رمان آبی به رنگ احساس من پارت آخر

4.4
(29)

اهسته سرمو بلند کردم..نگاهم دلخور بود..
نفس عمیق کشید و گفت :من چکار کردم که نگاهت انقدر ازم دلخور وگرفته ست؟..
با زبونم لبم رو تر کردم و گفتم :شک کردی..
–من؟..بهار من به تو شک کردم؟..رو چه حسابی اینو میگی؟..مگه من حرفی به تو زدم؟..
سرمو تکون دادم و گفتم :نه..ولی..نگاهت..
–نگام چی بهار؟..من با نگاهم گفتم به تو شک دارم؟..من اصلا نگات کردم؟..تمام مدت که تو اتاق بودی سرمو بلند کردم؟..
-نه ..همین بی توجهیات بهم فهموند که بهم شک داری..وقتی داشتم از اتاق می رفتم بیرون سرتو برگردوندی..اینا یعنی چی اریا؟..
نمی دونم چرا حرفامو با حرص می زدم..شاید چون طاقت نداشتم اریا این رفتار رو باهام بکنه..
اریا لبخند ماتی زد و مستقیم زل زد تو چشمام..
–بهار تو قبول داری که من یه مردم؟..قبول داری که غیرت دارم؟..هیچ وقت نباید با غیرت یه مرد بازی کرد..چون غیرت عذاب بزرگیه برای یه مرد..با شنیدن حرف های شاهد همه ی احتمالاتم دور این محور می چرخید که تو بی گناهی و اون عوضی داره تحریکم می کنه..من که بچه نیستم بهار..گفته بودم پلیسم و از نگاه متهمام می فهمم که چه کاره هستن و راست و دروغشون چیه..ولی شاهد متهم من نبود که صرفا به خاطر مواد یا قتل یا هر چیز دیگه به دستم بیافته..اون کسی ِ که داره با غیرتم بازی می کنه..به ناموسم بی احترامی می کنه..اینا رو می فهمی بهار؟..تو جای من نیستی..تو نمی تونی درون ِ من رو درک کنی..درونه یه مرد متعصب رو..مردی که با جون و دل عاشق همسرشه و حالا یه ابلهی پیدا شده و میگه با زنت بودم..حتی همین یه جمله هم یه مرد رو می شکنه چه برسه به حرفای شاهد..من ذهنم درگیر اون بود..ذهنم درگیر حرفاش بود..به تو اعتماد دارم ولی به شاهد نه..بهت نگاه نمی کردم تا نبینی شکستم..به محض اینکه نگات می کردم این بغض لعنتی سر باز می کرد..غرورم خورد شد ولی نمی خواستم تو بفهمی..اون موقع که شاهد بود و با خشم نگات کردم تو از دلم خبر نداشتی..نمی دونستی چه طوفانی تو دلم برپا شده..خشمم از شاهد بود و نگاهم حاکی از دل طوفان زده م..ولی بعد که تنها شدیم دیدم شکستمو نباید نشونت بدم ..نباید بفهمی که غرور مردونه ی شوهرت خورد شده..ولی وقتی از اتاق بردنت بیرون.. طاقت نیاوردم و..
دیگه ادامه نداد..بغض داشت خفه ش می کرد..سرشو تکون می داد و هیچی نمی گفت..نگاهش به زمین بود..
با شنیدن حرفاش قلبم اتیش گرفت..ازاین دید به قضیه نگاه نکرده بودم..چرا زود قضاوت کردم؟..قبول داشتم اریا مرد بود با یه غرور مردونه ..با یه غیرت خاص و قوی..چرا اینا رو نادیده گرفتم؟..چرا از طرف خودم نگاهش رو معنی کردم ولی به درونش نگاه نکردم؟..
مگه اون همیشه از تو چشمام پی به حقیقت نمی برد؟..پس چرا من به درونش توجه نکردم و حرف دلشو نخوندم؟..
اریا عاشق تر بود یا من؟..اریا بیشتر دوستم داشت یا من؟..
نوید تمام مدت روشو برگردونده بود..اینجوری بهتر بود..راحت تر می تونستم به اریا نگاه کنم و با نگاهم و کلامم باهاش حرف بزنم..
از جام بلند شدم..رو به روش زانو زدم..
با صدای ارومی زیر لب صداش زدم..
-اریا..
اروم سرشو بلند کرد..اشک تو چشماش حلقه بسته بود..
به نوید نگاه کردم..هنوز روش اونور بود..
سرمو بردم جلو..زیر گوش اریا زمزمه کردم :اگر هنوز هم می تونی پاکیمو از تو چشمام بخونی پس نگام کن..دقیق نگام کن..زل بزن تو چشمام..بهم بگو..
صورتمو روبه روی صورتش قرار دادم..هر دو زل زده بودیم تو چشمای هم..نگاه اریا توی چشمام قفل شده بود..حتی پلک هم نمی زد..
لبخند اروم اروم نشست رو لباش..من هم به روش لبخند زدم..
صورتشو اورد جلو..زیر گوشم اروم به طوری که نوید نشونه گفت :بهارِ من همیشه پاکه..از روی زمین نیستش می کنم کسی رو که بخواد بهت دست بزنه عزیز دل ِ اریا..
لبخندم پررنگتر شد..ناخداگاه صورتشو بوسیدم..
نوید تک سرفه ای کرد..از اریا جدا شدم..نوید هنوز روش اونطرف بود..
با صدای شوخی گفت :گردنم خشک شد..بزنید رو دور تند دیگه..برگردم؟..
اریا با لبخند گفت :مزاحمی خب..حالا هم تحمل کن..
–دستت درد نکنه..اریا جون خاله..جون عزیزت بذار برگردم ..باور کن گردنم دیگه صاف نمیشه..
اریا اروم خندید و گفت :قسم نده..برگرد..
نوید صورتشو برگردوند..گردنشو به چپ و راست تکون داد ..
به اریا نگاه کردم..به روی لباش لبخند بود..
همون موقع در اتاق باز شد..
شاهد همراه 2 تا مرد قوی هیکل اومدن تو اتاق..
با دیدن من یه تای ابروشو داد بالا و نگاهش از روی صورتم به طرف اریا کشیده شد..
پوزخند زد و رو به من گفت :پس همه چیزو بهش گفتی اره؟..
چیزی نگفتم فقط با نفرت نگاش کردم..
رو به اریا خیلی ریلکس گفت :طلاقش نمیدی؟..
اریا با خشم زیر لب غرید :خفه شو عوضی..مگه شهر هرته که الکی الکی زنمو طلاق بدم؟..مگه اینکه از رو جنازه ی من رد بشی دستت به بهار برسه..اون زنه منه ..زن من هم می مونه..
شاهد با ارامش به طرفم اومد..خودمو چسبوندم به پای اریا.. ولی دستای اونم بسته بود و نمی تونست کاری بکنه..
شاهد زیر بازومو گرفت.. با یه حرکت بلندم کرد..به اریا نگاه کردم..نگاه سرخ و پراز خشمش به شاهد بود..
شاهد به اریا گفت :ظاهرا با زبون خوش حرف توی گوشت نمیره نه؟..مشکلی نیست..همون حرفی که خودت زدی رو عملیش می کنم..از روی جنازت هم خودم رد میشم هم زنت..اونجوری دیگه نیازی به طلاق نیست..وقتی بمیری دیگه همه چی تمومه..
با شنیدن این حرف جیغ کشیدم .. با خشم برگشتم سمت شاهد..
محکم دستمو از تو دستش کشیدم و سرش داد زدم:اونی که باید بمیره تویی نه اریا..تو یه عوضی ِپستی..یه مزاحم که می خواد ارامش رو از زندگی من بگیره..ارزو می کنم به درک واصل بشی..
شاهد محکمتر بازومو گرفت و گفت :ارزو بر جوانان عیب نیست دختر جون..
به اون دوتا مرد اشاره کرد ..اومدن جلو..طناب رو از دور اریا و نوید باز کردن..هنوز دستاشون بسته بود..زیر کتفشون رو گرفتن و بلندشون کردن..
هر دو تقلا می کردن ولی بی فایده بود..خودمو به هر دری می زدم تا از دستش خلاص بشم ولی نمی شد..
از ویلا خارج شدیم..اریا و نوید رو مجبور کردن هر دو زانو بزنند..شاهد منو محکم گرفته بود..
رو به یکی از مردا اشاره کرد..رفت بالای سر اریا ایستاد..شاهد رو به روشون بود..من رو هم دنبال خودش می کشید..مرد اسلحه ش رو به طرف اریا نشونه گرفت..
با دیدن اون صحنه زدم به سیم اخر..دستام از پشت بسته بود..شاهد هم بازومو چسبیده بود..دستامو مشت کردم و محکم کوبیدم تو شکمش..انگار همه ی نیروم جمع شده بود تو دستام..شاهد ناله ای کرد و دستش شل شد..
از فرصت استفاده کردم و به طرف اریا دویدم..رو به روش زانو زدم..تو چشمام اشک حلقه بسته بود..بغض کرده بودم..ولی نگاه نگرانم به اریا بود..
نگاه گرم و مهربونی بهم انداخت واروم گفت :نگران نباش خانمی..
-نمی تونم اریا..این عوضیا می خوان بکشنت..
–نترس..نمی تونن..
با تعجب نگاش کردم..منظورش چی بود؟!..
شاهد به طرفم اومد .. زیر بازومو گرفت..بلندم کرد ..منو کشید سمت خودش..
اریا داد زد :ولش کن..اون که دستش بسته ست..نمی تونه فرار کنه..
–زیادی حرف می زنی جناب سرگرد..من هر کار که بخوام می کنم..شیرفهم شد؟..
رو به مرد اشاره کرد..جیغ کشیدم..تقلا می کردم..اروم و قرار نداشتم..
-عوضیا ولشون کنید..همه تون یه مشت ادمای پست و رذلید..ادم کشا..
شاهد داد زد :خفه شو..
ولی هیچ کس جلو دارم نبود..جیغ و داد می کردم..
با شنیدن صدای گلوله چشمامو بستم..خدایا..نــــــــــه..
اشک از چشمام جاری شد..اریا…
اروم لای چشمامو باز کردم..با تعجب به رو به روم نگاه کردم..اریا و نوید زنده بودن..ولی مردی که می خواست بهشون شلیک کنه غرق خون افتاده بود رو زمین..
صدایی از پشت سر باعث شد همه ی نگاه ها به اون سمت کشیده بشه..
–به به..می بینم که جمعتون حسابی جمعه..
کم مونده بود چشمام از کاسه بزنه بیرون..زیر لب اسمشو زمزمه کردم..باورم نمی شد..اون اینجا چکار می کرد؟!..
سردی لوله ی اسلحه رو روی پیشونیم حس کردم..شاهد اسلحه ش رو گذاشته بود کنار پیشونیم..
ولی نگاه من به اون بود..به..به بهنوش..
یه مرد هیکلی وقد بلند هم کنارش ایستاده بود..بهش اشاره کرد..به طرف اریا و نوید رفت و دستاشونو باز کرد..هر دو ایستادند..ولی اون مرد اسلحه ش رو به طرفشون نشونه گرفت..
اریا با اخم رو به بهنوش گفت :تو اینجا چکار می کنی؟..چطور ازاد شدی؟..
بهنوش رفت جلو..نگاه پر از نفرتی به اریا انداخت و گفت :تو که باید بهتر با قانون اشنا باشی جناب سرگرد..سند گذاشتم اومدم بیرون..موقتی..ولی همین هم منو به هدفم می رسونه ..
–چه هدفی؟!..
بهنوش پوزخند زد و گفت :کشتن ِ تو و..
به نوید اشاره کرد و گفت :پسرخاله ی عزیزت..
رو به شاهد گفت :به تو کاری ندارم..می تونی با اون سوگلیت بری رد کارت..ولی تا من نگفتم هیچ کس از اینجا جم نمی خوره..
رو به اریا ادامه داد :کار من فقط با این دوتاست..
نوید داد زد :از کشتن ما چی گیرت میاد؟..تو یه دیوونه ای بهنوش..فقط واسه اینکه اریا و اقابزرگ ازت شکایت کردن می خوای ادم بکشی؟..
بهنوش با همون پوزخند روی لباش اسلحه ش رو به طرف نوید نشونه گرفت وگفت :کم حرف بزن جناب سروان..یه نفسی هم بکش..نه..انقدر خر نیستم که به خاطر یه شکایته ساده دست به قتل بزنم..
اریا داد زد :پس دلیلت چیه؟..تو ادم نمیشی نه؟..
بهنوش با خشم فریاد زد :خفه شو اریا..ببند دهنتو..می خوای دلیلمو بدونی؟..اره؟..باشه بهت میگم..تویِ عوضی..باعث مرگ کسی که دوستش داشتم شدی..باعث شدی کسی که عاشقش بودم سرش بره بالای دار..تو..تو و نوید..هر دوی شما باید کشته بشید..می خوام دارتون بزنم..همونطور که کیارش ِ من رو کشتید باید کشته بشید..
دهانم از زور تعجب باز مونده بود..گفت..کیارش؟!..وای خدا..اینجا چه خبر بود؟!..
از نگاه اریا و نوید هم می خوندم که اونا هم به اندازه ی من شاید هم بیشتر از من.. از حرف های بهنوش تعجب کردن..
اریا گفت :اخه چطور ممکنه؟!..تو..به کیارش علاقه داشتی؟!..پس..
بهنوش :اره..عاشقش بودم..می دونی از کی؟..از وقتی که با تو دوست شد و تو اوردیش خونه ی اقابزرگ..ازهمون دیدار اول بهش علاقه مند شدم..پسر جذابی بود..هر کار می کردم تا نظرش رو جلب کنم..رفتم تو شرکت پدرش و درخواست کار دادم..گفتن منشی می خوان..با جون و دل قبول کردم..باهاش بودم..با کیارش.
.خیلی زود به هم وابسته شدیم..اون هم منو دوست داشت..بهم گفت دیگه نمی خواد تو شرکت منشی باشم..بهم پیشنهاد کار دیگه ای رو داد..
رو به روی اریا و نوید قدم می زد..
–با کیارش همدست بودم..تو هر چیزی..ولی رفته رفته دیدم تغییر کرده..بهش که گفتم.. گفت نه داری اشتباه می کنی..
به من نگاه کرد..نگاهی سرشار از خشم و نفرت..
–همچنان در کنارش فعالیت می کردم..تا اینکه بهم گفت نامزد کرده..خوردم کرد..من دوستش داشتم وبه خاطرش هر کاری می کردم ولی اون نابودم کرد..بهش گفتم چرا با من اینکارو کردی..اونم گفت من دختره رو دوستش ندارم..واسه یه کاری می خوامش..خیالت راحت عشق من تویی..این دخترِ مزاحم افتاده بود بین ما..کیارش روز به روز بیشتر ازم فاصله می گرفت..اون دختری که باعث سردی کیارش از من شده بود رو نمی شناختم..
به اریا نگاه کرد وگفت :اون شب توی مهمونی من هم بودم..نقاب داشتم..هیچ کدومتون منو ندیدین..البته نمی دونستم تو هم تو مهمونی هستی..اخر شب فهمیدم..
به من پوزخند زد وگفت :اون دختری که تو بغل کیارش داشت باهاش خوش می گذروند من بودم..همون دختری که با خنده و عشوه تو بغل نامزدت نشسته بود و حواس کیارش رو پرت کرده بود ..اره..اون من بودم..ما همو دوست داشتیم..ولی تو بین ما بودی..اگر وعده و وعید های کیارش نبود سه سوت خلاصت می کردم..
اون شب تا می تونستم کیارش رو مست کردم..خودم هم خورده بودم ولی به مستی اون نبودم.. ترتیبشو دادم که با اون مرد باشی..می خواستم از چشم کیارش بیافتی..تو خوشگل بودی..مطمئنا می تونستی کیارش رو بندازی تو دامت..دیدم کیارش داره دنبالت می گرده..مطمئن بودم تا الان دخلت اومده..گفتم بذار تورو توی اون حالت ببینه و برای همیشه قیدت رو بزنه..ولی ..
به اریا اشاره کرد وگفت :تو نذاشتی..تو دخالت کردی و نذاشتی نقشه م عملی بشه..اون شب منم همراه کیارش فرار کردم..رفتیم خونه ش ..
رو به من گفت :بازم کیارش اومد سمتت ولی بهم گفت که کارت تمومه و دیگه اون دختر تو زندگیش نیست..خوشحال شدم..اینکه همه چیز تموم شد..چطوریش رو نمی دونستم.. ولی تموم شد..
به اریا نگاه کرد..ادامه داد :خانواده م از کارهای من خبر نداشتن..حتی نمی دونستن من عاشق کیارش هستم..فکر می کردن توی تهران دارم تو یه شرکت کار می کنم..از همه طرف زمزمه های نامزدی من و تو به گوش می رسید..ولی من کیارش رو می خواستم..درظاهر وانمود می کردم تورو می خوام..ولی در اصل دلم با کیارش بود..
رو به اریا و نوید داد زد :ولی شما دوتا عوضیِ مزاحم کیارش رو از من گرفتید..افتاد پشت میله های زندان..بعد هم اعدامش کردن..از وقتی که فهمیدم کیارش رو گرفتن و باعثش اریا بوده به خونش تشنه شدم..قصدم این بود بهش نزدیک بشم و نابودش کنم..ولی اون ازدواج کرده بود..دلم می خواست زندگیشو از هم بپاشم و بعد هم از پشت بهش خنجر بزنم..می خواستم ذهنیتشو نسبت به زنش تغییر بدم..اون زن بهار بود..کسی که روزی نامزد عشقم بود..ولی اریا هم کسی بود که عشقم رو ازم گرفته بود..پس باید از هر دوی شما انتقام می گرفتم..هر شب خونه گریه و زاری راه می انداختم و می گفتم اریا رو می خوام..درصورتی که می خواستم بهت نزدیک بشم تا به موقعش خوردت کنم..ولی تو عاشق بودی..
به من اشاره کرد و فریاد زد :عاشقه این دختر..هر کاری می کردم باز به در بسته می خوردم..اون روز وقتی وارد ویلا شدید دیدم سوئیچ ماشین رو برنداشتی..هنوز از در بیرون نرفته بودم..برگشتم و توی ماشین رو گشتم..ولی چیزی پیدا نکردم..به بهانه ی سوئیچ اومدم تو اتاقت که تو با خشونت باهام رفتار کردی..
اون روز که کنار دریا بودیم می خواستم بهار رو تحریک کنم..می خواستم بگم من هنوزم اریا رو دوست دارم..ولی این بهار بود که جلوم ایستاد و گفت اریا اونو دوست داره و ماله اونه..دیگه داشتم اتیش می گرفتم..این دختر همه چیز داشت..عشق..اریا..مال و ثروت اریا..از طرفی روزی نامزد کیارش بود..
زدم به سیم اخر و هولش دادم ..سرش خورد به سنگ اما زنده موند..ای کاش می مرد..
روز جشن از در پشتی اومدم تو..همه سرشون به کار خودشون گرم بود..رفتم تو اتاقتون..همه جارو گشتم..می خواستم یه اتو ازتون گیر بیارم..باید کاری می کردم که جلوی همه سکه ی یه پول بشین..از هر دوی شما متنفر بودم..
