مطمئن بودم که این لحظات اخر عمرمه ..با اون مانتو روسری مشکی واون تاریکی شب بی ستاره …مسلما اخر سر ….حروم سرعت چرخ ماشین های گذری میشدم ..
یه قدم دیگه ..یه سری اشک دیگه ..نگاهم به اسمون تیره اش بود ..نورهای ماشین ها از کنارم میگذشتن وسرعتشون پَر روسریم رو به بازی میگرفت ..
یه قدم دیگه ..حالا به جایی رسیده بودم که مطمئن بودم کارم تمومه ..تو دل خیابون تاریک وایساده بودم ..بی امید ..بی همت ..بی تلاشی برای نجات ..صم البکم ..ساکت وصبور …منتظر سوت نهایی بازی ..
ولی از شانس بد من ماشینی نبود …نه میومد نه میرفت ..هیچی ..سوت وکور… به قدری ساکت که صدای جیر جیر جیرجیرک ها رو هم میشنیدم ..
این لحظه های اخر… بدجوری وجودم میل به موندن داشت ..ولی ذهن خسته و تن بی رمق نایی برای ادامه دادن نداشت ..همون جوری وایساده بودم وسط خیابون ..بی حرکت ..
اخرین نگاه رو به اسمون کردم وسرم رو پائین اوردم ..همون لحظه نور چراغهایی صاف توی چشمم نشست ..
نور بهم نزدیک شد ..دستم گوشهء مانتوم رو چنگ زد..ودرنهایت …دلزده از زندگی یک ساله ام چشمهام رو با نفرت بستم ..دست شسته بودم از این زندگی ..به همین راحتی ..
صدای ترمز ماشین تو گوشم پیچید وبعد یه ضربهءمحکم که باعث شد پرت شم به سمت دیگهءخیابون ..»
***
-خانم نجفی رسیدیم …
چشم باز کردم ..انگار که خواب مرا برده بود به خاطرات سیاه بختیم ..پلک زدم ..همه چی تو مه بود ..حتی حاجی ونگاه خیرهءامیرحافظ از تو ائینه وسط ماشین ..
بازهم پلک زدم ..ونگام رو به اطراف چرخوندم ..دم یه تاکسی سرویس وایساده بود ..هشیاریم رو تازه بدست اوردم برگشتم به سمت حاج رسولی ..
-مرسی ممنون لطف کردید
سربه زیر ادامه دادم ..
-از شما هم ممنون اقای رسولی ..بخشید زحمتتون شد …
امیرحافظ که نگاه ازم گرفته بود سرش رو به سمت شیشهءکنارش چرخوند وبی اعتنا به حرف من سکوت کرد …
رنجیدم ..واقعا رنجیدم ..یعنی اینقدر خار شده بودم که حتی لیاقت یه (خواهش میکنم) رو هم نداشتم …؟ای امان از دست این تقدیر ..
حاج رسولی پشت سر من پیاده شد …
-حاج رسولی ممنون شما زحمت نکشید …
-بریم دخترم این چه حرفیه ..
همراه من ….همقدم با من ..مثل یه مرد حرکت کرد ومن چقدر دلم تنگ شده بود برایی یک همراهی مردانه ..
سوار ماشین که شدم کمی به سمتم خم شدو همون جور که نگاهش به حوالی شونه ام وصندلی ماشین خیره بود گفت ..
-به حاج خانم میگم بهت سر بزنه ..
از ته دل گفتم ..
-نه حاج رسولی توروخدا شرمنده ترم نکنید ..من همین جوری هم بار روی دوشتون هستم ..نمیخوام بیشتر از این زحمتم به گردنتون بیفته ..
حاجی مردد نگاهی بهم انداخت ودوباره نگاهش رو به جای دیگه ای دوخت ومن دلم برای این حمایت ونگرانی مردانه اتیش گرفت ..
-هرجور که راحتی پس اگه مشکلی بود حتما به حاج خانم یا فاطمه زنگ بزن …
-چشم حتما ..
-چشمت بی بلا بابا جان ..
خواست از ماشین فاصله بگیره که دوباره صداش کردم ..
-حاج رسولی ..؟
-بله بابا جان ..
دوباره خم شد ..
-اگه میشه جلوی اقای رسولی به من زیاد محبت نکنید ..فکر میکنم زیاد از اینکار خوششون نمیاد …
-تو مثل دخترمی ..برام مهم نیست که امیرحافظ خوشش میاد یا نه ..اصل کاری اون بالائیه که راضی به خوشنودی بندهاشه …برو دخترم علی یارت ..
حق داشتم به قبله وخدای این حاجی سجده کنم نه ..؟حاج رسولی فرشتهءبی قید وشرط من بود ..
در رو که بست دلم گرفت ..حالا باید بازهم بی پناه ….بی همدم ..برمیگشتم به همون دخمه ام …
یه لحظه به عقب برگشتم حاج رسولی همچنان نگاهش به ماشین بود ..
دستش رو اروم به معنای خداحافظی بالا اورد وبعد هم به سمت ماشین امیر حافظ رفت …
به امیر حافظ وفاطمه حسودیم شد ..اینکه امشب درکنار پدرشونن ..بی دلهره ..بی استرس ..بی دغدغه …
هیچ کدومشون نمیدونستن که ارکیده تا چه حد ارزوی دیدن پدرش رو داره …
خوشا به سعادتشون ..کنار کنجی از مهر سرمیکنن ونمیدونن که خیلی ها حسرت همین سایهءمحکم بالا سرشون رو دارن …
***
ماشین که وایساد خواستم حساب کنم که مرد راننده گفت ..حساب شده ..
بازهم شرمنده شدم ..چه جوری میخواستم محبت های اشکار ونهان حاج رسولی رو جبران کنم ؟..با کدوم زور؟ ..با کدوم پول یا کدوم پشتوانه .؟
بی رمق ونالون طول کوچه رو طی کردم وکلید انداختم ..
پرده ءطبقهءپائین حرکت کردو من چشم بسته فهمیدم که صفیه خانم باز مثل همیشه از پشت پردهء چروک طبقهءپائین خیره شده به من ..
ولی اونقدر بی حال بودم که برخلاف همیشه نه نگاهم رو بالا اوردم ..نه سلامی بهش کردم ..فقط راه پله ها رو بالا رفتم تا زودتر این بدن بی رمق استراحتی بدم ..
بوی اش رشتهءصفیه خانم توراه پله ها پر شده بود …دلم ضعف رفت از گشنگی …
چند تا پله رو هم با زور بالا رفتم ودرقفس کوچیکم رو بازکردم …مانتوم رو با همهءبی جونیم از تنم دراوردم وبدون شستن دست وصورتم …حتی بدون اینکه یه جرعه اب بخورم …بالشتی گذاشتم ودراز کشیدم ..
بدنم بدجوری تحلیل رفته بود ودیگه رمقی برای ادامه نداشت …
پَرچادرم رو رو خودم کشیدم وچشم از هرچی بدیه …گرفتم …
(دلم آغوش میخواهد…
نه زن و نه مرد..
خدایا زمین نمیایی؟)
**
«تو اون تاریکی شب ..تو اون وانفسای واپسین ..درد به قدری زیاد بود که نفس بُر شده بودم …زیر لب به خودم وتقدیر شومم نفرین فرستادم ..وبازهم تو دلم از خدای خودم گله کردم …
(چرا تمومش نکردی ..؟چرا این زندگی لجن رو تموم نکردی ..؟)
مرد که محاسن سفید یک دستش زیر نور چراغ برق میزد بهم نزدیک شد .
-دخترم ..دخترم خوبی .؟.خدایا من چی کار کردم ؟..زدم بهش ..
دخترم ..؟
سربلند کرد وبه اطراف نگاهی انداخت ..
-یا خدا چرا هیچ کس نیست بیاد کمکمون .؟
با تردید زیربازوم رو گرفت تا بلندم کنه با اینکه تمام محاسنش سفید بود ولی خوش بنیه وقوی به نظر میرسید ..
-دخترم …طاقت بیار …الان میریم دکتر ..خدا من رو ببخشه که اصلا حواسم بهت نبود ..
من رو که از زور اه وناله حرف هم نمیتونستم بزنم سوار ماشین کرد ..
-بیا دخترم ..شرمنده ام ..ندیدمت …خونواده ات کجان؟ ..این وقت شب اینجا چی کار میکنی ..؟
فقط ناله میکردم واشک میریختم ..شاکی بودم از خدا ..چرا تمومش نمیکرد ..چرا نمیذاشت این زندگی سگی تموم بشه …چرا این پیرمرد بیچاره رو تو سختی انداخته بود ..ادم بهتری سراغ نداشت که این پیرمرد رو سرراهم گذاشته بود .؟
من رو نشوند رو صندلی عقب ودروبست ..خودش هم با عجله سوار شد ..
زیر لب زمزمه کردم …
-چرا نمیبُری …چرا نمیبَری …چرا تمومش نمیکنی .؟
-دخترم خوبی ..؟پات درد میکنه ..؟سرت ..
وسط گریه هام نالیدم ..
-قلبم میسوزه .
تن صدای مرد ناله مانند شد
-وای نکنه بیماری قلبی داشته باشی ..خدایا حالا چی کارکنم ..جوابت رو چی بدم …؟
ماشین رو دنده داد وزود حرکت کرد ..همچنان زیر لب مینالید ..
-این همه سال طاعتت رو کردم بعد نمیگی بنده ام رو اذیت کردی …خدایا شرمنده اتم …ندیدیمش …
چقدر این مرد عجیب بود …عجیب وغریب …نکنه فرشته بود وازطرف خدا اومده بود ..نکنه مُردم …؟نکنه نیستم .؟.
همون لحظه گوشیش زنگ خورد …صدای زنگ نوکیا مته کشید به اعصابم ..
ولی مرد مسن حواسش نبود وهمون جوری که زیر لب زمزمه میکرد ماشین رو با سرعت بالا میروند ..
تماس قطع شد ودوباره زنگ موبایل گوشی مَرد ..
اونقدر بی رمق بودم واعصابم تحلیل رفته بود که گفتم ..
-اقا توروخدا جوابش رو بده ..
مرد یه دفعه ای برگشت به سمتم
– جواب چی رو ..
-موبایلتون اقا …
مرد دست به موبایل برد که با اخرین توانم گفتم …
-بزنید کنار ..بعد جواب بدید ..
-ولی شما واجب تری .؟
چشمهام رو هم رفت ..خلسه به بدنم حکمفرما شده بود .
-جواب بدید اقا من حالم بهتره ..
مرد ماشین رو کنار زد وزود گوشی رو جواب داد ..
-جانم بابا ..؟نه …بایه خانمی تصادف کردم دارم میبرمش بیمارستان ..
-اره اره بهوشه …خدا بهمون رحم کرد ..
دلم سوخت ..دلم برای بچه ای که مرد بهش باباجان میگفت سوخت ..تمام تقصیر این تصادف رو دوش من بود …پس چرا مزاحم این مرد محترم شده بودم؟…
این مردی که کسایی توی خونه به انتظارش بودن وممکن بود با مردن من کارش به زندان میکشید …
با دستهای لرزون تمام انرژیم رو جمع کردم ودستگیره رو کشیدم ..که مرد برگشت ..
-چی شده دخترم ..
-حالم خوبه اقا ببخشید مزاحمتون شدم ..حلالم کنید ..
بدون شنیدن جواب مرد ازماشین پیاده شدم که صدای پیرمرد از پشت سرم اومد ..
-صبر کن دختر جان ..خانم ..
قدم هام یاری نمیکرد ..لنگ میزدم ولی بازهم به راهم ادامه میدادم ..اصلا دلم نمیخواست با مرگم این مرد بیچاره رو به دردسر بندازم ..
اون که گناهی نداشت من بودم که سراپا گناه بودم …مرد با چند قدم بلند به من رسید ..
-کجا میری دختر جان .؟
چشمهام از زور بی حالی روی هم میوفتاد …
-جهنم اقا …میرید ..؟
چهرهءمرد درهم فرو رفت ..
