پارت 10 رمان نیستی 1

5
(10)

چشم هام و باز کردم به اطرافم نگاه کردم تو اتاق خودم بودم که در باز شد و فاطمه وارد اتاق شد سریع به سمتم اومد و گفت :خوبی چه خوب که به هوش اومدی
بی احساس به صورتش نگاهی انداختم از جام بلند شدم و از اتاق خارج شدم وارد پذیرایی شدم و ایستادم و به جمع نگاهی انداختم همه در سکوت نشسته بودن تا منو دیدن از جا بلند شدن کیومرث و تیرداد به سمتم اومدن
کیومرث :خوبی تهمینه جان چرا بلند شدی باید استراحت کنی
و دستم و گرفت و به سمت اتاق کشید با شدت دستم و از توی دستش بیرون کشیدم و با نفرت به علی نگاه کردم قدمی به سمت جلو برداشتم که تیرداد دستم و گرفت و گفت :خواهر کوچولوی من نباید سرپا بایستی
با عصبانیت دستم و از توی دستش بیرون کشیدم و سیلی به صورتش زدم و با فریاد گفتم:خفه شو به من دست نزن
همه با چشم های گرد شده بهم نگاه میکردن با سرعت خودم و به علی رسوندن و گفتم :تو چه غلطی کردی به چه حقی منو وسیله کردی از اولش نقشه داشتی مگه نه
با دست محکم به شونه ی سورنا زدم و گفتم :تو هم باهاش هم دست بودی
رو به علی کردم و گفتم :چجوری دلت اومد بزاری اون هرکاری دلش میخواد باهام بکنه تو که دیدی حالم و
کیومرث جفت دستام و گرفت و به سمت اتاق منو کشوند هر چی تقلا کردم که ولم کنه ولم نکرد روی تخت نشسته بودم فاطمه کنارم بود و با دلسوزی خواهرانه بهم زول زده بود کیومرث جفت دست هاش و توی جیبش گذاشته بود و با اخم بهم نگاه میکرد که آخر سر گفت :معنی  این کار ها چیه چرا اینطوری رفتار کردی باهاش اون برای تو هرکاری. کرد تا ترو از دست اون موجود نجات بده
پوزخندی زدم و گفتم :از جلوی چشم هام گمشو نمی‌خوام ببینمت
کیومرث با ناباوری بهم زول زده بود دهنش و باز و بسته کرد تا چیزی بگه اما سکوت کرد و از اتاق خارج شد
فاطمه دستش و روی دستم گزاشت و گفت :تهمینه اصلا این رفتارت درست نیس اون ها نگرانتن تعریف کن چه اتفاقی افتاد که اینطور عصبی هستی
دستم و از زیر دستش بیرون کشیدم و گفتم :تو برو بیرون
فاطمه :اما…
نزاشتم جمله اش و کامل کنه و محکم گفتم :برو بیرون
فاطمه از جاش بلند شد و با مکث از اتاق خارج شد از جام بلند شدم و در اتاق و قفل کردم تکیه به در دادم و به اطرافم نگاه کردم من تنهام العان باید پیداش بشه
با صدای لرزونی گفتم :کجایی
به کمد نگاه کردم رفتم سمتش با تردید درش و باز کردم اما کسی اونجا نبود اتاق و از یه نظر گزروندم روی تخت نشستم  خیلی میترسیدم ولی باید باهاش حرف میزدم اصلا اون با من حرف میزد کلا تا منو میبینی میوفته به جونم
نفسم و بیرون فوت کردم و گفتم :می‌خوام باهات حرف بزنم
اما بازم پیداش نشد اشک گونه هام و خیس کرد نفس کم آورده بودم دستم و روی قفسه سینه ام گزاشتم و گفتم :هرمس
