رمان آبرویم را پس بده پارت 7

4.1
(16)

 

با سرخوشی نشستم رو صندلی اداری ودستهام رو تو هم گره کردم ..پیشاپیش این پیروزی رو به خودم تبریک میگفتم واز خوشحالی تو دلم قند اب میشد ..

تقه ای به در خورد وحسامی سر به زیر مثل همیشه وارد شد ..

-سلام حاج رسولی

برگشت به سمت من وبا سر سلام کرد که همون جورجوابش رو دادم ..اونقدر خرسند بودم که داشتم با دمم گردو میشکستم اگه حسامی حرف میزد اونوقت بود که حاج بابا تمام اعتمادش به ارکیده رو از دست میداد …

هرچند نمیدونستم که چه جوری میخواد از زیر زبون طاها حرف بکشه ..

-امری با من داشتید حاج رسولی ..؟

-اره پسرم بشین یه مسئله ای پیش اومده که میخوام راجع بهش حرف بزنم ..

طاها مودبانه نشست …پسر خوبی بود ..یه پسر ساکت واروم که یه جورهایی شبیه به گذشتهءخودم بود ..سرش به کار خودش گرم بود وکاری به کار کسی نداشت ..

-ببین طاها جان …یه حرفهایی پیچیده که ترجیح دادم اول از خودت بپرسم …به هرحال درست نیست یه سری حرفها تو محیط کارخونه دهن به دهن بگرده ..

حسامی با فک منقبضی که معلوم بود به خاطر جدیت حرفهای حاجی جمع شده.. به حاج بابا خیره شد ..

-راستش بی مقدمه میرم سر اصل مطلب …خانم نجفی رو میشناسی …؟

نگاه حسامی برگشت …به شخصه چنان نور و روشنایی تو چشمهاش دیدم که دلم به حالش سوخت …

دیگه تو صورت حاجی خیره نشد وسرش رو پائین انداخت …حاج بابا نگاه کلافه ای به من انداخت ..کاملا از واکنش حسامی میشد یه چیزهایی رو حدس زد …

-بله من ایشون رو میشناسم …

صداش یه مدلی بود ..انگار که هم حسرت زده …هم نگران ..هم میخواست مقاوم باشه ..هم محکم ..ولی هیچ کدوم نبود ..

-مشکلی پیش اومده حاج رسولی …؟

یه دفعه ای سر بلند کرد واین سوال رو پرسید جوری که هم من وهم حاج بابا برای چند لحظه بهش خیره شدیم ..

-گفتم که پسرم ..یه حرفهایی تو کارخونه گفته میشه …

حاج بابا رو درک میکردم ..براش سخت بود راجع به همچین مطالبی حرف بزنه …برپدرت لعنت ارکیده که کار ما رو به اینجا کشوندی …

حسامی با برّنده ترین لحنی که تا حالا از کسی نشنیده بودم نذاشت حرف حاج بابا ادامه پیدا کنه ..

-هرحرفی که هست ..هر سخنی ..هر شایعه ای ..احمقانه وبی پایه است ..این خانم واقعا شخصیت والایی دارن ومن اصلا دلم نمیخواد که حتی راجع به حرفهایی که گفته میشه فکر کنم ..

حاج بابا که یکمی به خودش مسلط شده بود گفت ..

-پس خودت هم میدونی چه حرفهایی پشت سرتون میگن..

حسامی مثل یه شیر نر خروشید …

-یه مشت چرت وپرت ..خیالات ..اوهام …من اهمیتی به حرفهای صد من یه غاز نمیدم …اجازه هم نمیدم که کسی به خانم نجفی توهین کنه …

اگه مشکلی هست …حرفی هست تقصیر منه ..از این به بعد هم سعی میکنم که دیگه نباشه …

نگاه حاج بابا ومن گنگ وگیج بود ..ازطرفی داشت مثل یه مرد از ارکیده حمایت میکرد واز طرف دیگه اقرار میکرد که یه مشکلی هست …حاج بابا با کلافگی بهم نگاه کرد ودوباره به سمت حسامی برگشت ..

-طاها جان خودت میدونی که من تورو مثل امیرحافظم دوست دارم …وقتی هم که این حرفها رو شنیدم واقعا ناراحت شدم ..ولی یه سوالی برام پیش اومده …

تو که وضع مالیت خوبه …تا همین چند وقت پیش هم که با ماشین خودت به کارخونه میومدی …حالا چرا از وقتی که خانم نجفی اومده …

حسامی با کلافگی نفسش رو بیرون فرستاد ..انگار معذب بود ..کاملا میشد فهمید که ناراحت وکلافه است ..نگاهی به حاج بابا وبعد به من انداخت که حاج بابا همون لحظه گفت …

-امیرحافظ لطفا بیرون باش …

برق از چشمهام پرید ..حالا که وقت مچ گیری بود …حالا که بعد از کلی دوندگی تونسته بودم یه برگ برنده رو کنم بیرون وایسم …؟

با عصبانیت پوفی کردم که حاج بابا چشم غره ای رفت …بالاجبارمجبور شدم تنهاشون بزارم واز اطاق بیرون بیام ..هرچند که تمام هوش وحواس من پشت درهای اطاق موندگار شد …

بعد از حدود یک ساعت … حسامی با صورتی به بیرنگی گچ دیوار از کنارم گذشت …بی صبرانه یه تقه به در زدم وواردشدم …

حاج بابا روبه روی شیشهءقدی اطاق وایساده بود ونگاهش به درختهای کهنهءتوی حیاط ساختمون خیره بود ..

-حاج بابا چی شد … ؟

-هیچی ..

-منظورتون چیه …؟بالاخره نگفت برای چی با سرویس میره ؟..چه سروسری با این دختره داره …؟

-امیرحافظ ..؟؟

-بله حاج بابا …

-ازت خواهش میکنم دست از سر ارکیده بردار…این دختر داغون تر از اینه که تو بخوای تیشه به ریشه اش بزنی …

-این چه حرفیه حاج بابا؟؟ میگم دختره داره هم از توبره میخوره هم از آخور …شوهر کرده ولی داره با حسامی تیک میزنه …بعد شما میگید ..

-امیــــــر حافظ …!!

با بدخلقی روم رو برگردوندم …

-هیچی بینشون نیست …دیگه پی قضیه رو نگیر …

-گیرم من پی قضیه رو نگرفتم بقیه هم همین کار رو میکنن ؟…داستان این لیلی ومجنون افتاده سرزبونها …

-یه مدت که بگذره همه یادشون میره …

-پس شما همهءحرفتون همینه …

-اره »

دستم به کل بسته شد …تمام امیدی که داشتم ناامید شد …دیگه عقلم به جایی قد نمیداد …همهءتلاشم رو کرده بودم اخرسرهم هیچی به هیچی …

پروندهءحسامی وارکیده فعلا بسته شد ..اون هم بدون اینکه سوالهای بی جواب من جواب داده بشه .

نگاهم هنوز به فضای خالی کارخونه خیره بود …ارکیده …ارکیده نجفی …این اسم کم کم داشت من رو به جنون میرسوند …پس کی قرار بود شرش رو از زندگیمون کم کنه …

یه نفس عمیق کشیدم وعقب گرد کردم …امروز خسته تر از اون بودم که فکرم کار کنه ولی بالاخره یه راهی پیدا میکردم که این دختر رو از زندگیمون بیرون کنم …

اسم ومشخصاتم رو پرکردم واومدم تو صف بانک وایسادم ..که گوشیم زنگ خورد ..بهروز بود ..

-الو امیرحافظ ..؟

-چیه ..چته ..؟

-کجایی …؟

-بانکم …چی شده ..؟

-اب دستته بزار زمین بیا کارخونه ..

لبهام خشک شد ..همون جور که برگه دستم بود از صف بیرون اومدم وهمزمان توپیدم ..

-میگی چی شده یا نه …؟حاج بابا طوریش شده ..؟

-نه ….

-مچ دختره رو گرفتم ..

-چی میگی ..؟

-بیا کارخونه امیر..دختره یه موقع در میره ..

اونقدر فکر ناجور تو ذهنم میچرخید که اصلا نمیفهمیدم چی میگه ..؟

-دختره …؟دختره کیه ..؟کی قراره در بره ..؟

-ای بابا ارکیده نجفی رو میگم ..

چشمهام برق زد ..تازه هشیار شدم …خیالم یکم راحت شد وبا یه نفس اسوده گفتم ..

-مگه چی کار کرده ..؟

-چک بابات رو دزدیده ..

-چــــــــــی …؟

-اَه امیر ..توهم که امروز مشنگ میزنی …بدو تا دختره در نرفته ..اگه بره دیگه دستت بهش نمیرسه ..

کاغذ بانک رو با خوشی تو دستم مچاله کردم ونشستم پشت فرمون ..

-تو ازکجا میدونی ارکیده دزدیده ..؟

-صبحی داشتم با یکی از بچه های مونتاژکار بحث میکردم که دیدم دختره رفت تو اطاق مدیر عامل ..حالا بابات هم تو اطاق نبود ..

-خوب ..؟؟

-هیچی دیگه بعد از دو دقیقه اومد بیرون …الان که بابات اومده از سیاحی پرسید کسی رفته تواطاق من؟ …سیاحی هم بی خبر از همه جا گفت چطور؟

حاجی.گفت دسته چکم رو میز ولو بود ویه برگه اش هم کنده شده ..

-کس دیگه ای هم جز تو دیدتش ..؟

-نه ولی اگه بجنبی میتونی چک روپیدا کنی …

-خیل خب حواست باشه درنره بیام ..

ظرف ده دقیقه تو کارخونه بودم ..شانسی که اوردم حاجی رفته بود بانک تا جلوی کار چک رو بگیره وحالا من خیلی راحت میتونستم از پس ارکیده بربیام ..علنا داشتم با دمم گردو میشکستم ..دمش گرم… اخر سر بعد از یک سال دستش رو شد ..

وقتی که به خانم شریفی گفتم ارکیده رو بیاره …صورت ارکیده به قدری اروم بود که خودم هم جا خوردم ..به خانمی شریفی گفتم تا ارکیده رو تفتیش بدنی کنه …

ارکیده چنان جا خورد که انگار به هیچ عنوان از هیچی چیزی خبر نداره ..نه جریان چک وگم شدنش …ونه رفتنش به اطاق …

تا موقعی که شریفی قشنگ ارکیده رو بگرده کلیدهای زاپاس رواز اقا سلیم گرفتم ورفتم سراغ گشتن کمدش ..ولی چیزی نبود ..سرتا ته اون کمد نیم وجبی رو گشتم ..حتی کیفش رو خالی کردم که جز یه مفاتیح کوچیک وچند تا خرت وپرت ساده هیچ چیز دیگه ای پیدا نکردم ..

برگشتم به سمت بهروز که با چشم داشت وسائل شخصی ارکیده رو دید میزد …نمیدونم چرا یه جوری شدم …زودی درکمد رو قفل کردم وکلید ها رو تو جیبم گذاشتم …

-بهروز تو مطمئنی …؟

اره بابا ..خودم دیدم رفت تو اطاق ..بعد هم که حاجی اومد گفت یه برگ چک گم شده …

-خیل خب تو حواست به بقیه باشه من برم سراغ دختره بالاخره به حرفش میارم ..

عزمم رو جزم کرده بودم که با پیدا شدن چک… حتی پای پلیس رو هم به جریان باز کنم ..ولی وقتی پیدا نکردم وشریفی هم گفت که چیزی پیدا نکرده …مثل ماست وا رفتم ..لعنت به این شانس …پس چی کارش کرده ..؟

رفتم تو اطاق ..کز کرده بود رو صندلی واروم داشت گریه میکرد …با نفرت بهش نگاه کردم ..من همین الان باید اون چک لعنتی رو پیدا میکردم ..قبل از اینکه حاج بابا بیاد وبا حمایت هاش کاسه کوزه ام رو بهم بریزه …

رفتم سمتش وزمزمه کردم ..