چمدون رو از زیر تخت اوردم بیرون..چیزی توش نبود..به کفش دست زدم..برجسته بود..کنارش زیپ داشت..بازش کردم..مدارکتون اونجا بود..با دیدن اسمت شک کردم..تو بهم گفته بودی اسمت “بهار احمدیِ”ولی توی شناسنامه اسمت “بهار سالاری” بود..تموم مدارک مربوط به تو رو برداشتم..از ویلا زدم بیرون..ذهنم حسابی مشغول شده بود..
از بابام پرسیدم کسی روبه اسم سامان سالاری می شناسه؟..خیلی زود شناخت..بهم گفت که اون مرد ” ماهان ” دایی اریا رو کشته..دیگه رو ابرا بودم..بهتر از این نمی شد..اتوی خوبی بود..ظاهرا چون پدرم با اقابزرگ صمیمی بوده و سامان هم شریکشون بوده پدرم از همه چیز با خبر میشه..
رفتم تهران و تحقیق کردم..استشهاد محلی گرفتم ..هر کاری می کردم تا اقابزرگ رو مطمئن کنم..تو باید از زندگی اریا خارج می شدی..می خواستم بیرونت کنم..کیارش اعدام شده بود و این یعنی مرگ حتمی اریا..تو اتیش انتقام روزی هزار بار می سوختم و خاکستر می شدم..ولی اینبار هم به بن بست خوردم..فکر می کردم با این کارم تو از خانواده ی کامرانی طرد میشی..ولی طرد که نشدی هیچ..با..
با شنیدن صدای فریاد یک نفر همه شوکه شدیم..
– ویلا در محاصره ی پلیسه..کسی از جاش تکون نخوره..
بهنوش اسلحه ش رو توی دستاش تکون داد و رو به اریا نشونه گرفت..
دیوانه وار خندید و گفت :تو باید بمیری..حاضرم پلیس منو با یه گلوله از پا در بیاره ..ولی تو هم با من کشته بشی..
با وحشت جیغ کشیدم و محکم خودمو از تو بغل شاهد بیرون کشیدم..ولم نمی کرد..با ارنجم زدم تو صورتش..ولی هنوز دنبالم بود..
به طرف اریا دویدم..همزمان صدای پشت سر هم شلیک گلوله سکوت اونجا رو بر هم زد..
توی بغل اریا بودم..نفسم بند اومده بود..اصلا یادم رفته بود چطور باید نفس بکشم..فقط وحشت بود که وجودمو پر کرده بود..
اروم سرمو از اغوشش بیرون اوردم..خواستم برگردم که اریا شونه م رو گرفت و نذاشت..نگاش کردم..ولی مسیر نگاه اون رو به رو بود..
اریا :نگاه نکن بهار..
-چرا؟!..اریا بذار ببینم چی شده..
نگاهشو دوخت تو چشمام..اروم سرشو تکون داد..شونه م رو ول کرد..برگشتم..
با دیدن بهنوش وشاهد که غرق خون افتاده بودن رو زمین جیغ بلندی کشیدم و خودمو چسبوندم به اریا..
شاهد جلوی پای من افتاده بود و بهنوش هم درست رو به رومون افتاده بود رو زمین..اطرافشون پر ازخون بود..
اریا سرمو تو اغوش گرفت..شوکه شده بودم..اخه چطور این اتفاق افتاد؟!..
با وحشت سرمو بلند کردم و به لباس اریا دست کشیدم..
-ا..اریا تو که چیزیت نشده؟..حالت خوبه؟..
لبخند زد و با اطمینان گفت :من خوبم خانمی..نگران نباش..
نفسمو از سر ارامش دادم بیرون و زیر لب خداروشکر کردم..
جرات نداشتم برگردم و به شاهد و بهنوش نگاه کنم..صحنه ی بدی بود..حالم داشت بد می شد..
نگاهی به اطرافم انداختم..افراد شاهد رو دستبند به دست نیروهای پلیس بردن بیرون..
اون مردی که همراه بهنوش اومده بود هم تیر خورده بود..
ولی نمی دونستم هر 3 مردن یا هنوز زنده هستند..
*******
امبولانس اومد.. مردی که همراه بهنوش بود زنده بود ولی بهنوش وشاهد تموم کرده بودن..
من و نوید و اریا کناری ایستاده بودیم..نیروهای پلیس همه جای حیاط و ویلا بودند..نگاهم بی هدف روی اون ها بود..
به همه چیز و هیچ چیز فکر می کردم..هم ذهنم پر بود از چراهایی پر از افسوس که چرا شاهد و بهنوش اینکارو کردند و اخر به اینجا رسیدند ؟.. هم تهی بودم از هر فکر و ذهنیتی..نمی دونم..انگار گیج شده بودم..این همه شوک..واقعا سخت بود..
صدام گرفته بود..رو به اریا گفتم :پلیسا چطور رسیدن؟!..کسی خبرشون کرده بود؟!..
اریا سرشو تکون داد و همونطور که به رو به رو خیره بود گفت :بذار از اولش رو برات بگم..وقتی دزدیدنت من شماره پلاک رو برداشتم..انقدر سریع از اونجا دور شدن که حتی نتونستم برم از تو ویلا ماشین رو بیارم و تعقیبشون کنم..بدون شک بهش نمی رسیدم..ماشین متعلق به شاهد نبود..شماره پلاک رو گزارش کردیم وادرسش مشخص شد..صاحب ماشین مرده بود و ماشین دست پسرش بود..اون هم اعتراف کرد که ماشین رو داده دست دوستش..با دوستش که یکی از ادمای شاهد بود تماس گرفت و قرار گذاشت تا ماشین رو تحویل بگیره..
نگام کرد و ادامه داد :گروهی از بچه های ستاد تو اتاق من جمع شدیم تا درمورد همین ماموریتی که من و نوید بر عهده گرفته بودیم بحث کنیم..وقت زیادی نداشتیم..نتیجه بر این شد که من و نوید نامحسوس وارد عملیات بشیم..وقتی بیژن..پسر صاحب ماشین سوئیچ رو تحویل گرفت یکی از بچه ها بیژن رو با خودش برد ستاد..بعد هم من و نوید افتادیم دنبال ماشین و تعقیبش کردیم..تا اینجا اومدیم..نوید متوجه یه ماشین مشکوک شده بود ولی سر پیچ غیبش می زنه..
-همون بهنوش بوده درسته؟..
اریا سرشو تکون داد و گفت :ظاهرا همینطوره..حدس می زنم وقتی سند گذاشته اومده بیرون افتاده دنبال ما و تا اینجا اومده..
-چطوری می خواستین پلیس رو خبر کنید؟!..هیچ کدوم از مامورا دنبالتون نیومدن؟!..
اریا به نوید نگاه کرد..نوید خندید و پاشو اورد بالا..پاچه ی شلوارشو کمی داد بالا و از توی جورابش یه شیء خیلی کوچیک بیرون اورد..یه دکمه ی قرمز روش بود..
با تعجب گفتم :این چیه؟!..
اریا :فرستنده..و ردیاب..به کمک این دستگاه ِ کوچیک بچه ها پیدامون کردن..گفتم که..از قبل نقشه مون اینطور برنامه ریزی شده بود..اگر بچه ها پشت سرمون می اومدن ممکن بود نقشه لو بره..نمی شد بی گدار به اب زد..ولی با این کار شک و شبهه ای باقی نمی موند..
-کی فرستنده رو فعال کردید؟!..پس چرا انقدر دیر اومدن؟!..
اینبار نوید جواب داد :قبل ازاینکه وارد ویلا بشیم رفتم سمت ماشین تا سوسیس بیارم..
به اریا نگاه کرد ..هر دو خندیدند..
با تعجب گفتم :سوسیس واسه چی؟!..
اریا :می خواست بده به سگ شاهد بخوره..بهش داروی بیهوشی زده بود که بیهوش بشه..
ابرومو انداختم بالا و گفت :وای چه جالب..عجب فکری..
نوید خندید و گفت :زن داداش ما رو دست کم نگیر..
خندیدم..ادامه داد :بعد هم که اومدم پیش اریا و عملیات رو شروع کردیم..وقتی که ادمای شاهد پیدامون کردن می خواستم فعالش کنم ولی نتونستم..هم جلوی چشمشون لو می رفتیم و هم اینکه فرصتی بهمون ندادن..تو اتاق هم شاهد و دار و دسته ش بودن و نمی شد..اون همه ادم چشمشون به ما بود..بعد هم که ما رو بستن به صندلی و نتونستم..وقتی اوردنمون بیرون و تو حیاط زانو زدیم بدون فوت وقت..دکمه رو فشار دادم..تا بهنوش اومد و کمی وقت گذشت نیروها هم رسیدن..
با لبخند به اریا نگاه کردم و گفتم :پس واسه ی همین گفتی نترسم؟!..
اریا هم با لبخند سرشو تکون داد..
رو به هر دوشون گفتم :پس کلی توی این عملیات اکشن بازی کردین..
نوید خندید و گفت :اکشن بازی نه زن داداش..عملیات 007 ..
من و اریا هر دو لبخند زدیم..
برگشتم و به ماشین امبولانس نگاه کردم که حرکت کرده بود .. داشت از در می رفت بیرون..
اهی کشیدم و گفتم :باورم نمیشه بهنوش و شاهد کشته شدن..واقعا چرا اینطور شد؟!..
اریا سکوت کوتاهی کرد و گفت :وقتی تو جلوم ایستادی بهنوش شلیک کرد.. همزمان شاهد هم اومد سمت تو که گلوله خورد بهش..همین که صدای گلوله بلند میشه ..پلیس که قبلا اخطار داده بود شلیک می کنند و بهنوش تیر می خوره ..اون مردی هم که همراهش بود بهش شلیک میشه اخه به سمت نیروهای پلیس شلیک می کرد..اگر بچه ها بهنوش رو با تیر نمی زدن معلوم نبود چی می شد..بدون شک به هر سه تای ما تیراندازی می کرد..
سرمو تکون دادم و چیزی نگفتم..یاد شاهد و حرفاش افتادم..واقعا سرنوشت چه بازی هایی می کنه..اینکه شاهد توی اون مهمونی باشه .. اریا رو ببینه .. دنبالش بیافته تا بفهمه من هنوز پیش اریا هستم یا نه..بعد که منو ببینه با خودخواهی بخواد به دستم بیاره..می دونستم شاهد ادمی ِ که حتما باید به اون چیزی که می خواد برسه..ولی حالا در راه رسیدن به اون چیزی که می خواست جونشو از دست داد..
واقعا چه ارزشی داشت؟!..که بخواد با خودش و زندگیش اینکارو بکنه..موضوع بهنوش هم واقعا شوک برانگیز بود..هیچ وقت فکرشو هم نمی کردم اون دختری که اون شب تو مهمونی تو اغوش کیارش بود و باهاش می گفت ومی خندید بهنوش باشه..واقعا توی این مدت چقدر ماجرا اتفاق افتاد و ما ناخواسته و ندانسته درگیرش شدیم..
وتهش هم رسید به اینجا..
*******
توی ماشین بودیم و داشتیم بر می گشتیم..هر 3 سکوت کرده بودیم..
وارد شهر که شدیم اریا گفت :بهار می خوام بهت یه چیزی بگم ..ولی قول بده اروم باشی..
قلبم ریخت..تو دلم گفتم ای خدا..باز چی شده؟!..
با تعجب گفتم :چی شده اریا؟!..بازم اتفاقی افتاده؟!..
سرشو تکان داد و گفت :نه اون اتفاقی که فکرشو می کنی..این اتفاق می تونه هم خوب باشه و هم..
-خواهش می کنم اگر چیزی شده بگو..
–بهار الان که رسیدیم ویلای اقابزرگ ممکنه ..
کلافه گفتم :ممکنه چی؟!..
اسکوت کرده بود..این سکوتش منو می ترسوند..
اینبار نوید گفت :اریا بذار من بگم..
اریا فقط سرشو تکون داد..به نوید نگاه کردم..صندلی جلو نشسته بود..برگشت و نگام کرد..
–اقابزرگ می خواد ببینتت..
چشمام گرد شد ..
-منو؟!..به خاطر..موضوع پدرم؟!..
–اره..ولی نه اون چیزی که تو فکر می کنی..موضوع یه چیز دیگه ست..
-موضوع چیه؟!..ای بابا..گیجم کردید..
اروم خندید و گفت :برسیم خودت می فهمی..بذار اقابزرگ خودش بهت بگه..ولی اصلا نگران نباش..باید خوشحال هم باشی..
گنگ نگاش کردم..سر در نمی اوردم..اینا چی می گفتن؟!..برای چی باید خوشحال باشم؟!..
الان مطمئنا اقابزرگ منو ببینه دیگه باید اشهدمو هم بخونم..
اینکه پدرم پسرش رو کشته..ولی اون هم پدر منو کشته..خب پدر من پسرش رو کشته .. این وسط پدرم مقصر بوده..ولی اون هم نباید پدر منو می کشت..
ای واااااااای..به کل گیج شدم..اصلا نمی دونم چی درسته چی غلط..
انقدر تو افکارم غرق شده بودم که نفهمیدم کی رسیدیم..
فصل بیست و ششم
با تعجب بهشون نگاه می کردم..
همین که رسیدیم اریا منو اورد ویلای اقابزرگ..هی خودمو می کشیدم عقب می گفتم بذار بعدا ولی اریا اصرار می کرد همین الان..
دیگه دیدم نمی تونم کاریش کنم تسلیم شدم و باهاش اومدم..البته نوید هم باهامون بود..
همه توی سالن جمع شده بودن..
مادرجون و پدرجون..خاله و شوهر خاله..و..
از همه مهمتر اقابزرگ..
با دیدن من همه از جاشون بلند شدن..سرمو انداختم پایین .. سلام کردم..مادرجون به طرفم اومد .. محکم بغلم کرد..
با لحن بی سابقه ای گرم و مهربون گفت :الهی فدات بشم عزیزم..سلام به روی ماهت..کجا بودی دخترم؟..دلمون هزار راه رفت..
مات و مبهوت تو بغلش بودم .. از پشتش به بقیه نگاه کردم..رو لبای همه لبخند بود..حتی اقابزرگ..
خدایا خوابــــم؟!..اینجا چه خبره؟!..
از بغلش اومدم بیرون..فکر می کردم الان همه می ریزن سرم که پدر تو ماهان رو کشته ..ولی در کمال تعجب اینطور نشد..
داشتن حسابی تحویلم می گرفتن..همه یکی یکی اومدن جلو و بغلم کردن..به جز اقابزرگ و شوهرخاله و نوید همه رو بغل کرده بودم..
اصلا باورم نمی شد..گیج و منگ بودم..عین ندید بدیدا داشتم نگاشون می کردم..سرخ شده بودم..نه از خجالت و شرم اینکه می دونن من کیم..از اینکه اینجور باهام رفتار می کردن و من هم زیر اون همه نگاه خیره مونده بودم چه کنم..
اقابزرگ :بسته دیگه..دورشو خلوت کنید..
همه با لبخند رفتن کنار و روی مبل نشستن..
اریا دستشو گذاشت پشتم..نگاش کردم..اونم به روم لبخند می زد..
زیر لب گفتم :اریا اینجا چه خبره؟!..چرا همه یه جوری شدن؟!..
اروم خندید و گفت :بشین خانمی ..اقابزرگ بهت میگه..
رو یه مبل دونفره نشست..من هم کنارش نشستم..
نگاهم روی همه می چرخید..تا اینکه روی اقابزرگ ثابت موند..
هنوزم لبخند به لبش بود و چیزی که بیشتر مبهوتم می کرد نگاه گرم و مهربونش بود..
*******
اقابزرگ رو به اریا گفت :صندوقچه ی روی میز رو بهش بده..
اریا از جاش بلند شد و صندوقچه رو برداشت ..به طرفم گرفت..با تعجب نگاش کردم..با لبخند به صندوقچه اشاره کرد..
هنوزم نگام بهت زده بود..از کاراشون سر در نمی اوردم..برخوردشون رو پیش خودم جور دیگه ای برداشت کرده بودم ولی الان..اصلا اونطور که تو ذهنم بود پیش نیومد..
صندوقچه رو گرفتم..اریا کنارم نشست..
اقابزرگ:بازش کن..
نگاهی به بقیه انداختم..اب دهانمو قورت دادم..یعنی چی توشه؟!..بازش کردم..
با تعجب به محتویات داخلش نگاه کردم..چندتا نامه..سه تا دفترخاطرات..یه شناسنامه ..یه پاکت مدارک هم توش بود که مربوط به گواهی تولد نوزاد و کاغذ ترخیص از بیمارستان جهت زایمان..اوه..سند ازدواج..
اسامی رو خوندم..اقای ماهان کامرانی..خانم مریم صفوی..چشمام گرد شد..
م..ماهان ؟!.. م..مر..مریم؟!..مامان من؟!..با..ماهان ازدواج کرده بود؟!..پس..
نگاهمو از روی سند ازدواج برداشتم وبه اقابزرگ دوختم..هم تعجب کرده بودم هم لال شده بودم..باورم نمی شد..
اقابزرگ سرشو تکون داد و گفت:با من بیا..صندوقچه رو هم با خودت بیار..
از جاش بلند شد..
به اریا نگاه کردم..نمی دونم تو نگام چی دید که زیر لب گفت :باهاش برو..نترس..
نگاهش بهم اطمینان می داد..
از کنارش بلند شدم..اقابزرگ رفت اونطرف سالن..در یکی از اتاقا رو باز کرد..
خودش کنار ایستاد و گفت :برو داخل..هر چی توی صندوقچه هست رو بخون..بعد بیا بیرون..من پاسخگوی همه ی سوالاتت هستم..
دیگه داشتم شاخ در می اوردم..منظورش چی بود؟!..
چرا هر کی می خواست یه چیزی رو بهم بفهمونه یه صندوقچه می داد دستم؟!..
یعنی این مدارک و دفاترهم مربوط به پدر و مادرم می شدن؟!..
به خودم اومدم..دیدم اقابزرگ دیگه کنارم نیست و تمام مدت دارم با خودم فکر میکنم..
رفتم داخل..به اطرافم نگاه کردم..یه میز و صندلی گوشه ی اتاق بود..کتابخونه ی کوچیکی رو به روش بود..سمت راست پنجره و سمت چپ یه اینه ی قدی ..
زیاد کنجکاوی نکردم..صندوقچه واجب تر بود..ذهنم بدجور مشغولش شده بود..
پشت میز نشستم..سریع در صندوقچه رو باز کردم و دفاتر و نامه ها رو اوردم بیرون..مدارک رو هم از داخل پاکت بیرون اوردم..
همه رو ریختم رو میز..تصمیم گرفتم اول یکی از نامه ها رو بخونم..
پشتشون رو نگاه کردم..پشت هیچ کدوم چیزی نوشته نشده بود ..جز یکیش..”عفو بنما”..
بازش کردم..برگه رو اوردم بیرون..تاشو باز کردم ..
“بسمه تعالی”
سلام..اسم من مریم صفوی است..بی شک من را می شناسید..هیچ وقت با هم رو به رو نشده ایم ولی کما بیش از هویت من مطلع هستید..درسته..من..مریم همسر ماهان و مادر نوه یتان هستم..نوه ای که از وجودش بی خبرید..
بسته ای را به دستتان می رسانم..داخل ان صندوقچه ایست که همه ی هویت و گذشته ی من و ماهان در ان گذاشته شده..با خواندن تک به تکشان پی به تمام حقایق خواهی برد..
