بدون دیدگاه

رمان آبی به رنگ احساس من پارت 4

3.6
(29)

نوید فرمان را به سمت راست چرخواند..
–ولی اریا من از عاقبت این کار می ترسم..تو که اقابزرگ رو می شناسی..
با لحن محکمی گفت :اره می شناسم..ولی خودم رو بهتر از هر کسی می شناسم..من ادمی نیستم که زیر بار حرف زور بره..اون هم حرف ناحق..من بهار رو دوست دارم..تا به دستش نیارم اروم نمیشینم..
نوید نیم نگاهی به او انداخت..نگاهش چند بار تکرار شد..
اریا کلافه شده بود..
-چیه؟!..چرا اینجوری نگاه می کنی؟!..
–اریا باور کن تو عوض شدی..اصلا اون اریای مغرور و نفوذناپذیری که می شناختم نیستی..باورم نمیشه عشق تورو این همه عوض کرده باشه..
اریا از پنجره بیرون را نگاه کرد..
-من همون اریام..عاشق بهار هستم..در برابر اون نمی تونم غرور داشته باشم..نمی خوام اذیت بشه..نمی تونم ناراحتیش رو ببینم..من در مقابل بهار همین طور ارومم ولی در مقابل کسی که بخواد حقم..عشقم رو ازم بگیره نمی تونم اروم باشم..
نوید نفس عمقی کشید وگفت :اره..می شناسمت..تا اون چیزی که میخوای رو به دست نیاری اروم نمیشینی..خدا اخر و عاقبتمون رو ختم به خیر کنه..جنگ..بحث..دعوا..اوضاع بدی پیش رو داریم اریا..فقط مواظب بهار باش..
اریا سرش را تکان داد و گفت :می دونم..به همه ش فکر کردم..نمیذارم کسی اذیتش کنه..
نوید تک سرفه ای کرد و با صدای شادی گفت :شاهد اول منم بعدی کیه؟..
–بهار که کسی رو نداره..باید خودم 2 نفر رو پیدا کنم..
-خوب الکی الکی داماد شدیا..خاله رو بگو ..قیافه ش دیدنی میشه وقتی بری جلو و بگی ..مامان بهار ..بهار مامان..مامان جان..نه چک زدیم نه چونه..عروس خودش اومد تو خونه..
اریا اروم خندید وگفت :قیافه ی همشون دیدنیه..
هر دو با هم گفتند :مخصوصـا اقا بـــزرگ..
خندیدند..
نوید گفت :ولی من میگم قیافه ی بهنوش از همه دیدنی تره..مثلا نامزدته..
اریا اخم کمرنگی کرد وگفت :اسم اونو نیار..اون نامزد من نیست..اقابزرگ سرخود رفته جلو..بدون هماهنگی با من..پس این نامزدی..بدون حضور داماد رسمیت نداره..
–اره خب..اینم حرفیه..
اریا سکوت کوتاهی کرد..
بعد از چند لحظه گفت :کیارش چی شد؟..اعدامش فرداست؟..
–اره..فردا ساعت 8 صبح..
سرش را تکان داد و گفت :کیارش با خودش بد کرد..با جوونیش..واقعا چرا؟..پول..خلاف..بدبخت کردن دخترای مردم..بیچاره کردن جوونای مردم چه لذتی داره که کیارش و امثال اون اینطورخودشون رو الوده می کنند و تا خرخره میرن تو منجلاب .. دست و پا زدن هم براشون فایده ای نداره..واقعا حیف..می تونست از راه درست زندگیش رو بکنه..الان ازاد بود..راه رو اشتباه رفت..
–درسته..تو خیلی بهش گوشزد کردی که این راهی که در پیش گرفتی تهش سرابه..برگرد..ولی اون کار خودش رو کرد..
اریا سکوت کرد..هیچ دوست نداشت این اتفاقات بیافتد..ولی کیارش خودش این راه را انتخاب کرده بود..
از اخر کار باخبر بود ولی باز هم ادامه داد..
ونتیجه ی کارهایش چیزی جز نابودی خودش در بر نداشت..
*******
دقیقا 1 هفته طول کشید تا کارهای عقد انجام بشه..از صبحش یه استرس خاصی داشتم..
وای خدا..اصلا باورم نمی شد که دارم همسر اریا میشم..خوشحال بودم..هیجان داشتم..
حاضر و اماده توی اتاقم نشسته بودم..قاب عکس مامان تو دستام بود..داشتم باهاش حرف می زدم..
از خودم..از اریا..از اینکه امروز راس ساعت 11 به عقد اریا در می اومدم..
ای کاش مامان هم در کنارم بود..شاهد عقد تنها دخترش بود..ولی..