-کجا قایمش کردی …؟

با همون صورت خیس سر بلند کرد ..

-من نمیدونم راجع به چی حرف میزنی ..

-چرا خوب میدونی …برگهءچک رو کجا قائم کردی .. ؟

-کدوم چک …من چکی ندارم …

-که اینطور؟؟ ..یعنی داری حاشا میکنی که یک ساعت پیش رفتی به اطاق مدیر عامل ویه برگهء چک سفید دزدیدی …

اشکهاش تند تر بارید ..

-دروغه به خدا من دزدی نکردم ..

نشستم پشت صندلیم و نگاهم رو به سرتا پاش دوختم ..اگه تو جیبش و لباسهاش نبوده پس کجا بوده …؟

یه نگاه به سرتاپاش انداختم ..که نگاهم به کفشهاش افتاد ..غریدم ..

-کفش وجورابهاتو دربیار …

کفش هاش رو دراورد ولی تو همین لحظه از شانس گند من حاج بابا سر رسید ..اونقدر از دستم عصبانی بود که من رو شست وانداخت سینهءافتاب …

با نفرت نگاهم رو از ارکیده گرفتم و از اطاق زدم بیرون ..

پشت در اطاق رژه میرفتم ..فقط امیدوار بودم اینبار دیگه حاجی خر نشه وبه خاطر قلب مهربونش گول این شیطان رو نخوره …

همینکه ارکیده با چشمهای سرخ وپف الود از اطاق بیرون اومد با توپ پر…وارد اطاق شدم ..بالاخره باید همین امروز پرونده اش رو میبستم ..دیگه خسته شده بودم از این همه عوام فریبیش …همین که رفتم تو حاج بابا جوشید ..

-کی به تو اجازه داده با ابروی مردم بازی کنی ..؟

با خونسردی گفتم ..

-من همچین کاری نکردم ..دنبال حقیقت بودم ..

-حالا این حقیقت رو پیدا کردی ..؟

نفسم رو پرصدا بیرون فرستادم ..

-نه خانم زبل تر از این حرفهاست ..

حاج بابا چندقدم به سمتم برداشت …

-فقط دعا کن دلش به رحم بیاد وازت بگذره …چون این دختری که من دیدم با ابروریزی ای که کردی محاله ببخشدتت ..

-کی محتاج بخشش خانمه ؟…من دروغ نگفتم که حالا دست وپام بلرزه ..سماواتی خودش دیدتش که اومده تو اطاق …بعد هم که چک شما گم شده ..

-خب چرا همون موقع که از سیاحی پرسیدم خود سماواتی نیومد جلو؟ …اصلا این چه ربطی به ارکیده داره …شاید کس دیگه ای برداشته اش ..؟

-بس کن حاج بابا تا کی میخوای طرفداری این دختر رو کنی ؟..تا کی میخوای با هر سازی که زد برقصی ؟..حقیقت واضح تر از این؟ …زیر چشمهای من وشما دزدی کرده بازهم داری هواداریش رو میکنی ..؟

-تا وقتی که چک رو تو دستهای ارکیده نبینم حتی به مخیله ام هم خطور نمیکنه که راجع بهش فکر بد کنم ..تو هم دفعهءاخرت باشه که همچین تهمت بزرگی به مردم میزنی ..

گیج ومات پرسیدم ..

-حاج بابا ..یعنی میخوای بازهم تو کارخونه نگهش داری …؟

-معلومه که نگهش میدارم ..من ذات این دختر رو میشناسم …اگه اینکاره بود زودتر از اینها دست به کار میشد نه اینکه اینقدراحمقانه با دزدیدن یه برگ چکی که هربچه ای میدونه به دردش نمیخوره خودش رو خراب کنه …

درضمن ذات تو رو هم میشناسم که بی خودی به کسی همچین تهمتی نمیزنی وگرنه مطمئن بودم خودت اینکارو کردی تا ارکیده رو ازچشمم بندازی …

-واقعا که حاج بابا من موندم دیگه چه جوری باید بهتون ثابت کنم این دختره دزده ..

-بس کن امیرحافظ ..فقط تمومش کنم ..تا حالا اینقدر به این دختر ظلم کردی که فکر نکنم هیچ وقت ببخشدت ..برو از دلش در بیار امیرحافظ ..نزار روزی برسه که بفهمی همهءحرفات وتهمت هات اشتباه بوده ودیگه راه برگشتی نمونده باشه …

با نفرت صورتم رو جمع کردم ..

-من برم از این دخترهءهر.زه

-امیرحافظ ..خفه شو ..

با بهت گفتم ..

-حاج بابا ..

-حاج بابا ومرگ ..هرچی باهات کنار میام تو بدتر میکنی ..به خدا از این همه ابروریزی ای که راه انداختی رو ندارم تو چشمهای این دختر نگاه کنم …

سربلند کرد وبا درد نالید ..

-خدایا سرافکنده ام با این اولادی که تربیت کردم ..باقی الصالحاتم که نشد …قاتل خیر وثواب این دنیامم شده ..برو بیرون امیرحافظ ..دیگه شرمم میاد که تورو پسرخودم بدونم ..

با مشتهای گره کرده از اطاق بیرون اومدم ودرو بهم کوبیدم ..

ازش متنفرم ..از ارکیده نجفی وقدم نحسش حالم بهم میخوره…از دختری که زندگیم رو به گند کشید بیزارم..

راه پارکینگ رو در پیش گرفتم که بهروز از اطاق مونتاژ اومد بیرون ..

-چی شد امیرحافظ ..؟

با کلافگی دندون هام رو رو هم سائیدم ..

-هیچی …

-چی .؟یعنی چی هیچی ..؟

-یعنی که اگه تمام عالم وادم هم به حاجی بگن این دختره دزده …حاجی دین وایمونش رو میده که این دختر پاکه ..

دستهام رو مشت کردم وغریدم ..

-لعنتی تو مشتم بود ها .. زبل خان در رفت …تیرم به خطارفت بهروز ..ولی میدونم باهاش چیکار کنم …

بهروز شیشکی ناجوری بست وگفت ..

-دِهِکی …یعنی بازهم قراره بیاد سرکار ..؟

-اره حاج بابا قبول نکرد …این دختر سریشی که من میبنیم صد برابر بد تر از این حرفها رو هم بشنوه ..از رو نمیره وفردا دوباره باید قیافهءنحسش رو تحمل کنم ..لامصب رو که نیست سنگه پای قزوینه ..

-ای بابا حالا میخوای چیکار کنی …؟

-فعلا صبر میکنم تا ابها از اسیاب بیفته ..بعدش دوباره شروع میکنم من کم نمیارم بهروز ..بالاخره دستش رو رو میکنم ..

-باشه داداش حرص نخور من هم پایه ام ..بالاخره از پسش برمیایم ..

خواستم دوباره راه بیفتم که دوباره پرسیدم ..

-راستی جریان حسامی به کجا کشید ..؟

-هیچی بابا یا دختره پا نمیده یا حسامی بی جربزه تر از این حرفهاست ..فقط نگاهش میکنه ..

-اه من اصلا نمیفهمم چرا حاج بابا گیر داده به این دختر ..؟

بهروز دستش رو برای دلداری روی شونه ام گذاشت ..

-ولش کن کم حرص بخور پسر …اخر سراز دستش سکته میکنی ها …بیا بریم بعدا بیشتر باهم حرف میزنیم …

ازکنار اطاق مونتاژ گذشتم وبا غیض ونفرت روم رو بگردوندم …این حس انتقامی که تو وجودم ریشه دونده بود هرروز بیشتر از قبل قلبم رو تیره میکرد ..

فکری که مثل خورده روح وروانم رو میخورد …عزیز وحاج بابا رفتارشون سردتر از قبل شده بود وتو این بین ..فاطمه نمیدونست که طرف کدوممون رو بگیره ..

خونه وکارخونه هردو برام جهنم شده بود …من به خون ارکیده تشنه شده بودم واز هیچ کاری برای زجر دادنش ابا نداشتم ..

ارکیده قاتل روابط خوب من وخونواده ام شده بود با ادا واطوارهاش …با مظلوم بازی ها وگریه هاش خونواده ام رو ..مخصوصا حاج بابا رو ازم گرفته بود ..

وارد اطاق مونتاژ شدم ونگاهم رو اول از همه به میزهای مونتاژ دوختم …با دیدن ارکیده که بی خبراز همه جا سرش به کار خودش گرم بود دستم مشت شد …

نگاهم رو بوردهای روبه روش خیره شد …بازهم مثل همیشه کارش از بقیه بهتر بود ..وبدبختانه همین سرعت عملش دست وپام رو بسته بود .

قبلا امید داشتم که نتونه کاررو به خوبی یاد بگیره ومن بتونم به عنوان اینکه به دردمون نمیخوره بعد از چند وقت بیرونش کنم ولی حالا میدیدم که نه ..

کارش از همه بهتر بود که هیچ ..بلکه حتی همیشه از اماری که بقیه تحویل میدادن بهتر میتونست کار انجام بده …

تا حالا صد دفعه اقای سیاحی خواسته بود مونتاژکار ثابتش کنه ولی من نذاشتم ..دلم نمیخواست ارکیده به هدفش برسه ..

خوب میدونستم که ارکیده عاشق مونتاژ قطعات به خاطر همین با اینکه به نفع کارخونه بود ولی اجازهءاینکار وبهش نمیدادم ..

بهروز اومد کنارم ..زیر لب غریدم ..

-باز اینکه نشسته مونتاژ میکنه ..؟

زمزمه وار جواب داد ..

-به سیاحی گفتم بفرستش سراغ یه کار دیگه… ولی سیاحی میگه برای سفارشهای جدید لازمش داریم ..

با حرص برگشتم سمت بهروز ..

-مگه تو مدیر قسمت مونتاژ نیستی؟ ..به سیاحی چی کار داری ..؟

با غرغر جواب داد

-یه چیزی میگی امیرحافظ ؟درسته که من مثلا مدیر قسمت مونتاژم ولی این سیاحیِ که کارها رو چک میکنه …

تو که خودت بهتر میدونی از وقتی نیازی رفته کار مونتاژمون عقبه ..همین صبح اول صبحی … بازهم سیاحی میگفت ارکیده رو پای ثابت کنیم …حتی از نرگس سروری هم کارش بهتره ..

حداقل روزی ده تا بورد بیشتر از امارش تحویل میده …ولی بازهم گفتم نه ..

-خوب گفتی …کارها که یکم رله شد بلندش کن ..دوست ندارم پای مونتاژ بشینه …

-راستی امیرحافظ ..

-دیگه چیه ..؟

-یه حرفی ..؟

-بگو ..

حرفش رو مز مزه کرد ..

-نظرت چیه به روحی پور بگی هروقت این دختره رفت قطعه بگیره ازش امضا بگیره …

چشمهام رو ریز کردم ..

-که چی بشه ..؟

با لاقیدی شونه ای بالا انداخت ..

-کار از محکم کاری عیب نمیکنه ..

-این چه ربطی داره ؟…مثلا با دزدیدن چند تا قطعه …قراره مایه دار بشه …؟

-اخه خره چرا حالیت نیست ؟…میخوایم این جوری فشار روانیش رو بیشتر کنیم تا زودتر سوتی بده ..تازه این جوری مونتاژکارها هم دیدشون منفی میشه ودیگه بهش اعتماد نمیکنن ..

حرفهایی که تو همین چند وقته تو کارخونه پخش شده کمرش رو خم کرده ..مگه نمیبینی هیچ کس باهاش کاری نداره …

دستی به چونه ام کشیدم وبا بدجنسی نگاهم روبه سمت ارکیده که حالا داشت بورد بعدی رو به دست میگرفت چرخوندم ..

-بد فکری هم نیست ..راست میگی این جوری بهتر میتونیم بهش فشار بیاریم ..خیل خب با روحی پور حرف میزنم …دمت گرم بهروز خوب ایده ای بود ..

