حوالی چشمانت ❤️👀 پارت23

5
(2)

+اینکه تو همیشه عصبی هستی، چیز جدیدیه؟
_چیشده باز زبونت دراز شده
+همینه که هست
کمرشو فشار دادم که خودشو ازم جدا کرد و به طرف بچها رفت.

پشت سرش رفتم و کنار عامر نشستم چشماش بسته بود رو به حسین گفتم :

_حالش بده شده؟
+نه فقط زیادی مشروب خورده
رو به عامر گفتم:

_مگه من صدبار به تو نگفتم مشروب برات سمه نمی‌فهمی یا میخوای خودتو بکشی؟

بی جون چشماشو باز کرد چشمای رنگ اسمونش سرخه سرخ بود با نگران بهش نزدیک شدم و گفتم:

_خوبی عامر؟
+ارهههه خ..و..ب…..م
_معلومه پاشو بریم خونه
+لازم…م نیس خوب..مم

_پاشو میگم

بعدم رو به اناشید گفتم :

_برو لباستو بپوش میریم خونه

مریلا:ای بابا عماد تازه سر شبه یکم دیگه بمونین خب

مانیا:هنوز کیکم نخوردیم که

_شرمنده بچها شما که میدونین عامر قلبش مریضه

داروهاشم همیشه خونست با خودش جایی نمیبره بریم خونه بهتره

مریلا:باشه ولی یروز برنامه بچین بریم بیرون

نری باز چندماه پیدات نشه

_درگیر بودم بخدا جبران میکنم

بعد از اومدن اناشید زیر بغل عامرو گرفتم و کمک کردم بایسته بعد از خداحافظی با بقیه به سمت ماشین رفتیم.

روبه اناشید گفتم:

_در عقب و باز میکنی

عامر و رو صندلی عقب دراز کردم و بعد از نشستنمون داخل ماشین به سمت خونه حرکت کردیم.

 

این دومین باری بود که عامر حالش بهم خورد با داد رو بهش گفتم :

_مگه مجبوری این همه بخوری ؟اخه من به توچی بگم
بی رمق به سمتم نگاه کرد آب و باز کردم و به طرفش گرفتم .

اناشید با نگرانی کنارش نشست و گفت:

+حالتون خوبه ؟میخواین بریم بیمارستان
عامر: خوبم

بعد از بهتر شدن حال عامر سوار ماشین شدیم در حیاط و باز کردم و ماشین و داخل حیاط بردم.

 

اناشید

 

همین که ماشین داخل حیاط شد در خونه باز شد و مریم جون به سمتمون اومد.

عامر:عماد به مامان چیزی نگیا دوست ندارم نگرانش کنم
بعدم جلوتر از ما از ماشین پیاده شد پشت سرش منم از ماشین پیاده شدم مریم جون انگار متوجه شد حال عامر خوب نیست

با نگرانی نزدیکش شدو گفت:

خوبی پسرم؟
عامر:خوبم مامان نگران نشو
بعدم داخل خونه شد

رو به من گفت:

چیشده نکنه باز قلبش گرفت
_نه نه مریم جون نگران نشین چیزی نشده
عماد:مامان چرا بیدار موندی تا این موقع؟
مریم جون:منتظر شما بودم عماد پسرم توروخدا به من راستشو بگین حالش بد شد ؟

عماد:نه فقط یکم تو خوردن نوشیدنی زیاده روی کرده چیزیش نیست توهم برو بخواب قربونت بشم.

مریم جون:عماد چرا گزاشتی بخوره آخه مگه براش ضرر نداره؟

عماد :چیکارش کنم مامان جان پسر بچه که نیست جلوش و بگیرم حالا خداروشکر حالش بد نشد.

بعد ازگفتن شب بخیر از پله ها بالا رفتم و وارد اتاقم شدم بعد از گرفتن دوش سریع رو‌تخت دراز کشیدم چشمام گرم شدو خوابیدم.

 

چند ماهی از اینکه بهوش اومدم میگزشت ،هنوزم مثل قبل چیزی یادم نمیومد ولی گاهی اوقات سردرد های وحشتناکی می‌گرفتم که دکتر علتش و تصاویر یا مکان های آشنا که قبلاً در اونجا حضور داشتم یا دیده بودم میدونست.

رابطم با مریلا خیلی خوب شده بود اکثرا روزای تعطیل باهم میرفیتم خرید و گردش میدونست من و عماد هم دیگرو دوست داریم.

تو این مدت حسم به عماد تغییر کرده بود یجورایی حس میکردم نباشه نمیتونم زندگی کنم اونم خیلی بهم توجه میکرد ولی نزاشتین غیر خودمون کسی از رابطمون باخبر بشه.

مریم جون و حاج بابا و عامر هم همه جوره هوای منو داشتن و نمیزاشتن کمبودی و حس کنم.

افکارم و کنار زدم و رو به عماد گفتم:

_عماد
+جان
_میشه نری
+نه عروسکم باید برم
_منم ببر
+کاشکی می‌تونستم، نفسم ناراحت نباش دیگه همش بهت زنگ میزنم زودم برمی‌گردم‌.

با بغض سرمو تکون دادم .

عامر:داداش بیا دیگه پروازت دیر میشه ها
عماد:تو برو پایین اومدم
لبامو بوس کرد و کنار گوشم گفت:

+مواظب نفس من باشیا
لپشو بوسیدم و گفتم:
_ چشم توهم مراقب خودت باش رسیدی زنگ بزن

چمدونشو برداشت و از اتاق بیرون رفت گزاشتم چند دقیقه بگزره بعد منم از اتاق بیرون رفتم ،باید آماده میشدم برم آرایشگاه بعد از پوشیدن لباسهام از اتاق بیرون اومدم عامر داشت از پله ها پایین می‌رفت برگشت طرفم و گفت:

+میری آرایشگاه؟
_اره
+بیا برسونمت

_ممنون باشه
باهم از خونه بیرون زدیم
+از کارت راضی هستی؟
_اره خوبه
+انا
_بله
+غروب میایم دنبالت بریم دربند
_اومم چرا
+چرا نداره بریم یکم حال و هوامون عوض بشه
_باشه خوب میشه ،مریم جون و بابا جونم روحیشون عوض میشه
+آره
بعد این ماشین و جلوی آرایشگاه نگه داشت ازش خداحافظی کردم و از ماشین پیاده شدم آرایشگاه مثل همیشه شلوغ بود نسترن نبود بهتر اگه الان بود میخواست گیر بده که چرا دیر اومدی.

نازی:سریع باش انا امروز عروس داریم کلی کار هست

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
نیوشا
2 سال قبل

ببخشید پوزش یسری سوالات درباره این رمان ذهنم درگیرکرد🤔
چراا آنا و عماد دوستیشون رو از همه مخفی کردن؟!؟!؟! مگه عشق دوطرفه نبود!! خوب عمادبه خانوادش میگفت دیگه•• میترسید سروکله بقیه خاطرخواهاش و دوست دخترهای دیگش/ سابقش/ پیدابشه••• ؟!
حالاکجارفت خارج ازکشور؟!؟ حالا این نسترن چرا ناپدیدشود 🤔نکنه رفته دنبال عماد•• امیدوارم نویسنده گل کم کم به این مسائل بپردازه

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x