-خدا نکنه حالت خوش نیست باباجان بیا ببرمت بیمارستان ..
کم کم همه جا برام سیاه میشد …
زیر لب زمزمه کردم ..
-برید اقا فقط …
چشمهام تاریک میشه وسرم سنگین ..دست وپام شل میشه ومن مثل یه شهاب سنگ که از دل اسمون رها شده …روی زمین افتادم …
اخر سر شکستم ..بدجوری هم شکستم …
– حاج بابا… شما از کجا میدونی اون کیه ؟…ببینید قیافه اش رو …داد میزنه گدا گودوره ..
-امیرحافظ …
لحن عتاب امیز مرد باعث شد هشیاربشم ..ولی هنوز توانی برای بازکردن پلک چشمهام نداشتم …
-اخه پدر من ….عزیز من .ادم هرکسی رو که از تو خیابون پیداکرده ور نمیداره با خودش بیاره بیمارستان …
-چی میگی امیر حافظ ؟…هرکسی یعنی چی ..؟میگم زدم بهش …
-اره زدید ولی دیدید که دکتر گفت هیچیش نیست ..فقط فشارش پائینه که اون هم با یه سرم نمکی میاد سرجاش …دیگه این همه بالا وپائین کردن نداره .
-حاج احمداقا ..
صدای یه زن بود که مرد رو صدا میکرد ..
-بله حاج خانم …
-به امیر حافظ بگو بره بیرون ..دلم نمیخواد این دختر به هوش بیاد این حرفها رو بشنوه ..
-چشم حاج خانم روچشمم ..شما فقط مراقبش باش …
– شما بفرمائید من هستم ..خیالتون راحت ..
تو دلم گفتم ..(چقدر مهربون ..چقدرقشنگ …چه حس زیبایی بینشون بود ..چقدر احترام …چقدر محبت …)
دستی دستم رو گرفت وروی پوستم رو نوازش کرد ..
-دخترم ..؟دختر جان ..
درد توی سرم پیچید وبی اختیار ناله کردم …بوی گلاب تو بینیم پیچید ..انگار که حاج خانم بهم نزدیک شده بود ..
-حالت خوبه دخترم ..؟
به زور پلک های سنگینم رو بازکردم ..صورت ناواضح حاج خانم با اون چادر سیاه وعطر خوش گلابش دلم رو روشن کرد …کم کم صورت زن واضح شد ..وتونستم ببینمش .. چقدر نگاه این زن …خدایی بود ..
یه زن میانسال بود که صورتش بدون هیچ ارایشی شیرین وخدایی بود ..دروغ نگفتم بهت اگه بگم …که با دیدنش دلم لرزید وخدا رو توجودش دیدم …
مگه نه اینکه روح خدا تو وجود بندهاش حلول میکنه ورد پایی از وحدانیتش تو قلب هر بنده اش وجود داره …؟
-دخترم ..بهتری ..؟
فقط پلک زدم …هنوز محو رنگ خدایی چشمهای زن بودم ..
-جائیت درد نمیکنه …؟
سرم رو به معنی نه بالا بردم ..
-خداروشکر دکتر میگفت فشارت پائینه ..ولی شکستگی نداشتی ..یکم کوفتگیه که با یکم استراحت ویه دوش ولرم خوب میشه ..
محو حرفهاش بودم ..بوی خدا میومد ..ومن چقدر محتاج این بو واین محبت رنگ خدایی
-گرسنت نیست ؟
فقط نگاهش کردم ..با اینکه خسته بودم ..درد داشتم ودل ضعفه گرفته بودم… ولی فقط دوست داشتم کنارم بمونه ..یک سالی بود که از محبت هیچ بنده ای لذت نبرده بودم ..
-بزار یکم برات غذا بیارم ..فکر کنم فقط به خاطر گرسنگی فشارت افتاده ..
خواست بلند بشه که دستش رو گرفتم ..نمیدونم چرا تو اون لحظه فکر میکردم این خانم زیبا که صورتش مثل فرشته ها مهربونه رو تو خواب میبینم وبا رفتنش دوباره برمیگردم به همون خیابونی که چشم بسته توش ایستاده بودم …
شاید هم فکر میکردم که مُردم وبا رفتن این زن ممکنه نکیرو منکر به سراغم بیان واول از همه بپرسن ..چرا بیشتر از این صبوری نکردم …؟چرا طبلکارانه حکم دادم واجرا کردم ..؟
-چیه عزیزم ..چیزی میخوای ..؟
اره میخواستم ..من یکم محبت میخواستم ..یکم عشق که تو تک تک کلمات زن بیداد میکرد …انگار التماس تو نگاهم رو خوند .چون با مهربونی دستم رو گرفت ونوازش کرد ..
-میام عزیزم ..برم یکم برات غذا بیارم ..بخوری جون بگیری …
دستم اروم شل شد وزن رفت …دلم گرفت ..نکنه این زن تخیلم بوده باشه ونابوده بشه ..اشک تو چشمهام نشست ..دلم نمیخواست بره ..کاش زود برگرده ..
کاش برای همیشه پیشم بمونه تا من تو حوضچهءمحبتش تنی به اب بزنم وروح خسته ام رو جلا بدم
در دوباره باز شد وزن با یه سینی تو دستش اومد تو اطاق ..میز پائین تخت رو جلوتر اورد وسینی رو گذاشت روش ..بوی سوپ وجوجه دلم رو مالش داد …اونقدر گرسنه ام بود که فرقی برام نداشت این غذای بی رنگ وروی بیمارستانه
بی اراده قاشق تو دست گرفتم ومثل قحطی زده ها قاشق ها رو پشت سرهم تو معدهءقرنطینه شده ام سرازیر کردم ..
بعد از تموم شدن سوپ ظرف جوجه رو جلوتر کشید ..
-بیا دخترم ..بخور نوش جونت ..انگار خیلی گرسنه اته ..؟
تازه بعد از نیمه پر شدن شکمم یاد زن افتادم .اونقدر گرسنه ام بود که حتی تعارف هم نکرده بودم ..
-ای وای ببخشید یادم رفت تعارف کنم ..
زن یه لبخند خدایی زد ..
-خواهش میکنم عزیزم ..تو بخور ….نوش جونت ..
قاشق های بعدی رو هم با ولع خوردم ..ولی به قاشق سوم یا چهارم نرسیده یاد مشکلات وبدبختی هام افتادم …خونه ای که صبح فردا باید یا کرایهء عقب افتاده اش داده میشد یا تخلیه میشد ..جیب خالی از پولم ..سپهر گم شده وایندهءنامعلومم ..غذا زهر شد به جونم …
-چیه دخترم ..چرا نمیخوری ..؟
چونه ام لرزید ونگاه خیسم به سمت زن برگشت ..صورت زن نگران شد ..
-الهی بگردم حتما خوشمزه نیست نه ؟..بزار بگم پسرم برات غذا بگیره ..
خواست بلند شه که دستش رو گرفتم
زن وایساد وتو نگاهم با نگرانی دیده دوخت ..
خدا …!!یه سوالی بپرسم ؟؟…چرا یه نفر…. فقط یه نفر مثل همین زن مهربون رو سرراهم قرار ندادی ..؟چرا کارم رو به اینجا کشوندی …؟
-نه خانم به خاطر غذا نیست ..
دوباره بغض گلو گیرم شده بود ..واجازهءرد شدن یه لقمهءاضافه رو هم بهم نمیداد …لبهام جمع شد ..بازهم چونه ام لرزید ..عصبهای صورتم بی هوا رگ کرد وتیر کشید وقطرات اشک مثل خنجر چشمهام رو درید ..
-نکه درد داری ..؟میخوای پرستار رو صدا کنم ..؟
همون جوری که اشک پشت سر هم میریخت به معنی نه سربلند کردم
-پس چیه عزیزم ..؟چته ..؟چرا داری گریه میکنی ..؟
چی میگفتم ..؟میگفتم که با این خرده محبت هات داری دلم رو خون میکنی ..؟میگفتم بدبختی هام از سرم گذشته ودارم غرق میشم ..؟واقعا چی میگفتم ..؟
-یه حرفی بزن دختر جان ..اخه چرا این جوری گوله گوله اشک میریزی ..
دستمال کاغدی رو از کنار تخت برداشت وصورتم رو خشک کرد ..کف دستش که روی صورتم بود رو گرفتم ورو گونه ام گذاشتم ..
-الهی بمیرم ..چته پرستوی من ..؟این همه درد نگاهت برای چیه ..؟
-تنهام خانم ..یه اشتباهی کردم که خدا دیگه دوستم نداره ..
اشک تو چشمهای زن نشست ..همون جور که دستش رو با دستم رو گونه ام نگه داشته بودم کنارم رو تخت نشست …وبا دست دیگه اش در اغوشم گرفت ..
-بمیرم برای دل خون شده ات ..نگو چلچلهءمن ..خدا که با بنده هاش قهر نمیکنه …مگه میشه دیگه دوستت نداشته باشه …
با بغضی که صدام رو نصف کرده بود نالیدم ..
-پس چرا من رو نمیبینه ..؟من بدبخت رو ..من بی کس رو ..
-عزیز دلم کس همه خداست ..تا وقتی که خدا رو داری غمی نداری ..
-نه من دیگه خدارو ندارم …دیگه دوستم نداره ..اگه دوستم داشت تنهام نمیذاشت ..ولم نمیکرد ..مگه من بنده اش نیستم؟ ..مگه نگفته از ته دل توبه کنید توبتون رو قبول میکنم ..
از تو اغوشش بیرون اومدم …دستش هنوز تو دستم بود ..برگشتم تو نگاهش خیره شدم ..
-خانم …مگه نگفته صد بار اگه توبه شکستی باز آی ؟…پس چرا من که صد دفعه توبه کردم رو نمیبخشه ..؟
چشمهای زن هم بارونی شد …
-چی تو دلته که اینقدر سینه سوخته ات کرده؟ ..کس وکارت کجان عزیزم ..؟
-ندارم ..
-خدابیامرزدشون ..
دوباره بغضم سرباز کرد واشکهام تندتر بارید ..
-زنده ان ..ولی طردم کردن ..خانم تو این دنیای باعظمت خدا …به جز یه شوهر بی وجدان که دو هفته است یه سر هم بهم نزده کسی رو ندارم ..
دوروزه که حتی یه قلمه نون هم نخوردم ..صاحبخونه گفته اگه اجارهءعقب افتاده اش رو ندم صبح فردا وسائلم تو خیابونه …
امشب به خدا گفتم دیگه زدم به سیم اخر ..یا بُکشه یا فرجی کنه ..رفتم سرکوچه ..بهش گفتم …خدایی که اون بالایی …خودت راهم رو مشخص کن اگه حتی یه نفر ..یه نفر از اینهایی که میان ومیرن بهم پیشنهاد بدن باهاشون میرم ..چون دیگه خسته شدم ..
-الهی بگردم ..چی کشیدی دختر جان ..؟
دوباره سر گذاشتم رو شونه اش ..
-اشتباه کردم خانم ..یه اشتباه بد ..ولی بعد از اون نه …توبه کردم …ولی خدا نبخشید ..نمیبخشه خانم ..
یه دفعه ای ذهنم جرقه زد و برگشتم به سمتش ..
-شما بهش بگید که ببخشه ..بگید ارکیده اونقدر بدبخت هست که اگه نبخشی دیگه هیچی تو دنیا نداره ..شما که عطر یاس وگلاب میدی ..شما که محبتت از عسل شیرین تره ..شما که با دیدنتون یاد خدا میوفتم ..به خدا بگید ارکیده رو ببخشه …ببخشه وتمومش کنه این زندگی رو …ببرتم خانم …
-نگو عزیزم ..خدا دوستت داشته که حاجی رو سر راهت گذاشته ..