حرفی ندارم بزنم..فقط این را می گویم که چیزی تا پایان عمرم باقی نمانده..روزهای اخر را سپری می کنم..نفس هایی که می کشم هر دم نشان از ان دارد که زندگیم رو به پایان است..
دخترم..بهار را..به نزدتان می فرستم..بهار نوه ی شماست..دختر ماهان..مدارک داخل صندوقچه ست..ان ها را با دقت بخوانید..
خواهش می کنم صبرپیشه کنید و به دنبال ما نگردید..از شما تقاضا دارم کاری نکنید ..تا بهار خودش پیش شما بیاید..همه ی حقایق را برایش بگویید..من نمی توانم..می خواهم این روزهای اخر را بی دغدغه سپری کنم..بدون نگاه پر از سرزنش دخترم..بدون اهی که از سینه بیرون می دهد که چرا زندگیش اینطور تلخ سپری شد..
در اخر از شما یک خواهش دارم..مرا عفو کنید..برای ندانم کاری وپنهان کاری..با وجود شما بهار ِ من سخت بزرگ شد..می دانم ستم بزرگیست..ولی من مادرم..نمی توانستم جگرگوشه م را از خود جدا کنم..
با خواندن دفتر خاطرات من.. ماهان و سامان..پی به حقایق می برید..امید به ان دارم که مرا ببخشید..حلالم کنید..
“مریم صفوی”
*******
نامه تو دستام خشک شده بود..این نامه ی مادرم بود..برای اقابزرگ نوشته بود..
گف..گفته من..من نوه ی اقابزرگم..د..دختر ماهان !!..
یعنی حقیقت داره؟!..پس اونایی که توی اون صندوقچه بود چی؟!..اون خاطرات..اونا چی؟!..
لحظه به لحظه بیشتر گیج می شدم..روی دفاتر رو نگاه کردم..
خاطرات “مریم” ..خاطرات” ماهان”..خاطرات “سامان”..
به نامه ها نگاه کردم..یکی یکی بازشون کردم..نامه ی عاشقانه بود..بعضی ها رو ماهان برای مامانم نوشته بود..بعضی ها رو هم مامان برای ماهان نوشته بود..
قاطی کرده بودم..
دفتر خاطرات مامان رو باز کردم..
یه نامه از لای دفتر افتاد رو میز..برش داشتم..پشتش هیچی نوشته نشده بود..
بازش کردم..
*******
برای دخترم..بهار..
عزیزم ..دختر نازنینم..قبل از انکه خاطرات من را بخوانی باید چند چیز را به تو بگویم..اول از همه مرا ببخش که ناخواسته تو را گمراه کردم..مجبور شدم..نمی خواستم ولی نمی توانستم تحمل کنم..نگاه سرزنش امیزت را..لحن پر شکوه ت را..
من اخر راهم دخترم..الان پیش من نیستی..این روزها تنهام..سرم را با خواندن خاطرات قدیم گرم می کنم..
الان چیزی نمی گویم..خودت همه چیز را با خواندن خاطرات ما می فهمی..دفاتری که قبلا به اسم خاطرات از من و سامان خواندی نصفش حقیقت داشت ولی مابقی نه..
من و سامان هر دو با هم اینکار را کردیم زیرا هر دو از اینده هراس داشتیم..هرچه در ان دفتر خواندی در مورد من تا اشنایی با ماهان و اتفاقات بعد از ان حقیقت داشت..
ولی تا قبل از مرگش حقایق همان هایی بودن که تو خواندی..بعد از مرگ ماهان همه چیز فرق کرد..
حقایق در این دفتر نوشته شده..خواستی می توانی گذشته ی پدرت ماهان و سامان را هم بخوانی..
ولی خاطرات ماهان و همینطور سامان ..پیوندی با خاطرات من دارد که اگر همه ی ان را با دقت بخوانی پی می بری که در خاطرات انها نیز همین موارد گفته شده است..
برایت ارزوی سلامتی می کنم دخترم ..باز هم از تو درخواست بخشش دارم ..حلالم کن بهارم..
در پناه حق
*******
وای خدا دارم میمیرم..شاخ در نیارم خیلی ِ..
وقت رو تلف نکردمو سریع رفتم سروقت دفترخاطرات مامان..
ابتداش همونی بود که تو اون یکی دفتر هم نوشته بود..
تا اونجایی که ماهان برای ازدواج با مریم اصرار داشت..
بقیه ش فرق می کرد..از اونجا به بعدش رو خوندم..
*******
توی رستوران قرار گذاشتیم..ماهان گفت که دیگه طاقت نداره ازم دور باشه..منم مثل اون بودم..هر دو دل تو دلمون نبود که به هم برسیم..ولی همون شب قلب پدرم درد گرفت و قبل از اینکه برسونیمش بیمارستان تموم کرد..
غصه دار بودم و عزادارِ پدرم .. از طرفی هم عاشق ماهان بودم..
2 ماه از مرگ پدرم گذشته بود..ماهان هنوز هم برای ازدواج با من اصرار داشت..مادرم حرفی نداشت..ماهان هم مستقل بود..خونه..ماشین..شغل..همه چیز داشت..
هر دو تو یه بیمارستان کار می کردیم..من پرستار و اون پزشک..ازم خواستگاری کرد وگفت بدون حضور پدر و مادرش می خواد ازدواج بکنه..گفت پدرش ناراضیه و می خواد دختر دیگه ای رو به عقدش در بیاره ولی ماهان اینو نمی خواست..من هم نمی تونستم از دستش بدم..عاشقش بودم..جز مادرم کسی رو نداشتم..
عقد دائم کردیم..زندگیمون عالی بود و در کنار ماهان لذت خاصی داشت..
روز به روز بیشتر عاشقش می شدم..ولی همیشه از این می ترسیدم که اقابزرگ از وجود من توی زندگی ماهان بو ببره..می ترسیدم اون موقع دیگه این خوشبختی رو نداشته باشم..
تا اینکه باردار شدم..دیگه اوج خوشبختیم بود..با به دنیا اومدن بهار زندگی ما هم به طراوت بهار شد..
ماهان عاشق بهار بود..اسمش رو خودش انتخاب کرد..می پرستیدش..گاهی من بهش حسادت می کردم و می گفتم تو بهار رو بیشتر از من دوست داری..ولی ماهان منو می بوسید و می گفت خانمی این چه حرفیه؟..بهار از وجود توست..بی تو نه من هستم نه بهار..
با این حرفاش عاشق ترم می کرد..مادرم رو داشتم..اون هم با دیدن خوشبختی من خوشحال بود..ولی این خوشبختی خیلی زود از بین رفت..
اون روز با بهار و ماهان رفته بودیم پارک..خیاطی کار داشتم..به ماهان گفتم پیاده میرم..خواست بهار رو با خودش ببره که بچه بی قراری کرد..بهار تازه 8 ماهش بود..
به ماهان گفتم با خودم می برمش..اون هم قبول کرد..خواست منو برسونه ولی قبول نکردم..خیاطی نزدیک بود..
ماهان هم بیمارستان کار داشت و باید می رفت..
*******
بقیه ی خاطرات صحنه ی تصادف ماهان بود..درست مشابه همون خاطراتی که تو دفتر اول خوندم..با این تفاوت که من هم حضور داشتم..یه نوزاد 8 ماهه..
ادامه ش رو خوندم..
بعد از مرگ ماهان..
بعد از فوت ماهان زندگیم رنگ ماتم گرفت..تیره و کدر..
نمی فهمیدم روزم کی میاد و میره ..شبم چطور سپری میشه..همه ش اه بود و افسوس..
خودم براش مجلس ختم گرفتم..جرات نداشتم برم خونه ی پدرش..از دور شاهد مراسم خاکسپاریش بودم..من..همسرش..جرات نداشتم برم جلو و با شوهرم..عشقم ..وداع کنم..
خدایا خیلی سخت بود..با چه قدرتی جلوی پاهامو گرفتم که قدم بر ندارم ..با چه زوری جلوی خودمو گرفتم که به طرفش پرواز نکنم و شیون و زاری راه نیاندازم..
از دور ایستاده بودم و گوشه ی شالم رو جلوی دهانم گرفته بودم و ازته دل زار می زدم و ماهانم رو صدا می زدم..ولی..کسی صدامو نمی شنید..
مادرم پیشم بود..بهار رو تر و خشک می کرد..از من که کاری بر نمی اومد..صبح تا شب زانوی غم بغل می گرفتم و از پنجره به بیرون خیره می شدم..انگار تو دل اسمون ماهانم رو می دیدم..به روم لبخند می زد..
دقیقا 3 ماه از مرگ ماهان گذشته بود که یه روز سامان اومد خونه م..اون موقع ها بیشتر با ماهان بود و می دیدمش..ازموضوع ازدواج من و ماهان خبر نداشت ولی وقتی بهار به دنیا اومد ماهان همه چیزو بهش گفت..
دیگه خیلی کم دیدمش..تا الان..
-چیزی شده؟!..
–مریم باید از این شهر بری..
-چرا؟!..
–اقای کامرانی فهمیده ماهان زن داشته و الان دنبالته تا بچه ت رو ازت بگیره..
با وحشت گفتم :چی داری میگی؟!..ولی من بچه م رو بهش نمیدم..این دختر تنها یادگار ماهانِ..
–می دونم..برای همین میگم باید از اینجا بری..
-اخه کجا برم؟!..من و مادرم که جایی رو نداریم..نه دوستی نه فامیلی..
–نگران نباش..من شماها رو مخفی می کنم..
ترس از دست دادن دخترم..پاره ی تنم و یادگار عشقم ..من رو وادار کرد تا از شمال فرار کنم..همراه مادرم به کمک سامان اومدیم تهران..پولی نداشتم..ماهان وضع مالیش عالی بود ولی نمی تونستم ثابت کنم که من زنشم و این بچه هم دختر ِماهانِ..بنابراین دستم به جایی بند نبود..اگر می خواستم این راز رو فاش کنم اقای کامرانی بچه م رو ازم می گرفت..حاضر بودم گوشه ی خیابون بخوابم ولی نذارم جگرگوشه م رو ازم جدا کنند..از پدرم هم چیز زیادی بهم ارث نرسید..یعنی چیزی نداشت که گیر من بیاد..خونمون هم اجاره ای بود..پولش هم خرج کفن و دفن پدرم و..خوراک و پوشاک خودمون و بهار شد..تهش هیچی برام نموند..
سامان برامون یه خونه ی کوچیک و قدیمی خرید ..همراه مادرم و دخترم اونجا ساکن شدیم..سامان هر روز بهمون سر می زد..هر بار یه چیزی برای بهار و خونه می خرید و می اورد..
صدقه بگیر نبودم..درسته مجبور بودم ولی غرور هم داشتم..تصمیم گرفتم برم توی بیمارستان مشغول بشم..
به چند تا از بیمارستان ها جهت کار مراجعه کردم..هیچ کدوم قبولم نکردند..گفتند تعداد پرسنل تکمیلِ و نیاز نداریم..کار دیگه ای هم قبولم نمی کردن..خواستم تو یه شرکت منشی بشم که رئیسش وقتی فهمید بیوه هستم و مجردم برام دندون تیز کرد..منم دیگه ردشو نگرفتم و برگشتم خونه..
به سامان چیزی نمی گفتم..به اون ربطی نداشت..زندگی خودم بود و دخترم و مادرم..خودم باید اداره ش می کردم..
ولی با کدوم کار؟!..
پرستار خصوصی شدم که پسر همون پیرزنی که پرستارش بودم با وجود همسر و فرزند بهم پیشنهاد صیغه کرد..به معنای واقعی کلمه خورد شدم..بیوه بودم..ولی ادم بودم..چرا باهام اینطور رفتار می کردن؟!..چرا نگاهشون به من مثل نگاه یه خریدار به کالای مورد علاقه ش بود؟!..
حسابی ترسیده بودم..به این باور رسیدم که یک زن بیوه نمی تونه ازادانه هر کار خواست بکنه..تو جامعه اینطور جا افتاده بود..صد افسوس که راهی نداشتم و باید توی خونه می موندم..
سامان فهمید پرستار خصوصی شدم..انقدر عصبانی شد که گفتم الان می زنه زیر گوشم..ولی کاری نکرد..تمام خشمش رو سر در حیاط خالی کرد..انقدر محکم کوبیدش به هم که بهار زد زیر گریه..بچه م ترسیده بود..
سامان چرا انقدر عصبانی و کلافه شد؟!..
شب اومد خونمون..سفت و سخت..محکم و قاطع ازم خواستگاری کرد..گفت منو دوست داره و می خواد که همسر دائمش باشم..
اون موقع دقیقا یک سال و نیم از مرگ ماهان گذشته بود..
قبول نکردم..من هنوز هم عاشق ماهان بودم..چطور می تونستم قبول کنم که با سامان ازدواج کنم؟!..
هر روز پیشنهادش رو مطرح می کرد وبا جواب منفی من رو به رو می شد..نمی تونستم از خونه بیرونش کنم..چون هم بهش مدئون بودم و هم اینکه اون تنها کسی بود که می شناختم و می تونست کمکم بکنه..درضمن این خونه هم متعلق به اون بود..
از نگاه های مردم خسته شده بودم..تا اینکه یه روز حرفی به گوشم رسید که همونجا مرگم رو از خدا خواستم..
از مغازه سبزی خریده بودم و داشتم بر می گشتم خونه که از پشت دیوار..سر پیچ کوچه صدای دو تا زن رو شنیدم..
دوتا از همسایه ها داشتن پشت سرم حرف می زدن :واه واه..زنیکه شوهرش مرده اونوقت یه مردِ غریبه هر روز وهرشب میاد تو خونه ش ..خودم با چشمای خودم دیدم مادرش هر وقت که از خونه می زنه بیرون مردِ هم میره تو خونه و تا کی بیرون نمیاد..هر دفعه هم یه چیز دستشه..
–خب شاید شوهرشه..صیغه ای چیزی کردن..
–واااا..نه از این خبرا نیست..اگر شوهرش بود من می فهمیدم..چه شوهریه که زنش جلوش چادر سر می کنه؟!..
–تو از کجا دیدی؟!..
–ای بابا منیرجون خونه ی ما چسبیده به خونه ی مریم خانمشون..از بالای پشت بوم دیدم..
زن خندید و گفت :از دست تو زری ..داشتی زاغ سیاشون رو چوب می زدی؟!..
–وا این حرفا چیه؟..رفته بودم بالا پشت بوم رخت پهن کنم چشمم افتاد بهشون..زنیکه معذب بود..مرده هم داشت می خندید و حرف می زد..
–نمی دونم والا..حالا خوبیت نداره..ولش کن..
–چی رو خوبیت نداره؟..ما همسایه هستیم منیرجون..باید بدونم همسایه کناریم داره تو خونه ش چکار می کنه یا نه؟..همینجوری که نمیشه..ما ابرو داریم..این کوچه حرمت داره ..نمیشه که هر ننه قمری بیاد توش و هر کار دلش خواست بکنه..
–چی بگم ..
اشکامو پاک کردم..خدایا چی می شنیدم؟..ای کاش کر می شدم و این حرفا رو با گوشم نمی شنیدم..ای کاش می مردم و چنین روزی رو نمی دیدم..
وقتی اومدم خونه 1 روز کامل از اتاق بیرون نیومدم و فقط با خودم فکر می کردم..مامان گله می کرد ولی من جواب نمی دادم..
هر دفعه صدای زن همسایه تو گوشم زنگ می زد و بیشتر خورد می شدم
(زنیکه شوهرش مرده اونوقت یه مردِ غریبه هر روز وهرشب میاد تو خونه ش ..خودم با چشمای خودم دیدم مادرش هر وقت که از خونه می زنه بیرون مردِ هم میره تو خونه و تا کی بیرون نمیاد..)..
به هق هق می افتادم..خدایا این جماعت چی از جون من می خوان؟..
مادرم اومد پشت در اتاق و گفت دخترم.. بهار داره بی قراری می کنه..بیا پیشش..
رفتم بیرون..با عشق بهش غذا می دادم..چشمای سبزش رو ازخودم به ارث برده بود..موهای لخت قهوه ای تیره ش رو از ماهان..
همون شب سامان اومد خونمون..بازم پیشنهادش رو مطرح کرد..
–مریم تو توی موقعیتی نیستی که بخوای اینطور برای خودت تصمیم بگیری..پای بچه ت هم در میونه..اون به پدر نیاز داره..الان که کوچیکه و سنی نداره می تونه درک کنه که یه پدر داره و این موضوع براش جا می افته..بزرگ که شد دیگه نمیشه کاری کرد..مریم بذار سایه ی یه مرد بالا سرت باشه..بذار یه مرد..یه پدر حامی دخترت باشه..اقای کامرانی هنوز هم داره دنبال دخترت می گرده..حتی پاش به تهران هم رسیده..
محکم بهار رو به خودم فشردم و با ترس گفتم :نه..یعنی اینجا هم اومده؟..
–اره..داره دنبالتون می گرده..اگر با من ازدواج کنی..قول میدم یه شناسنامه ی جدا برای بهار بگیرم ..به اسم خودم..دیگه هیچ کس نمی تونه دخترت رو ازت بگیره..اون موقع دختر منم هست..خب چی میگی؟..قبول می کنی؟..
چی داشتم که بگم؟!..بدبخت تر از منم تو دنیا هست خدا؟..
-باید فکر کنم..
–باشه..من فرداشب ازت جواب می خوام..
اون شب تو اتاقم نشسته بودم..نگاهم به دخترم بود .. توی سرم هزاجور فکر و خیال داشتم..
نگاه همسایه ها..کلام نیش دارشون..بی پدر بودن دخترم..از همه بدتر اقای کامرانی که به دنبال نوه ش بود..نه..اینو دیگه نمی تونستم تحمل کنم..
یاد حرف سامان افتادم (اگر با من ازدواج کنی..قول میدم یه شناسنامه ی جدا برای بهار بگیرم ..به اسم خودم..دیگه هیچ کس نمی تونه دخترت رو ازت بگیره..اون موقع دختر منم هست)..
سرمو به دیوار تکیه دادم و چشمامو بستم..
زیر لب زمزمه کردم :خدایا چه کنم؟..خودت کمکم کن..
سامان اومد..ازم جواب می خواست..مردد بودم..همه ش به یاد ماهان می افتادم..ولی از طرفی هم حرف های مردم تو گوشم زنگ می زد..هر کجا هم که می رفتم این حرف ها دنبالم بودند..تمومی نداشت..
به سامان جواب بله دادم..ولی تا خود صبح تو رختخوابم نشسته بودم و گریه می کردم..احساس می کردم زنجیر عشق و محبتی که بین من و ماهان بود از هم گسست..
داشتم زن سامان می شدم..ولی ماهان رو هرگز فراموش نمی کردم..
سامان خیلی زود ترتیب کارها رو داد و من به عقدش در اومدم..دیگه شمال نمی رفت..
همسایه ها فهمیده بودن ازدواج کردم ولی نگاه بعضی ها تیز بود..بعضی ها هم پشت چشم نازک می کردن و بهم تبریک میگفتن..منم با شرم جوابشونو می دادم..
این جماعت هنوز هم دست از سرم برنداشته بودن..واقعا قدیمی ها راست گفتند که “در دروازه رو میشه بست..ودر دهان مردم رو نه”..
