با دلسوزی نگاهم کرد و دستم را مابین دستانش گرفت.
_میفهمم چی میگی لوا. کاملا درکت میکنم. نصف به هم ریختگی و مشکلات ما، به خاطر افکار نادرست و پوسیدهی باباست. بابا و کل خانوادهش!
من خودمم تازه چند روزه ذهنم یه کم آروم شده.
اگه بتونم پول جور کنم و یه خونه اجاره کنم، تو رو هم میآرم پیش خودم.
باور کن تو اون خونه نباشی، نصف مشکلاتت خود به خود حل میشه.
آرتا هم نفسش از جای گرم بلند میشد!
_بابا نمیذاره…
_بیخود کرده! به زور که نمیتونه نگهت داره.
این چند روز خیلی دارم فکر میکنم لوا. ببین تنها راهش مستقل شدنه همین!
_میخوای چیکار کنی؟ میدونی چهقدر خونه گرونه؟
_باید یه کار پیدا کنم لوا. یه کاری که درآمد نسبتاً خوبی داشته باشه و بتونم پس انداز کنم.
_مثلا چه کاری؟
_فعلا هیچ ایدهای ندارم. باید با کسایی که میشناسم، حرف بزنم اگه جایی سراغ داشتن منو معرفی کنن برای کار…
صورتش سمتم چرخید و پرسید:
_فقط برای همینا داشتی گریه میکردی؟
چشم دزدیدم و آرام سر تکان دادم
_حل میشه، باور کن! ما آدمای بالغی هستیم.
این ماییم که باید برای زندگیمون تصمیم بگیریم.
اوضاع اینطوری نمیمونه. مطمئن باش.
آهی کشیدم و زیر لب گفتم:
_امیدوارم…
چند دقیقه بیشتر نگذشته بود که صدای باز شدن در به گوشمان رسید.
با تعجب به آرتا نگاه کردم.
_کیه؟ راستین؟!
_نمیدونم، معمولاً دیر میاومد که…
سرگردانیمان چند لحظه بیشتر طول نکشید چرا که خودش مقابلمان قرار گرفت.
انتظار دیدن من را نداشت و زمانی که چشمش به من خورد، لحظهای مکث کرد.
_سلام.
جوابم را داد و راهی سمت دیگری شد. خجالت کشیده بودم. بدون اطلاع او پا به خانهاش گذاشته بودم.
حس کردم باید حرفی بزنم، از جا بلند شدم و پشت سرش راه افتادم.
_من زیاد نمیمونم اومدم یه سری بزنم و برم.
-مگه من سوالی پرسیدم؟
_نه ولی…
_هر چهقدر خواستی بمون!
همان جا بلاتکلیف ایستاده بودم که آرتا صدایم زد.
_جانم؟
_تا کی میتونی اینجا بمونی و مامانو بپیچونی؟
_چهطور؟
_هوس غذای خونگی کردم. اگه موندنت باعث دردسر نمیشه، میتونی غذا درست کنی؟
مگر میشد از خواستهاش چشم پوشی کنم؟
پا تند کردم به سمت آشپز خانه.
_معلومه! نگران نباش. فوقش میگم کلاس طول کشید. چی هوس کردی؟
_تو هرچی بپزی من دوست دارم. دست پختت حتی بهتر از مامانه.
_قربونت برم. میگم زشت نیست برم یخچال و فریزشو چک کنم و ببینم چی داره؟
_نه، نیست!
سرم را به سمت صدا برگرداندم. راستین در حالی که نزدیکمان میشد، جوابم را داده بود.
لباسهایش را عوض کرده بود و تیشرت و شلوار اسپورت راحتی به تن داشت.
نمیدانم چرا هربار دستپاچه میشدم. شاید چون صمیمی نمیشد و خودمانی برخورد نمیکرد، شاید هم به خاطر چشمان و نگاه سنگینش بود…
نگاه از او گرفتم و گفتم:
_پس زرشک پلو با مرغ میپزم.
دست به کار شدم و شروع به پخت و پز کردم.
کمی استرس داشتم. با وجود اینکه دستپختم خوب بود، میترسیدم راستین خوشش نیاید.
مدتی بعد، با کنجکاوی از همان آشپزخانه، زیرچشمی نگاهش کردم.
مقابل آرتا نشسته بود و بیحرف به حرفهایش گوش میداد.
گه گاهی هم سری تکان میداد یا حرف کوتاهی میزد.
آرتا که ساکت شد، گفت:
_مادرت میخواد ببیندت!