-نه دوستم نداشته… اگه دوستم داشت تمومش میکرد ..گیرم امشب بهم لطف کردید ..فردا رو چه کنم ؟..منِ تنها…. فردا ..بی خونه ..بی پناه چه جوری سرکنم ؟…دست به دامن کدوم بنده اش بشم …
دست به دامن شوهر بی غیرتم که اصلا معلوم نیست کجاست ..یا صاحبخونهءخیر ندیده ام که دلش برای بی کسیم نمیسوزه …؟چرا من رو نکشت ..؟اون همه ماشین ..چرا یکیشون نزد به من تا تموم بشه ..؟
-نا شکری نکن عزیز دلم …خدا خیلی دوستت داشته که نذاشته بلایی به سرت بیاد ..
-شکم گرسنه وسربی سامون که این چیزها حالیش نمیشه خانم …من باید میمردم …
از هق هق زیاد نتونستم حرفم رو ادامه بدم ..
زن با بوی بهشتی ای که میداد اغوشش رو تنگ تر کرد ..
-گریه کن عزیز دلم ..شاید این دل پرخونت با گریه سامون بگیره …
چنگ انداختم به چادرش ..انگار که تنها پناهم بود این تیکه پارچه…
-حاج خانم ..
صدای همون مرد مسن بود ..حاج اقا ..
یه تقه به در خورد وصدای یا الله به گوشم رسید ..دلم گرفت ..خیلی وقت بود که کسی برای پا گذاشتن به حریمم یا الله ویا خدا نگفته بود ..
انگار امشبو این لحظات …نقطهءشروع قدرت نمایی خدای بالای سرم بود ..در نیمه باز شد ..
-بله حاج اقا ..
-حاج خانم بهشون بگید شماره بدن تماس بگیریم خونواده اشون بیان دنبالشون ..
با شنیدن این حرف هق هقم بلندترشد …وحاج خانم غصه دار تر …
صدای هراسون اون مرد مسن تو اطاق پیچید ..
-چی شده حاج خانم ..؟دکتر خبر کنم ..؟چرا گریه میکنن ..؟
-نه حاج اقا شما بفرمائید من میام خدمتتون ..
چه با احترام ..چه با عزت ..چه زندگی زیبایی داشتن این حاج خانم وحاج اقا ..غبطه خوردم به حلاوت وشیرینی رابطشون ..
-ارومتر چلچلهءمن ..درست میشه ..
چه جوری درست میشه؟ ..شما جای من نیستی که بدونی چقدر بدبختم …چقدر تنهام ..شوهرم تنها کسیه که دارم اون وقته دو هفته است که من رو بی خرجی ول کرده ورفته پی عیاشیش …میدونید از چی دلم میسوزه وخون به جیگر میشم …؟
از اینکه دارا .ست ولی به من که میرسه حتی یه لقمه نون رو هم با زور وبا منت میخره …از اینکه من به خاطر همین بیغیرت طرد شدم ..خانم بدبخت تر از من پیدا نمیشه ..امشب که اومدم بیرون حتی کلید خونه ام رو هم برنداشتم ..گفتم میرم میمیرم وتموم میشه ..
-عزیز …عزیز خانم یه دقیقه بیا ..
زن به ارومی من رو از اغوشش جدا کرد وگفت ..
-ببخشید عزیزم برم ببینم پسرم چی کارم داره ..تا من بیام تو هم یه لقمه بخور جون بگیری ..گوشت به استخونت نمونده مادر ..
از جا بلند شد ودروباز کرد ..صدای عصبی همون مرد جوونی که امیر حافظ نام داشت میومد ..
-چی شده ..؟چرا شماره نمیده زنگ بزنیم ..؟
-ارومتر امیر حافظ ..میگه کسی رو ندارم ..
-چــــــی ..؟دیدین گفتم ..من میدونستم این کاره است ..
-یواش امیر مادر ..میشنوه ..
بغضم بی صدا شکست واروم اروم از جام بلند شدم .
بغضم بی صدا شکست واروم اروم از جام بلند شدم .لولهءسرم که به دستم وصل بود کشیده شد ..
چسب های انژوکت رو بازکردم وسرم رو از تو دستم کشیدم بیرون ..خون راه افتاد چند تا دستمال کاغذی کشیدم بیرون وزود گرفتم رو زخمم ..
همزمان دنبال کفش هام گشتم ..صدای در که اومد ..بی توجه به کارم ادامه دادم ..
-اِ چرا از جات بلند شدی دخترجان ..؟
کفش هام رو از زیر تخت با نوک پا کشیدم بیرون وپوشیدم ..
-براتون زحمت دست کردم ببخشید خانم …شرمنده ام ..فکر میکردم تموم میشه نمیدونستم چند نفر دیگه رو هم تو مصیبت میندازم ..
سرم یه آن گیج رفت که زن با عجله برگشت به سمت در ..
-خانم پرستار ..خانم پرستار ..
سرگیجه ام به قدری زیاد بود که به اجبار میلهءتخت رو گرفتم ونشستم زمین ..زن وپرستار اومدن تو ..
-تو چرا از جات بلند شدی …سرمت که هنوز تموم نشده ..؟
-میخوام برم ..نمیخوام بمونم ..
دست انداخت زیربازوم وبا کمک حاج خانم بلندم کرد ..برگشتم به سمت زن ..
-خانم شما برید ..نمیخوام مزاحمتون بشم …
-خدا منو بکشه کی گفته مزاحممی ..؟
-حاج خانم چی شده …حاج خانم …؟
-چیزی نیست حاج اقا اومدم ..
حاج خانم من رو روی تخت نشوند وگفت ..
-از جات تکون نخور تا بیام باشه ..؟
سر خم کردم که از در بیرون رفت ..پرستار دستمالها رو از دستم گرفت وبا یه پنبه وچند تا تیکه چسب زخمم رو بست ..
-ببین چی کار کردی ..؟اخه این چه کاریه ..
با بغض نالیدم ..
-بهشون بگید برن خانم پرستار …
-مگه باهات تصادف نکرده ..؟
-نه خودم خوردم به ماشینشون ..
-به هرحال باید اول حالت خوب بشه بعد زیر رضایت نامه رو پرکنی ..
-باشه رضایت نامه رو بدید امضا کنم ..
زن یه نگاه عجیب بهم انداخت …
-خب یکم صبر داشته باش ..چرا اینقدر هولی؟ ..الان میگم بیان ..ولی اول باید سرمت رو درست کنم ..
دوباره یه انژوکت دیگه به دستم زد وسرعت قطرات سرم رو میزون کرد .
-یکم استراحت کن تا بگم مامور مسئولت بیاد ..
پرستار من رو به زور خوابوند وخودش رفت بیرون ..چشمهام رو بستم که در بازو بسته شد وبوی یاس و گلاب تو بینیم پیچید ..
زن دست گذاشت رو پیشونیم که چشم باز کردم .
-بهتری ..؟
فقط پلک زدم ..شرمنده اشون بودم ..تو این کار احمقانه ام اونها رو هم به زحمت انداخته بودم ..
-نگران نباش همه چی درست میشه ..
-دیگه نمیخوام هیچی درست بشه ..دیگه حتی امیدی هم به بخشش خدا ندارم ..فقط میخوام تموم بشه ..
(ایـن روزهـا نـبـضـم ڪـُـنـد می زنـد
قـلـبـم تـیـر مـی ڪشـد
دارم
صـدای ِ خـرد شـدن ِ احـسـاسـم را لا بـ لای ِ
چـرخ دنـده هـای ِ زنــدگے مـشـنَـوم . . .)
تو خونهءحاج اقام ..همون حاج اقایی که با مهربونی …صبوری وبزرگواریش من رو رها نکرد …خونهءهمون حاج خانمی که به من میگفت چلچلهءغریب من …ومن چقدر دلم از این لطف شیرین میگرفت ومالش میرفت ..
یک سال بود که نه تنها چلچلهءکسی نبودم حتی دختر وهمسر کسی هم به حساب نمی اومدم ..دیگه عزیز نبودم که کسی من رو این جوری دل خوش کنه ..
با محبت های قشنگشون تنهام نذاشتن ..من رو اوردن به خونشون ..به خونه ای که ازوقتی درش به روم باز شد ..بوی عطر کبریایی خدا رو با تموم وجودم لمس کردم ..همین خوبی خدا گونه باعث شد که نه نیارم وباهاشون راهی بشم ..
حتی اگر هم میخواستم بازهم نمیتونستم برگردم خونه ..نصفه شب بود ومن حتی کلید هم نداشتم ..
وحالا اینجا بودم درخونهءزن ومرد خدایی وحتی نمیدونستم که چرا اومدم وبعد از این باید چه کنم ..؟
هرچند که وجود پسرشون باعث میشد دو دل بشم وندونم کارم درسته یا نه ..
یه تقه به درخورد وبا بفرمائید گفتن من باز شد ..
-سلام ..
نگاهم به دختر ریز جثهءکوچیک اندام افتاد ..چه صورت معصومی داشت این دختر ..خدایا این خونواده… پر از نورو عطر تو هستن ..وچقدر این معنویت وملاحتشون به دل میشینه ..
به ارومی لب زدم ..
-سلام ..
-بیام تو ..؟
یه لبخند تلخ زدم .این خونواده ..چقدر به حریم ها احترام میگذاشتن …برخلاف سپهر که عادت کرده بود بدون اجازه ..بدون اذن …وارد تنهایی هام بشه ..
پلک زدم …اروم واهسته ..سرخم کردم ..حرف نگاهم رو خوند ودر روبازکرد واومد تو ..
-من فاطمه ام ..
-من هم ارکیده ..
-وای چه اسم قشنگی ..درست مثل خودت ..
-مرسی لطف داری ..
مامان میگفت مهمون داریم ..یه مهمون خیلی عزیز ..
دوباره بغض نشست تو گلوم ..خدایا ..! اینها از تبار کدوم ادم وحوان که اینقدر محبتهاشون بی ریاست ..؟
-چند سالته ارکیده ..؟
-بیست وشیش ..
-اوه پس همسنیم ..منم بیست وپنج سالمه ..چقدر خوب که هم سنیم …
مکثی کرد ودوباره پرسید ..
-اینجا رو دوست داری ..؟اگه تو این اطاق راحت نیستی میبرمت به اطاق خودم ..
-نه راحتم ..ممنون ..ببخشید که مزاحمتون شدم ..
-این حرفها چیه ارکیده جان ..حاج بابا همیشه میگه مهمون حبیب خداست ..
چه اسم قشنگی داشت این مرد مومن ..حاج بابا ..چقدر دلنشین ..چقدر گرم ومهربون ..
-خب من میرم که تو راحت باشی ..میخوای لباس راحتی برات بیارم ؟..
-نه راحتم ممنون ..
-به هرحال چیزی خواستی تعارف نکن ..من رو مثل دوستت بدون ..
همون جور که نرم واروم اومد نرم واروم میره ومن بازهم تنها میمونم با تنهایی هام ..غم هام ..ماتم هام ..
حاج خانم دوباره اومد تو ..یه سینی دستش بود پراز خوردنی ..ولی من که بغضی به اندازهءتمام دنیا.. خفته درگلو دارم ..چه جوری بخورم ..؟چه جوری نفس بکشم ..؟
-بیا چلچهءمن بخور یکم جون بگیری ..
-نمیخورم حاج خانم ..
-نگو حاج خانم ..بگو ساجده ….بعدم باید بخوری عزیز من ..
-اخه به چه امیدی لب باز کنم وغذا بخورم؟ ..صبح فردا که بیاد من حتی جایی برای زندگی هم ندارم ..
-خدا بزرگه چلچلهءمن ..بخور دخترم ..
یه مقدار خورشت الو اسفناج ریخت رو برنج وقاشق رو پرکرد ..
-همه چی رو بسپر دست اونی که اون بالاست ..به قول یه شاعر بی دلی …
(گر نگه دار من آن است که من می دانم…. شیشه را در بغل سنگ نگه می دارد)
بازهم بغض واینبار ریزش چک چک اشکهام ..
-نیست ساجده خانم ..دیگه حتی خدا هم نگه دار من نیست ..
