پارت 12رمان نیستی 1

4.6
(13)

 

تهمینه:من صبح بیدار شدم کنارم بود من کاری نکردم من چه بخوام چه نخوام اون کار خودش و می‌کنه حتی علی هم زورش به هرمس نرسید
فاطمه :چرا رفتن پیش محمد و به تاخیر انداختی
سرم و انداختم پایین و گفتم :نمی‌دونم چمه فاطمه فاطمه نفسش و فوت کرد و مشغول به کارش شد بعد از نیم ساعت کیومرث صدامون کرد دو تایی بیرون رفتیم تغریبا 1ساعت طول کشید که به روستا رسیدیم کیومرث ماشینش و تو باغ بابا بزرگ پارک کرد نزدیک به 6 ماشین دیگه هم داخل باغ پارک بود اصلا حوصله جمع خوانوادگی و نداشتم ولی مجبور بودم آروم روی سنگ فرش ها قدم زدم و از پله ها بالا رفتم نفس عمیقی کشیدم و از تراس گذشتم در و باز کردم و وارد سالن بزرگ خونه ی بابا بزرگ رسیدیم دور تا دور مبل های سلطنتی چیده شده بود و فرش گرد و بزرگی وسط سالن پهن بودهمیشه به دکوراسیون خونه ی حاج بابا خنده ام می‌گرفت اما این بار با صورتم بی احساس به دور تا دور خونه چشم دوختم همه از جا بلند شدن اول از همه عمه ماه پری به سمتم اومد همینطور که اشک هایش و پاک میکرد گفت :سلام عمه چرا اینقدر دیر اومدی ، بیا عزیزم خوش اومدی بیا حاج بابات و ببین
لحظه ای قلبم ریخت بغض گلوم و فشورد و چشم هام پر از اشک شد اما خودم و کنترل کردم که گریه نکنم همه منتظر ایستاده بودن سلام خشک و خالی کردم و به سمت بابا بزرگ رفتم
تخت و وسط سالن کنار شومینه گزاشته بودن
بابا بزرگ بی حرکت با دهنی باز به خواب رفته بود هر از چند گاهی هم ناله ای میکرد با چشم های گرد شده به تن لاغر و نحیف بابا بزرگ چشم دوخته بودم باورم نمیشد این شخص حاج بابای کنه
کنارش روی تخت نشستم و دستم و روی دست های خشک و چروک شده اش گزاشتم بویه ای به پیشونیش زدم و رو به بابا گفت :وضعیتش چطوره
فاطمه با دستگاه فشار سنج اونطرف تخت نشست و آروم آستین بابا بزرگ و بالا زد
بابا سکوت کرده بود شایدم بغض کرده بود میترسید حرف بزنه
فاطمه :اصلا وضعیت خوبی ندارن نمی‌تونیم عملشون کنیم چون سنشون بالاس و قلبشون ظعیفه به اصطلاح فرسوده اس مجبوریم با دارو درمانشون کنیم
قطره ی اشک که گوشه ی چشمم نقش بسته بود و پاک کردم و به سمت مامان رفتم و سر به زیر ایستادم
بابا بزرگ ناله ای سر داد که با غم به مامان نگاهی انداختم و خودم و به آغوش مامان سپردم درست مامان نوازش وار روی موهام نشست
کم کم با خوابیدن بابا بزرگ جو عوض شد و مامان شروع به سوال پیچ کردن من کرد وقتی فهمید سورنا هم باهامون به گردش اومده بوده کلی خوشحال شد

خونه ی بابا بزرگ ساخت قدیمی و تو هم تو همی داشت اینطوری بگم که از ۳ پله ی تغریبا بزرگی که بالا می‌رفتی به تراس می‌رسیدی ،یه در به نشیمن گاهی که مخصوص عزیز جون و بابا بزرگ که اتاق تغریبا کوچیکی بود میخورد و در دیگه به پذیرایی بزرگ از اتاق نشیمن گاه حاج بابا و عزیز جون دری به پذیرایی میخورد و در دیگه ای به آشپز خونه ازاشپز خونه در به پذیرایی میخورد و در دیگه ای به اتاق که انباری به حساب می‌ومد باز در دیگه ای از اتاقی که انباری شده بود به پذیرایی باز میشد اتاق های دیگه هم طبقه بالا بود
از پذیرایی در دیگه ای باز میشد که رو به روی در ورودی اصلی پذیرایی بود از اون در که میگذشتی به تراس دیگه ای می‌رسیدی و بعد از اون به باغ و بعد از باغ پرورشگاه ماهی و بعد به زمین های کشاورزی میخوردی
(خودم سر گیجه گرفتم 😂)
بعد از کمی گفت و گو بین عمه و زن عمو لیوان های کثیف و جمع کردم و به آشپز خونه رفتم لیوان هارو توی سینگ گزاشتم میخواستم برگردم که صدایی از اتاقی که انباری شده بود به گوشم خورد به سمت در رفتم اولش یکم ترسیدم ولی با فکر هرمس دلم آروم گرفت دیگه موجودی ترسناک تر از هرمس که وجود نداشت ، داشت ؟! :/