-چاکرتم ..من هم حواسم بهش هست خیالت تخت ..

با همون خندهءرو لبم نگاهم رو از ارکیده گرفتم ..باید با روحی پور حرف میزدم

از اونجایی که اینکارها جزو وظایف من بود حاج بابا متوجه نمیشد ومن راحت میتونستم پوزهءارکیده رو به خاک بمالونم ..

 

***

جلوی چشمهای متعجب من وحاج بابا ونرگس سروری از هوش رفت …باورت میشه ؟از هوش رفت …

بهروز گفته بود که از صبح حالش خرابه …گفته بود حتی ده تا دونه بورد رو هم کامل نکرده …دوباره خبیث شدم ورفتم سراغش ..وقتی دیدمش رنگ وروش با گچ روی دیوار توفیری نداشت …

ولی بازهم بهش توپیدم ..بهش زمان ندادم ..مخصوصا که امروز برخلاف همیشه جلوی حرفهام قد علم کرد ..تا اینکه حاج بابا اومد وبازهم حالش بد شد …

حاج بابا مثل همیشه شماتتم کرد ..من بازهم غیض کردم وغریدم ..از حقی که کم کم داشت ازم گرفته میشد دفاع کردم ولی به محض اینکه ارکیده ونرگس از توالت بیرون اومدن …از هوش رفت …

کپ کردم …من ..من واقعا فکر نمیکردم تا این حد حالش بد باشه ..؟

یه عذاب وجدان بد سرتاپام رو گرفت …نیمهءخوب وجودم که خیلی وقت بود جوابی بهش نمیدادم بیدار شد ..

-ببین چی کار کردی ..؟دختره از حال رفت ..

با چشمهای بهت زده فقط به حرکات وصدا کردن های نرگس سروری نگاه میکردم …نیمهءبد وجودم غرید …

-به من چه ..؟مگه تقصیر منه …؟

-معلومه که تقصیر تواِ …اینقدر بهش گیردادی که کم اورد

-به درک همون بهتر که …؟؟

نتونستم جمله ام رو کامل کنم ..حالا که این طور بی دفاع ومظلوم درست مثل یه میت رو زمین افتاده بود نمیتونستم همچین حرفی بزنم ..از سنگ که نبودم… آدم بود ..راضی به مرگش نبودم ..

حاج بابا با نگرانی گفت ..

-صبرکنید خانم سروری مثل اینکه به هوش نمیاد …میرم چند تا از خانم ها رو خبر کنم با کمکشون …؟؟

نمیدونم اونی که خم شد وتو یه لحظه دست زیرزانوی ارکیده برد وبا دست دیگه اش جسم بی جون ارکیده رو به شونه اش تکیه داد کی بود؟ …

امیرحافظ دل رحم گذشته؟ یا وجدان خفته ام که بعد ازتقریبا دوسال ونیم بیدار شده بود ..؟

نه نگاه به حاج بابا انداختم نه نگاه به سروری …یه راست به سمت در راه افتادم ..خوب میدونستم که تو نگاه هردوشون پراز تعجبه …ولی مهم نبود ..

الان ارکیده ..ارکیده نجفی ای که خیلی وقته کمر به نابودیش بسته بودم به کمک احتیاج داشت ..

بعد از چند لحظه حاج بابا ونرگس سروری دنبالم راه افتادن …دستهای ارکیده مثل یه واکنش غیر طبیعی تو سینه ام مشت شد …

قلبم وایساد …وای… این دیگه چه حس مزخرفیه ؟…

بدون اینکه نگاهش کنم با احساسی که هرلحظه تو دلم بیشتر میشد با عجله از پله ها پائین رفتم …

حس میکردم یه نیروی عظیم به قلبم فشار میاره ..با اینکه ازش متنفر بودم.. با اینکه دوست داشتم سر به تنش نباشه …ولی حالا که این جوری بی جون وبی حس تو اغوشم بود گیج شده بودم …نیمهءپلید غر زد ..

-چه غلطی میکنی امیرحافظ .؟بزارش زمین اون هر..زه رو …کم از دستش کشیدی که حالا به فکرسلامتیش هستی …؟

نیمهءخوب وجودم جواب داد ..

-تو خفه شو… امیرحافظ هرکاری کنه ضعیف کش نیست ..

قه قهءنیمهءپلید بلند شد …ضعیف کش نیست …؟؟؟؟حق داشت ..نداشت ..؟

مگه تو تمام این یک سالی که ارکیده قدم به زندگیم گذاشته بود ضعیف کشی نکردم ؟..مگه تیشه به ریشه اش نزدم ..؟

سرم داشت از هجوم این همه حرف میترکید …

به زور وبا اخرین قدرت ارکیده رو تو ماشین گذاشتم ونرگس سروری هم زود کنارش نشست وسر ارکیده رو روی پاش گذاشت …

فکم از دیدن رنگ وروی پریده اش منقبض شد ..نیروی خیر وجودم توپید ..

-پسر احمق ..امیرحافظ احمق …

نشستم پشت فرمون وبا اخرین سرعت به سمت اولین بیمارستان به راه افتادم …قلبم همچنان میتپید ..نمیدونم تاثیر از هوش رفتن ناگهانی ارکیده بود یا دراغوش گرفتنش ….هرچی که بود سخت میتپید ..بدون لرزش …پرتپش وپرزور ..درست مثل قبل …

دستهام فرمون رو مشت کرد …ادامه ی جمله ام بی هوا تو ذهنم نوشته شد …

درست مثل اون لحظه هایی که روزهای اول درکنار ریحانه داشتم …

لب گزیدم وبا عصبانیت نفسم رو بیرون فرستادم …

-الان وقتش نیست امیرحافظ …وقت فکر کردن به این قلب پرتپش وجادوی اولیهءریحانه نیست …

بجنب امیرحافظ …باید برسونیش بیمارستان …باید با اخرین سرعتت بری ..چون اگه بلایی سرش بیاد مطمئنم که تا اخر عمرت خودت رو نمیبخشی …

با دهن باز داشتم به سپهر که بوی ادکلنش بیش از حد تند بود نگاه میکردم …داشت میرفت ..نیومده داشت میرفت … پیش زنش نمونده داشت میرفت ..

امروز چه خبر بود ..؟صدای داد وبیدادشون رو حتی من هم شنیده بودم …بازهم فکرم هرز رفت ..

چرا تا این حد مشکلاتشون زیاده؟ …اصلا مگه ارکیده چی کار کرده بود که شوهرش حتی حاضر نیست تو این حالت هم کنارش بمونه ؟…

دچار دو گانگی شده بودم… امیرحافظ ملایم گذشته تنبیهم میکرد وامیرحافظ جدید کنایه میزد …نمیدونستم عذاب وجدان دارم یا نه ..حتی نمیدونم که الان چه حسی به ارکیده دارم …

پیش خودم غریدم …

-گور بابای حس وارکیده وهفت جد وابادش ..فعلا که همین یه الف بچه چنان تو وخونواده ات و رو انگشتش میچرخونه که بیا وببین ..

داره بدبختت میکنه بعد تو وایسادی فکر میکنی که چه حسی به این دختره داری …؟

شونه هام رو با لاقیدی بالا انداختم ..فعلا حق با نیروی پلید بود

حالا که ارکیده خوب شده بود وخیالم راحت بود که با طعنه های من نمیمیره …پس اصلا ادم نبود که بخوام فکرم رو درگیرش کنم ..

گوشیم رو از تو جیبم دراوردم ومشغول خوندن اِس هام شدم …زیر لب زمزمه کردم ..

-گور بابای ارکیده وحس های احمقانه ام …

****

ساعت پنج ونیم عصر بود… کارخونه تقریبا خلوت شده بود وتنها کسایی که تا این ساعت روز مونده بودن ..من بودم واقا سلیم به همراه ارکیده ..

امروز رو نذاشتم بره …به هوای اینکه کارها عقبه نگهش داشتم ..میخواستم بعد از تقریبا دو سال رودررو باهاش حرف بزنم وقال قضیه رو بکنم ..

خسته شدم از بس تو خفا دنبال گرفتن مچش بودم حالا که هیچ جوری نمیشد از شرش خلاص شم شاید بایه پیشنهاد اغواگرانه میتونستم کاری کنم تا از حاج بابا وخونواده ام فاصله بگیره …

راهرو خالی از هر جنبنده ای بود ..وصدای قدمهام سکوت رو میشکست ..به سمت اطاق مونتاژ راه افتادم که صدای خفیفی باعث شد گوش کشی کنم …

یه نفر داشت زمزمه میکرد …جلوتر رفتم …صدا واضح تر شد ..یه نفر داشت میخوند ..

(شب آتیش بازیه چشمای تو یادم نمیره

هر غم پنهون تو یه دنیا رازه)

چشمهام درشت شد ..قدم تند کردم وبه در باز اطاق مونتاژ رسیدم ..اره یه زن داشت میخوند وصدای اون زن خیلی خیلی شبیه به صدای ملایم ارکیده بود ..

مسخ شدم …همونجا کنار در ایستادم وچشمهام رو بستم …چقدر صداش ملایم بود …چقدر قشنگ وپرسوز میخوند …به خودم تشررفتم

– داری چه غلطی میکنی امیرحافظ …؟ وایسادی به صدای زن مردم گوش میدی .. ؟

ولی کاری ازم برنمیومد خیلی قشنگ میخوند ..بی اراده قدم جلو گذاشتم ..

ارکیده تنها ی تنها میون یه عالم میز وصندلی وبورد وقطعه نشسته بود وکار میکرد ..دلم پیچ خورد …صداش بیش از اون چیزی که فکر میکردم دل نشین بود ..مخصوصا که با خوندنش حال وهوای دلم عوض شد ..گرفته شد

عقل نهیب میزد

-واینستا …گوش کردن به صدای اون زن درست نیست …اون هم زنی که خودش شوهر داره …اون همون دختریه که تو این دوساله خونت روتو شیشه کرده …حالا وایسادی داری به خوندنش گوش میدی ؟…بیا برو رد کارت …

-باید باهاش حرف بزنم …

-بگو دلم میخواد همین جا وایسام تا اون بخونه ومن لذت ببرم …دست بردار امیرحافظ کارت اشتباه …

ولی نتونستم …با وجود تمام حرفهایی که میدونستم بازهم ایستادم ..چشم بستم ..

(منو با تنهاییهام تنها بذار ، دلم گرفته

روزای آفتابی رو به روم نیار ، دلم گرفته

نقش من نقش یه گلدون شکستس

بی گل و آب برا موندن ،

توی ایوون بهار ، دلم گرفته…)

(نازی ناز کن از ابی دوست داشتنی )

ولی با افتادن یه جسم سنگین پلکهام رو ازهم بازکردم …خلسه پریده بود …با براقیت خیره شده ام به ارکیده …

ارکیده هم به سمت مخالفش جایی که صدا ازش اومده بود چرخید ..

حتی از همون فاصله هم میتونستم بفهمم چقدر ترسیده ..حق داشت …فضای ساکت وخلوت کارخونه وهم اور بود …

از جا بلند شد وصدا کرد ..

-کسی اونجاست …؟

صداش میلرزید وبه ارومی به سمت دیگهءسالن میرفت ..

-اقا سلیم ..شمایی ..؟

یه قدم دیگه رفت ..

-کی اونجاست ..؟

اونقدر ترسیده بود که صداش رو موج دار میکرد ..کنجکاو بودم که کی اونجاست …کیه که این ساعت هنوز تو کارخونه است ..؟مطمئن بودم همه رفتن و…جز من واقا سلیم وارکیده کس دیگه ای ..؟؟؟؟؟

با دیدن حسامی وبورد رها شده از دست ارکیده شوکه شدم …اخم هام آنا تو هم رفت …ناخواسته دستم مشت شد وفکم منقبض …

صداشون رو از اون فاصله نمیشنیدم ..حسامی رو زمین خم شد وبورد رو به دست ارکیده داد وهردو به سمت میز کار ارکیده راه افتادن

با نفرت زیر لب زمزمه کردم ..

