تلافی بکنه . اون وقت تو تا کجا پیش رفتی !
کاوه – با منم آره ؟ نگاه کور شدت رو دیدم ! نگاه اونو هم دیدم ! نخوردیم نون گندم ، بابامون که نونوایی داشته !
– میای بریم یا خودم تنها برم ؟
کاوه – بریم بابا . امروز اخلاقت چیز مرغیه !
راه افتادیم . چند قدم که رفتیم ، یکی از دخترهای کلاس از پشت کاوه رو صدا کرد و بعد بقیه بچه های کلاس رو هم صدا کرد و گفت :
بدویید بچه ها ! پیداش کردم ! بدویین که الان در میره !
کاوه – مگه من کش شلوارم که در برم ؟
همکلاسی مون در حالیکه می خندید دوباره داد شد :
– یالله بچه ها الان فرار می کنه ها !
کاوه – بابا مگه دزد گرفتی ؟ چرا آبرو ریزی می کنی دختر ؟!
– مگه قرار نبود که همه بچه ها رو آخر ترم بستنی مهمون کنی ؟ داری درمیری ؟
کاوه – به جان تو عادت کردم . از بابام این اخلاق بهم ارث رسیده . از بس بابام از دست مأمورای مالیات فرار کرده . منم واسم عادت شده .
بیا بریم خودتم لوس نکن . مرده و قولش ….
کاوه – کی به شما گفته که من مردم ؟ تو این دوره و زمونه مرد کجا بود ؟ اگه مرد پیدا می شد که این همه دختر دم بخت ویلون و سرگردون دنبال شوهر نبودن که الهی گره کور بختشون بدست خودم واشه !
کم کم بقیه بچه های کلاس داشتن جمع می شدن . نیلوفر که خودش هم دختر پولداری بود گفت :
بیخودی بهانه نیار کاوه . تا بستنی بهمون ندی ولت نمی کنیم .
کاوه – اولاً که من از خدا می خوام که شماها ولم نکنین و همیشه تو چنگ شما خانم ها ، اسیر باشم ! ولی باور کنین ندارم . از شما چه پنهون چند وقتی که بابام ورشیکست شده . صبح می خوریم ظهر نداریم ! ظهر می خوریم ، شب نداریم ! حالا حساب کن یه خونواده آبرو دار چه سختی رو داره تحمل می کنه ! به خدا قسم که بعضی وقتا شده که با شورت جلو همه راه رفتم .
نیلوفر – ا….. ! قسم خدا رو هم می خوره .
کاوه – بجون تو که می خوام دنیا نباشه اگه دروغ بگم ! پریروز که رفته بودم استخر با یه مایو اینور اونور می رفتم !
کاوه – باشه می دم ! آخرش اینکه امشب سر بی شام زمین میذاریم دیگه ! اگه شما راضی می شین که من امشب گشنه سر به بالین بذارم ، قبوله می دم اما می دونم که شما ها خیلی دل رحم تر از این حرفایین !
فرزاد – اگه بستنی رو ندی همین الان اینجا تحصن راه میندازیم .
کاوه – ببینم شما چه سندی ، مدرکی ، چیزی از من دارین که صحت گفته هاتون رو ثابت کنه ؟
فرزاد – نشون به اون نشونی که اون روزی که کتابت رو نیاورده بودی قول این بستنی رو به ما دادی .
کاوه – برو بابا دلت خوشه ! یارو سند محضری رو میزنه زیرش ، چه برسه به یه کلوم حرف ! تازه من هیچ روزی کتاب با خودم نمی آرم دانشکده !
مریم – خسیس بازی در نیار کاوه . چهار تا بستنی که این حرفا رو نداره .
کاوه – من و بابام اگه از این ولخرجی ها می کردیم که پولدار نمی شدیم .
روزبه – اصلاً فکرش رو نمی کردیم که تو اینقدر گدا باشی !
کاوه – خب تو اشتباه می کردی عزیزم ! اصلاً شغل اصلی من و بابام گدایی یه ! هر وقت باهامون کار داشتی یه تک پا سر میدون انقلاب همین سمت چپ . همون گوشه کنارا داریم گدایی می کنیم . ده دقیقه واستی پیدامون می کنی !
دوباره بچه ها خندیدن
شیوا – کاوه واقعاً خجالت نمی کشی ؟
کاوه – چرا ! اوایل خجالت می کشیدیم . ننه بدبختم که چادرش رو می کشید رو صورتش ! اما بعداً عادت کردیم . یعنی بابام یه شعری برامون خوند که قانع شدیم .
گفت شاعر میگه گدایی کن تا محتاج خلق نشی!
مریم – بهزاد تو یه چیزی به این خسیس بگو !
– چرا بهشون قول دادی یالله ، باید واسه شون بستنی بخری .
کاوه – الهی قربون اون جذبه مردونت بشم . چشم بهزاد جون . مرد به این می گن ها !
تا به آدم تحکم می کنه ، دل آدم می لرزه !
بچه ها هورا کشیدن و همگی راه افتادیم طرف یه بستنی فروشی . تا رسیدیم و رفتیم تو مغازه نشستیم کاوه از فروشنده پرسید :
ببخشید آقا آلاسکا دارین ؟
فروشنده برای اینکه جوابی داده باشه گفت :
بعله عزیزم آلاسکا هم داریم .
کاوه – ببخشید اقا شما که اینقدر مهربون ید ، اسکیموهاش رو هم دارین ؟
یارو خندید و گفت :
اسکیمو هم داشتیم ، اما نمی دونم کجا رفتن ؟
کاوه – من میدونم کجا رفتن . بگم آقا ؟
فروشنده – بگو بابا جون .
کاوه – آقا اجازه ! اینجا گرمشون شده رفتن تو فریزر خنک بشن .
صاحب مغازه و بچه ها خندیدن . صاحب مغازه گفت :
باور کنین بچه ها . حاضرم این مغازه و هر چی دارم رو بدم ، اما برگردم به سن شماها .
کاوه – پدر ، اینا رو که می بینی بعضی هاشون یه کوه غصه تو دلشون دارن . دوره جوونی شما با دوره جوونی ماها فرق می کرده . به نظرم از این آرزوها نکنی بهتره ! سرت کلاه میره .
فروشنده – راست می گی جوون . ایشالله که زندگی و دوره شما هم خوب بشه .
کاوه – یه مثال برات میزنم . دوره شما اصلاً یادت می آد که هر روز ، از خواب که بلند می شدی بیای جلوی پنجره و بخوای بدونی امروز هوا آلوده تر یا دیروز ؟
فروشنده – به والله ، اصلا ً یه همچین چیزی رو یاد ندارم ! اصلاً ما یه همچین چیزایی رو نداشتیم . دوره ما ، هوای این تهرون مثل گل پاک و تمیز بود .
کاوه – تازه یکیش رو بهت گفتم .
فروشنده – تا اونجا که من یادمه ، یه ذره دود و کثافت تو این شهر نبود ! تهرون پر گنجشک و کفتر و چلچله و طوطی و بلبل بود ! صبح تا شب با رفقا می رفتیم دنبال الواطی.
جمعه به جمعه یه تومن پونزده زار می دادیم و می رفتیم سینماو اون فیلمی رو که دوست داشتیم می دیدیم و سر راه چهار تا سیخ جگر می گرفتیم و می خوردیم و نوش جون زن و بچه مون می شد می چسبید به تن مون !
کاوه – حالا دل ما رو اب نکن با اون دوره جوونی ات . چهار تا بستنی بده ، خبر مرگمون لیس بزنیم بریم دنبال بدبختی و بیچارگی ها مون!
فروشنده زد زیر خنده و گفت :
همه تون مهمون خودمین! همینکه منو یاد جوونی ام انداختین یه میلیون واسه ام ارزش داشت ! چند وقتی بود که خنده رو لبام نیومده بود .
بچه ها براش کف زدن و هورا کشیدن که روزبه گفت :
بچه ها ببینین این کاوه رو ! یاد بگیرین . اینطوری پولدار می شن ها !
کاوه – یارو هنر پیشه خارجی ، یه ساعت و نیم تو فیلم هزار دفعه ملق میزنه تا دوبار مردم خندشون بگیره یه میلیون دلار بهش پول می دن . حالا یه ساعته دارم متصل شما رو می خندونم ، چهار تا بستنی نصیبم شده ! اینم حسودی داره ؟
خلاصه اون روز با بچه ها خیلی خندیدیم . آخرش کاوه به زور پول بستنی ها رو داد . با اینکه صاحب مغازه نمی خواست ازمون پول بگیره .
وقتی از بچه ها خداحافظی کردیم ، دوتایی بطرف خونه راه افتادیم .
کاوه – بیا ! دلت خنک شد ؟ اگه با ماشین فرنوش خانم رفته بودیم ، هم من گیر این قوم ظالم نمی افتادم و هم تا رسیده بودیم در خونه ، فرنوش رو واسه ات خواستگاری کرده بودم ! بابا جون ، تو که زندگی منو می دونی . آخه من کجا و فرنوش خانم کجا ؟
تموم زندگی م رو که بفروشم پول بنزین ماشین ش نمی شه !
از تو چه پنهون ، از اولین بار که امسال تو دانشکده دیدمش ، عجیب فکرم رو بخودش مشغول کرده ! واقعاً دختر قشنگیه ! خیلی م سنگین و با وقاره . ولی خب آدم نباید زیاد به حرف دلش گوش کنه . اینطوری بهتره . آرزوی محال نباید داشت . حتی رویای آدم هم باید در حد خود آدم باشه !
کاوه – یعنی چی ؟ مگه دست خود آدمه ؟ آدم وقتی از کسی خوشش بیاد ، خوشش اومده دیگه !
– آره . اگه اون آدم ، یکی مثل تو باشه . آره امثال شماها تو یه طبقه این .
کاوه – بجان تو اگه ما تو یه طبقه باشیم ! اون خونه اش جایی دیگه س ، مام خونه مون جایی دیگه س !
– لوس نشو ، دارم جدی حرف می زنم .
می خوام بگم اگه یکی مثل تو بره خواستگاری فرنوش ، بهش جواب نه نمیدن . اما آدمی مثل من اصلاً نباید این چیزا حتی به فکرشم بیاد .
از اون گذشته ، من اصلاً کسی رو ندارم که بره برام خواستگاری کنه !
کاوه – اینکه چیزی نیست . تو فقط لب تر کن بقیه ش ….
رفتم تو حرفش و گفتم :
– دیگه حرفش رو هم نزن . ول کن . بگو ببینم تعطیلی رو می خوای چیکار کنی ؟
نیم ساعت بعد رسیدیم خونه . تا اومدم تو اتاقم ، کتاب هام رو پرت کردم یه گوشه و نشستم . سر مو گرفتم میون دستهام و به زندگیم فکر کردم .
این کاوه طفلک هم اسیر من شده بود . خونواده ش خیلی پولدار بودن . خودش یه ماشین مدل بالای خیلی شیک داشت اما به خاطر من ، یا پیاده یا با اتوبوس می رفتیم دانشکده . یعنی من سوار ماشین ش نمی شدم . جلو بچه ها خجالت می کشیدم . دوست نداشتم فکر کنن که بخاطر پولش باهاش رفاقت می کنم .
پدر من آدم فقیری بود . آدم خوب اما بد شانس ! مرد زحمتکشی بود اما شانس نداشت . دست به طلا می زد مس می شد .
از صبح تا شب کار می کرد و جون می کند آخرش هشتش گرو نه ش بود .
مادرمم زن مهربون و زحمتکشی بود .
اونم تا کار خونه و پخت و پز بود که هیچی ، این کاراش که تموم می شد ، بیچاره می رفت سراغ اضافه کاری .
همیشه خدا دستش به یه چیزی بند بود . یا قلاب بافی می کرد یا بافتنی می بافت یا هزار تا کار دیگه . مثلاً می خواست یه گوشه خرج خونه رو جور کنه .
خلاصه این پدر و مادر سخت کار می کردن که یه جوری چرخ زندگی رو بچرخونن اما چرخ زندگی ما چهارگوش بود و با بدبختی می گشت .
یه خونه نقلی و قدیمی داشتیم که اونم ارث پدربزرگم بود و یه ماشین که عصای دست بابام بود و سالی به دوازده ماه گوشه تعمیرگاه .
یه روز که کارد به استخون بابام رسید ، کوچ کردیم . در خونه مون رو کلون کردیم و راهی جنوب شدیم .
پدرم می گفت تا حالا هر کی رفته جنوب ، بار خودش رو چند ساله بسته و برگشته .
اون وقت ها من سال آخر دبیرستان بودم .
یه روز کله سحر از تهران حرکت کردیم و پنجاه کیلومتر از شهر دور نشده بودیم که با یه کامیون تصادف کردیم . پدر و مادر بیچاره ام نرسیده به جنوب بار سفرشون رو بستن ! موندم تنها و بی کس با صد تا زخم تو تنم و هزار تا شکستگی تو روحم .
یه ماه بعد خونه رو فروختم و خسارت تصادف رو دادم . آخه مامقصر شناخته شدیم . بقیه پولش رو هم گذاشتم بانک و از سودش خرج زندگی رو جور کردم .
خدا نخواد که پدری خجالت زن و بچه اش رو بکشه . بیچاره بابام راحت شد .
مادرم راحت شد . آخه اون چه زندگی بود که داشت ؟
نمی دونم ما جماعت بدنیا اومدیم واسه بدبختی کشیدن و مثل تراکتور کار کردن ؟ یعنی هر خوشی و شادی و راحتی باید به ما حروم باشه ؟
اگه زندگی اینه که ما می کنیم ، پس این آدما که تو اروپا و اینجور جاها هستن دارن چیکار می کنن ؟ یا همین آدمای پولدار دور و بر خودمون ؟
اگه زندگی ، اونی که اونا می کنن ما چیکار می کنیم ؟
از صبح تا شب کار می کنیم و جون می کنیم که شاید بتونیم شیکم مون رو سیر کنیم ، اونم با چی ؟ همیشه م به خودمون دل خوشی های الکی می دیم . اگه یکی از صدتاش عملی می شد حرفی نبود !
یادمه که بابای خدا بیامرزم همیشه به من وعده می داد که ایشالله وضعمون خوب می شه و برات همه چیز می خرم .
بیچاره از همه چیز فقط تونست یه بار یه آناناس برامون بگیره .
یه شب که برگشت خونه ، یه آناناس دستش بود . سرش رو همچین گرفته بود بالا که انگار قله اورست رو فتح کرده بود .
حیف که آناناس خوردن رو بلد نبودیم ! یعنی نفهمیدم توش رو باید خورد یا بیرونش رو ؟ هر چند که هر دوش رو هم خوردیم .
اما چه مزه ای داشت ! نذاشتیم یه مثقالش حروم بشه !
قدر نعمت رو امثال ما میدونن !
بگذریم .
زندگی حالای منم شده یه بقچه . هر یه سال دو سالی جمعش می کنم و می زنم زیر بغلم و از این اتاق و تو این محل ، می کشم شون تو یه اتاق دیگه و تو یه محل دیگه .
خدا رحمتشون کنه پدر و مادرم رو . نمی دونم بچه واسه چی می خواستن ؟
یادمه سالیان سال آرزوی پوشیدن یه شلوار جین رو داشتم . هر بار که به بابام می گفتم ، می گفت این شلوار میخی ها به درد تو نمی خوره ، مال بچه لات هاس!
خدا بیامرز به شلوار جین می گفت شلوار میخی !
بعد از مردن شون ، اولین شلواری که خریدم ، یه شلوار جین بود !
تمام مدتی که داشتم شلوار رو می خریدم ، همه اش با خودم کلنجار می رفتم . همه ش فکر می کردم که وصیت پدرم رو زیر پا زیر پا گذاشتم .
اصلاً نمی دونم چرا این چیزا اومده تو فکرم ؟
شکر خدا که از تحصیل چیزی برام کم نذاشتن . خودمم با سعی و کوشش تونستم تو دانشگاه سراسری قبول بشم ، اونم رشته پزشکی .
بلند شدم . حالا وقت زنجموره نبود .
شکر خدا که سال آخرم و زندگی م هم یه جوری می گذره .
یه اتاق دارم د یه غربیل ….
چرا باید حق پدر من دست یه عده آدم دیگه باشه و اونام حقش رو بخورن؟
چرا باید پدر من چون پول خرید یه شلوار جین رو نداره بگه شلوار میخی مال بچه لات هاس ؟
چرا هر وقت یه اسباب بازی خوب می دیدم و دلم می خواست ، مادرم باید بگه اینا مال بچه های درس نخون و تنبله !؟ این بهانه ها واسه چی بوده ؟ چرا ما نباید بلد باشیم که آناناس رو چه جوری می خورن ؟
انگار باز ناشکری کردم .
شکر خدا که تا حلال لنگ نموندم . دانشگاه سراسری ! اونم رشته پزشکی چیز کمی نیست .
حالام که سال آخرم . توی این دنیا ، هم غیر از اسباب و اثاث خونه م ، یه رفیق خوب مثل کاوه دارم و کمی پول تو حساب سپرده بانک و یه قد بلند و یه صورت نسبتاً خوب و یه هوش زیاد برای درس خوندن و یه اتاق که گاراژخونه بوده و حالا در اجاره منه .
با این افکار ته دلم یه حال خوب یبهم دست داد و راه افتادم دنبال تهیه غذا .
امروز طبق برنامه غذایی ، تخم مرغ داشتم و یه دونه سیب زمینی ! نون سنگک هم تا دلتون بخواد ! بعد از ناهار ، دسر رو که خوردم چشمام سنگین شد . سرم رو که روی بالش گذاشتم از حال رفتم . خوبیش این بود خواب برای مثل من آدمی ، مجانی یه .
طرف های غروب بود که یکی زد به در خونه . از پنجره نگاه کردم . کاوه بود . بیرون برف شدیدی گرفته بود . در رو وا کردم .
کاوه – سلام ، تو چرت بودی ؟
– آره ، ناهارم رو که خوردم خوابم گرفت .
کاوه – امروز برنامه غذاییت تخم مرغ با چی بود ؟
– تخم مرغ خالی .هر روز که نمیشه صد تا چیز به برنامه غذایی اضافه کرد . یه روز به تخم مرغ اضافه می کنم می شه املت . یه روز پنیر می ریزم توش می شه پیتزا . یه روز سوسیس توش خرد می کنم می شه خوراک بندری . یه روز آرد می زنم می شه خاگینه . تنوع لازمه .
دیروز سرفه م گرفت تا سرفه کردم صدای قد قد از گلوم در اومد .
کاوه – اگه مرغ و خروس ها بفهمن تو تخم هاشونو خوردی ، می آن در خونه ت تحصن می کنن ! بابا نسل مرغ منقرض شد از بس تو تخم مرغ خوردی !.
هر دو زدیم زیر خنده .
سرد شده . بذار بخاری رو روشن کنم و کتری بذارم روش و یه چایی دم کنم .
چایی دوباره دم که می خوری؟
اشک تو چشمای کاوه جمع شد و گفت :
کاوه – بخدا از خودم شرم دارم بهزاد . ما زندگیمون اونطوری و تو زندگیت اینطوری ! کاش بهم اجازه می دادی مثل یه برادر کوچکتر ، کمکت کنم . کاشکی می اومدی خونه ما با هم زندگی می کردیم .
اینهمه اتاق خالی تو اون خونه بی استفاده افتاده . پدر مادرم همیشه می گن دوستی با تو برای من بزرگترین افتخاره بهزاد . ازت خواهش می کنم دست از این لجبازی و یه دنده گی بردار.
اولاً که دشمن ت شرمسار باشه . دوماً تو برادر بزرگ منی . سوماً از پدر و مادرت تشکر کن . چهارماً انشالله خدا اونقدر به پدرت بده که نتونه جمع کنه . پنجماً دوستی تو هم برای من افتخاره . ششماً اجازه بده غرورم جریحه دار نشه . هفتماً ….
