رمان آبرویم را پس بده پارت 14

4.6
(15)

 

“ارکیده”

با شتاب از کنار بچه ها گذشتم وبدون هیچ نگاهی رو صندلی اخر نشستم …

نفس هام تند شده بود ..انگار که این همه اکسیژن برام از هیچ هم کمتر بود ..

جعبه های قطعه رو… با شتاب باز کردم وبا دستهای لرزون خازن ها رو از رول دراوردم …

کاغذ چسبناک رو کشیدم تا خازن ها ی ایستاده دونه به دونه جدا بشه …

رول آی سی رو بازکردم وبا یه حرکت تمامش رو تو جعبه ی مات بی رنگ خالی کردم …چند تایی بیرون ریخت که با سرانگشت های لرزون وبی حوصله جمعشون کردم ..خازن های عدسی ..پتانسیل ها …

یه نفس گرفتم ..داشتم خفه میشدم …دستم رو گذاشتم رو قفسه ی سینه ی سنگینم ..

(خدایا چمه؟ ..اخه من چمه ..؟چرا این جوری شدم ..؟

چرا شدم مثل یه مریض به کما رفته که وقتی چشم باز میکنه یه هو به خودش میاد ومیبینه که خیلی وقته بیتابه ..خیلی وقته دل به باد داده …)

بی حوصله وعصبی مقاومتها رو کشیدم بیرون ..دستهام بدجوری میلرزید …پایه های مقاومت ها کج ومعوج شد …به جهنم …

نگاه سیمین شیرانی روم سنگینی میکرد …بازهم به جهنم ..

(من حالم خوش نیست …خدایا دوباره دیوانه شدم ..دوباره مجنون شدم ..وای خدایا …)

قوطی جامپرها رو گوشه ی میز خالی کردم وبا سرانگشت جامپرهای قد بلند رو جدا کردم …

نیمی از بردهای سیمین رو میون چشمهای متعجبش برداشتم …

-حالتون خوبه خانم نجفی …؟

دستهای لرزونم ایستاد ..خوب بودم ..؟ نه نبودم ..افتضاح بودم ..دوباره مجنون بودم ..

حسی تو وجودم غرید …

-نه نیستی ..مگه میشه تو حسی به امیرحافظ داشته باشی …؟

فقط سرتکون دادم برای خلاصی از شر نگاه سوراخ کننده ی سیمین..

جامپرها رو تند وتند رو بورد خالی زدم ..یه آی سی تو دستم گرفتم وده تا پایه ی سمت راستش رو روی میز فشردم تا کمی کج شد

وبا حرص هر بیست تا پایه اش رو تو سوراخ های وسط بورد با ضرب فرو کردم ..

(-یادت رفته اره .؟ این مرد همونیه که دوسال تموم زجرت داد …پیش همه ابروت رو برد ..

-ولی الان پیشمونه ..خیلی وقته که سعی درجبران داره …

-چی میگی ارکیده ؟..داری رفتارش رو توجیه میکنی …؟داری به دلت راهش میدی. ..؟

-من که راهش نمیدم ..خودش اومده ..اومده ومثل اینکه قرار نیست هم بره …

-اخه احمق امیرحافظ چه صنمی با تو داره ..؟

-میدونم نداره ..نداره ..نداره ولی ..)

چنگ انداختم به سینه ام ولب گزیدم …بدجوری میتپید ..تند وپرسرعت …دست برداشتم ومقاومت ها رو چیدم …

چرا اروم نمیشدم ..؟چرا دل نمیدادم به دنیای رنگارنگ کوچیکم ..؟

(-نگاه کن ارکیده ..مگه تو عاشق این قطعه ها نبودی ..؟مگه نمیگفتی من وهمین دنیای ساده ی قطعه ها برام کافیه …؟پس چته ..؟

چرا خیال امیرحافظ رسولی دنیای ارامشت رو ازت گرفته؟ …چرا نشسته به جای دلت؟ …چرا چسبیدی به حضورش ..؟)

دوباره لب گزیدم ..مزه ی خون تو دهنم پخش شد ..مزه ی آهن ودرد …

دست های لرزونم رو مشت کردم …ویه نفس عمیق از ته ریه هام گرفتم وچشمهام رو زوم کردم رو قطعه ها …

(-افرین ارکیده ..همینه ….اگه بهش فکر نکنی زود خوب میشی ..اینها همه اش به خاطر اتفاقات دیروزه ..

به خاطر قیصربازی های امیرحافظ …به خاطر حرفهای بی سروته سپهر وکلانتری …

افرین دختر خوب ..تو میتونی ..حالا برو سراغ دنیات ..)

زِنِر 1/2 ی شیشه ای رو با اون پایه های نازک ….روی دست خم کردم وروی بورد نشوندم ..حالا یکی دیگه این سمت بورد …

لرزش دستهام یکم بهتر شد… ولی مرغ خیالم مثل یه بچه ی سربه هوای بازیگوش…بازهم درپی رویای شیرین حلاوت نگاه امیرحافظ میگردید ..

دستم رفت به سمت جعبه ی خالی …اَه این که خالیه …

بی حوصله به سمت جعبه های سیمین خم شدم وچند تا مقاومت سبز وابی وقهوه ای برداشتم ..

چشمهای گشادشده ی سیمین هم نتونست فکرم رو منحرف کنه ..

(-بسه بسه …به فکرش نباش ..

عاجزانه نالیدم ..

-نمیتونم ..نمیتونم ..خدادیگه نمیتونم .)

بورد رو با حرص کوبیدم رو میز واز جا بلند شدم ..با قدم های تند به سمت دستشویی بانوان رفتم ودر رو با ضرب بستم …

نگاهم توی ائینه روی صورتم نشست …قدم جلو گذاشتم ..حالا دیگه فاصله ای با اون ائینه ی روی دیوار نداشتم ..

زن سی ساله ی مقابلم به شدت دستپاچه بود ..معذب بود ..دل داده بود…

شیر اب رو بازکردم ومشتی اب روی صورتم پاشیدم ..حالا زن سی ساله اندکی اروم بود …

-ارکیده ی سی ساله… بفهم …دل داده نباش ..تو رو با عشق امیرحافظ رسولی چه کار …؟برگرد سرکارت ..دل بده به دنیای خودت ..

بگذر از این هو.سی که دوباره میخواد بدبختت کنه ..تو عهد کردی دیگه دور قلب واحساست رو خط بکشی …

دستهای سردم رو بی جهت ها کردم ..اشک تو نگاهم نشست ..

-چی کار داری میکنی خدا …اخه چرا امیرحافظ ..؟چرا از بین تمام مردها ونامردهای دنیا امیرحافظ ..؟

چرا بعد از سه سال ونیم حالا امیرحافظ باید کلون این قلب خالی رو بکوبه …؟

اخه چرا ..؟تو که من رو میشناسی ..اون رو میشناسی ..من واون چه صنمی باهم داریم ..؟

خدا داری چه بلایی سرم میاری …؟وضعیتم رومیبینی وهمین جوری میتازونی …

خدایا هستی …؟نیستی ..؟رفتی …رهام کردی ..؟یا داری برام جورچین جدید میچینی …چی کار کنم خدا ..؟

دستهام رو بلند کردم ونالیدم ..

-دستهای لرزونم رو ببین …چشمهای خیسم رو ببین …لبهای داغ خورده ام رو …قلب پریشونم رو ..

چه قضایی سرراهمه که نمیدونم …؟

اینجایی خدا …؟زیر سقف همین کارخونه ..؟هستی خـــــــــــــدا ..

جمع شدم تو خودم …

-بی پناهم خدا …سردوراهی این دل و عقل بدجوری وامونده ام ..به داد برس یا الله …به داد برس …

با باز شدن درنگاه ازسقف گرفتم ودستپاچه اشکای روی گونه ام رو پاک کردم ویه مشت دیگه اب توصورتم پاشیدم ..

نگاه سنگین دختری که حتی اسمش رو هم به یاد نداشتم پشت سر گذاشتم وبا همون صورت خیس سرکارم برگشتم ..

شاید که مونتاژ قطعه ها بتونه تا حدی ارومم کنه …

دستم که رفت توی جعبه ی خازن ها ..صدای اقای سیاحی هشیارم کرد ..

-خانم نجفی اقای رسولی باهاتون کار داره …

خشک شدم ..خدایا من که همین الان التماست کردم …نشنیدی ..؟ یا شاید هم شنیدی وصلاحم روتو همین دونستی …؟

ولی اخه تو بگو ….چه صلاحی تو این قلب از دست رفته هست ؟…

اون همه التماس ولابه ام کشک بود خدا …اون همه اشک واه بیهوده بود .؟

نگاه خیره وپچ پچ ها… دستهام رو سر کرد …سیمین با چنان پوزخندی بهم خیره شده بود که یه ان ترسیدم از لو رفتن این حس وامونده …

با قدم های سست از کنار صندلی ها وپچ پچ ها وقطعه ها گذشتم …قدم هام یاری نمیکرد ..

هرقدم برام مثل نزدیک شدن به برزخ بود …

سرد وگرم ..تلخ وشیرین …نه پایی برای رفتن بودو نه دلی برای موندن …

به پشت درکه رسیدم از توان افتادم ..نه حالا که قلبم بدتر از همیشه …محکم تراز گذشته میکوبید وبا هرکوبش ..نگاه پرحرف امیرحافظ رو طلب میکرد ..

کف دستم رو گذاشتم رو دستگیره ..

انگشتهام نایی برای تقه زدن نداشت ..دستهام میلرزید وتمام وجودم تو تب میسوخت …

سربلند کردم ..خدا هستی دیگه …؟بیا باهام ..میترسم اگه نیایی دچار خطا بشم …بازهم پا کج بذارم ..

توباش تا دل من به بودنت خوش باشه ..تا این نگاه رم کرده رو مهار کنم واین دل سرکش رو به بند بکشم …

توانی تو دستهام نمونده خدا …مرددم ..نگرانم ..بی دلم خدا ..به داد برس ..

درکه بی هوا رو لولا چرخید ..قلبم وایساد ..زمان هم ایستاد …سکوت دنیا رو گرفت وهمه چیزم شد همین دو چشم مشکی پرحرف ونور …

“امیرحافظ”

تا ظهر هرجوری بود سرکردم ..ولی وقتی حتی نتونستم برای یه لحظه ارکیده رو تنها ببینم ..

فهمیدم یه چیزی این وسط غلطه ..اینکه نکنه دوباره داستان سرایی کردم برای خودم و..قصه ی عاشقانه ساختم …

دیگه دلم طاقت نیاورد ..باید باهاش حرف میزدم …باید رنگ نگاهش رو میدیدم ..باید همین لحظه تکلیف دلم روبا اون نگاه معصوم معلوم میکردم .

زنگ زدم به قسمت مونتاژ که از شانس بدم اقای سیاحی برداشت ..گفتم با ارکیده کار دارم ..

لحظه ها رو پشت سر هم شمردم ..ثانیه به ثانیه ..دقیقه به دقیقه …نیومد .

پس کجاست ..؟چرا نمیاد جواب این دل وامونده رو بده ..؟

نمیدونم چه حسی …چه کششی من رو به سمت درکشوند ..دستم رو گذاشتم رو دستگیره ..داغ شدم ..چرا ..؟

دستگیره رو که کشیدم …نگاهم تو یه عالم ترس ودل نگرانی نشست …

نگاهم گیر کرد تو نگاه ارکیده ..ارکیده ای که هنوز تو شوک بود ونمیتونست نگاهش رو از نگاهم سوا کنه …ولی اخر سر این اون بود که سر به زیر انداخت ..

ته دلم خواست ..خواست تا محرمش بودم ..تا مثل همون ارزوی قدیمی دستهاش رو تو دستم بگیرم وارومش کنم ..

یه نفس گرفتم ..از رنگ نگاهش نگران شده بودم …

-بفرمائید تو ..

ازکنارم مثل یه رویا گذشت ومن بی اختیار چشم رو هم گذاشتم ..وهوای ارکیده رو تو سینه فرو کردم …زندگی چقدر زیباتر شده بود …

-کاری داشتید با من ..؟

-بله ..بفرمائید

سرانگشتهاش با استرس رو مقنعه اش چرخید ..نگاهم درپی نگاهش بود ..ولی چشمهای ارکیده خیره به موزائیک …بی تاب وبی قرار… سرشار از استرس ..

-حالتون خوبه خانم نجفی ..؟

دوباره همون کار …دست کشیدن به مقنعه اش …

-بله بله خوبم ..فقط یکم سرم شلوغ بود ..ببخشید که دیر اومدم ..اگه لطف کنید کارتون رو بگید من زودتر رفع زحمت کنم ..

از اون همه اضطرابش که ته صداش رو میلرزوند..نگران شدم …

دستهاش به وضوح میلرزید ورنگش بی نهایت به سفیدی میزد ..

