رمان آبرویم را پس بده پارت 6

3.5
(17)

-چیه ..؟چه توجیهی داری ..؟اینکه اونها دوست پسر دوستهات بودن ؟..یا اینکه تو باهاشون کاری نداشتی وبرحسب اتفاق دیدیشون ..؟

کدومش میتونه وجود تو رو بین چهار تا پسر توجیه کنه؟ …فقط نگو که اون پسرها با اون سروشکل مسخره اشون همسر دوستهات بودن که همین جا خفه ات میکنم ..

اصلا تو چرا باید با همچین کسایی دوست باشی؟ …واقعا متاسفم ریحانه …حالا میفهمم که بعضی ها حقشونه تا توی فقر وامکانات کم دست وپا بزنن ..

تو یه نفر لیاقت شرایط مناسب ومساعد رو نداری

با وقاحت تموم به سمتم برگشت ..

-تو حق نداری به من توهین کنی …

-توهین ..؟تو به کاری که انجام دادی چی میگی ..؟به نظرت کارت توهین به من ورابطمون نبود؟ ..یه دهن کجی بزرگ به اسم توی شناسنامه ات .؟

ریحانه تو پید ..

-من کار خلافی نکردم ..

شاکی تر شدم …مثل اینکه هرچی باهاش مدارا میکردم اون بدتر رفتار میکرد ..

-کار خلافی نکردی؟روتو برم ریحانه …دست پیش رو گرفتی که پس نیفتی ..؟تو میفهمی چی کار کردی ؟یا خودت رو به نفهمیدن زدی ..؟

-ببین امیرحافظ تو داری شور به درش میکنی ..دوستی یا رابطهء اونها هیچ ربطی به من نداره ..

اونقدر عصبانی شدم که ماشین رو کنار خیابون پارک کردم ودرجا پیاده شدم ..اگه اینکارو نمیکردم حتما یه بلایی سر خودم یا ریحانه میاوردم ..

طرز فکر ریحانه از بیخ وبن خراب شده بود ..وقتی که ریحانه حتی به بد بودن کارش فکر هم نمیکرد …من نمیتونستم به هیچ عنوان ذهنیتش رو درست کنم ..

چند تا نفس عمیق کشیدم وسعی کردم مشت دستم رو که بر اثر فشار …سفید رنگ شده بود بازکنم ….ولی نمیشد ..هرکاری میکردم اروم نمیشدم …

کاری که کرده بود بس نبود ..حالا حرفهایی میزد که حتی تصورش هم برام دشوار بود ..

ریحانه اصلا خودش رو مقصر نمیدونست چه برسه بخواد به خاطرش عذرخواهی کنه ..

تو یه تصمیم ماشین رو دور زدم ودرِ سمت ریحانه رو بازکردم ..

تو چشمهاش خیره شدم وگفتم ..

-خوب گوشهات رو بازکن ریحانه ..مثل اینکه تو جزو اون دسته از افرادی هستی که باید با زور و از موضع قدرت باهاشون حرف زد …

از فردا حق نداری بری کلاس ..نه کلاس زبان نه شنا ..نه اروبیک …حق نداری بری خرید جز با خودم ..

حق نداری تلفنی یا با موبایل با هیج کدوم از دوستهات صحبت کنی …مگر با اجازه وصلاح دید من ..

حسابت فعلا خالی میشه تا پولی برای ولخرجی های انچنانی ویللی تللی نداشته باشی ..

نیشخندی که روی لبش نشسته بود غرورم رو جریحه دار کرد …

-اخرین مطلب اینکه …همین هفته با پدرت حرف میزنم تا ماه دیگه بریم سرخونه زندگیمون

ریحانه با شنیدن اخرین جلمه ام براشفت ..

-تو نمیتونی بهم زور بگی …من اصلا امادگی زندگی با تو رو ندارم ..

با خونسردی ای که واقعا تو این شرایط ازم بعید بود گفتم ..

-تو میتونستی قبل از بله دادن تو محضر این فکرها رو بکنی ..حالا که تو عقد کردهءمن هستی دیگه هیچ اختیاری از خودت نداری ..

خواستم در رو ببندم که دوباره باز کردم ..

-درضمن از همین لحظه دیگه دوستی به اسم مینا نداری …این مهمترین نکته ایه که باید رعایت کنی… وگرنه مطمئن باش همین فردا ازش به جرم مزاحمت تو زندگی دیگران واز راه بدر کردنت شکایت میکنم ..

حس ختام حرفهام هم …کوبیدن در ماشین به هم بود ..

پشت رل نشستم ..که ریحانه با عصبانیت جوشید

-تو حق نداری …بهت اجازه نمیدم برای زندگی من تعین تکلیف کنی …

با خونسردی اشکاری استارت زدم

-تو دیگه درحدی نیستی که بخوای برای چیزی تصمیم بگیری …تو مثل یه بچه میمونی که حتی نمیتونی راه رو از چاه تشخیص بودی ..

پس این وظیفهءمنه که به عنوان بزرگترت همه چیز رو کنترل کنم ..اجازهءتو دست منه .پس لطفا سعی کن مثل یه همسر خوب به حرف شوهرت گوش بدی .

دستهای کوچیکش رو مشت کرد وبا عصبانیت فریاد زد ..

-مستبد دیکتاتور …من بردهءتو نیستم ..

نفسم کند شد ..چرا این فکر رو میکرد؟ …کی گفته بود که اون بردهءمنه؟ ..

اگه میخواستم برای حفظ وحفاظت از زندگیمون یه سری امکانات رو ازش بگیرم ومجبور به انجام کاریش کنم میشدم مستبد .؟

-کی گفته تو بردهءمنی ..؟اگه بردهءمن بودی ومن هم صاحب تو مطمئنا تو الان زنده نبودی ..

دندون هام رو رو هم سائیدم وغریدم ..

-مطمئن باش ریحانه ..دم همون کافی شاپ یه بلایی سرت میاوردم که اون سرش ناپیدا ..

ریحانه با حرص فریاد زد ..

-بی شعور ..

من هم که دیگه واقعا کاسهءصبرم لبریز شده بود جوشیدم ..

-احترام خودت رو نگه دار ریحانه ..درضمن فراموش نکن این ادم بیشعور..احمق ..زورگو ..مستبد وبرده دار ..فعلا شوهر تو اِ …پس باهام کل کل نکن ریحانه ..

دم خونشون نگه داشتم که با حرص گفت ..

-میدونم باهات چی کار کنم امیرخان ..حالا صبر کن وببین ..

خواست از ماشین پیاده بشه که گفتم ..

-از امروز همهءزندگیت وامکاناتت تغیر میکنه ..اخر هفته هم میام تا با پدرت حرف بزنم …خودت رو اماده کن ریحانه تا ماه دیگه سر خونه زندگی خودمون هستی ..

ریحانه با نفرت تو صورتم خیره شد وتو کسری از ثانیه درماشین رو کوبید وپشت درخونشون گم شد ..

از این همه تفاوت …از این همه خیره سری وبی شرمی متعجب بودم ..

چه طور ریحانهءسادهءمن به اینجا رسیده بود؟ …ایا همهءاینها تاثیر دوستی نا به هنگام ریحانه با مینا وامثال مینا نبود …؟

یا شاید هم همهءاینها به خاطر ذات خود ریحانه بود ..؟تازگی ها داشتم به این نتیجه میرسیدم که ریحانه اب نمیدیده وگرنه شناگر ماهری بوده ..

ماشین رو دوباره به راه انداختم ..مثل احمق ها فکر میکردم اگه زودتر باهاش ازدواج کنم یا هردو بریم زیر یه سقف میتونم با محبت ونزدیکی ارومش کنم

ولی وقتی چندروز بعد احضاریهءدادگاه به دستم رسید فهمیدم ریحانهءمعصوم ومظلوم من به قدری بدو خبیث شده که حتی در تصورم هم نمیگنجید ..

ریحانه مهریه اش رو به اجرا گذاشته بود ..سه دونگ از خونهءپدری ومن اصلا نمیدونستم باید با چه رویی به حاج بابا بگم تا سه دونگ خونه اش رو به نام ریحانه کنه .

فقط تو اون لحظه خداروشکر کردم که خودم خونه بودم وتونستم نامهءدادگاه رو تحویل بگیرم ..

همون لحظه درروبستم ورفتم سراغ ریحانه ..به خوبی میتونستم سنگینی نگاهش رو از پشت شیشهءطبقهءسوم حس کنم ..

ولی مثل گذشته دیگه گرم و داغ نمیشدم بلکه اینبار میدونستم رابطهءمن ورریحانه به ناکجااباد رسیده ..

در بی سوال وجواب باز شد ومن با ذهنی که به راحتی نمیتونستم رو هیچ چیز تمرکز کنم به سمت طبقهءسوم رفتم …

درباز بود با کف دست بازتر کردم که پریسا خانم با روی خوش اومد جلو …اونقدر از دست ریحانه وبه خصوص مادرش شاکی بودم که به سنگینی سلام کردم ..

اگه پریسا خانم تا این حد به ریحانه پروبال نداده بود وکارهاش رو لاپوشونی نمیکرد شاید ریحانه هیچ وقت به همچین موجودی تبدیل نمیشد ..

-سلام پسرم خوش اومدی …

-ریحانه کجاست مادر ..؟

-تو اطاقش …چیزی شده امیرحافظ ..؟

بدون اینکه جوابی بدم به سمت اطاق رفتم که در باز شد ..چشمهام با دیدن ریحانه از خشم درخشید…هردو مثل دو سردار منتظر حمله به طرف مقابل بودیم ..

از کنارش گذشتم وهمون جور که بازوش رو میکشیدم پا گذاشتم به اطاقش …در رو پشت سرم بستم وبازوش رو رها کردم ..

ریحانه با تظاهر به خونسردی پشت میز توالتی که حالا پراز لوازم ارایشی متنوع بود نشست…

برگهءاخطاریه رو به سمتش گرفتم ..

-این چیه ..؟

با خونسردی احمقانه ای ..برس موهاش رو برداشت وشروع کرد به شونه کردن موهای رنگ شده اش …

-من چه میدونم

دوقدم بلند برداشتم وبرگهء اخطاریه رو رو میز توالت کوبیدم ..جوری که بعضی از وسایل روی میز چَپه شد

-این چیه ریحانه ..؟

صدام به قدری بلند بود که مطمئنا پریسا خانم هم شنیده بود …

-اِ؟؟؟مثل اینکه برگهءاخطاریه است …چقدر زود اومد ..

با عتاب توپیدم ..

-ریحـــــانه …!!

-چیه …؟رفتم دادگاه خونواده ومهریه ام رو اجرا گذاشتم ..حرفیه ..؟

دستهام رو مشت کردم تا یه وقت نکنه تو یه تصمیم سریع وبی فکر کار دست خودم وریحانه بدم ..

روزی که تو همین اطاق به فاصلهءچند قدم با اون دختر ساده ومعصوم صحبت میکردم …هیچ وقت فکرش رو هم نمیکردم که اون دختر ساده به این عجوبه تبدیل بشه …به این زنی که نمیشناختمش …

-هیچ معلوم هست چه غلطی کردی ..؟

-اره معلومه ..وقتی که جنابعالی همهءامکاناتم رو ازم میگیری وبا من مثل یه زندانی رفتار میکنی من هم این جوری عکس العمل نشون میدم …

-کی رفتی درخواست دادی ..؟

با خشونت خیره شد تو چشمهام ..

-تو فکر کن فردای همون روزی که بهم تجاوز کردی ..

کلمهءتجاوز از بند بند وجودم رد شدوبه عصب هام رسید .. من تجاوز کردم …؟من …؟چه طور میتونست همچین حرفی بزنه ..؟

با شنیدن این حرف دیگه نفهمیدم چی کار میکنم مثل یه ادم افسار گسیخته گوشهءائینهء میز توالت رو گرفتم وپرت کردم ..

قاب ائینه از کنار ریحانه گذشت وروی زمین هزار تیکه شد …از عصبانیت وشدت خشم داشتم سنگکوپ میکردم ..صدای پریسا خانم رو از پشت در اطاق شنیدم ..

-ریحانه ..؟امیرحافظ ..؟چی شده ..؟

با تمام عصبانیتی که داشتم در رو بازکردم ..