-نگو عزیز من ..نگو پرستوی من ..مگه میشه خدا بنده اش رو فراموش کنه؟ ..مگه میشه یه مادر بچه اش رو از یاد ببره …؟
-پس چرا مادرم من رو از یاد برده ..؟پس چرا پدرم فراموش کرده که یه دختری داره که یه روزی رو زانوهاش بزرگ شده ..؟
خطا کردم درست ..اشتباهی کردم نابخشودنی اون هم درست ..ولی چطوری دلشون اومد رهام کنن ..؟
-الهی بگردم برای دل پاره پاره ات مادر ..چی بگم والله ولی میدونم خدا همیشه همراهته ..نگو نیست ….که خودت هم ته دلت ایمان داری به بودنش ..
غصه نخور چلچلهءمن ..یه لقمه بذار دهنت تا یکم قوت بگیری ..تا ایشالله صبح ببینیم خدا چه تقدیری برات مقدر کرده …
صبح فردا بود که ایمان اوردم اگه بد کردم… خطا رفتم وپا کج گذاشتم ..ولی با اون همه توبه ای که کردم تا حدی بخشیده شدم ..
میگن خدا به مو میرسونه ولی نمیبُره . ..زندگی من هم شد مصداق بارز همین نبریدن ..خدا از من نبُریده بود ..ومن حالا راحت تر میتونستم با دژخیم زندگیم …سپهر صولتی بجنگم .
صبح فردا حاج اقا وساجده خانم باهام راهی شدن ..به سمت همون دخمه ..حاج اقا که حالا فهمیده بودم اسمش حاج احمد رسولیِ ..
بدهی صاحبخونه رو داد وبهم گفت که از صبح فردا میتونم برم سرکار ..اون هم به کارخونهءخودش ..بهش گفتم
-حاج اقا شوهرم ..
-دل نگرون نباش دختر جان ..جواب شوهرت با من ..
-میترسم ابروریزی کنه .شرمنده اتون میشم حاج اقا ..
-اگه اجازهءکار کردن داری ..اگه شوهرت موقع عقدتون این اجازه روبهت داده ..پس شرعا وعرفا وقانونا حقته که کار کنی ..نگران باقی قضایا هم نباش ..وبقیه اش رو بسپردست خدای بالا سر ..
از دیشب …از همون لحظه ای که مانتو به تن کردم وپا گذاشتم به کوچه برای بریدن اخرین رشته های الفت خودم وخدای خودم ..
از وقتی با ماشین حاج رسولی تصادف کردم و راهی بیمارستان شدم وتاهمین الان که زندگیم از این رو به اون رو شد ومن امیدوار لطف وکرم خدای بالای سرم …
نشمردم که چندین وچند بار نام خدا روشنیدم ودلم لرزیده ..فقط میدونم اونقدر زیاد بود …اونقدر عمیق وبا خلوص نیت …که به اندازهءتمام خدا خدا نکردن هام شرمندهءخدای بالای سرم شدم ..
نگاهم به صورت های معنوی حاج رسولی وحاج خانم خیره میمونه ..خدایا این مردم رو با چه حسی به وجود اوردی که اینقدر شبیه به توان ؟..مهربون ….پاک… با کلی خلوص والفت ..
حالا که همه چیز حل شده بود ..دوباره میتونستم سرپا شم ..دوباره بعد از یک سال زندگی با سپهر ..به سمت خدای خودم برگردم ..حالا دیگه از ته دل فهمیده بودم که خدای من هنوز به یادمه …کنارمه …همراهمه …
(وفا نکردی و کردم، خطا ندیدی و دیدم شکستی و نشکستم، بُریدی و نبریدم)»
ساعت نزدیک پنج عصربود وشصت تا بورد من ….به هر زحمتی آماده …ازدیروز که تو بیمارستان با اون وضع سپهر ترکم کرد… حالم خراب تر از قبل شده بود ..
از صبح به جزدو سه تا لقمه نون وپنیر چیزی نخورده بودم وبه خاطر همین ضعف وسستیم بیشتر شده بود …
با اینکه نایی برای اومدن به کارخونه نداشتم ولی بازهم اومدم …به پول اینکار احتیاج داشتم …ای کاش این ضعف معده ام واین فکر مخرب که نکنه یه بار دیگه از سپهر حامله ام دست از سرم برمیداشت تا میتونستم مثل قبل به بدبختی هام برسم ..
-نجفی …
سربلند کردم وبه سمت خانم نعمتی مدیر قسمت مونتاژ برگشتم ..
-بله خانم نعمتی …؟
-امروز اضافه کاری داری بمون تا بوردهای اضافه رو بیارم ..
وارفتم …اصلا بنیه کار کردن رو نداشتم .تا اومدم حرفی بزنم ..نرگس توپید ..
-یعنی چی خانم نعمتی ..؟نجفی دیروز زیر سرم بوده …مرخصی که نگرفته هیچ…. میخواید بهش اضافه کاری هم بدید …؟
خانم نعمتی با ناراحتی نگاهم کرد …تو چشمهاش میخوندم که خودش هم حال وروزم رو خوب میدونه ولی چاره ای نداره ..
-دست من نیست سروری ..از بالا گفتن بیست تا بورد دیگه باید اماده باشه که فردا بتونیم کنترل فازها رو تحویل بدیم ..
-خب چه کاریه من میمونم ..
-نه ..گفتن خود نجفی باید بزنه ..
لب گزیدم وبا اینکه جوابم رو میدونستم پرسیدم ..
-کی گفته ..؟اقای رسولی ..؟
خانم نعمتی فقط نگاهم کرد ..هرسه میدونستیم کار کار امیر حافظه ..نرگس بازهم از تکاپو نیفتاد ..
-پس من هم میمونم کمکت میکنم ..
-نه نرگس جان ..تو قرار دکتر داری نمیشه بمونی ..
-نمیرم میمونم
دستش رو گرفتم وچندقدم از میز مونتاژ دورش کردم ..
-نرگس جان خیالت راحت برو جون ارکیده …به خدا من به جای تو استرس دارم که زودتر نتیجهءازمایشت رو بدونم ..
-ولی تو حالت خوش نیست ..از صبح سه دفعه حالت بد شده ..
-مهم نیست عزیزم.. این هم جزئی از کاره ..
-ولی ..
-برو نرگسی ..فردا صبح منتظرم تا با خبرهای خوب خوب ویه جعبه شیرینی ناپلئونی ببینمت ..
-دلم نمیخواد برم ..
-ولی من هم دلم میخواد بری …هم مجبورت میکنم که بری …برو دیگه ..الان دل شوهرت مثل سیرو سرکه میجوشه که خانمم کجا مونده ..
-یعنی برم ..؟
-ای بابا برو دیگه ..
-ببخشید ارکیده جان ..شرمنده ..
-دشمنت شرمنده عزیز دلم ..برو به سلامت ..
با ناراحتی خداحافظی کرد ورفت ..خانم نعمتی هم با همون نگاه نگران زیر لبی گفت ..
-قطعه ها رو اماده کن تا بوردهات رو بیارم …
یه نفس عمیق کشیدم ..وبه میز کارم خیره شدم ..نمیدونم چرا اینقدر سختم بود ..با اینکه عاشق اینکار بودم ولی اونقدر حالم بد بود که تا همین لحظه اش رو هم به زور سرپا وایساده بودم ..واقعا دیگه توانی برای نشستن نداشتم ..
با بی حوصلگی آشکاری شروع به دراوردن قطعات کردم ..وهر کدوم رو تو ظرف خودش ریختم ..دلم میخواست برم خونه …حالم اصلا خوش نبود ..
خصوصا که با حالت تهوعی که داشتم غذای زیادی هم تو معده ام نمونده بود که انرژی ای برام بمونه ..
-بیا نجفی ..کاری نداری ..؟
-نه خانم نعمتی ..به سلامت ..خسته نباشید ..
-تو هم خسته نباشی ..کاری داشتی اقا سلیم تو نگهبانیه …به اون بگو ..
سری به معنی باشه تکون دادم …خانم نعمتی که رفت کم کم محیط کارخونه خالی از هر ادمی شد ..خلوت وسوت وکور
انگار که خاک مرده پاشیدن رو اون کارخونهءهمیشه پرهیاهو …سکوت سرد ویخ بستهءسالن مونتاژ به قدری غلیظ وتلخ شده بود که ناخواسته شروع به خوندن کردم ..
همون کاری که وقتهایی تنهایی میکردم تا دلم یکم اروم بگیره …این جوری حداقل میرفتم تو گذشته وحالم رو فراموش میکردم …
(منو با تنهاییهام تنها بذار دلم گرفته
روزای آفتابی رو به روم نیار دلم گرفته
نقش من نقش یه گلدون شکستس
بی گل و آب برا موندن
توی ایوون بهاردلم گرفته
دلم گرفته دلم گرفته)
****.
« نفس هاش که به شریان های روگونه ام خورد داغ شدم ..چه حس خوبی رو بهم تزریق میکردن این نفس ها …
حس تازگی ..حس ناب زیستن …سپهر به خوبی میدونست که چقدر وجودم بی تاب شه …بی تاب بودنش ..نزدیکی هاش …لمس پوستم …
-ارکیده حالا باید چی کار کنیم ..؟
با پرسیدن سوالش نئشگیم پرید واز اون حالت خلسه دراومدم ..
-نمیدونم به خدا نمیدونم سپهر …بابام میگه نمیخوام به غریبه دختر بدم ..به خدا موندم چی کار کنم ..
نفسش رو روی ماهیچه های گردنم دمید …
-اخه این جوری که نمیشه …ببین من چند بار اومدم خواستگاریت ..
-میدونی سپهر ؟بابام هم همین رو میگه ..میگه چرا این پسره با خونواده اش نمیاد ..چرا تک وتنها مثل این بی کس وکارها پا میشه میاد خواستگاری ..اصلا شاید واقعا اقای صولتی مخالف این ازدواجه ..؟
-ارکیده اخه یه حرفی میزنی ..تو که دیگه اخلاق بابای من دستت اومده ..اون دوست داره من دختر شریکش رو بگیرم ..دینا دوست خودت رو …
لب گزیدم …اره دینا …دوست من …یه وقتهایی نمیدونم دینا دوستمه یا دشمنم …به خود دینا نمیتونم خرده بگیرم …اون که از رابطهءمن وسپهر خبر نداره ..
صدای شیطون سپهر دوباره تو گوشم پیچید …
-اصلا دینا وبابات وبابام رو ولش کن ..خودم وخودت رو عشقه ..
دستهاش دوباره به دورم پیچید ووسوسهءبوسه هاش امونم رو برید …منم فراموش کردم ودل بریدم از دنیا ودل دادم به دنیای کوچیک خودم وسپهر ..دنیایی که فقط لمس بود ولمس وبو.سه ..
(گرگ هم که باشی
عاشق بره ای خواهی شد
که تو را به علف خوردن وا می دارد
و رسالت عشق این است:
تبدیل شدن به آنچه نیستی)»
تو رویاهای خودم بودم که با صدای افتادن یه جسم فلزی قلبم به تپش افتاد وصدام قطع شد …اینقدر صدا ناگهانی توی سالن پیچید واِکو شد که سریعا از جام بلند شدم …
قلبم به شدت میزد وسنگین شده بود ..ترس تو دلم نشست ..صدای چی بود؟ …بورد نصفه کار شده رو توی دستم فشردم …سکوت وهم انگیز ساختمون ترسم رو بیشتر کرده بود ..
با صدایی که به زور از ته حلق خشک شده ام درمیومد ..گفتم ..