-راجع به همسر سابقتونه …

آنی سر بلند کرد …

-سپهر ..؟باز چی شده ..؟

-چیزی نشده ..فقط اینکه ازادش کردن ..

پوزخندی روی لبهاش نشست ودوباره سربه زیر انداخت …

-میدونستم اون کسی نیست که تو زندون بمونه ..

-به هرحال ماباید کاری رو که درست میدونستم انجام بدیم ..

دستهای لرزونش به سرعت چین های روی مقنعه اش رو صاف کرد ..دلم رفت برای این نگرانی هاش ..

-نگران نباشید خانم نجفی ..با شرایطی که داره نمیتونه دست از پا خطا کنه ..

-من نگران اومدنش یا کارهاش نیستم ..نگران شما وحاج بابام ..

اقای رسولی ازتون خواهش میکنم مشکلات من رو فراموش کنید وخودتون رو درگیر زندگی من نکنید ..

بازهم همون حس لعنتی دراغوش کشیدن ارکیده… خوره شد به دست واغوشم …

دنبال نگاهش بودم …دنبال یه راهی که بهش ارامش بدم ..ولی ارکیده همکاری نمیکرد …دل نمیداد به دل بی تابم …

-این چه حرفیه ؟مشکلات شما مشکلات من وخونواده امه ..

-اقای رسولی ازتون خواهش کردم ..من واقعا دیگه نمیخوام مدیونتون بشم …

کم کم داشتم قاطی میکردم …چت شده ارکیده؟ ..چرا اینقدر عوض شدی ..؟چرا کارها ورفتارت رو درک نمیکنم ..؟

لبهام با لجاجت بهم خورد

-یعنی میگید وقتی که اون نامرد میخواد بهتون حمله کنه ..همین جوری وایسم وکاری نکنم ..؟

لبهاش میلرزید …ارکیده ام بغض کرده بود …چته ارکیده؟ ..این همه بی قراری برای چیه ..؟

-نمیخوام مثل دیشب دوباره براتون مشکل درست کنم ..نمیتونم دوباره شما رو با اون شرایط تو کلانتری ببینم

دلم از محبتش لرزید ..ارکیده بی نهایت مهربون بود ..

-خانم نجفی تا وقتی که زیر سقف این کارخونه کار میکنید مسئولیت شما به عهده ی منه …ومن اجازه نمیدم هیچ کسی بهتون صدمه بزنه …حتی شوهر سابقتون …

دستهای لرزونش تو هم گره خورد …سخت ومحکم …ومن دلم خون شد برای لمس نکردن اون دستها …

سربلند کرد …قلبم ایستاد …چشمهاش خیس از اشک بود ..

-میترسم که نکنه بلایی سرتون بیاره …سپهر نامردترین ادمیه که تا حالا دیدم ….

من با این مرد زندگی کردم اقای رسولی …میترسم از اینکه بخواد تقاص بگیره …

خم شدم از روی میز جعبه ی دستمال کاغذی رو برداشتم وبه سمتش گرفتم ..

-توکل کنید به خدا واز هیچ چیزی نترسید ..هرچی مقدر باشه همون میشه …نگران چیزی نباشید خانم نجفی …

ولی نگران بود ..این رو از دستهای لرزونش که دستمال کاغذی رو بیرون کشید فهمیدم …

هیچ کاری از دستم برنمیومد ..خدایا تا کی باید برای گرفتن دستهاش صبوری کنم؟ ..پس کی قراره دل به دلم بده ..؟

-ببخشید اقای رسولی دوباره با حرفهام اذیتتون کردم ..با اجازه ..

بی حرف تا دم در همراهیش کردم وبا چشم ودلی نگران …قدم های لرزان وقامت خمیده اش رو بدرقه کردم ..

یه وقتهایی فکر میکنم تو دل ارکیده یه سوفی ساده نشسته … یه کسی که میسوزه وبقیه رو با محبت روشن میکنه ..

“ارکیده ”

از اون روز جنگ نا برابر من با دلم شروع شد ..وچه جنگی بود این جنگ …

اینکه کنارکسی کار کنی که دلت با دیدنش بدجوری به تپش میوفته وچشمهات بی اراده .بدون اینکه حتی بخوای درپی اش باشه سخت بود ..

مدام با خودم درگیربودم ..مدام چشم میدزدیدم وبازهم کم میاوردم …

خودم میدنستم دردم چیه ..دوباره واله شده بودم …شیدای مردانگی های گاه وبی گاه امیرحافظ…

وابسته به محبتی که امیرحافظ خیلی قشنگ بهم نشونش میداد …

لحظه ای به خودم اومدم دیدم دیگه دلی ندارم …چشمی ندارم ..وهرچی دارم وندارم تو دستهای امیرحافظ رسولی پرپر میزنه …

بدجوری کلافه بودم ..بدجوری سردرگم ..این عشق رو نمیخواستم ..

من دوسال تموم با این مرد جنگیده بودم ..حالا چه جوری این دل وامونده عاشقش شده بود؟ …

اصلا چرا ؟..مگه امیرحافظ همون کسی نبود که مجبورم کرد جلوی کلی ادم جلوش زانو بزنم …؟

مگه همون مرد طعنه زن گذشته نبود؟ ..پس چی شد ..؟چجوری شد که با این جارسیدم که برای یه نگاهش ..برای یه لبخندش …جون میدادم ..

تو کارخونه مدام فرار میکردم ..از امیرحافظ ..از خودم ..از قلب پرتپشم…

ولی توی خونه میرفتم به رویا …هوایی شده بود این دلم ..مثال دخترکان چهارده ساله ی بی صبر …

داشتم نابود میشدم از جادوی این عشقی که بعضی وقتها فکر میکردم بدجوری دوطرفه است …

که میدیدم یه چیزهایی تو چشمهای امیرحافظ هم هست …

عقب میکشیدم وسعی میکردم ذهن خیال پردازم رو مهار کنم ..نباید عشقی باشه ..نباید محبتی بجوشه ..من رو به عشق امیرحافظ چه کار ..؟

ولی دل که این حرفها حالیش نبود ..میتازوند ومن رو هم همراه خودش میبرد به ناکجا اباد …به قصه ی عشق من وامیرحافظ …

ومن تو این جور وقتها ..مثل یه بچه ی بی پناه میموندم از وسعت این علاقه ..

از این دلی که بی هیچ منطقی… بدون هیچ دلیل موجهی عاشق شده ..

عاشق جلادی که یه روزی…. نه خیلی دور ونه خیلی نزدیک …تیشه به ریشه های طردم زده بود ..

***

ساعت نزدیک هفت ونیم صبح بود که درورودی ساختمون روبازکردم …

روزهای پایانی بهمن ماه بود وهنوز هیچی نشده بوی عید وبهار توی هوا مدهوشت میکرد ..

نمیدونم به خاطر دل هوایی ام بود یا واقعا دنیا قشنگ شده بود ..

هرچی که بود وقتی دم درخونه رسیدم ..سینه ام رو با یه دم وبازدم غلیظ پرازهوای تازه ی دم صبح کردم …

درحیاط رو پشت سرم بستم وگوشه ی چادرم رو تو دست گرفتم که یه نفر صدام کرد …

-ارکیده ..؟؟

به دنبال کسی که اسمم رو صدا کرده سرچرخوندم وچشم ریز کردم ..

دختر چند قدم که بهم نزدیک شد ..قفسه ی سینه ی من هم تنگ شد …

خوب میشناختم این کابوس هوار شده رو زندگی زناشویی ام رو …دینا بود؟ …دوست قدیمی من ..؟

دختری که سپهر دوسال تمام برای ازدواج باهاش زجرم داد ..؟

زیر لب زمزمه کردم ..

-دینا …؟؟

هنوز هم باورم نمیشد ..انگار به چشمهام اطمینان نداشتم …پلک زدم ..

قلبم که سوخت ..فهمیدم خودشه ..دینای سپهر …دینایی که به خاطر مال واموال پدرش بدجوری کیس مناسبی برای سپهر صولتی بود …

تو یه لحظه نفس گرفتم واخم هام تو هم شد …حالا کابوسم درست تو چند قدمیم ایستاده بود …

-تو اینجا چی کار میکنی ..؟

-باید باهات حرف بزنم ..

نگاهی به سرووضع کاملا اراسته وموهای بلوند رنگ شده اش انداختم ..

-حرفی باهات ندارم ..

-ولی من دارم ..باید به حرفهام گوش بدی ارکیده ..

-برو دینا دوستی من وتو خیلی وقته که به اخر رسیده …

چرخیدم وپشت بهش به راه افتادم ..صدای تق تق کفش هاش رو شنیدم که دنبالم به راه افتاد …

-صبرکن ارکیده ..یه سری حرفها هست که باید بشنوی ..اومدم ازت عذرخواهی کنم ..

-نه دوست دارم باهات حرف بزنم ..نه عذرخواهیت رو بشنوم ..همه چی تموم شده دینا …

-برای من نه ..برای منی که بالاخره نیش م رو به سپهر زدم… نه …

تو یه لحظه برگشتم به سمتش …ذهنم یاری نمیکرد …به سپهر نیش زده ..؟این حرف یعنی چی ..؟

یعنی بهش ضربه زده ..؟مگه دوستش نداشت …؟مگه نمیخواست باهاش ازدواج کنه …؟مگه چشمش دنبال شوهرم نبود ..؟

-تو چی کار کردی دینا ..؟

-باهام بیا ارکیده ..خیلی حرفها هست که تو حتی روحت هم خبر نداره ..

-چرا باید باهات بیام …؟

-به حرمت همون دوستی گذشته ..

-تو حرمتی باقی نذاشتی ..

-اره نذاشتم… ولی میخوام جبران کنم ..خواهش میکنم ارکیده ..از بچه ها شنیدم که عوض شدی …که دیگه ی ارکیده ی گذشته نیستی ..

شنیدم بخشنده شدی …بهم نشون بده که این حرفها دروغ نیست …

-دلیلی نمیبنم خودم رو به تو ثابت کنم …

-ارکیده تروخدا …

-قسم نخور …

-قسم میخورم تا حرفهام رو گوش بدی … باید به حرفهام گوش بدی …

سست شدم …قسم خورده بود به همون خدایی که هیچ وقت تنهام نذاشت ..

نه تو دل تاریکی های نیمه شب ..ونه تو تمام این سالها ..نمیتونستم قبول نکنم ..

نمیتونستم دست رد به سینه ی کسی که من رو به خدای مهربونم قسم داده بود بزنم ..

نگاه هردومون به فنجون های قهوه ی روی میز بود ..من تو فکر دینا وحرفهایی که میگفت روحم ازشون خبر نداره… ودینا …؟

صداش درست مثل یه زمزمه بلند شد …

-نزدیک چهار سال پیش بود که تو یکی از دورهمی های بابا …سپهر رو دیدم ..ازهمون لحظه ی اول عاشقش شدم …

نفسم رو بی صدا بیرون فرستادم ..

چه وجه اشتراکی داشتیم ما دو دوست …هردو تو یه لحظه دلباخته ی سپهر شدیم ..

-خودم رو بهش نزدیک کردم تا جایی که دوستیمون فراتر از رفت واومد های خونواده ها شد وگاهی وقتها بیرون ازخونه هم همدیگه رو میدیدیم ..

نفسش رو مثل اه بیرون فرستاد ..

اون موقع ها بچه ها میگفتن که سپهر با تو هم میگرده …ولی من باور نمیکردم ..حتی اگه یادت باشه دوستیم روباهات بهم زدم ..فکر میکردم زیر پای سپهر نشستی …

عاشقش شدم ارکیده ..دوستش داشتم ..اونقدر که حتی یه لحظه رو هم بدون فکر کردن بهش نمیگذروندم …

هربار که از سپهر میپرسیدم ..جواب سربالا میداد وباعث میشد برای خودم رویا بافی کنم وسپهر رو شوهر خودم بدونم ..

مخصوصا که پدر سپهر فوق العاده با این وصلت موافق بود …

تا اینکه …تو حامله شدی ..واون افتضاح بار اومد ..نمیتونستم باور کنم تمام اون عشق وعلاقه ای که سپهر خرجم میکرد دروغ بوده …

ازش متنفر شدم …میخواستم سر به تنش نباشه ..حس یه ادم فریب خورده رو داشتم که ازش سواستفاده کردن …

تا چند وقت افسرده شدم ..فکر نمیکردم سپهر همچین ادمی باشه …شماها باهم ازدواج کردید ومن قید سپهر رو کلا زدم ..

شش ماه گذشت …ولی با وجود تمام بدی هاش بازهم دلتنگش بودم ..جز صبر وفراموش کردنش چاره ای نداشتم …تا اینکه دوباره برحسب اتفاق دیدمش ..

