پاییزه خزون پارت ۷

3.4
(5)

پاییزه خزون
به سمته ماشین رفتمو و ماشین راه انداختم تو همون حینم نگاهی به گوشیم انداختم ۴ در صد بیشتر شارژ نداش و این ینی اینکه نمیتونستم بهشون خبر بدم که نگرانم نشن .سریع رفتم قسمته پیامکو اومدم اولین حرفو تایپ کنم که  گوشیم خاموش شد پرتش کردم رو داشبورد.یه ذره سرعتمو بیشتر کردم ساعت از ۹ شبم گذشته بود ولی ترافیک لعنتی زیاد بود با کلی تلاش ساعت یه ربع به ده رسیدم تو پارکینگ تا بالا رفتم دیدم صداها خیلی زیاده، تا اومدم زنگ در ورودیو بزنم در باز شد و  آراز روبه رو شدم تا منو دید خشکش زد جوری خشکش زد که همه از اون ور در، متعجب شدن وقتی اومدن نزدیک در، دیدن منم همشون عصبی بودن آراز میخواست بیاد سمتم ولی من سریع دستم روصورتم گذاشتم و رفتم به دیوار چسبیدم مهرشاد جلوشو گرفته بود که نیاد سمتم منم مثله یه سوسک رفتم گوشه پله ها
آراز بهم توپید
_کجا بودی از صبح تا حالا ساحل… هیچ معلوم هست داری چه گهی میخوری از صب تا حالا هممونو دق دادی تازه الان ۱۰ شب برگشتی خونه آخه ۱۰ شب وقته برگشتن یه دختر ۱۹ ساله به خونس …درسته یتیم شدی ولی هنوز اینقدر بی غیرت نشدم که بزارم هر غلطی دلت خواس بکنی میشنوی صدامو گوشت با منه ساحل ؟؟؟
خالم سعی میکرد آرومش کنه داییم سعی میکرد ارومش کنه ولی اون روز ،اراز و من دوتا  تا الکل و فندکی بودن که کناره هم هر لحظه ممکن بود منفجر ب۷شه یه چیزایی رو گفت که دوباره از تو فروریختم
دوباره شکستم دوباره بهم فهموند بی کسم ولی دوباره نتونستم جوابشو بدم بگم نگو بسه دیگ به اندازه کافی فروریختم شکستم بسه ولی زبونم قاصر بود از گفتن هر حرفی، این جماعت مگه قرار بود غار تنهاییامو به دوش بکشن ،اینا هر کدوم خودشون خونه زندگی دارن اونی که تنهای تنها میمونه منم.

 

یه سه ساعتی از دعوای آراز با من گذشته بود و تو اتاقم بودم چقد دلم گیتار زدن میخواس چقد دلم برگشتن به ریتم قبل مرگ‌عزیزامو میخواد .باید از فردا شروع کنم اول باید گوشیمو روشن کنم ببینم برا دانشگاه چخبره .نته گوشیمو که بازکردم یه عالمه متن و استوری و تگ و اینجور چیزا بود زیاد به اینا اهمیت ندادم رفتم ت پیوی یکی از دوستای دانشگاهیم ازش راجبه کلاسا پرسیدم که گفت بعضیاشون تو این یه هفته زیاد درس دادند بعضیاشونم مثله همیشه ، خوب خوبه از فردا سر کلاسا حاضر   میشم باید به آقای حاجیانم زنگ بزنم و ازش بپرسم که دوباره کلاسامو تو آموزشگاه به خودم بده .باید به زندگیه عادیم برگردم حتی اگه عزیزامم نباشن باید خودمو تو ی چیزی غرق کنم تا شاید یه ذره کم شه از این درد و غم .
۲۰ روز از مرگه عزیزام گذشته بود زندگیم به روال عادیش برگشته بود کلاسای دانشگامو میرفتم تو موسسه هم کلاسامو میرفتم در کل همه چی به روال عادیش برگشته بود ولی تو زندگیم یه حفره عمیقی وجود داشت احساس میکردم بعضی چیزا سر جاش نیس گم کردم بعضی چیزامو.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.4 / 5. شمارش آرا 5

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x