درحال آبکش کردن برنج بودم وگرنه سریع میرفتم نزدیکشان.
_میدونم، ولی من جواب تماسشو نمیدم.
_به من زنگ زد. پرسید پیش منی یا نه؟
_تو چی گفتی؟
_راستشو!
متعجب پرسید:
_واقعا گفتی؟ آدرس اینجا رو بهش دادی؟
شعله را کم کردم تا مرغ جا بیوفتد.
خواستم از آشپزخانه بیرون بیایم اما ترسیدم حرفشان را قطع کنند.
_نه! آدرس اینجا رو هیچکس جز شما دوتا نمیدونه ولی بهش گفتم به زودی قراره ببینیش!
آرتا معترض گفت:
_یعنی چی؟ چرا این حرفو زدی؟ من نمیخوام!
میان حرفش پرید و نگذاشت ادامه دهد.
_گوش کن! اگه میخوای مستقل بشی و قطع ارتباط کنی به خودت ربط داره ولی جوری این کارو بکن که خانوادهت دنبالت نیوفتن و نیان سراغ من!
هرکاری که لازمه انجام بده تا بیخیالت بشه.
الان مادرت پیله کرده، لابد چند وقت دیگه هم سر و کلهی پدرت پیدا میشه.
من نمیتونم جای تو جوابگو باشم. بعدشم اینکه راهش نیست. تا کی میخوای تماسشو ریجکت کنی؟
_من نمیخوام دیگه باهاشون زندگی کنم.
_خب برو همینو بهشون بگو! حالا فعلا همین مادرت که آدم نرمتریه نسبت به پدرت.
بهش بگو دلایلت رو. با اتفاقی که برات افتاده، احتمالا درکت میکنه و بهت حق میده.
_من هر چهقدرم که حرف بزنم، فایدهای نداره. بابام سریع نظرشو عوض میکنه.
_فکر نکنم… صدای مادرت یه جوری بود. انگار میترسید از دستت بده.
کلافگی را در صدای آرتا میتوانستم تشخیص دهم.
_پس میگی چیکار کنم؟
_به نظرم فرار کردن و قایم شدن راهش نیست.
منکه شناختی رو مادرت ندارم ولی اون جور که معلومه، تابع پدرته پس نباید توقع غیر از اونچه انجام داد رو میداشتی.
برو بگو چه برنامهای داری و قرار نیست برگردی اونجا.
با راستین موافق بودم، به نظرم این روش آرتا درست نبود و اول و آخرش مامان را باید میدید.
از آشپزخانه بیرون آمدم و آرتا را غرق فکر دیدم.
متوجه حضورم شد و نگاهش به سمت من چرخید.
برای اینکه حرفی زده باشم، گفتم:
_غذا کم کم حاضر میشه. فقط باید مرغ جا بیوفته.
کنار آرتا که نشستم، پرسید:
_به نظرت چیکار کنم؟ با مامان حرف بزنم؟
_آره. واقعا منو کلافه کرده.
مدام از تو میپرسه، نمیدونم چی بگم بهش دیگه… خب ببینش تا خیالش راحت شه.
همون جا هم آب پاکی رو بریز تو دستش که دیگه خیال نداری برگردی خونه.
به زور که نمیتونه نگهت داره. از چی میترسی آخه؟
از حرفم اخم روی صورتش نشست.
انگار از اینکه ترسو خوانده بودمش، بهش برخورده بود.
_کی گفت من میترسم؟ فقط دلم از دستش پر بود حوصلهی حرف زدن باهاشو نداشتم.
با همهی کاراش، بازم مامانمه و دوستش دارم.
میدونم اگه ببینمش، ناراحتیم دووم نمیآره و میبخشمش…
نفسی گرفت و رو به راستین پرسید:
_باشه، باهاش صحبت میکنم الان. فقط اگه خواست منو ببینه، بگم بیاد اینجا؟
بلافاصله جواب داد:
_نه! هرجا دوست داری باهاش قرار بذار، فقط اینجا نه…
به نظرم راستین زیادی سختگیر بود. مثلا مامان آدرس خانه دومش را میفهمید، چه میشد؟
اگر ازش میخواستیم به بابا حرفی نزند، واقعا نمیگفت.
او دیگر زیادی محتاط بود…
_باشه، مشکلی نیست.
از جا بلند شد و رو به من که سوالی نگاهش میکردم، گفت:
_یه زنگ به مامان بزنم.
سری تکان دادم. این موضوع هرچه زودتر تمام میشد، بهتر بود.