-چیزی نیست پریسا خانم ائینه شکست …شما بفرمائید …

-حالتون خوبه ..؟

-بله هردو خوبیم ..بفرمائید خواهش میکنم ..

وبلافاصله درو پشت سرم بستم …ریحانه که از شدت ترس وتعجب همون جور مسخ روی عسلی نشسته بود از ترس بلند شد ..

از کنار تیکه های بزرگ ائینه گذشتم …کف پام به سوزش افتاد ولی بی توجه زمزمه کردم ..

-من بهت تجاوز کردم ..؟اره ریحانه …؟این تو نبودی که با وجود خودداری های من بازهم جلو اومدی …

-تو.. تو …

از ترس نمیتونست جمله اش رو کامل کنه …

-من چی ..؟آره .آره ….شاید هم من مقصرم که به دختری که جنبهءاین زندگی رو نداشت ازادی دادم ..متاسفم ..برای خودم متاسفم که سرنوشتم رو با دختر بی ظرفیتی ..مثل تو گره زدم ..مهریه ات رو میخوای؟؟

باشه ..تو همین هفته به نامت میکنم ولی بعد از اون به هیچ عنوان ازم توقع نداشته باش که همون امیرحافظ گذشته باقی بمونم …

یه سری چیزها عوض شده …تو هم عوض شدی وکاری کردی که من هم عوض بشم ..شاید باید تو تصمیم گیریمون تجدید نظر کنیم …

همون لحظه از کنار تکه خرده های ائینه رد شدم …سوزش پام ودرد دلم امونم رو بریده بود ..بدون توجه به نگاه نگران پریسا خانم از خونشون بیرون زدم ..وپله ها رو پائین رفتم ..

بدون اینکه ذهنم یاری کنه پشت رل نشستم واستارت زدم ..باید از اینجا میرفتم تا یکم فکر کنم تا ببینم چه بلایی سرم اومده… تا بفهمم به کجا رسیدم ..

دو ساعت تموم تو یه خیابون فرعی خیره شدم به ماشین های عبوری وفکر کردم ..سوزش پام با اینکه زیاد بودولی یه جورهایی خودم رو مستحق این درد میدونستم ..نمیدونستم کجای راه رو اشتباه رفته بودم که به اینجا رسیدم ..

فقط میدونستم زندگی مشترکی که هنوز حتی شروع هم نشده بود نفس های اخرش رو میکشید ..درست مثل یه انسان روبه موت ..

فکر کردم …فکر کردم ودرد کشیدم وبیشتر از همه شرمنده شدم …از روی حاج بابا خجالت میکشیدم ..دادن مهریهءریحانه مشکلی نبود حقش بود حقی که دانسته بهش داده بودم

ولی مطمئنا با رابطه ای که بین من وریحانه اتفاق افتاده بود حالا باید مهریهءکاملش یعنی سه دنگ خونهءپدری رو بهش میدادم ..

واگه حاج بابا میفهمید… اگه متوجه میشد که من چی کار کردم… ازم دل چرکین میشد… شرفم رو به امانت گرفته بود اما من احمق ..مثل یه بچهءشونزده سالهءتازه بالغ شده …دست وپام رو تو رابطه گم کردم وکاری رو انجام دادم که حالا صددر صد به ضررم تموم شده بود ..

از خودم بدم میومد …از ساده لوحی احمقانه ام ..از اینکه نفهمیدم ریحانه بانقشه جلو اومده …از اینکه تمام رابطه امون یه حیلهءماهرانه بود تا بتونه به جای نصف مهریه اش همهء مهریه اش رو بگیره

ومن چقدر ساده وخوش باور بودم که فکر میکردم این رابطه… تنها وتنها برای مستحکمتر شدن زندگیمونه ..

خدایا من چی کار کردم ..؟این چه حماقتی بود که مرتکب شدم ..؟درسته که زنم بود ولی نباید…. نباید رابطمون به اینجا میرسید ..

خدایا حالا چه جوری به حاج بابا بگم ..؟جه جوری تو صورتش نگاه کنم وبگم پسرت امانت دار خوبی نبوده ..

بازنگ موبایلم از خلسه بیرون اومدم ..حاج بابا بود ..

-الو سلام حاج بابا …

-سلام بابا جان ..کجایی …؟

-تو راهم …دارم میام ..

-باشه مادرت نگرانت شده بود ..منتظریم خداحافظ ..

گوشی رو قطع کردم وبا بی فکری ماشین رو روشن کردم باید با حاج بابا حرف میزدم حتی اگه تو گوشمم میزد حق داشت …حالا دیگه بعد از کلی سرزنش کردن خودم …امادهءروبه رو شدن با اشتباهم بودم ..

***

تو هوای سرد زمستون کنار ایوون ایستاده بودم وفکر میکردم ..تمام خاطرات خوش گذشته جلوی چشمهام جولون میداد وحالا همهءاون خاطرات قشنگ .. مثل یه خار تو قلبم فرو میرفت ومن رو از درون خرد میکرد ..

از عصر مدام به این فکر میکردم که چه جوری این خبر رو به حاج بابا بدم ..تو این سه چهار ساعتی که برگشته بودم به قدری ذهنم مشغول بود که همه متوجه شده بودن ..

نگاهم به اسمون نیمه ابری بود که صدای جیر جیر در باعث شد سربچرخونم ..

-امیرحافظ چرا تو سرما وایسادی بابا ..؟

-فکرم مشغوله حاج بابا ..

-کمکی از دستم برمیاد …؟

با افسوس به سمت حاج بابا برگشتم… چه زود وقت اعتراف رسیده بود ..؟

-یه اشتباهی کردم که روی حرف زدن راجع بهش رو ندارم ..

صدای حاج بابا بهم نزدیک تر شد

-دل نگرونم کردی امیرحافظ… بگو چی شده ..

یه نفس عمیق گرفتم وخیره شدم به فضای حیاط ..حتی فکر سهیم شدن این خونه با ریحانه ازارم میداد ..

-امروز از دادگاه خوانواده برام احضاریه اومد …

صدای متعجب حاج بالا دلم رو لرزوند ..

-داد گاه خوانواده ..؟

به سردی ادامه دادم ..

-ریحانه مهریه اش رو اجرا گذاشته ..

-چی ..؟چی میگی امیرحافظ ..؟ریحانه همچین دختری نبود ..

-نبود حاج بابا ولی حالا هست ..ریحانه تغیر کرده ..عوض شده ..بد شده …دیگه اون دختر ساده ومظلوم چند ماه پیش نیست که با هرحرف وسخنی سرخ بشه ومحجوبانه سر به زیر بندازه ..

حاج بابا سکوت کرده بود …دلم خون شد …

-حالا میخوای چی کار کنی ..؟

-مهریه اش رو میدم …البته با اجازهءشما ..

دوباره مکث کردم وحرفم رو مز مزه کردم ..

-اما این وسط یه مشکل دیگه هم هست ..

قدمی جلو گذاشتم وسر به زیر ادامه دادم ..

-من باید کل سه دنگ مهریهءریحانه رو به نامش کنم ..

-چی ..؟ولی شماها که فقط عقد کردید .؟؟

سرافکنده بودم ..سرافکنده تر شدم ..حتی زبونم زیر وبالا نمیرفت تا حرف دلم رو بزنم ..

-امیرحافظ حرف بزن ..

-اشتباه کردم حاج بابا ..به اعتمادی که بهم کردید خیانت کردم ..من ..من ..

برای اولین بار تو عمرم اشک تو چشمم جمع شد …

-من خراب کردم …دست خودم نبود …من بچگی کردم حاج بابا ..من رو ببخشید ..

دست سرد حاج بابا به ارومی شونه ام رو لمس کرد .. نفسش به قدری سنگین بود که حتی نفس من رو هم برید ..

-اروم باش پسرم ..درسته که نتونستی پای حرفت بمونی ولی توقع من هم ازت زیاد بود ..

-نگید حاج بابا ..این جوری هیچی ازم باقی نمیمونه ..

-حرف حق رو میزنم پسرم ..با علاقه ای که تو به ریحانه داشتی باید میفهمیدم که عمل کردن به این خواسته چقدر دشواره ..عیب نداره بابا جان ..کاریه که شده ..

درسته که شرع وعرف وقانون به تو این اجازه رو داده بود ولی به هر حال کار اشتباهی بوده که تو مرتکب شدی …حالا هم نمیشه کاری کرد ..باهاش صحبت کن سه دنگ خونه رو به نامش بزنم .. ..

-نه حاج بابا این چه کاریه ..؟من خودم پولش روجورش میکنم …

صدای حاج بابا به سختی سنگ بود ..

-از کجا میتونی ؟میدونی سه دونگ این خونه چقدر میشه ..؟ما تازه تونستیم قد راست کنیم وکارخونه رو به جایی برسونیم حالا اگه بخوایم تمام سرمایه امون رو از کار خونه خارج کنیم اونوقته که دیگه نمیتونیم سرپا شیم ..

-ولی این جا خونهءماست من نمیتونم ..اصلابا ریحانه حرف میزنم تا یه مدت دست نگه داره ..

– نه امیرحافظ روزی که من به عنوان بزرگترت سه دنگ این خونه رو مهریهءریحانه کردم فکر اینجاش رو هم کرده بودم ..

ازم فاصله گرفت ..که بی هوا گفتم ..

-بعد از دادن مهریه دیگه نمیتونم با ریحانه ازدواج کنم ..این دختر ..

-امیـــــرحـــــافظ …!!!

حاج بابا چنان شماتت بار اسمم رو صدا کرد که سکوت کردم ..

-فراموش نکن که مهریه تنها حق قانونی وشرعی یک زنه.. که حتی از شیر مادر هم براش حلال تره ..

تووظیفته که به عنوان یه مرد مهریهء زنت رو بدی …پس این مسئله رو از ذهنت بیرون کن ..نمیخوام این برنامه تاثیری روی رفتارت داشته باشه ..

این جوری به قضیه نگاه کن که ریحانه یه طلبی از تو داره وتو هم باید سروقت بدهکاریت رو پس بدی …پس بدون اینکه به فکر چیزهای دیگه باشی طلبت رو بده وخودت رو از زیر بار دینی که به ریحانه داری دربیار ..

نفسی گرفتم وبا سرتائید کردم ..شاید حق با حاج بابا بود ..فعلا باید به فکر مهریهءریحانه میبودم تا بعد از اون با فکر راحت به ایندهءازدواجمون وتاهل فکر کنم ..

بعد از به نام شدن سه دنگ… ریحانه خونه رو برای فروش گذاشت وحاج بابا به اجبار مجبور شد خونه رو بفروشه …

خونه رو فروختیم وبا یه مقدار پس انداز یه خونهءکوچیکتر تو یه محلهءدیگه خریدیم ..

مهریهءریحانه رو دادم ولی …ولی مشکل اینجا بود که با دادن مهریهءریحانه… مهرش هم کم کم از دلم بیرون رفت ..

تازگی ها حتی چشم دیدنش رو هم نداشتم ..مخصوصا که حالا با داشتن پول وامکاناتی که از اول میخواست …به کس دیگه ای تبدیل شده بود ..

به زنی که نمیدونستم از اول تو جلد یک شیطان فرورفته بود یا به تازگی گول مار خوش خط وخالی مثل مینا رو خورده بود ..

کم کم داشتم از خودم واین تقدیری که خدا برام نوشته بود خسته میشدم ..از اینکه قلب پاکم رو دو دستی تقدیم به کسی کردم که هیچ ارزشی برام قائل نبود ..

این روزها ذهنم بدجوری مشغول بود ..مدام با خودم درگیر بودم ..اینکه خدا با دونستن رفتار وعقاید من… چرا باید کسی مثل ریحانه رو سر راهم قرار میداد؟ ..چرا… چرا قسمتم این دختر ناپخته بود ..؟

شاید هم تقصیر دلم بود که بی جهت به سمتش کشیده شد… شاید اگه بهش دلبسته نمیشدم …عزیز، ریحانه رو پیشنهاد نمیداد ومن هیچ وقت به این نقطه نمیرسیدم ..

ازدست خدا دل گیر بودم ..بندهءبدی نبودم که توقع همچین درس عبرتی رو داشته باشم …

با پرداخت مهریه وپرده دری های واضع ریحانه تازه میفهمیدم که من وریحانه از دو سرشت جدائیم ..

سرم رو بلند کردم وخیره شدم به سقف اطاقم ..