-دخترهءبی شرف …کثافت هر…زه …ببین چه قرار مداری با اقا گذاشته؟ ..شوهر بیچاره اش حق داره که حتی واسهء یه دقیقه هم حاضر نیست تحملش کنه ..

خانم حسابی سرو گوشش میجنبه …اصلا فکرش رو هم نمیکردم که حتی از این ساعت های اضافه کاری هم سو استفاده کنه ..

با غیض بهش خیره شدم …به قدری عصبانی بودم که اگه جزو کس وکارم حساب میشد همونجا لت وپارش میکردم …با تاسف سر تکون دادم

-واقعا چرا هر بار که میام تا مرد ومردونه باهاش حرف بزنم همه چی رو خراب میکنه؟ ..چرا همیشه یه اتفاقی میوفته تا ذهنیت من رو خراب تر از قبل کنه؟ ..

خون خونم رو میخورد ..دیگه نفهمیدم چی شد دیگه نفهمیدم با اون حرص وعصبانیتی که خونم رو به غلیان انداخته بود چی کار میکنم ..چی میگم وچه برخوردی دارم …داشتم منفجر میشدم از اون همه حرص ونفرت …

فقط وقتی به خودم اومدم که سیلی محکم ارکیده روی صورتم نشست ..

چنان عصبانی وشوکه شدم که اگه میتونستم حتما جواب سیلیش رو میدادم …ولی قبل از اون که حتی فکری برای تنبیه کردنش داشته باشم ..با کف دست دهنش رو گرفت وبا دست دیگه اش شونه ام رو پس زد وبه سمت توالت دوئید ..

هنوز سینه ام از تصور کاری که کرده بود بالا وپائین میرفت ..دخترهءاحمق به چه جراتی همچین کاری کرده بود …؟پدرش رو درمیارم ..

حالا کارش به جایی رسیده که تو گوش من میزنه؟ ..همینه دیگه ..وقتی بابای ادم این جور از طرف دفاع میکنه اون هم به خودش حق میده همچین کارهایی کنه ..

با همون دستهای مشت شده ام به سمت توالت رفتم ..گوش کشی کردم ولی صدایی نمیومد ..ته دلم یه ندایی میگفت

– نکنه بلایی سرش اومده …؟

دوباره امیرحافظ پلید غرید ..

-به درک اسفل السافلین …

تشر زدم ..

-تو خفه بمیر که هرچی میکشم از نیش زبون های تواِ…اگه بلایی سرش بیاد ..؟؟؟

چشمهام گشاد شد …اگه بلایی سرش میومد حاج بابا من رو میکشت …حتی از تجسمش هم اعصابم بهم ریخت …ارکیده بیش از اندازه برای حاج بابا مهم بود …

یه تقه به در زدم

-نجفی ..؟هی نجفی ..؟

بازهم صدایی نیومد …دل شوره ام بیشترشد ..نکنه مثل اون بار غش کرده …؟ای وای اگه حاج بابا بفهمه …

-نجفی ..خوبی ..؟مردی ..؟چرا جواب نمیدی ..؟

بازهم سکوت ..یه ندایی بهم میگفت وضع وحال ارکیده خیلی بیشتر از اون چیزی که فکر میکردم خرابه ..خاک برسرت امیرحافظ ..دختره همین دیروز از زیر سرم دراومده …بعد تو هم بهش اضافه کاری میدی …هم طعنه میزنی ؟.

-به من چه ..؟ وقتی داره با یه مرد غریبه قرار میذاره بایدفکر این موقع ها هم باشه …

-نجفی ..؟دارم میام توها ..نجفی ..؟

دیگه دست دست نکردم دروبازکردم واروم تو رفتم …اگه از هوش رفته بود باید زودتر به بیمارستان میرسوندمش …

-اوی نجفی میگم کجایی ؟فکر نکنی زدی تو گوشم وقصر در رفتی ..نه من حساب تو یه نفر رو کف دستت میگذارم ..ولی فعلا نمیخوام شرت دامن کارخونه رو بگیره ..

اصلا نمیفهمیدم چی میگم فقط میخواستم یه جوری باهام حرف بزنه تا بدونم به هوشه …

به سمت در توالت رفتم …واروم شروع به بازکردنشون کردم ..هرلحظه انتظار داشتم با جنازهءارکیده رو به رو بشم ..

-ای بابا کوشی پس ..؟

بدبخت شدی امیرحافظ ..معلوم نیست چه بلایی سرش اومده که حتی جواب هم نمیده ..

-نجفی ..پس کوشی ..؟نکنه واقعا مردی ..؟

نمیدونم رو چه حسی برگشتم به سمت در ورودی…. با بسته شدن در …ارکیده رو دیدم ..که نیمه بیهوش از لای چشمهای نیمه بسته اش نگام میکرد ..

-یا خدا !چته تو ..؟نکنه واقعا داری میمیری ..؟

انگار با دیدن من اخرین انرژیش هم ته کشید چون چشمهاش بسته شد وروی زمین افتاد…وای خدا خودت به دادم برس …

نبضش رو گرفتم …تکونش دادم ..حتی توی صورتش ضربه زدم …ولی حتی پلک هم نزد …

دیگه دست دست نکردم …دست انداختم زیر زانوهاش وتو بغلم کشیدمش ..نیمی از مانتو وشلوارش به خاطر روی زمین نشستن خیس ونجس بود ولی چه اهمیتی داشت؟ ..ارکیده واقعا داشت از دست میرفت …

قلبم تیرکشید …وای نه …درسته که دو ساله داره خونم رو تو شیشه میکنه ولی راضی به مرگش نیستم …حالا جواب حاج بابا رو چی بدم ..؟

دستهام رو محکمتر دور بدن بی جونش پیچیدم ..

-نباید بمیره …نباید یه مو از سرش کم بشه ..مهم نیست که تو گوشم زده …فقط نباید طوریش بشه ..

اگه بلایی سرش بیاد ..جواب حاج بابا رو چی بدم ؟…جواب اون شوهر گردن کلفتش رو چی بدم ؟..

با تمام سرعتی که میتونستم پله ها رو پائین رفتم وبه سمت ماشینم که تو فضای خالی پارکینگ بدجوری تو چشم میزد رفتم .

درعقب رو بازکردم وارکیده رو رو صندلی عقب خوابوندم ..یه نگاه به رنگ وروی زردش باعث شد دلم هری بریزه ..

دیگه صبر نکردم دررو محکم کوبیدم وپشت رل نشستم ..چنان پام رو رو پدال گاز فشار دادم که ماشین درجا پرواز کرد ..

نمیدونم چقدر تو خیابون های شلوغ ویراژ دادم که یه لحظه تو ائینه صورت مثل میت ارکیده رو دیدم ..

-نگه دار ..

یا امام حسین ..انگار که مرده از تو گور بلند شده باشه …اونقدر دیدن رنگ ورو…و چشمهای بی حالتش شوکه ام کرده بود که حتی صداش رو هم نشنیدم ..با گنگی پرسیدم

-چی .؟

-نگه دار حالم بده ..

تازه دوزاریم افتاد وماشین رو تو یه خیابون فرعی پارک کردم ..زودی از ماشین پیاده شد ودوباره حالش بد شد ..

از دیدن وضع وحالش ..با اون مانتوی مندرس وکثیف چندشم شد ..چقدر رقت انگیز بود انگار نه انگار همون دختری بود که تو سالن کارخونه بهم سیلی زده بود ..

بعد از اینکه حالش بهتر شد یه بطری اب به دستش دادم وسوار ماشین شدم ..هرچند که واقعا حتی تحمل یه لحظه تحملش رو نداشتم ..

نمیدونم این چه حس های مسخره ای بود که من داشتم …وقتی حالش بد میشد اونقدر خودم رو تنبیه میکردم که انگار مهمترین ادم زندگیمه …

وقتی هم که حالش خوب میشد من دوباره همون ادم پرنفرت گذشته میشدم که میخواستم هرجوری که میتونم ارکیده رو از زندگیمون بیرون کنم ..

گوشیم که زنگ زد از فکر بیرون اومدم …حاج بابا بود ..

-الو سلام حاج بابا

-سلام ..کی میایی خونه ..؟

-کار دارم بعدش میام …

– تو امروز ارکیده رو تو کارخونه نگه داشتی ..؟

چشمهام برق زد واخم هام تو هم رفت …از کجا میدونست …؟

-چی ..؟کی به شما گفته .؟

دندون هام رو رو هم فشردم ..حتم داشتم حسامی ناجنس به حاج بابا گفته …وگرنه هیچ احدا الناسی تا لحظهءاخر نمیدونست که ارکیده برای اضافه کاری تو کارخونه مونده …

-اونش مهم نیست که کی گفته ..من میگم تو گفتی با اون حال خرابش اضافه کاری بمونه ..؟

-خب اره ..من گفتم وایسه …

تو بی خود کردی …

-اِ حاج احمد این چه حرفیه ..؟من حق دارم بگم کی اضافه کاری وایسه وکی واینسته ..؟

-راجع به هرکسی همچین صلاحیتی داشته باشی راجع به ارکیده حق نداری همچین کاری انجام بدی… اون دختر مریض احواله ..به زور امروز رو سرکار وایساده بود …بعد تو گفتی با اون حالش اضافه کاری وایسه ..؟

دوباره صحنه ای که حسامی وارکیده محو صحبت با هم بودن جلوی چشمهام جون گرفت ..با غیض پرسیدم

-اصلا شما از کی شنیدی ..؟من باید بدونم کی داره جاسوسیم رو میکنه ..؟

-هرکی گفته باشه مهم نیست …من میگم حق نداری اینقدر به این دختر گیر بدی …

-باز من هیچی نمیگم شما حرف خودتون رو میزنید ..اخه این که نشد

-همین که گفتم امیرحافظ بار اخرته که سرخود برای این دختر کار میتراشی ..

وقتی دیدم حاج بابا به هیچ صراطی مستقیم نیست به اجبار گفتم ..

-اصلا من شب میام باهاتون حرف میزنم ..

-حالا الان کجاست …؟

-من چه میدونم کجاست ..؟شما که از همهءجیک وپیکش خبر دارید برید از اون شوهر گور به گور شده اش بپرسید که همیشه برامون شر میتراشه ..

-من دارم از تو میپرسم ..مثل اینکه تو کارخونه با تو بوده ها

-وای حاج بابا دیونه ام کردی ..برو از اون شوهر گردن کلفتش بپرس ..

-خوب گوشاتو واکن امیرحافظ ..مسئولیت اون دختر با منه …خدا نکنه بلایی سرش بیاد وگرنه من میدونم وتو ..حالا بگو کجاست ..

-به من ربطی نداره که کجاست.. من هیچی نمیدونم .

-امیرحافظ …حرف بزن چه غلطی کردی ؟…اقا سلیم میگفت که اصلا نفهمیده کی راه افتادی بعد هم خبری از ارکیده تو کارخونه نبوده ..

-خب که چی …اصلا شما چرا نگرانیش ..؟مگه شما باباشی ..برادرش ..عموشی یا دائیشی …چه نسبتی با این زنیکه داری که اینقدر پی کارهاش میری ..؟

-این حرفها یعنی چی …؟

نگاه های خیرهءحسامی تو سرم جلون میداد ..خلوتی ساختمون ..دستهام مشت شد …نفرت دوباره تو دلم بیداد میکرد ..این دختر اشغال شوهر داشت وبا حسامی تیک میزد ..

از حرص وعصبانیت نفسم تنگ شده بود یاد روزی افتادم که ریحانه هم مثل ارکیده با وجود داشتن شوهر میون چند تا پسر نشسته بود

تپش های قلبم کند شد ..ریحانه ..ارکیده …هردو شوهر داشتن ولی وفادار نبودن ..نفرت مثل یه قطرهءزهر تو خونم جوشید ..داشتم از بی غیرتی های خودم خفه میشدم ..

