حوالی چشمانت❤️👀 پارت18

5
(4)

بعداز نیم ساعت بلاخره با خودم کنار اومدم که یه اتفاق بوده ممکنه برای هرکسی پیش بیاد بعد ازمرتب کردن سرو وضعم از اتاق بیرون اومدم .

نمیدونستم بقیه کجا هستن،اون همه لواشکی که خورده بودم کار دستم داده بود و الان به‌شدت ضعف داشتم همینطور دور و اطراف و نگاه میکردم که صدای عامرو از پشت سرم شنیدم.

عامر:دنبال چی هستین مادمازل

سریع به طرفش برگشتم و گفتم

_سلام میخواستم برم پیش‌ بقیه ولی نمیدونم کجا هستن

+توسالن غذا خوری منتظر ما هستن از این طرف همراهم بیا

پشت سر عامر وارد سالن غذاخوری شدم،روی نگاه کردن به چشمای عماد و نداشتم ولی سنگینی نگاه اون و حس میکردم.

کنار حاج بابا روبروی عماد نشستم و عامر بعد از کشیدن غذا تو بشقابم جلوم گزاشت ،تشکر کردم.

مریم جون: صبحانه که چیزی نخوردی الآنم ساعت ۴بیشتر بخور ضعیف میشی دخترکم

 

_چشم

تند تند شروع به خوردن کردم با شنیدن صدای عماد که منو مخاطب قرار داده بود غذا پرید گلوم و سرفه کردم .

عماد لیوان آب و طرفم گرفت و گفت:

بخور

عامر پشت کمرم و ماساژ میدم لیوان آب و گرفتم و یکم خوردم

 

یکم که بهتر شدم سرمو بلند کردم از عماد تشکر کنم نگاهش قفل دست عامر بود نمیدونم چرا ناخودآگاه خودمو از عامر دور کردم و رو بهش گفتم:

_ممنون خوبم

مریم جون:خوبی دخترم چیشد بهت؟

_بله غذا و پرید گلوم

حاج بابا:آروم بخور دخترم عجه ات برای چیه

_چشم

رو به عماد کردم گفتم:

_ببخشید من متوجه حرفت نشدم

+گفتم که اگه مشکلی نداری یسر بریم مطب یکم کار هست کمکم کنی منشیم رفته مسافرت دست تنهام

_باشه

بعد از خوردن غذا تشکر کردم و اتاقم رفتم بعد از عوض کردن لباسهام از اتاق بیرون اومدم همزمان با من عماد هم از اتاق روبرویی بیرون اومدو گفت:

+اگه آماده ای بریم

_بریم

باهم از خونه بیرون زدیم و سوار ماشین شدیم بعد از نیم ساعت جلوی یه ساختمون شیک و بزرگ نگه داشت و بعد از دادن سوئیچ ماشین به نگهبان ساختمون داخل آسانسور شدیم عماد و طبقه دوم وزد در آسانسور بازشدو اول من و بعد عماد بیرون اومد دو واحد بود که عماد به سمت واحد چپی رفت و درش و باز کرد داخل شدیم قبل اینکه در و ببنده در واحد روبرویی بازشدو

دختر جوونی با روپوش پزشکی بیرون اومد رو به عماد گفت:سلام چه عجب بلاخره از شمال دل کندی عملت که دو روز پیش بود آقا عماد

عماد:اره یکم بیشتر کارام اونجا طول کشید

دختر نگاهی به من انداختو

 

دستشو به طرفم گرفت

دختر:خوشبختم

آروم دستشو فشرم و گفتم:

_منم همینطور

دختر رو به عماد گفت:معرفی نمیکنی دکی جون

عماد:از دوستانم هستن من یکم کار دارم بعد صحبت میکنیم پروانه جان با اجازه

دختری که عماد پروانه صداش کرده بود گفت :

باشه باهات تماس میگیرم

 

فلن

عماد بعد از بستن در به صندلی اشاره کرد و گفت :

+بیا بشین اینجا بهت بگم باید چیکار کنی

پشت میز نشستم و بهش نگاه کردم

یه سری پرونده از کمد بیرون آورد و روی میز جلوم گزاشت و گفت:

+ خب ببین به شماره داخل پرونده ها زنگ بزن و بر اساس این برگه که تاریخارو با ساعتارو برات نوشتم بهشون وقت بده متوجه شدی؟ مشکلی نیست؟

_اره متوجه شدم

بعد از تموم شدن کارهام منتظر عماد نشستم و بعد از تموم شدن کار های عماد باهم از مطب بیرون اومدیم و سوار ماشین شدیم

 

