-کثافت نامرد ..تو اون بلا رو سرش ارودی ..تو واین بی شرف اونقدر ازارش دادی اونقدر براش پاپوش دوختید که مجبور شد بره ..
توی نفهم اونقدر بهش بهتون زدی وبه پروپاش پیچیدی که حاج رسولی مجبور شد رهاش کنه …
چی میگفت؟؟ از کی حرف میزد؟؟ ..طاها باز جوشید ..
-میکشت ..هرجفتتون رو میکشم ..
-صدات رو بیار پائین طاها ..
صای حاج بابا باعث شد جوش وخروش طاها بخوابه وارومتر بشه …
-چی شده مرد مومن ؟کارخونه روگذاشتی رو سرت ..
فک طاها منقبض شد معلوم بود خیلی داره سعی میکنه تا جلوی خشمش رو بگیره ..تا حرمت حاج بابا رو نگه داره …طاها مثل یه بادکنک که بادش رو خالی کردن نالید ..
-برو از پسرت ودوست شفیقش بپرس ..بپرس چه کردن … چه جوری با تهمت وافترا یه نفر رو به لجن کشوندن ..؟
دست وپام سر شد …گیج وگنگ به حسامی خیره شده بودم ..اصلا نمیفهمیدمش ..حرفهاش رو نمیفهمیدم ..این خشم وعصبانیت مهار نشدنی رو درک نمیکردم ..
-بیا بریم دفترم اینجا جای این حرفها نیست ..
حاج بابا از کنارم گذشت وبا عصبانیت غرید ..
-سماواتی رو هم با خودت بیار ببینم دوباره چه گندی زدی …
همون جور گیج وگنگ به حاج بابا وحسامی که با نفس های تند ازکنارم رد میشدن خیره بودم …نگاهم به بهروز افتاد که یکی دو نفر زیر بغلش رو گرفتن وبلندش کردن …
دنبال حاج بابا راه افتادم وکارکنها هم بهروز رو کشون کشون پشت سرم اوردن …تمام حرفهای حسامی تو سرم میچرخید ..
(من سر کی بلا اورده بودم ..؟ برای کی پاپوش دوختم ..؟اصلا چرا باید اینکار ومیکردم ..؟)
اونقدر گیج بودم که درنزده وارد اطاق حاج بابا شدم …
-بشین طاها جان …اخه چته تو …؟
-چمه حاجی …؟ بگو چت نیست ..از دست پسرت ودوستش عارضم ..از دست پسرت حاج رسولی ..هیچ وقت فکر نمیکردم پسر مردی مثل شما تا این حد پست ونا خلف بار بیاد ..
حاج بابا جوری بهم نگاه کرد که حس یه بچه ی ده ساله رو داشتم که به جرم دزدی مچش رو گرفتن ..
اونقدر شاکی شدم که توپیدم …
-اخه حرف حسابت چیه حسامی ..؟اصلا معلوم نیست دلت از کجا پره داری سرمن وبهروز خالی میکنی ..میدونی سماواتی میتونه ازت شکایت کنه ..؟
طاها مثل فنر پرید به سمتم …
-شکایت کنه ببینم چه گوهی میتونه بخوره …؟
حاج بابا چشم غره ای بهم رفت وسعی کرد حسامی رو اروم کنه ..
-ارومتر پسرجان ..خب حرف بزن تا ماهم بدونیم ..اصلا راجع به کی حرف میزنی …؟
حسامی غرید ..
-ارکیده نجفی …
دستهام مشت شد …نه ..مثل اینکه ارکیده نجفی رفتنی نیست ..خودش که نباشه حرفش هنوز هم هست ..
حاج بابا با صبر پرسید ..
-خب بقیه اش ..
-حاج رسولی خودت میدونی که من دو ساله تمام کارهای پسرت ودوستش رو میبینم وحرفی نمیزنم …هزار بار اومدم پیشت بهت گفتم که جلوی این ابروریزی هاش رو بگیر …
صد هزار بار گفتم ..داره این دختر رو زجر کش میکنه …باز هم سکوت کردی ..
بازهم گفتی سعیم رو میکنم ..ولی هیچ کاری نکردی …خواستم خودم جلوش وایسم گفتی دخالت نکن ..بهت انگ میجسبونه ….
فقط یه گوشه وایسادم ونگاه کردم که خون به جیگر این دختر کرد وکاری جز خبر دادن به شما نتونستم انجام بدم ..ولی موضوع فقط این نیست ..
موضوع اینه که پسرت همراه دوستش تو قضیه ی گم شدن چک دست داشتن و…با نامردی جریان رو گردن خانم نجفی انداختم ..
کم مونده بود چشمهام از تو کاسه بزنه بیرون …دهنم از زور تعجب باز مونده ..
-چی داری میگی مرتیکه …؟ یعنی من اینقدر پستم که با شارلاتان بازی چک پدرم رو بدزدم وبندازم گردن اون زن ؟…من اصلا اون لحظه ای که چک رو دزدیده بودم کارخونه نبودم …
به سمت حاج بابا اشاره کردم وادامه دادم ..
-خود حاج بابا هم شاهده من رفته بودم بانک …
حاج بابا با موشکافی بهم خیره شده بود …معلوم بود داره فکر میکنه ..حسامی پوزخند مطمئنی زد …
-بس کن امیرحافظ …فکر میکنی من هم ارکیده نجفیم ..که هردوز وکلکی که بخوای سرم سوار کنی؟ ..
خب معلومه که تو ندزدیدی ..سماواتی بیشرف دزدیده ..تو وسماواتی واون سپهر بدتر از خودتون دستتون تو یه کاسه است
تو سرم صدای دنگ دنگ میپیچید …خدایا این حرفها یعنی چی ..؟ سپهر …؟ سماواتی …؟ من …؟؟؟؟
-چی میگی حسامی …؟ من اگه قرار بود همچین ادمی باشم تا حالا صد دفعه نجفی رو بیرون کرده بودم ..دیگه نمیذاشتم دو سال جلوی چشمهام راست راست بگرده واعصابم رو بهم بریزه ..
نگاهم به حاج بابا افتاد ..دنبال تائید حرفهام بودم ..اینکه به حسامی ثابت کنه که من همچین ادمی نیستم ..واقعا هم نبودم ..هرادم بدی که بودم تا این حد پست نشده بودم .
حاج بابا غرید ..
-به جای کل کل کردن مدارکت رو رو کن طاها ..نمیشه که همین جوری به مردم تهمت بزنی ..
با اشتیاق به ابروهای گره کرده ی حسامی نگاه کردم ..حداقل اونقدر از خودم مطمئن بودم که هیچ مدرکی برعلیه من نداره …ولی درمیون بهت من گفت …
-مدرک من گوشی سماواتیه ..اخرین تماسش هم با شوهر نامرد خانم نجفی بود …خودم حرفهاش رو شنیدم حاج رسولی …
خودم با جفت گوشهام شنیدم که داشت میگفت کاری کرده که دیگه شما سراغ خانم نجفی نمیرید ..گفت بعد از دو سال پای این خانم رو از کارخونه ی شما بریده ..
من وحاج بابا هاج و واج بهم نگاه کردیم …
(یعنی سماواتی ..یعنی ..؟؟؟خدایا دارم خل میشم ..مگه میشه ..؟)
– داره دروغ میگه حاج بابا بهروز همچین تیپ ادمی نیست …
حسامی دست کرد تو جیب شلوارش وگوشی بهروز رو انداخت رو میز …
-بفرمائید این هم از مدرک ..خودتون برید اخرین مکالمه رو چک کنید ..
نگاهم با ترس به گوشی ای که دقیقا لنگه ی گوشی بهروز بود خیره شد …گوشی بهروز بود ..این رو مطمئن بودم ..حاج بابا گوشی رو برداشت وشروع کرد به گشتن تو گوشی …
چهار چشمی داشتم نگاهش میکردم ..قلبم با سرعت میتپید ونفس هام به شماره افتاده بود …
اگه حرف حسامی درست بود؟؟ اگه شماره ی سپهر تو گوشی بهروز بود ؟؟؟
یعنی این دو نفر با هم رابطه داشتن ..یعنی ممکن بود دزدیدن چک کارخونه… یه پاپوش از طرف شوهر ارکیده باشه …یعنی …ارکیده ..چک رو ندزدیده ..یعنی تمام اون حرفها …
یا خدا …دروغه …من مطمئنم این حسامی گور به گور شده ..داره دروغ سرهم میکنه …
تو همون فاصله تمام صحنه هایی که بهروز زیر گوشم زیر اب ارکیده رو میزد جلوی چشمهام ردیف شد… خدایا یعنی همه اش نقشه بود …؟
یعنی فقط به خاطر اینکه ارکیده رو بیرون کنم اون همه حرف پشت سرش زد؟ ..یعنی دستش با سپهر تو یه کاسه بود؟..
یعنی سپهر نامرد برای رسیدن به هدفش از بهروز استفاده کرد تا ارکیده رو جلوی من وکارکنها خراب کنه؟ ..تا ارکیده دیگه سر کار نره ..؟
حاج بابا اخرین شماره رو با گوشی خودش گرفت …
-الو …اقای سپهر صولتی ..؟
قلبم تو دهنم میتپید …جواب این سوال مهمترین مدرک برای خیانت بهروز بود ..
حاج بابا نگاهش رو با درد ازم گرفت وجواب داد ..
-من حاج رسولی هستم صاحب کار خانمتون ..
قلبم وایساد …پس خودشه …خود ناجنسشه …
هرلحظه بیشتر از قبل سرخورده میشدم ..احساس یه بچه رو داشتم که ملعبه ی دست سپهر وبهروز شدم ..حرفهای حسامی همه حقیقت داشت ..
سپهر بود ..سپهرنامرد که با همدستی بهروز ارکیده رو جلوی من وکارکنها خراب کرده بود ..
یه لحظه از خودم حالم بهم خورد .یعنی این قدر بی بته بودم..؟ یعنی اینقدر پخمه واحمق بودم که به این واضحی رو دست بخورم .؟
دیگه نفهمیدم چی شد ..از دراطاق زدم بیرون که تو سالن چشمم به بهروز افتاد که داشت صورتش رو خشک میکرد …نفرت توی وجودم بیداد میکرد …از همونجا نعره زدم …
-بی شرف نامرد ..
تا بهروز به خودش بیاد مشت محکمم رو تو صورتش کوبیدم ..خون بینیش دوباره جاری شد وبهروز با غیض اب دهنش رو تف کرد رو زمین ..
-همه اش دروغ بود اشغال …؟ همه اش نقشه بود ..؟؟
دستهایی من رو از بهروز جدا کرد ..بهروز که با ضربه ی من صورتش جمع شده بود فریاد زد ..
-اره همه اش نقشه بود ..برای خراب کردن اون کثافت ..چیه ؟؟تو که از خدات بود …به نفعت شد …
صدای فریادم تو سالن خلوت پیچید وباعث شد همه تو راهرو سرک بکشن ..
-بهت گفتم رو اصول جلو برو ..گفتم شارلاتان بازی درنیار ..گفتم مدرک جعلی برام جور نکن ..نگفتم …؟
-به جهنم که گفتی …اگه میخواستم صبر کنم باید تا اخر عمرم چکم دست سپهر میموند وراه به راه تهدیدم میکرد تا جنابعالی بخوای به حرکتی کنی و طرف رو بیرون کنی ..
یه دفعه ای حاج بابا از کنارم گذشت ویقه ی بهروز رو چنگ زد وبه سمت دفتربرد ..پشت سر حاج بابا با مشتهای گره کرده راه افتادم ..
اونقدر عصبانی بودم که میخواستم خودم با دستهای خودم بهروز رو بکشم ..درسته که از ارکیده بدم میومد ..ولی تا این حد نامرد نبودم ..
حاج بابا بهروز رو هل داد تو اطاق وبچه هایی که تو سالن جمع شده بودن رو متفرق کرد ..بازوی من رو هم گرفت وفرستاد تو اطاق ..