دوباره فیلم یاد هندستون کرد ..وقتی جلو اومد وخواست همه چیز رو برام توضیح بده نه نیاوردم …

با وجود تمام سعی ای که کرده بودم بازهم دوستش داشتم …

بهم گفتم ..همه ی حرفها دروغ بوده واصلا باهات نبوده ..گفت به دروغ بچه رو به ریشش بستی …گفت میخواد ازت جدا بشه .

بازهم باورم شد ..بازهم بهش اطمینان کردم ..بازهم قبول کردم که مرد رویاهام بشه …

تا اینکه یه روز اومد وگفت که ازش طلاق گرفتی وجدا شدین

خونواده ات در به در دنبالت میگشتن ولی سپهر همیشه میگفت خبری ازت نداره …

بالاخره بعد از یک سال دوستی ..نامزد کردیم …برای عقد دست دست میکرد ..ولی زیاد برام مهم نبود ..همینکه میدونستم برای منه کافی بود …سپهر رو داشتم که بی نهایت مهربون وعاشق بود …)

دستهام رو تو هم گره زدم …روزهایی که من با سختی ومشقت وشکم خالی سر میکردم …

سپهر برای دینا ادعای عاشقی میکرد وخونواده ی بیچاره ی من رو مثل موش ازمایشگاهی میچرخوند …

-بالاخره یه روز با یه دسته گل ویه جعبه شیرینی اومد تا قرار بله برون رو بذاره ….

ولی یه هفته قبل از مراسم بله برون بود که فهمیدم تو تمام این دو سال تو همسرش بودی وسپهر بهم نارو زده ..

حتی یه روز اومدم بیمارستان دیدنت …

صورت کبود ودست گچ گرفته وهیکل نحیفت اونقدر حالم رو خراب کرد که ازخودم متنفر شدم ..بدجوری عذاب وجدان گرفتم ..

تو این دوسال بدون اینکه بدونم… عملا به تو خیانت کرده بودم …به بهترین دوستم ..

دستهای قفل شدم رو تو دستش گرفت …

-خداشاهده که نمیدونستم ارکیده ..وقتی تو رو با اون سرووضع دیدم داغون شدم …حالم بد شد …از اینور واونور شنیدم که سپهر این بلا رو سرت اورده ..

که تو این چند سال بدترین ظلم ها رو درحقت کرده …که ازش جدا شدی وسپهر مجبور شده به خاطر کتک هایی که زده بیست میلیون دیه بده ..

نمیدونی چه حالی شدم ارکیده ..قبول دارم بد بودم ..کور بودم ونفهم ..

که چشمهامو رو بدی های سپهر بستم ولی تا این حد بد نبودم …تو ذاتم نبود به دوستم خیانت کنم ..

که رو ویرونه های زندگی تو خونه بسازم …

از سپهر بدم اومد ..ازش متنفر شدم ..میخواستم سر به تنش نباشه ..میخواستم به خاطر تمام دروغ ها وفریب ها وبازی هاش به اتیشش بکشونم ..میخواستم بزنم زیر همه چیز …ولی نمیشد …)

دستم رو رها کرد وعقب نشست …نگاه غمگینی بهم انداخت ..

-تو مدت نامزدیمون رابطه ی ما بیشتر از معمول بود …

حالا چشمهاش پراز اشک شده بود …

-دیگه دختر نبودم که بتونم به این راحتی پشت پا به همه چیز بزنم ..

سپهر نامرد نه تنها با زندگی تو …بلکه بازندگی من هم بازی کرد …

من رو الوده ی خودش کرد تا نتونم ازش جدا بشم …

یه روز نشستم وکلاهم رو قاضی کردم …دیدم یه راه بیشتر ندارم …

به اسم سپهر تو شناسنامه ام نیاز داشتم تا حداقل زندگی اینده ام رو از دست ندم .

واز طرف دیگه بتونم انتقام بازی هایی که با من کرده رو سرش دربیارم …

سربله بروون مهریه ام رو سنگین انتخاب کردم …باید تا میتونستم نقره داغش میکردم ..تا انتقام خودم وتو رو باهم میگرفتم ..

عقد کردیم ولی عروسی رو گذاشتم برای چند ماه بعد …حالا هم دو هفته است که مهریه ام رو گذاشتم اجرا …

لبخند تلخی روی لبش نشست …

-بدبختش کردم ارکیده ..نقشه ی پدر تو ومهریه ی سرسام اور من از پا انداختش ..

دوباره دستهام رو فشرد وبا امیدواری گفت ..

-میبینی ارکیده انتقاممون رو ازش گرفتم …

بی حرف ازروصندلی بلند شدم …

-ارکیده ..؟؟

از کنارش گذشتم ..وبغض نشسته تو گلوم رو قورت دادم …

(پس تو هم به سزای کارت رسیدی سپهر …دیدی خدا جای حق نشسته؟ …دیدی نتونستی اززیر بار اون همه درد ورنجی که به وجودم تحمیل کردی فرار کنی …؟)

از کافی شاپ بیرون اومدم ونگاهم رو به اسمون ابری دوختم ..خدایا بازهم یه بار دیگه خودت رو بهم ثابت کردی ..

تقاص مظلوم رو از ظالم گرفتی …برای سپهری که پول مایه حیاتش بود حالا زندگی با جهنم هیچ فرقی نداره ..

به ارومی به راه افتادم …هوا سرد بود وخیابون ها خلوت ..

بی اراده قدم میزدم وتمام اون سالها رو از خاطر میگذروندم ..

سپهر تاوان کارهاش رو داد ..ولی چرا هنوز غمگینم ؟..هنوز داغونم …؟چرا این زخم دلمه دلمه شده مرهم نمیشه …؟

اشکم چکید ..لبه ی چادرم روپائین تر کشیدم وچشم به سنگ فرش خیابون دوختم …

بدی کردی ودیدی …

سردم بود ..از درون میلرزیدم …بدبختی سپهر نمیتونست دلم رو حتی برای یه لحظه اروم کنه …

زندگی وعمر وجوونی من رفته بود ..بدبختیش به چه دردم میخورد ..؟

دلم بدجوری گرفته بود …برای اولین تاکسی دست بلند کردم وسوار شدم واجازه دادم تمام این اشکهای حبس شده ازاد بشه تا بتونم یکم نفس بکشم ..

چشمهام از گریه میسوخت ..با همون نگاه خونی از کنار مربی ها رد شدم ویه راست به سراغ مارال رفتم …

دلم خون بود ..نمیدونستم دنیا رو مقصر بودنم یا سپهر رو ..

همینکه به اطاق یازده رسیدم ..کفش هام رو تا به تا کندم ویه راست به سراغ مارال رفتم ..

انگار که التیام ومرهم من تولمس ودراغوش گرفتن این بچه بود …

مارال باهمون موهای پرزمانندش تو جاش خوابیده بود …

دست انداختم وبلندش کردم که چشم بازکرد ..چسبوندمش به خودم …

لب گزیدم ..بغض داشت خفه ام میکرد …

چشمهام بدتر سوخت ..ودراخر دوباره اشکام چکید …

-میبینی مارال …میبینی مردم رو… چقدر غریبه شدن ..دوستها بهم نارو میزنن ..

یار همدیگه رو به خاطر دل خودشون میدزدن …محبت ها رو میخرن ..

از تو اغوشم کشیدمش بیرون وتو چشمهای مشکیش نگاه کردم ..

لبهاش میلرزید ..انگاری اون هم دردم رو میفهمید وبغض داشت ..

-دلم پره مارال .. دلم از دست مردم خونه ..مردم بد شدن …سیاه شدن …شیطان شدن مارال …شیطان شدن …

به تو رحم نمیکنن ..به من هم رحم نمیکنن ..به هیچ کس رحم نمیکنن ..عجب دنیایی شده این جهنم ..

-ارکیده …تویی ؟چی شده عزیزم …؟چرا گریه میکنی …؟

مارال رو که حالا به گریه افتاده بود از تو دستهام بیرون کشید سمیه بود ..مسئول بچه های اطاق یازده ..

-حالم بده سمیه ..

مارال رو اروم کرد وتوی تختش برگردوند ..نگاهم پی مارال بود واشکهام همین جوری میچکید…

سمیه به ارومی بغلم کرد وشونه هام رو نوازش کرد ..

حس همین بچه های شیرخواربی پناه رو داشتم که تو دستهای سمیه اروم میشدن ..

-کم اوردم سمیه …کم اوردم ..

-چرا خانمی ؟تو که اسوه ی صبر وحوصله بودی …

از تو اغوشش اومدم بیرون وبا پشت دست صورتم رو پاک کردم …

-ادمم دیگه ..کم میارم …

یه لبخند اروم رو لبش نشست …دردم رو خوب میفهمید …

-حق داری عزیزم ..هممون کم میاریم ..منم یه وقتهای مثل توام ..نمیخوای بگی چی شده ..؟

نگاهی به مارال انداختم که هنوز بغض داشت …

-قصه ی من پراز درد وغمه ….حرف که بزنم دل تو هم سنگین میشه ..ولش کن ..

با یه لبخند تلخ دستهام رو به سمت مارال دراز کردم ودوباره تو اغوشم گرفتمش ..

اینبار ارومتر بودم ..حداقل اینکه دیگه اون بغض سرکش تا گلوگاهم بالا نمیمود

– اینجایی ..؟

سربلند کردم …امیرحافظ بود..؟اینجا چی کار میکرد؟؟ ..

با دیدنم چشمهاش رو با اسودگی بست …وتکیه زد به چهار چوب در …

-چی شده ..؟ شما اینجا چی کار میکنید ..؟

تو یه لحظه چشم بازکرد از نگاهش چنان ترسیدم که تو خودم جمع شدم ..

رگه های خونی مثل علف های هرز تو چشمش وسعت گرفت وبالا رفت..تا حالا امیرحافظ رو این جوری ندیده بودم ..

-من اینجا چی کار میکنم …؟تو بگو این وقت روز اون هم ساعت یازده صبح که جنابعالی باید سرکارتون باشید اینجا چی کار میکنید …؟میدونی همه رو نگران کردی …؟

نگاهم هراسون رو بچه ها چرخید

-ارومتر اقای رسولی بچه ها رو بیدار میکنید ..

از جا بلند شدم ومارال رو به سمیه که هاج وواج به امیرحافظ نگاه میکرد دادم ..

-مرسی سمیه جان ..ببخشید که سرت رو درد اوردم ..ممنون .

-خواهش میکنم باز هم بیا پیشمون ..مارال پیشت اروم میشه ..

زود از اطاق اومدم بیرون وبی حرف پشت امیرحافظ عصبانی وعاصی راه افتادم ..

خیلی خوب میتونستم تمام حرص وغیضش رو احساس کنم ..

با قدم های تند از ساختمون بیرون اومد ودزدگیر ماشینش روزد …

-سوارشید …

-نه من خودم میرم ..

-سوار شید خانم نجفی تا عصبانی تر نشدم …

به قدری با غیض این حرف رو زد که بی اختیار درجلوی ماشین رو بازکردم ونشستم …

به فاصله ی چند دقیقه بعد امیرحافظ هم نشست وتو یه حرکت به سمتم چرخید …

-خب ..گوش میدم ..

-چی رو ..؟

-از صبح ساعت هشت صبح تا همین الان کجا بودید …؟چرا گوشیت رو جواب نمیدادی ..؟

صدای فریادش تو ماشین پیچید ..حتی خودش هم نمیدونست یه وقتهایی اول شخص میشم ویه وقتهایی دوم شخص …

لب گزیدم ..دوباره بغض هام به جای اولشون برگشته بود …

(سرمن داد نزن امیرحافظ…من نارو خورده بودم…این جوری سرم داد نزن ..دلم زخم دیده است …زود میترسه …)

به جای فریاد زدن درجواب فریاد هاش …به جای بانگ زدن اون همه درد ..سرم رو مظلومانه انداختم پائین ..

میدونستم که نگرانم شده …

همون جوری که یه وقتهایی من نگرانش میشدم …

ولی الان نه امیرحافظ …الان نه ..حالم خراب تراز اونیه که فریادهات رو تاب بیارم …

-خانم نجفی ..

گوشه ی چادرم رو بالا اوردم وشونه هام دوباره لرزید …دیدی بی معرفت ؟..دیدی بازهم اشکم رودراوردی …

-چرا باز گریه میکنید؟ …به جای گریه حرف بزنید …

دستم به سمت دستگیره ی ماشین رفت که امیرحافظ زودقفل مرکزی رو زد …

-محاله بذارم بدون دونستن جریان از این ماشین پیاده شی …

-بزارید برم ..به شما مربوط نیست ..

