حوالی چشمانت❤️👀 پارت2

3.7
(10)

+خیلی دوست دارم بدونم اون جادوگر چی تو گوشش خونده که راضیش کرده.

_سحر تروخدا ولشکن بگو من چیکار کنم یه راهی جلو پای من بزار.

+من میگم برو ده ما تو شمال پیش مادر جونم تا یک مدت آبا از آسیاب بیفته.

_فکر خوبیه فقط لطفاً به مامان و بابات چیزی نگو میترسم پری با حرفاش اونارم خام کنه و جای منو بگن بهشون.

+نه خیالت راحت هیچی نمی‌گم
_ممنونم سحر امیدوارم بتونم لطفتو جبران کنم.

+ای بابا بیخی پنی جون تو مثل خواهر خودمی
_فدات بشم فقط چجوری به مادرجونت خبر میدی.

+تو نگران اونم نباش فردا قراره به روزه بامحمد بریم شمال پیش مادر جون بهش سر بزنیم خودم باهاش صحبت میکنم

_بازم ممنون فقط حواست باشه محمدم بویی نبره.+پنااه انقدر دل نگرون نباش من خودم حواسم هست من برم بخوابم که فردا صبح زود قراره حرکت کنیم.

_برو عزیزم خدا به همراتون فقط سحر پسفردا من ساعت ۲بعدازظهر وقت آرایشگاه دارم زودتر بیا خونمون که من با اون تنها جایی نرم.

+باشه حتما عزیزم فلن
_فعلا

بعداز قطع کردن تلفن دوباره به یاد سرنوشت سیاهی که دارم اشک تو چشمام جمع شد.

تو سن ۱۹سالگی باید آواره ی این شهرو اون شهر بشم تا شاید بتونم از این مصیبتی که برام درست کردن فرار کنم

از اولشم حس خوبی به این خواهر و برادر نداشتم اون از ۱۳سالگیم که هروقت حسین (داداش زن بابام) میومد خونه ما و به بهونه های مختلف منو تنها گیر میآورد ودستمالیم میکرد.
تو سن ۱۴سالگی به لطف اون خیلی چیزا یاد گرفتم کابوس شبام شده بود بعد از اون خواب راحت نداشتم.

ولی هیچ وقت نتونستم به بابام چیزی بگم ،یادمه یبار که تموم تنم و کبود کرده بود پیش زن بابام رفتم و گریه کردم بهش گفتم حسین چیکارم کرده.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.7 / 5. شمارش آرا 10

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x