حوالی چشمانت ❤️👀 پارت30

5
(3)

عامر:اناشیدم،خیلی خوشحالم که برا خودم شدی خیلی دوست دارم بهت قول میدم خوشبختت کنم

 

سرشو جلو آورد و گونمو بوسید

 

چیزی نگفتم و سرمو گزاشتم رو شونه اش ،زوج های دیگه هم کنار ما در حال رقصیدن بودن حتی نازی و عمادم داشتن می‌رقصیدن ،عماد سرشو برگردوند

و باهم چشم تو چشم شدیم هنوزم میشد غم و پشیمونی رو تو چشماش و حس کرد ولی دیگه چه فایده ای داشت وقتی راه برگشتی وجود نداره چشم ازش گرفتم

به عامر نگاه کردم من نمیخواستم به عامر خیانت کنم اون گناهی نداشت

عامر وقتی دید نگاهش میکنم گفت میخوای بریم بالا یکم استراحت کنی از صبح زود سرپا بودی معلومه خسته ای

واقعا ممنون بودم بخاطر فهمش من خیلی خسته بودم علاوه بر اون صدای بلند موسیقی هم اذیتم میکرد

 

روبهش گفتم:

_زشت نیست نباشیم

+نه عزیزم یکم استراحت کن، مریض میشی دورت بگردم ،از صبحم چیزی نخوردی هرچی من اسرار کردم الان بگم برات غذا داغ کنن

 

_نه لازم نیست حالا تا شام یچیزی میخورم

 

+نه خیلی مونده تا شام ضعف میکنی دختر می‌دونی تو چیزیت بشه من میمیرم

 

بعدم دستمو گرفت و به طرف بالا رفتیم جلو‌پله ها به یکی از خدمتکارا گفت برام غذا بیارن

 

 

مریم جون یکی از اتاق هارو گفته بود آماده کنن

که از این به بعد من و عامر اونجا بمونیم وارد همون اتاق شدیم ،من خودم به مریم جون گفته بودم لازم نیست یه خونه دیگه بگیرن وقتی این خونه انقدر بزرگ بود ما هم میتونستیم بمونیم.

مریم جون و حاج بابا هم از پیشنهاد من استقبال کردن و گفتن از خداشونه ما کنارشون باشیم

 

خرید وسایل این اتاق به عهده مریم جون بود من فقط گفته بودم چه ترکیب رنگ هایی دوست دارم

چرخی تو اتاق زدم و گفتم:

 

_به نظر من که قشنگ شده تو چی خوشت میاد؟

 

عماد با کمترین فاصله روبروم ایستاد و گفت

 

+هرجا تو باشی و من دوست دارم

 

هنوز تو شوک حرفش بودم که سرشو نزدیک تر آورد لبمو بوسید

 

بی حرکت فقط نگاش کردم بعد از چند ثانیه که جدا شد تازه متوجه موقعیت شدم و سرمو از خجالت پایین انداختم

 

 

دستشو گزاشت زیر چونمو سرمو آورد بالا

 

+خجالتتم قشنگه دورت بگردم من

 

_خب نگو اینجوری من همش باید آب بشم که

 

+باید عادت کنی قربونت بشم

 

با شنیدن صدای در اتاق از هم فاصله گرفتیم

 

+بفرمایین

 

در باز شد و یکی از خدمه با سینی غذا داخل شد

 

*آقا گفته بودین غذا بیارم

 

+بله ممنون سمیه خانوم بزارید رو میز

خدمتکار که عامر سمیه صدا زد سینی روی میز گزاشت و از اتاق بیرون رفت

 

عامر دستمو گرفت و به طرف میز رفت

+بیا عزیزم یکم غذا بخور تا شام ضعف نکنی

_من تنها چیزی از گلوم پایین نمیره توام بخور

+چشم دورت بگردم تو بخور منم میخورم

 

بعد از خوردن غذا با عامر دوباره پایین رفتیم

 

مریم جون با دیدن ما به سمتمون اومد و گفت:

عمه خانوم تازه اومدن بریم خوش آمد بگیم

باهم به سمت عمه خانوم که اولین بار بود میبینمش رفتیم

پیرزن مسنی که بهش میخوره ۶۰و خورده ای سالش باشه نمیدونم چرا از دیدنش حس‌خوبی نداشتم

 

مریم جون:عمه جان خیلی خوش اومدین ،خیلی خوشحالمون کردین تشریف آوردین

_سلام خوش اومدین

عامر :سلام عمه جان چه خوب شد اومدین

عمه خانوم اول یدور سرتاپای منو نگاه کرد و رو به عامر گفت :

دختر خاله هات چش بودن اینو گرفتی

 

جاخوردم انتظار همچین حرفیو نداشتم عامر که متوجه ناراحتی من شد دستشو پشت کمرم گزاشت و گفت:

