پارت 7 رمان نیستی 1

4.9
(11)

Author Tahmineh💚..

🤍معزرت می‌خوام برای تاخیر در پارت گزاشتن امروز 💛…

بی جون روی  زمین افتاده بودم آروم گریه میکردم فک کنم این گریه ها اشک شوق بودن سرم و بلند کردم و به تیرداد نگاه کردم خودم و به سمتش کشیدم و خودم و تو آغوشش رها کردم و از ته دل زار زدم آروم که شدم تیرداد با چشم های نگران گفت :الان حالت بهتره ؟

سرم و تکون دادم و بینیم و بالا کشیدم

تیرداد :خوب العان بگو مشکلت چیه معنی این جیغ ها این گریه ها این حرکات چیه

همون لحظه سورنا وارد اتاق شد و به لیوان آب قند توی دستش گرفت و رو به تیرداد گفت :فعلا بزار یکم حالش جا بیاد یه جرعه از آب قند خوردم تیرداد خواست منو از خودش جدا کنه که محکم پیراهنش و گرفتم و گفتم :نمی‌خوام از بغلت بیرون بیا میترسم

و محکم دستم و دور تیرداد گره زدم تیرداد نفس عمیقی کشید و رو به سورنا گفت :از وقتی از سفر برگشته رفتار هاش عجیب شده من خیلی نگرانم تو چیزی می‌دونی ؟

سورنا سرش و تکون داد و گفت :منم چیزی نمیدونم ولی الان یه چیزایی دست گیرم شد

تیرداد:چی

سورنا :بزار تهمینه خودش بگه

سرم و از روی سینه ی تیرداد برداشتم و به سورنا نگاه کردم و گفتم :من نمی‌دونم چطوری باید بگم

و دوباره شروع به گریه کردن کردم تیرداد دستش و زیر چونه ام گرفت و گفت :بگو عزیزم

با خجالت و ترس گفتم :یه موجودی منو اذیت می‌کنه نمیدونم چیه یا ازم چی میخواد فقط اذیتم می‌کنه

سورنا :چطوری اذیتت می‌کنه

از روی شرم سرم و پایین انداختم

تیرداد: بگو تهمینه

به چشم های تیرداد نگاه کردم و دوباره سرم و روی سینه اش گزاشتم و سکوت کردم

سورنا :تهمینه باید بگی تا من و تیرداد بتونیم کمکت کنیم اگه نگی اون موجود بازم میاد و اذیتت می‌کنه

واقعا دیگه توان این و نداشتم که باز هم اون موجود بخواد بهم …

چشم هام و روی هم گزاشتم و گفتم :بهم تجاوز می‌کنه

سورنا و تیرداد با تعجب و ترس بهم زل زده بودن با لرز شروع به تعریف ماجرا کردم

حرف هام که تموم شد جفتشون تو سکوت نشسته بودن و غرق در فکر بودن بعد از نیم ساعت سورنا گفت :من یکی و میشناسم که شاید بتونه کمکی کنه

تیرداد سریع از جاش بلند شد و همینطور که دنبال گوشیش میگشت گفت :باید به مامان و بابا بگم

تهمینه :نه نه صبر کن لطفاً به کسی نگو مامان بابا رو که میشناسی میترسم اوضاع بدتر بشه اون موجود بهم گفت نباید به کسی چیزی بگم

تیرداد :تو حالیته چی میگی اون موجود که چند ساعته اومده تو زندگیت یه اجنه اس باید درمان بشی تو باکره نیستی موضوع به این مهمی و میخوای پنهان کنی تا کی ؟ اصلا به بعدش فکر کردی ؟

سرم و انداختم پایین که سورنا گفت :به نظر منم بهتره تو این مدت به کسی چیزی نگیم و بین خودمون بمونه

تیرداد کلافه مشتی به موهاش زد و موهاش به عقب متمایل کرد گوشیش و برداشت همینطور که از اتاق خارج میشد شماره شخصی و می‌گرفت نگران نگاهی به سورنا کردم که گفت :نگران نباش درست میشه