سامان پی گیر بود تا به اسم خودش برای بهار شناسنامه بگیره..دوست نداشتم اسم پدر واقعیش از تو شناسنامه ش پاک بشه..برای هیمن شناسنامه ی اصلی بهار رو نگه داشتم..توی صندوقچه مخفی کردم..
البته سامان هم از این بابت مشکلی نداشت..باهام راه می اومد..زندگی در کنارش ارام بود..به من و زندگیش با عشق می رسید..نگاهش همیشه پر از گرما بود..
ولی هیچ گرمای عشقی جای ماهان رو برای من نمی گرفت..این رو خیلی خوب حس می کردم..
ولی ارامش زندگیم اروم اروم از بین رفت..سامان ورشکست شد..نه کارخونه ای..نه درامدی..هیچی..حتی دیگه توی بیمارستان هم کار نمی کرد..نمی دونم چی شده بود..ولی همیشه یه ترسی توی چشماش بود..
مادرم بر اثر سکته ی قلبی فوت کرد..دیگه هیچ کس رو نداشتم..جز سامان و دخترم بهار..فامیل پدری که کلا نداشتم..فامیل مادری هم یه دایی داشتم که با خانواده ش تو یه تصادف خیلی وقت پیش فوت کرده بود..کلا بی کس و تنها بودم..
مجبور شدیم خونه رو بفروشیم و یه کوچیک ترشو بخریم..سامان می گفت طلبکارا دنبالشن..
بهار 3 ساله بود که سامان تصادف کرد..تو جاده ی شمال..قطع نخاع شد و فلج افتاد تو خونه..دکترا جوابش کرده بودن..اخرای عمرش بود..نگاهش بی فروغ بود..
یه روز که داشتم قاشق قاشق سوپ دهانش می کردم موچ دستمو گرفت..با تعجب نگاش کردم..
لبخند کمرنگی زد و گفت :مریم می خوام باهات حرف بزنم..
-چی شده؟!..
–فقط می خوام گوش کنی..
-باشه بگو..
–دیگه اخرای عمرمه..هر شبی که می خوابم امید ندارم که صبح چشمامو باز کنم..می خوام قبل از مرگم حلالم کنی..
خواستم حرفی بزنم که دستشو بلند کرد و گفت :نه..بذار حرف بزنم..بذار تا دیر نشده همه چیزو بگم..بعد هر حرفی خواستی بزن..
سکوت کردم..ادامه داد :وقتی 14 سالم بود و پدر و مادرم فوت شدن اقای کامرانی منو اورد پیش خودش ..امور کارخونه رو در دست گرفت و هر دفعه سودش رو به حسابم می ریخت..اخه نصف سهام کارخونه به نام اقای کامرانی بود..
من و ماهان چون تقریبا هم سن بودیم زود صمیمی شدیم..رفته رفته همدیگرو برادر صدا می زدیم..حتی تو یه رشته تخصص گرفتیم..هر دو پزشک..
تا اینکه تو وارد همون بیمارستانی شدی که من و ماهان توش مشغول بودیم..به عنوان پرستار..ازت خوشم اومده بود..ولی می دیدم که نگاه و لبخندهای تو به سمت ماهانِ..نمی خواستم در مورد ماهان فکرای ناجور بکنم..تو هم دختر پاکی بودی..
ولی وقتی اون روز شما دوتا رو توی رستوران دیدم که چطور عاشقانه حرف می زدید و به هم نگاه می کردید خورد شدم..واقعا نابود شدم..اصلا فکرشو نمی کردم..
از همونجا نظر و احساس برادریم نسبت به ماهان تغییر کرد..رویه م رو تغییر دادم..باهاش سنگین رفتار می کردم..ولی اون مثل همیشه بود و منو برادر صدا می زد..
وقتی می دیدم با هم می رین بیرون و انقدر با هم گرم و صمیمی هستید تا مرز جنون می رفتم..صبح تا شب فکرم شده بود رابطه ی تو و ماهان..
اهی کشید و گفت :تا اینکه واقعا به جنون رسیدم..اون روز زنگ زدم به دو نفر که کارشو تموم کنند..ولی ماهان توی بیمارستان بهم خبر داد که با تو ازدواج کرده و قراره بابا بشه..نمی دونی چقدر خوشحال بود..برق خاصی تو چشماش بود..
اومدم تو اتاقم و خودمو پرت کردم رو صندلی..سرمو گرفتم تو دستام..باورم نمی شد..پس تمام این مدت شماها زن و شوهر بودید؟!..
نمی دونم چرا..ولی از کشتنش پشیمون شدم..زنگ زدم به اون دونفر و گفتم برنامه کنسل شد و فعلا کاری نکنید..
ماهان رو تعقیب کردم و خونه تون رو یاد گرفتم..بچه تون به دنیا اومده بود..گفت اسمشو گذاشتیم بهار..بارها خواستم به اقابزرگ خبر بدم که ماهان پنهانی ازدواج کرده ولی به خاطر تو منصرف می شدم..اگر پای تو وسط نبود بی خیال بودم ولی چون تو رو دوست داشتم نمی تونستم این ریسکو بکنم..اقابزرگ مرد مستبدی بود..در اونصورت معلوم نبود چی می شد..
ماهان نباید از تو ..از عشقش..از علاقه ی زیادش به تو پیش من حرف می زد..همه ش با اب و تاب از علاقه ش به تو می گفت..اینکه تو هم دوستش داری..از دخترش..اینها رو می ریختم تو خودم ..مثل یه غده ی چرکین..روی هم تل انبار شدن .. در اخر این غده سر باز کرد..به جنون رسیدم..
بی خیال مردونگی شدم..زنگ زدم به اون دونفر و گفتم تمومش کنید..اونا هم جلوی پارک با ماشین می زنن بهش و فرار می کنند..حرفه ای بودن..جوری صحنه سازی کردند که احدی نتونست پیداشون کنه..منم همینو می خواستم..
وقتی گفتن کار تموم شد دستمزدشونو دادم..شخصا نه..براشون فرستادم..
رفتم یه جای خلوت و تا می تونستم فریاد زدم..می خواستم خودمو خالی کنم..حس عذاب وجدان نداشتم..ولی گرفته بودم..حالم خوش نبود..
همه ی خانواده شوکه شدن..به یک هفته نکشید مادر ماهان هم سکته کرد و مرد..دق کرد..از داغ دوری پسرش..
داشتم در خفا برنامه ریزی می کردم که چطور بهت نزدیک بشم..تا اینکه این فکر به سرم زد..بیام و به دروغ بهت بگم اقابزرگ همه چیزو فهمیده و می خواد بچه ت رو ازت بگیره..اینجوری تو با من همراه می شدی و به حرفام گوش می کردی..
نگام کرد..اه کشید و گفت :همونی که می خواستم شد..تو خامِ حرفام شدی..با من اومدی تهران..هر بار در مورد اقابزرگ بهت می گفتم و تو می ترسیدی..
وقتی فهمیدم کار می کنی خونم به جوش اومد..تا من بودم نیازی نبود که کار کنی..تصمیم گرفتم قدم جلو بذارم و کارو تموم کنم..ازت خواستگاری کردم ولی قبولم نکردی..تحت فشار گذاشتمت..از بی پدری بهار گفتم و از تنهایی خودت..از اقابزرگ و جدایی از دخترت..می دونستم دیگه جواب رد نمیدی که همونطور هم شد..
بعد از عروسیمون واقعا خوشبخت بودم..تو مال من بودی..همسرِ من..دیگه هیچی نمی خواستم..ولی..
همه چیز به یکباره به هم ریخت..ورشکست شدم..کارخونه رو واگذار کردم..همه چیزمو باختم..هر چی پول تو حسابم بود دادم به طلبکارا..تا اینکه فهمیدم اقابزرگ فهمیده..اره..فهمیده بود من ماهان رو کشتم..
ظاهرا تمام مدت پی گیر قتل پسرش بوده..اون دونفر رو پیدا کرده بودن.. ولی چون هیچ وقت منو ندیده بودند نتونستن ردی ازم پیدا کنند..
فقط یه اسم داشتن..”سامان”..اون هم به خاطر ندونم کاری یکی از همکارام بود..یه بار وقتی داشتم با اون دونفر تلفنی حرف می زدم ..یکی از دکترا که صمیمی هم بودیم منو به اسم صدا زد و مجبور شدم جواب بدم..ظاهرا اونا هم فهمیده بودن اسمم چیه..
اقابزرگ بهم شک می کنه و ته و توشو در میاره و می فهمه کار من بوده..
همه ی مکافاتایی که کشیدم.. بدبختیام..همه و همه به خاطر اقابزرگ بود..
اون روز که بیمارستان باهام تسویه حساب کرد .. من تو بهتِ این بودم که چرا؟!..
اقابزرگ رو تو حیاط بیمارستان دیدم..همانطور پر صلابت ..با نگاهی تیز ومغرور..با دیدنش قلبم فروریخت..ترسیدم..تا اون موقع نمی دونستم اقابزرگ هم از موضوع خبر داره..اصلا باورم نمی شد اون پشت همه ی این قضایا باشه..
جلو اومد..زل زد تو چشمام..چند تا جمله گفت که سوختم..
–بد کردی پسر..نمکِ سفره م رو خوردی ..ولی زدی نمکدون رو شکستی..نور چشممو ازم گرفتی..مدرکی ندارم که ثابت کنم تو قاتلشی..ولی..خدا جای حق نشسته..اون شاهده همه چیزه..
محکم داد زد .. انگشتشو رو به اسمون بلند کرد و گفت :اگر من بندشم و اون معبود ازش می خوام به حقِ خون پای مال شده ی پسرم تقاصشو ازت بگیره..به حقِ نون و نمکی که سر سفره م خوردی تاوانشو پس بدی..به حقِ حس برادری که پسرم به تو داشت و اعتمادی که به تو داشت مجازات بشی..
انگشتشو به طرفم گرفت و زیر لب غرید :اون روز خیلی دور نیست پسر..خدا دیر گیره ولی سخت می گیره..خیلی سخت..
بعد هم از اونجا رفت..ولی من مات و مبهوت سرجام وایساده بودم..صدا و کلام محکم اقابزرگ خشکم کرده بود (اون روز خیلی دور نیست پسر..خدا دیر گیره ولی سخت می گیره ..خیلی سخت..)..
اون روز با حالی خراب برگشتم خونه..حرفای اقابزرگ تو گوشم زنگ می زد..چون تمام مدت تو خونه بودم تصمیم گرفتم خاطراتمو بنویسم..تازه پی به اشتباهاتم برده بودم..تازه حس عذاب وجدان اومده بود سراغم..ترسیده بودم..
خاطراتمو نوشتم..ولی فقط همون نبود..تو یه دفتر دیگه هم نیمی از خاطرات رو نوشتم و نیمی دیگر رو هم به دروغ مطالب رو سرهم بندی کردم..
می خواستم خاطرات حقیقی مسکوت بمونه واگر روزی دفتر به دستت رسید دفتر دوم باشه که پی نبری چطور من تو رو به این راه کشوندم..
می خواستم تو دفتر دوم ننویسم که قاتلم..ولی نتونستم..یه حسی مانعم شد..با خودم گفتم کسی قرار نیست این دفتر رو بخونه..همه چیزشو که تغییر دادم و مریم نمی فهمه که تمام مدت بهش کلک زدم..ولی قتل رو پنهان نمی کنم..
بزرگترین گناه زندگیم بود..پس نوشتم..هر دو رو مخفی کردم..تو خاطرات دوم اثری از کلک نبود..نمی فهمیدی که با نقشه اومدم جلو..
تصمیم گرفتم چند روزی رو با خودم تنها باشم..نمی دونم چرا..ولی بعد از نوشتن خاطرات این حس رو پیدا کردم..رفتم..ولی ..
تو جاده با یه کامیون تصادف کردم و پرت شدم تو دره..این شد حال و روزم..ولی می دونم که دارم تقاص پس میدم..دارم چوبِ کارایی که کردم رو می خورم..اهِ تو ..اهِ این بچه..منو گرفت..پاشو خوردم مریم..بدجور هم پاشو خوردم..باور کن روزی هزار بار از خدا طلب بخشش می کنم..احساس ندامت می کنم..
حلالم کن مریم..به خاطر تموم بدی هام حلالم کن..
نگاه نمناکم رو به چشماش دوختم..صورت اون هم خیس ازاشک بود..خدایا صبرم بده..
از جام بلند شدم .. بهار رو بغل کردم..رفتم تو اتاق ..در رو بستم..نشستم رو تخت..بهار و گرفتم تو بغلم و همونطور که اونو به خودم می فشردم گریه کردم..
از گریه ی من بهار هم به گریه افتاد..پشتشو نوازش کردم..کم کم اروم شد..
ولی من اروم نبودم..قلبم به اتیش کشیده شده بود..باورم نمی شد..سامان..کسی که الان شوهرم بود..ماهان رو کشته باشه..پدر دخترم..بهارم..
اون باعث شد من بیوه بشم و این همه حرف رو به جون بخرم..سامان باعث شد دخترم بی پدر و یتیم بشه..
هه..عشق؟!..این چه جور عشقی بود؟!..اگر عاشق واقعی بود می ذاشت شاد زندگی کنم..شادیِ من براش مهم می شد..نه اینکه تیشه برداره و به نیت عشقش ریشه ی خوشبختیمو قطع کنه..
سامان با من چکار کرد؟!.چرا بدبختم کرد؟!..چرا بیچاره م کرد؟!..چرا ماهان ِ منو ازم گرفت؟!..چراااااا؟؟!!..
دیگه نگاهش هم نمی کردم..تا اینکه یک شب چشماشو بست و صبح دیگه باز نکرد..سامان مرد..به قول خودش تقاصش رو پس داد..توی این دنیا زجر کشید ..اون دنیا هم باید مجازات می شد..
دیگه واقعا تنها شده بودم..من بودم و بهار دخترم..40 روز از فوت سامان می گذشت..هنوز حلالش نکرده بودم..
یک شب به خوابم اومد..یه بیابون ..یه بیابون خشک..سامان وسط این بیابون ایستاده بود..یه لباس سرتاپا سفید به تن داشت..موهای ژولیده و لب های خشک و صورت رنگ پریده..
با دیدنش وحشت کردم و جیغ کشیدم..دستاشو به طرفم دراز کرد..لباش تکون نمی خورد..ولی صداشو می شنیدم..انگار صوت صداش همه جای اون بیابون می پیچید..انعکاس داشت..
–مریم..مریم منو حلال کن..حلالم کن مریم..حلالم کن..
صداش منعکس می شد و به گوشم می رسید..بارها تکرار شد..با وحشت جیغ کشیدم و دا د زدم :نـــــه..
از خواب پریدم..چند شب پشت سر هم این خواب رو دیدم..تا اینکه اینبار هم همون فضا و همون حرف ها تکرار شد..ولی..
–مریم..مریم منو حلال کن..حلالم کن مریم..حلالم کن..دارم می سوزم..دیگه طاقت ندارم..بستمه..دارم می سوزم..دارم می سوزم..گرمه مریم..گرمه..حلالم کن..
دورش رو یه حلقه ی اتیش گرفت..شعله های اتش لحظه به لحظه بزرگتر می شدند و اطرافش رو احاطه کردند..
با ترس به سامان نگاه می کردم..دور خودش می چرخید و فریاد میزد..ازم می خواست حلالش کنم..
اینبار هم با فریاد از خواب پریدم..زدم زیر گریه..سرمو گرفتم تو دستامو با صدای بلند گفتم :حلالت کردم سامان..حلالت کردم..دیگه بسته..بسته..دارم دیوونه میشم خدا..
از جام بلند شدم..ارامش نداشتم..وضو گرفتم..به نماز ایستادم..بعد از نماز رو سجاده م نشستم و دستامو رو به سوی خدا بلند کردم..
در حالی که صورتم غرق در اشک بود از ته دلم گفتم :خدایا سامان رو بخشیدم..حلالش کردم..بچه م رو یتیم کرد ولی حلالش می کنم..منو به روز سیاه نشوند ولی با این حال می بخشمش..خدایا بزرگی..رحیمی..من بخشیدمش..تو هم ببخش..
سرمو روی مهر گذاشتم ..به هق هق افتادم..
من هم خاطراتمو نوشتم..خاطرات حقیقی .. احساس عذاب وجدان داشتم..اینکه به ناحق اسم پدر بهار رو سامان قرار دادم..اینکه نذاشتم بچه م خانواده ی پدریشو ببینه..اینکه به خاطر خودخواهی خودم بهار رو از هویتش دور کردم..
ولی مادر بودم..می ترسیدم..هنوز هم می ترسیدم حقیقت رو فاش کنم..می ترسیدم اقابزرگ بهارمو ازم بگیره..ولی سرنوشت چیزهای دیگه ای خواسته بود..اینکه..
بهار درسش تموم شد..تو شرکتی مشغول به کار شد..پسر رییسش به خواستگاریش اومد..بهار به خاطر بیماری من و تامین مخارج داروهام تن به ازدواج اجباری داد..کیارش خلافکار از اب در اومد..و..
ادرس خونه ی اقابزرگ رو هنوز هم بلد بودم..نامه نوشتم..می خواستم بدونم هنوز هم اونجان یا نه..
جوابم رو داد..وقتی درمورد خودم و نوه ش بهش گفتم با هیجان برام نوشت که می خواد بیاد و نوه ش رو ببینه .. من هم گفتم خواهش می کنم اینکارو نکنید..بهار خودش میاد پیشتون..
قسم خورد..به خاک پسرش قسم خورد که اون باعث مرگ سامان نشده..گفت اخرین بار که دیدتش توی حیاط بیمارستان بوده..
که اون رو هم سامان برام تعریف کرده بود..همه ی اینها اتفاقی بود ..سامان باید تقاص کارهاشو پس می داد که داد..
من هم گناهکارم..من هم پنهانکاری کردم..باعث شدم دخترم خانواده نداشته باشه..همیشه افسوس بخوره..تو بدترین شرایط بزرگ بشه..
چندبار خواستم اطلاع بدم که من و بهار همسر و دختر ماهان هستیم..ولی باز می ترسیدم بهار رو از من بگیرن..
ولی وقتی فهمیدم بیماری لاعلاج دارم و دیگه امیدی نیست فهمیدم من هم دارم مجازات میشم و دیگه راهی ندارم..
گناه من به سنگینی گناهان سامان نبود ولی اه و نگاه دختر یتیمم رو چکار می کردم؟..وقتی اه می کشید که بی کسِ..با نگاهش می گفت که چرا انقدر تنهاست..اینها گریبان گیرم شد..
وقتی فهمیدم چیزی تا پایان عمرم باقی نمونده تصمیم گرفتم من هم مثل سامان خاطراتم رو نیمه حقیقی کنم..برای همین تو یه دفتر دیگه نصف خاطراتمو تغییر دادم..
نمی خواستم بهار پی به حقیقت ببره تا ملامتم کنه..ازم گله کنه..بگه مادرم چرا با سرنوشتم اینکارو کرد..چرا نذاشت خوشبخت بشم..
دیگه چیزی نوشته نشده بود..ولی پایانش با خط پررنگی نوشته بود “نامه را بخوان”..
با دستای لرزونم برگه زدم..توی جلد دفتر یه نامه بود..بازش کردم..