با اینکه سعی میکرد اروم باشه ولی همه ی کارهاش رو با خشونت انجام میداد ..حسامی با دیدن بهروز دوباره به سمتش خیز برداشت که حاج بابا میونشون وایساد
-یه دقیقه دست نگه دار مرد ..بسه دیگه چقدر بهم میپرید؟ ..بزار ببینم حرف حسابش چی بوده …؟ تو که از همه ی جریان خبر نداشتی ..نباید پیش داوری کنی ..
حاج بابا برگشت به سمت بهروز ویه قدم بهش نزدیک شد ..
-خب حرف بزن سماواتی … چرا شماره ی سپهر صولتی توگوشیت بود …؟
بهروز با استین خون بینش رو پاک کرد
-چکم دستشه ..
-چکت دست اون چی کار میکنه ..؟
-پول لازم بودم ..مجبور شدم ..ازش قرض بگیرم
جوشیدم
-تو اصلا سپهر رو از کجا میشناسی …؟
-همون ماه های اول اومد سراغم ..میدونست بعد از تو من مهمترین سِمت رو تو کارخونه دارم ..گفت حاضره در برابر اینکه زنش رو ازکارخونه بیرون کنم ..بهم پول بده ..اولش قبول نکردم ولی بعدش …
خونم به جوش اومدوخیز برداشتم به سمتش که اینبار بهروز زودتر از من حمله کرد …ویه مشت محکم تو چونه ام کوبید ..حس کردم فکم جابه جا شد …
همون جور عصبانی نعره کشید ..
-دستت رو قلم کن امیرحافظ ..فکر نکن من از این حسامی میخورم از تو یه نفر هم میخورم …اگه من کاری کردم تو همچین هم بی گناه نبودی ..چنان مغرضانه به دختره سخت میگرفتی که انگار دشمن خونیته ..
-ولی من نامردی نکردم .
-برو بابا تو نامردی وتو چی میبینی …؟ پس اون حرفهایی که بهش زدی چی بود ؟… دختره رو همه جا بی ابرو کردی ..اونقدر هرجا رسیدی بهش تهمت دست کجی زدی که ابرو حیثیت براش نموند
من وضعم روشنه ..به خاطر پول اینکار وکردم …اگه میتونستم بازهم میکردم ..حقوق بخور نمیری که بابات بهم میدادکفاف خرج عمل داداشم رو نمیداد ..ولی تو چی ..؟
تو اصلا چی کاره بودی ..؟ خودت هم میدونی که اب نمیدیدی وگرنه شناگر ماهری بودی …خوب بلد بودی چه جوری یه نفر رو ذله کنی ..
تو خودت ختم اینکارا بودی پس بی خودی گناه خودت رو گردن من ننداز ..عاقل وبالغ بودی ..اگه ریگی به کفشت نبود هیچ وقت به حرفهام گوش نمیدادی …
حسامی زیر لب گفت …
-بی شرف تراز تو من ندیدم ..امیرحافظ …
یه لحظه تکون خوردم ..انگار تمام پرده های جلوی چشمم کنار رفت …
(-به به سلام خانم دزده ..
-اون هم مثل مینا وریحانه ..
-بابا اومده تکلتون کنه …
-این دختر یه هر.زه است …)
سست شدم ..چشمهام دیگه جایی رو نمیدید ..تمام حرفها تو گوشم زنگ میزد ..یه قدم عقب گذاشتم وروی اولین صندلی اوار شدم ..
چرا؟؟ واقعا چرا اون حرفها رو میزدم ..؟ واقعا با چه ذهنیتی میتازوندم …بهش سخت میگرفتم …خدایا من چی کار کردم ..؟
چرا به بهروز اجازه دادم تا با کمک من برای اون دختر پاپوش بسازه ..؟ چرا به خشم و نفرتم اونقدرپرو بال دادم که حالا کارم به اینجا بکشه که حالم ازخودم بهم بخوره ؟
..چه جوری تونستم تا این حد پست بشم ؟…به پشتوانه ی کدوم قضاوت و رای اون همه کوبیدمش …؟
صدای حاج بابا میومد که داشت یه درمیون من وبهروز رو توبیخ میکرد …با به یاد اوردن یه نکته وسط حرفهای حاج بابا پریدم …
-پس چک …چک چی شد ..؟
بهروز پوزخندی زد …
-چک رو برداشتم ولی وقتی خواستم بین وسایلش بذارم کلید کمدها رو پیدا نکردم …مجبور شدم پاره اش کنم وبریزم دور
آه از نهادم بلند شد …پس اون وقتی که من داشتم آبرو حیثیت ارکیده رو میبردم ..چک دست بهروز بود ..؟ دست نامردترین رفیقم ..؟
نگاهم به موزائیک های کف اطاق خیره موند ..درست همون موزائیک هایی که چند ماه پیش ارکیده بهشون خیره مونده بود وداشت گریه میکرد وقسم میخورد که هیچ خبری از چک گم شده نداره ..
احساس بدبخترین ادم دنیا رو داشتم ..اونقدر از دست خودم وکارهایی که اگاهانه وبا عقل انجام داده بودم شاکی بودم که حدی نداشت …خریت کردم وبا تکیه برحرفهای شوهر نامردش بهش بهتون زدم ..فحش دادم ..زجر کش کردم …
یاد روزهای گذشته …نگاه خیس وصورت معصوم ارکیده قلبم رو به اتیش کشوند …
عذاب وجدان داشت خفه ام میکرد ..تو این بین حرفهای حاج بابا هم تو سرم میچرخید ..
همون حرفهایی که میگفت مواظب باش امیرحافظ …بدجوری داری دل میشکنی …تا کجا میخوای پیش بری پسر …؟دست از این کینه وکدورت احمقانه بردار …ارکیده جات رو غصب نکرده که داری میکوبیش …
شونه هام خم شد ارنجم رو تکیه گاه سرم کردم وانگشتهام رو لابه لای موهام فرو کردم ..
خدایا من چی کار کردم ؟… چه جوری اینقدر نامرد شدم؟ ..یعنی همه اش به خاطر ذهنیت بدم از مینا وریحانه بود ..؟ خدایا …وای خدایا ..نکنه ..نکنه ..نکنه ..
سر شدم ونوک انگشتهام به گز گز افتاد ..نکنه حرفهای شوهرش هم دروغ بود؟ ..نکنه تمام اون بی ابرویی ها ..اون حرفها یه مشت چرت وپرت بود ..تا نذاره زنش بیاد سر کار ..؟
ولی اگه اینطور بود پس حاج بابا چرا دروغش و رو نکرد؟ ..خدایا ..وای دارم دیوونه میشم ..
-امیرحافظ …
با مکث سر بلند کردم ..انگاربرای لحظاتی اصلا تو این اطاق نبودم …
نگاهم دور تا دور اطاق چرخید ..خبری از سماواتی وحسامی نبود ..وتنها حاج بابا با شونه های خمیده تو اطاق مونده بود ..
منگ بودم ..گیج وگنگ …حرفها وحرکات مدام تو ذهنم چرخ میخورد ..لب زدم ..
-حاج بابا ..؟؟
اولین سوالی که داشت مثل خوره روح وروانم رو نابود میکرد رو پرسیدم ..
-حرفهای شوهرش درست بود؟ ..واقعا اون دختر ..همچین کسی بود ..؟ اره حاج بابا … ؟؟
حاج بابا نگاهش رو با درد به پنجره دوخت ..
-من به گذشته ی انسان ها کاری ندارم ..چیزی که همیشه برام مهم بوده رفتارو کردار الانشونه ..ارکیده خطا کرده خودش هم اعتراف کرده بود واونقدر پشیمون بود که سه ساله داره تاوان این اشتباه رو میده وبا ادم بی ابرویی مثل سپهر سر میکنه ..
ولی حالا ارکیده عوض شده …میدونم که این دختر دیگه اون دختر گذشته نیست ..تغیر کرده چوب اشتباهاتش رو بدجوری خورده ..وحالا برگشته به صراط مستقیم …
از همون روز اولی که با مادرت حرف زد حقیقت رو گفت گفت که چقدر پشمونه به خاطر همین هم زیر پروبالش رو گرفتم ..
وقتی یه انسانی پشیمونه ..باید دستش رو بگیری ..باید کمکش کنی نه اینکه با طعنه زدن… با تهمت های اضافه زدن اون ادم رو بیشتر از قبل خرد کنی …
زندگی اونقدر به این دختر سخت گرفته بود که دیگه جونی برای مقابله با تونداشت ..سه سال بود که خونواده اش رو ندیده بود …سه سال بود که تو یه جای پست که اصلا جای مناسب زندگی نبود ..روزگار میگذروند ..
سه سال بود که بی مهری های شوهرش ..خیانت های پشت سر هم مَردش …بی پولی ها وفقر رو تاب اورده بود… به نظرت این ادم دیگه رمقی برای مقابله کردن با تو وبی ابروگی هات رو داشت ..؟
خراب کردی امیرحافظ ..خیلی وقته که حس میکنم شاید ذات خودت هم بد بوده ..شاید اومدن ریحانه ومینا به زندگیت تنها بهانه ای بوده برای نشون دادن اصلیت تو
حالا میفهمم که اون بالایی خیلی راحت میتونه دست بنده هاش رو رو کنه ….تو زندگی زناشوئیت به خاطر بی درایتی وبی کفایتی هات ضربه خوردی ..از خدا دل بریدی وهمه چی رو انداختی گردن اون ..
درصورتی که مقصر تو بودی ..تو بودی که بد جلو رفتی …تو بودی که با ریحانه بد تا کردی ..تو بودی که سرخود وبدون مشورت همه چیز رو خراب کردی ..
وبعد هم برای خالی کردن خشمت اول از خدا بریدی بعد هم با بنده ی بی کس خدا جناق بستی ودرافتادی …متاسفم امیرحفاظ ..از خدای خودم شرمنده ام ..
بغض تو گلوی حاج بابا وگرفتگی صداش دلم رو لرزوند ..تا حالا گریه ی حاج بابا رو ندیده بودم ..نیم خیز شدم ونالیدم …
-گریه میکنی حاج بابا ..؟
-اره …به حال اون طفل معصوم بی کس گریه میکنم …به حال خودم که ثمره ی سی ساله ام شده تو …به حال تربیت غلط وامانت دار نبودن خودم ..
برگشت به سمتم ..رد اشک تاروی محاسن حاج بابا امتداد داشت …
-نگید حاج بابا همه اش تقصیر من بوده ..من اشتباه کردم ..من بودم که خطا رفتم ..کی گفته شما مقصرید ..؟
-اگه درست تربیتت کرده بودم…اگه به موقع جلوت وایمیستادم ..حداقل حالا خبری از اون دختر بی چاره داشتم …
نمیتونم نفرینت کنم امیرحافظ… چون تقصیرکارمنم … ولی بدون بدجوری دل من ومادرت ومخصوصا اون دختر رو شکوندی …خدا از سر تقصیراتت بگذره ..
نفسم رو بیرون فرستادم .یه قطره اشک از گوشه ی چشمم چکید..لال شده بودم ..داشتم از این همه غصه غمباد میگرفتم ..عالم وادم برن به جهنم ..من حتی طاقت افتادن یه چین به ابروی حاج بابا رو نداشتم …
-حالا باید کجای این دنیای بی دروپیکر دنبال اون دختر بگردم؟ ..امیرحافظ میشنوی؟ ..حالا چه جوری باید پیدا ش کنم؟ …خدا ازم نمیگذره …که تعلل کردم ..که خواسته ی دل بچه ام رو به حمایت از اون دختر ترجیح دادم ..
شونه های حاج بابا به لرزش افتاد ..
-خدایا دارم دق میکنم …خدایا چی کار کنم …اون دختر امانت بود دستم …
خم شد وبا کف دست قلبش رو مالش داد که دوئیدم به سمتش وزیر گرده اش (کتف )رو گرفتم ..
-نگید حاج بابا بیاید من رو بزنید اصلا بکشید ولی اینقدر به خودتون فشار نیارید …
حاج بابا دستش رو به سنگینی دور شونه ام انداخت ..