از این همه ..فقط اه حسرتی بود که از سینه م بلند می شد..
روز قبلش با اریا رفته بودیم خرید..هر چی می دید رو بدون فوت وقت می خرید..
هر چی هم بهش می گفتم اخه من این همه لباس رو می خوام چکارکنم؟.. می گفت:لازمت میشه..
قرار شد فردای روز عقدمون به طرف شمال حرکت کنیم..استرس داشتم..یک نوع ترس تو دلم نشسته بود که اذیتم می کرد..
نمی دونستم عاقبت این کار چی میشه..اخرش من و اریا برنده ایم یا بازنده..فقط خدا می دونست..
قاب عکس مامان رو گذاشتم رو میز کنار تختم..از جام بلند شدم..جلوی اینه ایستادم..
یه مانتوی سفید..شال شیری رنگ..کفش پاشنه بلند سفید..کیف شیری ست با شالم..ارایش ملایمی روی صورتم نشونده بودم..
همه چیز اماده بود برای ورود اریا..
داشتم تو اینه خودم رو برانداز می کردم که زنگ در زده شد..بعد از اون هم 2 تا تقه به در خورد..
خودش بود..اریا.
فصل سیزدهم
به طرف در رفتم..کیفم رو انداختم رو شونه م..در رو باز کردم..مات و مبهوت نگاهش کردم..
وای خدا چه خوش تیپ شده..
کت و شلوار مشکی براق..پیراهن سفید..موهاش رو به حالت زیبایی داده بود بالا..ولی چند تار افتاده بود روی پیشونیش..
صدای شوخ و مهربونش رو شنیدم..
–خانمی اگر پسندیدی بذار بیام تو..
به خودم اومدم..لبخند زدم..از جلوی در رفتم کنار..اومد تو..در رو بستم..بوی ادکلنش مدهوش کننده بود..
جلو اومد..بازوهامو گرفت..نگاهمون تو هم قفل شد..
لبخند به لب با صدای ارومی گفت :حاضری عزیزم؟..
برای اولین بار بود عزیزم صدام می کرد..همیشه می گفت خانمی..یا بهارم..لبخندم پررنگ تر شد..
-اره..
پیشونیم رو بوسید..
–این لباس خیلی بهت میاد..زیباتر شدی..
اروم خندیدم و گفتم :تو که فوق العاده شدی..
به یقه ش دست کشید .. پشت چشم نازک کرد و گفت :بله خانم..می دونم..
به شوخی زدم به بازوش..هر دو خندیدیم..
منو در اغوش گرفت..چشمامو بستم..بوی عطرش رو به ریه هام کشیدم..
-اریا..
–جانم..
-باورم نمیشه امروز من و تو رسما زن و شوهر میشیم..
روی سرمو بوسید..
–باورت بشه عزیزم..امروز دیگه برای همیشه مال خودم میشی..هر دوی ما متعلق به همدیگه هستیم..
-می ترسم..
–ازچی؟!..
-از اینده..از فردا و فرداهایی که قراره بیاد..واهمه دارم..
صداش ارومتر شد..
-از اینده نترس بهار..چه بخوایم چه نخوایم فردا از راه میرسه..اینده با کوله ای پر از مشکلاتش میاد..
منو از خودش جدا کرد..دستامو گرفت تو دستش..زل زد تو چشمام..
-ولی من و تو با هم..پشت به پشت هم جلوی این همه مشکلات می ایستیم..بهار..
-بله..
چند لحظه سکوت کرد..
ادامه داد :هیچ وقت..هیچ وقت دستم رو ول نکن..با من باش..مطمئن باش در اینصورت بزرگترین مشکلات هم نمی تونند ما رو از هم جدا کنند..قول میدی؟..
سرمو تکون دادم..با عشق نگاهش کردم..
-قول میدم..
لبخند زد..
–خب اول باید صیغه رو فسخ کنیم..
-باشه..
نفس عمیق کشید..تو چشمام خیره شد و صیغه رو فسخ کرد..
–بریم ..دیگه داره دیر میشه..عاقد منتظره..
*******
بسم الله الرحمن الرحیم..دوشیزه ی مکرمه..بهار سالاری..فرزند سامان..برای بار سوم می گویم..ایا وکیلم شما را به عقد و نکاح دائم اقای اریا رادمنش ..فرزند حامد.. با مهریه ی یک دست اینه و شمعدان و یک جلد کلام الله مجید..124 سکه تمام بهار ازادی..14 شاخه گل نرگس ..دراورم؟..ایا وکیلم؟..
بزرگتری تو جمع نبود که بگم با اجازه ی بزرگترا..
مادرم نبود..پدرم نبود..هیچ کسی رو نداشتم که ازش اجازه بگیرم..
