حوالی چشمانت❤️👀 پارت14

3.8
(5)

دکتر:ایشون حافظشون و کامل از دست دادن بخاطر شدت ضربه این کاملا طبیعی است و ممکنه با گذر زمان کم کم حافضشون برگرده .

_میتونم ببینمش؟

+آره حتما فقط چند دقیقه منتظر بمون منتقلش کنن بخش.

_باشه بیرون منتظرم

از اتاق دکتر بیرون اومدم تموم فکرم مشغول این دختر بود.

صدای زنگ گوشیم بلند شد

_الو
مامان:سلام پسرم کی‌میای خونه؟
_دختره‌بهوش اومده می‌خوام برم ببینمش بعدش میام خونه چطور؟
+عه خداروشکر خوشحال شدم ،عموتینا دارن برمیگردن گفتم ببینم نمیای برا خداحافظی
_فلن که‌گیرم مامان جان
+باشه پسرم مراقب خودت باش خداحافظت
_چشم خداخافظ

دکتر:آقای دکتر بفرمایین از این طرف

پشت سر دکتر وارد اتاق شدم

با ورود ما سرش و به طرفمون برگردوند و از درد ناله خفیفی کرد.

دکتر بهش نزدیک شد و گفت
دکتر:حالت چطوره دخترم بهتری؟
دختر:بله
دختر با تعجب به من نگاه میکرد که دکتر با دست به من اشاره کردو گفت
+ایشون همون آقایی هستن که شمارو تو جاده پیدا کردن و اینجا اوردن تا الآنم تموم هزینه های بیمارستان و ایشون پرداخت کردن.

دخترو روش و به طرفم برگردوند و گفت:خیلی ممنون
چند قدم جلو تر رفتم و گفتم
_خواهش میکنم خداروشکر که بهترین ،شما یادتون نمیاد اسمتون چیه یا چه اتفاقی براتون افتاده؟

بغض کرد و سرش و به علامت نه تکون داد
+هیچی یادم نمیاد
دستشو گزاشت رو سرش
+سرم خیلی درد می‌کنه
دکتر :باشه دخترم میگم برات مسکن بزنن تو اصلا به خودت فشار نیار کم کم همچی یادت میاد رو کرد به من و گفت بریم آقای دکتر؟

_بله دخترو مخاطب قرار دادم و گفتم ببخشید مزاحم استراحتتون شدم هرچیزی نیاز داشتین کافیه به پرستار بگین خودشون با من تماس میگیرن.

آروم گفت
+ممنون
با دکترش از اتاق بیرون اومدیم
_کی مرخص میشه؟
+فلن یه چند روزی اینجا بمونه خیلی بهتره تا اینکه از وضعیتشون مطمعن بشیم

_درسته ،لطفا هرچی نیاز شد با من تماس بگیرین الان با من کاری ندارین؟
+نه پسرم حتما ،توام خیلی زحمت کشیدی
بعد از خداحافظی با دکتر از بیمارستان بیرون زدم و سوار ماشین شدم.

ماشین و داخل حیاط بردم و پشت ماشین بابا گزاشتم .
مرجان درو باز کرد
+خوش اومدین آقا
_خیلی ممنون کتمو دستش دادم
مرجان خانوم و شوهرش زمان هایی که ما اینجا نبودیم از اینجا مراقب میکردن و آقا احمد به گل‌وباغچه های حیاط رسیدگی میکرد.

ما اصولاً هرماه چند روزی و برای تغییر آب و هوا اینجا میومدیم این دفعه هم بخاطر عملی که برام پیش اومد مامانینا هم همراهم اومدن.

وارد نشیمن شدم مامان و حاج بابا داشتن تلویزیون نگاه میکردن رو‌بهشون گفتم

_سلام مبل مقابلشون نشستم
مامان:سلام پسرم خسته نباشی
بابا:سلام عملت خوب بود؟
رو به بابا کردم و گفتم
_بله خداروشکر
+پسرم ناهار خوردی یا برم برات گرم کنم
رو به مامان گفتم
_فلن گرسنه نیستم دورت بگردم
مامان:چه خبر از دختره حالش خوبه؟
_حالش خوبه ولی خافظش و از دست داده دکتر میگه ممکنه با گزر زمان دوباره همچیز یادش بیاد.
مامان:ای وای پس تا موقعی که حافظش برگرده کجا میخواد بمونه
مامان رو کرد به حاج بابا و گفت: حاجی اگه موافق باشین دختره بیاد پیش ما گناه داره آواره ای کوچه خیابون که نمیتونه باشه یه مدت پیش ما بمونه تا حافظش برگرده و بره پیش خانواده اش.

_مامان ما اون دختره رو نمی‌شناسیم چرا باید کسی که نمی‌شناسیم و بیاریم خونمون بعدشم از کجا معلوم خودش قبول کنه.

حاج بابا رو به من گفت:
+ایرادش چیه پسرم اون دختر جاییو نداره خدارو خوش نمیاد کمکش نکنیم مامانت بهش میگه حالا اگه خواست قبول می‌کنه .

_هرجور خودتون صلاح میدونین من با اجازتون برم ناهار بخورم .

مامان:بروپسرم فقط بی زحمت بعدش منو ببر بیمارستان دختره رو ببینم شاید چیزی نیاز داشته باشه به تو روش نشه بگه .

_چشم مامان جان

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.8 / 5. شمارش آرا 5

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x