«تو عمارت من با اون سر و وضع چیکار میکردی،البته با این لباست معلومه که عروس فراری اما میخوام بدونم چطوری از اینجا سر در آوردی؟
سکوت
سکوت
این سکوتش داشت روانیم میکرد با صورت برافروخته فریاد زدم
«بگووو این موقع با این وضع تو عمارت من چه غلطی میکردی هااااا؟
رنگش با نعره ی آخرم پرید و با مِن و مِن جواب داد
«خ..خوب،م..ن
داشت رو مخم تاتی تاتی میکرد
«برای من تته پته نکن درست جواب بده زووود
تَشَرم کار خودش رو کرد و مثل طوطی شروع به حرف زدن کرد ،آها،اینه
«درست گفتید من از عروسیم فرار کردم ولی مجبور شدم بخاطر اینکه نمیخواستم با آدمی که دوستش ندارم ازدواج کنم برای همین این کار رو کردم وقتی هم که از تالار اومدم بیرون ماشین شما همون موقع جلوی ساختمون روبرویی تالار با در باز رها شد م..منم از فرصت استفاده کردم و توی…توی صندوق عقب قایم شدم تا وقتی از تالار دور شدیم و ماشین وایساد ف..فرار کنم که اینجوری شد
و یکدفعه گریه سر داد
نمیتونستم مطمئن باشم حرف های راسته یا نه چون دشمن هم کم نداشتم
شاید همش یک بازی باشه از طرف اون زاهد کفتار، نه اینطوری نمیشد
«کسری
«بله آقا
«یکی و بفرست تالار پرس و جو کنه ببینه حرفهای این دخترِ راسته یا نه
و تو دلم اضافه کردم
(که اگه راست نباشه من میدونم و این پاییز خانوم)
و یک پوزخند روی لبم شکل گرفت
……
حرفاش درست و اون آدمی که نمیخواست باهاش ازدواج کنه خشایار زاهد بود
باورش برام خیلی سخته اما کسی که قرار بود امشب زن خشایار بشه الان توی عمارت من اسیرِ
این دختر میتونه برگ برنده ی من باشه چون وقتی که از اون عوضی گفت نفرت چشماش رو گرفته بود ومن میتونم از این نفرت به نفع خودم بهره ببرم
……
رفتم تو آشپزخونه پیش ملیحه
«ملیحه
شونه هاش از ترس پرید بالا و یک هین بلند گفت
«هیی آقا شمایین قلب وایستاد،یک نفس عمیق کشید و گفت
«جانم آقا امری داشتین
«برو سر وقت این دختر ببرش طبقه بالا اتاقی که کنار اتاق من هستش لباسم، براش بزار
«چشم آقا
داشت میرفت که دوباره صداش کردم
«ملیحه
«بله آقا
«این دختر تا یه مدتی اینجاست حواست بهش باشه
«بله حتما
«خوبه،در ضمن بگو فردا رأس ساعت ۹:۰۰توی اتاقم باشه
…….