حال ادمی رو داشتم که تازه میفهمید چقدر اشتباه کرده وحالا صد برابر بدتر از قبل در صدد جبران براومده بود ..

من احمق همه چی رو دیدم وحرفی نزدم …زیر نگاهم هرکاری خواست کرد ومن هیچ کاری نکردم ..نهایتش دو تا داد ومحروم کردنش از امکانات ..

واقعا اینها میتونست جبران کارهای ریحانه باشه ؟..با غیض جوشیدم

-شما جواب من رو بده ..مگه این دختر بی کس وکار کیه که شما دارین این همه سنگش رو به سینه میزنید؟ ..غیر از اینه که همون جوری که اون شوهر بیچاره اش رو بدبخت کرده داره زندگی ما رو هم داغون میکنه ..

چشم هام رو از خشم رو هم فشردم ..شاید هیچ کس نمیفهمید که من دارم به جنون میرسم ..یه دفعه ای منفجرشدم ..وهرچی که لیاقت ریحانه وامثال ارکیده رو داشت بارشون کردم ..جوشیدم وغریدم وتمام ذهنیت مسمومم رو بیرون ریختم ..

گفتم وگفتم … سوزوندم واتیش گرفتم ونفهمیدم که چی کار میکنم ..ولی لحظه ای به خودم اومدم که درسمت ارکیده باز شد وبوق ماشین بلند شد ..

ارکیده در رو باز کرده بود ..نعره زدم ..

-چی کار میکنی احمق ..؟

دستش رو به گلوش جایی که مقنعه اش بود گرفت وبا صدای ضعیفی گفت ..

-نگه دار

گوشیم از دستم رها شد وماشین رو سریع کنار خیابون پراز تردد نگه داشتم ..که همون لحظه پیاده شد وجلوی چشمهای ناباور من یه راست به سمت پیاده رو رفت ..

از ماشین پیاده شدم وصداش کردم که حتی برنگشت ..خواستم برم دنبالش که صدای بوق ماشین های پشت سرم بلند شد ..

مجبور شدم ماشین رو راه بندازم ..با نگاهم دنبالش میگشتم ولی بین جمعیت گم شده بود ..ماشین رو پارک کردم که صدای زنگ گوشیم بلند شد ..

کف ماشین افتاده بود… گوشی رو که برداشتم عکس دو نفره ام با حاج بابا رو گوشی نمایان شد …ضربان قلبم کند شد …

-بدبخت شدی امیرحافظ …حالا جواب حاج بابا رو چی میدی ..؟

همون جور خیره شدم به عکس دو نفرمون ..دوباره نگاهم رو بالا اوردم وبین جمعیت چرخوندم ..نبود ..گم شده بود ..درست مثل یه قطره آب تو دل دریا ..

صدای زنگ گوشیم قطع شد وسکوت ماشین رو فرا گرفت ..انگشتهام رو با ناراحتی لابه لای موهام فرو کردم .

-چی کار کردی امیرحافظ ..چی کار کردی ..؟

دوباره صدای زنگ موبایلم تو ماشین پیچید ..سرم رو گذاشتم رو فرمون ..با دختری که تا پای مرگ رفته وبرگشته بود چی کار کردی ..؟

دستهام مشت شد …من چی کار کردم ..؟این دختر هرچی بود حق نداشتم با این حالش …

نفس سنگینم رو بیرون دادم ..تو یه تصمیم استارت زدم وراه افتادم ..دوباره صدای گوشی قطع شد …

باید پیداش کنم …باید …اگه وسط راه دوباره از حال بره ؟؟…اگه دوباره بیهوش بشه؟؟ ..مخصوصا که هیچ پولی هم همراهش نبود …

-چه غلطی کردی امیرحافظ ؟…بدبخت شدی …

چشم گردوندم بین جمعیتی که تو پیاده رو میرفت ومیومد …صدای زنگ موبایلم برای بارچندم بلند شد …

جواب ندادم ..باید ارکیده رو پیدا میکردم وگرنه حاج بابا دیگه من رو نمیبخشید ..

ولی هرچی چشم میگردوندم نبود ..هیچ جا نبود ..حتی تا جایی که ادرس رو داده بود جلو رفتم ولی بازهم نبود که نبود …صدای زنگ موبایل دوباره باعث شد یاد حاج بابا بیفتم …چه کنم ؟…

نفس گرفتم وبا اضطراب دکمهءسبز رو لمس کردم ..

-الو امیرحافظ ..الو امیر …صدام میاد ..؟

-ارکیده رفت ..

-چی …؟

-وسط راه از ماشین پیاده شد ورفت …نتونستم پیداش کنم ..

-یعنی وقتی که داشتی اون حرفها رو میزدی ..پیشت بود ..تو ماشین بود ..؟

جوابی نداشتم …صدای نفس های طوفانی حاج بابا باعث شد شرمنده بشم …حق نداشتم به یه دختر مریض احوال اون حرفها رو بزنم ..کار من اخر ناجوانمردی بود ..

صدای بوق اشغال وبعد هم قطع شدن تلفن بهم فهموند که حاج بابا گوشی رو قطع کرده ..حرفی نزده بود ولی معلوم بود که بی نهایت از دستم ناراحته ..

****

برای بار هزارم گوشی حاج بابا رو گرفتم ولی بازهم خاموش بود ..کلافه دستی تو موهام کشیدم ودوباره زنگ زدم ..بازهم (دستگاه مشترک مورد نظر …)

نگاهم به فاطمه افتاد که با عصبانیت نگاهم میکرد …غریدم ..

-چیه ..؟چرا زل زدی به من ..؟

-میخوام ببینم شیطون چه شکلیه ..؟

بهم برخورد

-حرف دهنت رو بفهم فاطمه …

فاطمه کوسن تو دستش رو پرت کرد رو مبل واز جا بلند شد …

-تو واقعا فکر کردی کی هستی …؟استغفرالله خدا یا پیغمبر خدا؟ ..که راجع به هرکسی نظر میدی وحکم صادر میکنی وبعد هم هرجوری که بخوای مجازات میکنی ؟..

فکر میکنی فقط تویی که ادمها رو میشناسی ..؟فقط تویی که بهت ظلم شده ..اگه جای ارکیده بودی چی کار میکردی ..؟

اصلا میدونی این دختر با چه وضعی داره زندگیش رو میگذرونه؟ …میدونی صورتش رو با سیلی سرخ نگه میداره ؟..اونوقت توی بچه مسلمون هراَنگی که میخوای بهش میچسبونی ..؟

واقعا برات متاسفم امیرحافظ …اون از زندگیت با ریحانه که به خاطر مشورت نکردنت با حاج بابا وعزیز به گند کشیدی ..وبدون اینکه به کسی بگی ریحانه رو سر یه هفته طلاق دادی ..اون هم از ارکیده که داری نمک به زخمش میپاشی ..

برای خودم هم متاسفم که یه روزی بهت ایمان داشتم وفکر میکردم که کسی بهتر از داداشم رو زمین پیدا نمیشه …

با غیض از کنارم گذشت وبه اطاقش رفت ..سعی کردم گوشهام و رو حرفهای فاطمه ببندم .سعی کردم فراموش کنم چی گفته ..

فعلا مهم این بود که اون دختر سالم باشه ..باقیش به من ربطی نداشت ..میخواست ادم باشه تا به این سرنوشت دچار نشه …

بازهم شماره گرفتم وبازهم مشترک مورد نظر ..

گوشیم رو پرت کردم رو مبل ونشستم ..مثل اینکه حاج بابا بیشتر از اونی که فکر میکردم از دستم عصبانیه ..

وگرنه مطمئنا تا حالا گوشیش رو روشن کرده بود یا یه خبری از خودشون میداد ..

یه هفته از اون روز گذشته بود ..ارکیده همچنان حال ندار بود ولی دیگه برام مهم نبود ..همینکه زنده بود وسرکار میومد برام بس بود ..چون اگه بلایی سرش میومد هیچ وقت خودم رو به خاطر صدمه زدن به یه انسان نمیبخشیدم ..

احمقانه یا اشتباه ….طرز فکرم راجع به ارکیده همین بود ..تا جایی که پای سلامتی ارکیده وسط نبود من میتازوندم وبهش حمله میکردم ..

-امیرحافظ …

-دوباره چیه بهروز ..؟

-مگه من چی گفتم ..؟

-وقتی این جوری صدام میکنی یعنی یه حرفی داری ..

-آ باریک الله گل پسر ..خوب فهمیدی ها …

-خب حالا بگو ؟

یکم من من کرد که با چشم غرهءمن حرفش رو زد …

-امیرحافظ تو راضی هستی که این دختره این جوری با بابات بگرده …؟

سرخ شدم …حرفش خیلی بد بود ..

-چی میگی ؟؟خجالت بکش …

-باباجان تو یه دیقه گوش بده ببین چی میگم ..من میگم حاجی ساده است ولی این دختره هفت خطه …صبحی دیدم داره برای بابات خودش رو لوس میکنه ..

با عتاب غریدم ..

-سماواتی …؟؟؟|!!!

-چیه ..؟

-دهنت رو ببند تا خودم نبستم ..

-امیرحافظ حواست رو جمع کن ..بابای تو اهل هیچ فرقه ای نیست این رو نه فقط من …بلکه همه میدونن… ولی دختره هست ..یه موقعی دیدی جشم باز کردید دیدی بابات برای اینکه به دختره کمک کنه طلاق شوهرش رو گرفت ودختره شاخ شد برات ..

-خفه شو سماواتی ..

-ای بابا تو که دختره رو میشناسی ..همه فرقه ای هست …پس همچین بعید نیست اینکارو کنه

امیرحافظ از من به تو نصیحت …زودتر شر این دختره رو از سر زندگیت کم کن ..اینی که من میبینم هیچ ازش بعید نیست که بعد از حسامی زیر پای تو یا بابات بشینه ..

به قدری عصبانی شدم که تو یه لحظه یقهءبهروز رو چنگ زدم وسینهءدیوار کوبیدمش ..

-حرف دهنت رو بفهم …

بهروز دستهاش رو به حالت تسلیم بالا اورد ..

-باشه باشه ارومتر من که چیزی نگفتم ..

سرم رو به صورتش نزدیک کردم

-خودت میدونی چه گوهی خوردی ..

-اره میدونم چی گفتم ..بچه هم نیستم که با هاروت وپورتهای تو خفه خون بگیرم ..من تنها دوست صمیمیت هستم امیرحافظ …بدت رو که نمیخوام ..

دارم بهت میگم حواست رو جمع کن ..تو فکر میکنی این همه ادمی که زن دوم گرفتن مریض جن.سی بودن یا زنشون سرد مزاج وشلخته بوده ..؟نه جانم …

با کف دست زد زیر دستم تا ازادش کنم ..یقهءلباسش رو درست کرد وادامه داد ..

-طرف با یه زن میگرده بعد میبینه ای دل غافل چقدر من از این زن خوشم میاد …بعد کم کم مهر اون زن براش صدبرابر میشه تا جایی که میبینه نمیتونه بدون اون زن سرکنه ..بعد هم خر میشه وزنه رو صیغه میکنه ..

والله تو این دوره زمونه کم نبودن مردهایی همسن بابای تو… که دخترهایی اندازه نجفی رو صیغه یا حتی عقد کردن ..من میترسم یه روزی به خودت بیایی که برای هر عکس العملی دیر شده و…

با غیض گفتم ..

-حرف دهنت رو بفهم اشغال …ارکیده جای فاطمه است …چه جوری به عقل ناقصت همچین فکری میرسه ..؟

-خیل خب حق با تو …اصلا بیا راجع به یه نکتهءدیگه حرف بزنیم ..