-پیداش کن امیر …توروجون هرکسی که دوستش داری ببین کجا رفته …ببین اون شوهر نامردش چه بلایی سرش اورده …
نکنه تک وتنها مثل اون بار تو بیمارستان ولش کرده باشه ….وای بر من چه جوری جواب خدا رو بدم؟ …کجا دنبالش بگردم …؟
اونقدر حجم غصه ی حاج بابا بزرگ بود که اشکام رو سرازیر شد …با کف دست اشکام رو پس زدم ونالیدم ..
-پیداش میکنم حاج بابا ..به خدا پیداش میکنم ..به جان شما که اندازه ی دنیا برام ارزش دارید میگردم دنبالش …به پاش میوفتم تا حلالم کنه …
هق هق حاج بابا بیشتر شد …
-حلالت میکنه امیر ..دل اون دختر قد دنیاست حلالت میکنه …ولی خدا چی ..؟ فکرمیکنی خدا هم ازت میگذره؟ …جواب خدارو چی میدی امیر؟ …جواب خدا رو چی بدیم امیر حافظ …؟
من چی ..؟من چی بگم …؟بگم بچه ام عزیز بود بنده ات رو که تنها تکیه اش به من بود ول کردم؟ ..سه روز بهش سرنزدم که ببینم مرده است یا زنده ..یا الله شرمنده ام …
چنان شونه های حاج بابا به لرزش افتاده بود که مجبور شدم بشونمش رو صندلی وبرم دنبال اب قند …
-بیا حاج بابا یکم بخور ..الان حالت خراب میشه …
حاج بابا جرعه ای خورد ولیوان رو کنار زد ..
-باید پیداش کنی امیرحافظ ..من بنیه ندارم ولی تو باید پیداش کنی ..اگه حتی اندازه ی سر سوزنی برات ارزش دارم ..پیداش کن ..من نمیتونم بدون حلالیت گرفتن از اون دختر بمیرم ..
اشکام دوباره جلوی دیدم رو گرفت ..چه روز شومیه امروز …چه ماتم کده ای اینجا …چه اه سینه سوزی کشیدی ارکیده که جلوی چشمهام دارم حاج بابا رو پرپر میبینم …؟
من اشتباه کردم ..من خطاکار بودم ..چرا دل حاج بابام رو به درد اوردی ..؟حالا من چه جوری باید پیدات کنم ؟کجای این خراب شده رو بگردم که یه نشونی ازت بگیرم …؟
-حاج بابا پیداش میکنم ..به خدا پیداش میکنم ..شما اروم باش..خودم جبران میکنم ..خودم تاوان حرفهام رو میدم …
یه نگاه دیگه به کوچه ی تنگ وباریک انداختم ..از صبح که اون اتفاق تو کارخونه افتاده بود حال حاج بابا به قدری بد شد که مجبور شدم ببرمش خونه وبدون هیچ توضیح اضافه ای از خونه بیرون زدم ..
میدونستم اگه عزیز هم جریان رو بدونه دوباره گریه زاری راه میندازه ومن دیگه حتی طاقت یه قطره اشک عزیز وحاج بابا رو نداشتم ..
باید هرچه زودتر ارکیده رو پیدا میکردم ..باید ازش میخواستم من رو ببخشه ..باید …
انگشتم و رو لبهام کشیدم …وبا سرافکندگی سری تکون دادم ..
اونقدر دلگیر وپرغصه بودم که حد نداشت ..اینبار واقعا خراب کرده بودم ..حالا که به حرفهای حسامی ودوبه هم زنی های بهروز فکر میکنم ..
حالا که با دید باز ..رفتار ارکیده رو با محک میزنم ..میبینم به انسانی تهمت زدم که تو این سه سال واقعا از کرده اش پشیمون شده بود ..
خدایا اخه چرا اینقدر خر بودم؟ ..اصلا چرا بهش تهمت زدم ؟..اصلا با چه ذهنیتی تا این حد بهش سخت گرفتم ؟…واقعا چون تا حدی کارهاش شبیه به ریحانه ی معصوم گذشته بود حق داشتم اذیتش کنم ؟..
حق داشتم بهش تهمت بزنم ؟…چون فقیر بود وهمیشه با یه دست لباس به سر کار میومد حق داشتم به چشم یه دزد بهش نگاه کنم ؟…
کم کم داشتم اعتراف میکردم جدای از بدبینی های کودکانه وشباهاتهایی که بین ریحانه وارکیده میدیدم حس حسادت احمقانه ام به جایگاه ارکیده باعث میشد لجبازی کنم ..حماقت کنم ..تهمت بزنم ..خرد کنم …
درماشین رو بهم کوبیدم وبازهم به کوچه ی تنگ وتاریک نگاه کردم ..به قدری ظاهر خونه ها وادمها متفاوت بود که حس بدی ته دلم نشست …
طبق ادرس تو دستم پلاک ها رو نگاه کردم ولی با دیدن در زنگ زده وظاهر بیش از حد کهنه ی خونه ماتم برد ..یعنی اینجا جایی که ارکیده زندگی میکرد؟ ..چرا اینقدر پست …؟
مگه شوهرش وضع مالی خوبی نداشت؟ …پس اون ماشین واون تیپ وقیافه چی بود ؟…
کدوم رو باور میکردم ؟..شکل وظاهر سپهر صولتی رو یا این خونه ی کهنه ودرب وداغون رو ..؟
دستم و رو زنگ کهنه ی خونه فشردم ..صدای زنگ اعصابم رو متشنج کرد ..حقیقت لخ.ت وعر.یان ..چنان به سمتم هجوم اورده بود که هیچ دفاعی نداشتم …فقط برای لحظه ای امید داشتم که اینجا خونه ی ارکیده نباشه …
-کیه ..؟ اومدم ..
درنیمه بازشد وزن مسن وفوق العاده چاقی از لای در سرک کشید …
-بله ..
-منزل اقای صولتی ..؟
زن چادرش رو مرتب کرد وبی محابا گفت …
-رفتن آقا..
چه جواب کوبنده ای ..درست مثل یه پتک که تمام امید هام رو ناامید کرد …
-شما ازشون خبر دارید ..؟
زن که معلوم بود حوصله ی زیادی نداره غرغر کرد ..
-ای بابا من نمیدنم این سپهر وزنش چرا اینقدر مهم شدن؟ ..فقط یه منشی لازم دارن که جواب سوال های شما رو بده ..
بهم نگاه کرد وادامه داد ..
-من چه میدونم اقا ..من هیچ خبری ازشون ندارن ..همین چند وقت پیش با زنش دعواش شد وکار زنه به بیمارستان کشید ..فردای همون روز هم شوهرتسویه حساب کرد ورفت .
-نمیدونین کجا رفتن …؟
-اَه ..من از کجا باید بدونم ..؟
-خواهش میکنم خانم ..موضوع برام حیاتیه ..شما هرچی میدونید بگید ایشالله بنده هم از خجالتتون درمیام ..
دست به جیب عقبم بردم وکیف پولم رو دراوردم که چشمهای زن برق زد ..زن سرکی کشید وگفت ..
-اهان ..بفرمائید تو ..حالا چرا دم در وایسادید؟ ..بفرمائید ..
حالم از پستی مردم بهم خورد .کاملا مشخص بود که زن با کمی پول به حرف میاد… زن در روپشت سرم بست وبرگشت به سمتم ..
-خب چی میخواید بدونید …؟
-اون روزی که دعواشون شد سرچی دعوا کردن؟ ..اصلا چی شد که شوهرش تصفیه کرد ..؟
زن چادرش رو از رو صورتش کنار زد وبه ارومی نجوا کرد …
-والله اقا من چیز زیادی نمیدونم فقط همون روزی که دعواشون شد یه اقایی اومد خونشون.. به ارکیده گفتم مهمون داری ارکیده که مهمونش رو دید مثل ابر بهاری شروع کرد به گریه ..
همچین تو بغل مرده پرید که انگار یار سفر کرده اش رو دیده ..خلاصه با لبخند وذوق بردتش به اطاقش ..
-مرده رو میشناختید …؟
-نه اقا اولین بار بود که دیده بودمش …بِه از شما نباشه یه جوون قد بلند ورعنایی بود که مثل شما خوش پوش ومرتب بود ..
-خب باقیش ..؟
-بعد از نیم ساعت مرده رفت ..ولی در رو باز گذاشت انگار که بخواد دوباره برگرده …سپهر که اومد باهم سر مرده دعواشون شد ..هی ازش میپرسید مرده کی بوده ..
ولی ارکیده حرف نمیزد ..تا اینکه دوباره مرده اومد وباهم گلاویز شدن ..من که نمیدونم چی بینشون بود فقط یه دفعه دیدم کارشون بالا گرفته وهمسایه ها ریختن تو حیاط و زنگ زدن به صد وده وامبولانس هم اومد …
با ترس پرسیدم ..
-ارکیده ..ارکیده چی شد ..؟
-فکر کنم تموم کرده باشه …اونقدرسرو وصورتش خونی بود که نمیدونستی مرده است یا زنده …دکتره میگفت ضربه به سرش خورده ..دستش هم بسته بودن …
دستهام مشت شد ..خدایا نه ..نه…. باهام اینکارو نکن ..حالا که برای جبران اومدم همچین معامله ای باهام نکن ..اگه بلایی سرش اومده باشه ..حاج بابا دیگه من رو نمیبخشه ..خدایا التماست رو میکنم…این جوری من رو عذاب نده ..
اب دهنم رو به سستی قورت دادم وپرسیدم .
-میشه اطاقشون رو ببینم ..
زن که نگاهش به کیف پول دردستم بود گفت ..
-بله اقا بفرمائید ..خونه ی خودتونه ..
دم در ورودی وایسادم ..نگاهم ناخوداگاه به پله هایی که طبقه ی پائین رو به بالا وصل میکرد افتاد …چقدر زشت وبلند …
-اطاقشون طبقه ی بالاست ..بفرمائید اقا ..
به خاطر موکتی که کف راهرو بود کفش هام رو دراوردم ..درودیوار سیاه وغبار گرفته حالم رو خراب کرد …
واقعا اون دختر اینجا زندگی میکرد؟ ..ولی اینجا که اصلا جای زندگی نیست …؟
از پله ها بالا رفتم…اونقدر فضای خونه خفه وکثیف بود که حتی نمیتونستم نفس بکشم ..پاگرد رو پیچیدم..دو تا پله بود ویه در …
دستم و رو دستگیره ی کهنه ی در گذاشتم.. باز هم از خودم پرسیدم ..
-یعنی خونه ی ارکیده اینجا بوده؟ ..یعنی سپهر با اون همه مال ومنال همچین خونه ای برای زنش گرفته ..؟
دررو که بازکردم ..قلبم گرفت ..یه اطاقک کوچیک فوق العاده کثیف با یه فرش نخ نمای لاکی ..دو تاطاقچه این طرف واون طرف اطاق ودری که به سمت بالکن میرفت ومشخص بود که به اشپزخونه روی بالکن ختم میشه ..
یا خدا اینجا دیگه کجاست ؟ زندان انفرادی ..یا محل ارامش …؟
روی زمین پراز اشغال وخرده ریزه بود ..
ولی چیزی که بیشتر از همه مطمئنم کرد که اینجا خونه ی ارکیده است …که اینجا مامن اون دختره بی کس وکاره…مفاتیح جیبی گوشه ی طاقچه بود ..
دستهام مشت شد ..خودش بود ..مفاتیح ارکیده ..دقیقا همون مفاتیحی که روز گم شدن چک تو کمدش دیدم ..
نفسم بالا نمیومد ..انگار که یه نفر ده تا انگشتش رو دور گلوم حلقه کرده ونمیذاره نفس بکشم ..ب
ی اراده به سمت طاقچه رفتم ومفاتیح وتسبیح تربت کنارش رو برداشتم ..اشک تو چشمهام نشست …
از خودم ..از وجودم بدم میومد ..من از یه حیوون هم کمتر بودم ..من دختر پشیمونی رو که داشت با همه ی سختی های زندگی میجنگید رو ازار دادم ..بهش تهمت دست کجی زدم ..آبروش رو بین کلی ادم بردم ..