دستگیره ی در و بالا و پایین کردم در با صدای گوش خراشی باز شد کلید برق و زدم لامپ با صدایی روشن و خاموش میشد
کمد قدیمی عزیز جون توجه ام و جلب کرد حتما کلی وسایل قدیمی داخلش بود با این فکر ذوقی کردم و با اشتیاق به سمت کمد رفتم و هنوز در کمد و باز نکرده بودم که لامپ با صدای ترسناکی ترکید و همه چیز توی تاریکی گم شد با چشم های گرد شده به اطرافم نگاه میکردم که هاله ی سفیدی و گوشه ی اتاق دیدم به اون هاله دقیق شدم چشم هام و ریز کردم ولی واضح دیده نمیشد
آروم گفتم :هرمس تویی
صدایی نیومد بعید میدونستم هرمس باشه آب دهنم و قورت دادم و دلم و به دریا زدم به سمت هاله حرکت کردم بهش رسیدم اما هیچی نبود اخم ریزی که از روی کنجکاوی بود به اطرافم نگاه کردم به این فکر کردم که شاید توی تاریکی توحم زدم دوباره به اطراف نگاهی کردم به سمت قابلمه ی مسی عزیز جون رفتم که مخصوص نذری بود توش پر از آب بود توی تاریکی انعکاس صورتم و و توی آب یا هرچیز دیگه ای که توش بود دیدم لحظه ای انعکاس صورتم شفاف تر شد انگار کسب نور روی صورتم انداخته بود
سرم و به سمت راست متمایل کردم که انعکاس هم تکونی خورد لحظه ای به موهام نگاه کردم که توی آب شناور بود چشم هام گرد شد انعکاسم لبخند دندون نمایی زد تا خواستم از اون قابلمه فاصله بگیرم دستی از توش بیرون اومد و گلوم و گرفت و داخل قابلمه کشید
فرصت جیغ زدن هم حتی بهم نداد فشار دست روی گلوم و فشار آب توی ریه هام داشت جونم و می‌گرفت دست دیگه روی موهام حس کردم موهام و توی مشتش گرفت و محکم به ته قابلمه فشورد انگار از این کار لذت میبرد و براش سرگرم کننده بود
باید آخرین تلاشم و برای زنده موندن میکردم با پاهام به جاهای ما معلوم ضربه میزدم که پام به شِئ سفتی خورد صدای گوش خراشی ایجاد کرد ثانیه ای نگذشت که در اتاق باز شد اون دست رهام کرد روی زمین نشسته بودم و به سختی اکسیژن و توی ریه هام می‌فرستادم که خسرو (پسر عمه تهمینه )و کنارم دیدم که با استرس لب هاش و تکونی میخورد هیچ صدایی نمی شنیدم گوشم سوتی کشید دو دستم و روی گوش هام گذاشتم و سرم کمی آروم شدم
خسرو :تهمینه می‌شنوی چی میگم خوبی
بهش نگاهی کردم و سرم و به نشونه ی مثبت تکونی دادم به رو به روم نگاه کردم که گریه ی خاکستری رنگی و رو به روم دیدم هینی کشیدم و بازوی خسرو و گرفتم

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 13

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
49 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دامینیک
1 سال قبل

سلام میکنم بر شما😈🖤🖐🏼

مارال
مارال
پاسخ به  دامینیک
1 سال قبل

سلام بر توو🦇😃

دامینیک
پاسخ به  مارال
1 سال قبل

سه لام🖐🏼🦂

مارال
مارال
پاسخ به  دامینیک
1 سال قبل

چطوری 😃👽

دامینیک
پاسخ به  مارال
1 سال قبل

خوب👽هی اموجی مههههه👽

مارال
مارال
پاسخ به  دامینیک
1 سال قبل

اموجی که فروشیی نیست دوتایی استفاده میکنیم دادا 😂💜

دامینیک
پاسخ به  مارال
1 سال قبل

اینو همیشه تو کامنتام میزاشتم👽🖤

Helya
Helya
پاسخ به  دامینیک
1 سال قبل

🥲سولومون تو اینجایی وای
دیگه نمیخوای رمان دونی بیای؟
النا بهم گفت اینجایی🥲

دامینیک
پاسخ به  Helya
1 سال قبل

:(:

Elena .
پاسخ به  دامینیک
1 سال قبل

سولی برگرد اونطرف دیه
نیستی کسی نیست بیاد خودشو جا بقیه جا بزنه😂

دامینیک
پاسخ به  Elena .
1 سال قبل

ها جا زدم که رفتم
دیدی بم چی گف؟

Elena .
پاسخ به  دامینیک
1 سال قبل

به حرفاشون اهمیت نده
کسایی هستن که با اینکه ممکنه بعضیا ترو نخوان ولی اونا بخوانت

دامینیک
پاسخ به  Elena .
1 سال قبل

خب نمیشه بیام جایی
که هیشکی برام اهمیت نمیده..
بزور که نمیشه میشه؟

Helya
Helya
پاسخ به  دامینیک
1 سال قبل

😑😑من اینجا پوست پیام آیا؟

دامینیک
پاسخ به  Helya
1 سال قبل

ینی چی؟

Helya
Helya
پاسخ به  دامینیک
1 سال قبل

میگی کسی بهم اهمیت نمیده
من اهمیت میدم خوووو

Helya
Helya
پاسخ به  دامینیک
1 سال قبل

سولوموننن
فقط یه نفر همچین چیزی گفت
بقیه ک دوست داشتن
🥲🥲💔
همون ی نفرم از رو شوخی گفته

دامینیک
پاسخ به  Helya
1 سال قبل

نه باو شوخی کجا بود

یجوری حرف زد از صدتا فحشم بدتر بو

Helya
Helya
پاسخ به  دامینیک
1 سال قبل

اون باور کن وقتی عصبی میشه همینه
🥲

Elena .
پاسخ به  دامینیک
1 سال قبل

نگاه دلیل نمیشه به خاطر یه نفر بخوای از کسایی که دوستتن جدا شی و در ارتباط نباشی باهاشون

دامینیک
پاسخ به  Elena .
1 سال قبل

ببینم

Helya
Helya
پاسخ به  دامینیک
1 سال قبل

گلبم🥲💔
چرا اخههه

مارال
مارال
1 سال قبل

😅ای به چشم امروز ۳ پارت میزارم خوبه ؟!
بله یه پارت دیگه هم تو راهه خیر دلیل خاصی ندارم خابالوعه😂😂💚

وای دمت گرمم پس امروز سه تا پارت داریممممم ایوللل🌻💚🥳
سارینا بیا که امروز سه تا پارت داریمممم😃😃

دامینیک
1 سال قبل

دیدین گفتم میترکونم پارت قبل نزدیک ۱۰۰ تا هس😈🤎😁

دامینیک
پاسخ به  دامینیک
1 سال قبل

راحت باش میتنی کراش بزنی😌💜

مارال
مارال
1 سال قبل

😅ای به چشم امروز ۳ پارت میزارم خوبه ؟!
بله یه پارت دیگه هم تو راهه خیر دلیل خاصی ندارم خابالوعه😂😂💚

خوبه عالییییه همیشه از این سوپرایزا کن سه تا پارت بذار عسیسم من دوست دارم زود تر بفهمم که هرمس چیکار تهمینه داره محمد کیه چیه

مارال
مارال
پاسخ به  tahminhe
1 سال قبل

فدا فدا 😃

آلاله
آلاله
1 سال قبل

https://t.me/nisti_1
چنل رمان

Elena .
1 سال قبل

میزارم که
تابستون باید بزارم
الان که فصل امتحاناته نمیشه
قبلشم درگیر بودم نمیتونستم بنویسم

دامینیک
1 سال قبل

خدایی رمان وان خیله بهتر از رمان دونیه💁🏻😈💜
راسی اینجا چت روم نمیشه بزنین؟
اگه میشه بزنین🤍

دامینیک
1 سال قبل

بره چی پروفایلم رف؟

دامینیک
1 سال قبل

چی شُد؟

دامینیک
1 سال قبل

فکنم کاربریم از دستم رفته

دامینیک
1 سال قبل

یکیییی پیگیری کنههههههههههه🥺🤍💔

مارال
مارال
پاسخ به  دامینیک
1 سال قبل

🙂🌻

دامینیک
1 سال قبل

چرا کاربریم رفففففف تازه چن ساعت نمی‌گذشت جورش کردوم😒☹😖🖤🤍💔

دامینیک
1 سال قبل

رمزم یادوم رفته

atena vahedi
1 سال قبل

تهمینه چرا کم:/

مارال
مارال
پاسخ به  a̷t̷e̷n̷a̷
1 سال قبل

قول داده دوتا پارت دیگه هم بدهه😃

atena vahedi
پاسخ به  مارال
1 سال قبل

شکر

atena vahedi
پاسخ به  tahminhe
1 سال قبل

تهمینه من خودم اونقدر ترسوم وقتی میشینم درس میخونم فک میکنم یکی کنارم نشسته یا داره تو خونه راه میره
الان اینم خوندم روانی نشم صلوات

49
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x