-کسی اونجاست …؟
اب دهنم رو به زور قورت دادم ..چرا هیچ صدایی نمیاد …؟
-اقا سلیم ..شمایی ..؟
بازهم سکوت …
-کی اونجاست ..؟
اروم اروم به سمت جایی که صدا میومد نزدیک شدم …کلی فکر ناجور وترسناک تو ذهنم میچرخید ..اگه کسی باشه که بخواد اذیتم کنه …یا… یا شاید امیرحافظ …؟
زبون به دهن گرفتم …امیرحافظ هرچی باشه به ناموس مردم کاری نداره …اون فقط تیکه میندازه وطعنه میزنه ..مطمئنم که پسر کسی مثل حاجی هیچ وقت همچین کاری نمیکنه ..از ته دل ایمان دارم …
ولی اخه پس چرا مجبورم کرد که بمونم ؟…دوباره معده ام به سوزش افتاد …
دستهای یخ کرده ام رو مشت کردم پایه های قطعات تو دستم فرو رفت ولی اونقدر ترسیده بودم که جرات بازکردن مشت هام رو نداشتم ..چشمهام از ترس دو دو میزد ..
-کی اونجاست …اقا سلیم ..؟
کم کم از ترس درحال سکته بودم …به سمت در ورودی قسمت مونتاژ راهم رو کج کردم ..شاید تمام اینها درعرض چند ثانیه اتفاق افتاده بود ولی من از ترس درحال قبض روح شدن بودم …مدام فکر امیرحافظ وانتقامی که میخواست ازم بگیره تو ذهنم میچرخید ..
پیچیدم به سمت درقسمت مونتاژ که ..!!
-سلام ..
بورد ازدستم رها شد وناخوادگاه دستم به سمت قلبم رفت …
با همون دهن خشک شده ونفس های عمیق وسنگین منقطع گفتم ..
-وای… اقای حسامی ..شمائید ؟..من رو …ترسونید .. …
نفس هام به شماره افتاده بود وحتی نمیتونستم کامل حرف بزنم ..
خم شدم به سمت بورد که زودتر ازمن بورد رو برداشت ..
-ببخشید نمیخواستم بترسونمتون …
با همون نفس های ناهماهنگ پرسیدم ..
-شما اینجا چی کار میکنید .. ؟
با پررویی گفت
-این سوال رو من باید از شما بپرسم …یه ساعت که سرویس رفته ..
بورد رو به سمتم گرفت که به ارومی ازش گرفتم ..
-اضافه کاری وایسادم ..
-چی ..؟چرا ..؟
با طعنه گفتم ..
-چراش رو دیگه من نمیدونم ..
به سمت میز کارم رفتم ویه نگاه دوباره به میز انداختم ..وای هنوز هشت تا دیگه اش مونده بود ..
-میخواید کمکتون کنم ..؟
-مگه شما اضافه کاری ندارید .؟
-نه کارم تموم شده ..داشتم میرفتم خونه که …
مکث کرد وسرخ شد ..منم سرخ شدم ..اصلا حواسم نبود که داشتم با صدای بلند ترانه میخوندم …برای عوض کردن فضا واون جو خفقان اور گفتم ..
-به هرحال مرسی …خودم از پس کارهام برمیام ..
همون طور که حتی برای یه لحظه نگاه خیره اش رو ازروم برنمیداشت گفت ..
-ولی حس میکنم حالتون خوش نیست ..رنگ وروتون بدجوری پریده …مثل اینکه دیروز هم تو کارخونه حالتون بد شده ..
با اینکه نگاه خیره اش اذیتم میکرد ولی نمیدونم چرا ازش نمیترسیدم ..حسامی مرد ارومی بود ..سرش تو لاک خودش بود ..آسته میرفت وآسته میومد ..
نمیدونم چرا خیره میشد به من …درهر حال ازش نمیترسیدم ..فقط دوست نداشتم با این نگاه خیره اش اطراف من باشه …تازه تونسته بودم جلوی دهن این واون رو بگیرم ..
بورد رو روی میز گذاشتم ..
-نه حالم خوبه اگه اجازه بدید کارم رو انجام میدم ومیرم ..
-بله البته …به هرحال باور کنید نیت من خیر بود ..میخواستم کمکمتون کنم ..
-ممنون اقای حسامی ..لطف کردید..
-به به ..پس این جوری اضافه کاری میکنید ..نه ..؟
با شنیدن صدای امیرحافظ خون تو رگهام منجمد شد ..برگشتم به سمتش وزیر لب سلام کردم …اصلا نمیدونم چه جوری اومده بود که نه من ونه حسامی متوجه نشدیم ..
حسامی هم پشت سرمن سلام کردامیر حافظ با تفاخر سری تکون داد ..
-سلام ..سلام ..خیلی خوبه ..واقعا عالیه… شما تو ساعت اضافه کاری به جای کارکردن مشغول حرف زدنید …
به قدری این جمله رو طعنه امیزو منظور دار گفت که سرخ شدم وگر گرفتم …صدای مسلط حسامی به گوشم رسید ..
-نخیر اقای رسولی ..بنده که کارم تموم شده ودرحال رفتن بودم… دیدم خانم نجفی هنوز مشغولن گفتم بیام کمکشون ..
-شما لطف میکنید اقای حسامی ..
بازهم طعنه دار …بازهم به سخره گرفته بود من وحسامی رو ..
-ولی خانم نجفی خودشون باید اینکار رو تموم کنن …این طور نیست خانم نجفی ..؟
سعی کردم دست وپام رو جمع کنم وبیشتر از این مهلت بهش ندم ..
-البته من به خود اقای حسامی هم گفتم ..ایشون هم داشتن تشریف میبردن که شما اومدید ..
امیرحافظ از فرصت استفاده کرد ..
-پس بفرمائید اقای حسامی تا خانم نجفی هم به کارشون برسن ..
حسامی نگاهی بین من وامیرحافظ انداخت ..نگرانی نگاهش رو به خوبی حس میکردم ..
-بله با اجازه ..
به قدری این کلمه سنگین بود که دلم گرفت ..اگه قرار بود بین امرحافظ رسولی وحسامی مجبور به انتخاب میشدم اون انتخاب صد درصد حسامیه …امیرحافظ بیشتر از حد برام غریبه وتلخ بود ..
قدم های حسامی که ازمون دور شد ..سرجام نشستم تا این هشت تا بورد طلسم شده رو تموم کنم ..
صدای قدم های حسامی که محو شد …من موندم وامیرحافظ …با اینکه سعی میکردم بی تفاوت به حضور پررنگ امیرحافظ درچند قدمیم باشم ولی بازهم سایهءسنگینش نفسم رو قطع ووصل میکرد ..
دو قدم برداشت وکنار میز کار نرگس وایساد دستش رو گذاشت رو پشتی صندلی نرگس وشروع به وارسی بوردهای اماده شده ام کرد ..
درکش نمیکردم ..هیچ جوری این بشر دو پا رو درک نمیکردم ..نمیدونستم این همه تحقیر وطعنه برای چیه …؟جاش رو تنگ نکرده بودم که بگم مقامش رو تصاحب کردم.. من پوچ ترین ذره درمقابل ثبات وقدرت امیرحافظ رسولی بودم ..
بوی ادکلنش بهم نزدیک تر شد ..دلم دوباره پیچ رفت وتو خودم جمع شدم ..
این تنهایی …این ساختمون خالی …این ساعت خلوتی کارخونه ..باعث میشد دستهام بلرزه ..قلبم بکوبه ونفسم بند بیاد ..بدتر از همه وهمهءاین حس ها ..حالت تهوع ممتدی بود که هرلحظه تشدید میشد ..
-خب خانم نجفی توضیحتون چیه ..؟
دستم ثابت شد وسربلند کردم ..
-توضیح ..چه توضیحی ..؟
امیرحافظ همون طور که پشت به میز کار نرگس تکیه داده بود .یکی از بوردهای اماده ام رو از جلوی دستم برداشت وبدون نگاه کردن به من جواب داد ..
-چه توضیحی برای کارتون دارید ..؟اینکه به جای اضافه کاری …با اقای حسامی ..
برگشت به سمتم …تو چشمهام خیره شد وبرنده وسرد ادامه داد ..
-لاس میزدی ..؟
گرگرفتم وسرخ شدم ..بازهم طعنه میزد …
-این چه حرفیه ..؟
با اینکه من از سر تا به پا اتیش گرفته بودم ولی اون خونسردانه قطعات بورد رو با سرانگشت محکم میکرد ..
-حق ..حرف حق خانم مثلا محترم .بالاخره این ساعت خلوتی کارخونه وامواج نامرئی ای که بین شما واقای حسامی وجود داره وهمه هم ازش خبر دارن شرایط مساعدی برای این جور کارهاست ..
اونقدر عصبانی شدم که بورد رو با ضرب کوبیدم رو میز وازجا بلند شدم …صندلی به شدت عقب رفت ..
-بهتون اجازه نمیدم بهم توهین کنید ..
-توهین؟؟ ..واقعا که رو داری ..خودم دیدم داشتی باهاش لاس میزدی ..این اخری ها هم که هرجا میرید چشمهای اقا مثل تلسکوپ روتون زوم شده …
از عصبانیت زیاد بغض کردم …
-بس کنید ..اخه چی از زجر دادن من عادتون میشه ..؟مگه من چه بدی ای درحقتون کردم که دارید این جوری با اعصاب وروان من بازی میکنید ..؟
امیرحافظ هم به تبع برخورد من …بورد رو پرت کرد رو میز ..
-ببین خانم اگه فکرکردی من هم مثل بابای ساده امم که بتونی راحت سرم رو شیره بمالی واز قِبَلَم به نون ونوایی برسی کور خوندی …؟
من حاج رسولی ساده دل نیستم که محض رضای خدا بهت کار داده وجلوی شوهر بدتراز خودت وایساده …
-چی دارید میگید ..؟پدرشما لطف کرد ..بزرگواری کرد وبه من کار داد …
-اره کار داده ..اون هم با حقوق عالی ..اجاره خونت رو هم داده ..شر اون شوهر بی همه چیزت رو هم کم کرده ..دیگه چی میخوای ؟..من که میدونم داری براش تور پهن میکنی تا با این چادرت واین اداهای مسخره …خودت رو بهش ببندی ..
بیچاره اون شوهر بدبختت گفت ها ..ولی من احمق باورم نشد …اما حالا میبینم نه …پُربی راه هم نمیگه ..خانم قصد کرده با چهار تا ناز وعشوهءحاجی کش… دل پدر بدبخت وسادهءمن رو به رحم بیاره تا قشنگ بتونه از این خان وسیع استفاده کنه ..
نمیدونم با کدوم انرژی وفکر دستم رو بلند کردم وبا نهایت انرژیم سیلی محکمی تو گوش امیر حافظ زدم ..نگاه امیر حافظ گشاد شد ودهن بازشده اش باز موند ..
-خفه شو…فقط خفه شو ودهنت رو ببند ..خوب گوشهاتو واکن بچه مرفه بی درد ..من ارکیده ام …ارکیدهءنجفی ..درسته که یه شوهر بی عار دارم که اصلا براش مهم نیست که زنش کجاست وچی کار میکنه
ولی هنوز اونقدر پست نشدم که باوجود داشتن شوهرزیر پای مردی …اون هم کسی که مثل پدرم دوستش دارم بشینم تا زندگیش رو خراب کنم …تو چی فکر کردی ؟..که اینقدر رذلم …پستم …بی شرفم که ..
نفس های تند وعصبی امیر حافظ حتی یه لحظه هم خللی تو تصمیم ایجاد نکرد ..
-واقعا برات متاسفم که بعد از این همه سال نشست وبرخواست با حاج رسولی همچین طرز تفکری راجع به محبت بی ریاش داری ..به خداوندی خدا که فقط به حرمت همون نون ونمکی که سر سفرتون خوردم چیزی نمیگم وگرنه ..
کم اوردم …حالم دوباره خراب شده بود ..داشتم از این همه درد جسمی وروحی از پا درمیاومدم ..وهیچ کس نبود که به فریادم برسه ..
امیرحافظ یه قدم جلوتر میاد که بی اختیار با کف دستم جلوی دهنم رو میگیرم وبا دست ازادم شونه اش رو که مانع حرکتمه پس میزنم ..وبه سمت توالت میدوئم ..