کاوه – ا …. گم شو . مرده شور تو رو با غرورت ببره ! همه رفیق دارن ما هم رفیق داریم ! تو که می گفتی باعث افتخارتم !
کاوه – پاشو شام با هم بریم بیرون . پسر هپاتیت مرغی می گیری از بس تخم مرغ می خوری ها ! ببینم ، گاهی احساس نمی کنی که دلت می خواد تخم بذاری ؟
با خنده گفتم : چرا چند وقتم هست که تا خروس می آد خودمو جمع و جور می کنم و رنگ به رنگ می شم !
با خنده گفتم : چرا چند وقتم هست که تا خروس می آد خودمو جمع و جور می کنم و رنگ به رنگ می شم !
کاوه – پاشو بریم دیگه . می خوام ببرمت یه رستوران شیک و درجه یک دو تا پرس تخم مرغ نیمرو بخوریم . آخه می گن خرهای همدون رو شش روز هفته سنگ بارشون می کنن جمعه ها که تعطیله آجر .
– دیوانه آدم غذای خوب و سالم خونه رو ول می کنه می ره غذای مونده بیرون رو می خوره ؟
اینجا من صد جور اغذیه مطمئن دارم . نون سنگک . تافتون . لواش . باگت . از همه مهمتر نون بربری ! هر کدوم رو که دوست داری بگو با تخم مرغ بخوریم .
کاوه – یارو اسمش منوچهر بارکش بود . رفقاش بهش گفتن بابا این چه اسمی یه تو داری برو عوضش کن . یه سالدوندگی کرد آخرش اسمش رو گذاشت بیژن بارکش ! حالا حکایت توئه . تخم مرغ همون تخم مرغه س فقط قیافه ش عوض می شه و نوع نون کنارش.
– هیچی نگو که اگه همین فرزند مرغ یه خورده گرونتر بشه باید سفیده اش رو یه روز درست کنم زرده ش رو یه روز !. حالا کلی خوشبختم که جدایی بین زرده و سفیده اش نیفتاده !
کاوه – اگه اومدی که یه خب رخوب بهت می دم . اگه نه بهت نمیگم کی آدرس ترو ازم گرفته .
حتما ً بچه های قدیمی دانشکده
کاوه پرده رو کنار زد از پنجرع بیرون رو نگاه کرد و گفت :
نه بگم باور نمی کنی . پاشو ببین برف نشست . چی می آد . تا فردا اینطوری بیاد نیم متری برف می شینه زمین ! جون می ده آدم بره بیرون قدم بزنه زیر این برف . پاشو دیگه !
– اولاً که پرده رو بنداز چراغ روشنه مردم رد میشن تو اتاق معلومه . دوماً که چایی دست اول برات دم کردم . سوماً قربونت برم قدم زدن زیر برف و تو این هوا . برای کسی خوبه که اگر مریض شد افتاد نازکش داشته باشه نه مثل من که نه پول دوا درمون دارم نه یکی که یه کاسه آب دستم بده ! بشین پسر چائی تو بخور.
کاوه- مگه من مردم که تو بی کس باشی ؟ خدا می دونه لب تر کنی اینقدر پول می ریزم تو این اتاق که تا زانوت برسه . بعدشم ، خودم پرستاریتو می کنم رفیق .
بلند شدم و صورتش رو بوسیدم و گفتم :
– باشه ، چائی تو بخور بریم .
در سکوت چایی مون رو خوردیم و بعد از پوشیدن لباس از خونه بیرون رفتیم .
کاوه – سوار شو بریم .
– بازم که ارابه طلایی و مدرنتو آوردی !
کاوه – بابا تو گفتی جلوی بچه های دانشکده سوار ماشین نمی شی . اینجا که دیگه کسی نیست ادا اطوار چرا در میاری ؟ سوار شو دیگه !
دوتایی سوار شدیم . ماشین کاوه یه ماشین اسپرت مدل بالا بود .
– قرار شد پیاده زیر برف راه بریم تنبل خان !
کاوه – می ترسم سرما بخوری و پرستاری ازت بیفته گردنم .
– شازده پسر ، نگفتی آدرس منو کی می خواست ؟
کاوه خندید و گفت :
– اگه بگم باور نمی کنی . ما تو کوچه مون یه ه همسایه داریم که با مادرم رفت و آمد داره . این خانم یه دختر داره که امسال وارد دانشگاه شده . حالا کدوم دانشگاه ؟ اگه گفتی ؟
– کجا داری میری ؟
کاوه – طرف خونه خودمون . جواب ندادی
– حوصله معما ندارم . خودت بگو .
کاوه – تا حالا بهزاد کسی بهت گفته چه مصاحب خوبی هستی ؟
با خنده گفتم : بابا چه میدونم . دانشکده خودمون .
کاوه – اتفاقا ً درسته . آدرس تو رو هم همین دختر خانم خواسته .
یعنی چی ؟ این خانم من رو از کجا می شناسه ؟
کاوه – بخت آدم که بلند شد ، دیگه بلند شده . فکر کنم از فردا تمام دخترای شهر در خونه تون صف بکشن برای خواستگاری از تو ! اما اگه اینطوری شد ، رفاقت رو یادت نره ها . منم ببر پیش خودت بهشون شماره بدم صف بهم بخوره .
شوخی نکن . جریان چیه ؟ این خانم من رو از کجا می شناسه ؟ چیکار داره باهام ؟
کاوه – نکته معما در همین جاست . یعنی اینکه این خانم دوست و همکلاسی فرنوش خانم تشریف دارن . آدرس شما رو احتمالاً جهت آگاهی فرنوش خانم می خوان .
– تو مطمئنی ؟
کاوه – به احتمال نود درصد ، همینطوره .
– یعنی چی ؟! تو که آدرس رو ندادی؟
کاوه – برای چی ندم ؟ عسل که نیستی بیان انگشت بزنن دختر چهارده ساله !
آدرس رو که دادم هیچی ، تازه گفتم اگه پیداش نکردین بنده حاضرم شخصاً بیام و ببرمتون دم در خونه بهزاد خان .
– تو غلط کردی ، مرتیکه اول از خودم می پرسیدی بعد این کارو می کردی .
کاوه – بشکنه دست بی نمک ! حالا تو دلت دارن قند آب می کنن ها ! جان کاوه دروغ می گم ؟
مدتی فکر کردم . اگه به کاوه دروغ می گفتم ، به خودم که نمی تونستم دروغ بگم .
راستش رو بخوای ، هم خوشحالم ، هم غمگین . از یه طرف خوشحالم چون فرنوش رو خیلی دوست دارم . از یه طرف ناراحتم چون من و اون بهم نمی خوریم . ما دو نفر مال دو تا دنیای جدا از هم هستیم .
کاوه – با یک حرکت ناگهانی ماشین رو گوشه خیابون پارک کرد و زل زد به من .
– پسر این چه طرز رانندگیه ؟
کاوه – می گه از آن نترس که های و هو دارد از آن بترس که سر به تو دارد . تو نبودی که صبح می گفتی اتفاقی پیچیده جلوی ما و اگه می خواست ما رو سوار کنه اتفاقیه و از این جور چرت و پرت ها ؟! ای موجود خبیث ! با دست پیش می کشی با پا پس می زنی ؟
حالا حتماً یه خرده دیگه که می گذره خبر دار می شم که خواستگاری هم رفتی !
– گم شو کاوه . خب الان خیلی وقته که تو دانشکده فرنوش رو می بینم . باور کن که همیشه از برخورد باهاش دوری کردم . یعنی سعی خودم رو هم کردم که باهاش روبرو نشم ولی خب داریم یه جا درس می خونیم و این طبیعیه که همدیگرو ببینیم .
کاوه – ملعون تو آدم خوش قیافه م هی سر راه این طفل معصوم واستادی و دختره رو هوایی کردی . ای اهریمن !
– نه به جون تو . اگه این فکر رو داشتم امروز سوار ماشینش می شدم .
کاوه – اون هم اگر سوار نشدی می خواستی دون بپاشی طرف رو تشنه کنی . ای صیاد ظالم . ای از خدا بی خبر !
– آقای ملون . تا یه ساعت پیش روی من قسم می خوردی ، حالا شدم ابلیس ؟
بخدا من یه همچین نیتی نداشتم .
کاوه با خنده : دیوونه شوخی کردم . من تو رو از خودت بهتر می شناسم .
– حالا دیگه بیش تر ناراحت شدم . وجدانم معذب شد . خدا کنه ت اشتباه کرده باشی .
کاوه – من اشتباه نکردم . سرنوشت کار خودش رو می کنه . به حرف تو و من نیست .
تو هم بیخودی خودت رو ناراحت می کنی . فرنوش بچه نیست . حدود بیست سالشه .
تو هم که گولش نزدی . خودش انتخاب رو کرده . تو هم عشوه شتری نیا ! همه چیز رو بسپار دست خدا .
فکر هم نکن که فردا صبح کله سحر ، فرنوش و پدر مادرش یه دیگ حلیم می گیرن در خونت . فرنوش از این جور دخترا نیست . بیخودی دلت رو صابون نزن . احتمالاً می خواسته بدونه کجا زندگی می کنی و چه جوری .
– خیلی کم بدبختی دارم ، این هم شد قوز بالا قوز !
کاوه – خدا چهار پنج تا از این قوزهام به من بده ! تو به این می گی قوز ؟ دختره به چشم خواهری مثل یه تیکه ماه می مونه ! تعبیر از این شاعرانه تر سراغ نداشتی مجنون ؟
– ا حرکت کن بریم دیگه .
کاوه – چشم کازانوا ، این هم حرکت .
و با سرعت حرکت کرد . تو این فکر بودم که آخر این جریان به کجا می کشه که کاوه گفت :
– داری تو مغزت مرحله بعدی نقشه شیطانی ات رو طرح می کنی ؟
نگاهش کردم و گفتم : امروز خیلی بلبل زبون شدی کاوه خان .
کاوه زد زیر خنده و گفت :
– از بس امروز خوشم . دارم می بینم که کار خدا چه جوریه . صد تا پسر آرزو دارن که یه زنی مثل فرنوش خانم نصیبشون بشه ، نمیشه . اونوقت تو که از دست این دختر فرار می کنی با زور داره می آد سراغت .
– از کجا معلوم شاید این هم یه بدبختی دیگه باشه . راستی نفهمیدی خونه خود فرنوش کجاست ؟
کاوه – تو به خونه دختر مردم چیکار داری ؟ نکنه می خوای دام رو ایندفعه در خونشون پهن کنی ؟
نگهدار . می خوام پیاده شم . از دستت امروز خسته شدم . خفه شی کاوه . حقته که بهت بگم آقا گاوه .
کاوه – صبر کن بریم تو این کوچه نگه می دارم .
پیچید تو یه کوچه و اواسط کوچه نگه داشت .
کاوه – بفرمایید . پیاده شید بهزاد خان !
– مرده شور اون دوستی تو ببره . اگه می گفتم یه میلیون تومن پول بده اینقدر زود گوش می کردی ؟
با عصبانیت از ماشین پیاده شدم و در ماشین رو محکم بستم .
کاوه- خداحافظ یار وفادار ! در ضمن خونه لیلی که می خواستی بدونی کجاست ع همین خونه بزرگه س .
تا این رو شنیدم سریع دوباره سوار ماشین شدم .
– خدا خفه ات کنه کاوه . جداً این خونه فرنوشه ؟
کاوه – ای بابا! آوردمت در خونه لیلی ، این دستمزدمه ؟
– من کی گفتم بیای اینجا ؟ فقط خواستم بدونم خونشون کدوم طرفاست.
کاوه- بده آوردمت در خونه شون ؟ آره ؟ بگو آخه !
– نه بد نیست . یعنی خوب هم نیست . اصلاً نمی دونم بده یا خوبه . ولم کن .
کاوه – خدا شانس بده ! اگه ده دقیقه دیگه اینجا واستی ، خود لیلی یا پدرش می آن می برنت تو خونه .
– آره جون تو . هیچکس هم نه ، پدر لیلی !
کاوه – فعلاً که خود لیلی توی بالکن واستاده و داره بنده و جنابعالی رو نظاره می کنه !
– راست می گی کاوه ؟ حرکت کن . تو رو خدا حرکت کن برو تا متوجه ما نشده .
کاوه – چرا هول ورت داشته ؟ از همون اول که اومدیم بانو لیلی در بالکن تشریف داشتن .
– ای داد بیداد ! خیلی بد شد . کاش از اول باهات بیرون نمی اومدم .
کاوه – بالاخره بد شد یا خوب شد ؟
– حرکت کن دیگه آقای با نمک !
کاوه – نیم خوای پیاده شی و یه نظر همسر آینده ت رو ببینی ؟
– برو دیگه !
کاوه حرکت کرد و آخر خیابون ایستاد .
– اینجا که خیابون پایین کوچه شماس .
کاوه – آره اینم از بخت تو آدم خوش شانسه !
– خوش شانس ؟
کاوه – کجا ؟ زده به کله ات ؟
– نه می خوام یه خرده قدم بزنم تو برو .
کاوه – زیر این برف ؟ تو این هوا ؟ پس شام چی می شه ؟ حداقل بیا برسونمت خونه !
– نه تو برو . می خوام قدم بزنم . برو کاوه !
کاوه پیاده شد و به طرف من اومد .
کاوه – ناراحتت کردم بهزاد . بخدا نیم خواستم ناراحت شی .
جلو رفتم و صورتش رو بوسیدم .
– برو رفیق می دونم . ناراحت نیستم فقط احتیاج دارم یه خرده قدم بزنم ، خداحافظ .
– صبر کردم تا کاوه سوار ماشین شد و با بی میلی رفت و من از کوچه ای که خونه فرنوش بود رد شدم و شروع به قدم زدن تو یه خیابون که دو طرفش پر از چنار بود کردم . برف روی شاخه درختها نشسته بود و منظره قشنگی رو درست کرده بود . همه جا ساکت بود و بندرت ماشینی از اونجا رد می شد . هوا تاریک شده بود و با وجود چراغ های خیابون ، همه جا نیمه تاریک بود . داشتم به فرنوش فکر می کردم . به خونه شون . به خودش . به ماشینی که سوار می شد . به لباسهایی که می پوشید . به عطر خوش بویی که استفاده می کرد .
فکر کنم خونه شون دو هزار متر بود . ماشینش ده دوازده میلیون قیمتش بود . کفشی که پاش می کرد سی چهل هزار تومن می شد .
هر چی به این چیزا فکر می کردم فرنوش از من دورتر می شد . ده دقیقه ای که گذشت دیگه حتی نتونستم چهره شو در ذهنم مجسم کنم . شاید اینطوری بهتر بود . خودم هم راضی تر بودم . من و اون به هیچ ترکیبی با هم جور نبودیم . از افکار خودم خندم گرفت . نه به دار بود و نه به بار . اصلاً چیزی اتفاق نیافتاده بود که من این فکر رو بکنم . تا قبل از امروز که با هم بصورت رسمی آشنا شدیم و تا قبل از حرف های کاوه ، اصلاً در این مورد جدی فکر نکرده بودم .
در دل دوستش داشتم اما اینکه خودم رو با اون کنار هم بذارم ، اصلاً .
همش بخاطر تلقین این کاوه بود که این فکرها رو کردم . اصلاً یه آدرس پرسیدن که دلیل چیزی نمیشه . تازه از کجا معلوم که دختره دوست مادر کاوه آدرس من رو برای فرنوش خواسته باشه ؟
اگه هر کدوم از ما تو دنیای خودمون باشیم بهتره . من با دنیای خودم و تخم مرغ و اتاق شش متری و پیاده گز کردن ، فرنوش تو دنیای خودش و استیک و خونه ویلایی و ماشین آخرین مدل .
باز مثل ظهری ، یه خوشحالی ته دلم حس کردم . انگار آزاد شدم . یا حداقل اینکه اینطوری فکر می کردم . یه عمر با ا ین چیزها دلم رو خوش کرده بودم . بیشتر از اینهم از دستم بر نمی اومد .
متوجه پیرمردی شدم که یه نون سنگک زیر بغلش بود و یه عصا به دستش .
آروم با احتیاط می خواست از عرض خیابون رد بشه . فکر اینکه یه روزی من هم به این حال و روز برسم تنم رو لرزوند .
حرکت کردم که بهش کمک کنم . برف روی زمین نشسته بود ممکن بود لیز بخوره .
هنوز چند قدم به طرفش نرفته بودم که متوجه یه ماشین شدم . پیرمرد وسط خیابون رسیده بود .
ماشین ترمز کرد ولی با اینکه سرعتی نداشت در اثر لیز خوردن با پیرمرد تصادف کرد . بطرفشون دویدم . کاش زودتر به کمک اون مرد رفته بودم تا این حادثه پیش نمی اومد . بیچاره پرت شد یه طرف . برگشتم که به راننده یه چیزی بگم که خدای من ! چی دیدم ؟!
ماشین فرنوش بود . راننده فرنوش بود .
یه لحظه خشکم زد . بلافاصله تصمیم خودم رو گرفتم . بطرف پیرمرد بیچاره رفتم و با زحمت بغلش کردم .
فرنوش خانم در عقب باز کنید ، زود باشید ، عجله کنید .
فرنوش خانم در حالی که گریه می کرد در ماشین رو باز کرد و من پیرمرد رو که بیهوش شده بود داخل ماشین گذاشتم .
– سوار شید فرنوش خانم و به هیچکس هم نگید شما پشت فرمون بودید . متوجه اید .
فرنوش فقط گریه می کرد و من رو نگاه می کرد . طاقت دیدن اشک هاشو نداشتم . حرکت کردیم .
حالا دیگه گریه نکنید . اتفاقی که نباید افتاده . از گریه که کاری درست نمیشه . بهتره به خودتون مسلز باشید و آدرس یه بیمارستان رو که نزدیکه به من بگید . با اینکه خیلی وحشت زده و ناراحت بود ولی تونست خودس رو کنترل کنه و من رو به طرف بیمارستان ببره . به محض رسیدن ، پیرمرد بد بخت رو بغل کردم و به فرنوش گفتم که ماشین رو برداره بره خونه و خودم وارد بیمارستان شدم .
خوشبختانه اورژانس خلوت بود و یه دکتر و یه پرستار مشغول معاینه پیرمرد شدن و یه مأمور به طرف من اومد .
مأمور – شما ایشون رو آوردید ؟
– بله باهاش تصادف کردم . متأسفانه خیابون تاریک و لیز بود . ماشین سر خورد .
مأمور – گواهینامه دارید ؟
گواهینامه رو بهش دادم و سرم رو که برگردوندم دیدم فرنوش کنار در ایستاده و گریه می کنه . به طرفش رفتم .
مأمور – آقا خواهش می کنم از بیمارستان خارج نشید .
– چشم همینجا هستم . بیرون نمی رم .
بطرف فرنوش رفتم .فکر نمی کردم از گریه کردن کسی اینقدر ناراحت بشم .
– قرار شد دیگه گریه نکنید . یادتون باشه من رانندگی می کردم . شما اصلاً حرف نزنید . فقط خواهش می کنم از بیرون به این شماره که می گم زنگ بزنید . شماره کاوه س .
در حالی که معصومانه من رو نگاه می کرد از کیفش یه موبایل بیرون آورد و داد دست من .
– بلد نیستم با موبایل کار کنم . خودتون شماره رو بگیرید .
شماره رو گفتم و فرنوش گرفت . خود کاوه تلفن رو جواب داد .
– سلام کاوه . منم بهزاد .
کاوه – سلام بهزاد خان . گرش تون تموم شد ؟ اجازه دارم به خلوت تون قدم بذارم ؟
– گوش کن کاوه من زدم به یه پیرمرد .
کاوه – یه پیرمرد رو زدی ؟ چرا ؟ دعواتون شده ؟ کجایی ؟ سالمی ؟
– شلوغ نکن ، چرا هولی ؟ تصادف کردم . با ماشین زدم به یه پیرمرد .