حاجی مرد خوب وساده ایه… به خاطر دست خیری که داره بعید نیست یه پول قلمبه به شوهر دختره پیشنهاد بده تا طلاق نجفی رو بگیره ..

اونوقت یه روز چشمهات رو باز میکنی که دختره تمام مال واموالت رو زیر زیرکی بالا کشیده ویه ابم روش ..

والله با رفتاری که من از حاج احمد دیدم اینکه اجارهءخونهءعقب افتادهءدختره رو میده یا حقوقش رو بیشتر از دیگران میکنه یا راه به راه دختره مریض میشه ومیبرتش دکتر ..بعید نیست همچین کاری کنه …

با اینکه نیمی از حرفهای بهروز خزعبلات بود ولی به شدت با قسمت اخر حرفهاش موافق بودم ..بعید نبود که حاج بابا برای کمک کردن به ارکیده… معاملهءکلونی با سپهر میکرد ..اونوقت بود که باید خر می اوردم وباقالی بار میکردم ..

نگاهم رو به اطاق مونتاژ وصندلی ارکیده دوختم ..کی میشه از شرت خلاص بشم ارکیدهءنجفی …؟

باید فشار روی ارکیده رو بیشتر میکردم ..باید کاری میکردم که خودش بره .باید اونقدر تحقیرش میکردم تازیر بار حرف وکنایه تاب نیاره ..

جرقه ای که تو ذهنم زده شد .باعث شد به سمت انبار داری برم ..

لیست قطعات ارکیده رو گرفتم ویک سره به سمت اطاق مونتاژ رفتم ..باید مثل همیشه جلوی جمع خردش میکردم ..

ساعت کاری تموم شده بود که من از میون مونتاژکارهایی که کارشون تموم شده بود گذشتم وتو چند قدمی ارکیده وایسادم ..

چشمهام از تجسم خفتی که ارکیده درلحظات آتی میکشید برق زد …امیدوار بودم این بار برخلاف بقیهءوقتها باهام بحث کنه ..تا بتونم یه دعوای حسابی راه بندازم واز اب گل الود ماهی بگیرم ..

داشت با نرگس سروری صحبت میکرد وبرای اولین بار میخندید …ارکیده ندرتا میخندید …دیدن لبخندش جزو عجایب بود ..

صداش کردم ..اخم هاش آنا درهم شد …لیست رو به سمتش گرفتم ..

همون جور که انتظار داشتم اینبار دیگه کوتاه نیومد ..پای حیثیت وابروش پیش مونتاژکارها درمیون بود ..ولی عمر این امید زیاد هم طولانی نبود ..

چون با چند لحظه مکث قبول کرد …شوکه شدم ..یعنی قبول کرد امضا کنه ..؟چرا داد وقال نمیکنه …؟چرا از حقش دفاع نمیکنه ..؟چرا این دختر تا این حد تو سری خوره ..؟

دستش رو به سمت لیست دراز کرد که از قصد برگه رو رها کردم ..

غم توی نگاهش حتی یک لحظه هم سستم نکرد ..ارکیده باید از زندگی من حذف میشد ..زانو زد تا برگه رو برداره ولی من گوشهءکفشم و روی برگه گذاشتم ..

نمیدونم چرا هم لذت میبردم …هم زجر میکشیدم ..چرا هم میخواستم پام رو بردارم …..هم دلم میخواست تا عمر دارم ارکیده رو همین جوری تحقیر شده وزانو زده ببینم ..

ولی صدای حاج بابا باعث شد دوباره لعنتی ای زیر لب بگم ..دوباره جست …دوباره پرید …

از همون لحظه که صدای فریاد حاج بابا رو شنیدم .شصتم خبردار شد که حاج بابا از همیشه عصبانی تره ..

با همون تن صدای بلند که ندرتا شنیده بودم گفت که به دفترش بریم ..

با غرور سینه ام رو جلو دادم وزودتر از ارکیده راه افتادم ..امروز روز منه …بالاخره کیش وماتت میکنم ارکیدهءنجفی

****

چشمهام از شدت ضربه ی سیلی حاج بابا وعمق ناراحتی ای که بهم وارد شده بود گشاد موند ..

حاج بابا ..حاج بابایی که تمام عمرش جز به نرمش صحبت نکرده بود ..مردی که همهءوجودم بهش احترام میگذاشت …به خاطر یه دختر پاپتی وهر.زه ..بهم سیلی زده بود ..

لبهام بهم دوخته شده بود ..هیچ وقت فکر نمیکردم یه روزی حاج بابا روم دست بلند کنه …مگه من چی گفتم ؟..جز حقیقت ..جز واقعیت ..؟؟

اینکه این دختر اب زیرکاست است ..اینکه ذهنیتش اینه که از قِبَل من وخونواده ام سود ببره ..مگه دروغ گفتم ..؟مگه تا حالا به خاطرش کلی ضرر مالی ومعنوی نداده بودیم ..؟؟

پس این سیلی برای چی بود ..؟

مثل یه اتشفشان خاموش تو یه لحظه فوران کردم .حقم نبود که حاج بابا به خاطر همیچین دختری دست روم بلند کنه ..این نهایت بی انصافی بود ..

نفرتی که از ریحانه ومینا تو وجودم پاگرفته بود دوباره زبونه کشید …دوباره ارکیده رو ریحانه دیدم ..با همون نفرت سیاه در قلبم که هنوز پا برجا بود ..خودم رو خالی کردم واخر سر با دلی سنگین از اطاق بیرون زدم ..

برام سخت بود …سخت بود که باور کنم حاج بابا بین من واون دختر غریبه ارکیده رو انتخاب کنه ..سخت بود برام تا باور کنم تمام جایگاه من رو همین زن مکار گرفته ..

صدای قدم هایی که تو سالن اکو شد از پشت سرم میومد ..

دیگه برام مهم نبود ..هیچی برام مهم نبود ..من تو این بازی باخته بودم ..حاج بابا خیلی وقت بود که انتخابش رو کرده بود ومن ابلهانه فکر میکردم که هنوز هم فرصت دارم ..ارکیده نجفی بالاخره برنده شده بود ..

صدام کرد ..یه لحظه ایستادم ولی بازهم راه افتادم .اونقدر دل زده بودم که حتی دوست نداشتم باهاش حرف بزنم ..ولی زودتر از اون که بتونم وارد محوطهءپارکینگ بشم ..جلوم قد کشید …اونقدر عصبانی بودم که جوشیدم ..

-چیه ..؟حرف دیگه ای هم مونده که بارم نکرده باشه ..؟نکنه دیدن این سیلی کَمِت بوده ومیخوای برگردم تا یه بار دیگه هم سیلی بخورم تا روح وروان جنابعالی اروم بشه ..؟

همون جور که نفس نفس میزد دستش رو جلوی سینه ام گرفت ..منزجر شدم از حضورش …کاش میتونستم برم ودیگه نبینمش ..

-صبر کن ….تو اشتباه ..میکنی ..برگرد ….نباید از ..دست حاج ..رسولی ..عصبانی بشی ..

با نفرت داد زدم ..

-انتظار داری باور کنم نیتت خیره؟ ..تویِ کثافت… کاری کردی پدری که سی ساله جز محبت کاری نکرده …دست روم بلند کنه ..توی هرزه ..با اون قدم نحست رابطهء من وخونواده ام رو به گند کشوندی ..دیگه چی میخوای …؟

واقعا که چقدر بی حیا شده بودم ..اون امیرحافظ گذشته که حتی تو حرف زدن هم همهء حرمتها رو نگه میداشت کجا رفته بود …؟

-خواهش میکنم …تو نباید با حاج رسولی دعوا کنی ..تقصیر از منه …مقصر اصلی منم …اصلا…اصلا میرم ..قول میدم برم ودیگه من رو نبینی ..ولی با حاج رسولی اینکار ونکن ..

از اینکه مثلا داشت بهم لطف میکرد وقدم نحسش رو از تو زندگیم میکشید بیرون ..حالم بهم خورد ..با تنفر وفک منقبض شده جوشیدم

-فکر میکنی با رفتنت چیزی حل میشه ..؟اون قدر تو زندگیمون نفوذ کردی ومثل یه زالوخونمون رو مکیدی که دیگه نمیتونیم از شرت خلاص شیم ..

-چرا …میرم …قول میدم …که برم ..

-چه فرقی برام داره که بری …دوباره حاجی میاد سراغت وبا منت برت میگردونه …

-اگه این دفعه هم حاجی بیاد دیگه نمیام …قول دادم امیرحافظ …

نگاهم درخشید …پس میرفت …دمت گرم امیرحافظ اخر سر برنده شدی ..

-واگه برگشتی چی …؟

-قول بهت میدم نه فردا ونه پس فردا …دیگه من رو نبینی ..

نفسم رو راحت بیرون فرستادم ..قرار بود بره …بره ودیگه تا عمر دارم نبینمش …قرار بود بعد از دو سال راحت بشم از این سایهءسنگین روی زندگیم …

ولی خوشی تو دلم ثانیه ای دووم نیاورد صدای زمزمه ی ارکیده حالم رو خراب ترکرد

– با اینکه تو تمام این مدت بی جهت من رو له کردی واز نابود کردنم لذت بردی ..

با اینکه سه ساله اصلاح شده ام وتو بازهم بهم انگ میچسبونی ..با اینکه میدونم اون شوهر نامردم صد برابر حرفهای بدتراز این راجع به من زده ..

ولی بازهم ازت میخوام حلالم کنی …من رو به خاطر صدماتی که ناخواسته به زندگیت وارد کردم ببخش …ببخش که من هم تو رو به خاطر تموم ازار هات بخشیدم ..

قلبم تیر کشید…نمیدونم بغض توی صداش بود ..یا نگاه خیسش که تازه برای اولین بار میدیدم …هرچی که بود باعث شد حس بدی پیدا کنم …

دو سال بود که میخواستم راحتمون بذاره ولی حالا که داشت میرفت ..حالا که خودش میخواست جنگ رو واگذار کنه …دیگه خوشحال نبودم ..

از کنارم گذشت وبه سنگینی از پله ها بالا رفت …همونجا مسخ وگنگ ایستاده بودم ..انگار که پاهام به زمین میخ شده باشن …

با خودم گفتم

-مگه همین رو نمیخواستی …؟مگه دو ساله نمیخوای که بره …پس دیگه چه مرگته ..؟

چی تو نگاهش بود ..؟چرا حس یه برنده رو ندارم ؟…چرا فکر میکنم که واقعا حرفهای حاج بابا درست بوده ومن به یه مظلوم ضربه زدم …؟

چرا برخلاف رویای تمام این دوسال هیچ حس خوبی ندارم …؟

نمیدونم چقدر تو اون حالت موندم که با دیدنش دوباره نگاهم رو بهش دوختم …چادر سرکرده بود …حتی تو این لحظاتی که میدونست دیگه ما رو نمیبینه چادر به سر داشت ..اقا یاور جلوش ایستاد …

چقدر ماتم تو صورتش خوابیده بود …خواست سوار ماشین کارخونه بشه که نگاهش به من افتاد …تو این لحظه هرحسی داشتم به جز خوشحالی …به جز حس شیرین پیروزی …

با اینکه داشت میرفت ..با اینکه مطمئن بودم دیگه برنمیگرده ..با اینکه قول داده بود تا دیگه نبینمش …

ولی حس میکردم بازهم باختم …فرقی نداشت ..حس لعنتی تو وجودم فریاد میزد که امیرحافظ رسولی ..باختی …

اخر سر به ارکیده نجفی باختی …

(گاهی فقط دلت میخواهد

زانوهایت را تنگ دراغوش بگیری

وگوشه ای از گوشه ای ترین گوشه ای که میشناسی

بنشینی وفقط نگاه کنی ..

گاهی دلگیری

شاید از خودت …

شاید …!!!)

فصل چهارم (سایه ی سیاهی ها)

“ارکیده ”

چه حکمتی داشت این اغوش ..که ارکیدهءمرده رو زنده کرد …که دل سنگ شده رو به تپش انداخت ..

