رمان شالوده عشق پارت ۱۷۱

4.1
(41)

 

 

شمیم:

 

 

لحنش گستاخانه بود و چشمانش، در چشمانش چیزی بود که می‌ترساندتم!

 

 

-پس یعنی نمیری؟!

 

 

دست در جیب برد و یک قدم نزدیک‌تر آمد.

 

بالاتنه برهنه و آن خالکوبی های چشمگیرش، همراه عضلاتی که برای ساختن دانه به دانه‌شان زحمت زیادی کشیده بود ته دلم را خالی می‌کرد.

 

 

حس می‌کردم گونه هایم داغ شده‌اند و چرا یکدفعه هوا اِنقدر گرم شده بود…؟!

 

 

-دوست دارم لباس عوض کردن زنمو ببینم پس نمیرم!

 

 

دقیقا چه گفت…؟!

به سختی خودم را کنترل کردم تا صاف سرجایم بمانم.

 

 

-یعنی چی؟

 

-یعنی همین که شنیدی!

 

 

شوکه لب هایم را با زبان تَر کردم و با این حرکت نگاهش که میلیمتری از روی صورتم تکان نمی‌خورد، پر از گرما و شور شد.

 

 

لعنت… امیرخان تصاحبگر برگشته بود!

 

 

-قراره تا فردا صبح همینجوری وایسی شمیم؟ منتظر اتفاق خاصی هستی؟ اگر هستی نباش. جدی دارم میگم که می‌خوام لباس پوشیدنتو ببینم، یالا دختر

 

 

ضربان قلبم بالا رفت.

 

 

بعد از آن شبی که گفته بودم پیشت نمی‌خوابم آنچنان قصد نزدیک شدن نکرده بود و دقیقاً چرا حالا که پر از اضطراب بودم، باید تغییر فرکانسی می‌داد؟!

 

 

شوهرم بود درست و می‌دانستم مرا هم زیادی می‌خواهد.

 

نگاه های آتشینش و لمس هایی که گاهی زیادی غیرقابل کنترل می‌شد، خیلی خوب خبر از شدت خواستنش می‌داد اما با وجود پنهان کاری جدید و زیادی حال به‌هم‌زنم، پنهان کاری‌ ای که بیشترش بخاطر ترس هایم بود و جریانات چند ماه پیش که به بدترین شکل ممکن سر گندم پشتم را خالی کرده بود، واقعاً نمی‌دانستم که بیشتر آلوده شدنمان به هم کار درستی‌ست یا نه…!

 

 

نمی‌دانستم باید فاصله‌ام را حفظ کنم تا بعداً نگوید آغوشی که به رویش باز کرده‌ام بوی دروغ می‌داده و یا آنکه آنقدر باید نزدیکش می‌شدم تا حسش به قدری گسترش یابد که بعد از فهمیدن حقیقت، راحت‌تر ببخشتم!

 

تا سهل انگاری که هرگز فکر نمی‌کردم اینگونه دامنم را بگیرد و تبدیل به یک گناه چندش‌آور شود را راحت‌تر ببخشد و من این‌بار مقصر اصلی قصه بودم!

 

 

گونه‌ام را ناز کرد و با صدای بم شده‌ای گفت:

 

-نمی‌خوای حولتو دراری عسلم؟

 

 

اوه… می‌توانستم قسم بودم که بد فکرهایی در سرش چرخ می‌خورد!

 

 

 

 

 

لبخند ساختگی زدم و سعی کردم با شوخی مسیر فکرش را منحرف کنم.

 

 

-من مشکل ندارم اما خودت اذیت می‌شی ها. نکه خیلی خوش هیکلم نمی‌دونم اگه برهنه ببینیم چجوری می‌خوای خودتو کنترل کنی و…

 

-پس کنترل نمی‌کنم.

 

 

آب در گلویم خشک شد.

 

 

-نکه کلی بیرون کار داری برای همون گفتم یعنی…

 

-مهم نیست، همشون می‌تونن صبر کنن.

 

 

مثلاً می‌خواستم چشمش را درست کنم زدم ابرویش را هم ناقص کردم!

 

بعد آن همه بال بال زدن های فرد جمال نام و حرف امیرخان که گفته بود، بعد از تعویض لباسش پیش او می‌رود، به هیچ عنوان انتظار این حرف را نداشتم!

 

برای جوابی مناسب سکوت کردم اما وقتی دستش دراز شد و گره حوله‌ام را باز کرد، دیگر عملاً وا رفتم.

 

 

_♡_

 

امیرخان:

 

 

گره حوله را که باز کرد، شمیم قدمی به عقب برداشت.

 

 

-بیا اینجا!

 

 

سریع دستش را دور کمر ظریف دخترک پیچید و تنش را به خود چسباند.

 

 

بوی شامپو و عطر تنش مستش کرده بود و این بت پرستیدنی، تماماً متعلق به خودش بود.

 

 

-امیر

 

-بذار یه کم حست کنم.

 

 

سر جلو برد و لب های کوچکش را آرام بوسید.

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 41

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x