بی اختیار مثل گذشته ها ..مثل همون روزهایی که تنها همراهم سجاده ومهر وتسبیحم بود بوسه ای روی جلد مفاتیح زدم ..
لای بمفاتیح رو بازکردم ..از اونجایی که خیلی کهنه بود ..سر صفحه هایی که زیادتر از باقی صفحه ها استفاده شده بود باز شد ..
لبم رو به دندون گرفتم …جوشن کبیربود ..
( اللَّهُمَّ إِنِّی أَسْأَلُکَ بِاسْمِکَ یَا اللَّهُ یَا رَحْمَانُ)
ورقه های مفاتیح جا به جا مچاله شده بود ..انگار که قطرات اب روشون ریخته باشه ..
نفسم رو به تندی بیرون دادم ودوباره نفس گرفتم ..به اندازه ی تمام غم های دنیا بغض داشتم ..پائین صفحه ها به خاطر استفاده ی بیش از حد نازک وسیاه رنگ شده بود
سرانگشتم رو روی حاشیه ی مفاتیح کشیدم انگارهرچی بدی توی دلم بود بهم حمله کرد …خدایا من چی کار کردم ..؟ چرا حتی یه بار هم به این فکر نیفتادم که شاید این دختر حقیقت رو بگه ..؟
چرا همیشه تنها به قاضی رفتم ..؟چرا عقلم رو دادم دست بهروز وبا طناب اون تو چاه رفتم ..؟
مفاتیح رو بستم وروی دونه های درشت تسبیح دست کشیدم ..نکنه واقعا صاحب این ها مرده باشه ..؟ نکنه سپهربی وجدان اخر سر به هدفش رسیده باشه ..؟
نگاهم دوباره به درو دیوار تاریک وکبره بسته ی خونه افتاد ..توی خونه نور نداشت …انگار که وسط یه دخمه وایسادم وراه نجات ندارم …
نفسم بسته شد ودیگه نتونستم نفس بکشم ..خدایا دارم از این همه بغض خفه میشم …خودت یه فرجی کن ..
مفاتیح وتسبیح رو تو دستم فشردم …با قدمهای تند از اطاق بیرون اومدم واز اون پله های کذایی پائین رفتم ..
زن صاحبخونه پائین پله ها منتظرم بود ..
-بفرمائید اقا براتون چایی اوردم …
اونقدر بغض تو گلوم بود که تنها یه سوال کردم …
-میدونید ارکیده رو به کدوم بیمارستان بردن …؟
زن متحیر از اون همه گرفتگی صدا تنها لب زد ..
-نه نمیدونم ..
بی حرف یه تراول پنجاهی دراوردم وکنار سینی زن گذاشتم وبا قدم های پرشتاب از خونه بیرون زدم ..
-خدایا من چه کردم …چه کردم …وای برمن ..چه کردم …
هرقدمی که از اون خونه وزندان دور میشدم نفس هام راحت تر میشد ..درماشین روبازکردم ومفاتیح وتسبیح رو روی صندلی کنارم گذاشت …
اشکام دیگه طاقت نیاوردن وچکیدن …سرم رو گذاشتم رو فرمون وبغضم رو خالی کردم ..هیچ وقت وهیچ لحظه ی دیگه ای تا این حد از خودم متنفر نبودم ..
من با ابرو حیثیت دختری که این چند سال رو تو فقر وتنگ دستی شدید دست وپا میزد بازی کردم ..بارها خردش کردم واون بیچاره حتی حرف هم نزد …
از خودم متنفرم ..از این حس تنفری که حالا نسبت به خودم پیدا کردم بیزارم …خدایا من از امیرحافظ رسولی که ادعای عقل کلیش میشد متنفرم …
سرم رو به سمت مفاتیح چرخوندم وبا سرانگشت جلد کهنه اش رو لمس کردم ..
حالا به حاج بابا چی بگم ارکیده ..؟ با چه رویی بگم پیدات که نکردم هیچ ..حتی نمیدونم که صاحب این کتاب مرده است یا زنده ..
چه جوری تو چشمهای منتظر حاج بابا خیره بشم وبگم من رو ببخشه ؟..که نتونستم جلوی حماقت هام رو بگیرم .جلوی قضاوت های نا به جام رو ..
سرانگشتم رو حرکت دادم وروی مهره های تسبیح کشیدم …
چطور تونستم صاحب اینها رو ازار بدم؟ …
اشک ازگوشه ی چشمم چکید وروی تیغه ی بینیم پیش رفت ..
حالا باید چه جوری پیدا ش کنم ؟…
****
با جرقه ای که تو ذهنم خورد سرم رو از رو فرمون بلند کردم ودستی به صورت خیسم کشیدم ..الان وقت گریه نبود ..باید دنبالش میگشتم وپیداش میکردم ..تا همینجاهم دیر شده بود ..
من امیرحافظم ..پس باید پیداش کنم …از بقالی سر خیابونشون ادرس نزدیک ترین بیمارستان رو گرفتم وبا سرعت روندم ..
بگذریم از اینکه چقدر حرص وجوش خوردم تا بعد از گشتن سه تا بیمارستان فهمیدم که دو هفته پیش تو بیمارستان بستری شده اون هم به خاطر دست شکسته وسر اسیب دیده …
با ترس پرسیدم ..
-خانم پرستار تورو خدا فقط بگید زنده مونده ..
-بله اقا بعد از دو روز هم مرخص شده ..
دست مشت شده ام رو بازکردم ونفس راحتی کشیدم ..حداقل زنده بود …حداقل هرجا که بود زیر خاک قبرستون نخوابیده بود ..حداقل امید داشتم که بالاخره یه روزی پیداش میکنم ..
هرکاری کردم ..پرستاربخش ادرسش رو نداد که نداد ..مجبور بودم راه دیگه ای رو برم ..شاید سپهر …؟؟
سرم رو به معنی نه حرکت دادم ..سپهر نه ..مطمئنا نه …ادم کثیف ومریضی مثل سپهر محاله ادرس ارکیده رو بهم بده ..شاید حسامی ؟؟…
اره اون میدونست …اون ارکیده رو دیده بود وبعید نیست که حتی ادرسش رو هم داشته باشه ..
روی نیمکت فضای سبز بیمارستان نشستم وشماره اش رو گرفتم ..بار اول بدون جواب دادن قطع شد …وبار دوم به دوتا بوق نکشیده بوق اشغال زد وبازهم قطع شد ..
دندون هام رو رو هم سائیدم ..به قدری دغدغه ی فکریم زیاد بود که اصلا حوصله ی نازکشیدن های طاها رو نداشتم ..
دفعه ی سوم بود که صدای عصبی حسامی تو گوشی پیچید ..
-فرمایش ..؟؟؟
دستهام مشت شد وچشمهام و رو هم فشردم ..درسته که راجع به ارکیده ورفتارم شدیدا پشیمون بودم ولی دیدگاهم نسبت به حسامی هیچ تغیری نکرده بود ..
-ادرس ارکیده رو میخوام …
صدای پوزخند حسامی به قدری واضح بود که تو گوشی پیچید ..
-ارکیده ..؟؟؟چه زود خودمونی شدی جناب رسولی؟؟ ..تا دیروز که کثافت ودزد وهرز….
با غیض جوشیدم ونذاشتم ادامه ی حرفهاش رو بزنه …
-بس کن حسامی… دوروزه که خودم به حد کافی حالم بد هست ..تو دیگه ائینه ی دقم نباش ونمک به زخمم نپاش ..
-من نمک میپاشم یا تو ..؟ تویی که دوساله ابرو حیثیت برای اون دختر نذاشتی ..واقعا با چه رویی دنبالش هان؟ …میخوای بابت تمام حرفهایی که زدی ازش عذرخواهی کنی ؟..شاید هم میخوای حلالیت بطلبی ؟
بچه جان فکر میکنی با دوبار ببخشید وغلط کردم ازت میگذره .؟ فکر میکنی میتونی جواب اون همه خون جیگر خوردن اون دختر رو پس بدی …
هرچند اون خانمی که من میشناسم قلبش به بزرگی دریاست ..حرف نزده به خاطرگل روی پدرت حلالت میکنه ..
قسمت های اخر حرفش رو به ارومی زمزمه کرد ..چرا اینقدر ناراحت بود؟ …مگه رابطه اشون چی بود …؟
به خودم توپیدم ..
(خفه شو ..فقط خفه شو امیرحافظ ..تا حالا هرچی قضاوت نا به جا کردی وگند زدی بسه …حالا دیگه ادم باش …
نه حق داری قضاوت کنی ..نه حق داری تو زندگی کسی دخالت کنی …فعلا که اون دختر دیگه تو زندگیت نیست وتو دیگه حق فکر کردن به کارهاش رو نداری ..)
-حسامی ادرسش روبده …
-نمیدم ..اصلا برای چی بدم؟ ..نکنه میخوای بری شاهکارت رو تماشا کنی ..میخوای بری دست شکسته اش رو ببینی یا سرباند پیچی شده اش رو …؟
یا شاید هم صورت یه سره کبودش رو که حتی نمیدونی چشمهاش بازه یا بسته …؟
-طاهــــــــــا ..
-همینکه گفتم امیرحافظ ..من نه دیگه ازت حساب میبرم ..نه دیگه ارزشی برات قائلم پس فکر نکن میتونی بهم زور بگی
-من فقط یه ادرس خواستم یاحتی یه شماره تلفن ..
-ندارم ..نمیدم ..تو هم اونقدر تو عذاب وجدانی که میکشی دست وپا بزن تا خفه بشی …
گوشی قطع شد ودستهای من مشت ..کاملا مشخص بود که حسامی عمرا ادرس یا شماره ای از ارکیده بهم بده ..
با شونه های خمیده ودستهای خالی از بیمارستان بیرون اومدم ..سرم رو به سمت اسمون گرفتم ونالیدم ..
خدایا واقعا که جای حق نشستی .. بدجوری دارم عقوبت پس میدم ..
***
-نبود عزیز …هرجا رو که گشتم دست خالی برگشتم ..
دونه های درشت اشک از چشمهای عزیز چکید …برگشت سمت حاج بابا ونالید ..
-یه کاری کن حاج احمد ….هیفده روزه که هیچ خبری از این دختر نداریم …
صدای خش دار حاج بابا نفس هام روبه شماره انداخت ..همه ی این بار خفت وناراحتی تقصیر من بود …
-چی کار کنم حاج خانم ….شوهر نامردش که تا صدام رو میشنوه قطع میکنه ..حسامی هم گم وگور شده ونیست ..دستم به هیچ جا بند نیست ..
عزیز دستهاش روبلند کرد …
-یا خدا این دختر رو صحیح وسلام ازتو میخوام …
اشک توی چشمهام جمع شد ودلم لرزید ..خبر تنها موندن ارکیده ..بی یارو یاور با اون شوهر بی وجدانش من رو ازخودم متنفر میکرد ..
دلم میخواست من هم مثل عزیز… مثل همون قدیم های دور …دست به سمت اسمون بلند کنم ..
ذکر بگم …دعا دعا کنم ..خدا خدا بگم ..حاجت بخوام …
-امیرحافظ ..
با بغض گفتم …
-باشه عزیز ..بازهم میگردم …پیداش میکنم …قول میدم عزیز…
با قدم های تند از کنار عزیز وحاج بابا گذشتم وبه اطاقم رفتم ..جای سجاده ام خالی بود ..مثل تمام این چند سال گذشته ولی امروز این جای خالی بدجوری تو چشمم میزد …
نشستم رو تخت وسر بلند کردم ..رویی نداشتم ..حرفی هم نداشتم ..تو سکوت خیره شدم به سقف اطاق ..چی میگفتم ؟..از کدوم گناهم دم میزدم وتوبه میکردم ..؟
چشمهام به اشک نشست ..کی به اینجا رسیدم که حتی نمیتونم حرف دلم رو به خدای بالای سرم بگم ..؟
چشمهام سوخت وقلبم تیر کشید ..
