خزانم باش پارت بیستم

4.3
(3)

خزانم باش

پارت بیستم

🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁

با صدای خفه غریدم

خزان«وای خدا لعنتت نکنه،(دستمو رو قلبم گذاشتم)قلبم ریخت

همزمان که نفسم رو محکم بیرون فرستادم

خیره به چشمای سبز آبیش که تو تاریکی برق میزد،با حرص گفتم

خزان«تو این وقت شب اینجا چیکار میکنی،چه قدر هم تپلی

 

وجدان«خزااان،آخه این چه حرفیه تو این موقعیت

«باشه،درست میگی

 

با انزجار صورتم رو از اون گربه چاقالو برگردوندم،زهرِترکم کرد

گوشی رو دوباره روشن کردم با دیدن ساعت ۲۴:۰۱به سرعت برای مسیح تایپ کردم«من رفتم»

به ثانیه نکشید پیام مسیح اومد

«ما آماده‌ایم»

گوشی رو دوباره سرجاش گذاشتم و بعد راست کردن کمرم خاک دستهام رو تکوندم

با خوندن آیت الکرسی به سمت عمارت راه افتادم

الهی به امید تو

….

از گوشه دیوار سرکی کشیدم وقتی مطمئن شدم که خبری نیست سریع سمت پله ها رفتم

 

«ای خدا من بتونم زودتر مدارکو گیربیارم ،این عوضیو به خاک سیاه بنشونم

 

پله هارو دو تا یکی بالا رفتم

به طبقه که رسیدم شروع به شمردن درها کردم

یک،دو،سه،چه..

همینه ،درو آهسته باز کردم،یک صدای ناهنجاری تو سکوت اتاق پیپچید

چشمام رو از حرص و ترس بستم

لعنتی ،لولاش به روغن کاری نیاز داشت

اطراف رو از نظر گذروندم و وقتی دیدم هنوز همه چی امن و امانِ نفسم رو طبقه طبقه بیرون فرستادم

به خیر گذشت،آروم وارد شدم و درو مورچه وار بستم

سرم رو که بخاطر تسلط بیشتر برای آهسته بستن در به صورت خمیده درآورده بودم بلند کردم و با چرخیدن به طرف اتاق دستامو به پهلو هام تکیه زدم ،حریرِ اون لباس گل‌گلی که یکی از دخترا بهم قرص داده بود کف دستم رو

قلقلک داد

با همون تن صدای پایین با خودم زمزمه کردم

خزان«خوب حالا از کجا شروع کنم

نگاه کلی به اتاق انداختم،کاغذ دیواری های شکلاتی ،میز و کتابخونه تمام چوب، که مقابل در بودن،دو مبل چرم و قهوه‌ای که بینشون میز عسلی بود،سمت چپ اتاق و قاب عکس

دو تکه که تصویر سیاه و سفید عجیبی رو به نمایش گذاشته بود دقیقاً روبروی مبل ها قرار داشتن

اول نگاهم رو به ساعت چوبی و کلاسیک بالای میز اتاق کار دوختم

اوه،خیلی وقت ندارم،فقط حدود ۹ دقیقه

زود باش خزان

اول از همه به طرف کتابخونه رفتم،

تمام کتابهای طبقه ی اول رو برداشتم و نگاهی بهشون انداختم و به این فکر میکردم که شاید الان مثل فیلم ها کتابخونه مثل دری باز بشه ومن با یک راهِ مخفی روبه رو بشم

وقتی دیدم که هیچ چیز مشکوک و خاصی لابه لایه کتاب ها و کشوهای کتابخونه پیدا نمیکنم سمت میز رفتم

سَرَمو برای بارِ هزارُم سمت ساعت برگردوندم

حدودا ۵ دقیقه،وای

بجنب خزان

کشوی اول رو گشتم،لعنتی،هیچی نیست

دستم رو برای گرفتن دستگیره کشوی دوم دراز کردم ،که….

