خزانم باش پارت شانزدهم

5
(1)

خزانم باش
پارت شانزدهم
🍁🍁🍁
بعد از رفتنش تازه به خودم اومدم
فهمیدم چند دقیقه ای میشه که نگاهم به راه رفته مسیح خشک شده
پس مسیح هم جزو شُرَکاست
هوووف
سرم رو از راه رفته ی مسیح برگردوندم
باید خیلی حواسم رو جمع میکردم که نگاهم سمتش نره
خشایار تیزِ یک خطا ممکنه جونمون رو به خطر بندازه
با صدای تشر منصور سیبیل  دقیقاً پشت سرم از جا پریدم
دستم رو روی قلبم گذاشتم
«واای خدا ازت نگذره،زهرم ترکید»
منصوره«چرا خُشکت زده دختر ،بروآشپزخونه کمک کن،بعد هم باید بری برای سرو غذا»
اون حرف میزد و من بدون هیچ تغییری فقط دستم رو که از حرص مشت کرده بودم بیشتر میفشردم تا توی صورت اون زنیکه نکوبونم
منصوره«هووووی با توام
به سمتش برگشتم
«الان میرم
و برای اینکه دیگه صدای رو مخش رو نَشنَوم سریع ازش دور شدم و  راهروی ورودی رو به مقصد  آشپزخونه ترک کردم
تو مسیر اون دیوارهای کرم رنگ و طرح های شکلاتی روش رو نگاه میکردم ولی باز هم نمی‌فهمیدم که دقیقاً چه نقشی روش حک شده
یا اون لوسترهای سلطنتی که زرق و برقش  هر بیننده ای رو مجذوب خودش میکرد
سقف هایی که با پتینه کاری زینت داده شده بودن،مجسمه ها و مبل های سلطنتی و شیک واقعا فضای فوق العاده ای رو پدید آورده بود

پام به آشپزخونه نرسیده بود که ستاره  سوپ خوری بزرگ و زیبایی رو دستم داد و من رو به بیرون هل داد
همزمان گفت
ستاره«کجایی تو،اینو ببر ، برای هرکدوم مرتب و تمیز تو ظرف هاشون بریز ،گند نزنی هاا!!
با زدن لبخند اطمینان بخشی اونجا رو ترک کردم
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
مسیح:
روی صندلی، پشت میز غذاخوری ۲۴ نفری نشسته بودیم و حال من داشت از اون رنگ طلایی و سفیدش بهم میخورد
برای دومین بار بود که پا به خونه ی خشایار میزاشتم البته اگر دفعه ی اول و بشه حساب کرد چونکه به قصد پیدا کردن مدرک وارد خونش شدم اونم فقط نیم ساعت
مجید سیستم امنیتی خونه اش رو هک کرد و من تنها فرصت گشتن داشتم
و به همین خاطر تونسته بودم خزان رو از مکان دوربین ها مطلع کنم

حشمت  صدر مجلس نشسته بود و از خاطراتش تعریف میکرد
اینکه چطور دختر ها رو بازی داده و اونها رو تو دام انداخته و بعد هم مثل یک کالا فروخته