-چند وقته اینقدر دور شدی امیرحافظ ؟….خیلی دور…
داشت گریه میکرد …قطره های درشت اشکش درست کنار پاش روی موزائیک ها میبارید ..
-من دزد نیستم …
-چرا هستی ..خودم دیدمت ..
-من اینکارو نکردم ..
-چرا خودم با همین چشمهام دیدم …چک رو چی کار کردی هر.زه …؟
-نمیدونم …به خدا نمیدونم …
قطره های اشکش کنار پاهاش میریخت درشت وتیره ..درست مثل قیر.. داد زدم ..
-خانم شریفی بگردش …
ناله زد ..
-کار من نیست باور کن ..با آبروم بازی نکن …
بازهم گریه ..قطرات اشک روی موزائیک های کف اطاق میچکید وآسمون روشن رو …کم کم داشت تیره میکرد …قطره ها بهم رسیدن وجمع شدن.. .درست مثل یه جوی باریک …
-هیچی همراهش نیست اقای رسولی …
-جورابهات رو دربیار …
بازهم گریه ..قطرات بیشتر .جویبار بزرگتر …حالا مثل یه حجم تیره ی اب بود …
-امیرحافظ… نمیبخشمت ..
قه قه زدم …
-احتیاجی به بخشایش تو ندارم ..من ذات شماها رو میشناسم تو هم مثل ریحانه ومینا …
حجم اب به نوک پاهام رسید …
-حلالت نمیکنم ..
-به حلالیت تو نیازی ندارم …
حجم اب روی پاهام کشیده شد ..حالا عکس دستهای ارکیده رو تو اب میدیدم که زیر پاهای من له میشد …
-امیرحافظ
هنوز داشت گریه میکرد .ولی اینبار از چشمهاش خون میچکید وتوی حجم تیره ی ابی که تا زانوهام رسیده بود میچکید …قطره قطره ..
صدای هق هقش میپیچید واکو میشد …بوی زُهم خون تو بینیم پیچید …
بازهم گریه ..حجم تیره ی اب ترس رو به وجودم تزریق میکرد ..اونقدر بالا اومد که به کمرم رسید …داد زدم ..
-بسه دیگه گریه نکن ..
-بد کردی باهام
اب بالاتر اومد ..تا به دستهام رسید …مثل یه قیر مذاب داشتم توش فرو میرفتم …
-بسه ..دارم غرق میشم .
-همه جا بی حیثیتم کردی …
-شوهرت کرد ..
-تو بودی که بهم انگ دزدی زدی ..
تقلا کردم …
-بهروز گفت …تقصیر من نبود …
حجم اب به شونه هام رسید …
-بسه …بسه ..دارم فرو میرم ..
-ولی مقصر همه ی دردهام تو بودی …
زیر پام خالی شد ومن کشیده شدم پائین ..سرم رفت زیر اب .. نمیتونستم نفس بکشم …
-ازت نمیگذرم امیرحافظ …باهام بد کردی ..
-کمک …
-این ثمره ی همون کارهاست ..همون تهمت ها ..کنایه ها ..
به زور از زیر اب سر بلند کردم …
-کمکم کن دارم غرق میشم ..
-حلالت نمیکنم امیرحافظ ..هیچ وقت حلالت نمیکنم ..
با حس خفگی از خواب پریدم …تمام بدنم خیس از عرق بود ونفس هام به قدری به شماره افتاده بود که نمیدونستم چه جوری ریه هام رو پر از اکسیژن کنم ..
زیر لب زمزمه کردم…خواب بود ..کابوس بود …وچه خوابی بود …به قدری وحشتناک وپرحرف بود که تمام بدنم رولرزوند ..
ارکیده ..؟؟؟حلالم نمیکرد ..ارکیده نجفی ..خدایا …حلالم نمیکرد ..
شونه هام به لرزش افتاد وصدای هق هق خفه ام بلند شد …سرم رو تو دستهام گرفتم ونالیدم ..
-خدایا اون من رو نمیبخشه ..تمام حرفهایی که زدم …تمام ازارهایی که دادم …نمیبخشه ..حلالم نمیکنه …
حس میکردم کاسه ی چشمهام داره در میاد ..اونقدر حس بد بی پناهی وعذاب وجدان تو وجودم زیاد بود که هر آن به دیوونگی نزدیک تر میشدم …
خدایا ..غلط کردم ..به بزرگیت قسم ..کینه کورم کرده بود ..ارکیده رو نمیدیدم بلکه مدام ریحانه ومینا جلوی چشمهم بودن …چادر سرکردنش ..شرم وحیاش .معصومیتش ..خدایا اشتباه کردم ..
سجده زدم روزمین واز ته دل زار زدم .
چه جوری توبه کنم ؟..چه جوری جبران کنم ؟..خدایا؟؟؟؟ میشنوی ..؟
الان به وجودت نیاز دارم …الان که دارم زیر بار این عذاب وجدان لعنتی له میشم …
بعد ازچند سال ازت کمک میخوام ..از ته دلم کمک میخوام …به دادم برس خدا …داغونم خدا ..داغونم ..
صدای الله اکبر که از مناره ها به گوشم رسید ..چهار ستونم رو لرزوند …خدابود که باهام حرف میزد ..خدا بود که جوابم رو میداد ..پلک زدم ..
دست کشیدم رو گونه هام واز جابلند شدم ..دیگه وقت برگشتن بود ..بازگشت سوی اصل کاری ..توبه برای جبران ..
وضو گرفتم وبعد از چند سال سجاده ام رو گوشه ی اطاق پهن کردم ..بی اختیار کیفم رو باز کردم وتسببیح ومفاتیح ارکیده رو دراوردم ..
قامت بستم واز ته دل گفتم ..
-الله اکبر …
افتاب که طلوع کرد یه دنیا شرمندگی رو کوله ام بود ویه دنیا ارامش تو دلم …یه دنیا حسرت برای بدی های گذشته ام ویه دنیا امید برای جبران خطاهام …
حالا که برگشته بودم ..حالا که دوباره همه چیز رو سپردم دست خودش ارومتر بودم .حداقل اینکه میدونستم بالاخره کمکم میکنه …
***
روزی که حاج بابا وعزیز من رو سرسجاده دیدن رو هیچ وقت فراموش نمیکنم ..اشتی کردن من با خدا وبرگشت دوباره ام باعث شد حتی حاج بابا هم دلش به رحم بیاد وبی هوا دراغوشم بگیره …
وقتی که به خودم اومدم دیدم هر چهار نفرمون چشمهامون خیس از اشکه …چشمهای عزیز ..فاطمه ..حاج بابا حتی خودم میبارید …
حاج بابا سرم رو بوسید وزمزمه کرد ..
-برگشتنت مبارک پسرم ..
عزیزدست کشید به صورتم واشکهام رو با کف دست پاک کرد …
-خوش اومدی امیرجان..خیلی وقته که دلم برای شنیدن صدای قران خوندنت تو خونه تنگ شده بود ..
فاطمه لبخند تلخی زد ..
-مبارک باشه داداش…
دستهام لرزید …اشکهام چکید ..چقدر دور شده بودم ..چقدر دور …
ولی حالا داشتم برمیگشتم ..وچقدر اسون بود این برگشتن ..درست مثل اغوش مادر که میدونی همیشه به روت بازه …
مفاتیح ارکیده رو بوسیدم واز ته دل دعا کردم تا خدا حاجتم روزودتر بده ..تا بتونم ارکیده رو ببینم وازش بخوام من رو ببخشه ..تا اینقدر جلوی حاج بابا وعزیزناتوان ودست خالی نباشم …
تو خلسه ی خودم ودنیای زیبام غرق بودم که عزیز صدام کرد …
-امیرجان
-جانم عزیزم …
-پاشو بیا برات مهمون اومده …
-اومدم ..
از جا بلند شدم وگوشه ی سجاده رو… رو مهر و مفاتیح انداختم وازاطاق اومدم بیرون ..ولی همینکه نگاهم به فرد نشسته در پذیرایی افتاد خشکم زد ..دستهام مشت شد وابروهام تو هم رفت ..
چشم غره ای به عزیز رفتم ونیمه بلند گفتم ..
-چرا اجازه دادی بیاد تو عزیز ..؟
عزیز اخمی کرد..
-مهمون حبیب خداست حتی اگه دشمن ادم باشه ..باید حرمتش رو نگه داری …
-ما اگه این حبیب خدا رو نخوایم ببینیم …چی کار باید کنیم ..؟
سری با تاسف تکون دادم وخواستم برگردم که صدام کرد ..
-امیرحافظ …؟؟
دستهام مشت شد سرجا ایسادم وخیره شدم بهش ..
-باید باهات حرف بزنم ..
-من حرفی با تو ندارم …
-امیرحافظ ..
صدا همون صدا بود.. صورت همون صورت گذشته …هیچ فرقی نکرده بود ..انگار همون ریحانه ی سه سال پیش بود ..با همون چادر ..با همون صورت بی ارایش ..
-چیه ..؟ چی شده دوباره چادر سرکردی ؟…این دفعه به زور کی چادر کشیدی رو سرت ..؟ به زور مادرت بوده یا بابات ..شاید هم همسرت …راستی حال رفیق شفیقتون چطوره ..؟
با درد نالید
– امیرحافظ …
زبونم بسته شد ..هنوز هم کینه ی گذشته تو وجودم بود ولی من قسم خورده بودم که دیگه دلی رو نرنجونم ..تجربه ی ارکیده وبار عذاب وجدانی که رو شونه هام بدجوری سنگینی میکرد برای هفت پشتم بس بود …
نفس سنگینی کشیدم وبا فاصله ازش رو اولین مبل نشستم ..
-چرا اومدی ..؟
-تا همین چند لحظه ی پیش میدونستم ولی حالا نمیدونم ..
به سردی گفتم ..
-پس وقتی نمیدونی چرا اومدی ووقتم رو گرفتی ..؟
-امیرحافظ خواهش میکنم ازت ..اینقدر سرد نباش ..من اشتباه کردم که از دستت دادم ..وقتی ازت جدا شدم تازه فهمیدم که تو چه جایگاهی تو زندگیم داری …
-دیگه برام مهم نیست ..
-ولی برای من هست ..من هنوز هم دوستت دارم امیرحافظ …حتی بیشتر از قبل …
نفسم سنگین شد ..من هم یه زمانی دوستش داشتم ..اون زمانی که بوی عطر بهار نارنج تو بینیم میپیچید ودونه به دونه ی گلهای روی چادرش رو از حفظ بودم ..
-اخرین قراری که باهم تو پارک داشتیم رو یادته …؟بهم گفتی دوستم داری ..چی جوابت رو دادم .؟
سکوت ..
-ریحانه حرف بزن ..چی بهت گفتم ..؟
-گفتی …من دیگه دوستت ندارم …
با لاقیدی گفتم ..
-جوابم هنوز هم همونه ..دیگه دوستت ندارم ریحانه تو برام مردی ..
-امیرحافظ از اشتباهاتم بگذر ..به خدا من تغیر کردم ..عوض شدم ..
-چرا عوض شدی ..؟
سکوت کرد ..
-ریحانه راستش رو بگو ..مینا مهریه ات رو بالا کشیده ویه ابم روش؟؟ ..یا پولت ته کشیده که دوباره یاد پول باد اورده ی امیرحافظ بدبخت افتادی …؟؟
با شرمندگی اشکاش سرازیر شد .
-میدونستم ریحانه ..از همون اول هم میدونستم که یه ریگی به کفش این دوستت هست ..
صدای گرفته ی ریحانه باعث شد به سمتش بچرخم ..
-بعد از جدایی مون بهم پیشنهاد خرید سهام شرکتش رو داد ..سادگی کردم وتمام پول رو به دستش دادم ..اون هم به فاصله ی چند روز همه رو برداشت وفرار کرد ..
به سردی نفس کشیدم
– راست گفتن از قدیم… مال باد اورده رو باد میبره ..تویی که به خاطر پول مهریه زنم شدی ..یکی هم مثل مینا پیدا میشه که سرت کلاه میگذاره وهمون پول رو از چنگت درمیاره ..