-خدا ..چرا باهام همچین معامله ای کردی ..؟مگه من چی میخواستم ..؟جز یه زندگی اروم وبی دغدعه چی ازت خواسته بودم ..؟چرا این ارامش رو ازم دریغ کردی ..؟منکه توقع چندانی نداشتم ..پس چرا ..چرازندگیم رو به اینجا کشوندی ..؟

مهرو تسبیحی که پناه هرلحظه از تنهائیهام بود حالا دیگه برام بیگانه شده بودم ..حالا دیگه وقتهای بیکاری به جای سجده کردن وسر تسلیم فرود اوردن به عرش کبریایی خدا… ناراحتی هام رو یک تنه به دوش میکشیدم وبرای فرار از این درد استخوان سوز به کار وکارخونه پناه برده بودم ..

حاج بابا میدید وگه گاهی باهام حرف میزد… ولی دردِ دل من با این حرفها اروم نمیشد ..ریحانهءمن …زنی که قرار بود تا دو ماه دیگه زیر یک سقف مشترک بریم بهم ناروزده بود ..

از سادگی ودل پاکم بدترین بهره ها رو برده بود ..وحالا که همه چیز براش مهیا بود دیگه حتی گوشهءچشمی هم به من نداشت …

دو هفتهءدیگه هم تو بی خبری من از ریحانه گذشت .دیگه حتی برام مهم نبود که چه حرفهایی پشت سرم گفته میشه …یا یک ماه ونیم دیگه تاریخ ازدواجمونه ومن حتی یه خرید ساده هم برای ریحانه نکردم ..

ریحانه با دوستهاش ومگسان دور شیرینی ای که اطرافش رو گرفته بودن خوش بود…ومن با این دردی که هرروز بیشتر از دیروز کمرم رو خم میکرد کلنجار میرفتم ..

حاج بابا وعزیز وفاطمه همه راهی رو رفتن ولی من یک سره کار میکردم… کار وکار.. تافراموش کنم چه بلایی داره به سرم میاد ..تا اینکه اخرین ضربه به پیکرهءاین رابطه زده شد …

اخرین رشته ای که این پیوند رو حفظ میکرد بریده شد ومن از هرچی بود ونبود فاصله گرفتم ..

من امیرحافظ رسولی پسر حاج احمد رسولی معتمدمحل… باختم …بدجوری هم باختم ..

کنار ریحانه رو نیمکت سرد ویخ زدهءپارک نشسته بودم ..نمای پارک ساکت وسرد بود درست مثل زندگی من وریحانه …

ساعت های گذشته مثل یه فیلم از جلوی چشمهام رد شد ..

تماس پریسا خانم با حاج بابا ..رفتن به کلانتری ..(وای برمن) ..

چشمهام که از استرس واضطراب دو دو میزد …(وای) ..

راهروهای پراز ادم …وبالاخره ..صورت خیس از گریهءریحانه که با کلی ارایش زشت وزننده به چشم میومد ..

اخرسر دیدمش ..اخر سر برام واضح شد که حقیقت داره ..که زن من …ریحانهءمن …با دوستهاش تو یه پارتی دستگیر شده بودن ..

تو اون لحظه حاضربودم جنازهءریحانه رو ببینم ولی تعهد دادن ریحانه رو نبینم …ولی ادمهای اطرافش رو که یکی بدتر از دیگری بود… نبینم ..

کمر خم شدهءحاج بابا رو که تو عمرش پاش به کلانتری باز نشده بود رو نبینم …صدای نعره های اقا کریم رو که تازه بعد از یه عمر زندگی ابرومند کارش به کلانتری کشیده بود نشنوم …

نبینم ..نشنوم… بمیرم …تموم بشم وبازهم نبینم ..

صدای گریه های احمقانهءریحانه تو گوشم میپیچید ..دوست داشتم داد بزنم ..

-خفه شو ..بس کن ..این بود اون چیزی که میخواستی ..؟این بود اون کعبهءامال وارزوها ؟…این بود جواب اقا کریم بندهءخدا که از صبح تا شب برای توی نمک به حروم جون میکند ..؟

واقعا این رو میخواستی …؟خب حالا که بهش رسیدی ..دیگه این همه گریه وزاری به چه درد میخوره …؟

همون لحظه ای که پام رو از تو کلانتری بیرون گذاشتم ..همون لحظه ای که درک کردم دیگه این ریحانه به ریحانهءگذشته بدل نمیشه… بُریدم ..

اخرین ساقهء ترد بین من وریحانه هم بریده شد ..دوباره خیره شدم به سکوت عصر گاهی پارک …

بعد از یک هفته انزوا وفکر وفکر …حالا رسیده بودم به اینجا ..به اینجایی که همه چیز رو تموم کنم …درست مثل روز اول ..

انگار که نه خانی اومده ونه خانی رفته ..هرچند که تو این اومدن ورفتن احمقانه… دل من هم مابین ضربه ها لگدمال شده بود ..

-فردا میرم دنبال کارهای طلاق ..

صدای بغض الود ریحانه حتی یک درصد هم نتونست تاثیری روم بذاره …

-امیرحافظ ..

سرم رو به سمت اسمون سرد ونیمه ابری پارک بالا گرفتم …خورشید رفته بود وهمه چیز داشت تو گرگ ومیش دم غروب محو میشد ..

-همه چی تموم شد ریحانه …رابطهءمن وتو به مقصد نرسیده تموم شد ..

صدای گریهءاروم ریحانه بلند شد ..

-چه جوری میتونی اینقدر بی انصاف باشی ..من زنتم ..هنوز دوستت دارم ..

-دیگه برام مهم نیست ..این منم که دیگه دوستت ندارم ..این منم که همهءاعتمادم به تو رو از دست دادم ..

-نگو امیرحافظ ..قول میدم درست شم ..قول میدم ..

-یادته ریحانه؟ …یادته چند بار بهت گفتم دست از کارهات بردار ..که درست زندگی کن ..تا همه چیزم رو به پات بریزم …ولی گوش ندادی ریحانه ..من رو احمق فرض کردی ..

-نه اینطور نیست ..

-چرا …خودت هم میدونی ریحانه …من با کلی عشق به خواستگاریت اومدم ..اون موقع ها ایمان داشتم که خدا لطف کرده وخواستهءدل وعقلم رو اجابت کرده ..

گفتم ریحانه هم مثل منه …کسی که نون قلبش رو میخوره ..ولی نمیدونستم اون ریحانه آب ندیده است ..وبا دیدن ابی دریاچه ..من رو ول میکنه ومیره ..

-نه امیر حافظ من اشتباه کردم قول میدم عوض بشم …

-تو عوض شدی ریحانه …دیگه احتیاجی به عوض شدن دوباره نیست ..از همون وقتی که مینا رو دیدم بهت هشدار دادم گفتم از این زن دور باش ..قبول نکردی ..هرروز بیشتر از قبل بهش نزدیک شدی ..حالا هم به جایی رسیدی که دیگه راهی برای برگشت نیست ..

یه نفس سنگین گرفتم ..

-فردا برای طلاق توافقی میرم ..

ریحانه زار زد ..

-نه امیر نمیتونم ازت جدا شم ..فقط یک ماه ونیم دیگه وقت مونده تا ازدواج کنم …

به سردی نفسم رو بیرون دادم ..گرمای نفس هام ابر شده وتو یه لحظه ناپدید شد ..درست مثل عمر کوتاه خوشبختی من وریحانه ..

-اگه هنوز پیشت ارج وقرب دارم… اگه هنوز هم برات مهمم …پس هروقت که گفتم بیا دادگاه وبا میل خودت تمومش کن ..

-امیرحافظ ؟؟چه جوری میتونی همچین حرفی رو بزنی ؟..تو دوستم داری ..

با حسرت اه کشیدم .

-اره یه روزی دوستت داشتم ..حاضربودم برای یه لبخندت اسمون رو به زمین بیارم ..اما دیگه دوستت ندارم ..من اون ریحانهءمعصوم رو که تک تک گلهای روی چادرش رو میشناختم دوست داشتم ..

نه این دختری که پاش به پارتی وکلانتری باز شده ..نه دختری رو که از بدنش سواستفاده میکنه تا بتونه کل مهریه اش رو بگیره …نه این زنی که هیچ ارزیش برای آبروی شوهرش قائل نیست ..

ریحانه همه چی تموم شده ..به این ریسمان های نازک چنگ نزن ..

-امیرحافظ بهت التماس میکنم …این جوری ذلیلم نکن .. یه وقت دیگه بهم بده …

برگشتم به سمتش .حتی دوست نداشتم تو صورتش نگاه کنم ..دلزده بودم ودیگه هیچ علاقه ای تو وجودم نمونده بود ..همه چیز ته کشیده بود ..عشقم ..غرورم ..علاقه ام ..زندگیم ..حتی ایمانم به خدای بالای سرم …

بد معامله ای باهام شده بود …منی که همه چیز رو تو طبق اخلاق گذاشته بودم حالا دستم از همه چیز کوتاه شده بود ..

-اگه بخوام هم نمیتونم ریحانه ..دیگه نمیتونم حتی برای یه لحظه تحملت کنم ..خواهش میکنم ریحانه ..تمومش کن ..بی حرف ..بی گریه ..این اخرین خواسته ای که ازت دارم ..

ریحانه بینیش رو بالا کشید وبعداز چند لحظه سکوت گفت ..

-باشه حالا که تو این رو میخوای باشه … از زندگیت میرم.. امیدوارم ..

بعض باعث شد ادامهءجمله اش رو لرزون تر از قبل بگه ..

-امیدوارم من رو ببخشی …

از کنارم بلند شد ورفت ..حتی نگاهش هم نکردم ..دیگه برام مهم نبود ..هیچ چیز مهمی باقی نمونده بود ..

سرم رو بلند کردم وخیره شدم به اسمون سیاه وتاریک شب …تو دلم پچ پچ کردم ..

-باهام بد تا کردی خدا …بدکردی ..کسی رو سرراهم گذاشتی که نیمهءگمشده ام نبود ..حتی شبیه به من هم نبود ..

به تقدیری که برام رقم زده بودی اطمینان داشتم …به بزرگی ووحدانیتت ..ولی بهم نشون دادی که فکرم اشتباه بود ..

باشه خدا …تو عرض شیش ماه امتحانی ازم گرفتی که یک سره توش رفوزه شدم …به اینجا رسیدم که ختم همه چیزه …حالا دیگه برام مهم نیست چی رقم زدی ..

بتازون خدا ..دیگه هیچ توقعی ازت ندارم ..از این به بعد خودمم وخودم ..روی پای خودم وایمیستم به جای اینکه با تیکه بر تو زندگیم روبه اتیش بکشونم ..

این جوری اگه اشتباه کنم خطا کنم وبه بیراهه برم میگم خودم کردم …میگم خودم باختم ..ولی اون جوری بدتر میشکنم ودیگه هم سرپا نمیشم ..

***

چند روزبعد …تو سکوت …میون یه عالم حرف گفته ونگفته …از ریحانه جدا شدم ..هرچند که درد تو دلم بیشتر از غصه چشمهای ریحانه بود …

ریحانه ای که میگفت اشتباه کرده ولی من بازهم نمیتونستم ببخشمش …چون میدونستم تا وقتی که مینا تو زندگیش هست من یه بازندهءبدبختم که حتی علاقهءریحانه هم نمیتونه دردی ازم دوا کنه ..

تو یه روز سرد پائیزی درست بعد از پنج ماه نزدیکی ..با یه اسم تو شناسنامه ویه صیغهءطلاق از هم جدا شدیم ..گسستیم …شاید هم راحت شدیم از این قید وبند دست وپاگیر ..

ازهمون لحظه ای که پا تواطاقم گذاشتم مهر وسجادهءگوشهءاطاقم رو جمع کردم ..

من با دلم جلو رفته بودم وحالا بی دل ودین حتی از یک مرده هم کمتر شده بودم ..دیگه امیرحافظ نبودم ..پیرو خط حاج رسولی هم نبودم ..

یه پسر تنها وبی کس بودم که شروع به تنیدن تارهای تنهایی کردم ..به ساختن پیله ای به دور خودم که نه راه نفوذی داشت نه روزنهءامیدی ….خلاصی هم نداشت ..

