حوالی چشمانت❤️👀 پارت9

4.3
(4)

داشتم به بچه ای که با ذوق تو بغل باباش بستنیشو میخورد نگاه میکردم.

خوشبحالش چقدر دنیای شیرینی داشت بدون هیچ فکر و دغدغه ای حواسم به اطراف بود،

که صدای زنگ گوشیم بلند شد شماره ناشناس بود فکر کردم شاید باباینا باشند برای همین جواب ندادم.

بعداز چند دقیقه راننده هم اومد سوار ماشین شد

+بیا دخترم این کارتت اینم چیزایی که گفته بودی ببین چیز دیگه ای نمخوای از مرزن آباد خارج بشیم دیگه سخت میشه مغازه پیدا کردا.

_نه دستتون درد نکنه بریم.

+چشم

،ماشین و روشن کرد و حرکت کردیم چشمام و بسته بودم شاید یکم آروم بگیرم.

دیگه داشت چشمام گرم میشد که صدای پیامک گوشیم بلند شد.

گوشی و روشن کردم و پیامشو باز کردم پیام: سحرم زنگ میزنم جواب بده.

استرس گرفتم چرا پس از شماره خودش زنگ نزد دوباره گوشیم زنگ خورد همون شاره بود .

_جواب دادم الو

سحر:الو الو پناه صدای منو می‌شنوی

_آره سحر می‌شنوم چیشده

+پناه باباتینا جات و فهمیدن دارن‌میان شمال نرو اونجا برو یجای دیگه.

_سحر بچه شدی من شمال کجارو دارم برم غیر اونجا از کجا فهمیدن؟

+نمیدونم پناه نمیتونم زیاد صحبت کنم فقط زنگ زدم بهت بگم اونجا نری الآنم باید برم بازم تونستم بهت زنگ میزنم فلن.

_فلن

نمیدونستم چیکار کنم اصلا نمی‌تونستم درست فکر کنم شمال جاییو نداشتم که برم شاید بهتر باشه برگردم تهران حداقل تو تهران میتونم برم پیش یکی دیگه از دوستام.

_آقا میشه دور بزنین برگردیم تهران

+چشم خانوم

خدا کنه تو جاده جلومون درنیان.

جاده باریک، خلوت و تاریک بود هیچ چراغی تو جاده روشن نبود و همین بیشتر باعث ترسم میشد راننده ماشین و یکم کشید کنارو فرمون و کج‌کرد دور بزنه که یه کامیون از پیچ با سرعت بیرون اومد خیلی بهمون نزدیک بود وحشت تموم وجودم و گرفت جیغ زدم _آقا مواظب باش صدای ممتد بوق و برخورد شدیدش با ماشین ما سرم با ضرب به شیشه برخورد کرد. همه اینا توی‌ چند دقیقه اتفاق افتاد.
ماشینمون پرت شد تو دره و لحظه آخر از ماشین پرت شدم بیرون سرم خورد به سنگ و بیهوش شدم و دیگه متوجه اطرافم نشدم.

(عماد)

عامر:عماد تروخدا آروم تر الان به کشتنمون میدی.

_دستمو میکوبم رو فرمون و داد میزنم خفه شو خودت خواستی باهام بیای.

پامو بیشتر رو گاز فشار میدم .

عامر:با داد گفت بزن‌کنارعماد بزن کنار من پیاده میشم خودت هر قبرستونی میری به درک.

سرعت ماشین و کم میکنم و آروم ماشین و کنار جاده نگه میدارم.

از ماشین پیاده شد و محکم درو کوبید و خلاف جهت ماشین راه افتاد.

ماشین و خاموش کردم و از ماشین پیاده شدم_ عامر وایسا.
وایساد و برگشت طرفم+ گفت چیه چی میخوای؟

_بیا بشین تو ماشین دیگه تند نمیرم تو‌که دیگه باید درکم کنی اعصابم خورد بود کنترلمو از دست دادم.

+باشه کنترلتو از دست دادی عقلتو که از دست ندادی تو میخوای بمیری برو من هنوز جوونم آرزو دارم.

_با خنده گفتم باشه جوون یکم حرف بزنیم؟

عامر:هوا سردها میخوای بشینیم تو ماشین؟

_نه خوبه می‌خوام یکم به سر و کله ام باد بخوره.

عامر:پس بیا بشین اینجا

_رو جدول؟
خودش همونجا نشست و +گفت بیا آقای دکتر پرستیزت بهم نمیخوره .

_میخندم و دیوونه ای نثارش میکنم کنارش با فاصله میشینم .

عامر:حالت بهتر شد عماد؟
_بهترم ،بعضی وقتا از شغلم بدم میاد به سرم‌میزنه پزشکی و بزارم کنار ولی باز تلاشایی که برای رسیدن به این جایگاه کردم یادم میاد و پشیمون میشم.

+عماد قبول کن تو خیلی شلوغش می‌کنی مرگ و زندگی آدما دست خداست و تو‌کاره ای نیستی تو فقط با توجه علمی که داری میتونی تلاشتو‌کنی کمکشون کنی قرار نیست هر دفعه که یکی از بیمارات بمیره تو انقدر داغون بشی.

_آره درسته ولی دست خودم نیست عامر همیشه میگم شاید کم‌تلاش کردم‌ ،کم‌کاری از خودم بوده.

+دیگه جوک‌نکن دکی جون تو شغلت تو بهترینی و تا اونجایی که هم من هم خودت می‌دونی تموم تلاشتو‌ میکنی.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x