هنوز هم برام جای تعجبِ که چطور رئیس این همه تشکیلات فقط ۳۱سالشه
من  نزدیک به سه ساله تو این باند به عنوان نفوذی ام،باهاش همکاری کردم
ولی شک دارم
شک دارم که این همون مهره ی اصلی باشه
امیدوارم که این فقط شک باقی بمونه در غیر این صورت کارمون خیلی سخت تر میشه چونکه هیچ رد و نشونی ازش  نیست
تو افکارم غوطه ور بودم
گهگاهی هم برای اینکه نشون بدم که به حرف های مزخرفشون گوش میدم لبخند  مصنوعی روی لبهام ظاهر میکردم
که با وارد شدن خزان انگار همه چی پرکشید
اون بی هیچ نگاهی به جمع، با اشاره  خشایار شروع به سرو غذا کرد
نمی‌دونم چه حسی بود که فقط می‌گفت
«نگاش کن»
انگاری من تشنه ای بودم رسیده به آب ،خزان هم  همون چشمه ی زلال که میخواستم فقط ازش بنوشم
اما اون حس اونقدری ضعیف بود که به راحتی پسش بزنم
جلوی در هم این حس سمج گریبانم رو گرفته بود ولی حضور خشایار درست با سه قدم فاصله از ما اجازه ی هر نگاه و حرفی رو از من سلب کرد و من حتی بدون نیم نگاهی به خزان از کنارش گذشتم
من به احساسی که تازه به پر و پام پیچیده بود فکر میکردم و زیر چشمی نگاهش میکردم ولی وقتی خوی مغرورم جلوم قد علم کرد نگاهم رو گرفتم و به  ظرف غذایی که لبه هاش با گل‌های صورتی تزیین شده بود دادم
فقط صدای قاشق و چنگال می‌آمد
وگهگاهی صدای خنده
نوبت به من رسید
سرش رو کمی خم کرده بود
برای ریختن سوپ داخل سوپ خوری،
به این فکر کردم «یعنی اینقدر به اون خوک ها نزدیک شده»
مسیح به تو ربطی نداره،خودتو جمع کن
برای رهایی از این افکار نفس عمیقی کشیدم ولی کاش نمیکشیدم

بوی ارکیده اش مستم کرد انگار توی باغی پر از ارکیده بودم
وای خدا این دختر نزدیک به یک ماه توی خونه ام بود ولی من الان و در این لحظه دارم به بوی عطر معرکه اش توجه میکنم
خدااا
وقتی به خودم اومدم که ازم دور شده بود
یکدفعه احساس کردم دندون هام از شدت فشاری که بهشون دارم وارد میکنم میشکنن
«یعنی همه عطرش رو استشمام کردن» تا همینجا هر تعدادی عطرش روبوکشیدن بسه
از شدت عصبانیت نفهمیدم دارم چیکار میکنم ، ،عصبانیتی که هیچ دلیلی براش نداشتم شاید هم داشتم ولی کتمانش میکردم

دستم رو از عمد به لیوان آبم زد تا روی لباسم چپه بشه
«گندش بزنن
صدای نیمه بلندم باعث شد متوجه من بشن و دست از خوردن بکشند
بگو زود باش
بگو
«خزان ،مسیح رو راهنمایی کن
اینه
خزان«چشم
……..
پشت سرش راه میرفتم و فکر میکردم من باید الان سر اون میز باشم
اینجا چیکار میکنم؟
سوالی که جوابی براش نداشتم

خزان«بفرمایید،از این طرف
با صداش خودم رو جم و جور کردم

لباستون خیلی خیس شده؟اگر میخواید براتون تو خشک کن بندازم

تو نقشش خوب فرو رفته بود
منم طبق بازیش پیش رفتم

مسیح«نیازی نیست،دستمال کافیه
نمی‌دونم چطور به اون سرعت دستمال رو از کجا پیدا کرد وداد دستم
همینطور که مشغول تمیز کردن شدم
طوری که مشکوک نباشه گفتم
مسیح«مگه نگفتم گزارش آب خوردنت هم باید بدی
همینجوری که وسط اون سرویس بهداشتی بزرگ روبروی هم وایستاده بودیم نگاهی به در باز سرویس انداخت و با شجاعت گفت
خزان«من چنین چیزی یادم نمیاد،در ضمن هنوز چیز بدرد بخوری پیدا نکردم که به شما اطلاع بدم
دختره ی پرو
میخواستم جوابش رو بدم که با شنیدن فریاد خشایار اونم از فاصله ی نزدیک
خیره به هم سر جامون خشکمون زد
خشایار«چی داری میگی تو،هااا؟!!!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x