حوالی چشمانت❤️👀 پارت17

5
(3)

بعد از ناهار با مریم جون آماده شدیم عامر مارو برد بازار.
مریم جون:دخترم هرچی نیاز داری بخر

_چشم

وارد پاساژ شدیم این پاساژ هر طبقش واسه چیز بود طبقه که ما توش بودیم لباس و مانتوی زنونه طبقه بالایش کیف و کفش و طبقه سوم لوازم آرایشی.

بعد از خرید سه تا مانتو چند دست لباس برای خونه و مهمونی ،شلوار و کیف و کفش و لوازم مورد نیاز آرایشی از پاساژ بیرون اومدیم.

عامر:اگه خرید تموم شد بریم یه رستوران شام بخوریم.
مریم جون:آره پسرم به بابا و داداشتم زنگ بزن بگو اونا هم بیان.

عامر:چشم مامان جان

عامر بعد از زنگ زدن به عماد و هماهنگ کردن ماشین و به حرکت در آورد.

۲۰ دقیقه بعد کنار یه رستوران شیک و بزرگ نگه داشت بعد از دادن سوئیچ ماشین به نگهبان داخل رستوران شدیم.

پشت یه‌ میز ۵نفره نشستیم بعد از چند دقیقه حاج بابا و عماد هم اومدن.

موقع خوردن شام دوتا دختر وقتی داشتن از کنار میز ما رد میشدن با عشوه رو به عماد و عامر بوس فرستادن ولی اونا هیچ توجهی بهشون نکردن

بعد از خوردن شام از رستوران بیرون اومدیم.

با شنیدن صدای عامر بهش نگاه کردم.

+اناشید چرا انقدر کم حرفی
_نمیدونم شاید موضوعی پیش نیومده که دربارش صحبت کنم.
+من فکر کنم تو هنوز به ما عادت نکردی خجالت میکشی.
سرمو با خجالت پایین میندازم و میگم
_بله
عماد:اگه موافق باشین بریم بستنی بخوریم
مریم جون:من یکم خسته ام ما میریم

خونه شما برین یه دوریم بزنین اناشیدم با خودتون ببرید یکم هواش عوض بشه

عماد:باش هرجور راحتین پس شما با ماشین عامر برگردین.
عامر سوئیچ ماشین به حاج بابا داد و  ،سوار ماشین عماد شدیم

جلوی یه بستنی فروشی
نگه داشت.

عامر:من میرم بگیرم چی میخورید ؟
_فرقی نمیکنه
عماد:برامنم فرقی نمیکنه
عامر:باشه
عامر پیاده شد و داخل مغازه رفت عماد اینه ماشین و رو صورت من تنظیم کرد و

گفت:
+خوبی؟دیگه سرت درد نمیگیره؟
_خوبم ،گاهی وقتا که زیاد فکر میکنم درد وحشتناکی تو‌سرم حس میکنم.
+دکتر گفت این اعلائم طبیعیه سعی کن زیاد به مغزت فشار نیاری.

_میخوام دنبال کار بگردم نمیشه که همیشه زحمت های من گردن شما باشه باید کار کنم بتونم پول شمارو برگردونم،واسه خودم جاییو اجاره کنم دیگه مزاحم شما نباشم.

+ من یه خواهر داشتم ۱۷ سالش بود که تصادف کرد مُرد بعد از اون مامان افسردگی گرفت حاج بابا پیرتر شد حال هیشکی دیگه خوب نشد ولی الان با بودن تو میبینم که مامان حالش خوبه حاج بابا خوشحاله هم بخاطر حال خوب مامان هم بخاطر اینکه تو‌جای خالی دخترشو پر کردی اینارو برات تعریف کردم که بگم تو هیچ وقت مزاحم ما نبودی.

انتظار شنیدن اینو‌نداشتم بیچاره مریم جون حتما خیلی اذیت شده

_من واقعا متاسفم خدا رحمتشون کنه.
+ممنون
عامر در طرف منو باز کرد و بستنی و به طرفم گرفت .
بعد از خوردن بستنی ها به سمت ویلا حرکت کردیم ماشین و داخل حیاط پارک کرد از ماشین پیاده شدیم درخونه باز شد و مریم جون به طرفمون اومدو

گفت:
+دیر کردین نگران شدم
عماد:چرا قربونت بشم ما که گفتیم میریم بستنی بخوریم چرا الکی خودتو اذیت میکنی
همه به سمت داخل رفتیم
مریم جون:دخترم فرداصبح زود حرکت میکنیم به مرجان گفتم چمدونتو آماده کنه سریع تر بخواب فردا بیدارمیشی صبح زود اذیت نشی.
عامر:مامااان دیگه داره حسودیم میشه ها

خندیدیم و رو به عمار زبونمو در آوردم و گفت:
_حسوددددد
عامر و عماد با حیرت نگاهم کردن و عماد گفت :کی می‌گفت این خجالتیه
تازه فهمیدم چیکار کردم با خجالت سرمو پایین انداختم و سریع شب بخیر گفتم و به سمت پله ها رفتم صدای خنده پسرا بلند شد ،داخل اتاق شدم بعداز در آوردن لباسها رو تخت دراز کشیدم و با فکر به فردا چشمام گرم شدو خوابیدم