دنیا دار مکافاته ریحانه ..همون جوری که تو نامردی کردی دوستت هم درحقت نامردی کرد ..
-اشتباه کردم ..من روببخش ..
-اقرار تو به اشتباه چه فرقی به حال من داره
(می گویند : یک روزی هست که چرتکه دست می گیرند ؛
و حساب کتاب می کنند !
و آن روز تو باید تاوان آنچه با من کردی را بدهی …
فقط نمی دانم ،
تاوان دادن آن موقع تو ؛
چه دردی از من دوا میکند … !!!)
زندگی من خراب شده ریحانه… به خاطر کینه ونفرتی که ازت به دل گرفتم دو ساله که زندگی یه زن بیچاره رو سیاه کردم وابرو حیثیت براش نذاشتم ..
الان پشیمونم ..درست مثل تو.. ولی چه فایده ..حتی نمیدونم ادرسش کجاست که ازش بخوام حلالم کنه ..
ریحانه با هق هق پرسید ..
-دوستش داری …؟
سست شدم ..حتی به مخیله ام هم همچین چیزی خطور نمیکرد …عجب حرف احمقانه ای بود ..
-شوهر داره ..
-جوابم رو ندادی ..دوستش داری ..؟
سکوت کردم ..دستهام مشت شد ..دوستش ندارم ..یعنی نباید داشته باشم ..اون زن شوهر داره..تازه الان مهمترین چیزی که ازارم میده بار عذاب وجدانمه …
نفسم رو فوت کردم .
-نه ندارم ..
-پس من روببخش ..اگه تو زندگیت کسی نیست بامن باش ..قول میدم بهترین زندگی رو برات درست کنم ..قول میدم اونقدر بهت عشق بدم که تمام گذشته رو فراموش کنی ..
-بخشیدمت ..تا خدا هم یه راهی جلوی پام بگذاره ..تا اون زن هم من رو ببخشه …ولی درمورد خودمون محاله ممکنه…
از جا بلند شدم وادامه داد.
-حالا دیگه میتونی بری ..
-امیرحافظ من به خاطرت هرکاری میکنم …
-پس بهتره بری طلب بخشش از خدا کنی …چون نیمی از گناهی که الان داره رو شونه هام سنگینی نمیکنه به خاطر تو ورفتارت بود ..
ازاینجا برو ریحانه ..دیگه هیچ چیزی بین من وتو باقی نمونده ..جز یه دل سرد وخالی ویه عالم عذاب ..من وتو دیگه تو فال هم نیستیم ..
-نگو امیر ..من هنوز به چشمم همسرم بهت نگاه میکنم ..
-اشتباه نکن ریحانه ..این امیرحافظی که جلوت وایساده حتی یه سر سوزن هم شبیه به اون امیرحافظ گذشته نیست ..این ادم ..پست ترین وسنگدل ترین ادم دنیا شده ..
یه لجن که برای خالی کردن عقده های دلش …حتی به یه زن بی کس و کار هم رحم نکرد وتقاص کارهای تو رو ازاون گرفت …
ریحانه ..من وتو به بن بست رسیدیم …خیلی وقته که راهمون از هم جدا شده ..
-امیر
یه قدم برداشتم وگفتم ..
-متاسفم خانم ..دیگه هیچ تمایلی برای دیدنتون ندارم ..لطفا دیگه مزاحم زندگیم نشید ..
صدای امیرحافظ گفتن های ریحانه حتی برای لحظه ای پاهام رو سست نکرد از کنار چشمهای اشکی عزیز گذشتم ویه راست به اطاقم رفتم ..
دررو پشت سرم بستم وبی اراده به سمت جانمازم رفتم ومفاتیح ارکیده روبه دست گرفتم ..اشکام جوشید ..
خدایا من مقصرم نه؟ ..از اول تا همینجا …اقرار میکنم این من بودم که خطا رفتم ..که اشتباه برگزیدم ..که کج رفتم وازت بریدم ..
اشکام چکید ودرست روی همون قسمت های مچاله شده مفاتیح ریخت ..
واقعا چه حکمتی داشت این دعا …که چه من وچه ارکیده… با خوندنش اشک میریختیم وعقده ی دل خالی میکردیم …سبک میشدیم ..ابدیده میشدیم …
***
با بی حوصلگی نگاهی به پوشه های جلوی دستم انداختم ..همه ی کارهای کارخونه بهم ریخته بود وهیچی سرجاش نبود …
کلی سفارش داشتیم وکار نمایشگاهمون هم که تا چند وقت دیگه باید ارائه میکردیم رو هوا مونده بود …
وضع کارخونه بعد از رفتن بهروز وحواس پرتی های من ونبودن حاج بابا افتضاح بود …اگه همین طور پیش میرفتیم مشتری ها رو از دست میدادیم و ورشکستگی کارخونه حتمی بود …
هنوز جای خالی نیازی پرنشده بود که ارکیده با اون سرعت بالای مونتاژش رفت وحالا من مونده بودم وچند تا مونتاژ کار مبتدی که نه تنها کاری انجام نمیدادن بلکه خرابکاری هم میکردن .
.-امیرحافظ ..با توام ..امیرحافظ ..؟
برگشتم به سمت حاج بابا اصلا نفهیدم کی اومده بود تو اطاق…
-جانم حاج بابا ..؟ببخشید حواسم نبود
با خستگی نشست رو صندلی وبرگه ای رو روی میز انداخت …
-ادرس ارکیده رو پیدا کردم …
قفسه ی سینه ام سبک شد ..بالاخره پیداش کردیم ..با شوق به سمت برگه رفتم ..
-از کجا پیدا کردین ..؟
حاج بابا نفس خسته اش رو به ارومی بیرون فرستاد …
-طاها ..
ابروهام تو هم رفت ..هنوز هم باهاش مشکل داشتم ..
-خب چی شد ..؟ باهاش حرف زدید ..؟دیدینش ..؟حالش چطوره…؟ اصلا تو این مدت کجا بوده ..؟
حاج بابا نگاه عجیبی بهم انداخت ..
-نه باهاش حرف نزدم …
-چی ..؟ حرف نزدید؟پس پاشید باهم بریم …
رفتم سمت کتم که حاج بابا زمزمه کرد …
-بشین امیرحافظ …یه چیزهایی هست که باید بدونی ..
نگران شدم ..بی اراده رو صندلی مقابل حاج بابا نشستم ..
-چی شده حاج بابا ..؟
-طاها دوست برادر ارکیده است
زیر لب تکرار کردم ..
-دوست برادر ارکیده ..؟
حاج بابا کف دستش رو روی صورتش کشید وروی محاسنش نگه داشت ..
-تو این مدت اتفاقهای زیادی افتاده ..ارکیده همون روزی که از اینجا میره ..برادرش سراغش میاد ..
تو این بین سپهر هم سر میرسه با ارکیده دعواش میشه واخر سر هم با امید کتکاری میکنن جوری که کارشون به صدو ده میکشه وهردوشون شب رو تو بازداشگاه میمونن ..
همون میشه که ارکیده بعدش از سپهر جدا میشه وبه خاطر صدماتی که ارکیده دیده دیه میگیره وحالا هم خونه ی پدر ومادرش زندگی میکنه ..
با بهت پرسیدم …
-یعنی ارکیده جدا شده …؟
بی اراده پرسیدم ..اصلا نمیدونم با کدوم فکر پرسیدم ولی پرسیدم ..حاج بابا تو نگاهم خیره شد ولب زد ..
-اره جدا شد…
نمیدونم تو نگاه حاج بابا چی بود که ازش چشم گرفتم وسرم رو پائین انداختم ..
-پس چرا به دیدنش نرفتین؟ ..شما که اینقدر دوست داشتید ببینیدش حالا که هیچ مشکلی نداشتید …؟
شونه های حاج بابا خمیده تر شد ..
-نتونستم ..هزار بار تصمیم گرفتم برم وبعد دیدم روی دیدن این دختر رو ندارم ..برم بهش چی بگم ..؟بگم منی که دم از خدا وپیغمبر میزدم ولت کردم وبه پسرم چسبیدم ..؟ بگم من رو ببخشه که اون روزی که بهم نیاز داشت بهش پشت کردم ..
با هرحرف حاج بابا سر من افتاده تر میشد ..
-نتونستم امیرحافظ نتونستم ..
از جا بلند شد وبه سنگینی گفت ..
-اون هم از ادرس …این گوی واین میدان ..
چند قدم ازم دور شد ودوباره برگشت ..
-هرچند نرفته هم میدونم که حلالت کرده ..اون دختری که من تو این چند وقت شناختم فقط وفقط خودش رو مقصر میدونست از تو هم هیچ توقعی نداره ..
دراطاق که پشت سر شونه های خمیده ی حاج بابا بسته شد نگاهم رو برگه چرخید …
چشمهام رو ریز کردم ودوباره وصد باره ادرس رو از نظر گذروندم ..این محله ی اعیان نشین رو میشناختم ..ولی ارکیده ی بدبخت کجا واین ادرس کجا ..؟
اخه چه طوری ممکنه؟ …ارکیده که وضع مالی خوبی نداشت ..پس این ادرس چیه ..؟
ادرس رو برداشتم وکتم رو چنگ زدم باید میرفتم ..باید میرفتم تا ببینم ارکیده واقعا کیه؟ ..اون دختر فقیر واقعا چه جوری میتونست به اینجا برسه ..؟
یه نگاه به پلاک ها کردم ویه نگاه به ادرس تو دستم ..خاطرات دفعه ی قبلی که داشتم به دنبال ارکیده میگشتم تو ذهنم جولان میداد ..
انگار همین دیروز بود که با کلی بدبختی از بین اون کوچه های باریک گذشتم وبه اون در زنگ زده رسیدم ..
حالا بازهم داشتم دنبال ارکیده میگشتم ولی تو محله ای که هزار فرسنگ با اون محله واون خونه ها وادم ها فرق میکرد ..
با دیدن پلاک… ماشین رو زیرسایه ی درخت پارک کردم وبه کوچه ی خالی وسوت وکور نگاهی انداختم ..
نگاهم رو دوباره به خونه دوختم ..یه اپارتمان سه طبقه ی نوساز بود که کاملا مشخص بود متراژ بالایی داره ..
نگاهی به ادرس تو دستم انداختم ..ادرس درست بود …یه نفس گرفتم ودستهام رو رو فرمون گذاشتم ..
حالا که به پای عمل رسیده بودم …حالا که باید پیاده میشدم وبعد از چند هفته زنگ خونشون رو میزدم تا ازش عذرخواهی کنم ….جرات رویارویی با ارکیده رو نداشتم ..
خیره شدم به درخونه اشون ..ارکیده تو یکی از اطاق های طبقه دوم بود ومن حتی جرات پیاده شدن از ماشین رو نداشتم ..
حالا میفهمیدم حاج بابا چی میگفت ..خجالت میکشیدم ..طاها با همه ی نفرتش خوب حرفی زد
واقعا با دو بار ببخشید وچهار بار غلط کردن می تونستم تمام اون حرفها وکنایه هاو ازار ها رو از دلش پاک کنم .. ؟واقعا میتونی امیرحافظ …؟
سرانگشتم و رو لبم کشیدم ..نمیتونستم …حتی اگه هزاران هزار باربهش میگفتم تا من رو ببخشه هیچ کدوم جبران اون همه ازار واذیت نمیشد ..
خاک برسرت امیرحافظ ..اونقدر نفرت کورت کرده بود که حالا برای جبران هیچ کاری ازدستت برنمیاد ..حالا میخوای چی کار کنی احمق ..؟
درکمال پررویی بری دم خونشون وگردنت رو کج کنی وبگی خانم نجفی… منی که این همه بهتون متلک انداختم وحرف بارتون کردم وتو کارخونه ابرو حیثیت براتون نذاشتم اومدم ازتون بخوام من رو ببخشید ..؟؟
نفسم رو با زور بیرون فرستادم ..