چقدر شیرین بود پناه بردن ..چقدر لذت داشت که دیگه تک نبودم ..تنها نبودم ..همون ارکیدهءبی پناه ساعتهای قبل نبودم ..؟

دستهام رو توبغلش مشت کردم

-کجا بودی امیدجان ..؟ارکیده که تموم شد تا تو بیای

-نشد عزیز دلم ببخش …میدونم دیر اومدم ولی بالاخره اومدم ..

-میدونی چی بهم گذشت ..؟میدونی خرد شدم ..؟میدونی انقدر زندگی بهم سخت گرفت که استخون هام هم پودر شد …؟چه طور دلت اومد امید ..؟چه جوری تونستی سه سال رهام کنی ..؟

-ببخش ارکیده .. اومدم که جبران کنم ..اومدم بند دلت رو محکم گره بزنم ..اومدم بگم دلت قرص ..امیدت دوباره اومده که تو دیگه زجر نکشی ..

-چه فایده ..؟دیره ..اونقدر دیر که دیگه نمیتونم سراپا بشم ..

من رو تو اغوشش فشرد …خوابم نه ..؟این لحظه چقدر شبیه رویاهام میمونه …شبیه همون وقتهایی که با لذتِ یه خواب صادقانه چشم باز میکردم ..

-میتونی عزیز دلم ..با هم سرپا میشیم …

(تــو آمــدی …

بـه نــاگــه آمـدی …

مــانـند یــک پــادشــاه , بــدون تــاج و تــخـت .

یــک فــرشـتـه ی بــدون بــال پـــر…

عــزیـــزم تـــو انـعکــاس نفـس هــای خــدایــی …)

با تک سرفهءصفیه خانم از اغوش امیدفاصله گرفتم ..دستش رو کشیدم وگفتم

-بیا بریم ..باید بهم بگی …همه چی رو بگی ..

با انرژی ای که تو وجودم تزریق شده بود از پله ها بالا رفتم ..پاگرد رو پیچیدم وهمون طور که از پله ها بالا میرفتم دست امیدرو کشیدم …

دروکه بازکردم وارد اطاقم شد …برگشتم به سمتش ..میخواستم باور کنم که حقیقته ..که وَهم ورویای شبهام نیست ..

ولی نگاه امید رو من نبود ..دور تا دور اطاق چرخ خورد ..تاب خورد ..خیس خورد …تر شد …ودراخر …بارید ..

-اینجا دیگه کجاست ارکیده ..؟

بغض بیخ گلوم رو گرفته بود ..

-قفس اشتباهاتمه …دخمهءدو ساله امه ..خوشت میاد داداش ؟…تمام دار وندار ارکیده اتون از دنیا ..همین اطاق واون اشپزخونه است …

-اخه چه طوری ..؟اون بی شرف که ..؟

بغضم رو قورت دادم …

-بیا بشین …بیا بشین که به اندازهءتمام نگفته هام… به اندازهءتمام روزهای این سه سال کلی درد دارم ..کلی حرف دارم ..ناله دارم امیدم ..

(لبخندم را بریده ام

قاب گرفتم . . .!

به صورتم آویختم

حالا با خیال راحت،

هروقت دلم بخواهد بغض می کنم)

نشستم رو زمین که زانو زد کنارم ..توی نگاه خیسش.. تو اون چشمهای طوفانیش… کلی درد خوابیده بود …دلم میخواست بپرسم ..

-تو دیگه چرا ..؟تو دیگه چرا اینقدر غم داری ..؟مگه طردم نکردی ؟مگه بار غمت رو سبک نکردی ..؟مگه ازم دل نکندی تا دلت اروم شه وآبروت حفظ ..؟پس این همه درد خوابیده تو تخم چشمهات برای چیه ..؟

-بگو ارکیده چه بلایی به سرت اومده ؟…چه جوری از اون خونه ….ازاون عشق اتشین به اینجا رسیدی ..

اشکم چکید رو سرانگشتم ..شاید یه قطره بود ولی کلی درد تو دلش بود ..

-اشتباه کردم ..تاوان هم دادم ..میبینی …؟این تاوانمه ..این خونهء بی مرد ..

سینه ام رو چنگ زدم ..

-این دل پرخون …

زخم روی پیشونیم رو لمس کردم ..

-این زخم های روی تن …

دستش رو گرفتم ..

-بدجونی تاوان ولنگاری هام رو دادم ..برای هرزجری که کشیدید ..زجر کشیدم …برای هرناله ای که کردین زجه زدم ..پیر شدم امید …پرشدم از ناله ..دیگه توان اضافه برام نموند ..

تلخ خندی زدم ودستش رو تو دستم گرفتم ..

-ولی امروز برام روز خوبیه ..از اون روزهایی که تو زندگیت روشنن …سفید وپرنور …

امروز ظهر من بودم وخدا ..نمیدونی چقدر تنها شدم …نمیدونم که تمام پناهم رو از دست دادم …ولی خدا توروبرام فرستاد ..

هیچ چیزی قشنگ تر از اومدنت نبود امید…ممنونم که اومدی ..

سرانگشتهاش رو بوسیدم که دستش مشت شد ودوباره من رو تو اغوشش گرفت ..

-چقدر عوض شدی ارکیده ..

-پیر شدم نه ؟…زمونه بدجوری بهم تاخت ..نذاشت حتی نفس بکشم ..چه روزهایی رو گذروندم ..

امید تلخ خندی زد

– درست مثل ما …سه سال گذشته بدتر از همیشه بود ..

یه دفعه ای بوی مامان شیرین تو مشامم پیچید …

-راستی امید ..مامان وبابا ..اونها کجان ..؟

-میان عزیزم ..به زودی میان …الان هم اومدم دنبالت که با هم برگردیم خونه ..

دلم روشن شد… یَا خَیْرَ الْغَافِرِینَ(ای بهترین امرزندگان)چه خوب جوابم رو دادی ..

-وسایلت رو جمع کن این دخمه دیگه شایستهءدردونه خواهر من نیست ..

شیرینه نه ..؟اونقدر وجود وحمایت هاش شیرینه که فکر میکنم تمامش خوابه …وچه خواب زیبایی …

-زود باش ارکیده وقت رفتنه …

دلم از شوق دیدار لبریز میشه ..ازجا بلند شد ولی همینکه چند قدم ازم دور شد بند دلم پاره شد …نکنه بره ؟..نکنه با رفتنش دوباره همه چیز مثل قبل بشه ؟..صدا زدم ..

-امید ..

-جان امید ..

-هستی دیگه ..؟قول میدی نری ..؟

چشمهاش روی صورتم چرخید وروی زخم شقیقه ام ایستاد ..

به ارومی لب.هاش ورو زخم پیشونیم گذاشت وبو.سید ..

-اینجام ارکیده جان ..تا تو وسایلت رو جمع کنی من ماشین رو میارم نزدیکتر ..

بوی عطر تنش ..بوی بچگی ها ..وحمایت ها واقعی بود .گرمای روی پیشونیم هم واقعی بود ..ترس از بند بند وجودم پرید ..حالا که حسش واقعی بود پس چه جای ترس ..؟

(میدانــی ؟!بعضـی ها را هرچه قدر بـخوانی … خسته نمیشوی !

بعضـی ها را هرچه قدر گوش دهی … عادت نمیشوند !

بعضـی ها هرچه تکرار شوند … باز بکرند و دست نـخورده !دیده ای ؟!…

شنیده ای ؟!بعضـــی ها بی نهایتــــــند !!!!!)

-باشه الان وسایلم رو جمع میکنم ..

امید که رفت نگاهم رو دور اطاقم چرخوندم ..داشتم میرفتم …چه هجرت شیرینی بود ..

درسته که وجود این قفس پیوند دوباره ام با مُنَفِّسَ الْغُمُومِ(غمگشای غمها )بود…ولی خدا خودش میدونست که جز تلخی …یادگار دیگه ای از این محبس نداشتم ..

انگار که این دو سال شد یه کابوس بد ..میون رویاهام …حالا دیگه واقعا وقت رفتن رسیده بود ..

***

با شوق وذوقی بی حد تک کمد تو راهرو رو باز کردم …چیز زیادی برای بردن نداشتم ..دست انداختم واز بین تک وتوک لباسهام چادر مشکی هدیهءساجده خانم رو برداشتم ..

اونقدر برام عزیز بود که به جز ماه اول دیگه به سر نکردم وهمون جور نو نگهش داشته بودم ..

چادر رو تو ساک کوچیک دستیم گذاشتم ..جز مانتو وشلوار تنم.. لباس مرتب دیگه ای نداشتم ..چشمم به سجادهءگوشهء اطاق افتاد که صدای زمزمه از طبقهءپائین بند بند تنم رو لرزوند ..صدای سپهر بود… قاتل خاموش شب وروز ارکیده …

سپهر-درچرا بازه صفیه خانم ..؟

صفیه خانم -من نمیدونم حتما مهمونتون باز گذاشته ..

-مهمون ؟ کدوم مهمون ..؟

لب گزیدم وبا ترس زمزمه کردم ..

-نگو صفیه خانم …نگو… لب ببند ..

ولی نبست وگفت .

صفیه خانم -نمیدونم والله یه اقای جوونی بود که خوب خانمت رو میشناخت ..چنان خانمت با دیدنش گریه ی شوق کرد که انگار یار سفر کرده اش اومده ..

دستهام مشت شد ولبهام لرزید …(یا خدا ..فهمید …)

صدای فریاد سپهر لرزه انداخت به جونم ..

-ارکیده …کدوم گوری هستی سل.یطه ..؟

پاشنه ی در که بهم کوبیده شد دستهای یخ کرده ام رو مشت کردم ..تنم از فکر کمربند وقلاب تمام فلزی مور مور شد ..

همون جور که کنار کمد خیمه زده بودم به سراغم اومد ..ودست انداخت تو موهام

-کی اومده بود ..؟

محال بود که لب باز کنم …حتی اگه میمردم هم لب باز نمیکردم که نکنه به امیدم اسیبی برسونه …

فقط دل خوش به این بودم که تا امید بره وماشین رو بیاره من وقت دارم …

-با توام ..تو بغل کدوم گردن کلفتی بودی ..؟

با همون چشمهای ترسیده خیره شده بودم بهش …سپهر مرز جنون ودیوونگی رو هم رد کرده بود ..

وقتی دید حرفی نمیزنم ..وقتی دید حتی کشش موهای بسته شده ام هم نمیتونه تاثیری روم بذاره… پنجه انداخت دور گردنم ..نفسم تو یه لحظه رفت …

همون جور با زور سرپنجه هاش …بلندم کرد ..وسینهءدیوار نگهم داشت ..

-حرف بزن تا نکشتمت ..زیر گوش من چه غلطی میکنی زنیکه ..؟

تمام رگهای بنفش رنگ روی پوستش باد کرده بود وتو چشم میزد ..ارکیدهءسینه سوخته این رگهای برجسته رو خوب میشناخت ..

اخه یه وقتهایی عاشق لمسشون بود ..ولی حالا خوب میدونست وقتی که سپهر جنون میگرفت ..متورم میشدن وخبر از درد وتن ارکیده میدادن …

به ثانیه نکشید که اولین سیلی رو تو صورتم زد …افتادم رو زمین که رحم نکرد وبا مشت ولگد به جونم افتاد ..

خودم رو مثل یه جنین جمع کردم تا بیشتر از این اسیب نبینم ولی بی وجدان …بی وجدانِ …بی وجدان ..

به زوریقه ام رو گرفت وپرتم کرد سمت دیگهء اطاق …ناخواسته دستم رو برای محافظت از خودم بالا آوردم که درد توی مچ دستم پیچید وتمام وزن بدنم روی مچ دستم افتاد…

از ته دل ناله زدم ..