کاوه – با ماشین ؟ تو گورت کجا بود که کفن ت باشه ؟ شوخی می کنی ؟ از کجا زنگ میزنی ؟
– از بیمارستان . گوش کن فرنوش خانم آدرس اینجا رو بهت می ده . اگه می تونی بیا . پیرمرده بیهوشه .
کاوه – تو چرا خودت رو انداختی جلو ؟ اون زده . به تو چه مربوطه ؟ تو چرا گردن گرفتی ؟
آدرس رو بده ببینم . خیلی وضعت خوبه ، قهرمان بازی هم در میاری ؟
– اگه اومدی اینجا و از این حرفها زدی ، نزدی ها وگر نه بهت نمی گم کجام .
کاوه – خیلی خوب الهه بذل و بخشش . بگو آدرس رو بگه .
تلفن رو به فرنوش دادم تا آدرس بیمارستان رو به کاوه بگه . در همین موقع مأمور به طرف من اومد و گفت :
با کلانتری تماس گرفتم . الان میان دنبال شما . مصدوم رو بردن ccu. باید محل تصادف رو نشون بدین .
چند دقیقه بعد یه سروان داخل بیمارستان شد و از من خواست همراهش برم . بطرف فرنوش رفتم و بهش گفتم . همین جا منتظر باشه تا کاوه بیاد و دوباره رفتیم . متأسفانه تصادف دقیقاً روی محل خط کشی عابر پیاده اتفاق افتاده بود که راننده رو کاملاً مقصر نشون می داد . مأمورا من رو به کلانتری بردن .ده دقیقه بعد کاوه پیداش شد .
کاوه- سلام جناب سروان اجازه هست ؟
سروان – بفرمایید شما ؟
کاوه- من دوست قاتل هستم . یعنی ببخشید ایشون هستم .
جناب سروان خندید و گفت بیاد پیش من .
– پسر باز چرت و پرت گفتی ؟
کاوه – پسر این دیگه چه مدلشه ؟ چرا تو هر کاری که به تو مربوط نیست انگشت می کنی ؟
– آروم باش و آهسته صحبت کن .
کاوه کنار نشست و آروم گفت :
– الان بیمارستان بودم . پیرمرده هنوز بهوش نیومده . اگه اصلاً بهوش نیاد و خواب بخواب بره چی ؟
– خدا نکنه . به امید خدا چیزیش نیست و زود خوب می شه . تصادف خیلی جزئی بود یعنی وقتی ماشین بهش خورد اصلاً سرعت نداشت .
کاوه – همچین آروم بود که طرف رفته تو کما . غیر از اون ، خونریزی مغزی به محکمی و آرومی نیست که . ما یه فامیل داشتیم که با یه لیموترش کوچولو خونریزی مغزی کرد و مرد !
– یه لیمو ترش خورد و خونریزی مغزی کرد ؟
کاوه – نه بابا . زنش شوخی می کنه باهاش و با یه لیمو ترش می زنه تو کله اش ! طرف بیچاره جا بجا تموم کرد و زنش رو انداختن زندان . بیچاره زنش تو زندان سرطان گرفت و آوردنش بیرون و بردنش بیمارستان و چند ماه شیمی درمانی کرد . تموم موهاش ریخت و کچل شد . سرش شده بود عین کف دست من ! خلاصه یه سالی طول کشید تا خوب شد و دوباره برش گردوندن زندون . یه شیش ماهی زندان بود و بیچاره اونجا ایدز گرفت . یعنی قبلش عملی شد . هروئین تزریق می کرده . گویا سرنگ آلوده بوده . بدبخت ایدز می گیره .
وقتی می فهمن ایدز گرفته ، آزادش می کنن . بدبخت می آد بیرون و دو سه ماه بعد می میره .
– خیلی ممنون از دلداریت . اومدی اینجا اینارو بهم بگی ؟
کاوه – ا………. دور از جون تو . یعنی می گم بیخودی خودت رو جلو ننداز .
طرف رو خط کشی عابر پیاده بوده ! می فهمی یعنی چی ؟
یعنی اگه رضایت بده و بعداً بمیره ، قانون ولت نمی کنه . می گن اعدام با اعمال شاقه داره .
– اعدام که دیگه اعمال شاقه نداره .
کاوه – چرا نداره ؟ اگه طنابش پوسیده باشه ، یه بار دارت می زنن . اون بالا که رفتی طناب پاره می شه و می افتی پایین . اون وقت با یه طناب دیگه دوباره دارت می زنن .
حسابی ترس ورم داشت .
– بلند شو برو خونه تون . لازم نکرده دلداریم بدی .
کاوه – بجان تو اینارو می گم که حواست جمع بشه .
– تو که پدر منو در آوردی !
کاوه – دیوانه تو تا چند وقت دیگه پزشک می شی . اگه بری زندان همه چیز خراب می شه . دارم بهت می گم اگه طرف بمیره من همه چیز رو لو میدم .
– فعلاً که شکر خدا زنده اس. تو هم شلوغ نکن .
کاوه – ببخشید جناب سروان . من سند آوردم که ضمانت ایشون رو بکنم .
سروان – متاسفانه رئیس کلانتری رفته و تا خودس نباشه نمی تونیم اینکارو بکنیم . ایشون باید امشب اینجا بمونن .
کاوه – چه غلطی کردم امشب آوردمت از خونه بیرون . همه ش تقصیر منه .
– تقصیر تو چیه ؟ اتفاق وقتی می خواد بیفته ، می افته . شاید صلاحی در کاره . حالا بگو ببینم حال فرنوش چطور بود ؟
کاوه – خراب
– آخیش . طفل معصوم !
کاوه – آخیش و کوفت کاری . فکر خودت باش بدبخت که تو همین هفته دارت می زنن .
– فرنوش پیغامی برای من نداد ؟
کاوه – چرا ، گفت بهت بگم اگه بردنت زندان حتما ملاقاتت میاد و برات موز میاره .
– شوخی نکن جدی دارم حرف می زنم .
کاوه – گفت بهت بگم که حتما میاد و خودش رو معرفی می کنه و می گه که راننده اون بوده .
– گوش کن کاوه . اگه احیاناً فرنوش اینکارو کرد ، تو باید شهادت بدی که من پشت فرمون بودم .
کاوه- من به گور پدرم می خندم !
– همین که گفتم . باید بگی راننده من بودم .
کاوه – برو بابا تو که عقلت رو از دست دادی . بدبخت پول اونها از پارو بالا می ره .
باباش نمیذاره که اون یه ساعت تو بازداشت بمونه . تو فکر خودت باش .
بعد در حالیکه کلافه شده بود گفت :
– پاشم برم یه خبر بدم و بیام .
– به کی خبر بدی ؟ من کسی رو ندارم !
کاوه – راست می گی ها ! کسی رو هم نداری که بهش خبر بدیم . نمی دونم چیکار کنم .
– اینقدر بیقراری نکن . امیدت به خدا باشه .
کاوه – بهزاد بزار من بگم پشت فرمون بودم . ترو اون کسی که دوست داری بذار بگم .
– بشین یار قدیمی . فکر کردی اگر این اتفاق برای تو هم می افتاد می ذاشتم تو بری زندان ؟
کاوه – بخدا نمی فهمم تو دیگه کی هستی ! طرف تو بیمارستان با رضع خراب افتاده و تو یه قدمی زندانی ، اون وقت آروم اینجا نشستی .
– بهت گفتم که اونقدر دوستش دارم که اینکار رو بخاطرش بکنم . حالام تو دلم دارم برای اون پیرمرد بیچاره دعا می کنم . بهتره تو هم همین کارو بکنی . منم نمی ذارم پای فرنوش به زندان برسه . حالا هر چی می خواد بشه .
کاوه موبایلش رو در آورد و به فرنوش تلفن کرد .
کاوه – الو فرنوش خانم ، سلام خبری نشد ؟
کاوه – بسیار خب . بله اینجاست . چشم . تلفن رو می دم بهش .
کاوه – بیا می خواد با تو حرف بزنه .
تلفن رو گرفتم . خیلی مضطرب بود .
سلام فرنوش خانم . حالتون چطوره ؟
فرنوش – خوبم شما چطورید ؟ من خودم رو معرفی می کنم بهزاد خان . منتظرم پدرم بیاد .
– دیگه این حرف رو جایی نزنید . این رو جدی می گم . اینجا جای شما نیست .
اون آقا حالش چطوره ؟ بهوش نیومد ؟ ازش آدرسی ، شماره تلفنی چیزی گیر نیاوردید ؟
“شروع به گریه میکند ”
فرنوش – هیچی همراش نیست .
– آروم باشید . چیزی نمیشه . به امید خدا حالش خوب می شه و همه چیز درست . اگه خبری شد با ما تماس بگیرید . فعلا خداحافظی می کنم .
فرنوش – بهزاد خان !
– بله بفرمائید .
فرنوش – ممنون . بخاطر کاری که کردید . اما من کار خودم رو می کنم .
– شما هیچ کاری نمی کنید . خداحافظ.
تلفن رو قطع کردم .
کاوه – طفلک خیلی ترسیده . راستش منم خیلی ترسیدم .
نگاش کردم و خندیدم . حدود ساعت یازده و نیم ، دوازده شب بود که فرنوش همراه یه مرد موقر وارد کلانتری شد و در حالی که چشمهاش برق می زد بطرف من اومد و سلام کرد .
فرنوش – سلام بهزاد خان . اون آقا بهوش اومد . خوشبختانه چیزیش نیست .
حتی از اینکه شما رو اینجا آوردن خیلی ناراحت شد . حالا اومدیم یه مأمور ببریم که ایشون رضایت بدن . خیلی خوشحالم ! شما چطورید ؟
کاوه – آخ خ خ خ خ….! جونم در اومد ! خدا رو شکر . پاشو قهرمان این دفعه رو هم جستی .
خدارو شکر . خوشحال شدم که حال اون آقا خوبه .
در همین موقع مردی که همراه فرنوش اومده بود بعد از صحبت با سرپرست کلانتری به طرف من اومد و سلام کرد .
– سلام . من پدر فرنوش هستم . حالتون چطوره ؟
– خوشبختم . من بهزادم . ایشون هم کاوه . حال شما چطوره ؟
پدر فروش – من واقعاً متاسفم که این گرفتاری برای شما پیش اومده . نمی شه محبت و لطف شما رو با کلمات یا چیز دیگه ای جبران کنم . من دخترم رو خیلی دوست دارم و حاضر بودم که جونم رو بدم و فرنوش پاش تو کلانتری باز نشه .شما این کارو برای من کردید . ممنونم پسرم .
– چیز مهمی نبوده . اغراق می فرمائید .
پدر فرنوش – گویا شما در یک دانشکده درس می خونید . فرنوش می گفت : شما سال آخر تشریف دارید .
– بله سال آخر هستم . می بخشید الان باید چکار کنیم ؟
پدر فرنوش – آقای هدایت همون کسی که فرنوش باهاشون تصادف کرده . می خوان رضایت بدن . بسیار مرد خوب و باوقاری هستند . الان با یه مأمور میریم بیمارستان تا مسئله حل بشه . بریم انگار با اون آقا باید بریم .
چهار نفری همراه یه مأمور به طرف بیمارستان حرکت کردیم . پرسنل بیمارستان اجازه دادن که من همراه یه مأمور به اتاق آقای هدایت برم تا ترتیب رضایت نامه رو بدم . وقتی آقای هدایت منو دید خندید .
– سلام پدر . خوشحالم از اینکه حالتون بهتره . باید منو ببخشید . شرمندم
هدایت – بهت نمی آد که دروغگو باشی اما فداکار چرا ! بذار من اول این رضایت نامه رو امضا بکنم بعد بیا بشین اینجا پیش من . ازت خیلی خوشم اومده .
صبر کردم تا کار مأمور تموم شد و رفت . بعدش کنارش نشستم و دستش رو تو دستم گرفتم و گفتم :
– ممنون پدر
هدایت – خیلی دوستش داری ؟
سرم رو انداختم پایین و سکوت کردم .
هدایت – دوست داشتن که عیب نیست خجالت می کشی. آدم تا وقتی که عاشقه زنده س.
می دونی وقتی بهوش اومدم و اون دختر خانم جوون جریان رو برام تعریف کرد ، چهره تو رو همینطور که هستی در نظرم مجسم کردم . تو شبیه کسی هستی که من خیلی دوستش دارم . حتی کارت هم شبیه اونه . چیکار می کنی ؟ خونه ت کجاست ؟
– دانشجو هستم . هیچکسی رو ندارم غیر از یه دوست که اسمش کاوه س و الان هم پایین نشسته و خیلی دلش می خواد از شما تشکر کنه . خونه و این چیزها رو هم ندارم . یه اتاق اجاره کردم که همین روزها باید تخلیه کنم . تو دنیا یه پدر و مادر زحمتکش و فقیر داشتم که تو یه تصادف کشته شدن همین .
هدایت – خدا رحمتشون کنه . دنیاست دیگه . خوب حالا پاشو برو . هم دوستات منتظرن هم من بهتره کمی استراحت کنم . دنیا رو چه دیدی ؟ شاید حالا حالا ها با هم کار داشتیم .
فعلاً شب بخیر پسرم .
– شب بخیر پدر . باز هم ممنون .
در اتاقش رو بستم و برگشتم پایین .
کاوه – حالش چطور بود ؟
شکر خدا خوبه و چقدر مرد فهمیده ایه . اون آقای مأمور کجاست ؟
پدر فرنوش – آژانس گرفتم ، رفت .
کاوه – خدارو شکر که همه چیز بخیر گذشت . بهتره ما ها هم بریم دیگه .
– شما برید . من اینجا هستم .می خوام مطمئن بشم که حالشون خوبه . گویا قراره فردا صبح مرخص بشه . من می مونم که ترتیب کارها رو بدم .
پدر فرنوش – پسرم من صورتحساب بیمارستان رو پرداخت کردم . دکتر هم گفته خطری متوجه ایشون نیست . تلفن من رو هم دارن اگه خدای نکرده اتفاقی بیفته با من تماس می گیرن . لزومی نداره که امشب اینجا بمونی .
– اگر اجازه بدید اینطوری راحتترم . خواهش می کنم شما بفرمایید .
خلاصه بعد از تعارف و تشکر زیاد ، فرنوش و پدرش ، آقای ستایش به خونه رفتن . موقع خداحافظی سعی کردم که از نگاه فرنوش پرهیز کنم . فقط لحظه آخری که در حال سوار شدن بود نگاهش کردم . دلم نمی خواست از من دور بشه . اما بهتر بود این ماجرا ، همین جا تموم بشه . تا اینجاش هم زیادی پیش رفته بودم . تا لحظه ای که چراغ قرمز پشت ماشین شون از دور معلوم بود ، واستادم و نگاشون کردم .
کاوه – مگه چشمای تو تلسکوپ داره که تا این فاصله رو می تونی ببینی ؟!
برای دیدن فرنوش احتیاجی به چشم ندارم . با دلم می بینمش.
کاوه – نه بابا انگار وضعیت خیلی خرابه . ای روباه مکار پس آدرس فرنوش رو برای همین می خواستی . خوب دام رو دم در خونه شونم پهن کردی ! آقای ستایش عاشقت شده بود . به تو که نگاه می کرد از چشماش همینطوری خوشحالی می ریخت !
– برای من فرقی نمی کنه چون در مورد فرنوش خیالی ندارم .
کاوه – ظهری و عصریه ، هم همین حرف رو زدی منم جوابت رو دادم . دیدی دست تو نبود .
– هر جاش که دست من باشه جلوش رو می گیرم . حالام پاشو تو برو خونه دیر وقته .
کاوه- نمی شه شما هم امشب تشریف بیارید و منزل ما رو با قدوم خودتون مزین کنید ؟
– نه باید اینجا بمونم . می گیرم همین جا روی یه صندلی می خوابم . تو برو دیگه .
کاوه – سرشبی هم به من گفتی برو که کار دست خودت دادی .می ترسم برم یه بلای دیگه ای سر خودت یا سر یه نفر دیگه بیاری . خودت رو هم بکشی امشب تنهات نمی ذارم .
– پسر تو چرا خودت رو معذب می کنی ؟
کاوه –اما پسر خوب قاپ دختره رو دزدیدی ها ! چشم ازت بر نمی داشت .
– می شه خواهش کنم دیگه از فرنوش و این حرفا جلوی من چیزی نگی ؟
کاوه – هموروئید بگیری پسر ! چقدر لجبازی !
– صحبت لجبازی نیست . بین من و اون یه دنیا مشکل نشسته . اگر با فرنوش ازدواج کنم صد تا مشکل دارم ولی اگر فراموشش کنم یه مشکل دارم . تازه ، مگه میشه اونا دخترشون رو بدن به آدمی مثل من ؟ کی اینکارو می کنه ؟
کاوه – خدا بزرگه . آدم از یه دقیقه دیگه ش خبرنداره . حالا بفرمایید ببینم امشب رو تا صبح چجوری سر کنیم ؟ فکر نمی کنی الان فرنوش و پدرش ، خونه که رسیدن هیچی ، تا حالا هفت تا پادشاه رو هم خواب دیده باشن ؟ تو تا کی می خوای اینجا واستی و ته خیابون رو نگاه کنی ؟
تازه متوجه خودم شده بودم . نگاهم هنوز به ته خیابون بود . مثل اینکه دنبال چیزی می گشتم و یا منتظر کسی بودم . کاوه شروع به خندیدن کرد و گفت :
– فراموشش میکنی هان ؟
با خنده گفتم : بریم تو ، هوا خیلی سرد شده ، سرما می خوریم .
خلاصه تا صبح هر طوری بود سر کردیم و ساعت ده بود که آقای هدایت مرخص شد و با هم به طرف خونه شون حرکت کردیم و داخل ماشین با هم حرف می زدیم .
هدایت – پرستار به من گفت که شما دیشب تا صبح تو سالن انتظار نشسته بودین . هم ناراحت شدم هم خوشحال . ناراحت از اینکه بهتون حتماً خیلی سخت گذشته و خوشحال از اینکه هنوز نسل آدم از بین نرفته !
فکر می کردم رضایت رو که گرفتید برید دنبال کارتون . انگار بخاطر این افکار یه عذرخواهی بهتون بدهکارم .
کاوه برگشت من رو نگاه کرد و بعد گفت :
– حقیقتش جناب هدایت دیشب همه خیال رفتن داشتن جز بهزاد . دلش نیومد شما رو تنها بذاره . این بود که من هم موندم .
هدایت نگاه قدرشناسی به من کرد و پرسید :
– تو که وظیفه ای نداشتی پسرم . ماشین تو ام که به من نزده ، چرا موندی ؟
اگه می رفتم وجدانم عذابم می داد ، غیر از اون نمی دونم چرا یه احساسی منو بطرف شما می کشید . دلم راه نمی داد که برم .
هدایت – اگه تو زندگی به ندای وجدانت گوش بدی باید پیه خیلی چیزها رو به تنت بمالی .
کاوه – جناب هدایت کجا برم ؟
هدایت – اگه بپیچی تو این کوچه ، آخرش خونه منه . کوچه بن بسته ، مثل زندگی خودم !
به چهره اش نگاه کردم . پر از چین و چروک بود که فراز و نشیب روزهای گذشته شو نشون می داد . وارد کوچه شدیم وقتی به آخرش رسیدیم کاوه گفت :
– جناب هدایت اشتباه نیومدیم ؟ اینجا که خونه ای نیست. این طرف و اون طرف همه ش باغه ! جلومون هم که همینطور . شاید اول کوچه منزل شماس ؟
هدایت – نه عزیزم اشتباه نیومدیم . خونه من همین باغ س ! بیاین ، بیاین بریم تو .
من و کاوه به همدیگه نگاه کردیم . ماتمون زده بود . خونه آقای هدایت که همون باغ بود چیزی حدود پنجاه متر از هر طرف کوچه دیوارش بود ! اصلاً فکرشم نمی کردیم .
کاوه – من فکر می کردم که منزل شما احتمالاً یا یه خونه قدیمیه یا یه آپارتمان کوچولو !