خاطرات حقیقی رو همراه با نامه برای اقابزرگ فرستادم..تا زمانی که بهار به نزدش رفت با خواندن ان ها پی به حقایق زندگی من و پدرش و سامان ببرد..می خواستم در کنار خانواده ی پدرش حقیقت رو بفهمد..برای اینکه مطمئن بشوم وصیت کردم..که بهار پیش اقای کامرانی برود وبرای من حلالیت بطلبد..از این راه هم خانواده ی پدریش رو می دید هم اینکه شخصا از اقابزرگ درخواست می کرد که من را حلال کند..
این خاطرات نیمه حقیقی باعث می شود که بهار قدم در این راه بگذارد..ولی خاطرات حقیقی رو نمی توانستم پنهان کنم..باید به دست اقابزرگ می رسید..امیدوارم دخترم حال مرا درک کند..شاید کار بیخودی کردم که اینطور خاطرات را نوشتم..ولی این تنها فکری بود که به ذهنم رسید..
دخترم..می دانم تو نیز این نامه را می خوانی..باز هم از تو می خواهم من و سامان را ببخشی..ما در حقت بدی کردیم..سامان خواسته و من ناخواسته..ولی هر دو از روی خودخواهی..
حقایق این دفتر را بخوان..خاطرات نیمه حقیقی را برایت نوشتم تا قبل از همه چیز خانواده ی پدرت از موضوع مطلع شوند و تو را با اغوش باز بپذیرند..در این صورت نمی توانستم حقایق را در دسترست بگذارم..
من را ببخش..محتاج حلالیتت هستم دخترم..
“در پناه حق”
*******
دیگه چیزی نبود که بخونم..همه چیز رو فهمیده بودم..گذشته رو درک کرده بودم..
مادرم..مگه می تونستم نبخشمش؟!..اون که کاری نکرده بود..مادرم بود..به خاطر من همه ی سختی ها رو تحمل کرده بود..من کی بودم که نبخشمش؟!..
ولی سامان..اون هم به درد بدی گرفتار شد..هم توی این دنیا و هم اون دنیا مجازات شد..
خدا با اون همه بزرگیش بخشید من که بنده ش بودم نبخشم؟..من هم سامان رو بخشیدم..گله ای از هیچ کدوم ندارم..اگر خاطرات رو نمی خوندم هم از مادرم گله می کردم و هم از خدا..
ولی با خوندنشون این حس بهم دست نداد..
و پدرم..ماهان..حتما اقابزرگ از پدرم عکس داشت..ولی توان اینو نداشتم که از اتاق بیرون برم..
بدون هویت وارد این اتاق شده بودم .. بعد از درک حقیقت می خوام با هویت اصلیم برم بیرون..
شناسنامه رو باز کردم..نگاهم به اسمم افتاد..”بهار کامرانی”..
فصل بیست و هفتم
تقه ای به در خورد..نگام چرخید سمت در..اریا بود..توی درگاه ایستاد..به روم لبخند زد..
–خانمی تموم نشد؟!..
سرمو تکون دادم..شناسنامه رو گذاشتم رو میز..به دفتر خاطرات ماهان..پدرم.. دست کشیدم..
گرمی دست اریا رو به روی دستم حس کردم..سرمو بلند کردم..همون لبخند به روی لباش بود..
چرخید و اومد پشتم ایستاد..روم خم شد..از پشت بغلم کرد..
اهسته کنار گوشم گفت :همه چیز رو در مورد گذشته ی پدر ومادرت فهمیدی؟!..دختر دایی..
از لفظ “دختر دایی” خوشم اومد..ناخداگاه لبخند زدم و سرمو تکون دادم..
بیشتر خم شد..صورتشو اورد جلو..لبخند رو به روی لبام دید..با شیطنت گفت :مگه چیز خنده داری گفتم؟!..
-نه..
–پس چی دختر دایی؟!..
با خنده سرمو تکون دادم و منم با شیطنت گفتم :همین که بهم میگی دختر دایی..نمی دونم چرا خوشم اومد پسر عمه..
سرخوش خندید و ولم کرد..رو به روم زانو زد و گفت :اگر خیلی خوشت اومده می خوای از این به بعد فقط صدات کنم دختر دایی؟!..
به صورتش دست کشیدم و گفتم :من عاشق “بهارم” و “خانمی” گفتنتم..
صورتشو اورد جلو ..یه بوسه ی سریع به روی گونه م زد و گفت :فدای تو..من که عاشق همه چیز تو شدم دختر..من چی بگم؟..
با عشق نگاش کردم..از اینکه اریا وارد زندگیم شده بود..از اینکه الان همسرم بود و من از ته قلبم عاشقش بودم خدا رو هزاران بار شاکرم..
بلند شد ایستاد..دستمو گرفت..از روی صندلی بلند شدم..
–بریم خانمی..اقابزرگ می خواد باهات حرف بزنه..
-چه حرفی؟!..
با لبخند گفت :خودت می فهمی عزیزم..
اروم دستمو کشید..با لبخند همراهش رفتم..
همه توی سالن جمع شده بودن..با ورود من و اریا همه ی نگاه ها به سمتمون چرخید..
به روی لب هاشون لبخند بود و نگاهشون رنگ مهربونی داشت..من هم به روشون لبخند زدم..
صدای اقابزرگ رو شنیدم..
–بنشین..
نگاش کردم..نگاه مستقیم اون هم به من بود..رفتم جلو..روی مبل نشستم..اریا هم درست رو به روی من کنار نوید نشست..
سنگینی نگاه بقیه معذبم کرده بود..دیگه نه ترسی داشتم و نه استرسی..ولی اینکه مرکز توجه باشم..یه جورایی هیجان زده م کرده بود..
اقابزرگ :همه ی خاطرات مادرت رو خوندی؟..
زیر لب گفتم :بله..همه رو خوندم..
–پس پی به همه چیز بردی..می دونی که تو گذشته ش چیا بوده..در مورد پدرت ماهان و همینطور سامان سالاری همه چیز رو می دونی درسته؟..
نگاهش کردم..نگاهش مهربون بود ولی لحنش مثل همیشه جدیت خودش رو داشت..
-بله اقابزرگ..درسته..
سرشو تکون داد..همونطور که نشسته بود به عصاش تکیه کرد..
— مادرت فکر می کرد عامل کشته شدن سامان من بودم..
به اریا نگاه کرد..اریا هم با لبخند سرشو انداخت پایین..
اقا بزرگ ادامه داد : اریا به اشتباه دچار سوتفاهم شده بود..ولی حقیقت چیز دیگری بود..سامان توی جاده ی شمال تصادف می کنه..با یه کامیون..مقصر سامان بود..خلاف رانندگی می کرد..حتما می خوای بدونی که اینها رو از کجا می دونم..
نگام کرد..ولی من سکوت کرده بودم..منتظر بودم ادامه بده..
–یکی از دوستان قدیمیم بهم زنگ زد و گفت پسرش توی جاده با کامیونش تصادف کرده..گفت که شمالِ و به ما نزدیکه..اگر میشه کمکش کنم..اونها همدان زندگی می کردن..ظاهرا پسرش بار میاره شمال که توی جاده این اتفاق میافته..درسته ..اون کامیون متعلق به پسر دوست من بود..
نفسش رو همراه با اه داد بیرون و ادامه داد :پرس و جو کردم و فهمیدم کدوم پاسگاه بردنش..اونجا متوجه شدم اون مردی که با حامد تصادف کرده سامان سالاریِ..افتاده تو دره و حالش هم وخیمه..از اونجایی که سامان مقصر بود حامد این وسط پاش گیر نبود..
ماشین سامان بیمه بود ولی چون از مدت بیمه ش گذشته و تمدیدش نکرده بود براش گرون تموم شد..خواستم ادرسش رو به دست بیارم ولی پلیس همکاری نکرد و بهم نه ادرس داد و نه شماره تلفن..حامد هم که مقصر نبود بتونم از اون طریق پیداش کنم..
رفتم بیمارستانی که بستری بود..می دونستم ازدواج کرده ولی هیچ وقت نمی دونستم اون زن می تونه مادر نوه ی من باشه..هیچ وقت مریم رو ندیده بودم..چون خبر نداشت تو بیمارستان هم نیومد..
نتونستم برم تو اتاقی که بستری شده بود..ولی از پشت شیشه دیدمش..زیر اون همه دستگاه بیهوش افتاده بود..از دکترش حالش رو پرسیدم گفت فلج شده و دیگه امیدی بهش نیست..از بیمارستان زدم بیرون..خیلی خوب یادمه که بارون شدیدی می بارید..
برگشتم خونه..تو فکر بودم..اینکه بالاخره سامان جزای کارشو دید ..بهش گفته بودم خدا دیر می گیره ولی سخت گیره..اون هم سخت مجازات شد..
اون روز که اریا اشتباه حرفم رو برداشت کرده بود من توی اتاقم داشتم با قاب عکس ماهان حرف می زدم..بهش گفتم سامان تقاص کاری که کرده بود رو پس داد..گفتم دیگه نباید عذاب بکشه..اینو بارها به ماهان پسرم گفته بودم..هر وقت به یادش می افتادم اینو به زبون می اوردم..
دیگه چیزی نگفت..همه سکوت کرده بودن..
این سکوت رو من شکستم .. رو به اقابزرگ گفتم :می تونم..عکس..پ..پدرمو ببینم؟!..
نگام کرد..گرم و دلنشین..سرشو تکون داد..دستشو اورد بالا و از توی جیب پیراهنش یه عکس کوچیک بیرون اورد..به طرفم گرفت..از جام بلند شدم و عکس رو از دستش گرفتم..دقیق نگاش کردم..
شبیه همون عکسی بود که توی خونمون دیده بودم..عکسایی که توی صندوقچه بود..
با بغض دستمو به روی عکس کشیدم ..تو دلم اسمشو صدا کردم..
با اینکه اصلا قیافه ش رو یادم نمیاد و هیچ وقت ندیدمش ولی..
واقعا دلم براش تنگ بود..انگار سالهاست می شناسمش..
پدرم..ماهان..
توی اتاقمون کنارهم دراز کشیده بودیم..فکر کردم خوابیده..
اروم صداش کردم :اریا..
ولی خواب نبود..جوابم رو داد..
–جانم..
خودمو کشیدم سمتش..سرمو گذاشتم رو سینه ش..دستاشو دورم حلقه کرد..
همینطور که با موهام بازی می کرد گفتم :اقابزرگ گفت اخر همین هفته عروسیمونه ..
نفسشو داد بیرون و گفت :اره خانمی..اخر همین هفته..
-باورم نمیشه که همه چیز داره به خوبی و خوشی می گذره و مشکلات رو پشت سر گذاشتیم..
–منم همینطور..گاهی اوقات در موردشون فکر می کنم..اینکه چه سختی هایی رو متحمل شدیم..مخصوصا تو..تهش هم خداروشکر می کنم که به بد جایی ختم نشد..
-اگر این مشکلات و سختی ها سر راهمون قرار نمی گرفتن الان نه من اینجا بودم و نه تو رو در کنارم داشتم..
پشتمو نوازش کرد و گفت :نباید گله کنیم..همه ش میشه ” اگر” ..اگر کیارش تو زندگیت نبود منم نمی تونستم وارد زندگیت بشم..بعد هم مشکلات پشت مشکلات و ..قضیه ی اقابزرگ و دایی ماهان..واقعا پیچیده بود..
سکوت کوتاهی کردم و گفتم :به سرنوشت و تقدیر اعتقاد داری؟!..
خندید و گفت :اگر نداشتم الان اعتقاد پیدا کردم..ولی اره..تقدیرمون این بود..نمیشه بهش خورده گرفت..تهش هم به جای خوبی رسید..این مهمه..
-درسته..تهش ..
میان حرفم پرید و با سرخوشی گفت :تهش رسید به وصال من و تو..
اروم خندیدم..روی موهامو بوسید..
سرم روی سینه ش بود..صدای تپش قلبش گوشم رو نوازش می کرد..
اروم بودم..به همون ارومی هم به خواب رفتم..
*******
همه در جنب و جوش خرید و تهیه وسایل مورد نیاز برای جشن عروسی من و اریا بودند..
خودم از همه بیشتر هیجان داشتم..ولی دوست داشتم قبلش برم سرخاک پدرم و بعد هم مادرم .. ازشون بخوام برای خوشبختیمون دعا کنند..
همه توی باغ جمع شده بودند..من و اریا زیر یکی از درختا ایستاده بودیم و نگاشون می کردیم..
-اریا..
نگام کرد..با هیجان گفتم :می خوام قبر پدرم رو ببینم..منو می بری اونجا؟!..
لبخند دلنشینی روی لب هاش نشست..سرشو اروم تکون داد و گفت :چرا که نه..برو اماده شو..منم ماشین رو می برم بیرون..زود بیا..
وای خیلی خیلی خوشحال بودم..با قدم هایی بلند به طرف خونه رفتم..سریع اماده شدم و زدم بیرون..نگاه همه به طرف من بود..
با لبخند رو به اقابزرگ و بقیه گفتم :با اجازتون..می خوام برم سرخاک پدرم..
اقابزرگ به روم لبخند زد و سرشو تکون داد..بقیه هم با لبخند نگام کردند..ازشون خداحافظی کردم..
اریا تو ماشینش نشسته بود..به محض سوار شدنم حرکت کرد..
-میشه سر راه گل وگلاب و شیرینی بخریم؟!..
با تعجب گفت :واسه چی؟!..
-می خوام شیرینی ها رو خیرات کنم..گل و گلاب هم که معلومه واسه چی می خوام دیگه..
با لبخند سرشو تکون داد و گفت :ای به چشم..شما امر بفرما..
لبخند زدم..
اریا :قبر دایی تو یکی از امامزاده های شمالِ..جای سرسبز و خوبی هم هست..
نزدیک به 45 دقیقه تو راه بودیم..اریا ترمز کرد..پیاده شدیم..
به رو به روم نگاه کردم..یه امامزاده..با گنبدی سبز ..اریا جلو می رفت..من هم پشت سرش بودم..از بین قبر ها رد می شدیم..
گوشه به گوشه ی امامزاده درخت کاشته بودن..به قول اریا جای سرسبز و خوبی بود..
اریا زیر یکی از درختا ایستاد..نگاه مستقیمش به یکی از قبرها بود..با خودن اسمی که روی سنگ قبر بود فهمیدم خودشه..”ماهان کامرانی”..
کنار قبرش زانو زدم..قلبم تندتند می زد..این قبر پدرم بود..
اریا گل و گلاب رو گذاشت رو قبر و فاتحه خوند..بعد هم از جاش بلند شد و گفت : من میرم شیرینی ها رو خیرات کنم..
سرمو تکون دادم..شروع کردم به فاتحه خوندم..دسته گل رو گذاشتم کنار و همونطور که با شیشه ی گلاب قبرش رو شست و شو می دادم زیر لب باهاش حرف می زدم..
-سلام..”بابا”..”پدر”..هر دو برام واژه های غریبی هستن..هیچ وقت کسی تو زندگیم نبوده که پدر صداش کنم..باهاش بیگانه م..همیشه تو حسرت داشتن پدر بزرگ شدم..وقتی مدرسه می رفتم و می دیدم پدرای دوستام میان دنبالشون .. این من بودم که گوشه ی دیوار کز می کردم و با حسرت بهشون نگاه می کردم..
دست تو دست باباهاشون شاد و سرمست از مدرسه می رفتن بیرون..ولی من با چشمان نمناکم فقط زیر لب صدا می زدم..”بابا”..ولی کسی نبود که بیاد پیشم و بهم بگه جانم دخترم..نبود..نبودی بابا..پیشم نبودی..
گل ها رو برداشتم و پرپر کردم..همه رو می ریختم روی سنگ قبر..
-از کی گله بکنم؟..از سامان؟..نیست که بهش بگم ازت متنفرم چون پدر منو کشتی..نیست بابا..اونم دستش از این دنیا کوتاه شد..نموند که حرفای توی دلمو بهش بزنم..
از مادرم گله کنم؟..که توی این همه سال تو رو..اسمتو..هویت واقعی منو ازم پنهان کرد؟..ولی باز می بینم اونم مجبور شد..نمی تونست منو از دست بده..همیشه ترس اینو داشت..با اینکه مادر نیستم ولی می تونم درکش کنم..
ولی از روزگار گله دارم بابا..از این زمونه ی نامرد که در حق همه ی ما بی وفایی کرد..تو..من..مادرم..تو که عاشقانه و به ناحق کشته شدی..من که همیشه حسرت داشتن پدر رو به دوش کشیدم ..
ومادرم..مادرم از همه ی ما تنهاتر و محتاج تر بود..چون هم شوهرشو از دست داد .. هم عشقش و هم پدر بچه ش..ولی تونست به خاطر من تحمل کنه..
بابا..با اینکه هیچ وقت صورتت رو یادم نمیاد و ندیدمت..ولی دلم خیلی خیلی برات تنگ شده..از وقتی فهمیدم تو پدرمی یه حسی پیدا کردم..
هیچ وقت فراموشتون نمی کنم..نه شما رو و نه مادرمو..همیشه تو قلب بهار..دخترتون..جای دارید..دوستت دارم بابا..دوستت دارم..
صورتم خیس از اشک بود..دستمو از گلبرگ ها مشت کردم و همه جای قبر پخش کردم..دستی مردانه کنار دستم قرار گرفت..اون هم گلبرگ ها رو مشت می کرد و می ریخت رو سنگ قبر..
نگاش کردم..اریا با لبخندی جذاب زل زده بود به من..
با لحن دلنشینی گفت :اشکاتو پاک کن خانمی..حیف که جلوی مردم خوب نیست وگرنه همه ش رو با نوک انگشتام پاک می کردم و به چشمات بوسه می زدم..درسته پدر و مادرت پیشت نیستن..این همه مدت تو سختی بزرگ شدی..ولی از این به بعد من در کنارتم..همیشه پیشت هستم..من..اقابزرگ..همه و همه..دیگه تنها نیستی بهارم..
اشکامو پاک کردم..نگاهش گرم بود و پر از ارامش..ارامشی که به راحتی به وجود خسته ی من تزریق کرد و ارومم کرد..
از جام بلند شدم..اریا هم کنارم ایستاد..
نگاهم به قبر پدرم بود که حالا پوشیده ش دهبود از گلبرگ های رنگی..
زیر لب ازش خواستم برای خوشبختیمون دعا کنه..بعد هم خداحافظی کردم و همراه اریا برگشتم..
*******
فردای همون روز به طرف تهران حرکت کردیم..می خواستم مادرمو ببینم..
با اون هم درد و دل کردم..حرفامو باهاش زدم..از اون هم خواستم برای خوشبختی من و اریا دعا کنه..
سر راه شیرینی خریده بودیم که براش خیرات کردم..قبر اون رو هم با گلاب شستم و با گلبرگ پوشوندم..
رفتیم خونه ی قدیمی که من و مادرم سالها توش زندگی کرده بودیم..
به اریا گفته بودم اینجا رو بفروشه و پولش رو در راه کمک به بچه های یتیم و بی پناهِ پرورشگاه ها صرف بکنه..
خودم یتیم بزرگ شدم..خودم تو سختی به اینجا رسیدم..درک می کردم..پس نمی تونستم حالا که خدا درِ رحمتش رو به روم باز کرده بود اطرافیانم..مخصوصا بچه هایی که روزی خودم هم مثل اونها بودم رو فراموش بکنم..