من باختم ..بد هم باختم ..وحاج بابا وعزیز تو این میون لب بستن …نه تقبیح کردن… نه نصیحت …خوب میدونستن که هیچ کدوم جواب نمیده ..من بریده بودم ..

به پایان خط رسیده بودم …پس همگی سکوت کردن تا من با خودم وخدای خودم واین سینهءخالی کنار بیام ..

ولی نیومدم ..امیرحافظ تو یک کلام مرده بود ..باپا گذاشتن به کلانتری وخون دلهایی که تو این چند ماه خورده بود …تموم شده بود ..

لب بستم ..دل کندم وبریدم …از زندگی بریدم ..کار کردم وکار کردم …بالا رفتم وبالا تر ..به جایی رسیدم که میشد بگم حتی خدا رو هم بنده نبودم …

یه ادم اهنی شدم که دیگه حتی چشمهای غصه دار عزیز وآه های سینه سوز حاج بابا هم براش مهم نبود …فقط یه حرف داشتم ..من رو به حال خودم رها کنید …

دیگه اون امیرحافظی که ساعت ها پای بحث های فلسفی حاج بابا وفاطمه میشست واز عقاید وراه ورَوِشش دم میزد مرده بود ..

از مردی که یک تنه میخواست تا دنیا رو بسازه خبری نبود …امیرحافظی که مونده بود ..یه جنازه بود که فقط روزها رو سر میکرد وهرروز اتیش کینه ونفرتی که تو دلش تلنبار شده بود رو شعله ورتر میکرد …

تا به خدای خودش بگه دیدی …دیدی بدون تو هم میشه زندگی کرد ..میشه برد ..میشه بالا رفت …

چه فرقی میکنه که دیگه دلی نمونده ..دیگه اسایشی نمونده …مهم اینه که من دارم بالا میرم …بالا وبالاتر

وهرروز ازت فاصله میگیرم …اینه اون چیزی که تو این شیش ماه بهش رسیدم …دور شدن وبالارفتن ..

(پیش از آنکه درباره ی زندگی، گذشته و شخصیت من قضاوت کنی…

خودت را جای من بگذار…

از مسیری که من گذشته ام عبور کن…

با غصه ها…

تردیدها…

ترسها…

دردها و خنده هایم زندگی کن…

یادت باشد هرکسی سرگذشتی دارد، هرگاه به جای من زندگی کردی، آنگاه می توانی درباره ی من قضاوت کنی)

فصل سوم (لبهای بسته )

“امیرحافظ”

صدای بوق اشغال باعث شد تا دوباره شمارهءحاج بابا رو بگیرم …چند تا زنگ خورد وصدای حاج بابا تو گوشی پیچید ..

-الو حاج بابا ؟

-جانم بابا ..؟

-کجائید دارید میاید خونه …؟

-نه …بایه خانمی تصادف کردم دارم میبرمش بیمارستان ..

-چی؟ تصادف کردین ..؟

نگاه نگران عزیز وفاطمه دردم تیره شد …با سر به فاطمه اشاره کردم تا هوای عزیز رو داشته باشه ..

-چه جوری تصادف کردین ؟…حالش خیلی بده …هوش وحواسش سرجاشه ..؟

-اره اره بهوشه …خدا بهمون رحم کرد ..

تا اومدم حرف بزنم صدای حاج بابا تو گوشی پیچید ..انگارکه داشت با کسی که باهاش تصادف کرده بود صحبت میکرد

-چی شده دخترم ..؟

-حالم خوبه اقا ببخشید مزاحمتون شدم ..حلالم کنید ..

-صبر کن دختر جان ..خانم ..

مغزم هنگ کرد …دختر ..صبر کنه ..؟اونجا چه خبره ..؟

-الو الو حاج بابا ..

صدای بازشدن در …وبعد هم خش خش …فکرم تو لحظه به سمت هزار تا اتفاق مختلف ودرعین حال بد رفت ..

وای نکنه دزد باشن ..یا زور گیر …نکنه همه اش یه نقشه باشه ..؟اخه یه دختر اون هم این ساعت شب وسط خیابون چی کار میکرده که حاج بابا بهش بزنه ..؟

اینقدر تو روزنامه وصفحهءحوادث ومحفل های خونوادگی خونده بودم که همه رو از حفظ بودم ..

-چی شده امیرحافظ ..؟

با بی حوصلگی رو کردم به عزیز ..

-چیزی نیست عزیز ..شما برو تو ..

-بابات با کی تصادف کرده ..؟

-با یه دختر معلوم نیست این ساعت شب تو خیابون چی کار میکرده ..

دوباره صدای حاج بابا وزمزمه هاش تو گوشی پیچید ..

-الو حاج بابا صدامو میشنوی؟ ..الو ..الو حاج بابا ..

دوباره صدای عزیزاز بیخ گوشم اومد

-چی شده امیرحافظ …چه بلایی سر بابات اومده ..؟

-ای بابا میگم چیزی نیست عزیز… شما بمونید من برم دنبالش ..

-اخه کجا میخوای بری …؟ادرس نداری که …

-مهم نیست یه جوری باهاش حرف میزنم ..

-پس صبر کن تا من هم بیام ..

-نه عزیز تنها میرم ..استرس برای قلبت خوب نیست ..

-میگم صبر کن امیرحافظ ..

همون لحظه چادرومقنعه اش رو هول هولکی سر کرد وپشت سرم از پله ها پائین اومد ..

فاطمه هم با یه چادر رو سرش از پله ها سرازیر شد که توپیدم ..

-تو کجا ..؟

-منم میام خوب ..

-لازم نکرده تو خونه بمون شاید حاج بابا زنگ زد …اگه زنگ زد خبرش رو بهم بده …یادت نره فاطمه ..

-باشه ..

همون جور که دزدگیر ماشین رو میزدم همزمان گوشی رو هم به گوشم چسبوندم ..

صدای اون طرف خط کمتر شده بود… تو ماشین نشستم واستارت زدم ..همزمان دوباره تو گوشی گفتم ..

-الو حاج بابا ….حاجی صدامو میشنوی ..؟

نمیدونم بعد از شیش ماه خدا صدام رو شنید… یا حاج بابا گوشش تیز شد که گوشی رو برداشت ..

-الو امیرحافظ ..هنوز پشت خطی ..؟

-چی شده بابا ..؟

-حالش بد شده بابا جان.. از هوش رفته ..

-چی ..مگه میشه ؟اینکه تا همین الان به هوش بود ..

-از ماشین پیاده شد که از حال رفت ..امیرحافظ من نمیتونم حرف بزنم دارم میرم بیمارستان —- ..بیا اونجا ..

-باشه من اومدم خداحافظ ..

صدای لرزون عزیز باعث شد تو ائینه نگاه کنم ..

-چی شد امیرحافظ …دختره حالش بد شده ..؟

-نمیدونم عزیز …فقط توروخدا شما نگران نباش ..

-چه جوری میتونم نگران نباشم ..بابات زده به یه دختر جوون بعد نگران نباشم ..؟

به خاطر استرس وعصبانیتی که تو وجودم بود غریدم ..

-اون دختر غلط میکنه نصفه شبی راه بیوفته تو خیابون که بابای بنده خدای من هم باهاش تصادف کنه …

عزیز تشر زد ..

-امیرحافظ ..!!

-باشه عزیز باشه من فعلا حرفی نمیزنم… ولی شما خودت میری میبینی … من جنس این جور ادمها رو میشناسم ..برای اینکه پول مفت گیر بیارن خودشون رو میندازن جلوی ماشین

-بس کن امیر..چرا پشت مردم حرف میزنی …؟تو اصلا اون دختر رو نمیشناسی ..

-باشه عزیز باشه ..

دم بیمارستان نگه داشتم وبه همراه عزیز وارد قسمت اورژانس شدیم ..حاج بابا دم در اورژانس ایستاده بود ..

-چی شده احمداقا …؟

حاج بابا چشم غره ای بهم رفت ..

-چرا مادرت رو با خودت اوردی ..؟

با کلافگی نگاه دلخوری به عزیز انداختم ..

-چی کار کنم از پسش برنیومدم ..

عزیز با بی صبری میون حرفم پرید ..

-به جای این حرفها بگو حالش چطوره …؟

-تو اطاق ….دکتر داره معاینه اش میکنه …حاج خانوم یه سر بزن ببین حالش چطوره ..

عزیز لای در رو بازکرد وبا نگاهی که به داخل اطاق انداخت صورتش رو چنگ زد ..

-یا امام زمان این که یه دختر بچه است …

حاج بابا سرش رو پائین انداخت خواستم ازگوشهءدر این موجود شگفت انگیز رو ببینم که دکتر اومد بیرون …

-اقای دکتر حالش چطوره .. ؟

بازهم عزیز پرسید ..

-خوبه خانم ..خداروشکرمشکل جدی نداره فقط یه چند تا کوفتگیه جزئیه ..عکس از سرش هم انداختیم مشکلی نبود ..

یه اُفت فشار جزئی بوده که اون هم سرمش تموم شد مرخصه …به خونواده اش خبر دادین …؟

اینبار هرسه به حاج بابا خیره شدیم ..

-نه هیچی همراهش نبود …

-خیلی خوب به هوش اومد ازش بگیرید ..

عزیز که حالا خیالش راحت شده بود ازکنار دکتر گذشت ووارد اطاق شد ..

پشت سر عزیز ناخواسته قدم به اطاق گذاشتم …صورت بیش از حد کثیف وچشمهای پف الود دختر به همراه لباسهای مندرس وکفش های پاره ای که تا به تا پائین تخت رها شده بود حدسم رو به یقین تبدیل کرد ..معلوم بود دختره از اون هفت خط هاست ..

-حاج بابا وسائلش کو؟ .باید زنگ بزنیم بیان دنبالش ..

-گفتم که هیچی همراهش نبود ..

رو کردم به عزیز ..

-عزیز جیب هاش رو بگرد ببین شمارهءتلفنی چیزی پیدا میکنی …

-ارومتر امیرحافظ چه خبرته ..بزار به هوش بیاد از خودش میپرسیم ..

-وای عزیز از دست شما …از همون موقع که حاج بابا زنگ زد گفتم این دختر این کاره است ..

-خاک به سرم این چه حرفیه میزنی مادر …؟

حاج بابا هم درادامه توپید ..

-امیرحافظ مواظب حرف زدنت باش ..

-اخه حاج بابا خودت بگو کدوم دختر با پدرومادر داری نصفه شب با این ریخت وقیافه وسط خیابون وایمیسته ..

حاج بابا با خوش بینی ذاتی خودش جواب داد ..

-ما که از دل مردم خبر نداریم شاید مشکلی داشته …شاید کار داشته مجبور شده بیاد بیرون …

– اخه حاج بابا… شما از کجا میدونی اون کیه ؟…ببینید قیافه اش رو …داد میزنه گدا گودوره ..

-امیـــــرحافــــظ …!!

-اخه پدر من ….عزیز من …ادم هرکسی رو که از تو خیابون پیداکرده… ور نمیداره با خودش بیاره بیمارستان …

-چی میگی امیر حافظ ؟…هرکسی یعنی چی ..؟میگم زدم بهش …

-اره زدید …ولی دیدید که دکتر گفت هیچیش نیست ..فقط فشارش پائینه که اون هم با یه سرم نمکی میاد سرجاش …دیگه این همه بالا وپائین کردن نداره .

-حاج احمداقا ..

-بله حاج خانم …

-به امیر حافظ بگو بره بیرون ..دلم نمیخواد این دختر به هوش بیاد این حرفها رو بشنوه ..

-چشم حاج خانم روچشمم ..شما فقط مراقبش باش …

– شما بفرمائید من هستم ..خیالتون راحت ..

پوزخندی زدم وبا حاج بابا اومدیم بیرون ..

پوزخندی زدم وبا حاج بابا اومدیم بیرون ..حاج بابا چشم غره ای رفت

-چرا جلوی دهنت رو نمیگیری امیرحافظ ؟..من کاری به زندگی این دختر ندارم ..با ماشین زدم بهش تاوانش رو هم میدم …خداروخوش نمیاد پشت سر بنده اش این جوری حرف بزنی ..

-ای حاج بابا …شما چقدر ساده ای ..خدا چیه ..؟بندهءخدا چیه ..؟اینها یه مشت فقیر بیچاره ان که کیسه دوختن برای مال ومنال بقیه ..چشمشون که به یه ماشین مدل بالا میوفته اب از لب ولوچه اشون سرازیر میشه ..