اونقدر این اتفاق سریع میوفته که حتی به یک دیقه هم نمیرسه …بازهم هرچی رو دارم وندارم بالا میارم ..باسستی چند قدم بر میدارم
چشمهام رو میبندم وتکه میدم به دیوار ..پاهام سست میشه وسرمیخورم رو زمین ..لحظه ..درست مثل لحظه ءمردنه ..
انگار که دارم با تموم وجودم لحظهءجون دادن رو تجسم میکنم ..یه تقه به در میخوره ..
-نجفی ..؟هی نجفی ..؟
نه نایی برای پاسخ دارم ..نه انگیزه ای برای جواب دادن ..بند بند وجودم از این مرد گریزانه …پس چه حاجت به پاسخ ..
-نجفی ..خوبی ..؟مردی ..؟چرا جواب نمیدی ..؟
ومن چقدر دلم میخواد که حرفهای امیرحافظ واقعیت باشن …مرده باشم با همین حس دلمردگی ..
-نجفی ..؟دارم میام توها ..نجفی ..؟
درکه باز میشه ..صدای قدمهای امیرحافظ رو میشنوم …چون درست پشت در نشستم من رو نمیبینه …
-اوی نجفی میگم کجایی ؟فکر نکنی زدی تو گوشم وقصر در رفتی ..نه من حساب تو یه نفر رو کف دستت میگذارم ..ولی فعلا نمیخوام شرت دامن کارخونه رو بگیره ..
همون جوری که سّرم از لختی وسستی ….به دیوار تکیه دادم ..چشمهام ناخواسته داره بسته میشه ..چقدر تو این حالت ضعیف وزبون شده ام …پس کجاست اون ارکیدهءقوی وصنوبر …؟
درتوالت رو میزنه …هنوز متوجهءمن نشده ..
-ای بابا کوشی پس ..؟
سرم کم کم روی شونه ام خم میشه ..میدونم که سرتا به پا نجس شدم ..چون رو زمین توالت بانوان نشستم ولی حتی رمق ندارم که از جا بلند شم ..
ازخودم بدم میاد ..چندشم میشه از این ارکیدهءبدبخت ونجس …درست مثل زندگی پراز نجاستم با سپهر …ولی بازهم این ارکیدهءنجس شرف داره به اون ارکیدهءسرتا به پا رخوت که از سر سرخوشی زندگیش رو به دست سپهر داد ..
-نجفی ..پس کوشی ..؟نکنه واقعا مردی ..؟
درها رو با سرعت بیشتری باز میکنه ..انگار مرد بی خیال مقابلم واقعا نگران شده ..نه به خاطر من ..به خاطر اینکه میترسه نکنه بمیرم واون مجبور بشه به این واون جواب پس بده …
کاش میدونست که اگه ارکیده بره ..به هیچ کجای دنیا برنمیخوره …انگار که ارکیده روی زمین زیادیه …
تو این لحظات بی حسی وکرختی ..تو این لحظه های اخر ..تفریح جالبی پیدا کردم ..همون جوری که دارم میرم وچشمهام داره بسته میشه ..خیره میشم به مردی که داره دنبال همون به اصطلاح دخترهءبی کس وکار میگرده
دستش رو رو در چهارم میگذاره ولی انگار سنگینی نگاهم رو حس میکنه که سریعا به سمتم برمیگرده ..چشمهاش از تعجب گشاد میشن ..
-یا خدا !چته تو ..؟نکنه واقعا داری میمیری ..؟
به سمتم میاد وچشمهای بی رمقم اخرین جرعهءبیداری رو سر میکشن …وبسته میشن ..
تو اخرین لحظات هم میتونم بدن کرختم رو که روی زمین سراسر نجس توالت میوفته حس کنم …دستهایی که تکونم میدن ..سرانگشتهایی که نبضم رو میگیرن وبه صورتم ضربه میزنن ..صدای هیاهویی که روزنهءگوشهام رو پر میکنه ..
حس میکنم که تو اغوش امیر حافظ کشیده میشم ..حتی تو این لحظات هم ذهنم پوزخند میزنه ..امیر حافظِ سر تا به پا غرق در بوی عطر خوش ریحان …حالا هم کیش من شده ..نجس وکثیف ..اون هم به خاطر دراغوش گرفتن یه زن کثافت ..
دارم همه چی رو فراموش میکنم ..خودم رو ..سپهر رو ..دنیای نامردم رو ..حتی خدام رو ..این لحظه ..عین مرگه ..سبک وراحت ..شاید هم سخت وسنگین ..
هرچی که هست برای ارکیده عالیه ..دیگه نه وحشت از دنیا داره… نه ترس از نیش وکنایهءبندهءخدایی به اسم امیرحافظ …
وچقدر خوبه این حس اسودگی ارامش ..لختی ورهایی …
(بگذار کسی نداند که چگونه من
به جایِ نـــــوازش شدن، بوسیــده شدن،
گــزیــده شدم !
بگذار هیـــــچکس نداند، هیــــــچکس!
و از میانِ همهء خدایان،
خدایی جز فراموشی بر این همه رنج آگاه نگردد)
****
«سپهر برای بار سوم به خواستگاریم اومده بود ..بازهم تنها ..بازهم با یه سبد بزرگ پراز گلهای ارکیده وسرخ …
مردانه روبه روم نشسته بود ولبخند سنگینی روی لبهاش بود …بیشتر از اینکه حواسش به من باشه به بابا بود که جرعه جرعه چائییش رو تو استکان کمر باریک کار شده میخورد ..
-خب اقای صولتی بازهم که شما تنها تشریف اوردید ..؟
سپهر نگاهی به من انداخت
-گفتم که خدمتتون جناب نجفی …متاسفانه یه مشکلاتی هست که احتیاح به زمان داره ومن چون فوق العاده به دختر شما علاقه مندم ترجیح دادم زودتر خدمتتون برسم ..
بابا فرزین ابرو درهم کشید ..
-اقای صولتی من که دفعهءقبل هم بهتون گفتم ..تاوقتی مشکلاتتون حل نشده وخونواده راضی به این وصلت نیستن صلاح نمیدونم حرفی راجع به ازدواج شما ودخترم زده بشه ..
دختر من به قدر کافی خواستگار داره ومن به هیچ عنوان دوست ندارم با خونوادهءشما که حتی بعد از سه جلسه راضی به این ازدواج نیستن وصلت کنم ..
پسرجان ..چه توقعی از من داری که یه دونه دخترم رو بدون پشتوانه به عقدت دربیارم …؟
سپهر سرخ شد …متاسفانه تمام حرفهای بابا فرزین درست بود ..بعد از دو سه ماه سپهر هنوز نتونسته بود خونواده اش رو راضی به این ازدواج کنه
-درسته حق کاملا با شماست ..ولی این وسط تکلیف علاقه ای که بین من ودخترتونه چی میشه ..؟
بابا فرزین چنان چشم غره ای بهم رفت که دست وپام یخ کرد …وسرم رو پائین انداختم ..
-دختر من خوب میدونه که این علاقه وقتی صحیح وبه جاست که خونوادهء شما هم راضی باشن ..نه با این وضع که ما بعد از سه جلسه حتی نتونستم روی جناب صولتی رو ببینیم ..
سپهر درست مثل یه غریق دوباره به دست وپا افتاد
-اقای نجفی درسته که خونواده ها مهم هستن ولی مهم تر از اون من ودختر شما هستیم ..
ابروهای بابا فرزین بیشتر از قبل تو هم فرو رفت ..
-نه مثل اینکه متوجه حرفهای من نمیشی ..بذار اخرین حرف رو هم بزنم ..تا هم تو خیالت راحت بشه هم دختر من دست از این علاقهءاحمقانه اش برداره ..
من به هیچ عنوان راضی به این ازدواج نیستم ..وحتی اگه پدرت هم نظرش عوض بشه نظرمن دیگه عوض نمیشه ..
من به هیچ عنوان دخترم رو به دست مردی که تا این حد کوته فکره نمیدم ..
اشک تو چشمهام جمع شد… بابا فرزین اب پاکی رو ریخت …من وسپهر تا عمر داشتیم حق نداشتیم با هم ازدواج کنیم ..
سربلند کردم وبا همون نگاه خیس به سپهر خیره شدم ..سپهر سنگین تر از همیشه از جا بلند شد وبا عذرخواهی کوتاهی به سمت در رفت ..
با هرقدم دور شدن سپهر قلب من بود که ذره ذره کنده میشد وخونابه هاش وجودم رو میگرفت ..در بسته شد وصورت من غرق از دونه های اشک وعشق ..
به سمت بابا برگشتم وملامت بار نگاهش کردم ..ولی بابا زمزمه کرد ..
-یه روزی به خاطر اینکه از این سرنوشت نجاتت دادم ازم تشکر میکنی ..
با دلخوری وغصه رو برگردوندم وبه سمت اطاقم دوئیدم وهیچ وقت نفهمیدم که اون تارهای سفید روی سر بابا فرزین به خاطر کوله بار تجربه اش سفید شده
(بر گرد و نگاه کن از من چه ساخته ای؟
ویرانه ای از پوست و استخوان!
و مشتی شعری عاشقانه…
این عاقبت کسی است که “ساده” دل به تو داد…. )
ای کاش میفهمیدم که منِ خام ..منِ ناپخته …منِ نارس …مو میبینم وپدرمم …پیچش مویی که داشت زندگیم رو تباه میکرد ..
وحیف وصد حیف که دیر فهمیدم ….خیلی دیر تر از اونی که بشه برگشت وبه راه راست رفت ..»
***
بالا وپائین میرم ..نرم نرم و… روون ..انگار سوار یه تخت سیارم ..صدای بوق ماشین میاد ..صدای سایش چرخها …تازه هشیار میشم ..وبا یاد اوری اتفاقات گذشته مخصوصا سیلی محکمی که روی صورت امیرحافظ به یاد گار گذاشتم..سریعا چشم باز میکنم ..
تو ماشینم ..؟اره یه ماشین ..با روکشهای چرمی که بوش دلم رو مالش میده …وحس تهوع دوباره به سراغم میاد ..سریعا تو جام میشینم تا مایع داخل شکمم دوباره به دهنم هجوم نیاره که نگاهم همزمان به نگاه متعجب امیرحافظ تو ائینه میوفته ..
دستم رو جلوی دهنم میگیرم تابالا نیارم ومینالم ..
-نگه دار ..
با همون نگاه متعحب میپرسه ..
-چی ..؟
-نگه دار حالم بده ..
انگار تیزتر از این حرفهاست چون آناً میپیچه تو یه فرعی وکنار پیاده رو نگه میداره ومن با تمام انرژی ای که برام مونده در روباز میکنم وبازهم کنار جوب پیاده رو عق میزنم ..
اینبار برخلاق دفعهءقبل چیزی بالا نمیارم ..بازهم میترسم از نطفه ای که ممکنه از ذات من وسپهر باشه ..با وجود اون همه حالت تهوع فقط عق میزنم …اصلا چیزی نمونده که بخوام بالا بیارم ..
-بیا صورتت رو بشور ..مثل اینکه واقعا داری افقی میشی …
دلم بدجور ناجوری میگیره ..چرا اینقدر ..تا این حد ..به این غلظت ..امیرحافظ رسولی ازم متنفره ..؟
مگه من چه کرده ام ..؟مگه ارکیدهءبیچاره چه هیزم تری بهش فروخته که داره با همون هیزم تر من رو میسوزونه وخاکسترم میکنه …؟
بطری اب رو از دستش میگیرم ..نه برای اینکه اهمیتی به طعنه اش ندم نه ..فقط برای اینکه دارم له له میزنم برای جرعه ای اب ..
دستم از خنکای اب سر میشه وبدنم کرخت ..سرشیشه رو باز میکنم وقبل ازشستن صورتم چند جرعه میخورم ..وبعد به اهستگی صورتم رو میشورم ..
سرمای بدنم بیشتر میشه وبه خودم میلرزم …
در بطری رو میندم وتازه نگاهم به مانتوی کثیفم میوفته ..
