خزانم باش پارت دوازدهم

3.7
(3)

بهش حق میدادم به منم اگر یکدفعه ای این حجم از خبر رو میدادن گیج میشدم
مسیح«این باند کارشون قاچاق هرچیزی هست از انسان گرفته تا بقیه ی خرده ریزه ها
رَحْم ندارن به راحتی آدم میکشن،خطرناکن
خزان«یعنی من قرارِ توی یک ماموریت پلیسی باشم و کمک کنم
مسیح«تو نقش اصلی داستانی
«ام..اما من..من خوب استرس گرفتم ،اینطور که از این باند وخشایارمیگید حتما آدم خطرناکی
پریدم وسط حرفش
مسیح«گفتم بهت حواسمون بهت هست اما اذیتی هایی برات داره
اینم بدون تو حق انتخاب داری من الان به عنوان مامور این پرونده به تو حق انتخاب میدم اینکه بمونی یا همین الان کناره گیری کنی
قاطع گفت
خزان«می مونم
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
خزان:
درسته که میترسیدم اما با خودم گفتم
وقتی که با این کار میتونم کمک بزرگی به مردمم کنم و یا لااقل جون یک نفر رو نجات بدم ،وقتی خدایی هست که میدونم مراقبمِ و من پشتم بهش گرم چرا این کار رو انجام ندم پس من ادامه میدم و موفق میشم
……
خزان«آآآییی
دندانپزشک«تمام شد دختر خوب
سرم رو بلند کردم و نشستم
سرم رو به سمت مسیحی که سمت چپم بود برگردوندم
مسیح«دکتر ،خوب مخفیش کردید،محکمِ؟
دکتر نگاهش رو از من گرفت و به مسیح داد
دندان پزشک«نگران نباش سرگرد،مو لا درزش نمیره،اصلا هم در نمیاد و کاملا محکم‌ِ
بعد رو به من گفت
«اذیتت که نمیکنه،مشکلی نداری،البته الان ممکنه با اون بی حسی چیزی حس نکنی ولی بعد اگر مشکلی بود حتما بیاین
خزان«نه خوبه،ممنون
مسیح با همون حالت خشک همیشگیش گفت
«ما دیگه باید بریم،
باهم دیگه دست دادن
دکتربا لبخند گفت
«به سلامت
ازمطب اومدیم بیرون،ماشین اونور خیابون پارک بود
همینطور که داشتم فکر میکردم کنار مسیح شروع به راه رفتن کردم
زبانِ مورس رو توی این چهار روز به بدبختی یاد گرفتم،مسیح مثل یک معلم سخت گیر فشرده تدریس می کرد
امروز هم که مورس رو جاسازی کردیم
کار دیگه ای نمونده باید ب…..
صدای فریاد«مواظب باش»با کشیده شدنم توی یک جای گرم در صدم ثانیه اتفاق افتاد

از ترس خشکم زده بود ، قدرت هیچ کاری رو نداشتم ، وای خدا اگه این آدم منو  اینطرف نکشیده بود الان زیر اون ماشین در حالِ جون دادن بودم

بالاخره جرعت پیدا کردم چشمام رو باز کنم
که با یک جفت چشم قهوه‌ای نگران به فاصله ی یک نفس روبرو شدم،
باور نمیشه
نه
این امکان نداره
یعنی این آغوش گرم و خوش بو که مخلوطی از کاپیتان بلک و عطر شکلاتِ
این قلبی که تند زیر دستم میتپه
مالِ مسیح
همون جور خشکمون زده بود
که به خودم اومدم
سریع ازش دور شدم
بر طبق عادتم موقع خجالت سریع با روسریم ور رفتم و کشیدمش جلو
اونم به خودش اومد
دستی توی موهاش کشید و رو به من فریاد زد
مسیح «حواست کجااااست؟هااا؟سرتو انداختی پایین و همینجور عین.. لا اله الا الله
دختر مگه تو کوری،عقل نداری، بدونی بی حواس نباید وسط خیابون رفت
منم داد زدم
«تو حق نداری با من اینطوری حرف بزنی اصلا دوست داشتم تصادف کنم ،به تو چه
میدونم بی چشم و رویی بود بعد از اینکه جونم رو نجات داده بود اینطوری باهاش صحبت کنم اما اونم حق نداشت باهام اونطوری صحبت کنه
رهگذرا یه نگاهی به ما که صدامون رو روی سرمون انداخته بودیم مینداختن وبعد از تکون دادن سری برای تاسف  رد میشدن
بعد از اینکه متوجه اطرافمون شدیم با هدایت دست مسیح به سمت ماشین رفتیم و سوار شدیم

یک ده دقیقه ای به سکوت گذشت
بدون اینکه صورتم رو به سمتش برگردونم گفتم
خزان«آهنگ نداری
بی هیچ حرفی ضبط رو روشن کرد
لبخند بی دلیل
زیبایی اصیل
شب گریه‌های مست
صبح خمار من
دار و ندار من
دریا کنار من
ابر بهار من
گریه‌هام تویی
راه فرار من…

آهنگش قشنگ بود

حالم خوبه باتو
زیبای منی
نفسای منی
تو صدای منی
حالم خوبه باتو
تا کنار منی
بیقرار توام
تو قرار منی
……
رسیدیم جلوی در عمارت
از فردا ماموریتم شروع میشه
ریموت رو زد
خدایا کمکم کن
وارد حیاط شد، سَری برای آقا جواد که آخر هفته ها برای رسیدگی به باغ میومد تکون داد
…….

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.7 / 5. شمارش آرا 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x