-بس کن امیر ..بس کن ..تو این شیش ماه که از جدائیت از ریحانه میگذره فکر میکنم که دیگه نمیشناسمت ..انگار که تو همون بچه ای نیست که تو بغل من ومادرت بزرگ شده ..

داری چی کار میکنی با زندگیت پسرم ؟…چرا نمیخوای دست از این بد بینی برداری؟ …تا کی میخوای با دید منفی به ادمهای دورو ورت نگاه کنی…کم کم به جایی رسیدی که فکر کنم من ومادرت رو هم قبول نداشته باشی ..

حاج بابا حرفش رو زد وبا تاسف دوباره به سمت اطاق رفت ..تقه ای به در زد وگفت ..

-حاج خانم ..؟

-بله حاج اقا …؟

-حاج خانم بهشون بگید شماره بدن تماس بگیریم خونواده اشون بیان دنبالشون ..

به محض گفتن این حرف صدای گریه از اطاق اومد که حاج بابا هراسون گفت ..

-چی شده حاج خانم ..؟دکتر خبر کنم ..؟چرا گریه میکنن ..؟

-نه حاج اقا شما بفرمائید من میام خدمتتون ..

نوک کفشم رو از عصبانیت به زمین ضربه میزدم …هرلحظه که میگذشت من بیشتر از قبل به تمام حرفهام ایمان میاوردم ..

دیگه نتونستم صبر کنم ..شاکی میشدم که کسی من رو خر حساب کنه ..از کنار حاج بابا که منتظر بود گذشتم ویه تقه به در زدم

-عزیز ..عزیز خانم یه دقیقه بیا ..

عزیز که اومد بیرون توپیدم

-چی شده ..؟چرا شماره نمیده زنگ بزنیم ..؟

-ارومتر امیر حافظ ..میگه کسی رو ندارم ..

-چــــــی ..؟دیدین گفتم ..من میدونستم این کاره است ..

-یواش امیر مادر ..میشنوه ..

-به جهنم که میشنوه …ببین عزیز من از همون اول گفتم که این ادم شارلاتان …

اگه نمیخواید به حرف من گوش بدید ودوست دارید همین جوری به کارهای خیر خواهانه اتون ادامه بدید من دیگه حرفی ندارم ..این شما واون هم خانم مصدومتون …

***

نشستم تو ماشین وبا حرص در ماشین رو کوبیدم ..از دست حاج بابا وعزیز شاکی بودم .تجربهءاحمقانه ام راجع به ریحانه بس نبود که حالا داشتن به این دخترهءبی کس وکار اعتماد میکردن ..؟

اخه از کجا میدونستن که طرف دزد وشارلاتان نیست؟ ..چرا اینقدر به این دختر اطمینان داشتن؟ …

با حرص استارت زدم وماشین رو روشن کردم تا بیان ..مثل اینکه خانم مهرهءمار داشت وقرار بود امشب ببریمش به خونهءخودمون ..

دوباره گرگرفتم ..من نمیفهمم اخه حماقت تا کجا؟ ..بابا جان… ادم دزد که هوار نمیزنه من دزدم؟ ..همین ادمهای به ظاهر مظلوم هستن که از پشت به ادم خنجز میزنن ..

همین جوری با خودم غرغر میکردم وخودخودی میکردم… بدبختی اینجا بود که وقتی حاج بابا وعزیز تو یه موضوعی اتفاق نظر داشتن.. دیگه هیچ کاری از دست هیچ کس برنمیومد ..

همون لحظه گوشیم زنگ خورد ..نگاه کردم از خونه بود ..وای اصلا حال وحوصله جواب پس دادن به فاطمه رو نداشتم ..

-الو چیه فاطمه …؟

-چی شد؟ …دختره حالش خوبه ..؟

-اره بابا سرو مرو گنده …از من وتو هم سالم تره ..ولی حاج بابا وعزیز میخوان بیارنش خونه …

-چرا خونه ؟نکنه ضربه به سرش خورده .. همه چیز رو فراموش کرده

– اوف فاطمه …چرا فیلم هندیش میکنی ؟…نه بابا دختره هیچیش نیست فقط خودش رو زده به مظلومیت که من کسی رو ندارم …فاطمه حاضرم باهات شرط ببندم که طرف یه ریگی تو کفششه …

-نه بابا حاج بابا وعزیز زیاد هم ساده نیستن ..حتما دختره واقعا بی کس و کاره …

با بد خلقی گفتم ..

-فعلا که هرچی هست حاج بابا وعزیز بدجوری پشتشن …

-چیه حسودیت میشه …؟

-برو بابا دلت خوشه ..حسودی کدومه …من میگم این دختر بی کس وکار رو چرا میخواید بیارید تو خونه زندگیمون…بعد تو میگی حسودیت میشه …؟ از کجا معلوم دزد نباشه …قاچاقچی ومعتاد نباشه ..

-وای امیرحافظ ..تو هم که دیگه خیلی بد بینی …

-تو هم مثل حاج بابا وعزیز خیلی ساده ای ..اصلا من چرا دارم با تو بحث میکنم فعلا که حاج بابا امر فرمودن خانم رو مثل پرنسس ها ببریم خونه وازشون مراقبت کنیم ..

-خیل خب پس منتظرم …کاری نداری ..؟

-نه فقط اطاق خودت رو برای خانم درست کن ..

-حالا چرا اطاق خودم …؟

-چون اطاق تو از اطراف راه در رو نداره ..یه موقع شبی نصفه شبی خواست خونه رو خالی کنه میتونیم جلوش رو بگیریم ..این جوری خیالمون راحت تره …

-باشه بابا من که سر از حرفهای تو درنیاوردم …یه جوری راجع به دختره حرف میزنی انگار سرکردهءگروه گانگسترها قراره بیاد خونمون …

-خانم خوش بین ..همیشه مدعیت رو شیر بگیر ..دیگه پختمه تر از ریحانه که سراغ نداشتیم ..دیدی که به چه هیولایی تبدیل شد ..

نگاه به پله های بیمارستان کردم ..دختره با کمک عزیز داشت بیرون میومد ..با یه خداحافظی هول هولکی گوشی رو قطع کردم ..ودندون هام رو از حرص رو هم سائیدم …

***

دندون هام رو از حرص رو هم سائیدم …واقعا دوست نداشتم یک بار دیگه رو دست بخورم ..بَس بود هرچی ریحانه ومینا سرم کلاه گذاشتن ومن مثل احمق ها فقط نشستم ونگاه کردم که چجوری دارن از قِبَلم سود میبرن ..

هرچی عزیز ودختر جلوتر میومدن نفرت من هم بیشتر میشد ..انگار بهم وحی منزل شده بود که این دختر دزده… حاضر بودم قسم بخورم که این دختر یه شارلاتان واقعیه ..مخصوصا با اون قیافهءمظلوم وغلط اندازش ..

با کمک عزیز سوار شد وسلام کرد.. حتی عارم میومد جواب سلامش رو بدم ..حاج بابا که حالا کنارم نشسته بود چشم غره ای بهم رفت

ولی من بی اعتنا ماشین رو راه انداختم وتصمیم گرفتم تمام شب رو گوش به زنگ باشم تا نکنه بخواد کاری انجام بده ..

****

همین جور خیره به دهن حاج بابا بودم ..از دیشب که اون دختر مرموز ومثلا بی کس و کار به خونه زندگیمون پا گذاشته بود من هرلحظه بیشتر از قبل شوکه میشدم .مخصوصا حالا که حاج بابا با عزیز به خونه بردنش…

حرفهای حاج بابا که تموم شد حس کردم داره از کله ام دود بلند میشه …با عصبانیت گفتم ..

-شما چی کار کردی حاج بابا ..؟اخه برای چی اجاره خونه اش رو دادی؟ ..اصلا مگه اون کیه ..؟

عزیز با لحن مسالمت امیز همیشگی خودش قربون صدقه ام رفت ..

-امیرحافظ جان ..پسر گلم ..ارومتر… اتفاقی نیفتاده که …من وبابات فقط به یه بندهءمستحق کمک کردیم …این که عیب نداره ..تو خودت بارها دیدی که من وپدرت همچین کارهایی انجام بدیم ..

-اخه مادر من.. عزیز من ..کمک کردن خوبه ولی هرچیزی یه حدی داره ..میگین میخواستین کمکش کنید خوب بهش کار دادید …اجازه دادید بیاد سرکارخونه کار کنه ..نون در بیاره …عیب نداره

دیگه چرا اجازه خونه اش رو دادید؟ …اصلا کی از شما انتظار داره به بدبخت بیچاره ها برسید ..

حاج بابا با بی حوصلگی اشکاری جواب داد

-بسه دیگه امیرحافظ ..من نمیدونم ریحانه چه بلایی سرت اورده که تا این حد سنگدل شدی من ومادرت فقط به وظیفهءانسانیمون عمل کردیم …

-هه وظیفهءانسانی ..؟من نمیدونم چرا دیگران درمورد ما …به وظیفهءانسانیشون عمل نمیکنن؟ …انگار برای ما همیشه از زمین به آسمون میباره …

این دختر هم مثل ریحانه دیده ما قیافمون به پخمه ها میخوره گفته بزار تا میتونم تیغشون بزنم …بس کنید حاج بابا دارید با این خرج های سرسام اورد خونواده رو بدبخت میکنید …

حاج بابا با عصبانیت قیام کرد ..

-فقط از خدا میخوام که قبل از اینکه سرت به سنگ بخوره به راه راست برگردی …. ..چون تا وقتی که طرز فکر تو اینه من هیچ حرف دیگه ای با تو ندارم …

با دل چرکینی غر زدم ..

-حاج بابا ..چه طوری میتونید به خاطر یه دختر پاپتی پسرتون رو کنار بذارید ..؟

عزیز نالید ..

-تروخدا بس کن امیرحافظ جلوی این زبون نیش مارت رو بگیر …بدجوری داری دل خلق الله رو با حرفهات میسوزونی …

با حرص غریدم ..

-روزی که خدا ریحانه رو سر راهم گذاشت ومنِ خر از رو سادگی بهش دل بستم وعقدش کردم امیرحافظ مرد ..ازم توقع نداشته باشید هنوز هم همون ادم سابق باشم ..

-امیرحافظ احترام مادرت رو نگه دار ..

-مگه من چی گفتم حاج بابا ..شما به خاطر یه دختر بی کس وکار دارید من رو کنار میذارید حق ندارم از خودم دفاع کنم ..

حاج بابا همون جور که بهم پشت کرده بود گفت ..

-حرف اون دختر بیچاره نیست ..حرف ..حرف تواِ …تویی که دیگه نمیشناسمت ..چند ماه پیش زندگیت رو دستی دستی به اتیش کشیدی وبعد هم بدون اینکه به من یا حتی مادرت وفاطمه حرفی بزنی رفتی وطلاق توافقی گرفتی …

خودت میدونی که با این کارت چه بلایی سر ما اوردی ..ولی بازهم از رو نرفتی …شیش ماه از جدائیتون میگذره تو این مدت با تمام بد اخلاقی هات وکوتاهی هات کنار اومدم …

هرروز با کلی امید به اطاقت اومدم وبازهم با دیدن سجادهءجمع شده ات ناامید برگشتم وحرفی نزدم ..

ولی دیگه نه ..حساب تو وخدای بالا سرت به کنار ..میخوای نماز بخونی بخون ..نمیخوای نخونی نخون ..اونقدر بزرگ وعقل رس شدی که بدونی چی اشتباه وچی درست ولی بحث این دختر جداست ..

توداری جلوی من ومادرت رو میگیری تا دست بندهءخدا رو نگیریم ..ومن بهت اجازهءاینکار ونمیدم ..این دختر حق داره که کار کنه ..تا نون دربیاره ..نه من نه تو ..نه هیچ کس دیگه …حتی شوهرش حق نداریم جلوی ارادهءخدا رو بگیریم ..

-یعنی این حرف اخرته حاج بابا …یعنی بین من واون دختر …

-وای امیرحافظ بس کن ..

-باشه باشه ..خفه میشم وصبر میکنم تا یه روزی بهتون ثابت کنم این دختر واقعا کیه وچی کارست ..

خواستم از اطاق بیرون برم که حاج بابا گفت ..