-واقعا مربوط نیست ..؟از صبح تا الان هزار جا زنگ زدم …صد دفعه به گوشیت زنگ زدم …به امید زنگ زدم ..حتی به خونه …

صدای موبایلش وسط فریاد هاش تو ماشین پیچید …

نگاهی به صفحه انداخت

-بفرما ..امیده …

-الو امیدجان …

-اره پیداش کردم ..نگران نباش …نه …شیرخوارگاه بود …حالش …؟

نگاهی بهم انداخت که صورتم رو تو چادرم مخفی کردم ..

-خوبه …باشه میارمش خونه …خداحافظ …

بلافاصله شماره ی دیگه ای گرفت ..

-الو سلام حاج بابا …پیداش کردم …اره شیرخوارگاه بود …به عزیز بگو نگران نباشه …باشه… باشه

وگوشی رو قطع کرد …صدای عصبیش بند بند وجودم رو لرزوند

-دوست داری یه ملت دنبالت بیفتن ..؟دوست داری همه نگرانت باشن …؟تا کی میخوای مثل بچه ها گریه کنی …وبه گذشته ات بچسبی …؟

طاقت حرفهاش رونداشتم ..بازهم بی رحم شده بود ..بازهم امیرحافظ گذشته شده بود …دردم رو ندونسته بازجویی میکرد …

دستم دوباره دستگیره رو مشت کرد …

-بزارید برم …

-کجا بری هان …؟ دوباره بری ومن وخونواده ات وهمه رو نگران کنی …

-بزارید برم …

-تا نگی دست به این ریموت نمیزنم …باید بدونم چی اینقدر ارزشش رو داشته که همه رو تا سرحد مرگ بترسونی …میدونی امید کجا بود …پزشکی قانونی …دنبال جنازه ی …

یه نفس عمیق گرفت وارومتر گفت …

-به جای گریه حرف بزن …

-صبح که از خونه اومدم بیرون ..دینا رو دیدم …

-دینا ..؟دینا کیه …؟

-دوست قدیمی من ..همسرجدید سپهر صولتی …اومده بود ازم بخواد تا ببخشمش …

میگفت نمیدونسته که از سپهر جدا نشدم ..یک سال بعد از ازدواجمون باهاش نامزد کرده ..

تو اون روزهایی که خونواده ی بدبخت من دنبالم میگشتن سپهر خوش خوشان مراسم نامزدی گرفته وبه همه گفته ازش طلاق گرفتم …

حالا …حالا اومده بود که بگه سپهر رو بدبخت کرده …گفت هرچی داشته ونداشته ازش گرفته …

ولی اخه بدبختی سپهر به چه درد من میخوره …؟

زار زدم وچادرم رو با کف دست به دهنم فشار دادم تا نکنه صدای هوارهای پراز دردم گوش عالم رو کر کنه …

نمیدونم چقدر گذشت …نیم ساعت ..یه ساعت …یا یه عمر ..فقط وقتی به خودم اومدم که دیگه گریه هام تبدیل به هق هق های ارومی شده بود ومن غرق در خاطرات دوران سختیم ..به پلیدی ادمها فکر میکردم …

-تا کی میخواید غصه بخورید..؟

دوباره دوم شخص جمع شده بودم ..

-به نظرتون این همه سوگواری بس نیست؟ ..هردوی ما میدونیم که سپهر ادم نامردیه …وهیچ شکی هم توش نیست …

شما که سه سال باهاش زندگی کردید ومیدونید چه جور ادمیه …پس چرا هرسری از شنیدن نامردهاش این همه ضربه میخورید .؟سعی کنید فراموش کنید ..

-شما تونستید فراموش کنید ..؟

کلافه دستی تو موهاش کشید ..

-نه …دیدید که عقده هام رو سر شما خالی کردم ..ولی چاره ی دیگه ای نیست ..

نمیتونید تمام سالهای باقی مونده ی عمرتون رو به خاطر عزاداری اون سه سال تلف کنید …

به خودتون بیاید ..دنیا برای شما صبر نمیکنه …

-پس میگید چی کار کنم …؟

-زندگی وفراموش کردن گذشته …این جوری شاید بتونید اینده اتون رو بسازید ..

-یه وقتهایی خسته میشم از زندگی …مردم خیلی بدن …

-همه اشون نه ..درسته ..؟

تو چشمهاش نگاه کردم وگفتم ..

-درسته ..بعضی ها مثل خونواده ی شما پراز محبتن ..

-خداروفراموش کردید خانم نجفی …؟

یه آه ناخواسته کشیدم ..

-نه فراموش نکردم ..ولی بدی ها ی سپهر سستم کرده ..دیگه مقاوم نیستم …

-کسی که من تو این چند سال شناختم همیشه مقاوم بوده ..وهست ..

وقتش رسیده که دوباره سر پا شید ..سپهر رو فراموش کنید خانم نجفی ..این مرد یه دغلکار بیچاره است که به جز پول به هیچ چیز دیگه ای اهمیت نمیده …

-سخته …

-میدونم …ولی مگه کار دیگه ای میشه کرد؟ …مطمئنا نه ..تا بوده همین بوده ..

بعد از اون بدون هیچ حرفی ماشین رو راه انداخت وچند تا کوچه بالاتر نگه داشت ..وبا دوتا نسکافه ی داغ تو دستهاش برگشت ..

لیوان نسکافه رو تو دستم گرفتم که زمزمه وار گفت ..

-ارومتر شدید …؟

فقط سری به معنی اره تکون دادم …

-بیشتر از اینها باید مراقب خودتون باشید ..

لب بستم ..دوباره همون حس نوازش قلبم شروع شده بود ..

-میشه امروز رو بهم مرخصی بدید …؟

-البته ..فقط به شرطی که دوباره گم نشید ومن رواز کار وزندگی نندازید ..

جرعه ای از نسکافه ام خوردم …

-پس اگه لطف کنید من رو سرخیابون پیاده کنید تا مزاحم شما هم نشم …

ابروهاش تو هم گره خورد …

-خانم نجفی دست از این کارها بردارید ..من تا شما رو صحیح وسالم تحویل خونواده اتون ندم ولتون نمیکنم .

لطفا نسکافه اتون رو بخورید تا یخ نکرده ..میخوام راه بیفتم …

بالاجبار نیمی از نسکافه رو خوردم وبقیه اش رو دور انداختم ..

امیرحافظ هم بدون حرف راه افتاد وتا رسیدن به خونه سکوت کرد …

دم درخونه نگه داشت که دستم روی دستگیره چرخید ..ولی صدای زمزمه مانندش باعث شد دست نگه دارم …

-روزهایی که دلم میگیره از مردم ..یه سره میرم شاه عبدالعظیم ..خیلی ارومم میکنه …

وقتی بدبختی های مردم رو میبینم ..تازه میفهمم درد من درمقابل زخم های مردم هیچیه …

شما سالمید… سلامتید ..مهمتر از همه خونواده اتون رو دارید ..پس یکم صبوری کنید ..

شاید یه حکمتی باشه …ببخشید اگه امروز عصبانی شدم …

چه وجه تشابهی بود بین من وامیرحافظ ..شاه عبدالعظیم …با گنبد نورانیش …

سر به زیر انداختم ..

-شما حلال کنید ..امروز ازکار وزندگی افتادید ..از حاج رسولی وساجده خانم هم عذرخواهی کنید ..

به خدا که قصدم اذیت وازار شماها نبود …

-همه شما رو میشناسن خانم نجفی برید به سلامت درپناه خدا …

-خدا حافظ شما …

ازماشین که پیاده شدم …با خودم عهد کردم دیگه واندم …بس بود هرچی گریه زاری کردم وخون به دل اطرافیانم کردم ..

دیگه نمیخواستم برای گذشته ی سیاهم روزهای اینده ام رو بسوزونم ..

حق کاملا با امیرحافظ بود ..با مویه کردن چیزی حل نمیشد وقت اون بود که سپهر وزندگی گذشته رو به بوته ی فراموشی بسپرم ..

“ارکیده”

یه تقه به دراطاقم خورد وامید اومد تو …

-ارکیده بی کاری …؟

-چطور مگه کاری داری ..؟

-طاها اومده ..

نفس کشیدم ..من که جواب داده بودم پس این کارها برای چی بود …؟

-خب چی کار کنم ؟

-میخواد برای اخرین بار باهات حرف بزنه …

-داداش!!! …من که گفتم هیچ علاقه ای بهش ندارم …؟

-میدونم ارکیده جان ..ولی طاها خیلی به گردن من حق داره …بزار اخرین تلاشش رو هم بکنه …من وتو خیلی بهش مدیونیم …

-یعنی به خاطر کارها ومحبت هاش باید قبولش کنم ..؟

-ارکیده بی رحم نشو …خودت خوب منظورم رو فهمیدی …فقط میخوام یه فرصت دیگه بهش بدی …

-باشه باهاش حرف میزنم …

-ممنون

به ارومی چادرم رو سرکردم ودراطاق رو بازکردم که طاها رو پشت دردیدم ..سربه زیر سلام کردم وتعارف کردم وارد اطاق بشه …

-خوش اومدید اقای حسامی بفرمائید …

نگاه دلخوری بهم انداخت وروی تخت نشست …از وجودش معذب بودم …دوست داشتم زودتر حرفش روبزنه واین ملاقات نطلبیده رو تموم کنه ..

به خاطر تجربه ی قبلی روی تک صندلی اطاقم نشستم ..ودستهام رو زیر چادرم تو هم گره زدم ..

-اومدم برای اخرین بار رو پیشنهادم اصرارکنم …

از گوشه ی چشم نگاهی بهش انداختم ..

-ولی من هنوز هم جوابم منفیه ..

-منتظر میمونم ارکیده… تا هروقت که بگی صبر میکنم …..

سر بلند کردم وقاطعانه تو چشمهاش خیره شدم ….

-نه منتظرم نمونید ..

-اخه چرا …؟

-چون حسی بهتون ندارم …

-چرا مدام این حرف رو تکرار میکنی ؟..بزار دلم خوش باشه

-سردَوُندن …کار من نیست ..صاف وصادقه ام تو این مسئله ..نمیخوام دوروز دیگه به خاطر همین صبوری هاتون ازم دل گیر باشید …

-ولی این انتخاب خودمه ..

-وقتی وصل ی در کار نیست ..بهتره جدایی باشه …

-چرا اینقدر نسبت بهم سردی ..؟

-برای شما دلی ندارم که گرم باشم …

نفسش روبا عصبانیت بیرون فرستاد …

-مهلت بده خودم روبهت ثابت کنم .. ..خواهش میکنم ..

اخم هام تو هم رفت …

-دارید ازارم میدید اقای حسامی ..

-پس چه کنم …؟

-چشم ببندید رو من واحساستون ..من نیمه ی گمشده ی شما نیستم …

-چهار ساله که فکر وذکرمی ..نمیتونم به این راحتی ازت دست بکشم .

قلبم فشرده شد ..بیچاره طاها …بیچاره ارکیده ..

-من رو بیشتر از این معذب نکنید اقای حسامی ..اگه بدونم بودنم تو کارخونه مشکل درست میکنه ..علارغم تمام علاقه ام دیگه سرکار نمیام ..

-نمیخوای بهم مهلت بدی ..؟

-دوساله که همکار منید وشما رو میشناسم ..اگه علاقه ای هم بود تا حالا شکل گرفته بود ..

دستی روی موهاش کشید

-پس مثل اینکه اونی که رفتنیه منم نه تو ..

-منظورتون چیه ..؟

-دارم میرم از این شهر …مادرم دیگه نمیتونه دوری از خونواده اش رو تحمل کنه ..تا حالا هم که صبر کرده به خاطر علاقه ی من بوده ..

-متاسفم ..واقعا دوست نداشتم مشکلی براتون پیش بیاد..

نفس گرفت ..

-متاسف نباش ..بهترین روزهای من همون روزهایی بود که امید داشتم یه روزی بهم علاقه مند میشی ..

این هم قسمت من بوده ..هرچند که تلخه ومن هنوز هم امیدوارم ..

از رو تخت بلند شد وبا یه تلخ خند گفت ..

-میدونستی که خیلی سنگ دلی …؟

یه لبخند مهربون رولبهام نشست

-یه روزی میرسه که با این تصمیم کنار میاید ..ممکنه دوباره عاشق بشید ..ازدواج کنید وبچه دار بشید ..اونوقته که متوجه میشید زندگی با زنی که هیچ حسی بهتون نداره اشتباه محض بوده …

-ولی من برعکس تو فکر میکنم ..اینکه اگه بهم جواب مثبت میدادی یه روزی تو هم مثل من عاشق میشدی …

-خیال خامه اقای حسامی ..چون اگه قرابود عشقی اتفاق بیفته تو این چند وقت اتفاق میوفتاد ..به هرحال امیدوارم هرکجا هستید دلتون خوش باشه ..

تو یک قدمیم ایستاد وگفت ..

