با سحر رفتیم بالا خیلی وقت بود اینجا نیومده بودم با دلتنگی همه جارو نگاه میکردم
این خونه پر از خاطرات مامانه برا همون وقتی اینجا میام دلم بیشتر براش تنگ میشه کاشکی اینجا بود من الان مجبور نبودم برای ازدواج نکردن با یکی همسن پدرم از خونه فرار کنم
بعد از خوردن دو لقمه از غذایی که گلناز برامون آورد جلو آینه خودمو مرتب کردم .
_رو به سحر گفتم من اول میرم چند دقیقه بعد من توهم بیا .
_قبل رفتن بیا بغلت کنم شاید دیگه فرصت نشه
+پناه امیدوارم خدا کمکت کنه برنامت چیه؟
_ساعت ۶ونیمه ماشین در پشتی منتظرمه وقتی دیدم همه مشغولن به بهونه سرویس میپیچونم.
_فقط میترسم حسینم دنبالم بیاد یا کسی ببینه دارم از عمارت بیرون میرم استرس گرفتم،
+درست میشه نگران نباش.
_انشالله .
با پایین اومدن من از پله موزیک ملایمی پخش شد و حسین به طرفم اومد
و دستم و بوسید همه مهمونا اومده بودن و داشتن به ما نگاه میکردن برا اینکه جلو بقیه ابرو ریزی نشه چیزی نگفتم و با حسین هم قدم شدم.
پری حسین و صدا زد و سحر اومد کنارم +پناه چجوری جلوی این همه آدم میخوای بری؟اگه یکی ببینتت چی چرا از آرایشگاه فرار نکردی؟
_بچه شدی سحر من اگه از آرایشگاه فرار میکردم اینا یه بهونه ای میاوردن عروسی عقب مینداختن بعدشم منو پیدا میکردن بزور سر سفره عقد میشوندنم ولی اگه الان فرار کنم
_ابروشون جلو این همه آدم میره بلاخره همه دوست و آشناها هستن چه بسا که حسینم پشیمون بشه از ازدواج باهام چون اونجوری مجبوره غرورشو بزاره زیر پاش جلو همه، چون همه میفهمن که منم دلم این ازدواج و نمیخواد تا اونجاییم که میدونم حسین غرورش خیلی براش مهمه بیخیالم میشه یعنی امیدوارم که بشه ،تروخدا توام دیگه تو دلمو خالی نکن سحر یکاریش میکنم.
_سحر یچیز ازت بخوام انجام میدی؟
+آره اگه بتونم حتما چی عزیزم
_میخوام یکاری کنی حواسشون پرت بشه من بتونم جیم بزنم.
_آخه چیکار کنم اها پناه به علی که نگفتی داری عروسی میکنی،
_وای نه اون که بفهمه میاد اینجا آبروریزی میکنه همچیو بهم…آفرین خودشه به علی بگم.
_سحر تو بهش زنگ میزنی؟
+باشه شمارشو بده
_بیا ازگوشی من بزن بهش بگو سریع خودشو برسونه سحر رفت تو حیاط به علی زنگ بزنه.
فقط خدا کنه نقشمون بگیره اینجوری بیشتر آبروریزی میشه برا حسین و کلا قید ازدواج بامنو میزنه منم بعد از چند وقت که آبا از آسیاب افتاد برمیگردم .
علی پسر عمو بزرگم بود پارسال اومد خاستگاریم ولی بابا بهش گفت پناه هنوز بچست نمیتونه ازدواج کنه اونم کلی دادو بیداد کرد و بابارو تهدید کرد
وگفت پناه مال منه منو علی از بچگی باهم بزرگ شده بودیم همیشه حواسش به من بود بعضی وقتا باهم تلفنی یا حتی پیامکی صحبت میکردیم
پسر بدی نبود ولی یه اخلاقای خاصی داشت به شدت تعصبی بود یه مدت باهم دوست شدیم به همه چی گیر میداد لباس پوشیدنم بیرون رفتنم مهمونایخونمون دوستام بعد از اون به بهونه کنکور باهاش بهم زدم و ارتباطمونو کمتر کردم اونم که باور کرده بود چیزی نمیگفت بهم به قول خودش از دور حواسش بهم بود.
بابا:خوبی پناه بابا
_ممنون
+هنوز ازم دلخوری
_نباید باشم؟
+چرا بهت حق میدم ولی توهم باید منو درک کنی اگه با حسین ازدواج نکنی زندگی منم بهم میخوره
_دیگه نمیخوام راجبش صحبت کنم بابامن که الان اینجام پس دیگه بحثی نمیمونه
بابا:ولی نمیخوام از من ناراحت باشی .
سلام
مدیر من چطودی میتونم رمانمو یا داخل سایت یا تلگرامتون بزارم؟
البته فعلا میخام ۳ تا پارت بلند بزارم
قسمتای بعدیشو دو هفته ی دیگه کامل و مرتب میزارم.
فقط نمیشه متن رمانمو تو سایت براتون آپلود کنم ؟ چون الان خودم ب تل دسترسی ندارم
لطفاااا
بلدید پست بزارید تو سایت؟
ممنون میشم راهنمایی کنید .
اخه من سایت دیگه اتون عضو بودم
بعد الان هی زدم ورود رمزمو یادم رفته بود
یهو نوشت خطا
IPشما مسدود شد .ینی چیییییی
دیگه نمیتونم برم اون سایت؟
اینجام باید اول عضو بشم بعد تو صفحه ی خودم بارگذاری کنم؟
ممنون واقعا خیلی دلم میخاد این پارتایی ک نوشتمو بزارید تا ببینم اصلا بقیه میخان ادامه پیدا کنه یا ن.
مرسییییی
سایت دیگه اتون میشد رو اکانتم بارگذاری کنم الان والا هیچی نمیاد
میشه بگید چطوریه؟
ادمین جان میشه زودتر بگید
خیلی مشتاق و منتظرم
ممنون میشم واقعا ازتون
سلام
ممنون میشم زودتر جواب بدید 😊
چرا تو پی وی منو بلاک کردین
درست کردم
ببخشبد 😅
سلام خسته نباشید واقعا رمان هاتون قشنگ و جالب هستن ممنونم🙂🙂❤️