-میدونی مشکل تو چیه ..؟مشکل تو اینجاست که چون یه بار با تموم وجودت اعتماد کردی وبدی دیدی دیگه نمیتونی به هیج احد والناسی اعتماد کنی ..تقصیری هم نداری ..سخته دوباره سرپا شدن

ولی بدون تمام مشکلات زندگیت با ریحانه تقصیر ریحانه ومینا نبود …بعد از جدا شدنتون بارها بهت گفتم که باید با ما مشورت میکردی ..باید زودتر به فکر درست کردن زندگیت میوفتادی ..

باید به من یا مادرت میگفتی تا یه راه درست پیش پات بذاریم ..نه اینکه با لا پوشونی اون گند رو به زندگیت بزنی …حالا هم همه چیز تموم شده ورفته …هرچی بوده رو باید بذاری کنارودوباره زندگیت رو بسازی …

اون هم با ذهن باز نه با این بدبینی ای که هرروز داره بدتر از دیروز میشه …الان هم بهت میگم داری راجع به این دختر اشتباه میکنی

عزیز هم درادامه گفت ..

-بابات راست میگه امیرحافظ ..سرشت این دختر پاکه ..وقتی بغلش میکنم مثل یه اهوی زخم خورده است ..باید بهش کمک کنیم ..

دلم نمیاد تنهاش بذاریم ..اینقدر داغون وخرابه که ممکنه با رها کردنش یه بلایی سرخودش وزندگیش بیاره …

تو چشمهاش همون معصومیتی رو میبینم که یه روزی تو چشمهای تو بود …پسرم باور کن این دختر با امثال مینا وریحانه فرق داره ..اینقدر بدبین نباش ..

با برندگی گفتم ..

-شماها که انتخابتون رو کردید پس دیگه چه احتیاجی به قانع کردن من هست …؟

راهی که به نظرتون درسته رو برید فقط امیدوارم که مثل همیشه اشتباه کرده باشم ودختره شارلاتان ودزد از اب درنیاد …

سه روز از شروع کار ارکیده ..همون دخترک ژنده پوش در بیمارستان… گذشته بود …

با اینکه تا حدی وجودش رو قبول کرده بودم وسعی میکردم خودم رو به بی خیالی بزنم ولی شدیدا دوست داشتم تا ذات واقعیش رو نشون بده تا من بتونم تمام حرفهام رو به حاج بابا ثابت کنم ..

داشتم فاکتور سفارشها رو مینوشتم که تلفن داخلی زنگ خورد

– بله بفرمائید ..

-اقای رسولی زودتر بیاید دم ورودی شمارهءدو… دعوا شده …

اصلا نفهمیدم چه جوری خودم رو از ساختمون مرکزی به دم ورودی شمارهءدو رسوندم …اصلا نمیتونستم حدس بزنم چی شده ..اخه ما که تا حالا از این مشکلات نداشتیم …؟

از دور دیدم که ده دوازده نفر از مردهای کارخونه جمع شدن ومرد قوی هیکلی رو دارن از حاج بابا جدا میکنن ..

با دیدن این صحنه چنان جوشی شدم که دوئیدم به سمتش ..کسی حق نداشت به حاج بابای من دست بزنه یا توهین کنه ..مشت گره کرده اش روبه زور از یقهءحاج بابا جدا کردم …

مرد کمی عقب نشست وبا نفس نفس زدن شروع به تجزیه تحلیل من کرد … ظاهر مرتبی داشت به نوعی میشد گفت جذاب وشیک پوشه ..

-تو دیگه چی میخوای جوجه حاجی …؟

دست از محک زدن مرد برداشتم وتوپیدم ..

-مودب باشید اقا …این جا محل کسب وکاره .. نه عربده کشی وفحاشی ..

حاج بابا به ارومی گفت ..

-تو دخالت نکن پسرم ..

مرد بدون توجه به حرف من دوباره به سمت حاج بابا چرخید …

-ببین حاجی مسلمون ..ارکیده زن منه ..اختیار دارش هم منم ..که منم دوست ندارم به زنم اجازه بدم تا کار کنه …روشن شد ..؟

پس این مرد شوهر ارکیده بود …؟مگه اصلا ارکیده ازدواج کرده بود ..؟خدایا اینجا چه خبره ..؟این مرد کیه ..؟این کسی که این جوری بیشرمانه تو صورت حاج بابا خیره شد بود واحترامش رو نگه نمیداشت ..کی بود ..؟

حاج بابا با خونسردی ای که واقعا عجیب بود گفت ..

-همسر تو حق کار داره ..خودت بهش این حق رو دادی …پس من مختارم که بهش کار بدم تا بتونه خرج خودش رو دربیاره ..

-تو غلط میکنی پیری …فکر میکنی حالیم نیست ؟..قیافه اش رو دیدی وَهم برت داشته… نکنه همون جور که زیر پای من نشسته زیر پای تو واین شازده پسر هم نشسته ..؟

دیگه قاطی کردم وتو یه لحظه دست مشت شده ام رو با ضرب رو صورتش کوبیدم ..

هرکی میخواست باشه دیگه برام مهم نبود این بی شرفی که توروی من به پدرم فحش میداد وازش بدگویی میکرد پاش رو از گلیمش بیشتر دراز کرده بود ..

حاج بابا دستم رو گرفت واجازه نداد که ضربهءبعدی رو هم بزنم ..مرد خون روی لبش رو پاک کرد ..

-چیه کجات داره میسوزه شازده حاجی ..؟خوشگله نه ..؟همچین تو بغلیه ..؟

واقعا وقاحت تا چه حد …؟اون حتی به زن خودش هم رحم نمیکرد

-خفه شو اشغال بی ناموس ..اون مثلا زنته …

اونقدر عصبانی بودم که دستم رو از دستهای حاج بابا کشیدم بیرون ویه مشت دیگه هم تو صورتش کوبیدم …یقه اش رو کشیدم

وبرگشتم به سمت جمعیت وداد زدم ..

-همتون برید سرکارتون ..

یقهءمرد رو دوباره چنگ زدم وکشون کشون به سمت جای خلوتری بردم ..

اگه همین جور به خزعبلاتی که به هم میبافت ادامه میداد دیگه آبرو حیثیت برامون نمیموند ..

صدای حاج بابا رو از پشت سر میشنیدم ولی اهمیتی ندادم …مرد بعد از چند قدم با خشونت دستم رو پس زد …حالا که همه رفته بودن وجز من وحاجی کس دیگه ای نبود راحت تر میتونستم خودم رو کنترل کنم ..یقه اش رو با ضرب مرتب کرد وگفت ..

-بابد کسی درافتادین ..با جفتتونم ..فکر نکنید با کم کسی طرفید ..من سپهر صولتیم ..پسر امجد صولتی ..دمار از روزگار خودتون واون کارخونهءزپرتی تون درمیارم …

با غیض توپیدم

-تو غلط میکنی ..مگه شهر هرته؟ ..

-اره که هست… زن من با شما دو تا غول تشن دستش تو یه کاسه است ..بعد انتظار داری همین جوری وایسم ودست رو دست بذارم …

صدای ملایم حاج بابا کمی ارومم کرد ..

-اخه پسرجان حرف حسابت چیه ..تو که به زنت نفقه نمیدی… چند وقت پیش داشت از گشنگی هلاک میشد.. حالا که میخواد خودش خرجش رو دربیاره جلوش رو میگیری …؟

-غلط کرد با هفت پشت جد وابادش ..زنی که اونقدر ولنگاره که قبل از عروسیش به راحتی اب خوردن به پسر مردم پا میده وشکم بالا اومدش تشت رسوائیش رو از بوم میندازه همون بهتر که از گشنگی بیفته بمیره ..

چنان ناگهانی به سمت حاج بابا برگشتم که رگ گردنم گرفت ..پس این دختر واقعا این کاره بود؟ …یه هر..زه …یه فا..ح..شه ..؟

ولی ارامش صورت حاج بابا حرف دیگه ای میزد ..انگار که میدونست …انگار که از همه چیز این دختر خبر داشت واینها حرف تازه ای نبود ..

-ببین پسر جان کارت درست نیست ..تو داری پشت سر زن خودت همچین حرفی رو به دو تا مرد غریبه میگی ..حیاکن ..شرم کن

-شرم کیلویی چنده حاجی ؟..اقا من این زن رو نمیخوام …به کی بگم …؟

-پس چرا طلاقش نمیدی ..؟

-من که از همون اول گفتم بیا طلاقت رو بگیر بعد برو هر غلطی که خواستی بکن ولی کو گوش شنوا …..خانم زبون داره قاعدهءشیش متر ..میگه من رو بدبخت کردی بدبختت میکنم …

بابا این زن روانیه …مشکل ذهنی داره … تو هم حواست رو جمع کن حاجی..گول این برهءمظلوم رو نخور ..اون یه گرگه کمین کرده برای مالتون ..

همون جوری که برای مال واموال من نقشه کشیده بود تا همه رو بالا بکشه ولی کور خونده بود ..من صدتای مثل این سل.یط.ه رو تا لب چشمه میبرم وتشنه برمیگردونم ….

حالا شماها فکر میکنید به همین سادگی دست از سرتون ور میداره ..اونقدر خودش رو به مظلومیت میزنه تا به هدفش برسه …

از من گفتن بود دیگه باقیش با خودتون … امروز رو میرم ولی اگه بدونم باز هم قرار باشه برگرده سر کار … مطمئن باشین با مامور میام سراغتون …

دوباره به سمتش هجوم بردم که این بار نامردی کرد ویه مشت محکم تو چونه ام خوابوند ..از پشت افتادم رو زمین که داد زد ..

-پدرتون رو درمیارم ..حالا میبیند …به اون هر.زه خانم هم بگید پشت گوشش رو دید …کارکردن تو این کارخونه رو هم میبینه ..

با سرعت به سمت ماشین بنز مشکی رنگش راه افتاد وتو یه چشم بهم زدن ناپدید شد ..

حاج بابا زیر بازوم رو گرفت ولی من هنوز تو شوک حرفهایی بودم که سپهر گفته بود ..حاج بابا پرسید

-خوبی ..؟

بدون اینکه جوابی بدم پرسیدم ..

-راسته حاج بابا؟… این دختر… زن این مرتیکه است ..؟

-اره زنشه ..

-چی ..؟شما به زن همچین دیوونه ای پناه دادید ..؟

-من به شوهرش چی کار دارم؟ ..من به اون دختر کمک کردم… حالا میخواد زن هرکی باشه برام مهم نیست …

-چی میگی حاج بابا …نشنیدی پسره چی میگفت ..؟میگفت دختره قبل از ازدواج ..

حاج بابا غرید ..

-دهنت رو ببند امیرحافظ …هرچی بوده گذشته رفته …

-یعنی شما …شما میدونستی وبازهم کمکش کردی ..؟اخه شما چطور میتونی همچین دختر کثیفی رو سر سفرمون بیاری ..؟تو خونمون ..؟تو کارخونه …بعد میگی هرچی بوده گذشته رفته ..؟

-اره…چون ادمها اشتباه میکنن خطا میکنن دلیل نداره که وقتی توبه کردن واز اشتباهاتشون درس گرفتن بازهم با چوب زدتشون ..

-حاج بابا من دارم دیوونه میشم ..این دختر نجسه ..ناپاکه ..از همون اول که دیدمش به شما گفتم ادم درستی نیست ..باید از زندگیمون بندازینش بیرون ..

-این امکان نداره ..اون دختربه من ومادرت پناه اورده ومن تا اخرین لحظه ای که توان دارم ازش حمایت میکنم ..

– اخه این چه حمایتیه حاج بابا؟…این همه ادم فقیر وبیچاره… برید به اونها کمک کنید نه کسی که زندگیتمون رو خراب میکنه ..

-همین که گفتم امیرحافظ من ومادرت به هیچ عنوان این دختر رو رها نمیکنیم ..

-یعنی حتی اگه من از شما بخوام ..؟

-امیرحافظ دست از این بازی مسخره بردار ..تو پسرمی ..هرچند که تو این چند وقته دیگه نمیشناسمت ..ولی مطمئن باش هیچ وقت نمیتونی من رو وادار کنی بین عشق به بچه ام وکار خیر یکی رو انتخاب کنم ..

