دوست نداشتم از اتاق بیرون برم برا همین سحر رفت برا منم صبحانه آورد که ضعف نکنم تا ناهار
سحر:،بیا بشین خودتم دو لقمه بخور
_نه من خوردم بخور نوش جونت.
+لاکات کجاست ناخونامو لاک بزنم،_سحر دلت خوشه ها.
+با خنده گفت چرا نباشه عزیزم بلخره قراره از ترشیدگی در بیایی.
_اوفف تو آدم بشو نیستی سحر کشو اولی میز درآور باز کن یه جعبه اونجاست کلا لاکه.
تا ساعت یک و نیم خودمونو با جمع جور کردن اتاق و فیلم دیدن سرگرم کردیم انقدر استرس داشتم اصلا متوجه گزر زمان نشدم
ساعت یک و نیم بود که پری صدامون زد دخترا داداشم جلو در منتظره عجله کنین .
سری با سحر لباسامونو پوشیدیمو وسایلی که نیاز داشتیم و برداشتم کوله پوشتیمم که وسایل ضروریم و گزاشته بودم برداشتم وقتی داشتیم
از اتاق بیرون میرفتیم برا بار آخر به اتاقم نگاه کردم و تو دلم آرزو کردم که خدا کمکم کنه از دست حسین نجات پیدا کنم .
بعداز خداحافظی سرسری با پری از خونه بیرون زدیم حسین ماشینو جلو در پارکینگ پارک کرده بود و خودشم به در سمت شاگرد تکیه داده بود وقتی درو باز کردیم با روی خوش به سمتمون اومد
+و رو به من گفت سلام عروسک من دلم برات تنگ شده بود خواست بغلم کنه که خودمو کنار کشیدم و
_گفتم سلام ممنون با سحر تو صندلیهای عقب ماشین نشستیم اونم که انگار حسابی بهش برخورده بود چیزی نگفت و سوار ماشین شد .
وقتی رسیدیم جلو در آرایشگاه اینه جلو ماشین و رو صورت من تنظیم کردو حسین گفت ساعت چند بیام دنبالتون.
_رو بهش گفتم کارمون تموم شد زنگ میزنیم بعد بدون هیچ حرف دیگه ای با سحر پیاده شدیم قبلا چندباری به آرایشگاه اومده بودم
کارشون خیلی خوب بود بهش گفته بودم برای امشب هم برا آرایشم هم موهام یچیز خیلی ساده میخوام و زیاد شلوغش نکنه.
همین که رفتیم داخل آرایشگاه حسین رفت اصلا دوست نداشتم کسی منو کنار اون ببینه
آرایشگاه نسبتا شلوغ بود سمیه که خیلی خانوم مهربونی بود و منو میشناخت با خوش رویی رو بهمون گفت خوش اومدین عزیزان بفرمایید طبقه بالا الان منم میام
آرایشگاه دو طبقه بود که طبقه اول توسط پله های سمت چپ سالن به بالا ختم میشد.
دکوراسیون بالا و پایین یکی بود فقط از سالن بالا برای آماده کردن عروسا استفاده میشد در کل دکوراسیون شیکی داشت و به دل مینشست.
با سحر به سمت سالن بالا رفتیم و مانتو شالمونو در آوردیم و آویزون کردیم سحرم قراربود همراه من آماده بشه.
ساعت ۳ونیم بود که کارمون تموم شد همونطور که خودمو تو آینه میدیدم
_از سمیه خانوم تشکر کردم
همون چیزی شد که خودم میخواستم برام مهم نبود زیبا شدم یا نه فقط برا حفظ ظاهر جلو بقیه اومدم آرایشگاه
خواستم کسی شک نکنه و متوجه جریان فرارم بشه بعد از پوشیدن لباسامونو و حساب کردن بقیه پول آرایشگاه با سحر بیرون رفتیم.
_بیا تو بهش زنگ بزن بگو بیاد دنبالمون
سحر: باشه