حوالی چشمانت❤️👀 پارت8

3.7
(6)

_توقع نداشته باش مثل قبل باهات رفتار کنم بابا.راستی عموینا چرا نیومدن؟

بابا:اومم زن عموت یکم مریض بود بخاطر همون گفتن نمی‌تونیم بیایم.

_آها باشه من برم ببینم سحر کجاست

مطمعنم بابا برای اینکه علی نفهمه به عموینا هم چیزی نگفته از ازدواجم وگرنه عمو نمیزاشت تک پسرش به خواسته اش نرسه.

سحر و دیدم که داره با لبخند بهم نزدیک میشه
_چیشد سحر میاد؟

+آره بابا وقتی شنید دیوونه شد .

ساعت ۷بود که صدای داد و بیداد از بیرون بلند شد همه کنجکاو به سمت پنجره ها رفته بودن و بیرون و نگاه میکردن .

علی :من نمیزارم پناه با کسی غیر خودم ازدواج کنه با شنیدن صدای دادعلی بابا وحسین وپری هراسان به سمت بیرون رفتند صدای بحث و دادو بیدادشون تا اینجا میومد با بلند شدن صدای جیغ پری همه مهمونا به سمت بیرون رفتن بهترین موقعیت برا فرار بود.

_سحر بهترین موقعیته که من برم

+آره سریع برو مواظب باش کسی نبینتت فقط گوشیتم روشن بزار

_باشه عزیزم منو بیخبر نزار

وارد آشپزخونه شدم اونجاهم کسی نبود از در داخل آشپزخونه به سمت حیاط پشتی راه داشت خداروشکر که درش قفل نبود.

پاتند کردم به سمت دربیرون چفت در اینقدر محکم بود باز نمیشد بزور بازش کردم لحظه آخر دیدم که منیژه منو دید منیژه دختر محبوبه بود برای مراسمات میومد اینجا که به مامانش کمک کنه.

سریع درو بستم ماشین درست جلو در بود سوار شدم_ آقا لطفا سریع حرکت کنین چشم خانوم ماشین با سرعت راه افتاد خداروشکر بلاخره تونستم از خونه بزنم بیرون.

هوا تاریک شده بود تابحال شب جاده چالوس نیومده بودم همونقدر که تو روز این جاده زیباست تو شب ترسناکه.

گوشیم و روشن کردم ۱۰۰تا تماس از دست رفته از بابا و حسین و پری داشتم چندباریم علی زنگ زده بود بدون توجه به تماس ها پیامهای گوشیو باز کردم آخرین پیام از طرف پری بود نوشته بود :دختره سلیطه حالا آبروی من و داداشم و می‌بری خودت برگرد خونه وگرنه پیدات کنم خودم می‌کشمت.

بقیه پیام هارو بدون اینکه بخونم پاک کردم دیگه دوست نداشتم با خوندن پیام هاشون بیشتر حالم و خراب کنم.
نمیدونستم به سحر زنگ بزنم یا نه گفته بود خودش زنگ میزنه ولی تا الان نه هیچ پیامی نه هیچ زنگی حتما شرایطش و نداره منم زنگ نزنم بهتره.

راننده :خانوم برای شام نگهدارم جایی؟

با شنیدن صدای راننده سرمو ازگوشی بلند میکنم و بهش نگاه میکنم_ نه آقا فقط ممنون میشم یه سوپر مارکتی فروشگاهی دیدین نگه دارین.

راننده :چشم خانوم یکم جلوتر میرسیم مرزن آباد اونجا نگه میدارم.
می خواستم زودتر برسیم برای همون گفتم شام جایی نگه نداره.

شماره بابا و حسین و پری رو بلاک کردم و گوشیو رو صدا گزاشتم داشتم به عکسا نگاه میکردم که ماشین ایستاد آقای راننده اینه جلو ماشین و روی صورت من تنظیم کردو گفت +خانوم اینم‌سوپر مارکت.

_ممنون آقا فقط من با این لباسا نمیتونم از ماشین پیاده بشم کارت آبرمو گرفتم طرفشو گفتم میشه لطفاً شما زحمتش و بکشین.

+بله دخترم حتما فقط بگین چی باید بگیرم

_دوتا آب معدنی و کیک رمز کارتمم چهارتا یک ممنون
مرده از ماشین پیاده شد و رفت داخل سوپر مارکت ،
شیشه رو یکم کشیدم پایین هوا یکم سرد بود ولی وقتی باد میخورد تو صورتم حس خوبی بهم میداد.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.7 / 5. شمارش آرا 6

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
رومینا
رومینا
2 سال قبل

ادامش رو کی میزارید؟!

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x