-حاج بابا ببینید چند بار میگم …اینکار اشتباه محضه ..من کاری به اون دختر ندارم ولی دلمم نمیخواد پاش تو خونه زندگیمون باز بشه ..اون هم یکی مثل ریحانه ..مثل مینا …

بازهم گلی به گوشهءجمال ریحانه …حداقل از اول اینکاره نبود ولی این دختر مثل اینکه ختم اینکارهاست ..

-امیرحافظ همه رو با یه چوب نرون ..اصلا گیرم این دختر اشتباه کرده ..من وتو در حد واندازهءقضاوت راجع به این موضوع نیستیم ..من وجدانم قبول نمیکنه دختری روکه این همه دست وپاش بسته است رها کنم وتو خونه ام راحت بخوابم ..

با حرص غریدم ..

-پس اینطور که معلومه .شما انتخابتون رو کردید ..

حاج بابا که معلوم بود کلافه شده با ناراحتی نفسی کشید ..

-چرا این قضیه رو ول نمیکنی …؟چرا موضوع این دختر رو به من ومادرت واگذار نمیکنی ..؟

-باشه هرجور صلاح میدونید اصلا من خر کی باشم؟ ..این شما واین هم شوهر اون خانم که فردا پس فردا با مامور میاد دنبالتون ..اصلا به من چه …؟

با عصبانیت راهم رو کج کردم وبه امیرحافظ گفتن های حاج بابا هم اهمیتی ندارم …من هرچی میگفتم باد هوا بود ..حاج بابا تصمیمیش رو گرفته بود وکوتاه هم نمیومد ..

****

-امیرحافظ ..چرا غذات رو نمیخوری مادر ..؟

با بی اشتهایی لوبیاهای قرمه سبزی رو با سر چنگال جا به جا کردم وزیر چشمی نگاهی به حاج بابا انداختم …از ظهر که با هم بحث کرده بودیم دیگه حرفی بینمون گفته نشده بود …

-حاج احمد چی شده ..؟

حاج بابا با همون ارامش همیشگیش پلک زد وگفت ..

-چیزی نیست حاج خانم …شما غذات رو بخور …چی کار به کار این پسر داری؟ …دیگه وقت ناز کشیدن از پسرت گذشته …

با حرص چنگالم رو هول دادم تو ظرف که تو همین لحظه تلفن زنگ زد …فاطمه که کنار تلفن بود جواب داد… از حال واحوال پرسیش گوشهام تیز شد حدس میزدم که ارکیده باشه ..

حاج بابا رو صدا کرد وگوشی رو روی میز گذاشت ..خیلی دوست داشتم بدونم این دختر برای چی زنگ زده ..

خیره شدم به دهن حاج بابا …ولی با هرجمله ای که حاج بابا میگفت اعصاب من بیشتر از قبل بهم میریخت ..

حاج بابا میخواست چی کار کنه؟ ..میخواست با سپهر کنار بیاد؟ …میخواست با این ادم بی فرهنگ زبون نفهم معامله کنه ؟…

اخه حاج بابا چه جوری میتونست این ادم بی چاک ودهن وبی ابرو رو ساکت کنه ..؟

شمارهءسپهر رو یاد داشت کرد وبعد هم گوشی رو قطع کرد …از جا بلند شدم ..این دیگه بدترین کاری بود که حاج بابا میخواست انجام بده ..

دست حاج بابا هنوز به سمت تلفن دراز بود که پرسیدم ..

-میخوای چی کار کنی حاج بابا ..؟

حاج بابا کنایه زد ..

-تو که همه چی رو شنیدی خوب این رو هم حدس بزن …کاری نداره که

عصبی تر شدم

-حاج بابا الان وقت کنایه زدن نیست ..چه جوری میخواید از پس اون حیوون بربیاد ؟..اخه شما چه حرفی با این بی شرفی که حتی به زنش وآبروی خودش اهمیت نمیده دارید؟

-تو دخالت نکن امیرحافظ ..این بین من واونه ..

-حاج بابا …

-بسه دیگه امیرتمومش کن ..

به جای شماره گرفتن گوشی رو سرجاش گذاشت وبه سمت اطاق کارش رفت ..

-من میرم تو اطاقم صحبت کنم ..

اونقدر این حرف برام سخت وثقیل بود که بی توجه به دهن بازموندهءعزیز وفاطمه گفتم ..

-شما چرا برید ..؟شما بمونید من میرم ..مثل اینکه اونی که زیادیه منم ..

دیگه صبر نکردم که عزیز مثل همیشه پادرمیونی کنه به سمت اطاقم رفتم ودراطاق رو بهم کوبیدم ..

اونقدر حس حمایت تو حاج بابا زیاد بود که حس میکردم جای من واون دختر با هم عوض شده …

هیچ وقت فکر نمیکردم روزی برسه که حاج بابا من رو از تصمیماتی که میگیره کنار بگذاره ..

با عصبانیت شروع کردم به متر کردن اطاقم ..دندون هام رو از خشم رو هم سائیدم

ارکیده …ارکیده …من یه روزی بالاخره حسابم روباهات تصفیه میکنم ..حالا ببین کی گفتم ..بالاخره میفهمم تو اون ذهنت چی میگذره ..

با عصبانیت نشستم رو تخت که ضربه ای به در خورد ..

-امیرحافظ ..؟؟

نفس حرصیم رو با عصبانیت فوت کردم وگفتم ..

-بیا تو عزیز…

عزیز با همون نگرانی که از وقتی ارکیده پاش رو به زندگیمون گذاشته بود تو چشمهاش جاگیر شده بود گفت ..

-خوبی پسرم ..؟

با ناراحتی صورتم رو برگردوندم ..عزیز نشست کنارم ..

-اخه چرا اینکارو با ما میکنی پسرم …؟تو که بابات رو میشناسی ..نمیتونه یه محتاج رو به امون خدا رها کنه ..

با غیض گفتم

-این همه ادم محتاج …چرا بند کرده به این زنیکه ..؟هیچ میدونی این کیه عزیز؟ ..هیچ میدونی شوهرش چه حرفهایی پشت سرش میگفت ..هیچ میدونی ..

لب بستم وبه عادت گذشته لا الله الا الله گفتم ..عزیز دستش و رو دست مشت شده ام گذاشت ..

-میدونم عزیز ..خوب میدونم ..نه حاج احمد گفته نه علم غیب دارم ..بلکه خود ارکیده همه چیز روهمون شب برام تعریف کرد ..

با تعجب برگشتم به سمت عزیز ..

-یعنی شما میدونستید وبازهم کمکش کردید ..؟

-اره مادر میدونستیم وکمکش کردیم ..بازهم کمکش میکنیم ..امیرحافظ ذهنت خراب شده ..دیگه به جنس مخالفت ایمان نداری ..هرکسی که سرراهت میبینی فکر میکنی ریحانه است یا مینا ولی این طور نیست ..

حداقل این دختر نه شبیه به میناست نه ریحانه.. چشمهاتو باز کن امیرحافظ …داری تو این بد بینی خفه میشی پسرم ..این همه تهمت ..افترا ..حرف وحدیث به خاطر هیچ وپوچ.. به خاطر یه سری افکار غلط …

-کدوم فکرم غلطه عزیز؟ ..اینکه از همون اول گفتم دختری که نصفه شب وسط خیابون وایساده ادم درستی نیست ؟..

امروز شوهرش اومد کارخونه …هرچی از دهنش درمیمومد بار من وحاج بابا کرد ..

حالا حاج بابا با خیال راحت میخوادبا این مرتیکه حرف بزنه تا راضیش کنه …زنش همچنان بیاد سرکار ..

اخه یکی نیست به حاج بابا بگه به من وشما چه ؟…شوهرش حتما یه چیزی دیده که نمیخواد زنش بره سرکار ..

-قضاوت نکن پسرم ..ترو به جون بابات اینقدر بهتون نزن ..تو این دختر رو نمیشناسی ..نمیدونی کیه… چرا اینقدر باهاش بدی ..؟

-میدونی چرا عزیز ..؟چون حاج بابا بعد از این همهه وقت من رو به اون دختر پاپتی فروخته ..چون برای رضای خاطرش حتی جلوی من هم وایساده ..

-نه اینطور نیست

– خودت دیدی که بود …یه روزی میرسه که هردوتون به حرف من میرسید ..من اخر سر مچ این خانم رو باز میکنم ..

عزیز نفس سنگینش رو کشید ..

-میترسم امیرحافظ ..میترسیم یه روزی برسه که تو همین اطاق به اشتباهاتت اعتراف کنی …که از بار شرمندگی این همه تهمت وافترا پشیمون بشی … ولی دیگه راه برگشت نداشته باشی ..اونوقته که شاید دیگه خدا وبندهءخدا نبخشنت ..

بترس از اون روز امیرحافظ ..که نکنه آه این دختر مظلوم دامنت رو بگیره ..

پوزخندی زدم وگفتم ..

-من به حرفهام ایمان دارم ..هرچی هم میگذره شَک م بیشتر به یقین تبدیل میشه ..روزی رو میبینم که شما وحاج بابا از این اعتماد کورکورانه اتون پشیمون بشید ..

-خدا بزرگه پسرم ..حداقل تو اون روز شرمندهءخدای خودمون نیستیم ..ولی اگه تو به اینکارهات ادامه بدی دیگه راه برگشت نداری ..

عزیز حرفهاش رو زد ورفت ..نمیدونم چرا بعد از رفتنش یه لحظه ..فقط برای یه لحظه ترسیدم ..

با اینکه از حرفهام مطمئن بودم ..ولی بازهم برای یه لحظه ترسیدم که نکنه این حرفها حقیقت داشته باشه ..

نکنه واقعا من اشتباه کرده باشم واین دختر اونی نباشه که من فکر میکنم؟ ..اینکه اگه واقعا بهش تهمت زده باشم دیگه نمیتونم تو روی حاج بابا وعزیز نگاه کنم .

صبح فردا ارکیده سرکار نیومد ..لبخند خوشحالی ای که روی لبم بود رو هیچ جوری نمیتونستم مخفی کنم ..نفس راحتم رو بیرون فرستادم

آخیــــــــش بالاخره شرش کم شد …

ولی صبح روز بعد با پاگذاشتن به اطاق مونتاژ بود که فهمیدم زهی خیال باطل ..این دختر هیچ جوری دست از سر من وزندگیم برنمیداشت ..

با توپ پر رفتم تو اطاق حاج بابا ..روحی پور انبار دار رو دک کردم وغریدم .

-این دختره که باز اومده سرکار؟ ..

-امیرحافظ مودب باش .این خانم اسم داره ..خانم ارکیده نجفی .. دوست ندارم تو محیط کار از الفاظ زشت استفاده کنی ..

رفتم جلو باحرص گفتم ..

-چه جوری شوهرش رو راضی کردید که بیاد سرکار؟ ..بهش پول دادید ؟..رشوه دادید؟ ..پیشنهاد شراکت؟؟

حاج بابا از کنارم گذشت ..

-ضامنش شدم ..

-چی ..ضامنش شدید ..؟

-اره ضامنش شدم تا با چند تا از کارخونه دارها مشارکت کنه ..

-چی میگی حاج بابا ؟؟شما به خاطر یه ادم بی چاک ودهن از حیثیت وابروتون خرج کردید ؟..من همین چند ماه پیش اون همه به جلز وولز افتادم که ضامن بشید …ولی شما حتی به خاطر وام کارخونه هم همچین کاری نکردید اونو قت ..

-مطمئن باش اگه بیشتر از این هم میخواست حتما انجام میدادم ..

با بهت گفتم ..

-حاج بابا ..

-این قضیه تموم شده است امیرحافظ …بهتره دیگه کشش ندی ..

-ولی ..؟

-امیرحافظ ..

با عصبانیت برگشتم وگفتم ..

-باشه حاج بابا خودتون خواستید ..

با حرص از اطاق زدم بیرون وبا قدمهای بلند سالن رو طی کردم بی اراده دم اطاق مونتاژ ایستادم

نگاهم رو با نفرت رو دختری که داشت قطعه ها رو از هم سوا میکرد چرخوندم ..

انگار که تو اون لحظه صورت دختر از جلوی چشمهام کنار رفت وقیافهءبزک کردهءمینا به جاش نشست …

دستهام رو مشت کردم وزیرلب گفتم ..

