حوالی چشمانت❤️👀 پارت13

4.8
(4)

امروز عمل مهمی داشتم وارد حموم شدم بعد از دوش ۲۰دقیقه ای که گرفتم لباس هامو پوشیدم و بعد از مرتب کردن سرو وضعم از اتاق بیرون اومدم.

از پله ها پایین رفتم و وارد آشپزخونه شدم

_مرجان خانوم

+جانم آقا چیزی میخواستین؟

_نه من دارم میرم بیمارستان به بقیه اطلاع بده نگران نشن.

+چشم آقا صبحانه براتون بیارم؟

_نه اونجا یچیز میخورم ممنون

از خونه بیرون زدم و سوار ماشین شدم ماشین و از حیاط بیرون آوردم و به سمت بیمارستان حرکت کردم.

بعد از پارک کردن ماشین داخل پارکینگ بیمارستان از پله ها بالا رفتم بیمارستان مثل همیشه شلوغ بود و هرکس مشغول یه کار.

+عماد

به طرف صدا برگشتم روبهش گفتم

_ سلام آقای محمدی من صدبار به شما نگفتم منو تو محیط بیمارستان به اسم کوچیک صدا نکن.

کنارم ایستاده وگفت

+سلام باشه دیگه نمیگم نزن منو ساعت چند عمل داری؟

_ساعت ۱۰

+خوبه هنوز خیلی مونده بیا بریم اتاق من

سرمو تکون دادم و پشت سرش وارد اتاقش شدم محسن یکی از هم دانشگاهی های من بود خیلی باهم صمیمی و راحت بودیم الان چندساله که باهم دوستیم.

تلفن و برداشت و رو به من گفت

+صبحانه خوردی؟
_نه
+خانوم زندی صبحانه من و آقای زرین وبیارین اتاقم ،ممنون.

بعد از قطع کردم تلفن رو به من گفت بشین دیگه چرا ایستادی.

کتمو‌در آوردم و رو مبل دونفره نشستم خودش هم کنارم نشست و گفت

+چهخبرا
_خبری نیست تو بگو چه خبر
+راستش از محنا خاستگاری کردم انشالله خدا بخواد چند وقت دیگه عروسیه
_خیلی مبارک باش خوشحال شدم براتون شما خیلی بهم میاین، الان باید به من بگی؟
+ ممنون داداش قسمت خودت بخدا همین دیشب مانینا از تهران اومدن رفتیم خواستگاری یه سری قرارا گزاشتیم
امروزم مانینا برگشتن
_انقدر زود چرا
+مهناز کلاس داره بخاطر اون زود برگشتن
_منم عروسی دعوتم دیگه؟
دستشو گزاشت رو شونمو گفت

+این چه حرفیه تو خودت صاحاب مجلسی انشالله می‌خوام دست تورم بزارم تو دست خواهر زنمو تمام

با خنده رو بهش گفتم
_بزار برسی بعد تموم دخترای فامیل شون و شوهر بده
+خندیدو گفت جدی میگم خواهرش و که دیدی دختر خوبیه خوشگل، تحصیل کرده از همه مهمتر تورو هم خیلی دوست داره

_خدا نگهش داره برا خانوادش ،من هنوز امادگیه ازدواج و ندارم

خندید و گفت

+اه باز مثل این دخترا حرف زد

درباز شدو خانوم زندی با سینی صبحانه داخل شد رو به من گفت

+سلام آقای دکتر
_سلام دستتون درد نکنه خانوم زندی
بعد ازگزاشتن سینی روی میز
گفت
_خواهش میکنم دیگه چیزی نیاز ندارین؟
محسن گفت نه خیلی ممنون
بعد از بیرون رفتن خانوم زندی محسن سینی رو به طرف من هل دادو گفت شروع کن
بعداز خوردن صبحانه کتمو برداشتم و ایستادم
گفتم
_ممنون بخاطر صبحانه من برم برا عمل حاضر بشم
+باشه برو موفق باشی شب شاید اومدم پیشت بهت خبر میدم
_باشه فلن
+فلن

درو باز کردم واز اتاق محسن بیرون اومدم به طرف اتاق عمل رفتم بعد از ورود لباس های مخصوص و پوشیدم و دستامو ضدعفونی کردم.

عمل بعد از ۳ساعت بلاخره تموم شد تمام انرژیم تحلیل رفته بود بعد از در آوردن لباس های مخصوص از اتاق عمل بیرون اومدم.

+آقای دکتر حالش چطوره؟
به طرف صدا برگشتم و رو به خانوم جوانی که منتظر به من چشم دوخته بود گفتم
_خداروشکر عملشون خوب بود جای هیچ نگرانی نیست
+میتونم ببینمش
_الان نه بزارین بخش منتقلش کنن بعد شما میتونین ببینینش فقط دستورات لازم غذایشم به پرستارم میدم بهتون بده با اجازه
+ممنون آقای دکتر

به سمت پذیرش بیمارستان رفتم و بعد از دادن یه سری دستورات خداحافظی کردم و به سمت icuرفتم حالا که اینجام سری هم به آن دختر بزنم.

دکترش داشت به سمت icuمیرفت.
پشت سرش رفتم کرکره شیشه ها پایین بود و از بیرون چیزی دیده نمیشد
بعد از نیم ساعت بلاخره دکتر از اتاق بیرون اومد با دیدن من به سمتم اومد و گفت

+ سلام آقای زرین خوب شد اینجا هستین بفرمایین اتاقم باید صحبت کنیم
_سلام چشم
پشت سر دکتر وارد اتاقش شدم .
+این خانوم دیشب تا پای مرگ رفتن بعد از تلاش های زیاد  تونستیم علائم حیاتیشونو دوباره برگردونیم تا اینکه امروز بهوش اومدن خداروشکر حالشون خوبه فقط یه مشکلی هست.

_ خداروشکر که حالشون خوبه چه‌مشکلی؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.8 / 5. شمارش آرا 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x