خزانم باش پارت پانزدهم

4.8
(4)

خزانم باش
پارت پانزدهم
🍁🍁🍁
اما خشایار بی توجه به سوالم و حال نزارم دوتا از افرادش رو صدا کرد تا اون جنازه رو ببرن
خشایار«لش اینو از اینجا ببرید
بعد هم صورتش رو سمت من برگردوند
«سه دقیقه دیر کردی

دلم میخواست تا جون داشتم این جونور رو بزنم چه قدر آدم رقت انگیز آخه
همین الان جون یکیو گرفت بعد در مورد تأخیرم با من حرف میزنه
ادامه داد«این دفعه ازت می‌گذرم اما اگر دوباره این اتفاق بیفته  بهت رحم نمیکنم

آب دهنم رو به سختی قورت دادم ، چهره ای که در حالت عادی ترسناک بود و حالا با خشم مزین شده بود رُعب رو بیشتر در دل آدم ایجاد میکرد ،با اشاره به سرویس بهداشتی اتاقش گفت«تا وقتی برمی‌گردم می‌خوام از تمیزی برق بزنه و همینطور این جا رو هم پاک کن
منظورش خونی بود که روی زمین رو قرمز  کرده بود
وبدون اینکه اجازه ی حرف زدن به من بده اتاق رو ترک کرد.
الان من باید سرویس بهداشتی تمیز کنم؟!
تو دلم نالیدم:نه ،خدا ،این چه بلایی بود
با دقت از کنار لکه های خون  روی زمین عبور کردم و تصمیم گرفتم بعد اونجا رو تمیز کنم
وقتی در و باز کردم مطمئن شدم قصد اون آدم فقط تحقیر کردن من بوده
چونکه همه جا از تمیزی برق میزد
با کشیدن نفس عمیقی شروع کردم به کار کردن
……..
«آخیش تمام شد
پامُ که از سرویس بیرون گذاشتم با دیدن لکه های خون که روی زمین بود آه از نهادم بلند شد
با اکراه جلو رفتم و خون ها رو تمیز کردم حالم داشت بهم میخورد، از وضعم گریم گرفته بود
خدا کنه بتونم زودتر مدارک رو بدست بیارم
آها، خودشه شاید بتونم  چیز بدردبخوری
توی این اتاق پیدا کنم
البته این فرضیه من به احتمال ۹۹درصد  غلط ولی گشتن که ایرادی نداره فقط باید حواسم به دوربین باشه
از جام بلند شدم و اتاق رو از نظر گذروندم

کاغذ دیواری های سیاه با لکه های  سرخ که از اواسط دیوار تا پایین کشیده شده بود که نشون دهنده ی خون بود ، رو تختی سیاه رنگ با بالشت‌های سرخ رنگ و پرده های سرخ و سیاه
اتاق ِبزرگ ومخوفی بود
اما هیچ جایی برای گشتن نبود ،قابی هم نبود که مثل فیلم ها پشتش بشه به گاو صندوقی برسم
بلاتکلیف وسط اتاق وایستاده بودم که با صدای در وحشت زده دستم رو روی قلبم گذاشتم
خشایار با اون کت وشلوار مشکی توی چارچوب در  با شک خیره به منی  که حتی جرعت پلک زدن نداشتم ایستاده بود
نمی‌دونم چه قدر گذشت که بی حرف نگاهش رو گرفت
خشایار«امشب مهمان دارم و مسئولیت  پذیرایی از اونها برعهده ی تو هستش
با چشمهایی که در حالت عادی درشت  بود و حالا بخاطر تعجب درشت تر شده بود سری تکون دادم وقتی نگاه منتظرش رو دیدم پرسیدم
خزان«چیزی شده
خشایار«نشنیدم
خزان«بله؟چیو؟
خشایار«نشنیدم بگی چَشم
ای خدااااا خون این آدم رو برای من حلال کن
خزان«چششم
لبخند پیروزمندانه ای زد
خشایار «خوبه
حینِ باز کردن دکمه های کتش گفت
خشایار«تشریف نمیبرید بیرون
ومن مثل مُنگلا داشتم به اونی نگاه میکردم که دستش رو برای باز کردن دکمه های پیراهنش برده بود
وقتی دکمه ی اول رو بازکرد تازه به خودم اومدم
خزان«ها،آها،چرا چرا
وهمینطور با عجله در چوبی اتاق رو باز کردم و تقریبا خودم رو پرت کردم بیرون
اوووففففف
دختر احمق خجالت نکشی یه وقت ها صبر میکردی کامل لباس عوضش کردنشو نگاه میکردی