_باشه عزیزم.
دور که شد، فقط من ماندم و راستین. چندبار خواستم حرف بزنم، اما پشیمان شدم. در واقع رویم نمیشد درخواست دیگری بکنم.
کلافه بلند شدم و به مرغ و برنج سر زدم. خوب شده بود.
سرگردان دوباره برگشتم و اینبار پرسیدم:
_کجا غذا میخورید؟ تو همون آشپزخونه؟
_آره. میآم کمکت.
_نه لازم نیست…
بی اعتنا به من، وارد آشپزخانه شد.
_غذا پختی، دستتم درد نکنه. ولی قرار نیست ازت بیگاری بکشم که…
نزدیک گاز رفت و نگاه اجمالیای به قابلمهها انداخت.
کمی دلهره داشتم. میترسیدم از دستپختم خوشش نیاید.
در قابلمهی خورشت را برداشت و گفت:
_چه بوی خوبی میده!
از حرفش انرژی گرفتم.
_واقعا؟ بهش چند نوع ادویه زدم.. البته میتونستم بهترم بپزم ولی همهی مواد لازم رو نداشتم.
_اشکالی نداره، همینم خیلی خوبه.
سراغ یکی از کابینت ها رفت و بعد از کمی گشتن، دو ظرف مناسب برای کشیدن پلو و خورشت برداشت و به دستم داد.
هنوز آرتا نیامده و بهترین موقعیت برای حرف زدن بود اما باز بیخیال شدم.
_بگو!
با تعجب گفتم:
_چی بگم؟
شانه بالا انداخت و جوری نگاهم کرد که انگار میخواست بگوید «خودتی! »
_همون چیزی که میخوای بگی، ولی نمیگی! بگو و خودتو خلاص کن.
ظرف مرغ را روی میز گذاشتم و سراغ پلو رفتم.
_خب… آخه روم نمیشه. یعنی حتما با خودت میگی چه آدم پررویی هستم و مدام یه چیزی میخوام ازت…
_حالا تو حرفتو بزن، قضاوتش با من!
برنج زعفرانی که جدا کرده بودم را روی برنج سفید تزئین کردم و در همان حال خدا را بابت اینکه لازم نبود چشم در چشم شوم شکر کردم.
_شما… خب به هر حال بازاری هستی… دوست و آشنا زیاد داری…
مکثم را برای ادامهی حرفم که دید، گفت:
_خب؟
حس میکردم کمی سرخ شده بودم.
_آرتا خیلی دوست داره جدا شه و مستقل زندگی کنه ولی خب پول لازم داره…
_ازم میخوای بهش پول بدم؟
ترسیده از اینکه برایش سوء تفاهمی ایجاد شود، دستپاچه گفتم:
_نه… نه…
نگاه دیگری انداختم تا مطمئن شوم آرتا آنجا نیست.
_این کار اشتباهه. بابا هم همین کار رو کرد. مدام بهش پول داد.
حاضرم قسم بخورم که یه مبلغ کم هم تو حسابش نیست چون برای اون پول زحمت نکشیده، قدرش رو نمیدونه. خودش میگفت میخواد کار کنه و دنبالش میگرده. بعد که فکر کردم. دیدم تصمیم خوبیه…
+++
دهانم خشک شده بود. کاش کسی یک لیوان آب دستم میداد.
حس میکردم خودم از پس این کار ساده برنمیآمدم…
_من نمیخوام آرتا برگرده خونهی بابا. اگه این اتفاق بیوفته، اون وقت بابا تغییر نمیکنه.
همونی که هست، میمونه!
بازم زور میگه و باید جنگ اعصاب داشته باشیم.
آرتا که نمیتونه تا آخر عمرش اینجا زندگی کنه.
باید سر پای خودش وایسه.
میخوام کمک کنم تا به هدفش برسه چون اگه خیلی تحت فشار باشه، میترسم وا بده و دست از پا درازتر برگرده خونه!
_حرفایی که گفتی درسته ولی اینو نگفتی که از من چی میخوای؟!
ظرف مرغ را روی میز گذاشتم و مقابلش نشستم.
چارهی دیگری نبود، باید رک و راست حرف میزدم.
_میتونی برای آرتا کار پیدا کنی؟
جا نخورد. انگار بعد از آنهمه حاشیه رفتن و مقدمه چینی، متوجه خواستهام شده بود
_چهجور کاری؟
مطمئن نبودم اما با این حال گفتم:
_هرچی باشه، انجام میده!
اگر واقعا میخواست مستقل شود، باید برای رسیدن به آن زحمت میکشید.