-بالاخره من دست تو رو رو میکنم …بالاخره یه روزی ثابت میکنم حق با منه واین دختر هم یکی لنگهءمینا وریحانه است ..ومن دیگه بهش اجازه نمیدم که مثل اونها من رو بازی بده .

دم در ورودی کارکنان وایساده بودم وداشتم با بچه ها حال واحوال میکردم که سرویس کارکنها رسید ..

همون جور که داشتم با بهروز سماواتی خوش وبش میکردم نگاهم به ارکیده افتاد …که گوشهء چادرش رو جمع کرده بود واز پله ها به ارومی پائین میومد ..

چشمهام چهار تا شد …چادر سرکرده بود ..؟

پلک چشم راستم پرید …چادر سرکرده بود ..؟

دستهام مشت شد …چـــــــادر سرکرده بود …؟؟؟؟؟؟

نگاهم مثل یه چاقوی برنده سرتا به پای ارکیده رو که آروم وبدون استرس از روبه رو میومد میکاوید ..

چادرسرکرده بود …چادر ..خاطرهءخوبی از سرکردن چادر نداشتم ..ریحانهءمن هم …یه روزی به همین راحتی که این خانم چادر به سرکرده بود چادرش رو کنار گذاشته بود ..

یه لحظه انگار جنون به سراغم اومد ..اون همه ادعای مظلومیت ونقش بازی کردن کافی نبود حالا متوسل شده بود به چادر ..؟

خون خونم رو میخورد اگه میتونستم درجا جلو میرفتم ویه مشت محکم تو چونه اش میخوابوندم ..درسته که دست رو ریحانه ومینا بلند نکردم ولی مطمئنا اگه ارکیده به همین کارهای عوام فریبانه اش ادامه میدادم خودم از خجالتش درمیومدم …

-چیه امیرحافظ ..؟ چرا این جوری به این دختره نگاه میکنی ..؟

دست مشت شده ام رو پائین اوردم وسعی کردم نگاه نفرت انگیزم رو ازش بگیرم ..دوباره صدای بهروز سماواتی تو گوشم پیچید

-هی امیر.. میگم چته؟ …دختره کاری کرده ..؟

با فک منقبض شده غریدم ..

-نه فعلا کاری نکرده ..

بهروز با خونسردی گفت ..

-اره به قول تو فعلا کاری نکرده …معلوم نیست کی گند کارهاش درمیاد ..

چنان برگشتم به سمتش که بهروز ترسید ..

-چیه بابا جنی شدی ..؟

با موشکافی گفتم ..

-تو چی گفتی ..؟

-ارومترپسر چته ..؟الان سکته میکنی ها ..

حوصلهءاراجیف بهروز رو نداشتم فقط میخواستم زودتر حرف بزنه ..

-بهــــــروز!! ..بنال ..

-خب راستش خودت که میدونی تو کارخونه هرکی که میاد بچه ها زودی امارش رو درمیارن ..

با بی صبری گفتم

– خب این چه ربطی داره ..؟

بهروز نگاهی به ارکیده که از کنارمون رد میشد انداخت وبعد از اینکه خیالش راحت شد حرفهامون رو نمیشنوه گفت ..

-عرضم به حضورت این خانم به همه گفته متاهله ..از اون طرف هم که چند روز پیش شوهر گردن کلفتش اومد تو کارخونه واون دعوا مرافعه رو با حاج رسولی وتو راه انداخت وآوازه اش همه جا پخش شد ..

ولی موضوع اصلی اینجاست که خانم علاوه برشوهرش …یکی دیگه رو هم تو اب نمک خوابونده ..

-چـــــــی ..؟

پیشونیم از حرص وعصبانیت نبض میزد …انگار که داشتم از خشم وغیرت میترکیدم …

-ارومتر پسر …

-باقیش رو بگو بهروز ..

-دیگه باقی نداره …همه اش رو گفتم ..

-اسمش چیه ..؟

-اسم کی ..دختره ..؟

-نه بابا اونی که باهاش تیک میزنه ..

-آهان… حسامی ..

یه لحظه هنگ کردم ..حسامی …؟؟؟؟

-چــــی …حسامی …؟همین حسامی خودمون ..طاها حسامی ..؟

-اره بابا

فکرم به قدری مشغول بود که زمزمه وار گفتم ..

-ولی اون که اصلا تو خط این کارها نیست ..اونقدر سنگین ومتینه که کاری به کار کسی نداره ..

واقعا امکان نداشت …طاها به قدری مرتب ومودب بود که اصلا قیافه اش به این حرفها نمیخورد …حاضر بودم قسم بخورم اخرین کسی که ممکنه به امثال ارکیده توجه کنه حسامیه …

بهروز ابروهاش رو با بدجنسی بالا برد …

-خب دیگه ببین دختره تو این چند روزه چقدر تَرو فِرز عمل کرده که اقا از اول تا اخر تو سرویس بهش خیره میشه ..

-مگه میشه ..؟

-به جون خودم راست میگم ..اصلا میخوای از بچه هایی که با سرویس میرن بپرس …دختره رو از اول تا اخر میپاد ..

مشت دستم کم کم باز شد ویه لبخند رو لبم نشست …

خب ارکیده خانم این جور که معلومه نیومده دامت رو پهن کردی ..خیلی خوبه ..عالیه ..یک هیچ به نفع من .

چشمهام از تجسم چیزی که تو ذهنم میگردید درخشید

-گوش کن بهروز ..

بازوش رو گرفتم تا بهم نزدیک تر بشه وکسی حرفهامون رو نشنوه ..

-جانم داداش …

-ببین میتونی اطلاعات بیشتری از این دختره به دست بیاری؟ ..یه جوری که بتونم پته هاش رو بریزم رو آب وبا یه اردنگی از کارخونه بندازمش بیرون ..؟

فقط حواست باشه که باید دست پُر باشی تا بتونم یه سره کار رو تموم کنم ..

– اکی داداش حواسم هست ..چنان مدارکی برعلیه اش پیدا کنم که خودش هم کف بُر بشه …

یه لحظه ترسیدم ..نکنه دارم خطا میرم؟ ..نکنه دارم با نامردی جلو میرم ؟…درسته که بریده بودم ولی تعلیمات حاج بابا تا ریشه هام نفوذ کرده بود ..به خاطر همین ادامه دادم ..

-بهروز یه موقع مدرک جعلی درست نکنی ها ..رو اصول جلو برو …

-باشه داداش حواسم هست… این دختری که من دیدم نزده میرقصه …میرم تو نخش تا ببینم چی گیر میارم ..

-باشه قربونت پس منتظر خبرش هستم ..

«دو سال بعد »

دستهام رو با خستگی تو جیب شلوارم فرو بردم وکنار شیشهءقدی اطاق وایسادم ونگاهم رو به درخروجی ساختمون دوختم ..به جایی که کارکنها دونه به دونه بعد از یک روز کار وخستگی هرکدوم به سمت خونشون میرفتن ..

نگاهم مثل هرروز به دنبالش بود حالا دیگه بعد از یک سال تکاپو ودنبال مدرک بودن دستم به هیچ جا بند نبود ..همه ءتیرهام به سنگ خورده بود ومن هنوز نتونسته بودم بعد از این همه وقت مچ ارکیده رو بازکنم ..

برخلاف تمام وقت وانرژی ای که برای لجن مال کردن ارکیده به هدر داده بودم ارکیده همچنان تو کارخونه کار میکرد …همچنان چادرش رو به سر میکرد وهمچنان حسامی داخل سرویس بهش خیره میشد ..

همچنان ملایم وآروم بود وهمچنان با خونواده ام در ارتباط بود …هرچند که هرجا ارکیده بود من نبودم وتوی خونه هم حرفی ازش گفته نمیشد …

ارکیده اما …به هیچ کدوم از کارهام اهمیتی نمیداد ..تو محیط کار احترامم رو نگه میداشت وبدتراز همه اینکه تمام امید من برای اینکه یه روزی از این بازی احمقانه خسته بشه ودیگه چادر به سرنکنه نقش بر اب شده بود ..

ارکیده تو این دوسال هیچ فرقی نکرده بود .همون ارکیدهءسابق بود ..متین وبا حجب وحیا درست مثل یک ادم مقید واصیل ..

یه وقتهایی فکر میکنم اگه اون پیش زمینه ءفکری رو از ارکیده نداشتم به هیچ عنوان نمیتونستم قبول کنم که این زن سنگین وبا وقار کسی بوده که قبل از ازدواجش با پسری رابطه داشته

بعد از دو سال حالا دیگه ارکیده برام شده بود یه جعبهءمعما …چرا با اینکه میتونست از حاج بابا کمک بگیره تا طلاقش رو ازشوهر گردن کلفتش بگیره اینکارو نمیکرد؟ ..

چرا تمام کمک های مالی حاج بابا رو رد میکرد وحتی پول اجاره خونه ای رو هم که حاج بابا داده بود تا ریال اخر برگردونده بود ..؟

چرا هنوز با همون مانتو شلوار مندس به کارخونه میومد ؟…چرا هرروز تو کارش پیشرفت میکرد وهرپیشرفتش مثل یه خار تو چشم وقلب من فرو میرفت ..؟

چرا تو این دو ساله ریحانه رو به کل فراموش کردم وارکیده شده تمام دغدغهءذهنی من …؟

چرا تا این حد وبا تمام توانم میخواستم ثابت کنم که این زن یه شارلاتانه ..؟این فکر از کجا به ذهنم رسوخ کرده بود که حالا نمیتونستم از بطن وذهنم پاکش کنم …؟

وچرا وقتی که شوهرش به دنبالش میاد من دلچرکین تر از قبل میشم …؟چرا ..چرا ..؟

این سوالها وکلی سوال دیگه وبدبینی ای که تو وجودم بیشتر از قبل موج میزد ذهنم رو مشغول کرده بود ..

نگاهم به ارکیده که با همون ظاهر ساده تازه از ساختمون اصلی بیرون اومده بود خیره شد ..داشت با نرگس سروری مونتاژ کار کارخونه به سمت سرویس میرفت …

نگاهم دوباره تو بین کارکنها چرخید ..

آهان ..این هم از اقای طاها حسامی معروف ..بادیگارد مفت وبی جیره مواجب سرکار خانم ..

بعد از دو سال هنوز نفهمیده بودم که حسامی کیه وچرا از همون روز اول خیره به ارکیده است ..هیچ وقت تا این اندازه رابطهءدو نفربرام مبهم نبود …..

یاد چند ماه پیش افتادم ..همون روزهایی که حس کردم باید دست این دختررو جلوی حاجی باز کنم ..

تصمیمم رو گرفتم که حرف حسامی وارکیده رو به گوش حاج بابا برسونم …واقعا که چه تلاش مزبوحانه ای بود

ولی این اخرین تیر ترکشم برای خراب کردن ارکیده ودل بریدن حاج بابا از این دختر بود ..

به حاج بابا گفتم ..

(ثابت میکنم ارکیده با طاها حسامی سروسری داره ..)

عصبانیت حاج بابا رو هیچ وقت یادم نمیره …مثل یه اتشفشان خاموش فوران کرد …

«-خفه شو امیرحافظ ..دیگه کارت به جایی کشیده که داری به حسامی سر به زیر تهمت میزنی ..؟این خشم وبدبینی تا کجا میخواد چشمهای تو رو کور کنه ..؟

با خونسردی گوشهءناخونم رو کندم

-تهمت کجا بود حاج بابا؟ ..معلوم نیست چه نخی به این پسرهء ساده داده که از اول تا اخر میخ خانومه ..

-امیــــــرحافظ ..

-حاج بابا اگه به حرفهای من اطمینان نداری از بچه های سرویسی بپرس …

-که چی …که همین یه ذره آبروش رو هم ببرم ..؟

با کلافگی گفتم ..

-ای بابا ..خب چی کار کنم؟ من که هرچی میگم شما توش نه میاری ..

حاج بابا با اخم های درهمی که به ندرت شاهدش بودم شمارهءداخلی رو گرفت وگفت طاها حسامی رو بفرستن دفتر مدیرعامل ..

یه نیشخند رو لبم نشست …حسامی نمیتونست حاشا کنه همهءعالم وادم میدونستن وقتی ارکیده دور و ور حسامیه همهءوجود حسامی میشه چشم وخیره میشه به ارکیده ..؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.5 / 5. شمارش آرا 17

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x