«خوب چیکار کنم حواسم نبود اونم بیشورِ ولی، نگاه نمیکنه من تو اتاقم، داره لخت میشه،خجالتم خوب چیزیه،والا

با  دهن کجی به سمت در ، به طرف آشپزخونه راه افتادم

سرم رو بردم داخل
خزان«سلااام
تک و توک جواب سلامم رو دادن
رفتم پشت میز نهارخوری  کنار مرضیه و ستاره نشستم  هر دو با زدن لبخندی به من دوباره مشغول کارشون شدن منم لبخند متقابلی زدم و با کلی فکر جور  واجور  مثل اونها مشغول سبزی پاک کردن شدم
ستاره«راستی خزان آقا خشایارچیکارت داشت
دوباره با یاد اتفاق صبح نفسام تنگ شد
با لبخند لرزون گفتم
خزان«ه..هیچی ،برای تمیز کاری صدام کردن
بعد چند دقیقه سوالی که ذهنم رو مشغول کرده بود پرسیدم
«اووم..ستاره میگم این مهمونایی که آقا ازشون می‌گفت کیا هستن،چیکارن
ستاره که از لحن فضولم خنده اش گرفته بود با تک خندی گفت
ستاره«رئیسشون و شریکاشون قراره بیان همشون  خیلی خشک و جدی ان،ولی رئیسشون(قیافه اش موقعی که گفت رئیسشون دیدنی بود)خیلی هیز و چشم چرونِ
مردک عوضی،ایشششش
بعد از این حرفش دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم و زدم زیر خنده خود ستاره هم از لحن صحبتش خنده اش گرفته بود

خدایا شکرت ،بابت این خنده ها کاشکی ما آدما قدر این لحظات رو بدونیم چون ممکنه آخرین لبخندهامون باشه
من اون موقع نمی‌دونستم قراره بلاهایی سرم  بیاد که حتی تو خوابم نمی دیدمشون

اما صدای خندمون با اومدن منصور سیبیل قطع شد
منصوره خانوم ،زن چهارشونه ای که به خاطر سیبیلاش بهش میگفتیم منصور سیبیل البته در خَفا چون اگر جلوی خودش بگیم شک ندارم همون لحظه زبونمون رو می‌کشه بیرون و با ساطور دو نصف می‌کنه
با اون چشمایی که همیشه ی خدا سرخ بود نگاهی به آشپزخونه ی بزرگ و طویل انداخت و تک به تکمون رو از نظر گذروند وقتی ایرادی  ندید
تشر زد
منصوره«زود باشید دیگه،شب شد،مهمون های آقا الاناست که برسن،دیگه ام صدای خنده نشوم

یکصدا گفتیم« چشم»
وقتی هم که رفت ادامه دادیم
«منصور سیبیل»
بعدشم زدیم زیر خنده
…….
«سلام خوش اومدید از این طرف
«لطفاً کُتِتون رو بدید به من
دم در وایستاده بودم و به مهمونا خوش آمد می‌گفتم
دستم رو پشت گردنم بردم و کمی ماساژش دادم،امروز حسابی کار کرده بودم
با دیدن یک جفت کفش روبروم دستم رو به سرعت پایین آوردم
سرم رو هم که پایین بود به خاطر دردی که داشت یواش  بالا آوردم و جین و پیراهن مردونه سیاه و کت تک سبز رنگ فرد  رو از نظرگذروندم ولی با دیدن اون شخص خشک شدم باورم نمیشد
اما اون بی هیچ نگاهی به من رد شدو رفت
با عبورش از کنارم و استشمام کاپیتان بلک
مطمئن شدم خودش بود
«مسیح»
……

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.8 / 5. شمارش آرا 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x