-من هم از صمیم قلب برات دعا میکنم که مردی که شایسته اته نصیبت بشه ..تو لیاقت بهترین ها رو داری …

با رفتن طاها ..حس کردم یه چیزی تو وجودم گم شد ..شاید یه نوع حس ترحم ودلسوزی بود ..

دلم میسوخت که چرا ادمها اشتباهی عاشق هم میشن …وتا لحظه ی اخر هم رو عشقشون پافشاری میکنن …

مثل ارکیده ی گذشته که اشتباها عاشق سپهر شد وبا حماقت روی هو.سش پافشاری کرد

اوایل اسفند بود وخیابون ها قلقله ..بوی عید میومد ومن هنوز تو خاطرات گذشته وحال دست وپا میزدم …

هنوز هم از امیرحافظ دوری میکردم ..هنوز هم از حس مبهمی که قلبم رو فشرده میکرد فرار میکردم …

ولی هرقدم دور شدن من.. مساوی بود با امیرحافظی که چند قدم بهم نزدیک میشد ..

مدام به خودم میگفتم تمام کارهاش به خاطر عذاب وجدانه ..به خاطر پشیمونی از تهمت هایی که زده ..

امیرحافظ حسی بهت نداره ارکیده ..ولی نمیدونم چرا ..وقتی نگاه نرمش رو میدیدم …

وقتی محبت های ریز ودرشتش رو حس میکردم ..همه ی حرفهام اب میشد وبه دل زمین میرفت …

زمان میگذشت وقلبم بیشتر از قبل محبوس محبت های نهان واشکار امیر حافظ میشد تا اینکه …

***

 

 

-شنیدی میگن امیرحافظ از زنش جدا شده ..؟

-اِ راست میگی ..؟از کجافهمیدی …؟

-سمانه میگفت …

-پس زن طلاق داده است .؟

-اره …حالا اینو گوش کن ..میگن با نجفی راندوو داره .. …

-نه بابا چی میگی …؟

-اره خانم ..مگه نمیبینی رفتارشون رو …

همون جور پشت در توالت وارفتم ..شونه ام رو تکیه دادم به دیوار تا نکنه ازضعف وبی حالی پخش زمین بشم ..

-ولی راست میگی ها …منم یه وقتهایی میدیدم دور و ور امیرحافظ موس موس میکنه … مثل اینکه امیرحافظ بهش پا نمیده ..

-اَه اَه اَه ..من اینقدر بدم میاد ازش ..مثل موش میمونه ..موزی واب زیرکاه ..با اون چادرش وکارهاش ادم فکر میکنه قدیسه است ..

ولی بعد که میری تو نخش میبینی خانم بدجوری داره ماهیگیری میکنه …لامصب همچین لقمه های گنده گنده برمیداره ..

-اره دیدی ؟یه وقتهایی هم حسامی دورش میچرخه …

-دیگه بدتر …از اون هفت خطاست …همونه که شوهره طلاقش داده دیگه ..وگرنه مرد به اون خوش تیپی ..چرا باید طلاق بگیره …؟

ماشینش رو دیده بودی …؟

-حتما ارکیده زیر ابی میرفته اون هم شاکی شده ..من موندم امیرحافظ از چی این زنیکه ی چادر چاقچوری خوشش اومده …؟

-اره توروخدا میبینی …؟این همه دختر ترگل وورگل جونشون برای امیرحافظ میره ..بعد این خانم اینقدر قر وغمیش براش اومده که هم بهش پست مدیر مسئولی رو داده ..هم قاپش رو دزدیده ..

-پس بگو جریان از چه قراره ..من شنیدم عصر به عصر که کارخونه خلوت میشه نجفی میمونه …

-نه بابا …یعنی باهاش ؟؟؟

-اره چرا که نه؟ …میدونی که واسه ی مردها زن خیلی بهتر از دختره ..دردسرهای دختر وبدبختی بعدش رو نداره ..حتما پاداده که اینقدر هواش رو داره ..

-ولی به امیرحافظ نمیخوره همچین ادمی باشه ..

-اونم بالاخره مرده ..مگه میشه از همچین لقمه ای بگذره ..؟

-ولی من باورم نمیشه …

-بروبابا …تو ساده ای که گول یه من ریش وتسبیح تو دستش رو میخوری …مردها سرو پا یه کرباسن …

با صدای بهم خوردن در و….ورود نفر سوم …حرفها به پچ پچ تبدیل شد وتوعرض چند لحظه توالت ساکت شد …

اشکای گرم رو گونه ام رو با کف دست پاک کردم ..حالم رو نمیفهمیدم ..هیچ وقت فکر نمیکردم دیگران همچین طرز تفکری نسبت به من داشته باشن …

با سراستین اشکای جاری شده ام رو دوباره باحرص بیشتری پاک کردم ..ولی بازهم نمیتونستم جلوشون رو بگیرم ..

درتوالت رو به ارومی بازکردم وبا همون حال نذار بیرون اومدم ..

اونقدر حالم بود بود که حس میکردم نفس های اخرم رو میکشم ..چشمهام میسوخت وقلبم اتیش گرفته بود ..

امان از حرف تلخ مردم ..که ناروا بود و عجیب دل ها رو میسوزوند ..

بی مروت ها حتی به فکر ابروم هم نبودن ..مگه من چه بدی ای درحقشون کرده بودم؟ ..

من که همیشه کمک حالشون بودم ..حالا این بود مزد دستم …؟مزد صبوری هام ..؟

دستم رو گرفتم به دیوارو وکنار روشویی وایسادم .

خدایا میشنوی تهمت ها رو ..میبینی بنده هات رو چه جوری دارن گناهم رو میشورن ..چه بلایی دارن سرم میارن ..؟

(روزگاران درازیست منو تنهایی

دل بهم باخته ایم

مونسم اشک غریبانه ی سرد

همدمم یک دل دیوانه ز درد

همه را می بینم،می شنوم

هیچ را می بلعم…)

شیر اب روبازکردم وصورتم رو زیر اب گرفتم …خنکای اب نفسم رو بند اورد ..

سرم رو بلند کردم وبه زن تو ائینه که همین جور پشت سرهم چشمهاش میبارید خیره شدم ..

دیگه بسم بود …دیگه گنجایش نداشتم ..من دلم ارامش میخواست ..اسایش ..ولی دیگه حتی تو این کارخونه هم یه لحظه اروم نبودم ..

باید حدس میزدم که اون نگاه های پنهونیم ..اون فرار ها …جلوی چشم بچه های کارخونه فاجعه به بار میاره …

باید میرفتم …باید خیلی قبل تر از اینها میرفتم .صورتم روخشک کردم وباهمون حال نذار بیرون اومدم ..

حالت طبیعی نداشتم …انگار که منگ بودم ..تلو تلو میخوردم وراهروی خلوت رو رد میکردم ..

سنگینی حرفها بیش از اندازه برام گرون بود ..من وامیرحافظ ؟؟..هم خوابگی …؟وای ..وای خدا

به سمت رختکن رفتم میخواستم همون لحظه چادرم روبه سر کنم واز اینجایی که به این راحتی هرتهمت وانگی به ادم میچسبوندن رها بشم ..

با دستهای لرزون وسائلم رو تو کیفم ریختم ..حتی لباس کارم رو هم برنداشتم ..نایی برای برداشتن نداشتم ..

ولی همینکه از رختکن بانوان بیرون اومدم …چشم تو چشم امیرحافظ شدم

تو دلم نالیدم …

(خدایا نه …الان نه …اخه چرا ؟ ..چرا نذاشتی بی سرو صدا برم …؟)

-چی شده خانم نجفی …؟

به قدری رنگ نگرانی تو نگاهش پررنگ بود که دلم برای خودمون سوخت …

ناجوانمردانه بود این تهمت ها …شاید انس والفتی بین من وامیرحفاظ بود ولی این حرفها …این تهمت ها ..زیادی بود …سنگدلانه بود ..

اشکم سرازیر شد …نفس هام یاری نمیکرد وسینه ام به زور پروخالی از هوا میشد ….

-چی شده میگم..؟

قدمی جلو گذاشت که با نگرانی نگاهی به اطراف انداختم ..مبادا که چشم یاوه گویان کارخونه این حرکت امیرحافظ رو ببینه وبازهم داستان سرایی کنن …

-من باید برم …

-چی …؟ اخه چی شده …کسی طوریش شده …؟حالتون بده ..؟

لب گزیدم وچشم گرفتم ازبی تابیش …

-من باید برم …

خواستم از کنارش رد بشم که راهم رو سد کرد …

-تا نگی چی شده نمیذارم از اینجا جم بخوری …؟

ازترسم یه قدم عقب گذاشتم تافاصلمون رو حفظ کنم ..

-بزارید برم اقای رسولی …ممکنه یه نفر ما رو ببینه …

با عصبانیت پلک روی هم گذاشت ..واز بین دندون های چفت شده غرید ..

-من دارم میگم چی شده تو میگی ممکنه ما رو ببینن …؟

-اروم تر اقای رسولی ..

فکش منقبض شد ..

-بیا دفترم همین الان ..

فقط سری به معنی نه تکون دادم ..با چنان تحکمی زیر لب جوشید که از ترس تو خودم جمع شدم ..

-دفترم ..خانم نجفی …

بالاجبار به دنبالش راه افتادم …میترسیدم اگه نرم تمام کارخونه رو با عصبانیت هاش خبر دار کنه …

دراطاق رو با عصبانیت باز کرد وتو رفت …کاش رهام میکرد ..کاش من رو به حال خودم میگذاشت ..

من اصلا شرایط خوبی نداشتم وبرخلاف همیشه که امیرحافظ دردم رو میفهمید اینبار نمیفهمید یا نمیخواست که بفهمه …

با همون بغض تو گلو که حتی اجازه ی نفس کشیدن رو ازم گرفته بود وارد اطاق شدم ..امیرحافظ تو اطاق رژه میرفت …

مرددبودم در رو ببندم یا نه که امیرحافظ پشت سرم در وبست

-خب میشنوم …

-من باید برم ….

-میشه بالاخره بگی چی شده یا نه ..؟

-میخوام استعفاء بدم …

-استعفاء بدی …؟

بدون اینکه به حرفش توجهی کنم گوشه ی چادرم رو چنگ زدم و ادامه دادم ..

-خودم با حاج رسولی صحبت میکنم وشرایط رو توضیح میدم …

-اخه به من هم بگو چی شده …مگه میشه همین جوری دیگه نیای سرکار ..؟

(اصرار نکن امیرحافظ ..تورو به دین وائینت قسم اصرار نکن ..من دارم خفه میشم تو این بغض …

بزار برم …اگه نذاری برم ..اگه به همین کارهات ادامه بدی کم میارم …اونوقته که دیگه نمیدونم چی میشه ..)

-چرا نمیفهمید من باید برم ..

بالاخره کارخودش رو کرد .. بالاخره دوباره اشکام سرازیر شد …بالاخره بازهم کم اوردم …

صدای عصبانی امیرحافظ اروم وملایم شد …

-تروخدا به من هم بگو چی شده ..

-جای من دیگه اینجا نیست ..با این حرفها ..

-کدوم حرفها ..؟؟

گوشه ی چادرم تو دستم مچاله شد ….زار زدم

-تروخدا بذارید برم

ولی امیرحافظ دژخیم شده بود …یه جلاد …وقعی به هیچ کدوم از التماسهام نمیذاشت

با عصبانیت ابرو درهم کشید وفکش از قاطعیت منقبض شد

-تا نگید حق رفتن ندارید ..یه کاری نکنید همین الان حاج بابا رو بکشونم کارخونه …حالا بگید کدوم حرفها …؟

به هق هق افتاده بودم ولی امیرحافظ مثل یه جانی فقط دنبال جوابش بود …

-چو افتاده تو کارخونه …که …من ..من ..

-شما چی ؟

-…

-خانم نجفـــــــــی ؟

-من با شما …؟

ادامه ی حرفم هق هق بود نمیدونستم امیرحافظ متوجه حرفم شده یا نه …ولی من دیگه نمیتونستم ادامه بدم ..

داشتم دق میکردم از این همه درد ..تاحالا اینقدر زجر نکشیده بودم …بار تهمت ها عجیب سنگین بود ..

(خدایا من اینجا دلم سخت معجزه مى خواهد،

و تو انگار معجزه هایت را گذاشته اى براى روز مبادا….!)

امیرحافظ سکوت کرده بود …هنوز توی اطاق قدم میزد …کلافه دست تو موهاش میکشید ومن حتی نمیفهمیدم که باید چه جوری از پس این حرفها بربیام…

قدم های امیرحافظ بالاخره درست مقابلم ایستاد …دست به سینه بهم خیره شد وگفت …

-خب …؟؟

با تعجب ازپشت پلک های خیس پرسیدم ..

