خزانم باش پارت نوزدهم

4.5
(2)

خزانم باش
پارت نوزدهم
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
رئیس یکی دیگه است،حالا شکی که داشتم به یقین تبدیل شد
حشمت رئیس باند نیست اونم یه زیر دستِ
کلافه یک دور دستامو از بالا تا پایین صورتم کشیدم
سعی کردم قیافه ام رو درست کنم ،اما کار سختی بود ،اینکه فهمیدم دنبال آدم اشتباهی بودم،وای خدا
کار سخت شدِ،خیلی هم سخت شده،باید کسی و پیدا کنیم که ذره ای نشونه ازش نیست فقط یک لقب
اوووف

منشی«آقا،شما اونجا چیکار می کنید؟

با صدای منشی چشمامو با خشم توأم به وحشت بستم .. کاش زن نبود، تا جایی که جون داشت بخاطر صدا کردن یهوییش میزدمش
سکته کرده بودم
در نیم باز رو بستم
ثانیه ای مکث کردم تا تمرکز و اعتماد بنفسم رو بدست بیارم
با تک سرفه ای  به عقب برگشتم و قدمی به سمت مبل ها برداشتم
با حرکت من اون هم از جلوی در کنار رفت وسمت  میزش قدم برداشت

منشی«جناب با کی کار دارید؟
دستی به گوشه ابروهای پرپشتم کشیدم
چشم راستم رو طبق عادتم بالا دادم
پوزخندی زدم
حق داشت منو نشناسه،بار اولی بود که پا به اینجا میزاشتم اونم بعد از سه سال
رئیس قلابی منو لایق دیدار نمی‌دونست
مسیح«مسیح سعادت هستم،با خودشون هماهنگ شده
دستی به ابروهای نازکش کشید

منشی«اجازه بدید بپرسم
سری تکون دادم
مسیح«بسیار خب

دستی به موهام کشیدم ونفسم رو کلافه بیرون فرستادم
با نگاهم کارهاش رو دنبال کردم
پشت میز جا گرفت و موهای عسلی رنگش رو
زیر مقنعه اش هدایت کرد
تلفن بی سیم سیاه رنگ رو برداشت و بعد از گرفتن شماره، کنار گوشش گذاشت
منشی«ببخشید قربان،آقایی به نام سعادت اومدن ،میگن با شما هماهنگ شده
چند لحظه ای سکوت کرد
با گزیدن لبش انگار که حشمت روبروش باشه سری تکون داد

منشی«چشم
از جاش بلند شد
«بفرمایید داخل ،منتظرتون هستن

انگاری یادش رفته بود که من رو پشت در اتاق دیده،لااقل نگاهش که اینو نمیگفت،چون مثل لحظات اول با شک منو نگاه نمیکرد،خداروشکر

با گفتن ممنونم به طرف اتاق راه افتادمو یک قدم مونده به اتاق در بازشد و حشمت تو چارچوب در ظاهر شد
حشمت«سلااام،بیاتو پسر
همزمان دو ضربه به کتفم زد و به داخل اتاق هدایتم کرد
…….
داشتم چایی خوش عطر و طعم رو مینوشیدم که با شنیدن جمله ای که از دهن حشمت بیرون اومد چای تو گلوم پرید و به سرفه افتادم
حشمت که تکیه به صندلی داده بود با دیدن وضعم با گرفتن تکیه اش حینِ پر کردن لیوانِ آب ،با خنده گفت
حشمت«آروم پسر مگه چی گفتم؟آروم

چشمام رو که به خاطر سرفه های ممتد اشکی شده بود رو به نگاه خندونش دوختم
صحبتش کم تعجب نداشت

لیوان آب رو به سمتم گرفت
حشمت«بگیر،بخور تا از دست نرفتی
لیوان رو ازش گرفتم و به سرعت سر کشیدم
هوف
داشتم خفه میشدم
آخه برای اولین بار بود ،خیلی خوبه میتونم یه چیزای جدیدی بفهمم
حشمت با لبخند مزخرف و رو مخش خیره به صورتم که از سرفه زیاد رو به کبودی میزد
گفت
حشمت«چخبرته پسر،خوبه نگفتم قراره بالا سر کار وایستی
از پشت میز بلند شد و به  سمت منی که دو صندلی باهاش فاصله داشتم حرکت کرد
دست چپش رو داخل جیبش کرد و سیگار مارلبروش درآورد
تمام مدت مسکوت به حرکاتش نگاه میکردم و به این فکر میکردم که چطور king رو پیدا کنم
روبروم وایستاد و جعبه سیگار رو به سمتم گرفت
حشمت«میکِشی
با سر جواب منفی دادم
اهلش نبودم،فقط گاهی اوقات،اوضاع که بِهِم فشار می‌آورد ،آرومم میکرد
خودش یه نخ بیرون کشید و با فندک طلاش روشنش کرد

یک پُک عمیق به سیگار زد ودودش رو به سمت مخالف فرستاد
بالاخره صحبتش رو از سر گرفت
حشمت«با بچه ها هماهنگِ،به خشایار نگفتم وگرنه مثل مته مخم رو سوراخ میکرد بس که سر این کار فک میزد،خودتم میدونی که با تو مشکل داره،میری اونجا،کار و ببینی و چَم و خَمش  دستت بیاد

