دکتر:ایشون حافظشون و کامل از دست دادن بخاطر شدت ضربه این کاملا طبیعی است و ممکنه با گذر زمان کم کم حافضشون برگرده .
_میتونم ببینمش؟
+آره حتما فقط چند دقیقه منتظر بمون منتقلش کنن بخش.
_باشه بیرون منتظرم
از اتاق دکتر بیرون اومدم تموم فکرم مشغول این دختر بود.
صدای زنگ گوشیم بلند شد
_الو
مامان:سلام پسرم کیمیای خونه؟
_دخترهبهوش اومده میخوام برم ببینمش بعدش میام خونه چطور؟
+عه خداروشکر خوشحال شدم ،عموتینا دارن برمیگردن گفتم ببینم نمیای برا خداحافظی
_فلن کهگیرم مامان جان
+باشه پسرم مراقب خودت باش خداحافظت
_چشم خداخافظ
دکتر:آقای دکتر بفرمایین از این طرف
پشت سر دکتر وارد اتاق شدم
با ورود ما سرش و به طرفمون برگردوند و از درد ناله خفیفی کرد.
دکتر بهش نزدیک شد و گفت
دکتر:حالت چطوره دخترم بهتری؟
دختر:بله
دختر با تعجب به من نگاه میکرد که دکتر با دست به من اشاره کردو گفت
+ایشون همون آقایی هستن که شمارو تو جاده پیدا کردن و اینجا اوردن تا الآنم تموم هزینه های بیمارستان و ایشون پرداخت کردن.
دخترو روش و به طرفم برگردوند و گفت:خیلی ممنون
چند قدم جلو تر رفتم و گفتم
_خواهش میکنم خداروشکر که بهترین ،شما یادتون نمیاد اسمتون چیه یا چه اتفاقی براتون افتاده؟
بغض کرد و سرش و به علامت نه تکون داد
+هیچی یادم نمیاد
دستشو گزاشت رو سرش
+سرم خیلی درد میکنه
دکتر :باشه دخترم میگم برات مسکن بزنن تو اصلا به خودت فشار نیار کم کم همچی یادت میاد رو کرد به من و گفت بریم آقای دکتر؟
_بله دخترو مخاطب قرار دادم و گفتم ببخشید مزاحم استراحتتون شدم هرچیزی نیاز داشتین کافیه به پرستار بگین خودشون با من تماس میگیرن.
آروم گفت
+ممنون
با دکترش از اتاق بیرون اومدیم
_کی مرخص میشه؟
+فلن یه چند روزی اینجا بمونه خیلی بهتره تا اینکه از وضعیتشون مطمعن بشیم
_درسته ،لطفا هرچی نیاز شد با من تماس بگیرین الان با من کاری ندارین؟
+نه پسرم حتما ،توام خیلی زحمت کشیدی
بعد از خداحافظی با دکتر از بیمارستان بیرون زدم و سوار ماشین شدم.
ماشین و داخل حیاط بردم و پشت ماشین بابا گزاشتم .
مرجان درو باز کرد
+خوش اومدین آقا
_خیلی ممنون کتمو دستش دادم
مرجان خانوم و شوهرش زمان هایی که ما اینجا نبودیم از اینجا مراقب میکردن و آقا احمد به گلوباغچه های حیاط رسیدگی میکرد.
ما اصولاً هرماه چند روزی و برای تغییر آب و هوا اینجا میومدیم این دفعه هم بخاطر عملی که برام پیش اومد مامانینا هم همراهم اومدن.
وارد نشیمن شدم مامان و حاج بابا داشتن تلویزیون نگاه میکردن روبهشون گفتم
_سلام مبل مقابلشون نشستم
مامان:سلام پسرم خسته نباشی
بابا:سلام عملت خوب بود؟
رو به بابا کردم و گفتم
_بله خداروشکر
+پسرم ناهار خوردی یا برم برات گرم کنم
رو به مامان گفتم
_فلن گرسنه نیستم دورت بگردم
مامان:چه خبر از دختره حالش خوبه؟
_حالش خوبه ولی خافظش و از دست داده دکتر میگه ممکنه با گزر زمان دوباره همچیز یادش بیاد.
مامان:ای وای پس تا موقعی که حافظش برگرده کجا میخواد بمونه
مامان رو کرد به حاج بابا و گفت: حاجی اگه موافق باشین دختره بیاد پیش ما گناه داره آواره ای کوچه خیابون که نمیتونه باشه یه مدت پیش ما بمونه تا حافظش برگرده و بره پیش خانواده اش.
_مامان ما اون دختره رو نمیشناسیم چرا باید کسی که نمیشناسیم و بیاریم خونمون بعدشم از کجا معلوم خودش قبول کنه.
حاج بابا رو به من گفت:
+ایرادش چیه پسرم اون دختر جاییو نداره خدارو خوش نمیاد کمکش نکنیم مامانت بهش میگه حالا اگه خواست قبول میکنه .
_هرجور خودتون صلاح میدونین من با اجازتون برم ناهار بخورم .
مامان:بروپسرم فقط بی زحمت بعدش منو ببر بیمارستان دختره رو ببینم شاید چیزی نیاز داشته باشه به تو روش نشه بگه .
_چشم مامان جان