این باغ چند متره ؟ خیالم راحت شد بخدا . حتماً اینجا خیلی راحت هستین و مشکلی ندارین .
– راحتی به این چیزها نیست . حتی دیوارهای یه قصر بزرگ هم وقتی آدم غمگینه می تونه بهش فشار بیاره و آدم رو خفه کنه . وقتی آدم غصه تو دلش باشه ، تمام باغهای دنیا براش کوچیکه .
هدایت – بیا بریم تو خونه سوته دل که انگار با این درد دیر آشنائی .
کاوه – بفرمایید پیاده شید شیخ اجل خواجه بهزاد !
پیاده شدیم و به طرف در بزرگ باغ رفتیم . آقای هدایتی کلیدی از جیب در آورد و قف رو واکرد و وارد باغ شدیم .
باغ خیلی بزرگ بود . اونقدر بزرگ که دیوار ته باغ دیده نمی شد و تا چشم کار می کرد درختان قدیمی و کهن سال بود . زمین پر از برگ بود که روش برف نشسته بود .
وسط باغ یه ساختمان دو طبقه بسیار قدیمی بود که تمام پنجره ها و درهاش مثل درهای صد سال پیش چوبی و با شیشه های رنگی ، که زیبایی عجیبی به اون بخشیده بود .
هدایت – این باغ حدود پنج هزار متره . تمام این درختها رو خودم آب می دم و بهشون می رسم سالهاست که این کارمه . پنجاه سال ، صد سال ، دویست سال ! دیگه شماره سالها از دستم در رفته .
کاوه – مال خودته ؟ اینجا تنها زندگی می کنید ؟ آدم وحشت می کنه .
هدایت – آره مال خودمه . البته تو این دنیا هیچ چیز مال هیچکس نیست .
– من اصلاً وحشت نمی کنم بر عکس احساس می کنم که سالهاست اینجا رو می شناسم ! حتی ماهی های قرمز و سیاه بزرگ تو حوض رو هم انگار قبلاً دیدم !
کاوه – از اینجا که حوض معلوم نیست ، از کجا می دونی اصلاً توش آب باشه چه برسه به ماهی !
اون هم تو این یخبندون !
هدایت نگاهی عجیب به من که در یک حال عجیب بسر می بردم کرد و لبخند زنان گفت :
زیاد عجیب نیست . بریم تو ساختمان . حوض هم اگر چه روش یخ بسته اما زیرش پره از ماهی های قرمز و سیاه خیلی بزرگ .
کاوه در حالی که با تعجب به من نگاه می کرد پرسید :
تو از کجا می دونستی ؟
– نمی دونم . همینطوری گفتم یه همچین باغی ، یه حوض بزرگ با ماهی حتماً داره دیگه !
هدایت – بریم اینجا سرده . هر چند توی ساختمون هم دست کمی از اینجا نداره ولی خوب هم بخاری معمولی هست هم بخاری دیواری که الان بهش می گن شومینه . البته شومینه این ساختمون مثل خودش مال صد ، صد و بیست سال پیشه !
هر چی به ساختمون نزدیکتر می شدیم بیشتر تحت تأثیر قرار می گرفتیم . رو کار بنا پر بود از گچبری های قشنگ . یه ایوان بزرگ با ستونهای بلند داشت . خونه پر از پنجره بود . هر جای دیوار ساختمون رو که نگاه می کردی پنجره بود با درهای چوبی و شیشه های رنگی قدیمی . فرسودگی تو تمام ساختمون بچشم می خورد و همین اون رو پر ابهت تر کرده بود . چیزی که بیشتر حالت رمز و راز به محیط بخشیده بود سکوت اونجا بود . در همین موقع کاوه با حالت ترس گفت :
– آقای هدایت اینجا شما سگ دارین ؟
هدایت – نه عزیزم . اون که حتماً لای درختها دیدی آهوئیه که نسل دوم یه آهوی ماده س . مادرش تو همین خونه زندگی کرده و مرده ، مونده این زبون بسته تنها .
چشم آهو که به آقای هدایت افتاد ، جست و خیز کنان به طرف ما اومد و بدون ترس به ما نزدیک شد و شروع به بوئیدن آقای هدایت کرد .
هدایت – اسمش طلاست . بهش می آد نه ؟
و مشغول نوازش کردن آهو شد . آهو هم مثل یه بچه آدم ، خودش رو برای آقای هدایت لوس می کرد و صورتش رو به دستهای اون می مالید .
کاوه – چطور رامش کردید که از آدمها نمی ترسه ؟ این زبون بسته گاز که نمی گیره آدمو؟
هدایت – از بچگی بزرگش کردم . اینم مونس منه . بعضی وقتها که از تنهادی نزدیکه دق کنم ، طلا بدادم می رسه و آرومم می کنه . خیلی چیزها رو می فهمه ، مثل غم ، غصه ، شادی !
وارد خونه شدیم . طلا بیرون مونئ . ساختمون حالت عجیبی داشت . در اصل به شکل مربع بود که اضلاع مربع ، دور تا دور اتاق هاش بودن و وسط مربع خالی و در واقع وسط این مربع یه حیاط دیگه بود جدا از باغ که بوسیله چند پله و یک راهروی زیر زمینی به باغ وصل می شد . داخل حیاط اتاق بود . اتاقهائی که هیچکدوم از سی متر کوچکتر نبود و اکثراً آینه کاری .
توی تمام اتاقها فرشهای خیلی قشنگ و قدیمی پهن بود و توی بعضی از اتاقها رویهم رویهم فرش پهن شده بود .
آقای هدایت تمام خونه رو به ما نشون داد . واقعاً زیبا بود . تقریباً در تمام اتاقها ، حداقل یک تابلوی قدیمی و گرونقیمت به دیوار نصب شده بود که آقای هدایت اسم نقاش و تاریخچه اون رو برامون تعریف میکرد . اتاقی که خود آقای هدایت توش زندگی می کرد به قول خودش یه پنج دری بود که یه طرفش کتابخونه ای قدیمی بود شاید مال حدود صد سال پیش.
دور تا دور دیوار تابلوی نقاشی بود که یکی از اونها تصویر زنی بیست و هفت هشت ساله رو با آرایش و لباس سبک دوره قدیمی نشون می داد . بسیار زن زیبایی بود .
کاوه – شما واقعاً اینجا تنها زندگی می کنید ؟ می دونید قیمت این تابلوها و فرشها چقدره ؟
هدایت – آره . بعضی هاش اصلاً قیمت نداره ! توی اون کتابخونه کتابهایی هست که شاید قیمت هر کدوم پول یک آپارتمان باشه . همه خطی اثر آدمهای بزرگی که شاید صدها ساله که دیگه وجود ندارن .
کاوه – اون وقت شما نمی ترسید که یه وقت خدای نکرده ، دزدی چیزی بیاد و سر شما بلایی بیاره و همه چیز رو ببره ؟
هدایت – اگر کسی پیدا بشه و این لطف رو در حق من بکنه که دیگه مشکلی باقی نمی مونه ! ولی از حدود بیست سال پیش تا حالا ، شما اولین کسانی یا بهتر بگم تنها کسانی هستید که وارد این ساختمون شدید . این خونه اونقدر نفرین شده س که حتی دزد هم توش نمی آد .
– چرا این حرفها رو می زنید ؟ اینجا همه چیز قشنگه . قشنگ و اسرار آمیز !
حیف نیست که آدم یه همچین جائی زندگی کنه و اینقدر ناامید و غمگین باشه ؟
آقای هدایت دستی روی شونه من گذاشت و گفت :
– اینا همه ظاهر خونه س پسرم . هر ظاهری یه باطن هم داره . حالا شما بشینید تا من این بقول امروزی ها شومینه رو روشن کنم که گرم بشیم .
– برای من یه چیز خیلی عجیبه . چطور وقتی حدود بیست ساله که کسی داخل ساختمون نشده تقریباً همه جاتمیز و بدون گرد و خاکه ؟ توی بیست سال بایه ده سانتیمتر حداقل خاک روی هر چیزی نشسته باشه .
– هدایت همون طور که هیزم تو شومینه یا بقول خودش بخاری دیواری میذاشت گفت :
– فکر کردی کار من توی این خونه چیه ؟ سالهاست که این وظیفه من بوده ! من و کاوه با تعجب به همدیگر نگاه کردیم .
کاوه – یعنی شما با این سن و سال تمام این اتاقها رو جارو و گردگیری می کنین ؟
آقای هدایت یادمه دیشب قبل از تصادف یه نون سنگک دستتون بود . اگر آدرس نونوائی رو بدین می رم چند تا نون می گیرم .
کاوه – من میدونم نونوائی کجاست ، میرم می گیرم .
کاوه برای گرفتن نون رفت و آقای هدایت هم مشغول درست کردن چائی شد .
هدایت – آدم وقتی سالهاست تنها زندگی می کنه مهمون نوازی هم از یادش میره .
-زحمت نکشین ما با اجازتون مرخص می شیم . البته بعد از اینکه کاوه نون گرفت و آورد .
هدایت – ترس من هم از همین بود که تو بخوای مرخص بشی ! آخه میدونی هر کسی که حوصله کس دیگه ای رو نداشته باشه ، اجازه مرخصی می خواد .
– اصلاً منظورم این نبود . فقط نمی خواستم که تو زحمت بیفتید .
هدایت – نه ، حق داری ، دیشب تا صبح نخوابیدین . برین استراحت کنین . اما ازت خواهش می کنم که منو فراموش نکنی . هر وقت بیکار شدی سری به من بزن . می بینی که من اینجا تنهام و مونسم این طلاست . نمی خوام توقع کنم که هر روز به دیدنم بیای . هر چند که اگر اینکارو بکنی خیلی هم خوشحالم کردی ولی هر وقت تونستی بیا پیشم . با هم می شینیم و حرف می زنیم . خیلی دلم می خواد برات کمی درد دل کنم می دونی ما پیرمردها کمی پر حرف می شیم . روزگاره دیگه !
تا چائی حاضر شد ، کاوه هم با چند تا نون برگشت و بعد از خوردن چائی ، از آقای هدایت خداحافظی کردیم و از خونه بیرون اومدیم .
کاوه – می آی خونه ما ؟
– نه خستم ، میرم خونه خودم . فقط کاوه نکنه از خونه آقای هدایت و چیزهایی که اونجا دیدیم برای کسی حرف بزنی ها ! حرف دهن به دهن می گرده و خبر به گوش نااهل می رسه یه وقت می بینی خدای نکرده یه نفر به هوای چهار تا کتاب بلایی چیزی سر این پیرمرد بدبخت می آره . حالا اگه حوصله شو داری منو برسون خونه . دستت درد نکنه ، دارم از خستگی می میرم .
کاوه – نه خیالت راحت باشه ، به کسی چیزی نمی گم . تو هم بیا بریم خونه ما .
– به جان کاوه ، خونه خودم راحت ترم .
خسته رسیدم خونه . بهتر دیدم کمی استراحت کنم بعد وقتی بیدار شدم فکر ناهار باشم پس گرفتم خوابیدم ساعت چهار بود که بیدار شدم . اول یه دوش گرفتم که سرحال بیام .
حمام خونه توی راه پله ها بود . البته منظور از حمام یه اتاقک یک متر و هفتاد و پنج سانتیمتر با یه دوش بود . خلاصه بعدش به فکر ناهار افتادم که موکول شده بود به عصر .
دو تا تخم مرغ درست کردم و با خنده خوردم . یاد حرفهای کاوه افتاده بودم .
بعد چون تلویزیون نداشتم رادیو روشن کردم و همونطور که دراز کشیده بودم گوش می کردم ، نیم ساعتی نگذشته بود که زنگ زدن . گفتم حتماً کاوه س ، اما وقتی در رو واکردم دیدم فرنوش پشت در ایستاده و یه تیکه کاغذ که احتمالاً آدرس من بود تو دستشه .
فرنوش – سلام بهزاد خان – مزاحم که نشدم ؟
– سلام حالتون چطوره ؟ خواهش می کنم چه زحمتی ؟
فرنوش کمی دست دست کرد . انتظار داشت که دخوتش کنم تو اتاقم که مخصوصاً نکردم بعد از لحظه ای که برای من مثل یه سال بود گفت :
اومده بودم ازتونتشکر کنم .
– چیز مهمی نبود .
فرنوش – چرا ، اگر خدای نکرده اتفاقی برای آقای هدایت می افتاد مسئله خیلی پیچیده می شد .
-خدارو شکر که همه چیز به خیر گذشت .
فرنوش – مهمون داشتید ؟
– نخیر تنها بودم . داشتم رادیو گوش می کردم .
فرنوش – چه خوب برنامه های رادیو خیلی خوبه .
-زیادم خوب نیست . اگه رادیو گوش می کنم بخاطر اینه که تلویزیون ندارم . بقول معروف خونه نشینی بی بی از بی چادریه !
کمی من من کرد و انگار روش رو سفت کرد و گفت :
فرنوش – نمی خواهین دعوتم کنید تو خونه تون ؟
نگاهی بهش کردم و از جلوی در کنار رفتم .
– خونه که چه عرض کنم . یه اتاق دارم اندازه یه قوطی کبریت !
پشت در کفش هاشو در آورد و اومد تو و با نگاهی کنجکاو شروع به نگاه کردن به در و دیوار کرد .
فرنوش – اتاقتون خیلی قشنگه .
نتونستم خودم رو نگه دارم . زدم زیر خنده و بعد گفتم :
– معذرت می خوام . خیلی خندم گرفت . تعریف خوبی بود ولی به اینجا نمی خوره .
ببخشید کجای این اتاق قشنگه ؟
فت روی تنها صندلی که داشتم نشست و کیفش رو کناری گذاشت و گفت :
– اولاً همه جا تمیز و مرتبه . با اینکه من سر زده اومدم ولی پیداس که خیلی با نظم هستید . بعدش هم با اینکه وسایل کم و ساده ای دارید خیلی با سلیقه اونها رو چیدید . رنگ اتاق و پرده ها هم با همدیگه هارمونی داره . روی میزتون هم شلوغ و بهم ریخته نیست . جائی هم گرد و خاک نشسته .
– خیلی ممنون . تا حالا اینطوری بهش نگاه نکرده بودم . امیدوارم کردین .
فرنوش – مگه ناامید بودید ؟
– نه . اما تاحالا این چیزهائی رو که شما گفتید تو این اتاق ندیده بودم .
فرنوش- اتاق یه چهر دیواریه . چیزهائی که درونش هست اون رو قشنگ یا زشت می کنه !
حرف دو پهلوئی بود . تا این لحظه درست بهش نگاه نکرده بودم . یعنی از نگاه کردن به چشمانش وحشت داشتم . امروز خیلی خوشگل شده بود . چشمهای قشنگ ، قد بلند ، موهای مشکلی بلند ، صدای دلنشین ، حرکات سنگین و باوقار . خلاصه با تمام مهمات و سلاح زنانه به جنگ من اومده بود . عطر خوشبویی که استفاده کرده بود آدم رو یاد جنگل و بهار و آبشار و این چیزها می انداخت تازه متوجه شدم که مدتی یه دارم نگاهش می کنم .
– ببخشید الان چائی دم می کنم . آبجوش حاضره .
فرنوش – تمام این کتابها رو خوندید ؟
-سرگرمی من کتاب خوندنه.
فرنوش- با این درسهای زیاد و سنگین چطوری وقت کردید اینهمه کتاب بخونید ؟ شنیدم که رتبه اول کلاس رو دارید .
– چون تنهام ، کاری ام ندارم و تلوزیونی ام در کار نیست ، پس می شینم و هی درس می خونم .
فرنوش- آدم خود ساخته ای هستید . از اون تیپ آدمها که سرنوشت رو مغلوب می کنن .
– اینطوری هام نیست که می فرمائید وقتی سرنوشت جنگ رو شروع کنه ، خواه ناخواه باید باهاش جنگید وگرنه من اصولاً اهل جنجال و این چیزها نیستم .
فرنوش- ولی بعضی هام یعنی اکثر آدمها تسلیم می شن و خودشون رو تو سختی ها ول می دن.
– ببخشید من اینجا فنجون ندارم . باید براتون توی استکان چائی بریزم . بدتون که نمی آد ؟
فرنوش یکی از استکانها رو برداشت و نگاه کرد و گفت :
-عجیبه ! اینجا همه چیز از تمیزی برق می زنه ! خودتون ظرفها رو می شورید؟
– در مواقعی که خدمتکارها نباشند ، بله !!
هر دو زدیم زیر خنده .
– خوب معلومه ، تمام کارهامو خودم باید انجام بدم .
فرنوش – درسته اما از یه مرد بعیده که انقدر تمیز و مرتب و با سلیقه باشه . توی فامیل من به تمیزی و مرتبی معروفم اما اتاق من هم به این تمیزی و نظافت نیست .
– آخه مادرم زن بسیار منظمی بود . شاید از مادرم اینا رو به ارث بردم .
فرنوش- پدر و مادرتون فوت کردن؟
– سالهاست . تو یه تصادف خارج از تهران .
فرنوش – هیچ فامیلی چیزی ندارید ؟
– چرا یکی دو تا از اقوام هستند که باهاشون رابطه ندارم . چایی تون سرد نشه !
مدتی بدون حرف و در سکوت مشغول چای خوردن شدیم .
فرنوش – کاوه خان انگار شمارو خیلی دوست داره ؟
– دوستان همه به من لطف دارن ، کاوه بیشتر .
فرنوش- شنیدم شما یکی از کلیه هاتون رو به ایشون دادید .
با تعجب نگاهش کردم .
– جالبه پس این جنس ظریف می تونه خیلی خطر ناک باشه .
فرنوش- درسته که سال اول دانشگاه با کاوه دعواتون شده؟
– دعوا که نه . حرفمون شد . سرکلاس مرتب شوخی می کرد و نمی ذاشت استاد درست درس بده . سر همین با هم حرفمون شد و همین اختلاف باعث دوستی مون شد .
فرنوش- از اون به بعد دیگه سرکلاس شلوغ نمی کنه؟
– چرا، ولی از اون به بعد نشوندمش پیش خودم و مواظبشم .
فرنوش- شنیدم بعد از دعواتون چند وقتی دانشکده نیومده و شما رفتید سراغش.
– وقتی دیدم دانشکده نمی آد از دوستانش آدرسشو گرفتم و رفتم ببینم چرا غیبت کرده .
فرنوش- که فهمیدید وضع کلیه هاش خرابه و با تمام ثروتی که دارن نتونستن کسی رو پیدا کنن که بتونه بهش کلیه بده و به بدنش بخوره و گروه خونی شون یکی باشه .
– شما که همه چیز رو می دونید چرا از من می پرسید ؟
فرنوش –می خواستم از خودتون بشنوم . برام خیلی عجیبه که یه نفر قسمتی از بدنش رو به کس دیگه ای بده .
اونهم در مقابل هیچی !
– چه چیزی با ارزش تر از این که یک انسان بتونه به زندگیش ادامه بده ؟ غیر از اون ، من یه دوستی پیدا کردم که با دنیا عوضش نمی کنم .
فرنوش- اینم حرفیه ، راستی تعطیلات رو چکار می کنید ؟
– راستش اینجا که کاری ندارم . شاید یه سری رفتم جزایر هاوائی !
بعد خودم خندم گرفت و گفتم:
– چکار دارم بکنم . باید بتمرگم تو همین اتاق دیگه ! یه چائی دیگه براتون بریزم ؟
فرنوش- نه خیلی ممنون . دیگه باید برم . فقط باید قول بدید که یه شب تشریف بیارید منزل ما .
-چشم انشاالله در فرصت های بعد .
فرنوش- من می تونم بازم اینجا بیام .
اومدم بگم از خدامه که شما هر روز تشریف بیارید اینجا اما حرفم رو خوردم و گفتم :
– اینجا چیزی که برای شما جالب باشه ، وجود نداره .
فرنوش- این رو اجازه بدید که خودم تجربه کنم !!!