ولی اون موقع من مادرمو داشتم..این بچه ها که از هر دو محروم بودند چی؟..واقعا سخت بود..خیلی سخت..
یک روز تهران موندیم و بعد هم برگشتیم شمال..
*******
یک هفته مثل برق و باد گذشت..واقعا ادم وقتی سرش شلوغه گذر زمان رو حس نمی کنه..
چند ساعتی زیر دست ارایشگر نشسته بودم..وای خدا دیگه گردنم خشک شده بود..بالاخره کارش تموم شد..از جام بلند شدم..یه اینه ی قدی رو به روم بود..وقتی ایستادم تمام قد تونستم خودمو ببینم..وای عالـــی بود..
لباسم رو قسمت بازو و سرشونه برهنه بود .. از قست سینه تا پایین کمرم تنگ می شد..دامن پفی و بلند که دنباله داشت..دنبالش رو دور دستم انداخته بودم..
قرار بود تو باغ دو تا دختر بچه دنباله ش رو بگیرن..همراهم فقط مادرجون بود و عمه جون مادر نوید..
شنلم رو پوشیدم..زنگ زده شد..خانم ارایشگر گفت که داماده..
کلاه شنل رو انداخت رو صورتم و گفت: تا داماد شاباش نده نمیذارم رونما کنه..
لبخند زدم..همه مانتوشون رو به تن کردن..اریا که اومد تو صدای دست و جیغ و هورا بود که به اسمون رفت..
وای خدا داشتم از هیجان پس می افتادم..فقط صداشون رو می شنیدم..کلاه شنل نمیذاشت رو به روم رو ببینم..ولی کفشاشو دیدم..اره..کفشای مشکی و براق.. درست رو به روم ایستاده بود..
خانم ارایشگر:اقا داماد رونما می کنید ولی قبلش شیرینی ما فراموشتون نشه..
صدای خنده ی اروم و متین اریا رو شنیدم..نمی دونم چکار کرد که همه دست زدن..ولی از زیر کلاه دیدم که اطرافم پر از پول شد..
کمی سرمو اوردم بالا..دست خانم ارایشگر یه دسته اسکناس بود و اطرافم هم روی زمین پول ریخته بود..
صدای مادرجون رو شنیدم..
–پسرم کلاهش رو بردار..فیلمبردار همزمان فیلم می گیره..
همگی دست زدن و شمارش شروع شد..شاگردهای ارایشگر دست می زدن و می شمردن..
–3..2..1..
اریا کلاه رو از روی سرم برداشت..صدای دست و جیغ و هورا توی اون فضا هیجانم رو بیشتر می کرد..
گونه هام گل انداخته بود ولی زیر اون همه ارایش مشخص نبود..
سرم همچنان پایین بود..دست گل زیبایی رو به طرفم گرفت..با دیدن دسته گل سرمو اروم بلند کردم..
نگام تو چشمای مشکی و نافذش گره خورد..درهمون حال دستمو اوردم جلو و گل رو ازش گرفتم..نگاه از هم بر نمی داشتیم..
وای فوق العاده شده بود..معرکه بود..با دیدنش توی اون سر و تیپ به وجد اومده بودم..کت و شلوار مشکی نوک مدادی..پیراهن سفید براق..نمی تونستم چشم ازش بردارم..
بقیه هم امان نمی دادن..از بس دست می زدن و تبریک می گفتن..
اریا خودش شنلم رو روی سرم مرتب کرد..دستمو دور بازوش حلقه کردم..فیلمبردار که یه خانم تقریبا 36,35ساله بود..جلوی ما عقب عقب می رفت و ازمون فیلم می گرفت..
مادرجون و عمه هم پشت سرمون می اومدن..اریا در ماشین رو برام باز کرد..اروم نشستم..
مادر جون :من با ماشین نوید میام..اریا اروم رانندگی کن..عجله نکنی..راستی میری اتلیه؟..
–باشه..نه برای اون قسمتش یه برنامه ی دیگه دارم..
–باشه پسرم..خداحافظ..
اریا هم سوار ماشین شد..قبل از اینکه حرکت بکنه دستمو گرفت..گوشه ی کلاه رو دادم بالا و نگاش کردم..
با لبخند جذابی زل زده بود به من..
به روش لبخند زدم و گفتم :چرا اینجوری نگام می کنی؟!..
با صدایی که به راحتی می شد هیجان درش رو حس کرد گفت :وای بهار مطمئنی خواب نیستم؟!..مثل فرشته ها شدی..وای بر دلِ من..داری دیوونه م می کنی به خدا..
با طنازی گفتم :اریا..از دست تو..
دستمو نوازش کرد و با لحن ارومی گفت :از دست تو که منو کردی یه پا مجنون..سر به بیابون نذارم خیلیه..
خندیدم و گفتم :چرا بیابون؟!..
با لبخند سرشو تکون داد و گفت :واسه ی اینکه داری دیوونه م می کنی..مگه طاقت میارم؟!..
سرخوش خندیدم و گفتم :میاری..
سرشو تکون داد و با ناله گفت :خدا کنه..
وای از کاراش حسابی خنده م گرفته بود..ماشین رو روشن کرد..دستمو ول کرده بود..می دونستم همیشه مسلط رانندگی می کنه..
پخش رو روشن کرد..صدای خواننده تو فضای ماشین پیچید..
بهت تو ی دستامه وقتی تو پیش منی
نه تو نمی تونی از عشقم دل بکنی
تو مال منی تو فال منی دنیا دنیا تو رو می خوام
تو یاس منی احساس منی جز تو کسی رو نمی خوام
تا تو رو دارم زندگی بهشت برام
انگار خدا عشق تو رو نوشته برام
تو مال منی تو فال منی دنیا دنیا تو رو می خوام
تو یاس منی احساس منی جز تو کسی رو نمی خوام
ماشین بغلیمون تند تند با ریتم بوق می زد..سرمو بلند کردم..نوید بود..به اریا اشاره کرد شیشه رو بکشه پایین..اریا با لبخند شیشه رو داد پایین..
–چیه؟!..
نوید با خنده گفت :به به.. جناب سرگرد ..کولاک کردیا..دمت گرم..صداشو ببر بالااااا..
اریا با خنده سرشو تکون داد و صدا رو بیشتر کرد..ماشینایی که کنارمون حرکت می کردن هم برامون بوق می زدن و بهمون تبریک می گفتن..
جشن عروسی تو ویلای کنار دریا بود..
اریا جلو بود و نوید هم پشت سرمون می اومد..رسیدیم..درو برامون باز کردن..
وای دهانم باز مونده بود..وارد باغ شدیم..دور تا دور باغ رو با چراغ های زیبا و بادکنک های رنگی به شکل قلب و حلقه های گل تزیین کرده بودند..فوق العاده بود..
ماشین رو به روی ویلا ایستاد..همه دوره مون کرده بودن..هیجانم بیشتر شده بود..
اریا از ماشین پیاده شد..به طرفم اومد..در رو باز کرد..کمک کرد پیاده بشم..دستم تو دستش بود..کلاه شنل روی سرم بود ولی تا حدودی اطرافم رو می دیدم..
جلومون گوسفند قربونی کردن..روی سرمون شاباش می ریختن ..
همه دست می زدن و جیغ و هورا می کشیدند..
از بین مهمونا رد شدیم .. به تبریکاتشون جواب می دادیم و تشکر می کردیم..
به طرف ویلا رفتیم..
دستام تو دستاش بود..بالای سالن رو خیلی زیبا برامون اماده کرده بودند..داشتیم می رفتیم اونطرف که مادرجون با دست به اتاق اشاره کرد و گفت :برید تو اتاق..
با تعجب نگاش کردیم..لبخند زد و گفت :برید خودتون می فهمید..
اریا سرشو تکون داد..رفتیم تو اتاق..وای خدا..
اتاق با ترکیبی از رنگ های بنفش و سفید ..همراه با سفره ی عقدی شیک و زیبا جلوه ای خاص پیدا کرده بود..
بهت زده نگام به سفره ی عقد بود..
اریا رو به مادرجون گفت :ما که قبلا عقد کردیم..دیگه سفره ی عقد لازم نبود..
مادرجون سرشو تکون داد و به بالای اتاق اشاره کرد :برید بشینید رو صندلی..عاقد الان میاد..
دیگه داشتم شاخ در می اوردم..اریا از من بدتر بود..با چشمای گرد شده گفت :عاقد؟!..
همون موقع اعلام کردن حاج اقا اومد..همه به جنب و جوش افتادن..
با اشاره ی مادرجون روی صندلی نشستیم..کنارمون ایستاد..به طرفمون خم شد و اروم گفت :اقابزرگ گفته شناسنامه ی بهار چون اصل نیست نمی خوام عقدی هم درش باشه..بهار 2 سال بزرگتر از سن اون شناسنامه ش هست..یعنی 20 سالشه..اقابزرگ گفت می خوام اسم اریا به عنوان شوهر تو شناسنامه ی حقیقی بهار باشه..درضمن اینجوری هم یه بار دیگه خطبه خونده میشه با اسم بهار کامرانی فرزند ماهان..و هم اینکه توی فیلم عروسیتون این لحظه ثبت میشه..
هنوز گیج حرفاش بودم که عاقد شروع کرد..همون خطبه خونده شد ..فیلمبردار ازمون فیلم می گرفت..
خب اینکه این لحظه یه خاطره برامون محسوب می شد بد نبود..خیلی ها بودن که قبلا عقد محضری می کردن ولی موقع عقد به صورت صوری خطبه می خوندند تا توی فیلم عروسیشون ثبت و ضبط بشه..این جشن هم مثل بقیه..با این تفاوت که اسم اریا می رفت تو شناسنامه ی حقیقیم..
پس من 20 سالم بوده نه 18 سال..اره..اون زمان که سامان برای من شناسنامه گرفت من 2 ساله بودم..وای چه حسیه بیان بهت بگن تو 18 سالت نیست 20 سالته..
ناراحتی و خوشحالی..هر دو حسی بودند که توی اون لحظه داشتم..ناراحت از این بابت که دیر فهمیدم ..خوشحال هم از این بابت که بالاخره فهمیدم..درسته دیره..ولی اینکه به حقیقت پی بردم خوش خیلی بود..
خطبه خونده شد ..اینبار بزرگتر داشتم..دیگه تنها و بی کس نبودم..
–با اجازه اقابزرگ و همه ی بزرگترا..بله..
برامون دست زدن و بهمون تبریک گفتن..
اینباراسم اریا به عنوان شوهرم توی شناسنامه ی خودم ثبت شد..سند ازدواجمون رو هم دادیم حاج اقا تا اسم پدر و فامیلم رو درست کنه..
همه ی کارها انجام شد..همه هدایاشون رو به رسم تبریک بهمون دادند ..هر بار من و اریا ازشون تشکر می کردیم..
چند تا عکس یادگاری هم تو زاویه ها و حالت های مختلف گرفتیم..
اومدیم تو سالن..بزن و بکوب بود..اقابزرگ به طرفمون اومد..لبخند بر لب داشت..رو به رومون ایستاد..پیشونی من و اریا رو به گرمی بوسید..
–توی اتاق عقد شلوغ بود نتونستم بیام..اینجا کادوی عروسیتونو میدم..
پاکتی رو به طرف اریا گرفت..
–این سند همون باغی هست که می خواستی..به عنوان هدیه ی عروسی بهت میدم..امیدوارم سال های سال خوشبخت در کنار هم زندگی کنید..دعای خیرم بدرقه ی راهتونه..
برقی خاص تو چشمای اریا جهید..می دونستم همیشه ارزوش بود اون باغ رو به دست بیاره..اینکار اقابزرگ برامون ارزشمند بود..اریا اقابزرگ رو بغل کرد و ازش تشکر کرد..
سرشو تکون داد ..لبخند زدم و ازش تشکر کردم..
نیم نگاهی به سالن انداخت و گفت :اریا مگه قرار نبود مجلس مختلط نباشه؟..این چه وضعشه پسر؟..
اریا با لبخند گفت :اقابزرگ نمی تونستم ویلا رو نصف کنم..مجبور شدیم..
–این حرفا نیست..مردا برن تو حیاط و زنا داخل باشن..
اریا سرشو تکون داد..من هم حرفی نداشتم..اینجوری بهتر هم بود..لااقل من معذب نیستم..داخل باغ هم میز و صندلی چیده بودند..اقایون رفتن بیرون و مجلس زنونه شد..اریا هنوز کنارم بود..
شنلم رو در اوردم..اریا نیم نگاهی بهم انداخت .. سرشو انداخت پایین..خانمای فامیل وسط می رقصیدن و فیلمبردار هم فیلم می گرفت..
عمه خانم به طرفمون اومد..صورتمو به گرمی بوسید..با تعجب نگاش کردم..
مادرجون گفت :عمه خانم همه چیز رو در موردت می دونه دخترم..یعنی کل فامیل از موضوع مطلع شدن..
با شرم سرمو زیر انداختم..عمه خانم با مهربونی گفت :خجالت نداره دخترم..انقدر خوشحال شدم که حد نداشت..اولش شوکه شدم..ولی بعد اشکم در اومد..اصلا باورم نمی شد..خوشبخت بشی ایشاالله..
زیر لب تشکر کردم..کمی پیشمون موند بعد هم از کنارمون رد شد..هر دو رو صندلیمون نشستیم..
اریا کنار گوشم گفت :1 ساعت دیگه میریم باغ ..قرار بود اتلیه نریم تا بریم اونجا عکس بگیریم..به همین بهانه میریم اونجا رو نشونت میدم..
-پس مهمونا چی؟!..
–اونا هم میان..ولی بعد از ما..هر وقت عکسامون رو انداختیم..
-باشه..من حرفی ندارم..
مجبورمون کردن برقصیم..رو به روی هم بودیم..اریا یه کم سرخ شده بود..ولی زیبا و هماهنگ می رقصید..
اروم بهش گفتم :تو هم خوب می رقصی.. ولی رو نمی کردی..
زیر لب با لبخند گفت :من الان دارم اب میشم رقص چیه؟..برم بشینم؟..
دستمو دور بازوش حلقه کردم .. همونطور که اروم و منظم می رقصیدم گفتم :نخیر تا من وسطم هیچ جا نمیری..
با لبخند سرشو تکون داد..
روی سرمون پول می ریختن..
بعد از رقص اریا رفت پیش مردا..
*******
حیرت زده به باغی که جلوی چشمام بود نگاه می کردم..فوق العاد هبود..اصلا باغ نبود..یه تیکه از بهشت جلوی چشمام بود..
نزدیک بهار بود و این طراوت.. زیباییِ باغ رو به رخ می کشید..گل های رنگارنگ همه جا دیده می شد..درختان بلند و سرسبز..یه حوض بزرگ با طرح و نقشی زیبا وسط باغ بود که وسط حوض یه فواره به شکل کوزه قرار داشت..واقعا عالی بود..
درست رو به رومون یه ساختمون ویلایی با نمایی تماما سنگ..سفید..چون مروارید درخشان..مات و مبهوت دور خودم می چرخیدم..
اریا محو کارهای من شده بود..با لبخند به اطرافش اشاره کرد وگفت :چطوره خانمی؟..
با ذوق نگاش کردم و گفتم :وای اریا معرکه ست..حیرت اوره..اینجا خوده بهشته..
زمزمه وار گفت :دقیقا..اینجا بهشته تو هم فرشته ی این بهشتی عزیزم..
دستاشو دور کمرم حلقه کرد..
با شنیدن صدای فیلمبردار که عکاسمون هم بود نگاهمون به سمتش کشیده شد..
–اینجا واسه ی عکاسی جای بی نقصیه..مطمئنم عکساتون فوق العاده میشه..
چند جا رو با راهنمایی های خانم عکاس تو حالت های مختلف ایستادیم تا ازمون عکس گرفت..
بعد از 1 ساعت مهمونا هم رسیدن..
*******
شب خوبی بود..رویایی و زیبا..ویلایی که توش بودیم..یعنی همینجا که من اسمش رو گذاشته بودم” بهشت “رو از قبل برامون اماده کرده بودن..
قرار بر این شد از این به بعد اونجا زندگی کنیم..وسایلمون رو از قبل بسته بودیم..ماه عسل قرار شد بریم چند جای ایران رو بگردیم..هر دفعه هم یکیمون یه جا رو پیشنهاد می کرد..
من اول از همه گفتم مشهد..بی چون و چرا قبول کرد..دلم می خواست اول برم پابوس اقا امام رضا(ع)..
مشهد..اصفهان..شیراز..همدان..و خیلی جاهای دیگه..واقعا بهمون خوش گذشت..عید امسال رو تو ماه عسل سپری کردیم..
*******
می خواستم درسمو ادامه بدم..حالا که اریا پشتم بود و موقعیتش رو داشتم نمی خواستم عقب بمونم..
خودم پزشکی دوست داشتم..شغل پدرم..شب و روز درس می خوندم و اریا هم تشویقم می کرد..
تا اینکه کنکور شرکت کردم..وای حالا باید منتظر نتایج می شدم..نتیجه ی زحمات و کم خوابی های این مدت..
ولی یه روز اریا با روزنامه اومد خونه ..با شادی خبر قبولیم رو بهم داد..
دیگه رو ابرا بودم..بهتر از این نمی شد..دقیقا همون رشته ای که می خواستم..پزشکی ..
*******
محیط دانشگاه سرد و خشک و مقرراتی بود..اینو می پسندیدم..توی درس و رشته م پیشرفت داشتم..تمام این پیشرفت و پشتکارم رو مدئون اریا بودم..
اینکه با صبرو تحملش..با کمک های بی اندازه ش منو در هر چه بهتر شدن و موفق تر شدن تو رشته م یاری می کرد..
به همین ترتیب 2 سال گذشت..
روی لبم زمزمه ی این رو داشتم که دلم بچه می خواد..ولی اریا مخالف بود..
می گفت :درسات سنگینه نمی تونی از پسش بر بیای..
ولی من می خواستم..اریا می گفت نه و من به اصرار می خواستم که بچه دار بشیم..
فصل بیست و هشتم
-اخه چرا؟!..
با مهربونی نگام کرد و روی مبل جابه جا شد..
–خانمی الان درسات سنگینه..تازه اول راهی..وقت زیاد داریم..
رفتم جلو..توی بغلش نشستم…دستامو دور گردنش حلقه کردم و لبامو جمع کردم..
-ولی اریا من دلم بچه می خواد..
بینیم رو با نوک انگشت کشید .. با خنده گفت :تو خودت هنوز بچه ای..بچه رو می خوای چکار؟..
با ناز گفتم:قول میدم به درسام لطمه ای نزنه..در ضمن من اگر هنوز بچه م پس چرا توعاشقم شدی؟..
با شیطنت نگام کرد و گفت:عاشق همین بچه بازیات شدم..نمی دونستی؟..
اخم شیرینی کردم که بلند خندید..منو به خودش فشرد و گفت :الان باید برم ستاد..شب که برگشتم درموردش حرف می زنیم باشه؟..
از رو پاش بلند شدم..اون هم بلند شد و به طرف اتاق رفت..
-باشه ..ولی امشب زودتر بیا..
بین راه برگشت و نگام کرد..ابروشو انداخت بالا و گفت :چرا؟!..
حرصم گرفت..با همون حرصه توی نگام زل زدم بهش..با لبخند سرشو تکون داد و رفت تو اتاق..