-خب …؟

-اره خب ..به خاطر حرف یه مشت خاله زنک میخوای دیگه کار نکنی …؟

-اقای رسولی میدونید چه تهمتی به من وشما زدن ؟..

میدونید با این حرفها ابروی من وبدتر از من… ابروی شما رو هم بردن ..؟

کف دستش رو به معنی صبر کن بالا اورد ..

-من کاری به بقیه ندارم …کاری به کسی که این حرفها رو ساخته هم ندارم ..

فقط میدونم حرفهایی که شنیدی شاید تهمت باشه ..ولی یه حقیقت بزرگ پشت تمام این حرفها هست …

مات وگیج منتظر شنیدن حقیقتی که امیرحافظ ازش دم میزد بودم ..

دو قدم به سمتم برداشت ..قدمی عقب نذاشتم ..اونقدر منتظر بودم که حواسم به فاصله ی نزدیکمون نبود ..

-اینکه من بهت علاقه دارم …

شوکه شدم ..تو یه لحظه انگاربا سرتو اب جوش فرو رفتم ..گرگرفتم وبه خودم لرزیدم ..

-چی …؟ شما چی گفتید ..؟

تو چشمهام خیره شد وزمزمه کرد …

-من…. دوستت دارم …

اب گلوم رو قورت دادم …این دیگه غیرقابل باور بود ..خارج از تحملم …حالم بدتر از بد بود …

تو یه لحظه برگشتم که با کشیده شدن چادرم ناخواسته ایستادم …

-نرو …من حقیقت رو گفتم …

نفس هام داشت بند میومد …انتظارش رو نداشتم ..اصلا انتظار این محبت رو نداشتم …

نگاهم رو انگشتهاش که به چادرم وصل شده بود چرخید …دست کشید از چادرم که بی حواس قدم عقب گذاشتم …

نگاهم هنوزبه انگشتهاش بود ..جوابی نداشتم …حالا که احساسش رو بدون هیچ حجابی رو کرده بود من جا زده بودم …

من نمیتونستم …من این علاقه رو نمیخواستم …میترسیدم واین ترس نمیذاشت حتی یه لحظه رو هم تو اطاق بمونم ..

چند قدم عقب گذاشتم وبدون اینکه حتی نگاه اخررو به امیرحافظ بندازم از اطاق بیرون اومدم …

*

“امیرحافظ”

خواستم برم دنبالش ..ولی قدمهام پیش نرفت من منتظر همچین واکنشی بودم …اینکه قبول نکنه ..یا فرار کنه …

بی اراده پشت شیشه ی تمام قدی اطاقم پناه گرفتم وباچشمهای نگران دیدمش که چه جوری تند وتند از پله ها پائین اومد …

کاش میتونستم دنبالش برم ..ولی میدونستم باید تو این شرایط تنهاش بذارم تا یکم با خودش خلوت کنه ..

از درورودی کارخونه بیرون رفت وسعی کرد با قدمهای بلند عرض خیابون رو رد کنه که با دیدن ماشین یه لحظه یخ کردم …

ازهمونجا نعره زدم ..

-مواظب باش …

با صدای بوق ماشین وحرکت ارکیده ..قلب یخ زده ام دوباره به تپش افتاد ونفس های به شماره افتاده ام رها شد

دستهای سردمو روصورتم کشیدم واز ته دل خداروشکر کردم …نزدیک بود تصادف کنه ..

دست که از چشمهام کشیدم ..ارکیده سوار تاکسی شده ورفته بود ..

بی حال وبی رمق نشستم رو صندلی ونفسم رو بیرون فرستادم ..

لحظه ای که ممکن بود به تصادف منجر بشه جلوی چشمهام رژه میرفت …رو زانوهام خم شدم واب گلوم روقورت دادم

استرسی که تو وجودم بود باعث شد کتم رو چنگ بزنم ومصمم راه بیفتم …

صبر وحوصله دیگه بس بود ..حالا وقت عمل رسیده بود …

***

-الو سلام حاج بابا ..

-سلام بابا جان چطوری ..؟چه خبر …؟

-خبر سلامتی خونه ای حاج بابا ..؟

-اره چطور مگه ..

-باهاتون کار دارم ..

-خیره ..؟

-خیر خیر …

-باشه هستم بیا …

گوشی رو قطع کردم ودستهام رو دور فرمون مشت کردم ..حالا دیگه وقتش رسیده بود …

وقت عمل …باید پیش میذاشتم ..تا ارکیده بفهمه تو حرفم ..تو کارهام ثابت قدمم …

همینکه از پله ها بالارفتم ودرورودی رو بازکردم نگاهم تو نگاه حاج بابا نشست …

سلام زیر لبی گفتم ویه نگاه به اطراف انداختم ..

-عزیز کجاست ..؟

-طبق معمول پیش خواهرش …

نشستم رو مبل که حاج بابا دست به سینه شد …

-خب چه خبر شده …؟

-میخوام تو همین چند روز بریم خواستگاری ارکیده ..

-بهش گفتی…؟

-اره گفتم ..

-خب ..چی جواب داد …؟

-نموند که جواب بده ..رفت ..فکر کنم جوابش نه بود ..

-نه ؟؟؟..پس چی میگی بریم خواستگاری ..؟اون که هنوز راضی نشده …

-راضی میشه حاج بابا ..بسه هرچی صبر کردم ..الان وقت عمله ..باید بهش ثابت کنم که علاقه ام الکی نیست ..

عذاب وجدان وپشیمونی هم نیست ..نمیخوام دیگه بیرون گود وایسم …

لبخند پرافتخاری رو لبهای حاج بابا نشست …

-الحق که پسرخودمی …یاد جوونیام افتادم ..از این جَنَمت خوشم اومد پس اول باید با حاج خانم حرف بزنیم ..

یه لبخند رولبم نشست …

(بهت ثابت میکنم ارکیده ..عشقم رو ..محبتم رو… با تمام وجودبهت نشون میدم …جوری که نتونی نه بگی …حالا صبر کن وببین ..)

همون لحظه گوشی حاج بابا زنگ خورد …نگاهی به گوشیش انداخت وبا تعجب گفت ..

-ارکیده است …

وهمون لحظه گوشی رو جواب دادو رو اسپیکر زد …

-الو سلام حاج رسولی …

-سلام…خوبی بابا؟ …خسته نباشی ..

-ممنون شما خوبید ..بهتر شدید ..؟

بی اراده یه لبخند رولبهام نشست …خداروشکر که حالش اونقدر بد نبود .

-شکر خدا ..بهترم ..خونواده خوبن …؟

-مرسی …زنگ زدم که بهتون بگم دیگه نمیتونم به کار تو کارخونه ادامه بدم ..

نگاه حاج بابا رو اخم های صورتم نشست …

-چرا بابا جان ..؟تو که اینکارودوست داشتی …؟

چند لحظه سکوت شد ووقتی ارکیده به حرف اومد ..کلی حسرت تو صداش بود ..

-هنوز هم دوست دارم ..ولی یه مشکلی پیش اومده …

حاج بابا براق شد به سمتم

اخم های حاج بابا تو هم رفت ..

-چه مشکلی ..؟؟

ارکیده علنا طفره رفت ..

-میشه ازتون خواهش کنم استعفام رو قبول کنید ….؟

سرم رو به معنی نه بالا بردم وکف دستم رو به چپ وراست تکون دادم

حاج بابا چشم غره ای رفت وجواب داد …

-چی بگم؟ …خودت خوب میدونی که کارهای اون کارخونه رو دوش تو وامیرحافظه ..هردوتون ادمهای قانونمندی هستید وبه خاطر همین بهتون اطمینان دارم

ولی اگه تو بری شاید کلی وقت طول بکشه که ادم مناسب اینکار مخصوصا معتمد وسلامت پیدا کنم …

وتا اون شخص بخواد کارها رو دستش بگیره…کلی ضربه به کارخونه میخوره ..

خیلی دوست داشتم تا به خواسته ات عمل کنم ..میدونم که حق داری ..

میدونم که به خاطرمن حرفم رو زمین ننداختی وبا اون شرایطتت اومدی کارخونه ..

ولی الان کسی نیست که مثل تو بهش اطمینان داشته باشم ..یه مدت به کارت ادامه بده ..تا یه ادم مناسب پیدا کنم ..

-پس اجازه نمیدید نه ..؟

-نمیتونم بابا جان …تو که حال وروزم رو خوب میدونی من دیگه سرپا نیستم که بتونم بیام کارخونه ..

اگه تو هم نیایی امیرحافظ بدجوری دست تنها میشه واز پس مونتاژکارها برنمیاد ..

یکم صبر کن .قول میدم تو اولین فرصت یه نفر رو پیدا کنم ..

-باشه پس صبر میکنم ..

چنان صداش پرازغم بود که دلم اتیش گرفت …

-نمیخوای بگی چه مشکلی پیش اومده ..؟

-چیزی نیست حاج رسولی خودم از پسش برمیام …

-باشه هرجور راحتی باباجان ممنون که شرایط رو درک میکنی ..

همینکه گوشی رو قطع کرد خیره شد بهم …با نگاهی که انگار تا ته ذهنم رو کنکاش میکنه گفت ..

-چی کار کردی که میخواد استعفاء بده …؟

یه لحظه به خودم اومد …طعنه های حاج بابا رو خوب میشناختم ..نکنه حاج بابا فکر میکنه من دست از پا خطا کردم …؟

-حاج بابا قضیه اون جوری که شما فکر میکنید نیست ..

-پس بگو چیه تا یه طرفه به قاضی نرم ..؟

نفس گرفتم ..حاج بابا تو تمام این مدت صمیمی ترین دوستم بود …همه ی نظراتم رو میدونست ..

-صبحی وسط ساعت کاری داشتم میرفتم تو انبار داری که ارکیده با چشم های گریون وچادر به سر اومد بیرون …

هرچی پرسیدم چی شده هیچی نگفت ..فقط یک کلام میگفت میخواد بره …

عصبانی شدم ..بردمش تو دفتر وبا تهدید وزور مجبورش کردم حرف بزنه ..

میگفت چو افتاده که من واون رابطه داریم ..البته تا این حد موضوع رو بازنکرد ولی از حال بدش متوجه شدم تهمت های بدی شنیده ..

منم زمینه رو مناسب دیدم وگفتم به حرف بقیه کاری ندارم ولی بهش علاقه دارم که ارکیده دیگه نموند ورفت …

حاج بابا دستی روی محاسنش کشید ومتفکر گفت …

-به خاطر همین حرفها بود که نمیخواستم دست روی دست بذارم …فکر نمیکنم با این شرایطی که گفتی حتی اگه به خواستگاری هم بریم جواب مثبت بگیرم …

-دیگه نمیتونم صبر کنم حاج بابا جوابش هرچی باشه قدم پیش میذارم ..اونقدر میرم ومیام تا قبول کنه ..

-اگه اجازه ی خواستگاری نده چی …؟

تو فکر رفتم …اجازه نده ..؟مگه میشه ؟..ارکیده مودب تر از این حرفهاست ..

ولی ممکن بود این اتفاق بیفته ..ممکنه حتی باهام صحبت نکنه ..نمیتونستم رفتار ارکیده رو پیش بینی کنم …

-حاج احمد اقا ..کجایی ..؟

-عزیزت اومد ..بیا بریم یه فکرهایی دارم ..ولی اول باید با مادرت حرف بزنم …

نگران وسردرگم دستی تو موهام کشیدم که حاج بابا رو شونه ام زد وگفت …

-نگران نباش مرد مومن ..خدا هوات رو داره …

لبخند اجباری ای زدم ودنبال حاج بابا به استقبال عزیز رفتیم ..از اینجا به بعد با حاج بابا بود …

*****

“ارکیده”

کلافه بودم وگیج …تو این مدت فهمیده بودم که رابطه ی عاطفی ای بین من وامیرحافظ به وجود اومده که هیچ جوری نمیتونم جلوش رو بگیرم ..

ولی قدم جلو گذاشتن امیرحافظ واعتراف مرد زخم زن گذشته ..بیش از حد انتظارم بود …

میترسیدم واز طرف دیگه عاشق شده بودم دوباره ..

احمق بودم نه؟ …دلم احمق بود که دوباره دروازه هاش رو برای مهر امیرحافظ بازکرده بود …

مگه زخم خورده نبود؟ ..مگه درد کشیده نبود؟ ..مگه امتحان پس داده نبود؟ …پس چرا مثال ریسمان سیاه وسفید برام صدق نمیکرد ..؟

چرا مارگزیده نبودم؟ ..چرا دوباره داشتم گول میخوردم ؟چرا حتی از فکر دوستت دارم امیرحافظ دلم بی تاب میشد ودستهام لرزان ؟…

چرا بازهم اختیار دست ودلم باخودم نبود؟ …حماقت بود میدونستم ..ولی دل که این حرفها حالیش نبود ..