– هر طور میل شماست . خوشحال می شم تشریف بیارید .
فرنوش بلند شد و کیفش رو برداشت و بطرف در رفت و کفشهاشو پوشید .
فرنوش- پس تا بعد خدانگهدار!
-فرنوش خانم روسری تون رو بد سرتون کردید ، موهاتون از پشت اومده بیرون .
فرنوش – خیلی ممنون . مشکل موی بلند همیشه همینه .
روسریش رو درست کرد و بیرون رفت .
فرنوش- دوباره خدانگهدارو ممنون !
– ببخشید میوه و شیرینی توی خونه نداشتم .
فرنوش – مصاحبت شما به اندازه کافی شیرین بود . خدانگهدار !
– خدا بهمراهتون . سلام خدمت جناب ستایش برسونید.
صبر کردم تا سوار ماشین بشه . نگاهش کردم . خیلی قشنگ بود . انگار خداوند همه چیز رو در خلقت این دختر بحد کمال رسونده بود . وقتی توی ماشین نشست و ماشین رو روشن کرد . عینکش رو زد که چقدر هم بهش می اومد و در اون لحظه توی دلم از خدا می خواستم که پسر یه مرد پولدار بودم .
موقع حرکت برگشت و برام دست تکون داد که جوابش رو با دست دادم و بعد بسرعت حرکت کرد و رفت . وقتی به اتاق برگشتم دیگه حوصله تنهائی رو نداشتم . انگار فرنوش با رفتنش ، حال و حوصله و حواس و هوش و فکر من رو هم با خودش برده بود .
چند دقیقه بعد بلند شدم که استکانها رو بشورم . وقتی استکان فرنوش رو دستم گرفتم دلم نیومد که بشورمش ! بردم و گذاشتمش همونطوری توی کمد ظرفها. یادگاری کسی که هفتصد طبقه با من اختلاف داشت .
تازه نشسته بودم که دوباره زنگ زدند و انگار امروز در رحمت روی من باز شده بود . از پنجره نگاه کردم ، کاوه بود .
کاوه –سلام چله نشین کوی دوستی . کی این اتاق رو ول می کنی و وارد اجتماع می شی ؟ صبر کن ببینم . به به به به ! بوی جوی مولیان آید همی !
این عطر دل انگیز که به مشام می رسه رو باد صبا داخل اتاق آورده یا مهمون داشتی ؟
هر چند چشمم از تو آب نمی خوره ولی انگار این بوی عطر واقعی یه و منشاء ش تو همین اتاقه ! راست بگو زود و تند سریع ، مقتول کجاست ؟ طرف رو کجا قایم کردی ؟
-چرت و پرت هات تموم شد ؟
کاوه –نو یعنی یس.
-فرنوش خانم اینجا بودند .
چشمهای کاوه یه دفعه گشاد شد .
کاوه – به به ، ما نگوئیم بد و میل به ناحق نکنیم ! ازت خواستگاری کرد ؟
-آره با مامان و باباش اومده بودند و برام شال و انگشتر آورده بودن .
کاوه- تو چی گفتی؟
-رضایت ندادم . گفتم وقت شوهر کردنم نیست .
کاوه- از بس که خری . حالا جدی برای چی اومده بود ؟
خب اومده بود برای تشکر و این حرفها آدم بی ادب.
کاوه- تشکرش درست . اما این حرفها ، منظور کدوم حرفاس؟!
-خفه نشی کاوه . پسر برای چی رفتی و همه چیز رو به این دختره دوست مادرت گفتی ؟ اونم رفته همه چیز رو به فرنوش گفته
کاوه – تنها اومده بود ؟
-آره ، جواب من رو ندادی .
کاوه – همه ش رو من نگفتم ، نصفش رو من گفتم ، نصفش رو مادرم …
-آخه آدم که همه چیز رو به همه کس نمی گه .
کاوه – آخه اون دختر خانم و مادرش همه کس نیستن ، یعنی غریبه نیستن . خاله ام و دختر خاله ام ان.
– جدی ! یعنی فرنوش دوست دختر خاله توئه ؟
کاوه- آره ، دخترخاله ام هم کلی از تو تعریف کرده .نگفتی فرنوش چی ها می گفت ؟
– بابا ده دقیقه نشست و رفت و والسلام . حالا چه خبر ؟
کاوه- اومدم دنبالت بریم شمال .
– چطور یه دفعه محبتت قلنبه شده ؟
کاوه – صحبت محبت نیست، مرده شور شمال مرده . اومدم تو رو ببرم جاش کار کنی .
– من توی حموم خودم رو نمی تونم درست بشورم چه برسه به مرده های مردم !
کاوه – پاشو کارهاتو بکن بریم .
– تو این هوا ؟ به سرت زده ؟
کاوه – نه بابا باید مادرم رو ببرم ویلای شمال . هوس کرده چند روزی بره شمال . گفتم اگه تو هم بیای ، چند روزی با هم اونجا بمونیم .
– اگه تنها می رفتی ، می اومدم . اما جلوی مادرت خجالت می کشم .
کاوه – آخه بوف کور ؛ مادر و پدر من از خدا می خوان مرتب تو رو ببینند ، اونوقت تو ازشون دوری می کنی ؟ مرد حسابی ناسلامتی تو جون پسرشون رو نجات دادی و یه تیکه از تن تو ، تو تن پسرشونه !
– د! رفتی همین حرفها رو به دختر خاله ات زدی ، اونم رفته به مادرش گفته که هی امروز از من سوال جواب می کرد .
کاوه – حالا می آی بریم یا نه آدم لجباز؟
– نه نمی آم آقا “گاوه “. حالا کی حرکت می کنین ؟
کاوه – به درک . اگه می اومدی چند روزی می موندیم ، خوش می گذشت یه بادی هم به اون کله پوکت می خورد ، در هر حال نیم ساعت ، یه ساعت دیگه حرکت می کنیم . خواستی بیا .
– از تعارفت خیلی ممنون، شما تشریف ببرید ، خوش بگذره .
کاوه – راستش من هم حوصله ندارم برم ، می خواستم خرت کنم با هم بریم ! حالا که نمی آی من هم دو روزه می رم و برمی گردم . چیزی نمی خوای از اونجا برات بیارم .
-جز سلامتی شما ، خیر .
کاوه – بهزاد ، جان من ، پولی چیزی لازم نداری؟
کاوه – خیر ، ممنون . دولتی سرت خزانه مملو از سکه های طلا و جواهره ! شما بفرمائید .
کاوه با بی حوصلگی رفت و قرار شد دو روز دیگه برگرده ، نمی دونم چرا تا دیدم کاوه میره شمال و تا دو روز دیگه بر نمی گرده ، احساس تنهایی کردم و دلم گرفت . رفتم که یه کتاب بردارم و سرم رو باهاش گرم کنم که دوباره در زدند . از پنجره نگاه کردم . یه مرد غریبه بود ! در رو واکردم .
– بفرمائید ؟
-منزل آقای بهزاد فرهنگ ؟
– بله خودم هستم ، بفرمائید !
– یه بسته دارید . این تلویزیون رو یه خانمی برای شما فرستادند.
توی ماشین پشت سرش ، یه تلویزیون بزرگ بود .
-ببخشید متوجه نمی شم .
– خانمی به نام ستایش این تلویزیون رو خریدند و این آدرس رو دادن که بیاریمش.
بفرمایید تحویل بگیرید ، لطفاً اینجا رو امضا کنید .
– آقا خواهش می کنم این تلویزیون رو برگردونید . انگار اشتباه شده .
– مگه آدرس درست نیست ؟
– آدرس درسته ، آدمش رو اشتباه گرفتید . ببخشید .
درو بستم و اومدم تو اتاق . خیلی بهم برخورد . از غصه و عصبانیت دلم می خواست گریه کنم . چرا باید زبونم بیخودی بچرخه و جلوی فرنوش بگم که تلویزیون ندارم که برای اون سوء تفاهم بشه که من مخصوصاً این حرف رو زدم که اونم بره برام تلویزیون بخره .
از خودم بدم اومد . دلم می خواست سرم رو بزنم به دیوار . این چه بدبختی که من دارم .
دیدم نمی تونم توی خونه بمونم . لباسمو پوشیدم و زدم از خونه بیرون .
اگه من هم یه بابای پولدار داشتم . اگه من هم حساب بانکی داشتم که توش یه یک و صد تا صفر نوشته شده بود . اگه من هم یه بابای پولدار داشتم ، اگه من هم یه خونه هزار طبقه داشتم ، اگه منم یه ماشین مدل 2020 داشتم ، اگه من هم یه ویلای صدهزار متری تو شمال داشتم ، اگه من هم یه هلی کوپتر داشتم یعنی چرخ بال داشتم ، دیگه این فرنوش خانم برام تلویزیون تحفه نمی فرستاد .
تو دلم به عشق و احساسم و قلب و دل و روده و معده م و کبد و طحالم چند تا فحش دادم .
بعدش هم حواسمو دادم به چیزهای دیگه . برف آروم آروم می بارید . نم نم راه می رفتم و فقط به در و دیوار نگاه می کردم و سعی می کردم به هیچی فکر نکنم . نیم ساعتی که راه رفتم ، خودم رو جلوی در خونه آقای هدایت دیدم . کمی دست دست کردم که در بزنم . هر چی فکر کردم دیدم روم نمی شه . همون پشت در نشستم .
هوا سرد بود . تو خودم کز کردم . رفتم تو فکر . سرم رو گذاشتم رو دستهام . تو خودم جمع شدم . مونده بودم چطور شد اومدم اینجا !. حالا که اومدم چیکار کنم ؟
هر چی می خواستم بلند شم برگردم خونه ، پام پیش نمی رفت . دلم می خواست همونجا بشینم . برف روی سرم نشسته بود . دستام گز گز می کرد . نمی دونم چرا یاد روزی افتادم که پدر و مادرم کشته شده بودن و من کنار جاده نشسته بودم و به جسد پدر و مادرم که روش یه پارچه انداخته بودن نگاه می کردم . همون بغضی که اون روز داشتم ، الان گلوم رو گرفته بود . آماده شده بودم برای گریه کردن . بد هم نبود . بعد از مرگ پدر و مادرم ، سالها از آخرین گریه ای که کردم گذشته بود کاش کاوه مسافرت نرفته بود . کاش حرفشو گوش می کردم و باهاش می رفتم . خون توی رگهام داشت منجمد می شد .
چند تا سگ از اون طرف خیابون به طرف من اومدن و به فاصله یک متری که رسیدن و من رو نگاه کردن . یکی شون جلو اومد ، من رو بو کرد و بعد رفت پیش بقیه و راهشون رو گرفتن و رفتند . انگار به بقیه گفت ، برین این زندگیش از ما سگی تره !
راستم می گفتن کدوم دیونه ای تو این برف و سوز و سرما می اومد کنار در یه خونه چمباتمه می زد و می نشست !؟
دستهامو تکون دادم که خون توش بحرکت در بیاد . نمی دونم اون موقع در دلم از خدا چی می خواستم که یکدفعه در باز شد و آقای هدایت هز خونه اومد بیرون . آروم سرم رو برگردوندم و بهش سلام کردم .
هدایت – بهزاد ، توئی پسرم . اینجا چیکار می کنی ؟ از کی تا حالا اینجائی که اینقدر برف روت نشسته ؟! چرا در نزدی ؟ دیدم این زبون بسته طلا اومده پشت در رو بو می کنه ! پاشو پاشو بریم تو . ا داری یخ می بندی !
با سختی بلند شدم و همراه آقای هدایت وارد خونه شدیم . دستی به سر و گوش طلا کشیدم که جلو اومده بود و منو بو می کرد . انگار این حیوون فکر من بوده ! اگر پشت در نمی اومد باید چیکار می کردم ؟
هدایت- چی شده اتفاقی افتاده ؟
-نخیر ، چیز مهمی نیست . ببخشید بی موقع اومدم .
هدایت – ازت بوی غم به مشامم می رسه ! دنیا بهت سخت گرفته ، آره ؟
وارد ساختمون شدیم و آقای هدایت من رو برد جلوی شومینه که روشن بود ، نشوند . گرمای دلچسب آتیش ، یخ هامو آب کرد . یخ دلم رو هم آب کرد و چائی به موقعی هم که برام آورد ، گرمی توی رگهام ریخت .
-ازخونه اومدم بیرون . نمی دونم چطور یه دفعه دیدم پشت در اینجا رسیدم .
خجالت کشیدم در بزنم .
هدایت – چرا ؟ خودم ازت خواسته بودم که بیای پیشم .
بلند شد و رفت و از جائی برام نون و پنیر و گوجه فرنگی آورد و جلوم گذاشت .
هدایت – بخور ، ناقابله . فقط همین رو توی خونه دارم . ببخشید .
-دستتون درد نکنه ، همین عالیه .
کمی مکث کرد و گفت :
-می خوام یه چیزی بهت بگم اما می ترسم بهت بر بخوره .
-شما صاحب اختیارید ، جای پدر من هستین . هر چی تو دلتون هست بفرمائین . ناراحت نمی شم .
هدایت- خواستم بگم اگه مشکلت با پول حل می شه ، برو یکی از اون کتابها رو وردار و ببر و بفروش و سرو سامانی به زندگیت بده . به درد من که نخورد ، شاید گره ای از زندگی تو واکنه .
برگشتم و به کتابخونه قدیمی اتاق که پر بود از کتابهای قدیمی و خطی کمیاب نگاه کردم و گفتم :
– دنبال مال دنیا اینجا نیومدم . نمی دونم اصلاً برای چی اومدم اینجا . انگار یکی منو آورد اینجا .
هدایت دستی به سرم کشید و گفت : میدونم ، کور شه کاسبی که مشتری شو نشناسه !
بعد رفت جلوی یه گنجه و حدود پنج شش دقیقه واستاد . مونده بودم اونجا چیکار داره ؟! بعد در گنجه رو باز کرد و به یه چیزی خیره شد . چند دقیقه ای هم همین طور گذشت . بعد دست کرد و یه جعبه که روش یه بند انگشت خاک نشسته بود در آورد . وقتی برگشت یه قطره اشک گوشه چشمش بود .
با آستینش خاک روی جعبه رو پاک کرد و از توش یه ویلن قدیمی و رنگ رو رفته رو بیرون آورد و گذاشت جلوش روی زمین . بازم نشست و نگاهش کرد . بازم اشک از چشماش اومد . برام خیلی عجیب بود . یه فوت بهش کرد و دستی به کوکش زد و رو به ویلن گفت : طلسم شکست !
بعد شروع به زدن کرد . صدای گریه ساز بلند ! ناله هایی این ساز کرد که غم خودم رو فراموش کردم . هر آرشه ای که روی سیم می کشید ، صد ورق خاطره از کتاب تلخ زندگی رو برام می خوند .
همین که گله های ساز شروع شد . باد از زوزه افتاد . صدای قل قل سماور خاموش شد . چشمهام رو بسته بودم و به این داستان گوش می کردم ! از این دنیا جدا شدم و انگار روی ابرها می رفتم . حال خودم رو نمی فهمیدم . یه ماه گذشت ، یه سال گذشت ، ده سال گذشت ، نمیدونم . فقط یه وقت چشمهامو باز کردم که هدایت ویلن رو گذاشته بود رو زمین . نگاهی بهش کردم و گفتم :
-دستتون درد نکنه پدر . خون گریه کرد این ساز . این پنجه ها رو باید طلا گرفت .
یه نگاهی به ویلن کرد و یه نگاهی به من و گفت :
– سالها بود که این ساز بود و قفل به لبهاش خورده بود ! به حرمت تو آزادش کردم .
حتماً برات خیلی عجیبه هان ؟ با خودت می گی این ثروت و خونه و زندگی چیه و این نون و پنیر چیه ؟
این ساز زدن چیه و این حرفا چیه ؟ شاید فکر می کنی که من از اون آدمهای خسیس م که بخودشون هم روا ندارن ؟
– من هیچوقت یه همچین فکری نمی کنم . شما اگر خسیس بودین امکان نداشت که دلتون راضی بشه که من به کتابهاتون نگاه کنم چه برسه به اینکه بخواهین یکی از اونها رو هم به من بدید .
هدایت – بازم میگم ، هر کدوم رو که دلت می خواد وردار ببر بفروش . اینکه می گم تعارف نیست . از ته دل می گم.
– خیلی ممنون . ولی درست گفتید . متوجه این حالت روحی شما نمی شم .
هدایت رفت یه گوشه نشست و تکیه شو به یه مخده داد و سیگاری روشن کرد و نگاهی به اتاق انداخت و گفت :
– این اتاق تمومش آینه کاری یه اونم قدیمی . اتاق پنجاه متری هست . حالا حساب کن که در و دیوارش چقدر مساحت داره ؟ استاد آینه کار ، این دیوار ها رو با تیکه های کوچیک آینه درست کرده . قطعات آینه ، از بس ریز و کوچیک هستن نمی شه شمردشون .
تیکه تیکه اینها رو کنار هم گذاشته و نقش زده تا این اتاق به این صورت در اومده .
اگر هر کدوم از این آینه های کوچیک نباشن ، جاشون خالی می شه و نقش بهم می خوره ، زندگی من هم مثل این اتاقه !تک تک این قطعات ریز آینه اون رو درست کردن .برای همین هم خودم رو توش نگاه می کنم . چهره م صد تیکه نشون داده می شه ! مثل یه صورت زخمی !
تو این دنیا هر کدوم از ما به چیزی محکوم هستیم . تو هم انگار محکومی که سرگذشت من رو بشنوی . نمی دونم برات از کجا شروع کنم . بهتره از جائی بگم که تقریباً همه چیز رو ، البته در حد سن خودم می فهمیدم .
شش سالم کمی بیشتر بود . توی یه یتیم خونه زندگی می کردم . البته تا یادم می آد چشم باز کردم و اونجا بودم .
پدر و مادرم که اصلاً یادم نیست . یعنی ندیدمشون که یادم باشه .
کسی هم نبوده که بهم بگه اونها کی بودن و چی شدن .
یتیم خونه یه ساختمون کهنه و درب و داغون بود که هر لحظه منتظر بودیم سقف یا دیوار یه جاش بریزه روی سرمون . یه حیاط بزرگ داشت که دور تا دورش دیوارهای بلند بود .
یه طرف این یتیم خونه باغ خیلی خیلی بزرگی بود که وقتی توش قایم می شدیم اگر صد نفر هم دنبالمون می گشتند نمی تونستن پیدامون کنن .
من الان حدود هفتاد و خرده ای سالمه . حالا حساب کن این جریان مال چه وقتیه ؟! جلوی ساختمون ما یه کوچه خاکی بود و طرف دیگه مون یه دیونه خونه !
تا روز بود و هوا روشن . هیچ صدائی از این دیونه ها در نمی اومد . اما چشمت روز بد نبینه تا هوا تاریک می شد صداهائی از اون طرف می اومد که مو به تن آدم راست می شد .
صدای ناله ، صدای گریه ، صدای کتک زدن ، صدای زنجیری که جرینگ جرینگ بهم می خورد . صدای جیغ زنها . خلاصه همه چیز . یتیم خونه ما یه رئیس مرد داشت که ، ای آدم بدی نبود . اما یه معاون زن داشت که از ترسش دیوونه های حیاط بغلی هم جرأت نفس کشیدن نداشتن . چه برسه به ما بچه های قد و نیم قد !
بزرگترین ما بچه ها ، یازده دوازده سالش بود که به اصطلاح گنده یتیم خونه بود و بقیه تحت امر اون . هفت هشت تا نوچه داشت که دستوراتشو اجرا می کردن . یعنی اون دستور می داد و ما باید اجرا می کردیم و این نوچه ها هم بالا سرمون بودن . اسم این پسر اکبر بود .
قدیمی ترین بتیم این یتیم خونه بود و کارکنان اونجا هم اون رو ارشد ما حساب می کردن . این یتیم خونه هم مدرسمون بود ، هم خونه مون هم گردشگاهمون بود و هم شکنجه گاهمون . اون وقتهام که مثل حالا نبود . نمی دونم شیرخوارگاه فلان و بهمان و از این چیزها باشه و تلویزیون مرتب براشون جشن بگیره و مردم پول بدن و رسیدگی بهشون بشه .