همراه با سورنا از اتاق خارج شدیم و به پذیرایی رفتیم تیرداد سعی داشت آروم و شمرده شمرده موضوع و برای شخصی که پشت خط بود توضیح بده که از آخر با کف دست به پیشونیش زد و گفت :کیومرث پاشو بیا شهر من دست تنهام مخم. نمی‌کشه

بعد از کمی مکالمه گوشی و قطع کرد و نگاه کلافه ای بهم کرد و به آشپزخونه رفت با نگاهم تعقیبش میکردم و حرکاتش و زیر نظر داشتم همینطور که به تیرداد نگاه میکردم که حضور کسی. و پشت سرم احساس کردم میدونستم خودشه صدای نفس هاش و میشناختم با ترس به سورنا نگاه کردم و گفت :اون اینجاست

سورنا سریع از جاش بلند شد و رو به تیرداد گفت :تو خونه قرآن دارید

تیرداد سرش و تکون داد و گفت :نمی‌دونم

سریع گفتم :تو اتاق مامان و بابا یکی هست

تیرداد با سرعت به سمت اتاق مامان و بابا دوید قرآن و آورد و به سورنا داد

تیرداد :حالا چکار کنیم

سورنا :هیچ

قرآن و به سمتم گرفت و گفت :بخون با صدای بلند

سریع از دستش گرفتم و شروع به خوندن کردم

آیه اول تموم نشده بود که غیب شد نگاهی به سورنا کردم و گفتم :رفت

لبخند زد و گفت :یه صفحه رو کامل بخون

 

خیلی گرسنه بودم سوسیس تخم مرغی که سورنا درست کرده بود و خوردیم روی مبل دراز کشیدم و سرم و روی پاهای تیرداد گزاشتم و کم کم چشم هام گرم شد نمیدونم چقدر خوابیدم که نوازش دستی و روی صورتم احساس کردم با ترس چشم هام و باز کرد م و سیخ تو جام نشستم که با صورت غم آلود کیومرث رو به رو شدم نفسم و فوت کردم و آب دهنم و قورت دادم سرم و پایین انداختم و بعد از مکثی گفتم :سلام داداش

کیومرث :چکار کردی با خودت مگه نگفتم مواظب خودت باش مگه نگفتم از اکیپ دور نشو

همینطور که سرم پایین بود با انگشت هام ور میرفتم که فاطمه با سینی چای وارد اتاق شد سینی و روی میز گزاشت و سریع منو به آغوش کشید

فاطمه :رفیقم چطوره باز که خراب کاری کردی تو دختر

خندید و منو از خودش جدا کرد و گفت :کلا استعداد خاصی تو تخریب کردن داری

بعد چشمکی زد و ۲ تایی خندیدیم کیومرث با لبخند بهمون زل زده بود که سورنا و تیرداد. هم به جمع اضافه شدن

سورنا :با رفیقم حرف زدم امشب خودش و میرسونه اینجا تا ببینیم خدا چی میخواد

با شک به سورنا نگاه کردم فاطمه هم با همون نگاه به من ، نگاه هاشو میشناختم تمام حس هامون متقابل بود دستش و روی دستم گزاشت و گفت :منم یکی و میشناسم که کارش خیلی درسته اگه دوست آقا سورنا نتونستن کمک کنن ایشون حتما می‌تونه

همون لحظه سورنا عطسه ای کرد

فاطمه چادر گلگلیش و مرتب کرد و از جا بلند شد و به سمت آشپزخونه رفت به کیومرث نگاه کردم که با نگاهش فاطمه رو دنبال میکرد بی توجه به بقیه دوباره سرم و رو پاهای تیرداد گزاشتم و چشم هام . بستم و دوباره به خواب رفتم با صدای صحبت های بقیه از خواب بیدار شدم به شدت عصبی بودم که با حرف زدن هاشون بیدارم کردن تو جام نشستم و با اخم به جمع نگاه کردم که با صورت بی احساس علی رو به رو شدم

سورنا :علی دوستم یادت میاد که ؟

😵

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.9 / 5. شمارش آرا 11

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x