بلاخره بابا پیداش شد
کنار هم صبحانه خوردیم انگار اخرین صبحانه ای بود که کنار خانوادم میخوردم
لحظه ی خدا حافظی همه جلو در ایستاده بودن
کیومرث: کاش میزاشتی ما هم تا فرودگاه میومدیم بابا
بابا: چه فرقی داره اینجا یا اونجا باید بعدشم بعد از اینکه تهمینه رو رسوندم باید برم روستا عجله دارم
برای اخرین بار مامان و به اغوش کشیدم و عطر مادرانه اش و با تمام وجود بو کشیدم
سوار ماشین شدم و به هرمس که توی پیاده رو ایستاده بود نگاه کردم
از همون فاصله لبخند روی لبش و دیدم از چی اینقدر خوشحال بود؟؟ خدا میدونست
بلاخره بابا ماشین و راه انداخت
نمیدونستم قراره کجا برم
نمیدونستم بابا با محمد چه قراری گزاشته
فقط این قلبم بود که لحظه ای از تپش نمی ایستاد
و میدونستم اگه همینطور پیش بره از تپش می ایسته
آه از نهادم بلند شد و خیره به ناخن های بلندم شدم
بابا: من به محمد اعتماد دارم پسر خوبیه
بدون تغیر به حالتم سرم و تکون دادم
بابا: تهمینه قوی باش، مثل شیر ماده برو تو دختر منی یدونه دختر من
کم کم وارد جاده شدیم
بعد از نیم ساعت ۲٠۶ البالویی محمد و کنار جاده دیدم
بابا پشت ماشینش نگه داشت و از ماشین پیاده شد
بدون اینکه از ماشین پیاده بشم به نشونه ی سلام سری برای محمد تکون دادم که اونم همینطور پاسخ داد
و مشغول صحبت با بابا شد
….
سلام من وقتی این رمان میخونم حس نمی کنم کسی کنارم هست
این طبیعه؟؟؟
سلام حس نمیکنی؟ نه طبیعی نیست 🫤باید حس کنی 😂😂😜
نویسنده
جدی پرسیدم
عزیزم حس میکنی یا نمیکنی؟!
اگه حس نمیکنی که به خوندن ادامه بده
اما اگه حس میکنی زمان خوندن رمان قران کنارت بزار یا قبل و بعد خوندن صلوات بفرست
یا اگه برات ترسناکه کلا متوقف کن خوندن رمان و لاوم😘