همون لحظه رو به روم ظاهر شد بر اثر گریه همه جارو تار می‌دیدم برای همین سریع اشک هام و پاک کردم اما دست خودم نبود اشک هام تند و تند می‌ریخت هرمس آروم به سمتم اومد و جلوم زانو زد دستش و دبه سمت صورتم دراز کرد و با انگشت قطره های اشکم و گرفت ،سریع به سمت دهنش برد و لیسی به انگشتش زد دماغم و بالا کشیدم و با کنجکاوی به حرکاتش نگاه میکردم مثل یه گربه ی پشمالو گنده بود یا نه یه سگ بزرگ و ترسناک وحشی یا مثل یه گوسفند سیاه  با کله ی سفید یا اصلا هیچ کدوم تلفیقی بین گربه و سگ و گوسفند و آدم بود
لیس زدن انگشتش که تموم شد دوباره بهم زول زد گریه منم بند اومده بود نمی‌دونم چقدر بهم زول زده بودیم و چقدر گذشته بود که تقه ای به در خورد و دستگیره بالا و پایین شد هرمس از جا بلند شد تازه یادم افتاده بود که باید باهاش حرف بزنم با صدایی که انگار  از ته چاه میومد گفتم:بمون
نگاهم کرد و دوباره سرجاش نشست تقه ی دیگه ای به در خورد که گفتم :می‌خوام تنها باشم
دیگه صدایی نیومد به هرمس نگاه کردم و سرم و کمی به سمت چپ متمایل کردم که به تقلید از من سرش و به سمت چپ هدایت کرد لبخندی زدم و به لب های نگاهی انداختم که دیدم لب های باریکش کش اومد تک خنده ای زدم و گفتم :هرمس
جوابی نداد و توی سکوت بهم خیره شده بود
تهمینه :تو نباید به حرف علی گوش بدی من دوست ندارم تو به حرف علی گوش کنی تو نباید با اون دوست بشی
صدای خنده ی ترسناکش بلند شد از ترس چشم هام و بستم لمس دست هاش و روی دستم حس کردم و با التماس گفتم :هرمس نه
صدای بم و خش دارش تو اتاق پیچید
هرمس :من به فرمان هیچ انسانی در نمیام
چشم هام و باز کردم و اول به صورتش و بعد به دست هامون نگاه کردم دیدم و بلند کرد و با اون دست دیگه اش مایه ی سیاه رنگی کف دستم ریخت به مایه ی سیاه نگاهی کردم اون سیاهی داشت منو میکشید به سمت خودش که لحظه ای همه جا تاریک شد صدای علی و شنیدم که گفت :در قبال این دختر چی ، در قبال این دختر حاظری به  فرمان من در بیای تصاویر واضح شد اپل از همه خودم و دیدم که روی تخت بی جون می‌لرزیدم بعد علی و دیدم که چوب سیاه رنگی دستش بود ، و خود هرمس
اطراف های خاله های سیاهی دیده میشد انگار کسای دیگه ای هم در اتاق حضور داشتن با دقت به اطراف نگاه میکردم که صدای کیومرث و بقیه رو شنیدم
کیومرث :تهمینه باز کن درو
فاطمه :آقا کیومرث در و بشکونید شاید اتفاقی افتاده
تیرداد :برو کنار کیومرث
چشم هام می‌سوخت همه جا داشت دوباره دار میشد لبخند هرمس و دیدم و دیدم که داره به سمتم میره میخواستم اونجا باشم و ببینم بعدش چی میشه که همه جا تاریک شد دستی شونه هام و گرفت و محکم تکون داد نور چشم هام و زد همه جا تار بود و صدا ها نامفهوم ، به اطرافم نگاه کردم اطرافم کسایی ایستاده بودن و صدام میکردن گوشم سوت شدیدی کشید  دست هام و روی گوش هام گذاشتم که بلاخره صدا ها معنی پیدا کردن و آدم های اطرافم و دیدم
کیومرث با ترس صورتم و بین دست هاش گرفت  و گفت :تهمینه خوبی جون به لب شدم چرا در قفل کردی به بقیه نگاه کردم و تیرداد با ترس ، فاطمه با چشم های اشکی و سورنا و علی هم با شک بهم نگاه میکردن لبخندی رو به علی زدم و گفتم :کیومرث من داشتم واقعیت و میدیم چرا من و کشیدی بیرون