صبح با صدای مریم جون چشمامو باز کردم
+اناشید پاشو دخترم
رو تخت نشستم و گفتم صبح بخیر
+صبح بخیر عزیزکم آماده شو پسرا پایین منتظرن
_چشم
مریم جون از اتاق بیرون رفت.
بلند شدم و بعد از پوشیدن لباسهای و شستن دست و صورتمو چمدونم و که از قبل آماده کرده بود مرجان خانوم کشیدم واز اتاق بیرون رفتم همزمان با من عماد از اتاقش که کنار اتاق من بود بیرون اومد رو به من گفت:آماده ای؟
_اره
+چمدونتو بده من بیارم
دسته چمدونودادم دستشو گفتم ممنون
با هم ازپله ها پایین اومدیم بعد از گزاشتن چمدون ها داخل ماشین من سوار ماشین عماد شدم و مریم جون و حاج بابا سوار ماشین عامر شدن به سمت تهران حرکت کردیم سرمو به صندلی تکیه دادم وچشمامو بستم

سریع چشمام گرم شدو خوابیدم

با حس دستای کسی که داشت تکونم میداد چشمامو باز کردم عماد بالا سرم بود.
وقتی دید چشمام بازه گفت
: میخواستم بیدارت کنم برا صبحانه هرچقدر صدات کردم بیدار نشدی
نشستم و گفتم _ببخشید اصلا متوجه نشدم
+اشکال نداره شالتو درست کن بریم
بعد از درست کردن سالم از ماشین پیاده شدم وبا عماد به سمت رستوران رفتیم

بقیه داخل منتظر ما بودن بعد از نشستن
آقا پسری برای گرفتن سفارش نزدیک میز ما شد
حاج بابا:دخترم تو چی میخوری ؟
_من برام فرقی ندارن هرچی برا خودتون سفارش میدین

بعد از خوردن صبحانه از رستوران بیرون اومدیم با دیدن لواشک های داخل مغازه سوپری دلم خواست داشتم با حسرت بهشون نگاه میکردم که عماد دستمو کشیدوگفت: هر وقت چیزی خواستی به خودم بگو

هنوز با تعجب داشتم نگاش میکردم که از هر طعمش یه بسته خرید و دستم داد با ذوق بهش نگاه کردم و خیلی ناگهانی لپشو بوس کردم و گفتم:
_ وایی مرسی

با چشمای بیرون زده نگاهم کرد تازه فهمیدم چیکار کردم سرمو پایین انداختم و گفتم: ببخشید متوجه نشدم چیکار میکنم

خندیدو و لپمو کشید

+اشکال نداره
با ذوق بسته لواشکارو باز کردم و با لذت تودهنم گزاشتم مزشون فوق العاده بود مریم جون به طرفمون اومدو

گفت :زیاد نخوریا دخترم دل‌درد میشی خدای‌ نکرده
_همونطور که دونه دونه پوستشون و جدا میکردم و داخل دهانم میزاشتم رو بهش گفتم نگران نباش مامانی
خودمم از اینکه گفتم مامان تعجب کردم ولی مریم جون با بغض کرد و با خوشحالی سرمو بوسید بعد به طرف ماشین عامر رفت
به عماد نگاه کردم و گفتم: کار بدی کردم گفتم مامان؟
+نه اصلا
_ولی انگار ناراحت شد
+ناراحت نشد بیا سوار شو

بعد از دوساعت بلاخره به تهران رسیدیم ماشین و جلوی در یه خونه که خیلی بزرگ تر و قشنگ تر ازویلای شمال بود نگه داشت و بعد از زدن ریموت ماشین و داخل برد اینجا واقعا یه تیکه از بهشت بودبعد اینکه ماشین و پارک کردار ماشین پیاده شدیم ماشین عامرم کنار ماشین عماد پارک کرد مریم جون به سمتم اومد و گفت :

+دخترم

بیا بریم من اتاقت و نشون بدم
همراه مریم جون وارد خونه شدیم داخل خونه هم مثل بیرونش بزرگ و زیبا بود
+از این طرف
از پله ها بالا رفتیم وارد اولین اتاق شدیم داخل اتاق با ست سفید صورتی چیده شده بود خیلی اتاق قشنگ و بزرگی بود از اینکه این اتاق مال من بود حس خیلی خوبی بهم دست داد

+ به در صورتی رنگ اشاره کرد و گفت خواستی اول دوش بگیر بزار خستگی راه از تنت بره بعد بیا پایین پیشمون

_چشم

مریم جون از اتاق بیرون رفت

وارد حمام شدم بعد از دوش ۲۰ دقیقه ای حوله کوچکیو و دور خودم پیچیدم و از حموم بیرون اومدم

تازه یادم اومد چمدونمو بالا نیوردم داشتم به سمت کمد داخل اتاق میرفتم که در اتاق باز شد عماد بود چمدونو گزاشت داخل و گفت:چمدو…سرشو بلند کرد حرفشو کامل نکرد به من خیره شد .

گفتم:

_وایی مرسی من یادم رفته بود بیارمش بالا

تازه یادم اومد هیچی تنم نیست و با یه حوله کوچیک جلوش وایستادم جیغ زدم و سریع داخل حموم شدم با شنیدن صدای بسته شدن در سرمو از حموم بیرون آوردم کسی نبود از حموم بیرون اومدم و بعد ازپوشیدن لباسهام رو تخت نشستم

خجالت می‌کشیدم برم پایین حالا چجوری تو چشمای عماد نگاه کنم اون از صبح اینم از الان

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
ناشناس
ناشناس
2 سال قبل

جالببب بود.

حافظه رو از دست داده ولی خیلی ریلکس انگار سالهاست با این خانواده هستش یکم طولش میدادی یهو از لحاظ عاطفی زود عمل نکردی.
بعدش چرا تو همه رمانها میبینیم خانواده پولدار یه ویلا و یه کاخ.
ولی در کل تا حالا که خوب نوشتی گلکم

Yasi
2 سال قبل

پارت بعدی رو کی میزارین

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x