صبح فردا رو درحالی شروع کردم که با خودم عهد کردم حتی یه لحظه رو هم با امیرحافظ تنها نباشم ..

امیدوار بودم حاج بابا به سرعت دست به کار بشه تا من هرچه زودتر از زیر سایه ی دوستت دارم امیرحافظ فرار کنم …

حرف نزده میدونستم که این ابراز علاقه سر دراز داره ومن نمیخواستم تو پیچ وواپیچ های بعدی گیر بیفتم ..

مخصوصا که حالا با این قلب بی تاب زیاد هم مقاوم ومحکم نبودم ..

تمام طول روز رو مونتاژ کردم وقدم از سالن بیرون نذاشتم ..بچه ها چپ چپ به دستهام نگاه میکردم واز این همه سرعت حرص میخوردن ..

با وجود دستهای پرسرعت من مونتاژهای بقیه هیچ وقت به چشم نمیومد …

زمان ناهاری رو همراه بقیه رفتم وتو خروش بچه ها از کنار چشمهای بی تاب امیرحافظ که با کلی نگرانی بهم دوخته شده بود گذشتم …

حتی عصر هم زودتر از حد معمول کار رو تعطیل کردم وهمراه بچه ها از کارخونه بیرون اومدم ..

لحظه ای که سوار تاکسی شدم ..چشمهام رو از استرس بستم ..

امروز رو جستی ارکیده ..به نظرت امیرحافظ با اون اعتراف دست رو دست میذاره …؟

امیدوارم که بذاره ..امیدوارم همون جوری که من میخوام فراموش کنم ..

اون هم فراموش کنه …ارکیده ای بوده ..الفتی بوده …علاقه ای اومده …عشقی اومده

ولی همون عصر وقتی که زنگ درخورد وساجده خانم با عطر گلاب ومریم چادر به سر …دراغوشم کشید

بوسید وبوئید وعروس گلم خطابم کرد ..فهمیدم که امیدم بی خود بوده ..

امیرحافظ به قصد وصل اومده بود ومن میترسیدم از این وصل …

از امیرحافظ قاطعی که بین دوستت دارم وعروس گلم گفتن ساجده خانم …تنها یک روز فاصله بود …

چرا اینقدر ثابت قدم بود؟ ..چرا نمیفهمید که من از این عشق دوباره میترسم ؟..

چرا من رو نمیفهمید؟ ..چرا ترسهام رو درک نمیکرد؟ ..من هنوز امادگیش رو نداشتم ..

چطور میتونستم بعد از هفت ماهی که از طلاقم گذشته بله بدم به محبت درقلبم وقلبش ..؟

بی منطق بود یا نبود رو نمیدونستم …من فقط میخواستم درکم کنه ..بفهمه که نشدنیه ..

ولی وقتی ساجده خانم دستهام رو تو دست گرفت وبا همون نوای اشناش چلچله خطابم کرد ومن رو دوباره به روزهای حسرت زده ی دوسال پیش برد …

فهمیدم که نه ..خیال دست کشیدن امیرحافظ ازاین علاقه… بدجوری عبث وبیهوده است …

-اومدم ازتون برای خواستگاری اجازه بگیرم ..

ای امیرحافظ زرنگ ..خوب کسی رو جلو فرستادی …

خوب من رو شناختی ومیدونی که جلوی ساجده خانم به شدت دست وپا بسته ام .

صورت مامان مثل گل شکفت …تو این مدت بدجوری علاقه مند مرام ومنش حاج بابا وخونواده اش بود ..

-ما که ازخدامونه حاج خانم ..کی از خونواده ی شما بهتر ..امیرحافظ هم مثل امیدم ..باور کنید خیلی برام عزیزه …

-شما لطف دارید شیرین خانم …تو نظرت چیه چلچله ی من ..؟

دستهام رو تو هم پیچیدم …چی باید جواب میدادم به این سوال …؟

-شما بگید بمیر میمیرم ساجده خانم ..مادری کردید درحقم ..اونقدر محبت کردید که تا اخر عمر هم نمیتونم جبران کنم ولی ..

-ولی نیار پرستوی من ..

نالیدم ..

-شما دیگه چرا ساجده خانم؟ شما که همه چیز رو کم وبیش میدونید ..

از همون وقتی که با حاج رسولی تصادف کردم از من متنفر بودن ..حق هم داشتن ..

یه دختر بی کس با همچین شوهر بی ابرویی …مصیبت بود …بدبختی میاورد ..مسئولیت وسختی …

با خودم کلی درد تو زندگیتون اوردم ..همیشه ودرهمه حال به پسرتون حق دادم که ازم متنفر باشه .که چشم دیدنم رو نداشته باشه ..

-ولی عزیز دلم امیرحافظ عوض شده ..اون نفرت ..اون بدبینی ….جاش رو به علاقه داده …

دستهام رو فشرد …

-عشق داده عزیز من ..بذار مردونه جلو بیادوقدم پیش بذاره ..حرفهاش رو بشنو شاید که نظرت عوض شد… این تنها چیزیه که ازت میخوام …

-چرا اینکارو باهام میکنید …؟

-چون یه چیزهایی دیدم که دلم رو قرص کرده ..

-من نمیتونم …همه اش هفت ماه که جدا شدم ..

-ما هم الان نخواستیم زیر یه سقف برید ..فقط میخوام با امیرم حرف بزنی تا خیالش راحت بشه …

دل نگرانته ارکیده ..همیشه وهمه جا ..میخواد مردت بشه ..میخواد کنارت باشه ..تا تو هم اروم بشی ..

یه روزهایی وقتی علاقه اش رو میبینم فکر میکنم تو نیمه ی گمشده اش هستی …

-نیستم ساجده خانم …من رو تو منگنه نذارید ..من از امیرحافظ طعنه زن میترسم …

دستهای ساجده خانم که لرزید ..دلم زیر ورو شد ..خاک برسرت ارکیده …این چه حرفی بود که گفتی …

تازگی ها خیلی تلخ شدی ارکیده ی احمق …

ازخودم بدم اومد ..حق نداشتم اشتباهات گذشته رو یاد اوری کنم وبه رخ بکشم …

-ببخشیدساجده خانم ..تروخدا ببخشید ..از دهنم پرید …

دست ساجده خانم رو بلند کردم تا ببوسم ولی نذاشت وبا اه گفت ..

-حق داری مادر ..حق داری …خداخودش میدونه چقدر بهش گفتیم نکن ..طعنه نزن ..ابرو نبر ..دو روز دیگه نمیتونی جبران کنی …

ولی چه کنم ..حرف به گوشش نمیرفت …بدبین شده بود مادر …

ولی باور کن چند ماه پشیمونه ..چیز زیادی ازت نمیخوام ارکیده فقط به حرفهاش گوش بده ..

من با خودش هم اتمام حجت کردم ..گفتم این یه مجلس خواستگاری ساده است ..جوابت هم هرچی باشه حرفی نداریم …

تو نگاه مهربونش دیده دوختم …این زن کلی حق به گردنم داشت وحالا فقط یه درخواست داشت ..مگه میشد نه بیارم …

-باشه ساجده خانم به حرمت مهربونی هاتون ..به احترام حق مادری ای که به گردنم دارید باشه ..

ساجده خانم که رفت اوار شدم تو خودم …چقدر سریع امیرحافظ .؟چرا نذاشتی چند روز از اون شوک اولیه بگذره ..بعد قدم جلو بذاری برای ویروونی ارکیده ی بیچاره ..؟

-ارکیده مادر ..؟

-جانم مامان ..؟

-چرا نمیخواستی قبولش کنی ..؟

-چون هیچ سنخیتی باهاش ندارم ..

-ولی تو عوض شدی …اگه اون ارکیده ی سابق بودی میگفتم بهم نمیخورید ..اون مشرق وتو مغرب ..

ولی از وقتی دیدمت ..از وقتی دیدم تو این سه سال چقدر تغیر کردی نظرم عوض شده ..

تو دیگه اون دختر باز وراحت گذشته نیستی ..مقید شدی ..محجبه شدی …حروم وحلال وحق وناحق برات مهم شده …

-نمیتونم مامان شرایطم رو درک کنید ..الان هم که گفتم بیان ..به خاطر خواسته ی ساجده خانم بود …حق داشت به گردنم ..نمیتونستم نه بگم .

-اخه چرا؟

-مثل اینکه شما نمیبینید مامان …خودتون رو ببنید چقدر با ساجده خانم فرق دارید ….

مهم تویی درضمن ساجده خانم زنی نیست که تفاوت ظاهری ادمها براش مهم باشه …

-شما نمیدونید مامان ..جدای از تفاوت خونواده ها …دو سال بهم طعنه زد ..ابروم رو برد ..حالا چه جوری بهش اطمینان کنم …؟

-باشه پس به یه سوالم درست جواب بده .اگه جوابت نه بود خودم مشکل رو حل میکنم …حالا بهم بگو ..دوستش داری …؟

-بحث سر احساس من نیست ..من ضربه ای از عشق وعاشقی قبلیم خوردم که تا عمر دارم فراموش نمیکنم …

-پس دوستش داری ..؟

-مامان شیرین …!!؟؟؟

-من نمیفهممت ارکیده .. تو برخوردهایی که باامیرحافظ داشتم فهمیدم پسر معتقدیه ..امید وبابات هم خیلی بهش اطمینان دارن ..

به خاطر اینکه از تو مراقبت کنه جلوی سپهر وایساد حتی چند ساعت تو بازداشتگاه بود …

اگه میبینی درکنار علاقه …باقی شرایط یه مرد ایده ال رو داره قبولش کن …گل بی خار خداست مادر ..

با بغض نالیدم ..

-میخواین ازشرم راحت بشید ..؟

-ارکـــــــــیده …؟؟؟این چه حرفیه ..؟تو تا اخر عمرت دختر این خونه ای تا وقتی من وبابات زنده ای بی مزد ومنت ازت مراقبت میکنیم ..

ولی حرف من چیز دیگه ای …تو حساسی ..طرد ونازک شدی ارکیده ..زنی نیستی که بی پشتوانه ی یه مرد سر کنی ..

-ولی من از هرنظر مستقلم …

-حرف من رو بدبرداشت نکن ارکیده ..منظور من از نظر عاطفیه ..

تو به یه هم زبون احتیاج داری نه من نه بابات وامید هیچ کدوم نمیتونیم به اندازه ی مرد زندگیت درکت کنیم وحرفهات رو بفهمیدم …

ارکیده هفت ماه گذشته بهتره یکم بیشتر فکر کنی …

-شماها نمیدونید من چی کشیدم .

به خاطر حرفهای سپهر… به خاطر ظاهر نامرتبم ..به خاطر ذهنیت خرابش ..چه حرفهایی که به من نزد ..حق دارم بترسم ..

-بعد از اون چی ..؟

-هیچی فقط سعی داره جبران کنه …

-خب همین مهمترین نکته است ..

-نه مامان ..شاید هم تمام این کارهاش به خاطر عذاب وجدانش یا پشیمونیش باشه …

-تو این طور فکر میکنی ؟

-نمیدونم …نمیدونم مامان ..خودم هم گیج شدم ..به خدا تو برزخم …

-پس بذار بیادجلو …

اه ناخواسته ای کشیدم …

-بیاد ..فعلا که با فرستادن ساجده خانم خوب جلوی زبونم رو گرفت ودستم رو کوتاه کرد .

باز هم یه بار دیگه تو اطاقمم ..با یه مرد دیگه …

اینبار …اسم مرد قدم جلوگذاشته …امیرحافظِ …

صداش که تو اطاق میپیچه …چشم میدوزم به گل های قالی ..

-زندگیم روقبلا برات گفتم …خوب میدونی که سختی کشیدم ..ولی الان میخوام زندگی کنم …کنار تو ..

دستهای لرزونم رو تو هم گره میزنم تا یکم از این اضطراب وتب وتاب دلم کمتر بشه …

-چرا من ..؟

-وقتی جواب سوالت رو میدم که بدونم تو چرا رنگ نگاهت عوض شده .؟…میدونم ومطمئنم که این احساس دو طرفه است ..

چقدر رک جواب داده بود ..حقیقت رو گفته بود ..نه ..؟از این جوابش ناخواسته سر بلند کردم .

تو نگاهم خیره شد وادامه داد

-ولی دلیل مخالفتت رو نمیفهمم …

-از کجا معلوم همه ی اینها به خاطر عذاب وجدان نباشه ..به خاطر پشیمونی از حرفهایی که درگذشته زدید …

اصلا کی میتونه تضمین بده که چند صباح دیگه دوباره به همون مرد گذشته تبدیل نشید …

-دلم وعشقی که بهت دارم این اجازه رو بهم نمیده…من عاشق صورتت نشدم ارکیده ..