-یا خدا…

ولی سپهر نامرد رحم نکرد ..دید که دستم زیر بدنم حبس شده ومن مثل یه حیوون مویه میکنم …ولی بازهم دل سنگش به رحم نیومد …

-بهت میگم اون مرده کی بود؟

بازهم حرف نزدم ..لب بستم …درد کشیدم ولب بستم …محال بود بگم ..اگه دیوونه تر از حالش میشد ..؟اگه بلایی سرامیدم می اورد چی ؟

محال بود ..محال …حاضربودم جون بدم …حاضر بودم بدتر از دردی که توی ساقهء تنم میپچید رو تحمل کنم ولی لب باز نکنم …ولی سپهر رو به جون امیدم نندازم ..

-نمیگی نه …؟

خواستم جابه جا بشم که با لگد روی ارنجم کوبید ..ناله ام به هوا رفت …حس خرد شدن تک تک قسمتهای دستم رو لمس کردم ..

چه دردی داشت ترک خوردن بند بند وجود ..دوباره پنجه انداخت تو موهام ..

-بگو ارکیده تا نکشمت ..مرده کی بود ..؟

با اخرین توانم …با انرژی ای که ته کشیده بود..اخرین دفاعیه ام رو هم کردم …تف انداختم تو صورتش

سپهر مکث کرد ..چه سکوت خفقان اوری …چشمهاش مثل دو تا سنگ سیاه درخشید.. دست مثل یه گرگ …

لرز ودرد تو تنم پیچید …همون جور که پنجه تو موهام فرو کرده بود سرم رو با نهایت قدرتش به گوشهء ستون کوبید …

بی مروت بود …نبود ..؟ضعیف کش بود ..نبود ؟نامـــــــــــرد بود …نبـــــــــود …؟

خدایا مردن یعنی همین نه ..؟همین درد ..همین دل شکسته ءپیوند نخورده …همین زجر وزجر وزجر ..

چشمهای گشاد مونده از خشم سپهر تو نگاهم قفل شده بود ..انگار تازه فهمید چه بلایی سر ارکیده اورده …سر زنش …سر کسی که سه ساله تحمل کرده …

خیسی ولزجی مایعی که روی گردنم سرازیر شد بدنم رو کرخت کرد …صدای نعره باعث شد ازلابه لای پلک خونی خیره بشم به پشت سر سپهر …

-بی شرف بی ناموس… چی کار کردی ..؟

صدای امیدم بود …پشت پناه تازه ام …بعد از خدا وحاج رسولی

سردم شد ..خیلی سرد ..نکنه بلایی سرش بیاره …؟

سپهر که از دیدن امید شوکه شده بود تو یه لحظه غافلگیر شد امید مشت سهمگین اول رو توصورتش زد سپهر که گیج شد امیدحمله کرد ..

تلخ خندی رو لبم نشست مزهء انتقام چقدر شیرین بود..وقتی ضربه های بی امان امید رو میدیدم دلم روشن میشد …خیلی وقت بود مهر سپهر بی وجدان تو دلم خاموش شده بود وحالا جز رضایت هیچ حس دیگه ای نداشتم .

ولی سپهر هم رحم نکرد ..امید میزد وسپهر جواب میداد ..پنجه انداخت دور گردن امیدم …

خدایا نه ..امیدم نه …پناهم نـــــه …

مایع لزج تاروی تیره ی پشتم پائین اومد ..هوا سرد بود یا بدن ارکیده داشت یخ میکرد ؟..

زیر لب ناتوان وبی حال میون هالهء روشن اطرافم …زمزمه کردم

-امید ..

نشنید ..داشت عقده های چند ساله رو خالی میکرد …داشت لگد محکم سپهررو پس میداد ..

پلک چشمهام سنگین شد ..اونقدر سنگین که انگار تمام وزن وغم دنیا رو پلک هامه .با اخرین رمق زمزمه کردم ..

-امیدم ..

ولی بدن کرختم میل شدیدی به استراحت داشت.. به خودم گفتم ..

-نه الان نه… الان وقتش نیست ارکیده ..وقت خوابیدن وچشم بستن ..قوی باش ارکیده …

– نمیتونم ..یه لحظه… فقط برای یه لحظه اجازه بده چشم رو هم بذارم ..به خدا که دیگه توانی ندارم حتی برای باز نگه داشتن همین پلک های خسته ..

(لب هایت طعم خون میدهند…

چقدر زمخت و بی رنگ…

دیگر برای بو.سه های طولانی گرم نیستند….

من آغوش سرد مرگ را می خواهم…

او در بوسیدن ماهر تر از توست..)

درد توی صورتم پیچید که ناله کردم …

-ارکیده جان بیدار شدی مادر …

لبهای خشک وبهم دوخته ام لرزید ..درد توگوشه ی لبم پیچید انگار که زخم جوش خورده ترک برداشت ..به ارومی زمزمه کردم

-مامان شیرین ..؟

-جان مامان …؟؟

لبهام کش اومد …انگار که بخوام بخندم ..دردش مهم نبود ..اخه رویای شیرینی داشتم ..رویای بودن خونواده ام …رویای اغوش مهربون مامان شیرین ..

سعی کردم سر انگشتهام رو حرکت بدم ولی درد ..امان ازدرد استخون سوز …

-تکون نخور ارکیده …

مامان ..؟ صدای مامان بود ؟واضح واضح… انگار واقعا پیشم بود …انگار واقعی واقعی بود ..درست مثل دردی که هرلحظه تو تنم میپیچید …

بازهم زمزمه کردم

– مامان

سرانگشتهام…با سرانگشتهایی لمس شد چقدر گرم بود ..چقدر مهربون .درست مثل دستهای زبر ومهربون ساجده خانم ..

ساجده خانم؟؟ ..دلم بدجوری تنگشه ..امیرحافظ بی انصاف نذاشت دیگه ببینمشون …انگار همون یه ریزه خوشی رو هم بهم نمیدید …

-ارکیده مامان ..چشمهات روبازکن عزیزم …

فقط خدا میدونست که توان نداشتم ..حتی برای بازکردم پلک هام ..ولی جادوی سرانگشتهای گرم باعث شد پلک بزنم ..

-آفرین دختر گلم ..بازکن چشمهای قشنگت رو ..

چقدر شیرین بود ..مثل شهد وعسل ..صدای مامان بود که مثل خون تو رگ وپی یخ زده ام پیچید ومستم کرد ..دوباره با قدرت بیشتری پلک زدم ..

نور چراغ چشمهامو زد ..خواستم دستم روبگیرم جلوی نور که درد دوباره تو دستم پیچید وناله ام رو بلند کرد ..

-الهی بگردم ..تکون نده دستت رو مادر

دوباره پلک زدم واینبار تو هاله ی روشنایی ونور صورت مامان شیرین رو دیدم …با همون لبهای ترک ترک صدا زدم …

-مامان ..؟

-جان مامان ..

دست دیگه ام روبلند کردم …باید لمسش میکردم تا برام هست میشد …مامان دستم رو گرفت ..مامانم بود …مامان شیرینم ..ولی چرا اینقدر پیر …؟ چرا اینقدر شکسته و ویروون …؟

دست دیگه ی مامان رو صورتم نشست …چشمهام رواز شیرینی این لمس بستم …خدایا تا حالا بهت گفتم ممنونتم ؟تا حالا از ته دلم گفتم حمدالله …؟

پس بذار حالا بگم …حالا با بند بند وجودم بگم ..شکرت …به خاطر لمس دوباره ی این دستها شکر ..به خاطر تمام این حس قشنگ تو دلم ..حمدالله

(گاهی خدا برایت همه پنجره ها را میبندد

و همه درها را قفل میکند!

زیباست اگر فکر کنی

آن بیرون طوفانیست

و خدا دارد از تو مراقبت میکند)

-مامان اومدی ..؟

-آره اومدم مادر …

-پس چرا اینقدر دیر ..؟

-خیلی وقته که اومدم ولی تو نبودی عزیز دلم ..همه جا رو دنبالت گشتیم ..نبودی ارکیده ی من…کجا بودی مادر.؟اگه بدونی چی کشیدیم ..اگه بدونی چه به روز ما اومد ..؟

اشکام سرازیر شد سرانگشت مامان میون راه اشکم رو گرفت ..با بغض تو گلوم… با همون چونه ی همیشه لرزون نالیدم …

-ببخشید گفتنم …دردی دوا میکنه ؟

-نگو مادر ..نگو ..همه اش که تقصیر تو نبود ..

سرپنجه هام رو با قدرت بیشتری تو پنجه هاش فرو کردم ..

-چرا رفتی مامان ..؟ من که به بابا زنگ زدم ..منکه گفتم غلط کردم ..پس چرا رفتی ..؟میخواستی ادب بشم ..؟آدم بشم ..؟خب همون موقع هم شدم ..دیگه لازم نبود دو سال ونیم ترکم کنید …میدونی سپهر چه بلایی به سرم اورد …؟

اشکام با سرعت بیشتری چکید ..زندگی با سپهر اونقدر تلخ بود که جز گریه کاری نداشتم …

(غیر گریه مگه کاری میشه کرد

کاری از ما نمیاد زاری بکن ..)

-میدونی چی کشیدم مامان …روزی هزار بار مردم وزنده شدم ..حرف شنیدم مامان ..حرفهایی که جیگرم رو سوزوند ..دلم خونِ مامان شیرین …

اشکام خونابه های دلم بود که میچکید ..

-میدونی بدتر از اینها چی بود ؟…که همه ی حرفهاتون راست بود ..راست حسینی …

سپهر من رو نمیخواست ..پول بابا رو میخواست …درست همون جوری که بابا گفته بود …

دستش رو بیشتر از قبل لابه لای انگشتهام حبس کردم ..میترسیدم این هم یکی از رویاهام باشه که با طلوع خورشید محو میشن

میدونی بدتر از بدش چی بود ..؟ اینکه هیچ کس رو نداشتم ..هیچ کس مامان….محرم راز دلم درودیوار قفسم بود …

(باز هم مثل همیشه که تنها میشوم…

دیوار اتاق پناهم میدهد…

بی پناه که باشی قدر دیوار را خوب میدانی)

اشکای مامان شیرین صورتش رو خیس اب کرد ولی من بی محابا میگفتم ..

سه سال نگفته بودم حالا داشتم عقده گشایی میکردم ..دلم پراز زهرابه های حرفهای سپهر بود ..پراز بغض وکینه …

-مامان دق کردم …جوون مرگ شدم ..سپهر باهام بد کرد ..به هوای پول وپارتی بابا فرزین جلو اومد.. ولی وقتی دید ترکم کردید ..وقتی دید فقط خودم هستم وخودم ..ذاتش رو نشون داد ..

حالا میبینی حال وروزم رو ..نفرینهات از همون موقع دامنم رو گرفت …دیگه ارکیده ی قبل نیستم ..دیگه حتی زنده هم نیستم ..دیگه بهم نگو ارکیده ..بگو گل پرپر ..خلاصت کنم مامان شیرین ..یک کلام …مردم …

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 16

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان بر من بتاب

خلاصه:   خورشید و غیاث ( پسر همسایه) باهم دوست معمولی هستند! اما خانواده دختر خیلی سخت گیرند و خورشید بدون اطلاع خانواده اش…
رمان کامل

دانلود رمان خط خورده

  خلاصه: کمند همراه مادر میان سالش زندگی میکنه و از یه نشکل ظاهری رنج میبره که گاهی اوقات باعث گوشه گیریش میشه. با…
رمان کامل

دانلود رمان التیام

  خلاصه: رعنا دختری که در روز ختم مادرش چشمانش به گلنار، زن پدر جدیدش افتاد که دوشادوش پدرش ایستاده بود. بلافاصله پس از…
رمان کامل

دانلود رمان گندم

    .خلاصه : داستان درباره ی یک خانواده ثروتمنده که بیشتر اعضای اون کنار هم زندگی میکنن . طی اتفاقاتی یکی از شخصیت…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x