حوالی چشمانت❤️👀 پارت1

4.7
(7)

#Part_1
+چیکار میخوای کنی پناه؟
_فرار

+چی!!دیوونه شدی کجا میخوای بری اصلا کجارو داری بری.
_میگی چیکار کنم یه عمر با یکی همسن بابام زندگی کنم؟!

+نه عزیزم من این و نمی‌گم ولی فرار راه درست نیست

+بشین با بابات صحبت کن یکم جلوش گریه زاری کن.

_کم گریه نکردم سحر میگه فقط اون می‌تونه خوشبختت کنه من مصلحت تورو بهتر از خودت میدونم.

+ای بابا من تاجایی که یادمه بابات همیشه روت حساس بود، ازت حمایت می‌کردچی شد که یکدفعه راضی شد تو با اون ازدواج کنی.

_نمیدونم خودمم گیجم فقط یادمه شب قبل اینکه بابا موضوع خواستگاری حسین و بگه
داشتم کتاب میخوندم که

صدای داد بابا رو شنیدم که می‌گفت پری دیوونه شدی اون همسن منه بعد از اون فقط صدای پچ پچشون میومد و من متوجه نشدم درباره چی صحبت میکنن.

فرداش بابا سر صبحانه خیلی جدی و خشک گفت باید زن حسین بشم و مخالفت های من همشون بی فایده بود.

+پس کار همون پریه اون کرده تو مغز بابات ولی چی گفته رو فقط خدا می‌دونه،

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا 7

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x