خدایا این منم ..؟همون ارکیدی که یه زمانی با کوچکترین لکی روی لباسهام اونها رو دور میریختم ..؟
واقعا این ارکیدهءسراپا نجس همون ارکیدهءسه سال پیشه که با اومدن هر مد واستایلی با کارت بانکی که همیشه فول فول بود خرید میکرد وحتی براش مهم نبود که ایا عمر خوشبختیش اونقدری هست که بتونه از اون لباسها استفاده کنه یا نه ..
تو این لحظه که لکه های تیره روشن روی مانتوم رو میبینم که گله به گله مانتوم رو بد بو وزننده کرده ..به امیر حافظ حق میدم که حتی نخواد سوار ماشینش بشم ..
صدای امیرحافظ به خودم میاردم ..
-اگه حالت بهتره سوار شو ..
سربلند میکنم وبه ارومی از جا بلند میشم ..بطری اب رو سفت میچسبم ولب میزنم ..
-ببخشید که مزاحمتون شدم اصلا نمیدونم چرا اینقدر حالم بد شد ..
-به هردلیلی باشه برام مهم نیست ..بابا اگه بشنوه حالت بدشده ومن نبردمت بیمارستان کچلم میکنه ..بعد از اون دیگه پای خودت ..هرغلطی که میخوای بکن ..
-نه لازم نیست میرم خونه ..
امیرحافظ پوزخندی میزنه وبرنده میگه ..
-به جهنم….فعلا سوار شو که کلی از کار وزندگیم به خاطر توی افریته افتادم ..
دلم میخواد بعد از این همه تحقیر وتوهین نرم …اصلا پام رو تو ماشینش نذارم ..اونقدر مغرور باشم که تو صورتش تف بندازم وبگم حاشا به مردانگیت که با یه زن ضعیف این طوری برخورد میکنی ..
اونقدر غرورم جریحه دار شده که حس میکنم به اندازهءتمام وزن دنیا روی دوشم سنگینی میکنه
ولی مجبورم که باهاش برم وپا تو ماشینش بزارم ..با دست خالی واین مانتوی کثیف چاره ای به جز سوار شدن ندارم ..جدای از اون نایی هم ندارم که حتی از اینجا تا سرکوچه برم ..مجبورم سوار شم ..
-رفتی گلاب بیاری نجفی ..؟بیا دیگه کار دارم .
لب میگزم ویاد سپهر گذشته تو ذهنم تازه میشه …یه وقتهایی حس میکنم که امیرحافظ وسپهر رو از یه گل ساختن ..یه گل بدون سنگ ..
(روز اول که سرشتند ز گل پیکرشان..
سنگی اندر گلشان بود همان شد دلشان.)
***
«-سلام خانم میرزاییی خسته نباشید ..
-سلامت باشید خانم نجفی ..امروز کلاستون بالاست
-باشه ممنون فقط پلوکپی ها رو که زدید اخر ساعت بگید بیارن سرکلاس ..
-باشه شما بفرمائید تموم که شد میگم براتون بیارن ..
-مرسی خسته نباشید ..
-همچنین ..
از پله های قدیمی ساختمون دو طبقه که به نوعی موسسهءاموزشی بود بالا رفتم ..
همون جور که دونه به دونهءپله ها رو طی میکردم یاد دو سه هفتهءپیش افتادم ..نه ماه از ازدواجم با سپهر گذشته بود ومن به معنای واقعی با سپهر به بن بست رسیده بودم ..
من وسپهر به جایی رسیده بودیم که دیگه هیچ تعلق خاطری به هم نداشتیم واین اتفاق که بعد از نه ماه افتاده بود فاجعهءبزرگی تو زندگی هردوی ما بود ..
از وفتی مجبور به اسباب کشی وبریدن از درسم شدم سپهر هرروز بدتر از دیروز شد ..براش مهم نبود که من چی میکشم ..که چه جوری دارم از عرش به فرش میام ..وتو این سقوط دائم چه جوری از خودم واشتباهی که مرتکب شدم متنفر میشم ..
خوی وحشیگیری وذات بد سپهر رو شده بود ومن تازه میفهمیدم که به یک شیطان بله گفتم ..تازه درک میکردم که سپهر نه اون بهشت موعود رو برام به ارمغان میاره ونه حتی یه زندگی اسوده واروم وسراسر عشق رو ..
سپهر مرد دیگه ای بود ومن به خاطر تمام حماقتهام اون رو فرشته ای دیده بودم که خدا تنها وتنها ..برای سعادتمند کردن من فرستاده بود ..ومن چقدر ابله بودم که دیر متوجهءاین موضوع شدم .
که سپهر نه تنها یک تکیه گاه نیست… نه تنها یک مونس وهم دل نیست ..حتی یک مرد هم نیست که به پشتوانهءمحبتهاش بتونم این تنهایی واین فقر شدید رو تاب بیارم ..
سپهر همون جوری که گفت مانع از درس خوندنم شد ..با اینکه حق تحصیل داشتم ولی از ترس ابروریزی ای که سپهر ید طولانی ای درش داشت جرات امتحان کردن شانسم رو هم نداشتم ..وانصراف دادم ودیگه نرفتم ..
موندم تو همون تک اطاق وصبح تا شب وشب تاصبح به خودم لعنت فرستادم که چرا با اشتباه احمقانه ام این زندگی رو برای خودم رقم زدم ..
سپهر که خیالش از بابت درس نخوندن من راحت شد رفت که رفت ودیگه هم برنگشت ..یه روز .دوروز ..چهار روز …مجبور شدم بگردم دنبال کار …با دست وبال بسته ام حتی نمیتونستم اجارهءخونه رو بدم ..
اخر سر هم با کمک یکی از دوستهام این موسسه رو پیدا کردم ومشغول کار شدم ..
یک هفته ای که گذشت با مساعده ای که از موسسه گرفتم تونستم اجاره خونه رو بدم ویه خرید جزئی برای خورد وخوراکم کنار بذارم ..
درکلاس رو بازکردم وبچه ها طبق معمول دوئیدن سر جاشون ..نصفه نیمه به احترامم بلند شدن ..وسلام کردن ..
کیف ووسائلم رو رو میز گذاشتم وجواب سلامشون رو دادم ..همینکه بسم الله گفتم وشروع به درس دادن کردم ..
صدای همهمه وفریاد تو سالن پیچید ..وباعث شد دلشوره به جونم چنگ بزنه ..به راحتی میتونستم تن صدای ملعونی رو که 9ماه باهاش سرکرده بودم بشناسم ..
صدا صدای سپهر بود ..صدای مرد من …وای …
همون لحظه درکلاسم باز شد ویکی از بچه ها صدام کرد .
-خانم نجفی زود بیاید خانم میرزایی کارتون داره ..
قلبم وایساد ..میدونستم… میدونستم که سپهره ..میدونستم که بالاخره میاد وپیدام میکنه ..
با همون رنگ وروی پریده کیفم رو چنگ زدم واز درکلاس اومدم بیرون ..تک وتوکی معلم ها سرک میکشیدن .
هرچی از اون پله های قدیمی پائین تر میرفتم استرس وضعفم بیشتر میشد ..انگار که خبر اومدن عزرائیل رو از بین همون نعره ها وفریاد های رعب اسا میشنیدم وتحلیل میرفتم ..
-کی اصلا به شما اجازه داده بدون اجازهءمن به زنم کار بدید ..؟اقا من اصلا نمیخوام زنم کار کنه .
آی ایها الناس مگه بد میگم ؟نمیخوام زنم کار کنه ..باید بشینه سرخونه وزندگیش وبه شوهرش برسه ..نه اینکه برای شما حمالی کنه ..
-ارومتر اقای محترم ..من که گفتم خانم شما گفت از نظر شوهرش مشکلی نداره ومیتونه به راحتی کار کنه …
به پائین پله ها که رسیدم دیگه جونی برام باقی نمونده بود تا به جنگ دیو سه سر برم ..
سپهر با دیدن من ساکت شد وخانم میرزایی با صورت کبود وسرخ به سمتم برگشت ..سپهر بی هوا جوشید
-زنیکه فلان فلان شده تو اینجا چه غلطی میکنی کی به تو اجازه داد که کار کنی ..؟
خانم میرزایی باز هم غرید ..
-صداتون رو بیارید پائین اقا ..چند بار بگم ..
به سمت من برگشت وگفت ..
-مگه شما نگفتید که مشکلی ندارید ..مگه نگفتید هیچ مسئله ای پیش نمیاد ؟
چی میگفتم ؟درسته که اجازهءکار داشتم ولی تا وقتی ملعونی مثل سپهر رو داشتم حتی حکم پادشاهی هم به دردم نمیخورد …
کیفم رو محکمتر تو دستم گرفتم واخرین پله رو هم پائین اومدم ..زمزمه کردم ..
-متاسفم خانم میرزایی نمیخواستم این اتفاق بیفته ..
وبدون حرف دیگه ای از کنار سپهر گذشتم سپهر هم به دنبالم اومد ودست انداخت زیر بازوم وبا غرغر به سمت ماشین بردم ..
بدون حرف دنبالش راه افتادم ..همه چیز برام به پایان رسیده بود وحالا چیز دیگه ای برای از دست دادن نداشتم ..
سپهر آبرویی نداشت وآبرویی برام نمیذاشت که به خاطرش تقلا کنم ..
-کی به تو اجازه داد بری سرکار ..؟
حرفی نزدم ..دلزده تر از اون بودم که بخوام از حقم دفاع کنم ..حق قانونی خودم …خودش خوب میدونست که این حقمه .ولی خودش رو زده بود به ندونستن …
از قصد خودش رو به خواب زده بود تا حقیقت رو نشنوه ومن هیچ جوری نمیتونستم این ادمی رو که ادای خوابیدن رو دراورده بیدار کنم ..
-با توام هر.ز.ه ..کی به تو اجازهءکار داد ..؟
حقم بود ..؟نبود ..؟تمام این حرفها ..تحقیر هارو خودم انتخاب کردم ..خودم پذیرفته بودم ..حالا حقم بود که بهم بگه هر.ز.ه ومن نتونم حتی از خودم دفاع کنم ..چرا ..؟چون اشتباه کردم ..
چون اون وقتی که باید سفت ومحکم جلوی وسوسهءزبون خوش واخلاق اهورایی سپهر ایستادگی میکردم …شل اومدم و وا دادم ..
چون نتونستم تنها دارائی ام رو حفظ کنم وساده لوحانه دو دستی تقدیم به مردی کردم که متاسفانه تو فرشته بودنش شکی نداشتم …
پنجه اش رو دور بازوم پیجید وداد زد ..
-مگه با تو نیستم ؟کی به تو گفت بری سرکار ..؟
از فشار سرانگشتاش جوشیدم ..
-وقتی پولی نداشتم که یه لقمه نون بخرم یا حتی اجاره صاحبخونه رو بدم چه جوری باید اموراتم رو میگذروندم؟ ..تو اصلا چیزی به اسم عاطفه تو وجودت پیدا میشه؟
چند وقته که من رو گذاشتی ورفتی ..حتی برات مهم نیست که مرده ام یا زنده ..بعد میخواستی دست رو دست بزارم تا از گشنگی تلف بشم ..؟
-تو که اینقدر جونت برات مهمه چرا طلاق نمیگیری که بری ؟..برو شرت رو کم کن ..
از ته دل فریاد زدم ..
-کجا برم ..؟کجا رو برام گذاشتی که برم ..؟به کی پناه ببرم ؟فکر کردی به همین اسونیه؟.. اگه من دارم تو این اتیشی که برام روشن کردی میسوزم تو هم باید کباب بشی … من هم همینکار وباهات میکنم ..
-تو غلط میکنی ..فکر میکنی سرخود شدی ..من اون ننه بابای نداشته رو به عذات میشونم ..از فردا حق نداری بری سر کار ..چون اگه بری بازهم ابروریزی میکنم تا با یه اردنگی بندازنت بیرون ..
-بی انصاف من حق کار وتحصیل دارم ..بهت اجازه نمیدم این حق رو از من بگیری ..