ما اصلا حق نداشتیم پا از اونجا بیرون بذاریم . هیچکس هم از اونجا رد نمی شد . فقط سالی چند نفر که می گفتن مأمور دولت هستن نیم ساعت می اومدن تو دفتر می نشستن و یه چائی می خوردن و می رفتن . خلاصه فریادرس ما اونجا فقط خدا بود .
کوچکترین بی انضباطی ، جوابش شلاق بود و حبس . یه زیرزمین پر از موش و رطیل و عقرب که خودشون بهش می گفتن سیاه چال ! خلاصه جهنمی بود اونجا !
لعنت به پدر و مادرم نمی فرستم ، چون نمی دونم چی شد که سر از اونجا در آوردم . شاید مرده بودن ، شاید هم خودشون من رو اونجا برده بودن . خدا می دونه . فقط ایطوری بگم که هر چند وقت به چند وقت دو سه نفر از اونجا مرخص می شدن .
حالا یا فرار می کردن یا مریض می شدن و از این دنیا مرخص می شدن و یا اینکه زیر شکنجه اون پدر سوخته ها یه بلائی سرشون می اومد !
غذای اونجا دیگه معرکه بود . نون خالی به عنوان صبحانه و اکثراً آبگوشت بدون گوشت برای ناهار و گاهی تخم مرغ و شام هم نون و چائی ! اونهم کاشکی اونقدر می دادن که سیر بشیم !
از لباس هم که چی برات بگم . دیگه اسمش لباس نبود . یه چیز پاره پوره به تنمون بود ! فقط تا اونجا که یادمه یه بار قرار بود شاه بیاد اونجا ازش فیلمبرداری کنن یا ملکه بیاد یا وزیر بیاد ، نمی دونم کی قرار بود بیاد که همه به جنب و جوش افتادن و کمی اونجا رنگ و بوی نظافت به خودش دید و برای ما یکی یه دست لباس نو آوردن و تنمون کردن که البته کسی که قرار بود بیاد نیومد و لباس ها رو ازمون گرفتن و دوباره همون گدا که بودیم ، شدیم .
اینا رو که گفتم یه شرح حال بود از اوضاع اون یتیم خونه . صد رحمت به زندان باستیل ! قرار اونجا بر این بود که هر روز چند تا از بچه ها ، مقداری از غذاشون رو نخورن و بدن به اکبر و نوچه هاش . این قانون بود اگر کسی از ما ها سرپیچی می کرد ، یه گوشه گیرش می انداختن و تا می خورد کتکش می زدن . اینها که تا حالا گفتم ، برای این بود که بدونی من کجا زندگی می کردم . سرگذشت اصلی من از اینجا شروع می شه .
پسرم همینطور که من حرف می زنم و تو هم گوش می دی ، نون و پنیرت رو هم بخور .انشاء الله دفعه دیگه که بیای ، ازت بهتر پذیرائی می کنم . نه که خودم تنهام . اینه که همین نون پنیر هم از سرم زیاده .
هر وقت هم که هوس کردی خودت برای خودت چائی بریز . دیگه تعارف نکن .
– چشم فقط خواهش می کنم به خاطر من تو زخمت نیفتین که من هم معذب نشم . خب می فرمودید :
هدایت – آره ، چی می گفتم؟ حواس برام نمونده !
– گفتید سرگذشت اصلی من از اینجا شروع می شه .
خندید و گفت :
– معلوم می شه حواست جمعه حرفامه . آره پسرم که تو باشی ، داستان اصلی زندگی من ، یعنی چیزی که ارزش گفتن و شنیدن داشته باشه از اینجا شروع می شه . همونطور که گفتم هر کدوم از ما بچه ها نوبتی باید از غذای خودمون می زدیم و به اکبر و نوچه هاش می دادیم . یه شب که نوبت من بود ، یواشکی اندازه یه کف دست نون گذاشتم زیر پیراهنم که بیارم و بدم به اکبر ، گویا همون موقع خانم اکرمی من رو دید . این خانم اکرمی در واقع اسمش اکرم بود که گفته بود بهش بگن خانم اکرمی ! البته این زن معاون یتیم خونه نبود . کار و پست اصلیش ، سرپرست کارکنان اونجا بود که از جیک و پیک همه ، بخصوص مدیر خبر داشت . خود مدیر هم ازش حساب می برد .
زن بد طینتی بود . کینه ای ، بی چاک دهن . بی رحم .
اون شب به من چیزی نگفت . یعنی چیزی هم نباید می گفت . سهم خودم بود .
صبح که بلند شدیم ، همه رو توی حیاط جمع کردن . مونده بودیم معطل که چکارمون دارن ! یه نیم ساعتی که منتظرمون گذاشتن ه این زن سنگدل عقده ای با یه گونی که از توش یه طناب آویزون بود و یه چیزی توی گونی وول می زد اومد . کنجکاو شده بودیم که ببینیم توی گونی چیه . چشمها همه به گونی بود و صدا از کسی در نمی اومد .
خانم اکرمی تند به صورت همه نگاه کرد و بعد نگاهش روی من ثابت شد . داشت از ترس نفسم بند می اومد. نزدیک بود که خودم رو خراب کنم .
بعد از اینکه خوب من رو با نگاهش چزوند گفت :
بعضی از شما بی پدر و مادرها برکت خدا رو که ما با بدبختی از دولت گدائی می کنیم حیف و میل می کنن . انگار شکمتون گوشت نو بالا آورده .
این دفعه نخواستم اون توله سگ رو تنبیه کنم فقط صداتون کردم که ببینید عاقب گربه ای که بدون اجازه من نون یتیم خونه رو بخوره چیه ؟
بعد اشاره ای به یکی از کارگرها و اون هم گونی رو برد طرف یه درخت و طناب رو انداخت بالای یه شاخه و خانم اکرمی سر طناب رو گرفت و کشید .
تا حالا علت نگاه شوم این زن رو نفهمیده بودم . وقتی گربه زبون بسته رو دیدم که چطور از درخت با یه طناب دور گلو ، آویزون بود و خر خر می کرد و روی هوا پنجول می زد ، تازه جریان رو فهمیدم . گربه بیچاره قربونی یه کف دست نون شده بود که من دیشب برای اکبر آورده بودم . حیوون رو بی گناه دار زدن . فکر کرده بودن نون رو برای اون آوردم .
من گاهی با این گربه بازی می کردم . زبون بسته بی آزار بود . اونجا کسی یه لقمه نون هم بهش نمی داد داشت حالم بهم می خورد . نفرت تو چشمام موج می زد . تا اون موقع دار زدن یه موجود رو با چشم ندیده بودم . با اینکه تمام بدنم از ترس و خشم می لرزید اما نمی تونستم چشم از گربه بردارم . بلاخره نمی دونم چطور شد و چه حالی به من دست داد که بطرف خانم اکرمی دویدم و تا اومد به خودش بیاد طناب رو از دستش گرفتم و گربه رو آزاد کردم .
طناب از روی شاخه رد شد و گربه افتاد زمین و با سرعت فرار کرد و رفت . راست می گفتن که گربه هفت تا جون داره!
برگشتم و به صورت خانم اکرمی نگاه کردم . داشت می خندید ! انگار از کار من عصبانی که نبود هیچی ، خیلی هم خوشحال بود ! آخه بچه ها با شناختی که از این زن داشتن کمتر بهانه دستش می دادن . این بود که هر وقت کسی جسارتی بخرج می داد و کاری می کرد ، خانم اکرمی خوشحال می شد . چون کسی رو داشت که شکنجه کنه و لذت ببره .
همونجا واستادم و سرم رو انداختم پایین . تازه متوجه شده بودم که چه کاری کردم ! صدا از بچه ها درنمی اومد . با اشاره خانم اکرمی ، چوب و فلک حاضر شد . دو تا از کارگرها گالش هامو از پام در آوردن و پاها مو تو فلک بستن . ترکه رو خود خانم اکرمی دستش گرفته بود اومد جلوی من و گفت : حیوونا رو خیلی دوست داری ؟ آره ؟
فقط با کینه نگاهش کردم که گفت : بچه خوب نیست که اینطوری تو چشمای بزرگتر زل بزنه . نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و گفتم : اون نون مال خودم بود . به گربه هم ندادم بخوره .
تا این رو گفتم در حالی که با ترکه به شدت به کف پاهام می زد ، داد زد : مال تو ، توی تنبونته ! اینجا شما فقط یه تیکه چلوار کفنی دارین ! گه سگها !
اونقدر به کف پاهام زد تا ترکه شکست . درد ضربه های آخر رو حس نمی کردم گریه هم نمی کردم . بخاطر همین هم بیشتر عصبانی شده بود . اگه التماس می کردم و گریه زاری ، انگار ارضا می شد و کمتر منو می زد . اما نمی دونم چرا نه گریه کردم نه التماس .
خون از کف پام راه افتاده بود و چکیده بود تو پاچه شلوارم . حتماً از خودت می پرسی که یه پسر بچه شش هفت ساله چرا این خلق و خو رو داشته ؟
آخه می دونی ، بچه هائی که تو یتیم خونه ها زندگی می کنن ، با بچه های ناز پرورده توی خونه فرق دارن . اونها خیلی بیشتر از سن شون چیز می فهمن . بد بختی کشیدن و سختی .
ترکه که شکست ، ولم کرد و پاهامو باز کردن و رفتن . قانون اونجا اینطوری بود که وقتی بچه ای تنبیه می شد ، اگر کسی سراغش می رفت و کمکش می کرد ، اونم تنبیه می شد .
کشون کشون خودم رو رسوندم تو خوابگاه و یه گوشه افتادم . درد پا از یه طرف و گرسنگی از یه طرف و بغضی که داشت خفه ام می کرد از یه طرف دیگه عذابم می دادند . یه دربون پیر داشتیم به نام بابا سلیمون . مرد خوبی بود . یواشکی اومد سراغم و از یه قوطی مرهمی در آورد و مالید کف پای من و قوطی رو هم داد و بهم گفت که هر روز روی زخمها بمالم که پام قانقاریا نشه . یه تیکه نون هم بهم داد و رفت .
نمی دونم توی اون مرهم چیزی بود یا اینکه محبتی که اون موقع بابا سلیمون به من کرد باعث شد درد پام کمی آروم بشه ! میدونی بچه هایی که توی اینجور جاها زندگی می کنن ، تشنه محبت و مهربونی هستن . اگه کسی براشون کاری بکنه ، ذره های محبتش رو هم حروم نمی کنن !
وقتی تنها شدم بی اختیار اشک از چشمهام سرازیر شد . بدون صدا گریه می کردم . در ذهنم مادرم رو زنی مهربون مجسم می کردم و پدرم رو هم پدری با محبت . تو عالم رویا می دیدم که مادرم گریه کنون با دستهای ظریف خودش اشکهامو پاک می کنه و پدرم رو می دیدم که عصبانی به سراغ خانم اکرمی می ره و تا می خوره کتکش می زنه و بعد پیش من میاد و با لبخندی که خشم رو پشت خودش پنهون کرده ، بهم می گه : پاشو پسرم ، گریه نکن . گریه مال دختراس . مرد که به این زودی ها اشکش در نمی آد . آفرین به پسر شجاعم که نذاشت اون حیوون بی گناه رو دار بزنن . بعد در حالیکه اشک توی چشمش حلقه زده و از ناراحتی لبهاشو گاز می گیره ، زخمهای کف پامو برام با یه دستمال که از تو جیبش در میاره می بنده .
نوازش دستهای مادرم ، دلم رو پر از امید می کنه و حرفهای پدر ، جون تازه ای توی تنم می آره . اما تا چشمهامو باز می کنم ، فقط در و دیواره که می بینم .
برای یه یتیم ، همین هم که پدر و مادرش توی رویا بسراغش بیان ، غنیمته !
سرم رو بطرفآسمون کردم و نگاهی به خدا ! وقتی دوباره چشمهامو بستم که شاید رویای پدرم و مادرم رو ببنیم ، احساس کردم که دستی رو شونه گذاشته شد . مخصوصاً چشمهامو باز نکردم که این حس تموم نشه که دستی دیگه شروع به پاک کردن اشکهام کرد .
این دیگه رویا نبود . برگشتم و کنارم رو نگاه کردم . پسری بود همسن و سال خودم . پیشم نشسته بود و گریه می کرد . بهش گفتم اگه بفهمن اومدی اینجا ، تنبیهت می کنن . بهم خندید و دولاشد و صورتم رو بوسید و گفت : اومدم ازت تشکر کنم ، اسم من عباسه . خوب شد که نذاشتی اون گربه رو بکشن .
اینو گفت و بلند شد و رفت . همین کافی بود که از کاری که کردم احساس غرور کنم . در خودم یه قدرت عجیبی حس می کردم . می دیدم که کاری که کردم ارزش فلک شدن و کتک خوردن رو داشته . دیگه زخم پام درد نمی کرد . لبخندی گوشه لبهام نشست .
اون شب گذشت . فردا صبح دوباره توی حیاط جمعمون کردن . چون روی پاهام نمی تونستم بایستم ، دو نفر زیر بغلم رو گرفته بودن وقتی همه ساکت شدن ، خانم اکرمی صدام کرد .
بچه ها همونطوری بردنم جلوی صف . ازم پرسید نون رو برای کی آورده بودم بیرون . تو دلم گفتم اگه بگم همین بلا سر اکبر می آد . اگه هم نگم دوباره فلک می شم . داشتم با خود کلنجار می رفتم که چیکار کنم یکی وادارم کرد که بگم نون رو واسه گربهه آوردم بیرون .
خانم اکرمی نگاه تندی به من کرد . تو چشماش می دیدم که از خدا می خواد تا یه بار دیگه کتکم بزنه . اما انگار خدا برام خواست و بابا سلیمون اومد جلو و یه چیزی در گوش خانم اکرمی گفت و اونم تند به طرف دفتر یتسم خونه رفت . یه نفسی کشیدم . پدر سگ صورتش رو انگار از سنگ تراشیده بودن . کوچکترین مهربونی توش دیده نمی شد .
بابا سلیمون مرخصمون کرد و بچه ها زیر بغلم رو گرفتن و بردن تو خوابگاه . نیم ساعتی که گذشت دیدم رفت و اومد و بدو بدو تو ساختمون شروع شد . حدس زدم که حتماً یه عده از طرف دولت اومدن اونجا .
برام فرقی نداشت چون اومدن اونها نفعی به حال من نداشت . برای خودم تکیه ام رو به دیوار داده بودم و پاهام رو دراز کرده بودم و تو افکار خودم بودم که یه مرتبه مدیر و خانم اکرمی و چند تا از کارگرها همراه عده ای مرد با لباسهای اعیانی که یه زن و یه دختر باهاشون بود اومدن تو خوابگاه .
خوابگاه یه سالن خیلی بزرگ بود با دیوارهای بلند . یه طرفش پر از تشک و پتو بود که روی هم چیده شده بود شبها این تشکها رو پهن میکردیم و روش می خوابیدیم . البته اسمش تشک بود وگرنه به نازکی پتوهامون بود .
وقتی منو اونجا دیدن ، یکی شون ازم پرسید که بچه تو چرا نرفتی توی حیاط ؟ یکی دیگه بهم گفت : وقتی آقا باهات صحبت می کنن ، بلند شو واستا !
سرم رو بلند کردم و گفتم کف پاهام زخمه ، نمی تونم واستم . مردی که همه بهش احترام می ذاشتن اومد جلو و نگاهی به کف پام کرد و پرسید : پات چی شده ؟
زیر چشمی به خانم اکرمی نگاه کردم که با رنگ پریده ، چپ چپ داشت نگاهم می کرد .
یه لحظه دلم خواست فریا بزنم و بگم که این زن دیوانه ، بخاطر یه کف دست نون خالی این بلا رو سرم آورده ، اما خودم رو نگه داشتم و گفتم : تو خارها راه رفتم . پاهام اینطوری شد . مرده به مدیر دستور داد که زخمهامو پانسمان کنن . در همین موقع اون دختر کوچولو جلوم نشست و پرسید : این جوجوها چی ان تو موهات راه می رن ؟
دست کردم و چنگی به موهام زدم و یکی از شپش ها اومد تو دستم . نشونش دادم و بهش گفتم : شیپش تا حالا ندیدی ؟!
گفت : نه ، گاز می گیرن ؟
گفتم : نمی دونم و شپیش رو با ناخنم له کردم .
گفت : چرا کشتیش ؟ گناه داره !
همه زدن زیر خنده . خودم هم خنده ام گرفت . دلم می خواست دیروز اینجا بود و می دید که داشتن یه گربه بد بخت رو دار می زدن !
گفت : یکیش رو می دی من باهاش بازی کنم ؟
در همین موقع اون خانمه که لباس قشنگی تنش بود و بوی خوبی هم ازش می اومد دست بچه ش رو کشید و بلندش کرد و گفت : دخترم شپیش خون می خوره . مال بچه های کثیفه . نباید بهش دست زد . آدم مریض می شه . اگه بچه ها مرتب حموم کنن سرشون شپیش نمی ذاره .
دختر کوچولو گفت : پس چرا اینها مریض نمی شن ؟
خانمه جوابی نداشت بهش بده که من گفتم : ما عادت کردیم . اینجا همه مون شپیش داریم . اون خانمه نگاهی به من کرد و سرش رو انداخت پایین .
دختر کوچولو دست مادرش رو ول کرد و اومد نزدیک من و پرسید : تو چرا شپیش داری و کثیفی؟ نمی دونستم چطوری باید به این بچه وضع خودمون رو بگم . اون معنی درد و غم و غصه بی کسی رو از کجا می فهمید ؟ کمی مکث کردم . انگار همه منتظر جواب من بودن . این بود که گفتم ، من مثل تو مادر ندارم که تمیزم کنه .
گفت : خودت که دست داری! برو حموم با صابون خودت رو بشور .
بازم خندم گرفت . می خواستم بهش بگم اینجا ماهی یه بار همه مون رو می برن تو حیاط و با سطل ، آب می ریزن رو کلمه مون . تازه وقتی تابستونه و هوا گرم . زمستون که هیچی . اما ترسیدم بعدش فلک بشم . پس گفتم : چشم می رم حموم و خودم رو تمیز می کنم .
برگشت به مادرش گفت : مامان اینو ببریم خونه مون . با هم بازی می کنیم .
یه لحظه نور امیدی تو دلم روشن شد . اگه اینا من رو با خودشون می بردن ؟! اگه می شد که من هم یه زندگی مثل این بچه داشته باشم . اگه منم می شد یه همچین لباسهایی تنم کنم . اگه می تونستم یه همچین کفشی پام کنم . اصلاً چه فرقی بین من و این بچه اس ؟
که خانمه محکم دست دخترش رو کشید و با خودش از خوابگاه بیرون برد . نفهمیدم از من فرار کرد ؟ یا از خودش و وجدانش!
وقتی همه با سکوت از اونجا رفتن ، خانم اکرمی نگاهم کرد و گفت : شانس آوردی که جلوی زبونت رو گرفتی وگرنه کاری می کردم که دیگه نتونی حرف بزنی!
می خواستم وقتی اینا رفتن ، بندازمت تو ساه چال . ولی این دفعه بخشیدمت .
اینو گفت و رفت . وقتی تنها شدم ، دوباره توی موهام چنگ زدم . یکی دو تا دونه شپش اومد توی دستم . چندشم شد . آدم تا وقتی چیزی رو ندونه زجر نمی کشه . اما وقتی فهمید چرا ! دیگه خیلی چیزها ناراحتش می کنن . امان از هوشیاری!
خلاصه در اثر حرفهای اون دختر بچه از خودم خجالت کشیدم . تصمیم گرفتم که تمیز باشم حتی با اون امکانات و وضع بدی که داشتم .