عماد:خسته که نشدی؟

_نه اصلا

+ اگه بخوای با عامر صحبت کنم بری پیشش کار کنی؟

با ذوق به طرفش برگشتم و گفتم:

_اگه بشه که خیلی خوب میشه

 

+باهاش حرف میزنم بهت خبر میدم

_ممنون

ماشین و داخل حیاط برد و از ماشین پیاده شدیم

مریم جون داشت با خانومی که لباس خدمتکاری به تن داشت صحبت میکرد با ورود ما به سمتمون اومدو گفت :

خسته نباشید بچه ها یکم استراحت کنین شب مهمون داریم

عماد گفت: کی قراره بیاد؟

 

+عمه خانوم و عموتینا

رو به جمع گفتم:

_اگه اجازه بدین من برم اتاقم

+باشه دخترم برا شب صدات میکنم

از پله ها بالا رفتم و داخل اتاقم شدم بعد از عوض کردن لباسهام روی تخت دراز کشیدم امروز وقتی داشتیم از جلوی یه خونه رد میشدیم تصاویر مبهمی جلو چشمام اومد ولی هرچی فکر کردم چیزی یادم نیومد

چقدر بده اینکه هیچی از زندگیت ندونی

 

یعنی الان پدرو مادرم نگرانم هستن؟

اصلا پدرو مادری دارم ،خونمون کجاست

خیلی حس بدی داشتم انگار که تو خلأ زندگی کنی نه چیزی یادت بیاد نه بدونی چیکار میخوای کنی

خانواده زرین تو این چند روزی که پیششون بودم نزاشتن کمبود چیزیو حس‌کنم و من واقعا شرمندشونم بلآخره من یه غریبه هستم و اونا هیچ مسئولیتی در قبال من ندارن دوست نداشتم امشب از اتاقم بیرون برم و مزاحم جمع خانوادگیشون بشم .

 

با همین افکار چشمام گرم شدو خوابیدم.

باش شنیدن صدای مریم جون چشمام و باز کردم.

+دخترم نیم ساعت دیگه مهمونا میرسن کم کم آماده شو

رو تخت نشستمو گفتم:

_مریم جون اگه اجازه بدین من شب اتاقم بمونم

+چرا عزیزم خدای نکرده مریض که نشدی ؟ حالت بده؟

_نه نه نگران نشین خوبم فقط نمیخوام مزاحم جمع خانوادگیتون بشه

 

مریم جون کنارم نشست و موهامو از صورتم کنار زد

+من با بودن تو کنارم خوشحال ترم عزیزم و تو هیچ وقت مزاحم نیستی تازشم می‌خوام پز دختر خوشگلمو به هم بدم پاشو آماده شد بیا پایین منم میرم لباسامو عوض کنم.

_چشم

+آفرین

بعد از بیرون رفتن مریم جون بلند شدم و به سمت حموم‌ رفتم بعد از دوش ۲۰ دقیقه ای

موهامو سشوار کشیدم و از جلو فرق باز کردم بعد از جدا کردن دو شاخه بقیه موهام رو با دو سنجاق سر از دو طرف عقب زدم آرایش ملایمی رو صورتم کردم و تصمیم گرفتم یکمم سایه بزنم سایه آبی رو پشت چشمام کشیدم با تموم شدن آرایش از داخل کمد لباس آبی آستین حلقه ای که روش کت لی میخورد و با شلوار ستش پوشیدم.

از اتاق بیرون رفتم مریم جون جلو در بود یا دیدن من یدور کامل نگاهم کرد و با لبخند گفت:
+هزار ماشاالله خوشگل بودی خوشگل ترم شدی یادم بنداز بعدا برات اسپند دود کنم

_ممنون مریم جون
+ اومده بودم صدات کنم مهمونا رسیدن بریم پایین
همراه مریم جون از پله ها پایین اومدیم صدای مهمونا تا اینجا شنیده میشد من استرس گرفته بودم که چجوری باید باهاشون برخورد کنم

با ورود ما نگاه ها به سمتمون برگشت و همه سکوت کردن مریم جون با خنده گفت:
+ای بابا خوردین دخترمو

رو به جمع سلام گفتم همه جوابمو دادن کنار عمادو عامر ایستادم .

عامر با چشمایی که برق میزدن خم شدو تو گوشم گفت :
چقدر خوشگل شدی عروسک

لبخند زدم و تشکر کردم اما عماد با اخمای در هم داشت به ما نگاه میکرد یه لحظه از نگاهش ترسیدم

سریع چشمامو دزدیم و حواسم و پرت دختر بچه ای که داشت باز میکرد دادم

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Yasi
2 سال قبل

فقط بگو پارت دیگش کی میاد

Sanam
2 سال قبل

سلام

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x