-یک کلام به ز صد کلام ..همینکه گفتم ارکیده ..امتحانش هم مجانیه ..درسته که من خر نفهم احمق بهت حق کار وتحصیل وکوفت وزهر مار دادم ولی از اون طرف خیلی راحت میتونم مثل همین امروز چنان ابروریزی ای راه بندازم که همون لحظه بیرونت کنن ..
هیچ کس ادم شری مثل تو رو سرکارش نگه نمیداره ..
-تف به ذاتت سپهر ..
پوزخندی زد ..
-بهت که گفتم ارکیده …راضی به طلاق شو تا من هم بی خیال این کارها بشم …بابا جان اصلا برو خونهءبابا بزرگت ..عمویی ..عمه ای دایی ..بالاخره یه نفر تو این فامیل پیدا میشه که تو رو قبول کنه ..
-اره… ماشالله با اون ابروریزی ای که جنابعالی راه انداختی وآبرو حیثیت برام نذاشتی هیچ کس حاضر نیست سرپرستی …ارکیدهءبی آبرو رو قبول کنه …
-ببین ارکیده بیا مثل بچهءادم جدا شو …قول میدم تا موقعی که کارهامون انجام بشه هرنوع ازادی ای که میخوای رو بهت بدم .. توفقط جدا شو ..
با نفرت رو برگردوندم
-به خواب ببینی سپهر خان ..اصلا هرغلطی که میخوای بکن ..
-خیل خب ..حالا که اینطوره بچرخ ..تا بچرخیم ارکیده خانم ..
وچرخید ..سپهر چرخید وچرخید ومن رو هم مثل یه موش در گردونه همراه خودش گردوند ..
تا جایی که چیزی از ارکیده باقی نموند ..جز یه ذهن خسته وجسم داغون وخراب که هیچ چیزی نمیتونه این ارکیده رو به همون ارکیدهءگذشته بدل کنه ..
(دست هایم را بگیرید
مواظبم باشید ،
اشکهای بی کسی ام را پاک کنید
مرهم شوید برای زخمهای این دل شکسته
نترسید از من….
به خدا قسم اینطور که میگویند ……نیست
من دیوانه نشده ام
من…فقط دنیایتان را نمی شناسم !)»
سوار ماشین میشم وبا بی جونی در رو میبندم ..امیرحافظ هم راه میوفته ودور میزنه برمیگرده به خیابون اصلی ..
اینبار برخلاف دفعهءقبل که با هزار زحمت نذاشتم ادرس خونه ام رو پیدا کنه ..مبجورم ادرس بدم ..
ای خدا یعنی این یه خورده آبرو رو هم به من نمیبینی؟ ..باید هرچی دارم وندارم جار بزنی ..؟
-کدوم طرف برم …؟
با صدایی که خودم هم به زور میشنوم …ادرس حوالی خونه ام رو میدم …
با خودم گفتم …شاید جونی برام موند وتونستم خودم رو از بین اون کوچه های پیچ در پیج به خونه ام برسونم ..
حداقل اینکه امیرحافظ اون چارچوب در فلزی پوسته پوسته شده رو نمیبینه وآبروم بیشتر از این نمیره ..
هرچی به جنوب شهر نزدیک تر میشدیم رنگ از رخسام میپره وضعفم بیشتر میشه …ای کاش یه نقطهءپایانی وجود داشت ..یه جایی که سوت پایان بازی رو میزدن وتمام ..به خداوندی خدا من خسته از این نود دقیقه بازی ناجوانمردانهءزندگی هستم ..
(خدایا!
یا نوری بیفکن یا توری…
ماهی کوچکت از تاریکی این اقیانوس میترسد!)
درسته که مقصر بودم درسته که اشتباهی کردم نابخشودنی ولی بعدش که جبران کردم ..بعدش که اصلاح شدم ..پس چرا هنوز هم خدا با چوب ندیدش من رو میزد ..؟
حالم به قدری بد شده که فقط چشم میبندم وسرم رو به صندلی نرم ماشین تکیه میدم ..تو این لحظات حتی از یه چلچلهءزیر باران مانده هم بی پناهترم ..
با صدای زنگ گوشی سربرنمیگردونم ..هنوز دارم به خیابون هایی که هرلحظه به اون محلهءداغون نزدیک ترم میکنه خیره شده ام ..
-الو سلام حاج بابا …
پس حاج رسولی پشت خط بود ..
-کار دارم بعدش میام ..
-چـــــی ..؟کی به شما گفته .. ؟
با صدای نیمه عصبی امیرحافظ از جا میپرم ولی سر برنگردوندم ..سنگینی نگاه امیرحافظ رو از تو ائینهءوسط ماشین حس میکنم ولی بازهم سربرنمیگردونم ..
-خب اره ..من گفتم وایسه …اِ حاج احمد این چه حرفیه ..؟من حق دارم بگم کی اضافه کاری وایسه وکی واینسته ..؟
-اصلا شما از کی شنیدی ..؟من باید بدونم کی داره جاسوسیم رو میکنه ..؟
-باز من هیچی نمیگم شما حرف خودتون رو میزنید ..اخه این که نشد
-اصلا من شب میام باهاتون حرف میزنم ..
-من چه میدونم کجاست ..؟شما که از همهءجیک وپیکش خبر دارید برید از اون شوهر گور به گور شده اش بپرسید که همیشه برامون شر میتراشه ..
-وای حاج بابا دیونه ام کردی ..برو از اون شوهر گردن کلفتش بپرس ..
-به من ربطی نداره ..بسه بابا… من هیچی نمیدونم .خب که چی …اصلا شما چرا نگرانیش ..؟مگه شما باباشی ..برادرش ..عموشی یا دائیشی …چه نسبتی با این زنیکه داری که اینقدر پی کارهاش میری ..؟
-شما جواب من رو بده ..مگه این دختر بی کس وکار کیه که شما دارین این همه سنگش رو به سینه میزنید؟ ..غیر از اینه که همون جوری که اون شوهر بیچاره اش رو بدبخت کرده داره زندگی ما رو هم داغون میکنه ..
لبم رو به دندون گرفتم ونفس کشیدم .عمیق ..عمیق ..هرچند هوایی برای تنفس نبود ..میدونستم ..از همون اول میدونستم که تمام حرفهاش راجع به منه ..
سنگینی نگاه وحرفهاش مثل یه پتک روسینه ام سنگینی میکرد ..ونفس کشیدن رو دشوار ..خدایا داری میبینی ؟…
نیستی…؟
هستی ..؟
با خودت رو به ندیدن زدی …؟
-همینکه گفتم پدر من ..این زن دزده ..پستِ ..نگاه به اون چادرش نکن ..
نفس کم اوردم ..دستهام رو بیشتر مشت کردم ..
-یه هرزه پشت اون چادر قائم شده ..که علاوه برداشتن شوهر با مردهای کارخونه هم میریزه رو هم ..
معلوم نیست چه سوسه ای برای حسامی بیچاره اومده که بیست وچهارساعته میخ این خانمه …
بابا من جنس این ادمها رو خوب میشناسم ..این هم لنگهءهمون مینا ..هرزه وفاسد ..
ناخواسته از کمبود هوا واین همه تحقیر دستگیرهءدر رو گرفتم وکشیدم ..
درباز شد وصدای بوق بوق ماشین بلند شد ..صدای فریاد امیر حافظ رو از پشت هیاهو میشنیدم ..
-چی کار میکنی احمق …؟
دستم رو گرفته به مقنعه ام وبا تمام توانی که مونده بود گفتم
-نگه دار ..
امیرحافظ گوشیش رو ول کرد وبا سرعت ماشین رو کنار خیابون نگه داشت …به محض نگه داشن ماشین پیاده شدم وبا اندک توانی که برام مونده بود دوئیدم به سمت پیاده رو ..
صدای امیرحافظ رو میشنیدم ولی هیچی برام مهم نبود… من دنبال یه ذره اکسیژن ویه خورده اسایش بودم که هیچ جا یافت نمیشد یا شاید هم همه جا بود وبرای من زیاد بود …
(گاهی
حس میکنم روی دست خدا مانده ام!!
خسته اش کرده ام…
خودش هم نمیداند با من چه کند!!)
«سکوت خونه وسرانگشتهای سحر انگیز سپهر مسخم کرده بود مست ونیمه مدهوش …
من عاشق این لمس سرانگشتها شده بودم …حالا که با طعم ل.ب.های سپهر اشنا شدم….حالا که با هربار دیدن سپهر بیشتر تو اغوشش گم میشدم ..دیگه خجالتی از بو.سه ها ولمس دستهاش نداشتم ..
تو این لحظه هایِ خلا بین من وسپهر …تنها من بودم ونئشگی ..بی حسی وبی تابی ..دیگه سرخ نمیشدم ..گر نمیگرفتم ..
عشق سپهر شده بود مثل اون شراب هفتاد ساله که نَم نَمک تو وجودم رخنه میکرد ومن رو با خودش به عرش میبرد ..
دیگه برام مهم نبود که این سرانگشتها به تن وبدن وسرشونه های من محرم نیستن …دیگه نمیفهمیدم که این ل.بها که طعمشون از هر شهدی شیرین تربود… غریب تر از هرغریبی برای ارکیده است ..
دیگه درک نمیکردم که هربار که تن وبدنم رو به این ب.و.سه ها ول.بها میسپارم وجلا میدم ..بیشتر وبیشتر ازاون ارکیدهءبکر وباکر جدا میشدم وبه این دخترهءنیمه باکره ءجدید نزدیکتر میشدم ..
تو اون لحظات نئشگی هیچی برام نبود ..نه شرع خدا ..نه میزان گناهی که مرتکب میشم ..
نه حتی قهر خدای بالای سرم ونه غضب تنها پناه با ارزشم ..خدای خودم ..
نمیدونم کی بود ..چند وقت از این دوستی ولذت میگذشت که من ..به قدری سحر شدم وافسون ..که تن به عشق سپهر دادم ..دل ودیده وبدنم… همه رو به یک اشاره وقمار بزرگ باختم ..
(عشق یعــنی :
سـرت را بگــیـرد در آغــوش ..
و موهـای ِ سپـیدت را ، بشمـارد دانـه دانـه !
و تـــو حـــــیرت کنــی !
کـه از کـی ، اینــقدر پـــیر شــده ای !!)
من شده ام یک زن ..یک زن که نه بله ای به اون کلمات عربی داده بود ونه (النکاح وسنتی فمن رغب عن سنتی)..شنیده بود ..
ارکیده فقط یه بلهءقلبی داد به مردی که فکر میکرد بهترین ادم روی زمینه ..ارکیده نفهمید که وقتی تو اون لحظات پا گذاشتن به دنیای زنانگی همراه با درد… نئشه میشه ومدهوش تمام لذات زمینی ..
داره غرق میشه تو باتلاقی که بیرون اومدن ازش سخته وگاه نشدنی ..
ارکیده فرو رفت تو این باتلاق… اونقدری فرورفت که بالاخره نفس کم اورد وغرق شد… ارکیده حامله شد ..ارکیده نه ..من حامله شدم ..چرا میگم من ..؟
چون اگه من همون ارکیدهءگذشته بودم هیچ وقت به اینجا نمیرسیدم …به این کثافت ونجاست ….به این به قول بابا فرزین …(تخم حروم )
من شکستم وقلبم به دونیم شد وتازه فهمیدم که اون لذت های ناچیز واون غرق شدن تو خوشی های لحظه ای تا چه حد احمقانه وجنون امیز بودن …
نفهمیدم که چه جوری وجرعه جرعه جام زهری رو نوشیدم که تو رگ وپی ام ریشه دوندو ارکیده رو کشت ..
کاش یکی بود تا بهم میگفت ..کاش یکی میومد دستم رو میگرفت ومن رو میبرد ..ازاین شهر ..از این دیار ..ازاین جایی که مردهاش حتی حاضر نیستن مردانه پای اشتباهاتشون ….به پای لذتهایی که بردن ….به ایستن ..
دروغ چرا .. بعد از مردن جنین در بطنم فهمیدم که مرد من زیاد هم مرد نیست …