چند روزی گذشت و پاهام تقریباً خوب شدن . یه صبح که یه گوشه حیاط نشسته بودم و تو این فکر بودم که چطوری ، دور از چشم کارگرا و خانم اکرمی ، دو تا سلط آب روی سرم بریزم و از دست این شپش ها و کثیفی نجات پیدا کنم ، اکبر سراغم اومد و کنارم نشست و دستی به پشتم زد و گفت : خوشم اومد ، معلوم شد اس و قس داری. به ابوالفضل اگه اون روز نفست در می اومد و جیک می زدی ، شیردونت رو می کشیدم بیرون . حالام اگه دوست داری ، عشقه ! بیا تو دارو دسته خودمون !
ازش تشکر کردم . خوشم نمی اومد که با اکبر و نوچه هاش بگردم . از زورگوئی بدم می اومد . وقتی بهش گفتم خندید و گفت : خود دانی .اما هر وقت گیر داشتی حاجیت رو خبر کن . بهش گفتم اگه طوری بشه که بتونم دو تا سطل آب گیر بیارم و خودم رو بشورم خوب می شه . از خنده نزدیک بود غش کنه . وقتی خوب خنده هاشو کرد گفت : مگه کثافت چه عیبه شه که می خوای بری سراغ نظافت ؟! جوجه ! ما هر چی تن مون رو کیسه بکشیم و چرک بکونیم بازم پرورشگاهی و یتیمیم ! نون نداریم بخوریم تو دنبال قرقوروتی؟
گفتم : پس هیچی ، بلند شدم که برم ، کمی این ور و اون ور رو نگاه کرد و گفت : اگه بازم دهنت قرص باشه یه جایی می برمت که عقل جن هم نمی رسه .
بعد دست خودش رو چند بار گاز گرفت و دوباره گفت : بپر دنبالم بیا .
چند تا از نوچه هاش رو صدا کرد و همه راه افتادیم . ته حیاط ، جایی که یه کوه تیر و تخته روی هم چیده شده بود ایستادیم و یکی از بچه ها ، بشکه ای رو کنار زد و پشتش یه سوراخ نسبتا بزرگ توی دیوار پیدا شد . اکبر تند من رو به طرف سوراخ هل داد و گفت : برو ته باغ . همین جوری راست شیکمتو بگیر و برو . صدای آب رو می شنفی . اما حواست رو موقع رفت و آمد جمع کن گندکار در نیاد و سولاخ لو نره .
بعد پشت سر من یه بشکه رو دوباره سر جاش گذاشت .
یه لحظه ترس برم داشت . تا اون موقع یادم نمی اومد که این طرف دیوارهای یتیم خونه رو دیده باشم . برگشتم و به باغ نگاه کردم . تا چشم کار می کرد درخت بود و همه سبز . احساس پرنده ای رو داشتم که بعد از سالها اسارت ، حالا آزاد شده بود . هم می خواستم پرواز کنم و هم از پرواز وحشت داشتم . از این حس سرم گیج می رفت . نشستم و چشمهامو بستم مدتی به صدای باد که از بین برگها می وزید گوش دادم . صدای پرنده ها که همیشه از اون طرف دیوار بگوشم می رسید ، حالا برام تازگی داشت ! همونطور که چشمهام بسته بود گوش می کردم و آزادی رو مزه مزه می کردم .
به اینجای داستان که رسید متوجه من شد و گفت :
-پسرم تو که دست به شامت نزدی ! نون و پنیر باب میلت نیست ؟
حق داری !
-اختیار دارید . محو صحبتهای شما بودم . چشم الان می خورم .
هدایت – سرت رو درد آوردم . خیلی پرچونگی کردم باید ببخشی .
– نه، نه ، اصلاً برام خیلی جالبه . خواهش می کنم ادامه بدید .
هدایت – راست می گی یا تعارف می کنی ؟
-این حرفا چیه ؟ هر کلمه که می فرمایین ،توی حافظه ام جا می دم و با حرص منتظر کلمه بعدیم !
هدایت خندید . شوق گفتن تو چشماش برق می زد .
هدایت – پس تو تا شامت رو می خوری ، من یه سر به این زبون بسته طلا بزنم ببینم جا و جوش درسته یا نه . الان بر می گردم .
بلند شد و از اتاق بیرون رفت . من هم مشغول خوردن شدم و در و دیوار رو هم نگاه می کردم . بقدری آینه کاری اتاق قشنگ بود که دلم نمی اومد چشم ازش بردارم .
چشمم به کتابخونه قدیمی افتاد . خدا می دونست چه ثروتی اونجا خوابیده بود .
تابلوهایی که به دیوار بود شاید هر کدوم سیصد سال قدمت داشت ! داشت مغزم سوت می کشید . این خونه می تونست یه موزه عالی باشه .
بعد از چند دقیقه آقای هدایت برگشت .
هدایت – بزار برات یه چایی بریزم . نمی دونی چقدر خوشحالم . سالها بود که برای هیچ کاری شوق نداشتم .احساس می کنم دینی رو که به گردنمه ، دارم ادا می کنم .
استکان چای رو جلوم گذاشت که واقعاً همراه شنیدن این سرگذشت ، می چسبید ! بعد سیگاری روشن کرد و گفت :
– پسر گلم که تو باشی ، داشتم می گفتم . چشمهامو بسته بودم و جرات نداشتم که بازشون کنم . می ترسیدم همه ش خواب باشه . آروم لای یه چشمم رو باز کردم . نه حقیقت داشت درختها ، برگها ، زمین سبز ، همه حقیقت داشت .
بلافاصله به سرم زد که فرار کنم . نیم خیز شدم !
اما کجا رو داشتم که برم ؟ دوباره نشستم از وقتی که تونسته بودم فکر کنم دنبال آزادی بودم ، اما هیچ وقت این فکر رو نکرده بودم که بیرون از پرورشگاه جایی برای ما نیست این بود که آروم بلند شدم و همونطور که اکبر گفته بود مستقیم جلو رفتم .
اصلاً هوای اینجا با اینکه بیست قدم با یتیم خونه فاصله نداشت با اون طرف دیوار فرق داشت ! هوا هوای آزادی بود .
کمی که جلوتر رفتم ، صدای شر شر آب رو شنیدم . به طرف صدا رفتم . چند دقیقه بعد از دور جایی رو به اندازه یه میدون دیدم که آب مثل آبشار از بلندی توش می ریزه آب مثل اشک چشم بود . از خوشحالی نزدیک بود گریه کنم . دوون دوون به طرف اونجا رفتم . پریدم توی آب . خنک بود و دلچسب!
سرم رو چندین بار زیر اب کردم و حسابی چنگ زدم . وقتی روی آب رو نگاه می کردم شپش ها رو می دیدم که دارن روی آب دست و پا می زنن.
خوشحال بودم از اینکه موهام داره تمیز می شه و ناراحت از اینکه آب کثیف می شه ! باور نمی کنی . اون لحظه بزگترین آرزوم داشتن یه صابون بود .
وقتی خوب سر و تنم رو شستم از آب بیرون اومدم و شروع به شستن لباسهام کردم و بعد اونها رو آویزون کردم تا خشک بشه .
کنار آب نشسته بودم و پاهام رو ول داده بودم تو آب . زیر پوستم گز گز می شد . تو حال عجیبی بودم که از یه جا صدای موسیقی قشنگی اومد . همونطور که به صدا گوش می کردم و پاها رو چلپ چلپ تو آب می زدم ، چشمهامو بستم .
نمی دونم چقدر طول کشید . صدای کلفتی ازم پرسید : اینجا چیکار می کنی بچه ؟
این دفعه دیگه از ترس نزدیک بود گریه ام بگیره . زبونم بند اومده بود . برگشتم و پشتم رو نگاه کردم . یه مرد گنده با ریش بلند و لباس پاره پوره بالا سرم واستاده بود و یه چیزی عجیب غریب تو دستش بود . هر چی زور زدم که یه کلمه از دهنم در بیاد نتونستم .
یارو انگار فهمید و گفت : نترس بچه جون ، کاری باهات ندارم . مال این یتیم خونه ای ؟ یا سر بهش اشاره کردم . دوباره گفت : واسه چی اومدی اینجا ؟ بازم نتونستم جوابش رو بدم .خندید و گفت زبونت رو گربه خورده ؟
بعد اومد کنارم نشست و دستی به سرم کشید . دلم کمی قرص شد . گفت : من هر وقت که دلم می گیره می آم اینجا و واسه دلم و این درختها ویلن می زنم .
فهمیدم که اون چیز عجیب اسمش ویلن . زیر لب پرسیدم این صدا که می اومد از این بود ؟ گفت : آره ، خوشت اومد ؟ بعد شروع کرد به ساز زدن . اونقدر قشنگ می زد که زنگ غم رو از دلم برد . وقتی تموم شد دیگه باهاش غریبه نبودم ! انگار آهنگی که زد ، دوست مشترکی بود که ما رو با هم آشنا کرد .
پرسیدم چه جوری با این چیز اینقدر قشنگ صدا در میاری؟
گفت : این چیز اسمش ویلن. خوشت اومد ؟
گفتم خیلی . بازم بزن .
-بعداً اسمت چیه ؟
اسمم رو بهش گفتم . گفت : اسم من رضاس بهم میگن رضا دیوونه . چند وقته که توی یتیم خونه ای ؟
– گفتم از وقتی که یادم می آد . پاهام رو از تو آب در آوردم و وقتی خواستم که گالش هام رو بپوشم چشمش به کف پام افتاد و پرسید :
پات چی شده ؟ گفتم هیچی و زود گالش هام رو پام کردم .
پرسید : فلکت کردن ؟ با سر جواب دادم . دوباره پرسید : واسه چی ؟
مجبوری جریان رو بهش گفتم . اشک تو چشماش جمع شد و بدون اینکه چیزی بگه ویلن رو برداشت و یه چیزی زد که بغض تو گلوم نشست !
وقتی تموم شد پرسید : دلت می خواد یادت بدم که ویلن بزنی ؟
قند توی دلم آب کردن . گفتم از خدامه . گفت امروز دیگه نمی شه . از فردا هر وقت دیدی این کلاه به یکی از شاخه های درخت پشت دیوار یتیم خونه آویزونه ، خودت رو برسون اینجا . فقط مواظب باش کسی نفهمه .
خندیدم ، اونم خندید و گفت : حالا پاشو لباسهاتو بپوش ! تازه یادم افتاد که لباس تنم نیست ! خجالت کشیدم و زود پریدم پشت یه درخت . خندید و لباسهام رو از روی پاخه برداشت و پرت کرد طرف من رو گفت : من دیگه می رم . حواست به خانم اکرمی باشه . از اون جلب هاست .
در حالی که تند لباسهام رو که هنوز خیس بد می پوشیدم ، پرسیدم شما از کجا اونو می شناسی ؟ گفت : اکرمی رو می گی ؟ گفتم : آره . گفت : ما ویونه ها خیلی چیزها رو می دونیم !
این خانم اکرمی اسم اصلیش اکرم خوزی یه ، واسه اینکه بچه ها پشت سرش اکرم …وزی صداش نکنن . اسمش رو گذاشته خانم اکرمی ! این ضعیفه شیطون رو درس میده! هر چی واسه یتیم خونه پول و جنس و خوراکی می آد ، می فروشه . سرشون با مدیر تو یه آخوره . مثل رئیس دیونه خونه ! حالا یه دفعه دیگه که اومدی برات تعریف می کنم .
وقتی لباسهامو تنم کردم و از پشت درخت بیرون اومدم ، دیگه رضا رفته بود . تازه شروع کردم با خودم فکر کردن . این چه جور دیونه ای بود که هم قشنگ ویلن می زد و هم اینقدر خوب صحبت می کرد ؟ این رضا که صد درجه از خانم اکرمی عاقل تر بود . حقش رو بخوای خانم اکرمی رو باید می بردن دیونه خونه که اینقدر بچه ها رو می چزوند و زجر می داد .
یه نیم ساعتی صبر کردم تا لباسها به تنم خشک شد و بعد به طرف یتیم خونه حرکت کردم .
دلم نمی خواست که از این باغ قشنگ و بزرگ به اونجا برگردم ولی چاره ای نبود . جای دیگه ای رو نداشتم برم . سلانه سلانه راه رفتم تا رسیدم پشت دیوار . آروم سوراخ گذر رو پیدا کردم و یواش واردش شدم . جلوی سوراخ پر بود از بوته های خودرو که اگه نمی دونستم از کجا وارد باغ شدم ، پیداش نمی کردم . آهسته بشکه رو سر جاش گذاشتم . اکبر رو از دور دیدم و بهش خندیدم ، اونم بمن خندید اومد جلو و گفت : اونجا بهت خوش گذشت ؟ فقط مواظب باش سوراخ رو به …. ندی !
خیلی خوشحال بودم . چیزی رو پیدا کرده بودم که امیدوارم کنه . از فردای اون روز همش چشمم به درخت پشت دیوار بود که به شاخه ش کلاه رضا رو ببینم .
سرم تمیز شده بود و دیگه لباس ها و تنم بو نمی داد . احساس خوبی داشتم . دو روز بعد تازه صبحونه رو خورده بودیم که چشمم به کلاه افتاد و با احتیاط از سوراخ رد شدم . این سوراخ برام مثل دریچه ای به بهشت شده بود .
با سرعت خودم رو به کنار آبشار کوچیک رسوندم . رضا منتظرم بود . سلام کردم .
“سلام ، زود اومدی !” معلوم میشه اشتیاق داری . بیا تا زودتر شروع کنیم .
ویلن رو آروم دستم داد . بلد نبودم که چطور اون رو بگیرم در حالی که با خنده یادم می داد گفت : بچه مگه بیل دستت گرفتی ؟ آروم بگیر و بذار زیر چونه ات . آهان خوبه . حالا درس اول .
رضا مثل استادی بهم تعلیم می داد و من خیلی راحت یاد می گرفتم . وقتی ویلن رو درست با دست چپم گرفتم و چونه م رو روی بدنه ش گذاشتم ، انگار سر روی شونه پدرم گذاشته بودم و وقتی با دست راست آرشه رو گرفتم انگار دست مادرم توی دستم بود .
” چرا چشماتو بستی پسر؟ باز کن ببین چکار می کنی ؟”
رضا بود که بهم فرمون می داد اما دست خودم نبود . تا شروع به تمرین می کردم بی اختیار چشمام بسته می شد . رضا هم دیگه پاپی نشد .
وقتی دو ساعتی با هم کار کردیم .گفت : از این به بعد باید تا یه هفته خودت تنها بیای و تمرین کنی . همین چیزهایی که بهت گفتم . ویلن رو می ذارم تو اون تنه درخت فقط مواظب باش دست به کوکش نزنی .
وقتی تمرین تموم شد ، رضا از تو جیبش یه چیزی مثل کلید در آورد و به من داد و گفت : پسر جون به این میگن شاه کلید ! بگیر ، گمش نکنی . توی زیر زمین ، ته راهرو یه اتاق بزرگه . اونجا انباره . هر چی جنس و خوراکی و لباس و این چیزها برای یتیم خونه می آد ، می ذارن اون تو . باید حواست جمع باشه . یواشکی برو و با این شاه کلید قفلش رو واکن . حیف و میل نکن . اندازه شیکمت بخور . بعد در رو دوباره قفل کن و بیا بیرون . یه خورده به خودت برس ، داری از لاغری می میری!
ازش پرسیدم تو از کجا اونجا رو می شناسی؟ گفت مال خیلی وقت پیشاس . بچگی هام چند سالی اونجا بودم . ما بچه پرورشگاهی ها بعد از اینکه بزرگ شدیم یا جامون تو زندانه یا تو دیونه خونه و یا قبرستون .
پرسیدم تو که اصلاً دیونه نیستی چرا بردنت اونجا ؟ گفت : نصف کسانی که اونجان دیونه نیستن ! حداقل از خیلی ها که اون بیرون دارن راه می رن ، عاقل ترن . مدتی مات نگاهش کردم که خندید و گفت : پاشو دیگه برو . دیر میشه و ممکنه بفهمن اومدی بیرون . از جام پریدم و با رضا خداحافظی کردم و به دو رفتم طرف سوراخ .
وقتی توی حیاط یتیم خونه رسیدم ، گشتم تا اکبر رو پیدا کردم و بهش گفتم که دنبالم بیاد . دو تایی با احتیاط بدون اینکه کسی متوجه بشه وارد زیر زمین شدیم . کارگرای اونجا ، یکی دو نفر بیشتر نبودن . برای اینکه حقوق کمتر بدن و همه ش رو خودشون به جیب بزنن کسی رو نمی آوردن از این بابت شانس آورده بودیم .
وقتی وارد زیرزمین شدیم ته راهرو به همون در که رضا گفته بود رسیدیم . به اکبر گفتم مواظب باشه کسی نیاد و خودم با شاه کلید مشغول باز کردن قفل شدم . دو دقیقه طول نکشید زود رفتم تو انبار و در رو پشتم بستم .
چی دیدم ! انبار پر بود از برنج و روغن و صابون و خوراکی و پتو و تشک های نو نو و خلاصه همه چیز ! پدر سگ های بی شرف ، ماها رو مثل گداها گرسنه و لخت راه می بردن و تمام اینها رو می فروختن .
یه کیسه خرما برداشتم و اومدم بیرون و در رو دوباره قفل کردم . تا چشم اکبر به خرما افتاد و در حالیکه آب از چک و چونه اش راه افتاده بود گفت : ای تخم سگ ! تو چه زبلی ! ای موش مرده آب زیرکاه .
دوتایی با خنده افتادیم به جون خرماها . همه رو از هولمون با هسته می خوردیم . وقتی شکمی از عزا در آوردیم ، دلمون نیومد تنها خوری کنیم . قرار شد شب توی خوابگاه ، وقتی چراغها خاموش شد ، بقیه رو بین بچه ها پخش کنیم .
جریان رضا رو به اکبر گفتم کمی تو لب شد و گفت : پسر نکنه تو باغ یه دفعه این مرتیکه یخه تو بگیره و بی سیرتت کنه !
گفتم اگه از این خیالها داشت که دیروز وقتی لخت بودم می کرد . نه ، مرد خوبیه . کف پاهام رو که دید ، دلش ریش شد .
اکبر دست کرد تو جیبش و یه چاقو در آورد و به من داد و گفت اینو بذار تو جیبت . اگه یه وخت خواس حرومزادگی کنه ، ناکارش کن . خندیدم و ازش چاقو رو گرفتم . شده بود مثل برادر بزرگم . دو تایی با شوق کودکانه از زیر زمین اومدیم و خرماها رو یه جا قایم کردیم .
شب اکبر گذاشت تو پیرهنش و آورد تو خوابگاه . وقتی چراغها رو خاموش کردن بچه ها رو جمع کرد و از جیبش یه چاقوی بزرگ در آورد و بازش کرد و جلوی بچه ها گرفت . تیغه چاقو برق می زد با چشمای از حدقه در اومده به همه نگاه کرد و گفت ک گوش کنید بز مجه ها . ما لوطی ایم تنها خوری بلد نیستیم . براتون خرما آوردیم که شماهام کوفت کنین . اما اگه یه کلمه از این جریان جلوی کسی حرف بزنین ، بی ناموسم اگه خشتکتون رو جر ندم ! این گزلیک رو تا دسته می کنم به هر چی نابدترتون ؟ فهمیدین ؟این زنیکه خونه آخرش اینه که فلکتون کنه یا بندازتتون تو سیاه چال . اما من جون تون رو نگیرم ول کن نیستم . از این بچه یاد بگیرین . دیدین زیر فلک لام تا کام زبون وا نکرد . حالا بی صدا بیاین جلو سهمتون رو بگیرین . باید با هسته بخورین که این زنیکه بو نبره وگرنه می فهمه .