چیزیشون نبود فقط قلب من متعلق به اناشیده

عمه خانوم: خوبه

مریم جون برای عوض کردن بحث گفت :بچها نیومدن چرا ؟

عمه خانوم:ارسلان نرسید بیاد حسنا هم بچش ناخوش احوال بود عذرخواهی کرد نتونست بیاد

مریم جون: ای وای خدا بدنده چیشده بهش

عمه خانوم :سرما خورده

با شنیدن صدای نازی بهش نگاه کردم همراه با عماد سمت ما میومدن

نازی رو به عمه خانوم گفت:

عمه خانوم خیلی خوش اومدی

عمه خانوم با لبخند رو بهش گفت:

ممنون دختر خوشگلم ماشاالله هزار ماشاالله هر روز خوشگل تر میشی بعدم رو به عماد گفت:

داداشت که سلیقه نداشت ولی آفرین به تو پسرم خوشبخت بشین ایشالله

 

نازی با شنیدن این حرف رو به من لبخند معنی داری زد.

مریم جون:عروسام دوتاشونم خوشگلن هزار ماشاالله

عمه خانوم بدون توجه به حرف مریم جون رو به نازی گفت :

خواهرت کجاست نیومده؟

نازی نگاهی با کینه به من انداخت و گفت :

کاری براش پیش اومد دیر تر میاد فکر کنم الاناست بیاد

 

دست عامرو گرفتم و زیر گوشش گفتم:

 

_میشه بریم یجای دیگه

انگار عامرم تمایلی به اونجا موندن نداشت که سریع گفت :باشه عزیزم

 

بعدم رو به جمع گفت:

+ببخشید دوستام تازه اومدن ما بریم به اونا هم خوش آمد بگیم

بعدم دستمو گرفت و به طرف چندتا از دختر پسرا که کنار هم ایستاده بودن رفتیم

یکی از پسرا وقتی بهشون نزدیک شدیم گفت:

به به عروس و دوماد عاشق آقا مبارکا باشه خوشبخت بشین ایشالله

_خیلی ممنون

+ممنون داداش محمد قسمت خودتون

همون پسر که عامر محمد صداش کرده بود رو به دختر کناریش اشاره کرده و گفت:

اگه رستا خانوم بله رو بگن قسمت ماهم میشه

رستا با ریتم آهنگی گفت:من زن محمد نمیشم اگر بشم کشته میشم وای وای

لبخندی از این حس خوب و آرامش بینشون زدم

عامر رو به رستا گفت:رستا خانوم دیگه آقا محمد کم‌کم داره عقلشو از دست میده بله رو بگو دیگه

رستا با خنده گفت:ایشالله همین روزا ولی عامر خدایی فکر نمی‌کردم انقدر سلیقت خوب باشه تو چقدر خوشگلی عزیزم خوشحال شدم از دیدنت من رستام دوست دختر محمد دوست آقا عامر

_خوشبختم شما لطف دارین منم اناشیدم

رستا:وای خدا اسمتم قشنگه

لبخندی بهش زدم با حس تیر کشیدن سرم چند ثانیه ای چشمامو بستم انگار بقیه متوجه حالم شدن عامر با نگرانی بغلم کرد و گفت:

خوبی عزیزم چیشد بهت؟

_خوبم خوبم فقط سرم تیر کشید

رستا :بخاطر این حجم از صداست حتما

عامر:بزار بگم موسیقی و قطع کنن

_نه خوبم عامر فقط بگو قرصامو بیارن

عامر:باشه عزیزم تو یکم بشین اینجا من الان میارم رستا حواست بهش باشه

رستا:باشه حتما

با کمک رستا روی یکی از صندلیا نشستم سرم بهتر شده بود ولی یه صحنه های تو ذهنم حرکت میکرد مثل صحنه تصادف ،افتادن ماشین ته دره ،لباس عروس چشمامو باز و بسته کردم

وقتی عامر قرصمو آورد خوردم یکم سرم بهتر شد ولی هنوزم اون صحنه های مبهم تو سرم تکرار و تکرار میشدن

 

 

 

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
نیوشا
2 سال قبل

ممنون😘😇💓💕💖
امااین عمادوعامر عجب عمه خانمی دارن
یجورایی شبیه این مادرشوهراا تو یسری فیلمهاست 😐😕😀😁😃😂
(حالا باید ببینیم عمه خودشوون یا عمه مادرشوون چون به نظره من اگر عمه خودشوون بود باید مثلن میگفت چراا با بچه های عموهاتوون وصلت نکردیدکه یکیشوون همون دختره طنازبود که عاشق عماد بود )••••••••
این دختره نازی هم یجورایی خاصی مشکوک میزنه 🤔🔎

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x