گذشتن هر ثانیه برای من مثل گذشتن یک قرن بود تا اینکه مرد مجهول بالاخره سوار ماشین شد و سوییچ رو چرخوندُ ماشین به حرکت دراومد
تو اون لحظه من خوشبخت ترین آدم دنیا بودم چونکه از اون مراسم مزخرف عبور کردم و خوشحالیم زمان پیاده شدن از این ماشین کامل میشد.. ولی این خیالی بیشتر نبود
….
کجا برم کسی نیست که به من اونم با این سرو وضعم کمکی بکنه
اما ..اما سوگند هست،سوگند آخخ، کاش بودی تو از خورشید بیشتر برام خواهر بودی
سوگند دوست و همبازی بچگیمِ،همینطور همکارم
من مطمئنم میتونه کمکم بکنه
نمیدونم چند دقیقه بود که تو فکر بودم و راه همینطور ادامه داشت اما به اندازه ای بود که بخاطر تکونهای ماشین دل و روده ام بهم بپیچه و حالم بهم بخوره،آخه مگه این آدم خارج شهر زندگی میکنه چرا اینقدر مسیر داره طولانی میشه دیگه دووم ندارم خدا کنه زودتر وایسته درست همین موقع ماشین از حرکت وایستاد ،کاش از خدا یک چیز دیگه خواسته بودم
صبر کردم تا اول اون مرد از ماشین دور بشه تا بتونم همه جا رو خوب زیر نظر بگیرم و بعد سریع فرار کنم تو دلم تا صد شمردم و بعد آروم در رو از داخل باز کردم من نمیفهمم این آدم مگه عقل نداره بابا بنده ی خدا روی اون سوییچ وامونده دکمه ی قفل هم هست تا در های ماشین قفل بشه ولی انگاری این آدم با این دکمه ناآشناس چون هم جلوی ساختمون ،هم الان دَرهارو قفل نکرد
خزان نادون آخه اگه در ماشین قفل بود نه میتونستی واردش بشی برای فرار،نه میتونستی خارج بشی ازش برای فرار
«کاملا درسته
بعد از کلنجار رفتن با خودم بالاخره در رو باز کردمُ تا پاهام زمین رو لمس کرد شروع کردم به دویدن که اگر کسی من رو میدید فکر میکرد با میگ میگ نسبت خونی دارم…..