علی :تو چیزی نمیدیدی تو داشتی تسخیر می‌شدی هرمس داشت تسخیرت میکرد تو هیچی از جن ها نمیدونی اون ها موجودات دروغ گو و دغلی هستند پیش خودت چی فکر کردی
همون لحظه صدای خنده ی بلند هرمس و از پشت سر شنیدم سریع برگشتم و نگاهی بهش کردم روی تخت دراز کشیده بود و دستش و زیر سرش گذاشته بود. و گفت :بهش بگو آره اجنه فریب کارن تو که می‌دونی چرا فریب هرمس و خوردی
عین همین جمله رو گفتم لحظه ای علی سکوت کرد و رو به تیرداد گفت :معمولا کسایی که مورد تجاوز اجنه قرار میگیرن زود عقلشون و از دست میدن فکر نمی‌کردم خواهرت اینقدر زود عقلش و از دست بده
هرمس با خنده گفت :بهش بگو انسان بی عقل بهتر از انسانیه که برده ی جن هاست و برای رسیدن به خواسته هاش خودش و هم به تاراج بزاره عین جمله هرمس و دوباره تحویلش دادم راستش فکر نمی‌کردم اینقدر عصبی بشه با صدای بلند گفت :خفه شو هرزه ی عوضی
به سمتم خیز برداشت با چشم های گرد شده بهش زل زده بودم که به سمتم میومد از گوشه ی چشم دست هرمس و دیدم که به سمت علی گرفته شد علی هنوز بهم نرسیده بود که تعادلش و از دست داد و با مخ به زمین خورد
صدای خنده ی هرمس و شنیدم بهش نگاهی کردم که گفت :بخند آدمیزاد بزار بیشتر حرصی بشه
با این حرفش شروع به خندیدن کردم علی از شدت عصبانیت صورتش قرمز شده بود از جا بلند شد و با حرص از اتاق خارج شد سورنا هم همراه با اون از اتاق خارج شد
هرمس با خنده گفت :فاطمه امشب بهت پیشنهادی میده که به ملاقات مردی به اسم محمد بری پیشنهادش و قبول کن با خنده گفتم :تو از کجا می‌دونی
هرمس روی تخت نشست و گفت :خیر سرم اجنه ام
تک خنده ای کردم با لبخند بهش نگاه کردم بوسه ای به لب هام زد و غیب شد
صورتم و برگردوندم که با صورت متعجب کیومرث و تیرداد و فاطمه رو به رو شدم فاطمه به سمتم اومد وبا ترس گفت:تهمینه با کی حرف می‌زدی
سکوت کردم و سرم و پایین انداختم
کیومرث :تو داری منو میترسونی
همون لحظه هرمس ظاهر شد و گفت :از برادر هات معزرت خواهی کن
و دوباره غیب شد به کیومرث و تیرداد نگاهی انداختم از جا بلند شدم و با یه دست دست کیومرث و با دست دیگه ام دست تیرداد و گرفتم و گفتم :بابت رفتارم معزرت می‌خوام من خیلی تند رفتم ولی از دست علی عصبانی بودم اون میخواست منو وسیله کنه تا به خواسته هاش برسه
بویه ای به گونه ب کیومرث زدم و گفت :کیومرث منو ببخش
کیومرث نفسشو از روی کلافگی بیرون فوت کرد و گفت :فدای یه تار موت
لبخندی بهش زدم دستش و رها کردم و روی گونه ی تیرداد گزاشتم
تهمینه :دستم بشکنه
باز صدای هرمس اومد که گفت :داری زیاده روی می‌کنی
به اطرافم نگاه کردم و گفتم :کجایی
با خنده گفت :دیگه
خندیدم و سرم و تکون دادم و به تیرداد نگاه کردم
تیرداد :ولم کن من ازت میترسم نمی‌خواد معزرت خواهی کنی نخواستیم
سریع گونه اش و بوسیدم و گفتم :واقعا معزرت می‌خوام