-هوفـــــــــف …واقعا که ..عقلت قد جلبک هم کار نمیکنه ..حالا چه جوری میخوای این گندی رو که زدی جمع کنی ..؟
اصلا با چه رویی ازش میخوای تا تو روببخشه ..؟کم اذیتش کردی ..؟کم ازارش دادی ..که حالا بتونی ازش عذرخواهی کنی ..؟
یه نفس گرفتم وسوئیچ ماشین رو پیچوندم ..
نه ..من با هیچ کاری نمیتونستم این عذاب رو کم کنم ..با هیچ حرفی نمیتونستم داغ زخم زبون هایی که بهش زدم التیام بدم ..کاری که من کرده بودم هیچ جبرانی نداشت ..
فرمون رو چرخوندم واز کنار خونه ی اعیونی ارکیده گذشتم ..باید راه دیگه ای پیدا میکردم ..راهی که بتونم حداقل تا حدی اون همه ضربه ای که به این دختر زده ام رو جبران کنم ..
درخونه رو که بازکردم عزیزو حاج بابا وفاطمه هرسه به سمتم چرخیدن ..انگار که منتظرم بودن …با شونه های خمیده وبار روی دوشم کفش هام رو کَندم ورفتم تو ..
عزیز بی تاب تر از همیشه پرسید ..
-سلام ..چی شد امیرحافظ ..؟؟باهاش حرف زدی ..؟
سوئیچ تو دستم رو همراه موبایلم رو میز انداختم ویه نگاه به قیافه ی مضطرب ونگران هرسه شون انداختم ..
-نه عزیز ..نتونستم ..
اخم های فاطمه تو هم رفت ..
-فکرشو میکردم که جربزه اش رو نداشته باشی ..
وبه حالت قهر از رو مبل بلند شد وبه اطاقش رفت …
حاج بابا سری از روی تاسف تکون داد ..قلبم فشرده شد ..همه منتظر بودن تا از ارکیده عذرخواهی کنم ..ولی من نمیتونستم …
-چرا امیرحافظ ..؟ تو که گفتی ؟؟
-به خدا نتونستم عزیز ..اونقدر بار شرمندگیم زیاده که نه میتونم ونه توانش رو دارم که باهاش روبه روشم ..
-حالا میخوای چی کار کنی .؟
-نمیدونم عزیز ..نمیدونم ..
حاج بابا که معلوم بود از دستم عصبانیه از جا بلند شد وبه سمت اطاقش رفت ..با برنامه ای که تو ذهنم داشتم دنبالش راه افتادم …
-حاج بابا ؟؟
-برو امیرحافظ من حرفی با تو ندارم ..
درو پشت سرم بستم ونالیدم ..
-حاج بابا خواهش میکنم درکم کنید نمیتونم باهاش روبه رو بشم
حاج بابا به تلخی طعنه زد ..
-معلومه که نمیتونی اون روزی که ازت خواستیم تا این کینه رو دور بریزی کار خودت رو کردی ..روزی که میگفتیم اینقدر به این دختر سخت نگیر اینقدر زجرش نده جنابعالی به فکر خودت ونقشه کشیدن براش بودی …
نشستم رو مبل ونالیدم ..
-غلط کردم حاج بابا ..اشتباه کردم ..نفهمیدم …
حاج بابا پوزخندی زد ..
-نفهمیدی .؟ همین ؟ چقدر بهت گفتم قضاوت نابه جا نکن …تهمت نزن ..پرده دری نکن ..آبروش رو نبر ..کار خودت رو کردی ..خون به دلش کردی امیرحافظ ..حالا با چه رویی میگی اشتباه کردی ..؟
با کلافگی دستی تو موهام کشیدم ..
-نفهمیدم حاج بابا به خدا نفهمیدم …
حاج بابا با درد نشست رو صندلی مقابلم …
-گفتیم بهت ..گفتیم نکن ..نگو ..دل نشکون ..ولی شکستی ..بد کردی امیرحافظ ..حالا اومدی میگی اشتباه کردم ..نفهمیدم ..ولی چه فایده؟ ..
اونقدر پات روبیخ گلوی اون طفل معصوم گذاشتی که نفسش برید… که رفت تا رابطه ی من وتو خراب نشه…
چه کردی امیرحافظ؟ ..حالا واقعا با چه رویی میخوای بری دنبالش که ببخشتت ..؟
تویی که زیر دست من بزرگ شدی ..توی که با جون ودل بزرگت کردم باعث شدی این همه وقت یه خبر ساده ازش نداشته باشم ..حالا با چه رویی میگی بد کردی ..با چه رویی حرفش رو میزنی .؟
امیرحافظ …من چه کنم با تو ….چه کنم با این دل شکسته ای که تا عمر داری نمیتونی ترمیمش کنی ..؟
-حاج بابا کمکم کن ..به دادم برس ..دارم زیر بار این عذاب وجدان له میشم ..
حاج بابا با خشم قیام کرد ..
-حقته بکش ..بکش تا شاید خدا یه روزی ببخشدت ..
-نه حاج بابا نگید ..تروجون عزیز نگید …من نمیتونم.. چه جوری دوم بیارم ..این چند روز زندگیم شده جهنم از وقتی که فهمیدم بهروز چه جوری اتیش بیار معرکه شده بود وبا هم دستی سپهر چه جوری باعث شد بهش سخت بگیرم دیونه میشم ..حاج بابا به دادم برس …
-فقط خود خدا میتونه به دادت برسه امیرحافظ ..اون موقعی که من ومادرت زبونمون مو دراورد تو حرف خودت رو زدی …مرغت یه پا داشت گفتی این زن خراب …
نالیدم ..
-بسه حاج بابا …
ولی حاج بابا ظالمانه ادامه داد ..
-گفتی فاسده ..
از ته دل نالیدم ..
-نگید نگید …
-گفتی نقشه کشیده تا تلکتون کنه
فریاد زدم
– خـــــــــدا….من چی کار کردم ..
-حالا اومدی دنبال چی …؟ دنبال جنازه اش ..دنبال دختری که با حرفهای تو وکتک های شوهرش هیچی ازش باقی نمونده …یه وقتهایی فکر میکنم کار تو هم کمتر از اون شوهر بی همه چیزش نبوده ..
-کمکم کن حاج بابا ..
-محاله ….هیچ کاری از دست من برنمیاد ..این تویی که فقط وفقط باید کارت رو جبران کنی .ولی چه جوری امیر .؟ چه جوری میخوای اون همه نیش وکنایه رو جبران کنی؟ …
بهش گفتی دزد …جلوی یه عالم ادم ….بی حیثیتش کردی ..تو دهن همه انداختی تا بهش بی حرمتی کنن ..قلبی رو شکوندی که تازه جوش خورده بود ..
با کسی درافتادی که هنوز سر پا نشده بود ..مظلوم گیر اوردی امیرحافظ ..ضعیف کشی کردی ..
-اشتباه کردم … به خاطر کینه ام نفهمیدم که بهروز داره بهم خط میده ..نفهمیدم ملعبه ی دست شوهر نامردش شدم ..
خواهش میکنم ازت حاج بابا کمکم کن …
حاج بابا که انگار اون همه خشم وعصبانیتش تا حدی فروکش کرده بود .با درد رو مبل جلوم نشست ..
-چه کمکی ..؟ مگه کاری هم میشه کرد ..؟
ل.بهامو رو هم فشردم واخرین تیرم رو هم رها کردم ..
-ازش بخواید برگرده سرکاره ..اونوقته که میتونم با رفتارم بهش نشون بدم که چقدر پشمونم ..
-محاله بیاد ..
-حاج بابا …
-اون قول داده امیرحافظ ..به تو ..به من ..قول داده دیگه سمتمون نیاد ..محاله ممکنه زیر قولش بزنه …
-ولی اگه شما ازش بخواید قبول میکنه ..
-گفتم نه ..من با چه رویی برم بهش بگم بیاد تو کارخونه من مثل یه کارمند کار کنه ؟..این دختر دیگه اون دخترفقیر گذشته نیست ..خونه زندگیش رو دیدی؟ ..وضع مالیشون رو دیدی ..؟
-بهش بگید که بهروز رو اخراج کردید ..بگید که کارهای کارخونه بهم ریخته ..دروغ هم نمیگید واقعا شیرازه ی کارخونه با رفتن بهروز وحواس پرت من ..بهم ریخته ..
هیچی سر جاش نیست ..بهش بگید به جای بهروز بیاد ..بگید به عنوان مدیر مسئول قسمت مونتاژ بیاد ..شاید قبول کنه …
تو چشمهای حاج بابا خیره شدم واز ته دل ناله زدم ..
-خواهش میکنم حاج بابا این اخرین راهیه که برام مونده ..من جلوی بچه های کارخونه خرابش کردم ..کاری کردم همه به چشم یه دزد ببنینش ..خودم هم جلوی همه عزتش رو برمیگردونم .
نمیدونم حاج بابا تو نگاهم چی دید که دستی به محاسنش کشید وبا موشکافی پرسید ..
-چی تو سرته امیرحافظ ..؟من مطمئنم یه نقشه ی دیگه تو ذهنته
با نور امیدی که تو دلم روشن شد گفتم ..
-شما یاعلی بگو باقیش با من ..
به سمت حاج بابا رفتم وکف دستم رو به سمتش دراز کردم ..حاج بابا با شک به دست دراز شده ی من نگاه کرد واخر سر تصمیمش رو گرفت ..وکف دستش رو رو دستم گذاشت …
-میخوام برای اخرین بار بهت اطمینان کنم ..چون هنوز هم به سیرتت اعتقاد دارم ..فقط امیدوارم از این کارم پشیمون نشم …
***
یه نفس عمیق کشیدم ونگاهم رو به فضای کارخونه دوختم ..امروز بعد از تقریبا یک ماه ارکیده نجفی دختر همچنان مجهول …بازهم به کارخونه برمیگشت ..اون هم تنها وتنها به خواهش دل حاج بابا ..
از صبح که برای نماز صبح بیدارشدم ..استرس دارم ..تسبیح ارکیده یه لحظه هم از دستم جدا نمیشد ..میترسیدم …از رویارویی با ارکیده میترسیدم ..
با اینکه همه گفته بودن ارکیده دل بزرگی داره ومن به عینه دیده بودم که چقدر صبور و خودداره ..ولی باز هم ترس داشتم ..
میترسیدم حالا که دستش پره وپشتش به خونواده اش گرم ..بهم تیکه بندازه وتاوان ازار هایی که بهش دادم رو بگیره …
دونه ی تسبیح تو دستم فشرده شد ..به خودم قول داده ام ..حتی اگه بهم فحش هم داد …حتی اگه جلوی تمام کارکنهای کارخونه سکه ی یه پولم کرد سربلند نکنم ..خم به ابرو نیارم ..
حالا وقت جبران بود..از حاج بابا خواسته بودم برش گردونه تا ارکیده هرجوری دوست داره تقاص بگیره ..تا هرجوری که دوست داره دلش رو خالی کنه ..
این جوری حداقل میتونستم پیش خودم بگم که باهاش یربه یر شدم ..تو یه صحنه ی برابر و یه جایگاه برابر …
باید خودم رو برای بدترین ها اماده میکردم ..اون حرفها واون نفرتی که تو دل ارکیده کاشته بودم میتونست باعث هرنوع واکنشی بشه ..حتی سیلی روی گونه ..حتی نفرت تو کلماتش …
هرچی بود به دیده منت… حقش بود ..ومن با تمام وجودم سعی داشتم تا درمقابل تمام رفتارش مقاومت کنم ودست از پا خطا نکنم ..این تنها کاری بود که از دستم برمیومد ..
یه ماشین هیوندا روبه روی کارخونه وایساد ..تپش های قلبم زیاد شد .نمیدونم چه حسی بهم میگفت که ارکیده نجفی تو اون ماشینه ..نفس تو سینه ام حبس شد بی اراده ..وتمام وجودم چشم ..
از صبح تا الان منتظر همین لحظه بودم ..که ارکیده وارد کارخونه بشه ..تا ببینمش ..تا بدونم چه فرقی با ارکیده ی قبل داره ..؟
درسمت شاگرد باز شد ویه زن چادری پیاده شد …
با دیدنش وار فتم …خودش بود …ارکیده نجفی ..نگاهی به کارخونه انداخت ..ماشین تک بوقی زد وارکیده روبه جا گذاشت ورفت ..