وای خدا اخرشم منو دیوونه می کنه..خب بچه می خوام ..اون هم از اریا..وای بهتر از این نمی شد..ولی باید یه جوری راضیش می کردم..
لباسش رو پوشید ..بعد از بوسیدن گونه م خداحافظی کرد و رفت..با لبخند بدرقه ش کردم..
همین که درو بستم به فکر این بودم که امشب چکار کنم برامون به یادموندنی بشه؟..اخه سالگرد ازدواجمون بود..
درضمن قرار بود در مورد بچه هم حرف بزنیم..
امشب باید هرجوری شده راضیش کنم..
*******
جلوی اینه ایستاده بودم..با لبخند از تو اینه زل زده بودم به خودم..وای..یه لباس مخصوص رقص عربی به رنگ سبز فسفری..
رنگش روشن بود و پارچه ش براق و لطیف..فقط قسمت سینه م رو می پوشوند..قسمت شکم و شونه هام برهنه بود..دامنش هم راسته بود و دو طرفش چاک داشت..به صورتی که وقتی می چرخیدم پاهام می افتاد بیرون..
ارایش ملایمی هماهنگ با لباسم روی صورتم نشونده بودم..نقابم رو که از جنس پارچه بود روی صورتم بستم..همه چیز اماده بود..
سی دی رو گذاشتم تو پخش و صداش رو زیاد کردم..اهنگ رو استپ کرده بودم تا هر وقت اریا وارد اتاق شد روشنش کنم..
به ساعت نگاه کردم..10 دقیقه ی دیگه می رسید..لامپ رو خاموش کردم..گوشه به گوشه ی اتاق شمع گذاشته بودم..همه رو یکی یکی روشن کردم..اتاق توی نور شمع فوق العاده رویایی شده بود..لباسم از انعکاس نور شمع داخل سنگ ها و پولک هایی که بهش دوخته شده بود می درخشید..صدای در رو شنیدم..
هیجان داشتم..روی تخت ایستادم..پرده ی دورش رو انداختم پایین..کنترل پخش تو دستم بود..چون پرده نازک بود از همونجا هم گیرنده ش کار می کرد..
در اتاق باز شد..اریا مات و مبهوت به اطرافش نگاه می کرد..همون موقع پخش رو روشن کردم و کنترلش رو انداختم رو تخت..
صدای اهنگ فضای اتاقمون رو پر کرد..
ازپشت پرده دستامو باز کردم..خیلی اروم به دستام موج می دادم..چرخیدم ..
همون موقع که خواننده شروع به خوندن کرد پرده رو زدم کنار..چشماش با دیدنم توی اون لباس و در حال رقص برق خاصی زد..به راحتی توی اون فضا که با نور کم .. رویایی و زیبا جلوه می کرد اون برق رو دیدم..
کمرم رو می لرزوندم و به دستام موج می دادم..در همون حال دستامو اوردم بالا و این بار فقط به کمرم موج دادم..از سینه تا باسن..
به طرفش رفتم..پشت بهش..دقیق رو به روی سینه ش ایستادم..با حالت رقص شونه م رو کشیدم عقب..دستاشو گرفتم و دور کمرم حلقه کردم..هماهنگ کمرم رو به چپ..به راست حرکت می دادم..
با یه حرکت درهمون حال که تو اغوشش بودم برگشتم..خودمو به عقب پرت کردم..کمرمو سفت چسبیده بود..روی کمرم به پایین خم شده بودم..پام از قسمتی که دامن چاک داشت بیرون افتاده بود ..اورده بودمش بالا و اریا با یه دست پامو نگه داشته بود و با اون دستش هم کمرمو..
پامو ول کرد..روی صورتم خم شد..خواست نقابم رو برداره که با لبخند خودمو کشیدم کنار..دوست داشتم تشنه ترش کنم..
چرخیدمو رفتم وسط اتاق..دستاموجلوی صورتم گرفتم و باسنم رو لرزوندم..نگاهش روی تک تک اجزای بدنم می چرخید..به روی لباش لبخند جذابی خودنمایی می کرد..
به طرفم اومد..همونطورکه کمرمو می لرزوندم دستامو بردم بالا که نقاب رو باز کنم..با یه قدم بلند جلوم ایستاد و دستامو گرفت..نگاش تو نگام قفل شد..دستاشو برد پشت سرمو بند نقاب رو باز کرد..نقاب افتاد..
به روش لبخند زدم..خم شد لبامو ببوسه که ابرومو انداختم بالا و چرخیدم رفتم پشتش ایستادم..دستمو گذاشتم روی شونه ش و مسلط و هماهنگ رقصیدم..
رفتم عقب..برگشت و نگام کرد..سینه م رو لرزوندم..یه چرخ زدم و رو به روش زانو زدم..موهامو ریختم تو صورتم.. سرمو خم کردم..سرمو می چرخوندم..اولش موهام رو به حالت موج لرزوندم بعد سرمو تکون دادم..
در همون حال از جام بلند شدم..دیگه اخرای اهنگ بود..سرمو بلند کردم..موهام ریخت پشتم..دستمو بردم زیر موهام و با ناز نگاش کردم..
نگاهش مخمور و جذاب شده بود..
اهنگ که تموم شد به طرفم خیز برداشت و محکم بغلم کرد..نتونستم خودمو کنترل کنم ..هر دو پرت شدیم رو تخت..
اول چند ثانیه نگام کرد..همزمان نگاهمون روی لبهای همدیگه لغزید..سرشو اورد جلو .. محکم لباشو روی لبام فشرد..دستامو دور کمرش حلقه کردم..با اشتیاق فراوان لبام رو می بوسید..من هم همراهیش می کردم..
انقدر همو بوسیدیم که از نفس افتادیم..لباشو از روی لبام برداشت..هر دو نفس نفس می زدیم..
پیشونیش رو به پیشونیم چسبوند .. زیر لب زمزمه کرد :روز به روز بیشتر عاشقت میشم..با این کارات منو دیوونه ی خودت کردی خانمی..
صدام اروم بود ولی همراه با شیطنت..
-منم همینو می خوام..می خوام همیشه عاشقم بمونی..چون خودم فراتر از تصورت عاشقتم و می خوامت..
نفس عمیقی کشید و با صدای لرزونی گفت :بهار با من چه کار کردی؟..دختر به خدا تکی..از اینکه دارمت..از اینکه عاشقت هستم به خودم می بالم..
با این حرفاش هیجانم رو بیشتر می کرد..باعث می شد افسونش بشم..
با عشق زمزمه کردم :دوستت دارم عزیزم..
زیر گردنم رو بوسید و گفت :تو فوق العاده ای..منم دوستت دارم خانمی..بهارم..
-جانم..
سرشو بلند کرد..چشمای خمارش دیوونه ترم کرد..اشتیاق و خواستن تو چشماش بیداد می کرد..
لبخند خاصی زد و گفت :هنوز هم دلت می خواد مامان بشی؟..
با شوق گفتم :معلومه که دلم می خواد..ارزومه ..
اروم خندید و گونه م رو بوسید..چشمک بامزه ای زد و گفت :پس امشب..کار رو تموم می کنیم..
ابرومو انداختم بالا و با شیطنت گفتم :کاره چی؟..
خندید .. با لحن خاصی گفت :همون کوچولوی شیطونی که می خواد جای منو تو دلت بگیره..
دستمو دور گردنش حلقه کردم..با عشق نگاش کردم و زمزمه وار گفتم :هیچ چیز..هیچ کس..تو دنیا نمی تونه جای اریا رو توی دلِ بهار بگیره..مطمئن باش..
چند لحظه فقط زل زد تو چشمام..
لبخند جذابی تحویلم داد .. نگاه عاشق و مهربونش رو دوخت تو چشمام..
–اریا به فدات..مخلصتم خانمی..
-ما بیشتر جناب سرگرد..
با شوق نالید :ای خداااااااا..دیوونه نشم از دسته این دختـــر..
بلند خندیدم..ولی خنده م نصفه موند چون لبای اریا روی لبام نشسته بود..
بوسه ی طولانی از لبام گرفت و گفت :خب از همین حالا شروع کنیم؟..
-شام درست کردم..کیک پختم..پس اونا چی؟..
خندید و با کم طاقتی گفت :قربون خودت و دستپختت..فرار که نمی کنن..بعد می ریم می خوریم..الان چه وقته شامه..
خندیدم و گفتم :پس کی وقت شامه؟..
اونم خندید و گفت :هر وقت کارمون تموم شد..
وای دیگه از زور خنده اشک از چشمام جاری شده بود ..
-ازدست تو اریا..
تو اغوشش بودم..باز هم این من بودم که زیر بارون بوسه هاش غرق شدم و توی اغوش گم..
اریا رو می پرستیدم..اره..عشقش و دوست داشتنش رو ستایش می کردم..
چون..واقعا ستودنی بود..
شام خورده بودیم..کیک رو گذاشتم رو میز..با لبخند روی صندلی نشستم..
اریا نگاهی به من و کیک انداخت .. با لبخند گفت :به به.. چه خانم با سلیقه ای..
-مرسی عزیزم..بخور ببین چطوره؟..
–مطمئنم خوشمزه ست..مخصوصا اگر تو بهم بدی دیگه محشرم میشه..
با لبخند کیک رو برش دادم و گذاشتم تو بشقاب..دادم دستش که اونم بی معطلی شروع کرد..
اول یه تیکه گذاشت دهان من..نصفش هنوز تو دستش بود و نداشت همه ش رو بخورم.. اون رو هم گذاشت تو دهان خودش….
ابروشو انداخت بالا..قورتش داد و گفت :اوممممم..فوق العاده ست خانمی..جدی معرکه شده..
ذوق کردم و گفتم :وای راست میگی..خیلی خوب شده..ممنونم..
همونطور که کیکش رو می خورد گفت :راستی امروز پدر و مادر بهنوش رو دیدم..
کیکی که گذاشته بودم دهانم رو به ارومی قورت دادم و گفتم :واقعا؟!..خب چی شد؟!..
سرشو تکون داد و گفت :مشکل مالی..اقای هدایت رو اورده بودن ستاد..زنش هم باهاش اومده بود..هر دو پیر و شکسته شدن..
با صدایی گرفته گفتم :خب اره..هرچی نباشه پدر ومادرش هستن..بهنوش هم تنها فرزندشون بود..
فقط سرشو تکون داد..اروم از جام بلند شدم..رفتم تو اتاق تا کادوی سالگرد ازدواجمون رو اماده کنم..
براش یه ست چرم اصل که کیف و کفش و کمربند بود گرفته بودم..گذاشته بودم تو یه جعبه ی طرحدار و بزرگ که یه ربان ابی هم روش داشت..
صداش زدم..
-اریا..
از توی هال گفت :جانم..
-چند لحظه میای؟..
صداشو نشنیدم..ولی صدای قدمهاش به گوشم خورد..جعبه رو گذاشتم رو میز و سریع رفتم تو درگاه در ایستادم..دستامو به درگاه تکیه دادم و راهشو سد کردم..جلوم ایستاد..اروم خندید و به دستام نگاه کرد..
–چکار می کنی خانمی؟..واسه چی راهو سد کردی؟..
-چشماتو ببند ..
با تعجب گفت :چرا؟!..
-تو ببند..چراشو بعد می فهمی..
با شیطنت نگام کرد و چشماشو بست..
دستشو گرفتم و کشیدمش تو اتاق..
-باز نکنیا..
–نه شیطون..
روبه روی میز ارایش ایستاد..خودم راهنماییش می کردم..جعبه روی میز بود..
–پس چرا وایسادی؟!..باز کنم؟!..
-اره ..حالا می تونی چشماتو باز کنی..
اروم چشماشو باز کرد..نگاهش افتاد تو اینه بعد هم سر خورد رو جعبه ی کادو..
چشماش برقی زد..به طرفم برگشت و گفت :اوه دختر چکار کردی؟!..مال منه؟!..
ابرومو انداختم بالا و با لبخند گفتم :نخیر واسه اقابزرگه..
لبخندشو جمع کرد و گفت:اِِِِِ..خب پس..
باور کرده بود با خنده گفتم :ماله شماست جناب سرگرد..امشب سالگرد عروسیمونه اقای خوش حواس..
کم کم لبخند مهمون لباش شد و گفت :اِِِِِ..
بلند خندیدم :ارههههه..
خندید و گونه م رو بوسید:فدای تو بشم عزیزم..تو خودت و وجودت تو زندگی واسه ی من بزرگترین و بالاترین هدیه ست..این کارا لازم نبود..
با لبخند نگاش کردم..عاشقش بودم..از جونم هم بیشتر اریا رو دوست داشتم..
با لبخند برگشت و جعبه رو برداشت..
–خب حالا هندونه ها رو بی خیال بشیم که هی می کارم زیر بغلت..بریم سروقت زحمتی که کشیدی..
به شوخی زدم به بازوش و گفتم :یعنی هندونه گذاشتی زیر بغلم ؟..حرفات واقعی نبود؟..
خندید و از تو اینه بهم چشمک زد :من غلط بکنم بخوام هندونه بذارم زیر بغلت..تا من هستم تو یه نخود هم نباید بلند کنی..
به حرفش خندیدم..بعضی اوقات واقعا شیطون می شد..
در جعبه رو برداشت..همه رو یکی یکی اورد بیرون..با شوقی که تو صداش مشهود بود گفت :وای بهار چرا اینکارو کردی؟..اینا فوق العاده ن دختر..
ذوق زده گفتم :دوستشون داری؟..
نگام کرد و گفت :چون تو گرفتی خیلی ..ولی اینقدری که تو رو دوست دارم هیچ چیزی رو توی این دنیا دوست ندارم..
ناخداگاه دستامو دور گردنش حلقه کردمو سرشو به پایین خم کردم..لبامو گذاشتم رو لباشو محکم و گرم بوسیدمش..
لبامو که از رو لباش برداشتم لبخند بزرگی زد و گفت :وای این بوسه ت بهترین کادو واسه ی من بود بهارم..
اروم خندیدم..این مرد پر از شور و هیجان بود..واقعا در کنارش خوشبخت بودم..خوشبخت و خوشحال..
–خب حالا نوبتی هم باشه نوبته منه..
با تعجب و شوق خاصی دستامو زدم به هم و گفتم :مگه تو هم کادو خریدی؟!..
خندید وگفت :پس چی؟..فکر کردی فقط تو سالگرد ازدواجمون یادت مونده؟..بهترین روز عمرم بود..مگه به این اسونی ها فراموش میشه؟..من نمیگم چشماتو ببیند..دوست دارم همیشه چشمات به روی من باز باشه..
با لبخند نگاش کردم..از توی جیبش یه جعبه بیرون اورد..به طرفم گرفت..
خواستم از دستش بگیرم که دستشو کشید عقب..با تعجب نگاش کردم..
–هنوز هم دوست داری پدر و مادرت رو در کنار هم پیش خودت داشته باشی؟!..حضورا نمی گم..همین که همیشه پیش خودت اونا رو داشته باشی..به جز قلبت..
از شنیدن حرفاش یه کم گیج شده بودم ..نگاهمو که دید اروم خندید و جعبه رو به طرفم گرفت..ازش گرفتم..با لبخند بازش کردم..
یه جعبه ی سرمه ای مخمل..که با یه ربان ابی روشن به صورت پاپیون گوشه ش تزیین شده بود..
یه گردنبند به شکل قلب..روش پر از نگین بود..اوردمش بیرون..جلوی صورتم گرفتم..وای..خیلی خوشگل بود..تلالو خاصی داشت..
–بازش کن..
با تعجب گفتم :چی؟!..
دستشو اورد جلو..دو طرف قلب رو فشرد..قلب طلایی از هم باز شد و همراهش صدای موزیک ملایم و زیبایی فضا رو پر کرد..
با ناباوری نگاش می کردم..قلب به دو نیمه تقسیم شده بود..یه طرف عکس مادرم که به روم لبخند می زد و یه طرف هم عکس پدرم ماهان..که اون هم با لبخند نگام می کرد..
عالی بود..نه..از عالی هم فراتر..محشر بود..زبونم بند اومده بود..اشک به چشمم نشست..
به اریا نگاه کردم..با لبخند گفتم:ا..اریا این..این..
اروم بغلم کرد..سرمو به شونه ش تکیه دادم..چشمامو روی هم فشردم..قطره اشکی روی صورتم جاری شد..
-اریا ..این بهترین کادویی بود که تو عمرم گرفتم..ازت ممنونم..
منو به خودش فشرد و گفت :عزیزدلم..خوشحالم خوشت اومده..
-خیلی دوستت دارم..
–من بیشتر..خیلی خیلی بیشتر..انقدر که تو تصورت نمی گنجه بهار..
لبخند زدم..مثل همیشه تو اغوشش اروم بودم..
ارامش حقیقی برای من..یعنی اغوش اریا..
اریا توی اتاق..پشت میزش نشسته بود .. پرونده ای در دستش بود و با دقت ان را مرور می کرد..
تقه ای به در خورد..سرش را از روی پرونده بلند کرد..
–بفرمایید..
نوید لبخند بر لب وارد اتاق شد..
اریا دوباره سرش را انداخت پایین و گفت :چه عجب من در زدن تو رو هم دیدم..چی شده؟!..
نوید روی صندلی نشست و با خنده گفت :مگه باید چیزی شده باشه؟..من همیشه با ادب بودم..
-اره خب..همیشه با ادب بودی..ولی هیچ وقت رو نمی کردی..
نوید سکوت کرد..اریا پرونده را بست و کناری گذاشت..انگشتانش را در هم قفل کرد .. به نوید نگاه کرد..
نوید لبخند به لب داشت و جورِ خاصی به اریا نگاه می کرد..
-باز چی شده؟!..
–هیچی ..تو چرا امروز انقدر به من مشکوکی؟!..
-د اخه می شناسمت نوید..چشمات داد می زنه می خوای یه چیزی بگی ولی مرددی..
خندید و گفت :ایول داری به خدا..
اریا با لبخند گفت :پس یه چیزی شده..خب بگو ببینم..باز چکار کردی؟!..
–دست گل اب دادم..
لبخند از روی لبان اریا محو شد..نوید تند تند گفت :نه یعنی..کار بدی نیست..خوبه..واسه من که خیلی خوبه..
-ای بابا..درست حرف بزن ببینم چی میگی؟!..
دست دست می کرد..من من کنان گفت :یه چیزی..ازت می خوام..قول میدی کمکم کنی؟!..
اریا چشمانش را باریک کرد و دقیق نگاهش کرد..
-اره بگو..
نوید نفس عمیقی کشید و شروع کرد..
–دقیقا 1 ماه پیش بود..شب داشتم بر می گشتم خونه که تو یه کوچه متوجه شدم 3 نفر سارق دارن کیف یه دختر رو به زور ازش می گیرن..منم چون لباس فرم تنم بود تا دیدنم پا گذاشتن به فرار..
دختره گریه می کرد و با دیدن من انگار روح دیده باشه به من من افتاد..بهش گفتم اروم باش ولی هنوز داشت می لرزید..تند تند می گفت من بی گناهم ..تو رو خدا به بابام چیزی نگید..
هر چی می گفتم نترس کاری باهات ندارم بی خیال نمی شد..اخرش دیدم نخیر هی داره التماس می کنه و گریه ش بند نمیاد..یه داد سرش زدم که بنده خدا تموم کرد..