نمیتونستم نپرسم
چایی که به گرم بودنش شک داشتم رو از روی میز برداشتم و به لب هام نزدیک کردم،در همون حالت لب زدم
مسیح«چی شد یه دفعه ای این تصمیم و گرفتی،اصلا چرا من؟!؟!
چایی سرد شده بود،اَه
به گوشه ی لبش دست کشید
پُکُ دیگه ای به سیگار زد،اون قدر عمیق که سیگار به نصف رسید
لیوان رو روی میز برگردوندم
حشمت«یک دفعه ای نیست چند وقتی میشه ،
از جَنَمت موقع حل مشکلِ رد کردن مَوادا خوشم اومد
از همون موقع تو فکر بودم که بیارمت بالا سر کار

این عالیه،خدایا دمت گرم
تو ثانیه ای در باز شد و دختری با سر و وضع شیک و مرتب وارد شد منشی هم پست سرش با تیپ بادمجونی رنگش اومد
همون جمله ی کِلیشه ای

منشی«قربان من گفتم شم…..
حشمت به نشانه ی سکوت دستش رو بالا آورد و سیگارش رو داخل زیر سیگاری کریستالی خاموش کرد و نگاه مهربانانه و سرزنشگری به دختر انداخت
و رو به منشی گفت
حشمت«مشکلی نیست
وبازهم کلیشه

منشی مطیع سری تکون دادم از اتاق بیرون رفت

نگاهم به در بسته شده بود که صدای ملیحِ دختر حواسم رو معطوف خودِش کرد
عینک آفتابی رو از چشماش برداشت و قدمی جلو اومد
زیبا بود اما چرا الان باید ذهن من اِرور بده که خزان زیباترِ
دختر«عزیزم معذرت می‌خوام اما ..خوب به منم حق بده چرا من باید با هماهنگی وارد اتاقت بشم بالاخره دوست دختر رئیس باید با بقیه فرق بکنه
و چشم های آرایش شده است رو مظلوم کرد
وباز هم اِرور،نگاه خزان در حالت عادی هم مظلوم ترِ
لعنتی به افکارم فرستادم
صورتم رو به سمت حشمت برگردوندم
ساکت و با همون نگاه به دختر خیره شده بود
بعد از تموم شدن صحبت های دختر گفت
حشمت«درست میگی هدیه،اما کار تو هم درست نبود،خانوم محمودی حتما بهت گفته که من جلسه دارم
دخترِ که فهمیدم اسمش هدیه است معذب سر تکون داد
مردک مارموز،چطور لفظ قلم حرف میزنه
پوزخند عصبی زدم
و دست هام و داخل جیبم هدایت کردم

حشمت ادامه داد
حشمت«و تو با فهمیدن این موضوع همین طور اومدی داخل
سری از تاسف تکون داد
و من باید کور می‌بودم که سرگرمی رو داخل نِی نِی چشمهای این مرد نبینم
سرنوشت این دختر هم عین قبلی ها فروختن بود،خداکنه زودتر این پرونده حل بشه

هدیه مغموم شد و  قصد داشت که حرف بزنه اما من پیش دستی کردم
وقت نداشتم همینجا الکی به صحبت های مزخرفشون گوش بدم باید زود تر به سرهنگ خبر بدم
«حشمت خان من دیگه باید برم
با صدام هردو به سمتم برگشتن و حالم از تفریح چشمای حشمت بهم خورد
به سمتم اومد و دستش رو حائل کمرم کردو سمت در اتاق راهنماییم کرد کرد ،قدش ازم کوتاه تر بود سرش رو برای صحبت بالا گرفت

حشمت«امشب می‌خوام حواست باشه، چِشم دو تا از رقیبا دنبال این بارِ ،نمیخوام هیچ مشکلی پیش بیاد
«مطمئن باش حشمت خان،حواسم رو کامل جمع میکنم
با خبیثی چشمک زد و ادامه داد
حشمت«منم برم این آهوی جدید رو برای بی ادبیش تنبیه کنم
ودر رو به روی من بست
سری با ناراحتی و تاسف تکون دادم

چه خوب میشد اگه دخترا به هر کسی اعتماد نکنن و گول ظاهر و حرفاشون و نخورن ،کاش بفهمن که سرانجام اعتماد بیجاشون هر چیزی هست جز خوشبختی
کاش
…….
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
خزان:
آروم در رو بستم و طوری راه میرفتم که خودم صدای قدم هام رو نمیشنیدم
قرارِ که امشب موقع تعویض شیفت نگهبانا
اتاق خشایار رو بگردم
همه چی با مسیح هماهنگ شده ،شب مهمانی،همون شب شوم

«گوش کن نگهبانا ساعت  ۶ صبح و ۱۲شب شیفتشون رو عوض میکنن،یک ربع وقت داری تا اتاق کارش رو بگردی،فقط یک ربع،منم با مجید از اینور سیستم هارو تو اون زمان از کار میندازیم ،خزان گند نزنی،حواستو جمع کنی»

بالاخره به جایی که مسیح گفته بود رسیدم
گوشی مخفی رو  که همون شب مهمانی مسیح جایی دور از چشم دوربین ها برام زیر خاک قایم کرده بود رو برداشتم و به ساعت نگاهی انداختم
۲۳:۵۸
اوفف هنوز دو دقیقه مونده
با شنیدن صدایی از پشت سرم با وحشت برگشتم و پشت سرم رو نگاه انداختم
خزان«هییی
……

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
علی
علی
2 سال قبل

واقعا عالی دستت درد نکنه بازم بذارید زیباترین وپیوسته ترین رمانی بود خوندم خزانم باش 👌👌👌

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x