حوالی چشمانت❤️👀 پارت6

4.6
(7)

 

سحر:سلام آقا حسین ما کارمون تموم شد منتظرتونیم ممنون خداخافظ.

+الان میاد.

_راستی سحر به مادر جونت گفتی میرم پیشش چیزی نگفت اشکال نداره که چند روزی مزاحمش بشم

+ این چه حرفیه دختر اصلا گفت قدمش روی چشم منتظرشم.

_واقعا ممنونم ازتون من نمی‌دونستم اگه تو نبودی من الان باید چیکار میکردم

+هیچی باید خودتو برای شب حجله آماده میکردی.

با فکر بهش یه لحظه تنم لرزید اصلا نمیتونم به این فکر کنم که زن حسین بشم.

+برنامت چیه چجوری قراره بری

_شب قبل خوندن خطبه عقد به یه بهونه ای میپیچونمشون با یه ماشینم صحبت کردم ساعت ۷جلو در پشتی عمارت منتظرمه از اونجا مستقیم میرم ده فقط تو باید دائما جلوشون باشی به چیزی شک نکنن باید فیلم بازی کنی که از نبود من جا خوردی.

_فقط استرس دارم متوجه بشن من کجام و بدبخت بشم .

+به دلت بد راه نده کسی متوجه نمیشه جوری فیلم بازی کنم که خودمم باورم بشه خبری نداشتم.

_دمت گرم جبران میکنم برات.

+دوماد اومد ،ماشین و جلو پامون نگه داشت

برای اینکه دوباره مثل صبح جلو سحر ضایعش نکنم به غیر از سلام چیزی نگفت.

بهتر که حرف نزد اصلا علاقه ای به شنیدن صداش نداشتم.

از اونجا مستقیم رفتیم عمارت از ماشین که پیاده شدیم چشمم افتاد به پری

داشت سر نگهبان بیچاره دادو بیداد میکرد وقتی دید ما اومدیم به طرف ما قدم برداشت.

پری رو به حسین کردو گفت ماشاالله هزار ماشاالله داداش چقدر خوشتیپ شدی بعد یدور نگاشو ،سرتا پای من چرخوند با لبخند مصنوعیش و لحن مثلا مهربونش گفت توهم خوب شدی پناه جان.

همیشه جلو بقیه جوری با من خوب رفتار میکرد که گاهی خودمم این رفتاراشو باورمیکردم.

حسین :پری مهمونا نیومدن ؟با شنیدن صدای حسین نیم‌ نگاهی بهش انداختم چقدر ازش متنفر بودم اگه یه درصد نتونم فرار کنم خودم و میکشم.

پری :نه داداشم نیومدن هنو ولی الاناست که برسن تا اومدن مهمونا بیایین شما عکسهای دونفرتونو بندازین.

_سریع گفتم پری من و سحر ناهارم چیزی نخوردیم تا اومدن مهمونا ما بریم یچیز بخوریم .

پری:ولی عکس

+ ،سحر پرید وسط حرف پریو گفت آره بخدا من دیگه جون ندارم بایستم

پری یدور چشماش و چرخوند و گفت باشه برین دست سحر و کشیدم

_زودتر از جلو چشماش بریم تا نظرش عوض نشده.

سحر :پنی آشپزخونه از اینوره کجا میری.

_وایسادم رو بهش گفتم من برای اینکه بپیچونمش گفتم وگرنه من که چیزی از گلوم پایین نمیره.

+میدونم عزیزم متوجه شدم ولی بیا دو سه لقمه بخور تا شب ضعف نکنی منم دیگه واقعا جونی برام نمونده.

سرمو تکون دادم و باهم به آشپزخونه رفتیم.

این عمارت دوبلکسه آشپزخونه و حال و پذیرایی طبقه اول بود اتاق ها طبقه دوم.

از بچگی تو این عمارت بزرگ شدم

ولی بعد از فوت مادرم و ازدواج مجدد بابا پری گفت دوست نداره تو خونه بزرگ زندگی کنه برای همین بابا یه خونه دیگه خرید و اینجارو اجاره داد.

همه تو آشپزخونه مشغول کار کردن بودن محبوبه جون که از بچگی با ما بود و بعد از فوت مادرم مثل مادر همیشه بهم محبت میکرد با دیدن ما گفت

محبوبه :جانم دخترم چیزی میخوای بگو برات بیارم .

_محبوبه جون ما ناهار نخوردیم اگه میشه برامون یچیز بیاری ضعفمون وتا شام بگیره.

محبوبه :ای وای دخترم چرا چیزی نخوردین برید بالا اتاقت من الان براتون غذا گرم میکنم میارم

_باشه محبوبه جون بده گلناز بیاره پله ها زیاده پاتون درد میگیره.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 7

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x