#Part_1
+چیکار میخوای کنی پناه؟
_فرار
+چی!!دیوونه شدی کجا میخوای بری اصلا کجارو داری بری.
_میگی چیکار کنم یه عمر با یکی همسن بابام زندگی کنم؟!
+نه عزیزم من این و نمیگم ولی فرار راه درست نیست
+بشین با بابات صحبت کن یکم جلوش گریه زاری کن.
_کم گریه نکردم سحر میگه فقط اون میتونه خوشبختت کنه من مصلحت تورو بهتر از خودت میدونم.
+ای بابا من تاجایی که یادمه بابات همیشه روت حساس بود، ازت حمایت میکردچی شد که یکدفعه راضی شد تو با اون ازدواج کنی.
_نمیدونم خودمم گیجم فقط یادمه شب قبل اینکه بابا موضوع خواستگاری حسین و بگه
داشتم کتاب میخوندم که
صدای داد بابا رو شنیدم که میگفت پری دیوونه شدی اون همسن منه بعد از اون فقط صدای پچ پچشون میومد و من متوجه نشدم درباره چی صحبت میکنن.
فرداش بابا سر صبحانه خیلی جدی و خشک گفت باید زن حسین بشم و مخالفت های من همشون بی فایده بود.
+پس کار همون پریه اون کرده تو مغز بابات ولی چی گفته رو فقط خدا میدونه،