_باشه. ببینم چی میشه!
قول نمیدم ولی میگردم براش.
خواستم تشکر کنم اما حضور آرتا مانع شد.
_غذا امادهست. بیا بشین.
_دستت درد نکنه.
«خواهش میکنم» زیرلب گفتم و مشغول کشیدن غذا شدم.
_با مامان حرف زدی؟
_آره.
_چی میگفت بهت؟
_انگار انتظار شنیدن صدامو نداشت. جا خورد اولش ولی بعدش کلی قربون صدقهم رفت…
_کی میری ببینیش؟
قاشقی به دهانش برد و گفت:
_فردا صبح. عصرش هم میخوام برم چند جا بسپارم شاید کار گیرم بیاد.
اینبار راستین پرسید:
_تا حالا کار کردی؟ تجربه داری؟
_راستش یهکم توضیحش طولانیه ولی بخوام خلاصه بگم، یکی، دوبار سعی کردم بیزینس خودمو بزنم ولی هم تجربم کم بود و هم مشاور خوبی نداشتم واسه همین موفق نشدم.
بیتفاوت پرسید:
_الان میخوای چیکار کنی؟
_هیچی دیگه… دارم دنبال کار میگردم. فعلا بیخیال کلاسِ کاری شدم و باید پول جمع کنم.
گوشهی لبش جمع شد.
نمیدانم خندید یا در دلش آرتا را مسخره کرد. باز جای شکر داشت که از خیر کلاس کاریاش گذشته بود!
_اگه بخوای، من میتونم واست پیدا کنم ولی به قول خودت کار با کلاسی نیست!
_جدا؟ چه کاری؟
هردو، سر تا پا گوش شده بودیم.
فکرش را هم نمیکردم به این سرعت بتواند برای آرتا کار پیدا کند!
_بوتیک جدید دارم میزنم. شعبهی دومه در واقع.
کارش تا چند هفتهی دیگه تموم میشه و یکی رو لازم دارم که به عنوان فروشنده، اونجا رو بگردونه. خودمم هستم البته، اگه کارمون گرفت و شلوغ شد، تعداد فروشندهها و حسابدار ها رو میبرم بالا ولی فعلا برای شروع کار یه فروشنده و یه صندوق دار کافیه، هستی؟
-یعنی من باید لباس بفروشم؟
چشمغرهی غلیظی به آرتا رفتم و گفتم:
_پایهست. کار سختی نیست.
از پسش برمیاد.
_آره…هستم. فقط حقوقش چهقدره؟
_مغازه تو منطقهی خوبیه. طبقه اول یه پاساژ تو نیاورانه. معمولا شلوغه.
محصولاتی که میآریم مطابق مد روزن، البته تقریبا… به خاطر تحریما کار سفارش و خرید سختتر شده ولی اون مشکل منه نه تو.
روی هم رفته، اگه خوب بتونی بفروشی، درآمدش اونقدری هست که کارت رو راه بندازه و محتاج کسی نباشه.
فکر میکنم برای یه کار موقت خوب باشه.
آرتا چند لحظهای در سکوت با غذایش بازی کرد.
در حال فکر کردن بود و برای قبول یا رد این پیشنهاد، همهچیز را سبک و سنگین میکرد.
نگاهی به من انداخت، که به نشانهی رضایت پلک بستم
ظاهراً جواب او هم همان بود که گفت:
_پس اوکیه. من هستم!
سری تکان داد و مشغول خوردن باقی غذایش شد.
گیج شده بودم و ذهنم کاملا درگیر شده بود.
راستین تبدیل شده بود به علامت سوالی بزرگ.
هربار میدیدمش، هربار که با هم برخورد داشتیم، منتظر آن آدم عوضی و خطرناکی بودم که از او حرف میزدند اما هیچ چیز جز محبتهای علنی و غیرعلنی و البته رکگویی پیدا نمیکردم.
در همین مدت کوتاه متوجه یک سری ویژگیهای اخلاقیاش شده بودم.
بارزترینشان بیحوصلگی بود.
مشخص بود زود کلافه میشود و علاوه بر آن رک بود و با کسی تعارفی نداشت اما بیادبی هم نمیکرد و من این را یک ویژگی خوب تلقی میکردم چرا که مشکل اساسی خودم این بود که نمیتوانستم رک و راست به دیگران «نه» بگویم!
مهربان بود! قربان صدقهی الکی نمیرفت اما اگر کاری از دستش بر میآمد، دریغ نمیکرد.