اریا با چشمان گرد شده گفت :یعنی چی تموم کرد؟!..
نوید خندید و گفت :نه که جدی جدی تموم کنه..یعنی ترسید و ساکت شد..بعد یه چند تا سوال ازش کردم..اونم از ترسش تند تند جواب می داد..گفت حال مادرش خوب نیست..خونه ی خاله ش ِ و باید بره اونجا..خلاصه رسوندمش..
–خب..حالا مگه چی شده؟!..
نوید با لبخند سرش را پایین انداخت و گفت :یه چیزی شده دیگه..
-چی؟!..
–خب..من..یه جورایی..
لبخند اروم اروم روی لب اریا نشست..بلند خندید و گفت :عاشقش شدی؟!..تو؟!..
نوید سرش را بلند کرد و با اخم کمرنگی گفت : خب اره..مگه چیه؟!..چرا می خندی؟!..
خنده ی اریا تبدیل به لبخند شد و گفت :نمی دونم ولی خنده م گرفت..وای نوید تو عاشق شدی؟!..حالا دختره رو می شناسی؟!..تعریف کن ببینم..
–درموردش تحقیق کردم..پدرش پدرِ واقعیش نیست..مادرش هم ناراحتی کلیه داره ولی براش کلیه پیدا شده و می خواد عمل کنه..وضع مالیشون هم خوبه..بد نیست..خودش هم دختر خوب ونجیبیه..اسمش هم..رهاست..
-خوبه..پس تحقیقم کردی..حالا از من چه کمکی ساخته ست؟!..
–می خوام بری با مامان صحبت کنی..نگرانم راضی نباشه..
-چرا؟!..
–خب دیگه..به خاطر پدر رها و مادرش..نمی دونم..نگرانم..اینکارو می کنی؟!..
اریا با لبخند سرش را تکان داد و گفت :اره..چرا که نه..یه داداش نوید که بیشتر نداریم..
چشمان نوید برقی زد و با شوق گفت :نوکرتم اریا..
-مخلصیم..به به..پس یه شام عروسی افتادیم..
نوید خندید و سرش را تکان داد..
*******
-داریم کجا میریم؟!..
–صبر کن خانمی می فهمی..
دیگه چیزی نگفتم..اریا منو اورده بود بیرون و می گفت می خواد یه چیزی نشونم بده..هر چی هم ازش می پرسیدم چی؟!..می گفت بعد خودت می فهمی..
ماشین رو گوشه ای نگه داشت..
-پیاده شو عزیزم..رسیدیم..
هر دو از ماشین پیاده شدیم..با تعجب به رو به روم نگاه کردم..
تابلویی که سر در ساختمون نصب شده بود ” مهد کودک بهار”..
زبونم بند اومده بود..به اریا نگاه کردم..انقدر تعجب کرده بودم که اصلا نمی دونستم چی بگم..
-ا..اریا ..اینجا..اینجا..مهد کودک….
سرشو تکون داد و کنارم ایستاد..با لبخند گفت :اره خانمی..این همون مهد کودکیِ که انتظارشو می کشیدی..بالاخره کار ساختش تموم شد..
مات و مبهوت به ساختمونه مهد نگاه می کردم..اینجا زمینش همون زمینی بود که اریا به عنوان مهریه ی صیغه ی محرمیت به نامم کرده بود..
همیشه می گفتم دوست دارم اینجا یه مهد بسازم..عاشق بچه ها بودم..می دونستم در حال ساخته ولی نمی دونستم کار ساختش تموم شده..
-وای اریا..واقعا سوپرایزم کردی..نمی دونم چطور ازت تشکر کنم..
دستشو گذاشت پشتم .. در حالی که به داخل ساختمون هدایتم می کرد گفت :تشکر لازم نیست عزیزم..همه ی زحماتش رو خودت کشیدی..برو داخلش رو ببین..
وارد مهد شدیم..روی دیوارهای اطراف نقاشی های زیبا از شکلک ها و شخصیت های کارتونی کشیده بودن..
دیوار های داخلی مهد به رنگ صورتی و ابی و سفید بود..رنگ امیزی جالب و متنوعی داشت..
خوشحال بودم..خیلی خیلی خوشحال..
–خوشت میاد؟..
به اطرافم نگاه کردم..لبخند بزرگی روی لبام بود..
-عالیه اریا..نقص نداره..واقعا ازت ممنونم..
لبخند زد و گفت :عزیزم اینها همه در مقابل این همه خوشبختی که در کنارت به دست اوردم هیچه..تو فرشته ای تو زندگیِ من..
در برابر این همه مهربونی و محبت تنها با عشق زل زدم توی چشماش..
زبانم از بیان جملات قاصر بود..
اریا موضوع نوید رو بهم گفته بود..ولی عمه راضی نمی شد..می گفت به هیچ عنوان این خانواده با ما جور نیستن..
نمی دونم والا..ولی نوید اعصابش حسابی داغون بود..دیگه دست به دامن اقابزرگ شده بود که اونم می گفت اینبار نمی خواد دخالت بکنه..هرچی پدر ومادر نوید گفتن همون درسته..
فعلا درگیر این موضوع بود..ظاهرا هیچ کدوم کوتاه بیا نبودن..
******
بالاخره بهترین و خوش ترین خبر عمرم رو شنیدم..اینکه باردارم..وای خدا اون روز که جواب ازمایش رو گرفتم انقدر ذوق کردم و بالا پایین پریدم که از زور خستگی به نفس نفس افتادم..
با اریا رفتیم و جواب رو گرفتیم..لبخند لحظه ای از روی لبامون محو نمی شد..همون روز رفتیم رستوران و بعد ازخوردن یه ناهار خوشمزه یه چرخی تو شهر زدیم..
دیگه حق نداشتم دست به سیاه و سفید بزنم..مادرجون و عمه جون هر روز پیشم بودن..کلا دورم همیشه شلوغ بود..اریا هر روز دست پر می اومد خونه و بیش از پیش بهم توجه می کرد..ولی خب دوره ی ویاری که داشتم خیلی سخت بود..مرتب از اریا دوری می کردم..وای..
البته این حالات موقت بود و فقط چند ماه اول اینطور می شدم..ولی خب همون مدت هم اریا مجبور می شد جدا بخوابه..وای که چقدر به من و خودش سخت می گذشت..
مرتب تحت نظر پزشک بودم..چند ماه اخر رو دانشگاه نرفتم..باید استراحت می کردم..
وقتی سونو دادم پزشکم گفت دوقلو هستن..خدایا این بزرگترین نعمت تو زندگیم بود..دوتا بچه..از اریا..ثمره ی عشقم بودن..
من و اریا تصمیم گرفته بودیم بعد از به دنیا اومدن بچه ها..بعد از 6 ماه که دیگه غذای مکمل هم می تونستم بهشون بدم براشون پرستار بگیریم..
از همین الان به فکرش بودیم..تا اینکه مادرجون گفت یه خانم میانسال و باتجربه سراغ داره که می تونه این مسئولیت رو قبول کنه..
به خاطر اینکه از درس و دانشگاه عقب نیافتم اینکارو می کردم وگرنه از خدام بود همیشه پیششون باشم..
******
با بی قراری پشت در اتاق راه می رفت..نگاهش به ساعتش بود و در اتاق که کی باز می شود..
بهار نیمه شب دردش شروع شده بود ..طبق نظر پزشک این درد درده زایمان بود و این یعنی زمان تولد فرزندانشان رسیده است..
در اتاق باز شد..یکی از پرستارها که زنی تقریبا میانسال بود در حالی که نوزادی را در اغوش داشت جلوی اریا ایستاد..
نوازد را به طرف اریا گرفت و با لبخند گفت :خدا یه فرشته ی ناز بهتون داده..پسرتون هم داره به دنیا میاد..
اریا با اشتیاق دخترش را در اغوش گرفت..به گفته ی پرستار چون فرشته زیبا بود..به مناسبت این خبر مقدار زیادی پول به عنوان مژدگانی به پرستار داد..
–ممنونم..بچه رو بدید باید برای معاینه ببرمش..
اریا به سختی از نوزاد دل کند و او را در در اغوش پرستار گذاشت..
همان موقع یکی از پرستاران بیرون امد و رو به پرستاری که نوزاد را بغل داشت گفت :خانم شیبانی خانم دکتر میگن وضعیت مادر بچه ها خوب نیست..بیاید داخل ..باید تزریقاتشو انجام بدید..
پرستار با نگرانی نگاهی به اریا انداخت و سریع رفت داخل اتاق..
پرستار خواست داخل شود که اریا صدایش زد..نگرانی و ترس در نگاه و صدایش مشهود بود :حال خانمم چطوره؟..چی شده؟..
پرستار مردد نگاهش کرد و گفت :شما شوهر بهار کامرانی هستید؟..
–بله..
–ما داریم تلاشمون رو می کنیم..بچه و خانمتون تو وضعیت نرمالی نیستن..شاید..شاید مجبور بشیم جون یکیشون رو نجات بدیم..خانمتون..یا..بچه..
قلبش از حرکت ایستاد..احساس می کرد گلو و دهانش خشک شده است..
بی معطلی ..با جدیت کامل گفت :به پزشکش بگید در هیچ شرایطی نباید بذاره جون خانمم به خطر بیافته..فقط خانمم..فقط اون..می خوام سالم تحویلم بدینش..شنیدید چی گفتـم؟..
جمله ی اخرش را با صدای بلند گفت..
–بله اقا شنیدم..اینجا بیمارستانه..خواهشا رعایت کنید..
با صدایی لرزان گفت :خانم برو داخل اینا رو به پزشکش بگو..
پرستار سرش را تکان داد و با اخم کمرنگی وارد اتاق شد..
اریا روی صندلی نشست..سرش را در دست گرفت..کلافه بود..از طرفی ترس از دست دادن بهار دیوانه ش می کرد..
از جایش بلند شدم..قدم زد..ارام و قرار نداشت..زیر لب دعا می خواند..نذر امام رضا کرد که اگر بهار و بچه هر دو سالم بمانند هر 4 نفر به پابوسش بروند و انجا نذرش را ادا کند..
در دل گفت که اگر سرنوشت ان نوزاد این است که پا به این دنیا نگذارد ولی جان بهارش به خطر نیافتد..برای ان هم نذر کرد..
ولی از ته قلبش می خواست که فرزندش همراه همسرش هر دو نجات پیدا کنند..
زمان به کندی می گذشت..همان موقع یکی از پرشکان به سرعت از انتهای سالن به طرفش امد و بی توجه به حضور اریا وارد اتاق شد..
به ساعتش نگاه کرد..نیم ساعتی گذشته بود که در اتاق باز شد..پرستار همراه نوزاد بیرون امد..لبخند بر لب داشت..
با خوشحالی گفت :تبریک میگم..پسرتون هم به دنیا اومد..
اریا بی معطلی پرسید :خانمم..حال اون چطوره؟..
–خانمتون هم حالش خوبه..بنده خدا خیلی اذیت شد ولی زن قویِ..
اریا نفسی از سر اسودگی کشید و زیر لب خدا را شکر کرد..با لبخند نوزاد را در اغوش گرفت..زیبا بود..به ارامی چشمانش را بسته بود و لبانش را تکان می داد..
به خاطر سلامتی فرزندش و بهار اینبار هم مقدار زیادی پول به عنوان مژدگانی به پرستار داد..
پرستار تشکرکرد .. نوزاد را از اغوش اریا جدا کرد و به داخل اتاق برد..
*******
به بخش منتقل شدم..امروز واقعا مرگ رو جلوی چشمام دیدم..اینکه مادر شدن خیلی سخته..دردش رو با تمام وجود حس کردم..
اینکه تونستم بفهمم مادرم به خاطر به دنیا اومدن من چه سختی کشیده..واقعا راست گفتن که تا مادر نشی نمی تونی درک کنی که چه سختی هایی داره..
اریا کنارم بود..بچه ها کنارم توی تختاشون خوابیده بودن..
وقتی برای اولین بار بهشون شیر دادم بهترین حس رو تو عمرم تجربه کردم..احساس می کردم عاشقانه و از صمیم قلبم دوستشون دارم..این عشقو دوست داشتنم هزار برابر شده بود..حس شیرینی بود..حس مادر شدن..
در اتاق باز شد..وای خدا..همه بودن..مادرجون..پدرجون..عمه و شوهر عمه و نوید..اقابزرگ هم همراهشون اومده بود..
لبخند بر لب داشت و نگاهش به من بود..با همه سلام و احوال پرسی کردم..گل وشیرین ها رو گذاشتن رو میز ..
مادرجون و عمه رو بوسیدم..پدرجون هم پیشونیم رو بوسید وبهم تبریک گفت..
اقابزرگ جلو اومد ..پیشونیم رو بوسید..
–تبریک میگم دخترم..امروز از ته دل شادم..تو دوباه منو به زندگیم برگردوندی..با حضورت ..
به بچه ها نگاه کرد و گفت :و با به دنیا اوردن این دوتا گل ..شادیمون رو تکمیل کردی..خدا همتون رو حفظ کنه..درضمن از همین الان یه تبریک دیگه هم بهت میگم..خانم دکتر..برای من و خانواده باعث افتخاری دخترم..
به روش لبخند زدم و با خجالت گفتم :ممنونم اقابزرگ..هر چی هم داریم از نعمت و برکت وجود شماست..ازتون واقعا ممنونم..ایشاالله سایتون هیچ وقت از سر ما کم نشه..
به سرم دست کشید وبا مهربونی گفت :زنده باشی دخترم..
اقا بزرگ 3 تا پلاک که روش اسم “الله”حک شده بود بهمون کادو داد ..ولی یکیشون از بقیه بزرگتر وسنگین تر بود..
اقابزرگ :اون دوتا که کوچیک و ظریف هستند واسه نتیجه های خوشگلمه..فقط یکیش ماله تو ِ..
از این حرفش همه خندیدیم..
هم من و هم اریا هر دو ازش تشکر کردیم..کادوی پدر جون و مادر جون یه سرویس طلا بود..و عمه جون هم یه دستبند..
-از همگی ممنونم..این کارا لازم نبود به خدا..چرا زحمت کشیدید..
مادرجون :این حرفا چیه دخترم..قابل تو رو نداره..این دوتا نازنین رو به دنیا اوردی ..این کمترین کاریه که ما برات انجام دادیم عزیزم..
نگاهم پر از تشکر وسپاس بود..همیشه دوست داشتم چنین خانواده ای داشته باشم..و از خدا واقعا ممنونم ..
اینکه بعد از پشت سر گذاشتن این همه مشکلات این پاداش بزرگ رو بهم عنایت کرد..
همه شون رو دوست داشتم و به داشتنشون افتخار می کردم..
اریا با نوید پچ پچ می کرد..می دونستم داره ازش درمورد رها می پرسه..نوید کمی گرفته بود..
اریا رو به همه گفت :خب حالا نوبتی هم باشه نوبت تعیین اسم بچه هاست..
رو به اقابزرگ گفت :شما بزرگه مایی اقا بزرگ..نظرتون چیه؟..
اقابزرگ با لبخند گفت :پسرم تو و بهار پدر و مادر بچه ها هستید..وظیفه ی شماست که به روی بچه هاتون اسم بگذارید..هر چی خودتون صلاح می دونید..
بقیه هم تایید کردن..
اریا گفت :پس با این حساب یه کاری می کنیم..من اسم دخترمون رو انتخاب می کنم..بهار اسم پسرمون رو..چطوره؟..
همه موافق بودن..منم همینطور..
اریا گفت :وقتی پرستار بچه رو گذاشت تو بغلم و گفت خدا یه فرشته بهتون داده..نمی دونم چرا این اسم به دلم نشست..چون واقعا هم مثل فرشته ها بود..بنابراین تصمیم گرفتم اسمش رو بذارم “فرشته”..
فرشته..اره..اسم فوق العاده ای بود..واقعا زیبا بود..همگی ابراز رضایت کردیم..
اریا با لبخند رو به من گفت :خب این هم از اسم دخترمون که شد فرشته..اسم اقاپسر گلمون رو چی بذاریم؟..
نگاهی به جمع انداختم و با لبخند گفتم :والا..چی بگم..باید یه اسمی باشه که به فرشته هم بخوره دیگه..من میگم..
تو چشمای اریا نگاه کردم و گفتم :فرهاد..
رضایت رو تو چشمای همه دیدم..و وقتی به زبون اوردن و گفتند اسم بسیار زیبا و با معنایه خوشحال شدم..
اریا هم با لبخند سرشو تکون داد و گفت :عالیه..فرشته و فرهاد..
وقت ملاقات تموم شده بود.. همگی خداحافظی کردن و بعد از سفارش های لازم که مراقب خودمون باشیم رفتن..
ولی اریا چند دقیقه ای پیشم موند..کنارم نشست..دستمو گرفت تو دستاش..
– نوید چی می گفت؟..
–هیچی..میگه خاله هنوز موافق نیست..ولی میگه منم از تلاش دست بر نمی دارم..بالاخره راضیشون می کنم..از شناختی که روی نوید دارم مطمئنم راضیشون می کنه..
لبخند زدم..
تو چشمام خیره شد وگفت :از گذاشتن اسم فرهاد دلیل داشتی خانمی..درسته؟..
خندیدم و گفتم: از کجا فهمیدی؟..
–وقتی تو چشمام زل زدی و اسمشو گفتی..حالا دلیلتو بگو ببینم عزیزم..
نفس عمیقی کشیدم وبا لبخند گفتم :دوست دارم پسرم وقتی بزرگ شد پا جای پای پدرش بذاره..در راه عشق ثابت قدم باشه..بشه فرهاد عاشق..مثل تو برای رسیدن به عشقش تلاش کنه..فرشته و فرهاد ثمره ی عشق من و تو هستند..فرشته به زیبایی اسمش و فرهاد به پاکی عشقش..
نگاه جذاب و عاشقش رو دوخت توی چشمام..به روی صورتم خم شد و پیشونیم رو بوسید..پیشونیش رو به پیشونیم تکیه داد..
زیر لب گفت :به داشتنت افتخار می کنم خانمی..از اینکه توی زندگیمی..و همینطور از اینکه فرشته و فرهاد رو بهم دادی بی نهایت ازت ممنونم..
گونه ش رو بوسیدم و زمزمه وارگفتم :عاشقتـم اریا..
سرشو بلند کرد و خندید :همین یه دنیا حرف توش بود..
خندیدم و گفتم :دقیقا..
صدای گریه ی بچه ها بلند شد..اریا با اشتیاق از جاش بلند شد و بغلشون کرد..فرشته تو بغل اریا بود و فرهاد تو بغل من..
اریا با لبخند گفت :فرشته بی نهایت شبیه به تو ِ بهار..
-فرهاد هم شبیه به خودته اریا..چشم و ابرو مشکی و پوست گندمی..
هر دو به هم نگاه کردیم و خندیدیم..بچه ها تو بغلمون اروم بودن..
اریا کنارم نشست ..سرمو به بازوش تکیه دادم..
صداشو زمزمه وار شنیدم..گیرا و جذاب..
–احساسی که به تو دارم
یه حس فوق العادست
من عاشق کسی شدم
که خیلی صاف و سادست
احساسی که به تو دارم
به هیچکسی نداشتم
من اسم این حال دل رو
عاشق شدن گذاشتم
” پایان ”
فرشته
ـــــــــــ
1391/5/23

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 29

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x