تیرداد :تو عادی باش معزرت خواهیت بخوره تو سر من ، تهمینه نکنه با این جنه حرف میزنی این یارو علی یه چیزایی می‌گفت
تهمینه :من به حرف های این پسره کاری ندارم فردا میریم پیش محمد اون همه چیو درست می‌کنه
کیومرث :محمد کیه ؟!
گریه ی ساختگی کردم و گفتم :همین آشنای فاطمشون امشب قراربود بگه بریم پیشش
فاطمه من که چیزی نگفتم راجبش حتی اسمی هم ازش نبردم از کجا میدونی
صدام و آروم کردم گفتم :هرمس گفت
تیرداد با گفت دست به پیشونیش زد و گفت :واای
صدای غار و غور شکمم بلند شد که فاطمه دستم و گرفت و گفت : از ظهر هیچی نخوردی اینطوری پیش بری ظعیف میشی بیا یه چیز بخور هر چی خیره همون انشالله
که یهو دستم ول کرد و گفت :اَیی اینا چیه

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 10

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
18 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
مارال
مارال
1 سال قبل

هرمس عاشق تهمینه شدع؟ یا فقط میخواد بهش اسیب برسونه؟
میشه لطفا پارت های بیشتری بذاری 🌻

sarina Davoodi
پاسخ به  مارال
1 سال قبل

باید یه هفته ناپدید بشیم بعد یه هفته بیایم یه عالمه پارت داریم

مارال
مارال
پاسخ به  سارینا
1 سال قبل

اره باید همین کار کنیم 😂

مارال
مارال
پاسخ به  tahminhe
1 سال قبل

پس توی ادامه رمان متوجه میشیم هرمس چرا امد سراغ تهمینه
اووو 😲زود به زود پارت بذاررر🌻

sarina Davoodi
پاسخ به  tahminhe
1 سال قبل

پس از کجا داری مینویسی نمیدونی راستی تو خودت مگه تهمینه نیسی من عموم چند وقت جن میبینه صلوات فرستاد ۶ ماه نمیبینه ولی تو خونش میگه شبا میان عروسی میگیرن تو خونم یه دعا نویسه میره میگه اونم میگه اگه تو عروسیشون شرکت میکردی هر چی میخواستی بهتمیدادن بعد عموم گفت اونا دقیقا شبی ما هستن در حالی که تو گفتی سیاهن از اینجور چیز اگه میتونی یه توضیحی بده

sarina Davoodi
پاسخ به  tahminhe
1 سال قبل

جالب اینجاس که عموم خیلی اتفاقی با یه دعا نویس رو برو میشه اون بهش میگه

دامینیک
1 سال قبل

《 پر میزنه 💜😄 》
《دلم واسه تو عشقم واسه🫀🥺》
《هر شب دیدنت🤍🫂》
《میدونی که بخاطرت :♥️》
《داره قلبم میزنه🤭⚡️》
.
سلام

مارال
مارال
پاسخ به  دامینیک
1 سال قبل

چه گشنگ🎀
سلام

آتاناز 🌹
آتاناز 🌹
1 سال قبل

سسسللااامممم
من تازه با رمان وان آشنا شدم از بچه های رمان دونی هستم امیدوارم بتونم با شما هم ارتباط برقرار کنم😍😘
خوشحال میشم اگر توی رمان دونی بیاید

NOR .
مدیر
پاسخ به  آتاناز 🌹
1 سال قبل

سلام همسایه عزیز خوش اومدی ❤❤

آتاناز 🌹
آتاناز 🌹
پاسخ به  NOR .
1 سال قبل

ممنونم😍

آتاناز 🌹
آتاناز 🌹
پاسخ به  tahminhe
1 سال قبل

اره نخوندمش خودم ولی خوب وقتی خوندم به بچه ها هم میگم بخونن من هر رمانی بگم میخونن چون تا به حال چند تا درخواستی داشتم از فاطمه جان و زحمت کشید و گذاشت بچه ها خوششون اومد حتما بهشون میگم بیان بخونن😘

18
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x