نمی تونم اون لحظه رو برات توصیف کنم که بچه ها چطور خرماها رو می خوردن . نمی دونستن تو دهنشون بذارن یا تو چشمشون . بعضی ها که اصلاً نمی دونستن خرما چی هست . اصلاً احتیاج نبود که اکبر بگه . همه خرما رو با هسته قورت می دادن . خلاصه اون شب براشون شب عید بود . تو دلم رضا رو دعا کردم . برای یه شب هم که شده ، بچه های یتیم با شکم سیر خوابیدن .
اینجای سرگذشت که رسیدیم ، آقای هدایت دیگه خسته شده بود . سیگاری روشن کرد و گفت :
– اینا که گفتم یه پرده از صد پرده زندگی من بود . حالا اگه دوست داشتی که بقیه ش رو بشنوی ، بازم بیا . دلت خواست رفیقت رو هم بیار . پسر خوبیه . انگار خیلی هم دوستت داره . تو این زمونه رفیق خوب کیمیاست .
ساعتم رو نگاه کردم . کمی از 9 گذشته بود . اجازه خواستم و بلند شدم . دم در که داشتم خداحافظی می کردم هدایت گفت :
بهزاد خان ه بیا اینو بگیر . به اهلش اگه بفروشی بالاش خوب پول می دن . بگیر یه کتاب خطی قدیمی دستش بود . شاید مال چهارصد پونصد سال پیش .
– ممنون ، اما برای این چیزها نیومده بودم . چیزی رو که می خواستم ، پیدا کردم . ممنون بازم می آم پیش تون . فعلاً خدانگهدار .
هنوز برف می اومد . اتاقم تا اینجا کمتر از نیم ساعت راه بود . همونطور که قدم می زدم به سرگذشت آقای هدایت فکر می کردم . با اون ثروت اصلاً تصورش را نمی کردم که یه همچین گذشته ای داشته باشه . چرا اونطور زندگی می کرد ؟ بنظر می اومد که از دنیا بریده ! تو همین افکار بودم که خودم رو جلوی در اتاقم دیدم . وقتی خواستم کلید رو تو قفل در بچرخونم ، لای در ، گوشه یه کاغذ رو دیدم . در رو که باز کردم ، افتاد تو اتاق . ورش داشتم یه یادداشت کوتاه از فرنوش بود . یاد جریان عصر افتادم باز دلم گرفت .
توش نوشته بود : بهزاد خان سلام . دوباره آمدم تشریف نداشتید . فردا خدمت می رسم . خداحافظ فرنوش ستایش.
چند بار این جمله رو خوندم . حتی یادداشتش هم بوی عطر می داد .
گذاشتمش تو یه پاکت و گذاشتم لای یکی از کتابهام . با اینکه از کارش ناراحت بودم ، اما لبخندی روی لبهام نشست .
بساط چای رو جور کردم و یه گوشه نشستم . صدای ویلن هدایت و رضا هر دو توی گوشم بود . بقدری اون قطعه رو قشنگ اجرا کرده بود که نمی تونستم فراموشش کنم ساعت حدود 10 بود . رختخوابم رو انداختم و گرفتم خوابیدم که زودتر صبح بشه . حتی چایی هم نخوردم .
شب خواب رضا دیونه رو با ویلن و هدایت با شاه کلید و اکبر رو با چاقو و بچه های یتیم خونه رو با یه کیسه خرما دیدم .
صبح که بیدار شدم بعد از اینکه دست و صورتم رو اصلاح کردم . رفتم که برای صبحانه نون تازه بگیرم ، یاد خواب دیشب و خرما افتادم . متأسفانه خرما گرون بود و نتونستم بخرما . جاش یک کیلو سیب خریدم و نیم کیلو شیرینی . آخه امروز مهمون برام می اومد . وقتی به خونه برگشتم ، بعد از خوردن صبحونه شروع کردم به گردگیری و نظافت .
کارم که تموم شد منتظر نشستم . هر چی ساعت رو نگاه می کردم و با چشمام عقربه ها رو به جلو هل می دادم ، انگار کندتر حرکت می کرد .
یه کتاب برداشتم و ورق زدم ، اما کو حواس چیز خوندن ؟ رادیو رو روشن کردم و خودم رو مشغول کردم نیم ساعت نگذشته بود که تق تق یکی زد به در . از پنجره نگاه کردم ، فرنوش بود . در رو وا کردم و خودم رو با اینکه قند تو دلم آب می کردند بی اعتنا و خونسرد نشون دادم .
فرنوش- سلام . پیغام دستتون رسید ؟
-سلام . بله ، اگه منظورتون اون یادداشته . حالتون چطوره ؟
فرنوش- همین جا ، پشت در باید جواب بدم ؟
-ببخشید بفرمایید تو
وارد شد و کفشهاشو در آورد و روی صندلی نشست .
فرنوش – از دستم عصبانی هستید ؟
-عصبانی ؟ چرا ؟ بخاطر تلویزیون ؟
فرنوش – اگه ناراحتتون کردم ، عذر می خوام . منظوری نداشتم . اون به عنوان قرض بود . بعداً ازتون پولش رو می گرفتم .
-اولاً که من نمی تونم این قرض رو ادا کنم . غیر از اون . فرنوش خانم شما به من مدیون نیستید . اگر اون شب کسی دیگه ای هم جای شما بود ، من بهش کمک می کردم .
فرنوش – یعنی اگر جای من هر کس دیگه ای به آقای هدایت زده بود شاید جاش می رفتید زندان ؟
-خوب نه ، نمی رفتم زندان . آخه کس دیگه ای نبود . حسابی هول شده بودم . چایی می خورید ؟ الان براتون دم می کنم .
فرنوش لبخندی زد و گفت : من استکانها رو می آرم . جاش رو بلدم .
همونطور که به طرف قفسه می رفت گفت :
– من باید برم پیش آقای هدایت و ازشون تشکر کنم .
– کار خوبی می کنید . فقط براشون چیزی نخرید که بهشون قرض بدید .
فرنوش – از اون حرفها بود ها !
بعد در حالیکه می خواست دنباله حرفش رو بگه ، استکانی رو که دیروز باهاش چایی خورده بود از توی قفسه بیرو ن آورد و گفت :
-آهان بلاخره یه چیز کثیف و نشسته تو اتاقتون پیدا کردم . استکان رو به من نشون داد .
-اون کثیف نیست !
نگاهی به استکان کرد و اخمهاش تو هم رفت و پرسید :
-مهمون داشتید ؟ یه خانم !درسته ؟
دو تا فحش بخودم دادم که چرا دیروز اون استکان رو نشستم در حالیکه هم به من و هم به استکان نگاه می کرد دوباره پرسید :
-انگار زیاد هم تنها نیستید ؟! مهمون زن داشتید ؟ جای لبش روی استکان مونده ! یادتون رفته آثار رو پاکسازی کنید .
جلو رفتم و استکان رو از دستش گرفتم . زبونم نمی چرخید که بهش بگم استکان خودشه که دیروز باهاش چایی خورده ! خیلی عصبانی شده بود .
-بله ببخشید . یادم رفته بشورمش. الان می شورمش .
شالش رو از روی صندلی برداشت و سرش کرد و گفت :
-اومده بودم که دعوتتون کنم خونه مون . یعنی پدرم ازم خواسته بود . خواهش می کنم اگه دلتون خواست ، یه شب تشریف بیارید منطل ما و اگه دلتون خواست ! خداحافظ .
می دونستم که اگه جریان استکان رو براش نگم ه با این حال عصبانی ، می ره و دیگه نمی تونم ببینمش . نمی دونم چطوری روم رو سفت کردم و در حالیکه داشت در رو وا می کرد ، زیر لب گفتم : استکان خودتونه . دیروز خودتون باهاش چایی خوردین
برگشت و تو چشمام نگاه کرد و بعد به استکان که دستم بود . یه دفعه وا داد ! کفشهاشو آروم در آورد و شالش رو از سرش برداشت و بازم به من نگاه کرد .
-فراموش کرده بودم بشورمش. استکان رو بهش نشون دادم . خندید و از دستم گرفت .
وقتی مشغول چایی خوردن بودیم گفت :
امروز ناهار چی دارین ؟
از زبون لال شدم پرید ، خورشت قیمه .
فرنوش – بدین من لپه هاشو پاک کنم .
با خنده گفتم : باید اول برم لپه بخرم بعد شما پاک کنید .
خندید و گفت : اصلا ًامروز بیایید با هم ناهار بریم بیرون .
کمی من من کردم و دیدم زشته اگه بگم نه . همه جای دنیا ، مردها خانم رو به ناهار دعوت می کنن حالا که یه خانم از من دعوت کرده خوب نیست قبول نکنم . این بود که قبول کردم .
-چه شال قشنگی سرتون می کنین !
فرنوش – ممنون . هوا سرده نمی شه روسری سرم کنم . سردم می شه .
کاپشنم رو پوشیدم و پرسیدم :
-حالا کجا می خواهین بریم ؟
فرنوش – یه جای خوب که غذای سالم و عالی داشته باشه . راستی شما منزل آقای هدایت رو بلدید ؟
-دیشب اونجا بودم .
فرنوش- باید برم و ازشون تشکر کنم . خیلی مرد مهربون و فهمیده ایه .
-خودم می برمتون . یه بچه آهو دارن . خیلی خوشگله . اسمش طلاست .
فرنوش با تعجب پرسید :
-آقای هدایت بچه آهو داره ؟! مگه کجا زندگی می کنه ؟
-تو یه باغ خیلی خیلی بزرگ .
تا در اتاق رو قفل کردم فرنوش در حالیکه سوئیچ ماشین رو بطرفم گرفته بود پرسید :
-گواهینامه که دارید ؟
-بله اما لطفا خودتون رانندگی کنین . من راحت ترم .
وقتی سوار ماشین شیک و تمیز شدیم تازه یادم افتاد که شیرینی و میوه برای فرنوش گرفته بودم .
ببخشید بازم نتونتم ازتون پذیرایی کنم . براتون شیرینی و میوه خریده بودم . یادم رفت بیارم .
فرنوش- استکان و چایی بهترین پذیرائی بود !
متوجه حرفش شدم اما بروی خودم نیاوردم .
فرنوش- کاوه خان حالشون چطوره ؟ شنیدم تشریف بردن شمال .
-فکر می کردم فقط به من گفته که میره شمال !
فرنوش در حالیکه می خندید گفت :
– من از دختر خاله اش شنیدم . شما چرا نرفتید ؟
– اینجا راحت تر بودم .
چند دقیقه بعد جلوی یه رستوران شیک پارک کرد و پیاده شدیم . کمی این پا و اون پا کردم . وقتی می خواست ماشین رو قفل کنه ، بهتر دیدم که بهش بگم وضع مالی من خوب نیست .
-فرنوش خانم ، امیدوارم منو ببخشید ، ولی من اینجا نمی آم !
فرنوش- خب شما هر جا که دلتون بخواد می ریم . من همینطوری گفتم بیاییم اینجا . اگه شما جای بهتری سراغ دارید ، خب بریم .
– بله من جای بهتری سراغ دارم . اما ممکنه شما خوشتون نیاد .
– فرنوش در حالیکه سوار ماشین می شد گفت :
-بریم امتحان کنیم . شاید خوشم اومد .
حرکت کردیم . همونطور که بهش آدرس می دادم ، شروع به صحبت کردم .
-می دونید فرنوش خانم ؟ من یه درآمد کم و محدودی دارم . خیلی ساده زندگی می کنم . دلم هم نمی خواد به چیزی که نیستم یا ندارم تظاهر کنم .
غذایی که می خورم خیلی ساده س. لباسی که می پوشم همینطور . رفتارم ساده س . خلاصه مجبورم همه چیزهای مادی زندگی رو خیلی ساده برگزار کنم . هر چیز هم که دارم ، اگر چه ساده ، ولی با دوستان ساده ام تقسیم می کنم . لطفاً بپیچید دست راست .
برای دوستانم حاضرم جونم رو هم فدا کنم . متاسفانه امروز پول زیادی همراهم نبود . لطفاً همین جا ، جلوی اون اغذیه فروشی نگه دارید .
ممنون . بله می گفتم . اگر خبر داشتم که قراره در خدمت شما ، ناهار رو بیرون از خونه بخورم ، حتماً از بانک پول می گرفتم . این بود که گفتم توی اون رستوران غذا نمی خورم .
فرنوش- فقط به خاطر همین ؟ اینکه مسئله ای نبود . مهمون من بودید .
-معذرت می خوام . من حتی از اینکه سوار ماشین شیک شما هستم ناراحتم چه برسه به اینکه پول ناهارم رو شما بدید .
در حالیکه پیاده می شدم گفتم :
-اگر از اینجا بدتون میاد ، خواهش می کنم بفرمایید ناهار در خدمت تون باشم .
فرنوش خیلی راحت پیاده شد و دزد گیر ماشین رو زد و با هم به طرف ساندویچ فروشی رفتیم و دو تا ساندویچ سفارش دادیم .
– عادت به این جور جاها ندارید ، نه ؟
فرنوش – انسان به هر چیزی می تونه عادت کنه . بشرطی که هدف داشته باشه .
-خیلی ها به این چیزها نمی تونن عادت کنن .
فرنوش- اتفاقاً من خیلی دوست دارم که ساده زندگی کنم .
– از ماشین و لباسهایی که می پوشید مشخصه !
فرنوش – طعنه می زنید ؟
راست بگید . تا حالا شده یه شب شام نون و پنیر بخورید . تا حالا شده ناهار تخم مرغ بخورید ؟
فرنوش- نون و پنیر نه ، اما تخم مرغ چرا ؟
– حتماً ناهار ، مثلاً همبرگر بوقلمون داشتید و شما دوست نداشتید و مجبوراً یه روز رو با تخم مرغ و ژامبون سر کردید ! یا اینکه تخم مرغ آب پز 4 دقیقه ای با آب پرتقال برای صبحانه میل کردید .
سرش رو انداخت پایین و چیزی نگفت .
حاضرید این ماشین تون رو با یه پیکان مدل پایین عوض کنید ؟ یعنی جای این ، اون رو سوار شید ؟
یا اینکه با اتوبوس سه کورس را برید تا به دانشگاه برسید ؟
فرنوش- بهزاد خان این مسئله ای نبود که شما اینقدر خودتون رو ناراحت می کنین .
-من ناراحت نیستم . شما فرمودید که از زندگی ساده خوشتون می آد ، داشتم کمی از زندگی ساده براتون تعریف می کردم .
ساندویچمون حاضر شد و با نوشابه برامون آوردن .
فرنوش- بهتر نیست دیگه این بحث رو تموم کنیم و غذامون رو با لذت بخوریم .
-موافقم . نوش جان
دوتایی مشغول خوردن شدیم .
فرنوش- می دونید بهزاد خان ؛ تو دانشکده خیلی در مورد شما حرف می زنن !
غذا تو گلوم گیر کرد !
-در مورد من ؟! چرا ؟ مگه چیکار کردم ؟
خندید و گفت :
-ناراحت نشید ، حرفهای خوب می زنن . البته دخترهای دانشکده .
-ترسیدم . فکر کردم رفتار و حرکت بدی ازم سر زده که کسی رو ناراحت کرده .
فرنوش- برعکس . همه در مورد سربزیری شما صحبت می کنن . البته با چیزهای دیگه .
-ببخشید فرنوش خانم ، شما خودتون خواستید که با من تشریف بیارین بیرون ؟
فرنوش- ببخشید ، متوجه نمی شم .
نگاهی به من کرد و شروع به خوردن غذاش کرد و جوابی نداد . منم سرم رو پایین انداختم و خودم رو سرگرم غذا خوردن کردم . کمی بعد فرنوش گفت :
-می دونید بهزاد خان . من دختر آزادی هستم . اگه کاری بخوام انجام بدم کسی مانع نمی شه . البته نه هر کاری .
-فکر نمی کنین این ممکنه برای یه دختر مشکل ایجاد کنه ؟
فرنوش مدتی ساکت شد و به اطافش نگاه کرد و بعد گفت :
-شما تقریباً یک ساله که منو تو دانشکده می بینید . تا حالا رفتار زشتی از من دیدید ؟ تا حالا دیدی که بیرون از محیط درس با پسری رابطه داشته باشم ؟
-ببخشید انگار نتونستم حرفم رو درست بزنم . منظورم این نبود .
-فرنوش خواهش می کنم جوابم رو بدید .
– نه من تا حالا چیز بدی از شما ندیدم . شما تو دانشکده و بیرون از اونجا رفتار بسیار شایسته ای دارین . حتی لباس پوشیدن تون هم خیلی سنگین و مناسبه .
فرنوش- خب ! پس این چیزها دلیل نمی شه که یه دختر بد باشه . یعنی اگه دختری بخواد بد باشه بدون داشتن آزادی هم می تونه ، اینو مطمئن باشید . در ضمن خیالتون راحت باشه . پدرم می دونه که الان با شما اومدم بیرون .
-انگار ناراحتتون کردم .
فرنوش- نه ناراحت نشدم . اتفاقاً خوشحال هم شدم . شما برخلاف خیلی ها هنوز تابع یه سری از سنت ها هستید .
-می دونین بعضی از چیزها باید رعایت بشه . سنت ها . رسم و رسوم ، احترام ها ، مرزها .
اگه هر کدوم از این ها رو زیر پا بذاریم ، مشکل سازه .
فرنوش- به نظر منم همینطوره . حرمت گذاشتن به سنت های هر قوم ، محکم کردن ریشه خودمونه . هر نسلی که بدون گذشته و تاریخ باشه محکوم به فناست .
-حد و حدود و مرز بندی هم یکی از همین سنت هاست .
فرنوش- تا این مرز مربوط به چه چیزی باشه . غذاتون تموم شد ؟
– بله بله . اگر میل دارین بریم .
بلند شدیم و من حساب کردم و از اونجا اومدیم بیرون و سوار ماشین شدیم .
فرنوش- دلتون می خواد بریم کمی با هم قدم بزنیم ؟
-شما دیرتون نمی شه ؟
فرنوش – نه وقت دارم .
این نزدیکی ها یه پارک خیلی قشنگیه . من ازش خیلی خوشم می آد . دوست دارید بریم اونجا ؟
– بدم نمی آد بریم .
حرکت کردیم و چند دقیقه بعد رسیدیم .
تا پیاده شدیم و رفتیم توی پارک ، با همدیگه حرفی نزدیم . کمی که قدم زدیم فرنوش گفت :
-می دونید بهزاد خان از پریشب که تو اون تصادف شما خودتون رو جای من به پلیس معرفی کردید، احساس نمی کنم که با شما غریبه هستم .
اون کار شما باعث شد که دورنم یه حسی بوجود بیاد . یه حس دوستی . یه دوستی قدیمی !
انگار راست می گن که محبت ، محبت می آره .
برگشتم و نگاهش کردم تا چشمم تو چشماش افتاد زبونم بند اومد .
بقدری چشمهاش قشنگ بود که به محض دیدنش تمام افکارم بهم می ریخت . سرم رو انداختم پایین و چیزی نگفتم .
فرنوش- بهزاد خان – اون لحظه فکرکردین که اگه خدای نکرده آقای هدایت طوری شون بشه ، شما رو می برن زندان ؟
-بله این فکر رو کرده بودم ، اما برام مهم نبود .
فرنوش- چه احساسی داشتید ؟
-به نظر من آدم باید برای ایده هاش ارزش قائل باشه و بخاطرشون سختی ها رو تحمل بکنه . این مهمه .
واستاد و نگاهم کرد . منم واستادم اما سعی می کردم که تو چشماش نگاه نکنم . وانمود می کردم که به درختها و اطراف نگاه می کنم که یه لحظه بعد گفت :
– بهزاد خان !
به چشماش نگاه کردم ن

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.9 / 5. شمارش آرا 10

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Reader
Reader
4 سال قبل

انصافا رمانای کاملتون با رمانای انلاینتون قابل مقایسه نیستن
چیه این چرندیات !! حداقل یه رمان کامل درست حسابی بذار هم سطح رمانای انلاینت دلمون خوش باشه رمان کامل درست حسابی هم داره این سایت !

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x