اب گلوم رو به سختی قورت دادم ..از اون فاصله ای که میدمش هیچ فرقی نکرده بود ..همون چادر ..همون مقنعه ….پس چرا هیچ فرقی نکرده ..؟
ارکیده زیر نگاه من سربه زیر وباقدمهای تند طول حیاط رو طی کرد واز پله ها بالا رفت ..
حالا نوبت من بود ..بجنب امیرحافظ ..وقت جبران رسیده …
تسبیح تربت ارکیده رو سُر دادم تو جیبم واز اطاق زدم بیرون ..مطمئن بودم یه راست میره سراغ حاج بابا
باید قبل از هرکسی باهاش حرف میزدم ..باید واکنشش رو میدیدم تا خودم روبرای بعد اماده میکردم ..دستهام رو مشت کردم …برای هر حمله ی ارکیده اماده بودم .حتی اگه تف هم تو صورتم مینداخت حرفی نمیزدم …من اومده بودم تا با اخرین قدرتم جواب بدی هام رو بدم ..
از پشت سر که دیدمش نفسم رو فوت کردم وصدازدم ..
خانم نجفی ..
فصل ششم (وعشق صدای فاصله هاست )
قدم هاش ثابت موند وچند لحظه طول کشید تا برگرده به سمتم ..ولی وقت برگشت همون ارکیده ی سابق رو دیدم ..
تنها تفاوتی که داشت درلباسهاش بود ..لباسهاش دیگه کهنه نبود وکفش هاش از نویی برق میزد ..ولی ظاهرش …رفتارش همون بود… محجوب وسربه زیر ..
-سَ..سلام ..
یه قدم به سمتش برداشتم ..جرات نداشتم تو صورتش نگاه کنم ..به خاطر همین نگاهم رو به نوک کفشهاش دوختم وبی اراده تسبیح تو جیبم رو تو دستم مشت کردم
وقتی به حرف اومد تعجبم بیشتر شد ..ارکیده نه تنها متوقع وعصیان زده نبود بلکه مثل گذشته با محجوبیت حرف میزد ..
-راستش اقای رسولی ..من ..خب من …متاسفم ..
یه نفس سنگین کشید وادامه داد
-یعنی من اصلا نمیخواستم شما دوباره من رو ببینید ولی حاج بابا …
بی اختیار بهش نگاه کردم که لبش رو به دندون گرفت دست مشت شده ام نرم شد ..
-یعنی حاج رسولی گفتن به من نیاز دارید ..یعنی شما نه ها ..وای …
اونقدر استرس داشت که کم مونده بود شاخهام دربیاد …به جای اینکه من استرس بگیرم وبا لکنت حرف بزنم ..اون زبونش بند اومده بود …خاک برسرت امیرحافظ …تو واقعا به این دختر متلک مینداختی واذیتش میکردی ..؟
-برای کار …کارِ کارخونه
اونقدرتته پته کرد که سرخ شده بود ..با وسواس با همون دست ازادش گوشه ی چادر رو مشت کرده بود وسعی داشت اومدنش رو توجیه کنه …
از خودم شرمم شد …تازه داشتم میفهمیدم چه گندی زدم …دیدم اگه همین جوری ادامه بده ..از فرط استرس ونگرانی نفس کم میاره ومن هم شدیدا از اینکه دوباره حال ارکیده خراب بشه میترسیدم به خاطر همین وسط حرفش پریدم ..
-صبر کنید خانم نجفی ..ارومتر …مشکلی نیست …
یه نفس گرفتم وتسبیح رو تو دستم فشردم ..اصلا توقع این رفتار رو نداشتم ..یعنی توقع هررفتاری رو داشتم جز اینکه هنوز هم مثل گذشته ازم بترسه ..ازم حساب بره ودراخراحترام بگذاره …
ارکیده صریحا بابت اومدنش به کارخونه داشت ازم عذرخواهی میکرد …
اونوقت من احمق فکر میکردم حالا که دیگه اون شرایط قبل رو نداره ..حالا که حاج بابا بهش رو انداخته خیلی راحت بهم توهین میکنه وسعی میکنه من رو خراب کنه ..بار عذابم بیشتر شد ..خدایا عجب غلطی کردم …
-لطفا هر چی که تاحالا بینمون اتفاق افتاده روبریزید دور ..من وشما از این به بعد اهرم های این کارخونه هستیم ..به هیچ وجه نمیخوام مسائل شخصی ما رو کارمون تاثیر منفی بزاره ..
-ولی من فکر میکردم با توجه به قولی که بهتون دادم از برگشتن من…
-همه چی گذشته خانم نجفی ..بهتره از نو رابطه ی کاریمون روشروع کنیم …
با تعجب دوباره پرسید
-یعنی شما از دست من ناراحت نیستید؟ …خداشاهده من اینبار مقصر نیستم ..میدونید که من به پدرتون مدیونم وقتی ازم خواست برگردم سرکار نتونستم رد کنم ..پدر شما منجی منه ..خواهش میکنم ازم دل گیرنباشید ..
بغض تو گلوم نشست ..من تو چه فکری بودم واین دختر تو چه فکری ..واقعا من به کی زور میگفتم؟ ..به این دختر ساده ..؟ به این کسی که سعی داشت (تَنش بینمون) رو کم کنه …
-اقای رسولی ..من پدر شما رو مثل پدر خودم دوست دارم ..خدا گواهه حتی یه وقتهایی بیشتر از پدر خودم …چون لحظاتی درحقم پدری کرد که حتی پدر خودم هم اینکارونکرد ..شما کم وبیش از زندگی من خبر دارید ..الان دیگه فقیر نیستم که فکر کنید به خاطر پول پدرتون به اینجا اومدم ..
من فقط اومدم تا جبران محبت های حاج رسولی وخونواده اتون رو کنم …قول میدم براتون مشکل نسازم …یا حتی سعی میکنم هرچه کمتر من رو ببینید …
البته میدونم نمیتونید بهم اعتماد کنید ولی از صمیم قلبم قول میدم که هرکاری بتونم بی چشمداشت به مال واموال پدرتون انجام بدم .این رو باور کنید …
نگاهم به گوشه ی سالن گیر کرده بود …خدایا بدبخت تر از من هم وجود داره …؟حالا با این بار شرمندگی که هرلحظه بیشتر میشه چه کنم .؟
-خانم نجفی ..من اشتباهات زیادی کردم ..فقط میتونم ازتون بخوام من رو ببخشید …وحلالم کنید ..
ازکنارش گذشتم وبه سمت پله های کارخونه رفتم ..دیگه اینجا جای من نیست ..با این درد تو ی سینه …جای من نیست …
***
***
“ارکیده ”
-اومدی بابا جان ..؟
با دیدن حاج بابا لبخند اسوده ای زدم … هرچند هنوز گیج وگنگ جمله ی اخری که امیرحافظ گفته بود بودم …ولی ارامش معنوی حاج بابا بی حد ونهایت بود ..
سعی کردم ذهنم رو از معادلات وپیچیدگی های امیرحافظ خالی کنم وفقط تو لحظه زندگی کنم …
-سلام حاج رسولی
-سلام دخترم بیا تو خوش اومدی …
-ممنون حاج رسولی ..
-قدم رنجه کردی بابا جان ..
-نگید تورخدا حاج رسولی… من هرکاری از دستم برمیاد براتون انجام میدم …
حاج رسولی میز رو دور زد وپرسید ..
-با امیرحافظ حرف زدی؟
سر به زیر جواب دادم ..
-بله
-سنگاتون رو وا کندید ..؟
-گفتم که حاج رسولی پسرتون هر حرفی بزنن من چیزی نمیگم ..خداروشکر مثل اینکه ایشون هم تصمیم گرفتن گذشته رو فراموش کنن ودرکنار هم کارهای کارخونه رو جلو ببریم …
-خب شکر خدا ..ببین دخترم خودت دو ساله که با ما همراهی ورویه ی کاریمون رو میدونی… کمتر از یه ماه دیگه نمایشگاه محصولات …
تا اون موقع کلی سفارش دیگه هم هست که هیچ کدومشون انجام نشده .. دیگه ریش وقیچی دست خودت وامیرحافظ …من دیگه پیر شدم وتوان همراهی باهاتون رو ندارم …
-نگید این حرف رو حاج رسولی …شما که نباشید یه پای کارخونه میلنگه …
حاج رسولی لبخند روشنی زد ..
-این حرفها تعارفه …منم با تو که مثل دخترمی تعارف ندارم ..پیر شدم باباجان ..افتاب لب بومم …عمرمون داره تموم میشه ..
دیگه توانی نمونده ..از اینجا به بعد شما دونفرید که با همکاری هم باید کارها رو راست وریست کنید …
-چشم حاج رسولی من تمام سعیم رو میکنم .
-زنده باشی دخترم …
نگاهی به ساعتش انداخت وگفت
– پنج دقیقه ی دیگه وقت استراحت بچه هاست به امیرحافظ میگم با بچه ها حرف بزنه …
از جا بلند شد که من هم به تبع بلند شدم …
-بابا جان ..
-بله حاج رسولی ..؟
-از دست ما که دلگیر نیستی ..؟
اشک تو چشمهام حلقه بست ..اونقدر مهر ومحبت حاج رسولی تو دلم جوشید که بی اختیار قدم جلو گذاشتم وتسبیح تو دست حاج رسولی رو بلند کردم وبوسیدم …
-شما جای پدرمید حاج بابا …خدا مرگم رو برسونه اون روزی که ازشما یا خونواده اتون دلگیر باشم …
-حتی از امیرحافظ …؟؟
ته نگاهش نگران بود …میترسید که نتونم با امیرحافظ کنار بیام ..ولی من حتی اگه صد برابر قبل خرد میشدم باز هم هرکاری از دستم برمیومد انجام میدادم ..
نفس سنگینم رو بیرون فرستادم …نمیخواستم دروغ بگم …
-حاج رسولی باهاتون اونقدر رو راست هستم که بگم پسرتون خیلی وقتها جیگرم رو سوزونده ..خیلی وقتها ناله ی دلم رو بلند کرده ولی ازش گله ای ندارم ..
خیلی از ادمها هستن که بدون دونستن حقیقت قضاوت میکنن ..به خاطر همین هم توقعی از پسرتون ندارم …
-مرسی دخترم ممنون که اینقدر دلت بزرگه ..
از ته دل گفتم ..
-مُنجیم ادم بزرگی بوده ..
با صدای همهمه ی تو سالن پشت سر حاج رسولی برون اومدم و به سمت اطاق مونتاژ رفتم
بچه ها با دیدنم بی اعتنا رد میشدن یا گه گاهی با کنجکاوی میایستادن وازم سوال میپرسیدن …
حاج رسولی یه خداحافظی نصفه کرد وازم جدا شد …سربرگردوندم به سمت راهرو که چشم تو چشم طاها شدم …
انگار از دیدنم اون هم تو کارخونه شوکه شده بود ..نگاهش به قدری سنگین بود که زود سری به نشونه ی سلام تکون دادم واز کنارش گذشتم …
دوست نداشتم بیشتر از این اشنایی بدم …هنوز نیش وکنایه های گذشته تو گوشم زنگ میزد ..
-وای ارکیده اومدی ..؟
یه لبخند از ته دل زدم ..
-سلام نرگسی .
بغلش کردم ونگاهی به شکم کوچیکش انداختم…
-وای نرگس چقدر بزرگ شده …
نرگس مثل قبل لب گزید ..
-بیا بریم ببینم ..
من رو به سمت رختکن کشوند وگوشه ای به دور از هیاهو نشستیم ..
-خب دیگه چه خبر ..؟
نرگس نگاهی به اطراف انداخت هرکسی سرش به کار خودش گرم بود …
-خبرهای دست اول ..تو این چند وقته که تو نیومدی خیلی اتفاق ها افتاده ..حسامی رو که یادته …
-خب ..