با شنیدن صدایِ پایی از فاصله خیلی نزدیک قالب تهی کردم

تو دلم نالیدم

خزان«خدایا رحم کن،لطفا

با حرکت دستگیره در فاتحه خودم رو خوندم

از سرِ ناتوانی نگاهم رو تو اتاق گردوندم با ندیدن راه فرار ،ناچار زیر میز قایم شدم و خودم رو برای هر چیزی آماده کردم

پاهام رو تو شکمم جمع کردم و دستام رو دورشون حلقه کردن

 

در باز شد

(دست راستم رو محکم روی دهنم فشار دادم تا حتی صدای نفس هام بلند نشه

یک قدم،دوقدم،سه قدم،چهارقدم

ایست کرد

(پس چرا وایستاد،چرا کاری نمیکنه،وای،نکنه به چیزی شک کرده

با شنیدن صدای خشایار در یک کلمه«مُردَم»

خشایار«لعنتی اینجا هم که نیست

مگه الان نباید تو اتاقش خواب باشه،پس اینجا چیکار می‌کنه

منصور سیبیل گفته بود آقا این ساعت همیشه خوابن،مگر در شرایط خاص

لعنتی،حتما امشب هم شرایط خاص بود،ولی خوب مثلاً چه شرایطی ،اصلا این موقع دنبال چی میگشت!؟!

صبر کردم شاید کاری کنه اما بی هیچ حرفی از اتاق بیرون رفت و درو بست

لحظاتی منتظر موندم تا خوب از اتاق دور بشه بعد یواش از جام بلند شدم

خزان«آخ کمرم نابود….

خزان«آآی

نمی‌دونم شونه ام به چی خورد موقع بلند شدن اما با صدایی که اومد درد شونم رو کلا فراموش کردم و سمت صدا برگشتم

باورم نمیشه یکی از قابها،سمت راستی از دیوار جدا شده بود ،مثل در کمد

خواستم برم سمتش اما با دیدن ساعت برق از کله ام پرید

به سرعت سمت اون قاب رفتم و سعی کردم درش رو ببندم اما بسته نمیشد با خودم گفتم شاید با همون چیزی که باز شد بسته هم بشه پس پشت میز شیرجه زدم و سرم رو خم کردم دستم رو زیر میز کشیدم و با لمس یک برآمدگی به اندازه ی یک دکمه فشارش دادم و دوباره همون صدا رو شنیدم با ذوق خواستم سرم رو بالا بیارم که محکم به میز خورد

خزان«آخخخ

دستم رو روی ناحیه ی ضرب دیده گذاشتم و سریع از جام بلند شدم و با دو از اتاق بیرون رفتم ولی بعد با یاد خشایار و نگهبانا از شتاب قدم هام کم شد و بعد با احتیاط به راه افتادم

….

در سالن رو بستم و یک نفس، به سمت سوییت رفتم

زمانیکه جلوی در سوییت رسیدم با نفس نفس،دستامو به زانوهام تکیه دادم

قفسه ی سینه ام میسوخت،لب هامو گلوم خشک شده بودن

محتاج یک قطره آب بودم

بعد از کشیدن دو تا نفس عمیق،وقتی کمی حالم جا اومد در رو و آهسته باز کردم و به همون صورت بستم

رو نوک انگشتای پام به طرف رخت خوابم رفتم

بعد از نشستن روی تشک با دیدن پارچ آب چشمام برق زد چه قدر خوبه رفیق آدم عادت داشته باشه نصف شب آب بخوره،قربونت ستاره

 

مثل کسی که داخل ربع‌الخالی اسیر بوده ،تشنه،به پارچ آب حمله ور شدم و بعد از نوشیدن سه لیوان آب بالاخره رضایت دادم و پارچ و لیوان رو سرجاش گذاشتم

برای اینکه احیانا کسی بیدار نشه و من رو تو حالت نشسته و محجبه نبینه و شک به دلش نیفته که چرا باید اون موقع شال سرم باشه حینِ برداشتن پتوم با دست راستم،با دست چپم شال رو از سرم برداشتم

قبل از دراز کشیدن موهام رو بافتم

بعد از دادن اطلاعات امشب به مسیح اونقدر به اون اتاق و قاب عکس فکرکردم که نفهمیدم کی خواب من رو در آغوشش گرفت

……..

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x