سیرتت رو دیدم ..هربار که به جای نیش وکنایه محبت کردی …بزرگواری کردی ولب بستی ..

یه نفرت ..یه سیاهی از دلم کم شد ..تا جایی که حالا پراز مهرو محبته ..

تو اون امیرحافظ بدبین وسنگدل گذشته رو کشتی واینی که جلوت وایساده هیچ شباهتی به اون مرد زجر کشیده نداره ..

چند قدم فاصله ی من وخودش رو پرکرد وبی هوا جلوی پاهام زانو زد ..

مسخ شدم ..مات ومبهوت ..دستش رو توی جیب کتش کرد وتسبیح تربتی رو از توجیبش بیرون کشید ..

چشمهام با دیدن تسبیح ریز شد ..شبیه به تسبیحی بود که ساجده خانم بهم هدیه داده بود وگمش کرده بودم …

-نگاش کن ارکیده …تسبیح خودته …

چشمهام تو یه لحظه گشاد شد …تسبیح من ..؟دست امیرحافظ چی کار میکرد ..؟

-این تمام دارایی من از عشقته …بعد از اینکه با اون وضع از کارخونه رفتی …بعد از اینکه فهمیدم صمیمی ترین دوستم بهم خیانت کرده وبرات پاپوش دوخته ..اومدم دنبالت …

رفتم به همون خونه ی کوچیک ..ولی نبودی… زن همسایه میگفت صورتت پراز خون بود وحتی نمیدونه که زنده ای یا مرده ..

نمیدونی چی کشیدم ..هزار بار خودم رو سرزنش کردم که دیر رسیدم ..

همون موقع بود که این تسبیح رو تو خونه ات پیدا کردم تو تمام این چند ماه لحظه ای از بند انگشتهام سوا نشد ..

حتی یه بار اعصابم بهم ریخت ودورش انداختم ولی دوباره رفتم سراغش ..

بی اراده دستم رو زیر تسبیح اویزون تو دستش بردم ..که امیرحافظ تسبیح رو رها کرد …

اشک توی چشمهام جمع شد …چه قصه ی زیبایی داشت امیرحافظ ..

نفس های امیرحافظ روی صورتم پاشید

-این تسبیح شده مایه ی ارامش فکر وروحم ..هروقت دلگیرم …فکرم مشغوله ..پناه میبرم به همین خاک تربت ..

ولی میخوام از این به بعد به همراه این دونه های تسبیح پناه بیارم پیش تو …تو مایه ارامش منی ارکیده …

چه شباهت زیبایی …تازگی ها ..فکر کردن به امیرحافظ هم …ارامش روح وروان من بود ..

-سکوت نکن ارکیده ..یه حرفی بزن …

-حرفی ندارم ..به ساجده خانم قول دادم حرفهاتون رو بشنوم ..

-یعنی نمیخوای قبول کنی ..؟

ناخواسته تو نگاهش خیره شدم ..وپلک زدم …

-بگو که این علاقه دو طرفه است …

تاب نمیارم وسر برمیگردونم ..

-ارکیده ..؟

از اون همه خواستن تو کلماتش چشم میبندم ..

-میدونم جوابت چیه ولی نمیفهمم چرا؟ ..حداقل قانعم کن …

-من وشما از دوتا جنس مخافلیم …خونواده های متفاوت …وصل شدنمون شدنی نیست …

-ولی ذاتمون یکیه ..من رو نمیخوای ارکیده ..؟

-….

-به خاطر حرفهامه ..؟به خاطر طعنه هامه ..؟تو که این جوری نبودی ارکیده …زود میبخشیدی …هنوز نبخشیدی نه …؟

آناً سربرمیگردونم …

-بخشیدم …

-نه نبخشیدی ..حق هم داری …

سر به زیر میندازه .. بند بند انگشتم جمع میشه ..تا با وسوسه ی لمس موهای سرکش امیرحافظ کنار بیاد …

سرکه بلند میکنه دلم از نگاه بی تابش هری میریزه ..

میخوام لب بازکنم تا حرف بزنم ولی امیرحافظ دستش رو به معنی صبر کنن بالا میاره …

-نمیخواد چیزی بگی ..من صبر میکنم تا اروم شی …بزار دلم خوش باشه به اینکه شاید یه روزی بله بگی …

اشکم میچکه …از جا بلند شد

-ازم میترسی نه .؟

لبهاش رو به تو جمع کرد وچشمهاش رو گشاد کرد تا برق نگاه خیسش خاموش بشه …

-ازم نترس ارکیده ..من فقط محتاج محبتتم ..قول میدم ..

انگشتش رو به سمت بالا میگیره وبه سقف اشاره میکنه …

-به همون خدایی که میپرسی بهت قول میدم

کف دستش رو روی سینه اش گذاشت …

-خودم پشتت باشم ونذارم کسی مثل سپهر اشک به چشمهات بیاره …

-اگه خود تو اینکاروکردی چی …؟اگه اشک به چشمم اوردی چی …؟اونوقت از شر تو به کی پناه ببرم …؟

چقدر تلخ بودم ..درست مثل هنظل …تلخ وطعنه زن …

چشمهاش برق زد …عقب رفت …

اونقدر عقب که تکیه داد به در وبا ناامیدی بهم خیره شد …

حرفی نزد …من هم حرفی نزدم واخر سر رفت ..

(اگر حرف در دل بماند

عجیب سنگین می شود…

آنوقت جور ِزبان را

باید کـــــــــمر به دوش بکشد!!)

صبح فردا رو درحالی شروع کردم که نیمی از وجودم به شدت به سمت امیرحافظ تمایل داشت ونیمی دیگه با ترس از امیرحافظ واما واگرها عقب نشینی میکرد وعشق امیرحافظ رو رد …

تمام طول روز مقاومت ایستاده زدم وپتانسیل وخازن

ودرپایان روز به این باور رسیدم که امیرحافظ با مخفی کردن خودش ..داره بهم زمان میده …

شاید هم از جواب منفی من میترسید …هرچی که بود نه امیرحافظ رو دیدم ..نه حرفی شنیدم ..

توی خونه همه چیز عادی بود عادی تر از همیشه ..حرفی نبود …حدیثی …نه حتی کنایه یا اشاره ای …

انگار همه ی دنیا روزه ی سکوت گرفته بودن تا من با خودم ودلم کنار بیام ..

روز دوم ..

بازهم تو سکوت گذشت …امیرحافظ رو نمیدیدم ..یا اگه میدیدم به قدری سریع وبی صبر وسر به زیر از کنارم رد میشد که انگار هیچ وقت ندیدمش ..

ولی من بازهم نگران بودم …بازهم مردد ..نمیدونستم میتونم به عشقم… به علاقه ام اعتماد کنم یا نه ..

من مارگزیده بودم ..جرات یه اشتباه دیگه رو نداشتم ..

به نظرم میرسید ..این انتخاب زمین تا اسمون با انتخاب اولم فرق میکنه ..

چقدر اون روزها ساده انتخاب میکردم ..ساده از مشکلات وتفاوتهام با سپهر میگذشتم …ولی حالا به هر حرف وهرکلمه با دیده ی شک وتردید نگاه میکردم ..

علنا میترسیدم ..میترسیدن که نکنه بازهم اشتباه کنم ..واینبار راهی برای جبران نباشه …

“امیرحافظ ”

سه روزه که از اون مراسم خواستگاری گذشته ومن حتی جرات ندارم قدمی به ارکیده نزدیک بشم ..مبادا که جوابش منفی باشه

خود خدا خوب میدونه که نه طاقتش رو دارم نه دلش رو ..

با حرفهایی که زدیم شدیدا نگرانم که نکنه اشک تو چشمهای ارکیده کار دستم بده وقبولم نکنه …

ارکیده اونقدر متزلزل هست که انتظار هرجوابی رو ازش دارم ..

سه روزه ساعت پنج عصر که میشه وایمیستم دم شیشه ی تمام قدی ونگاهم رو به میدوزم به جماعت خسته ..

دل تنگشم ..ولی همین که میبینم سکوت کرده وحرفی نمیزنه ..یه دل خوشی ..یه امیدواری …بهم نوید میده که کمی صبر کنم ..

نمیخوام حتی به این فکر کنم که نکنه بعد از چند روز جواب نه بده وهمه ی رویاهام رو بهم بریزه …

همین که سوار تاکسی میشه اهی میکشم واز پنجره ی قدی اطاق دل میکنم ..

کاش یکمی حالم رو میفهمید کاش درکم میکرد ..کاش میفهمید که دارم برای دونستن جوابش لحظه شماری میکنم …

با خودم عهد کردم حتی اگه جوابش منفی هم باشه بازهم پاپیش بذارم وعقب نکشم ..

تا وقتی که راضی به محرم کردن بشه …تا وقتی قبول کنه یه مدت رو با هم باشیم

اگه بهش محرم میشدم شاید میتونستم این حس های بد رو کم کنم ..شاید میتونستم دلش رو بدست بیارم ..

هرچند که از احساس ارکیده به خودم مطمئن بودم…

ولی ترس ارکیده از من ورفتارهام باعث میشد این محبت رو مخفی کنه ودر پی فرار باشه ..

دستم رو بی اراده تو جیب شلوارم فرو بردم ..که با حس جای خالی تسبیح ارکیده… کلافه وبی حوصله شدم وبا حرص نفسم رو بیرون دادم …

کاش تسبیح رو بهش برنمیگردوندم ..بدون اون تسبیح …وبا این حالت معلق پا درهوا ..هیچ جوری نمیتونستم دلم رو اروم کنم …

سرم و روی میز گذاشتم ونفسم رو ها کردم …کاش درکم میکرد ..

حتی برای یه لحظه خودش رو به جای من میذاشت تا میفهمید چه بلایی داره به سرم میاد وچه جوری از کلافگی وبیچارگی دیوونه شدم …

(مَن که اَز کویِ تو بیرون نَرَوَد پایِ خیالَم

نکُنَد فَرق به حالَم

چه بِرانی

چه بِمانی

چه به اوجَم بِرِسانی

چه به خاکَم بکشانی

نه من آنم که بِرَنجَم

نه تو انی که برانی )

“ارکیده”

یک هفته از خواستگاری امیرحافظ گذشته بود ….دم درکارخونه وایساده بودم که یه نفر بوق زد …سر به زیر انداختم ..

ماشین های مزاحم زیادی تو روز برام بوق میزدن وعادتم شده بود که بهشون توجهی نکنم …

-ارکیده …ارکیده ..؟

به سمت ماشین چرخیدم وسرم روبه سمت راننده خم کردم …

-سلام با من بودید …؟

-سلام بیا بالا

-من شما رو میشناسم خانم …؟

-من ریحانه ام ..

چشمهام روریز کردم تا این اسم واین شخص جلوی روم رو به یاد بیارم ولی یادم نمیومد ..من ریحانه نامی نمیشناختم …

-ببخشید به جا نیاوردم ..

-همسر سابق امیرحافظ ….

سرد شدم ..نگاهم دوباره رو دخترساده وچادری مقابلم چرخید …پس ریحانه ای که تا اون حد امیرحافظ رو بدبین کرده بود این دختر بود ..؟

-بیا بالا باید باهات صحبت کنم جای بدی وایسادم …

بی اراده به خاطر حس کنجکاوی شدیدم ..سوار ماشین شدم وریحانه به راه افتاد

اونقدر گیج بودم که فقط بهش نگاه میکردم …به خودم اومدم وبا تعجب پرسیدم ..

-من رو از کجا میشناسید ..؟

دم اولین کافی شاپ ایستاد وگفت …

-اگه میشه بریم پائین ..به همه ی سوالهات جواب میدم …

پشت سرش راه افتادم …تا حالا فکر نمیکردم ریحانه همچین دختری باشه ..حتی از من هم ساده تر بود..

ولی این کسی که جلوی من بود با کسی که امیرحافظ ازش حرف میزد زمین تا اسمون تفاوت داشت …

-امیرحافظ ازمن برات گفته نه ..؟

حالا رودو تا صندلی درست مقابل هم نشسته بودیم

نگاهم رو با وجود تمام کنجکاوی هام ازش گرفتم ..ترجیح میدادم سکوت کنم تا بدونم هدفش از این ملاقات چیه

 

-حتما گفته دختر ولنگاری بودم …دوست باز وبی مسئولیت …درسته ..؟

بازهم سکوت کردم …

-خواهش میکنم جوابم رو بده …ازنگاهت میخونم چی تو فکرته ..تعجب کردی که من رو چادری وساده دیدی ..

نگاهش رو ازمن گرفت ..

-چهار… پنج سال پیش که تازه اسباب کشی کرده بودیم ..تو همسایگیمون مردی رو دیدم که تو لحظه ی اول ازش خوشم اومد …

ساده بود… سنگین بود ..مهمتر از همه مرد بود ..

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 15

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x