چشمام به اشک نشست..ولی سعی کردم اروم باشم..
به اریا فکر کردم..اونو داشتم..عشقم..پیشم بود ..
-بلـه..
همگی دست زدند..اریا 3 تا از دوستانش رو به عنوان شاهد اورده بود..نوید هم بود..
گرمی دست اریا رو به روی دستم حس کردم..
دستمو گرفت تو دستش..حلقه ی زیبایی رو به دستم کرد..دیروز که با هم رفته بودیم بیرون برام خریده بود..
تنها یادگاری از مادرم..یک انگشتر بود..انگشتر مردونه ای که مامان همیشه می گفت متعلق به عشقش بوده..یعنی ماهان..
همیشه فکر می کردم مامان عاشق باباست و این انگشتر ماله اونه..ولی الان می دونستم که این انگشتر متعلق به ماهان بوده و من امروز..اون انگشتر رو..به انگشت اریا کردم..
نگاهش کرد..با لبخند سرشو بلند کرد..تو چشمام خیره شد..
نگاهش مشتاق بود..گیرا..
من رو هم به هیجان می اورد..
همگی از جامون بلند شدیم..دوستانش و نوید بهمون تبریک گفتند..
دوستانش هر کدوم یک سکه به عنوان کادوی عقد بهمون دادند….
نوید هم یک ساعت زیبا و شیک به من یکی هم به اریا داد..کادوی زیبایی بود..از همگی تشکر کردیم..
اریا دستمو گرفت .. منو با خودش پشت میز حاج اقا برد ..
–ببخشید حاج اقا..می خواستم یه چیز دیگه رو هم به مهریه ی عروس خانم اضافه کنید..
با تعجب نگاهش کردم..
حاج اقا گفت :چی پسرم؟..
اریا یک سند از توی جیبش در اورد و گذاشت رو میز..
-من و همسرم قبلا به هم محرم بودیم..صیغه ی محرمیت خونده بودیم..مهریه ش رو ندادم..از قبل می خواستم که این زمین مهریه ش باشه..حالا می خوام به عنوان مهریه به ایشون داده بشه..
چشمام از زور تعجب گرد شده بود..اریا چی داره میگه؟..
بهت زده گفتم :اریا..!!..
نگاهم کرد..با لبخند سرشو تکون داد..
–باشه پسرم..کارهاشو انجام میدم..وارد سند ازدواجتون می کنم..
–ممنونم حاج اقا..
دست من رو گرفت ..هر دو روی صندلی نشستیم..
قبل ازاینکه حرفی بزنم خودش شروع کرد:بهار من تورو صیغه ی خودم کرده بودم..باید بهت مهریه می دادم..این حق توست و واجبه..
-خب درسته..ولی نه زمین..1 شاخه گل هم قبول بود..
— ولی من برای تو این زمین رو در نظر گرفته بودم..یه زمین تو شمال..جای قشنگیه..فکر می کنم خوشت بیاد..
-ولی اخه..اریا..
–ولی و اما نیار عزیزم..خودم خواستم..همه چیز من متعلق به توست..
با شرمندگی نگاهش کردم..اریا تک بود..هیچ فکر نمی کردم همچین کاری رو بکنه..واقعا غافل گیرم کرد..
-در برابر این همه خوبی چیزی ندارم که بهت بدم..اصلا نمی دونم چی بگم..
–این چه حرفیه بهار؟..همین که حاضر شدی با من ازدواج کنی..همین که با این همه مشکلات تنهام نمیذاری برای من همه چیزه..من هیچی جز عشق از تو نمی خوام..
با شیفتگی نگاهش کردم و گفتم :همه ی وجودمو بهت میدم ..عشق و دوست داشتنم از همه ش بالاتره..
اروم خندید..
نوید :به به.. مرغ عشقامون چی تو گوش هم بق بقو می کنند؟!..
اریا خندید و نگاهش کرد..
–از کی تا حالا مرغ عشقا بق بقو می کنند؟!..
نوید خندید و به من و اریا اشاره کرد..
–مرغ عشق های ما که بق بقو می کنند..بقیه رو نمی دونم..
اریا اخم کمرنگی کرد و چپ چپ نگاهش کرد..
من و نوید خندیدیم..
نوید چندتا عکس یادگاری ازمون گرفت..
دوستان اریا همون جلوی در محضر باهامون خداحافظی کردند و دعوت اریا رو برای صرف ناهار توی رستوران به بعد موکول کردند..
هر 3 سوار ماشین شدیم..من و اریا کنار هم نشسته بودیم..
نوید رانندگی می کرد..
اریا رو به نوید گفت :تو با خودت ماشین نیاورده بودی؟!..
–نه با بچه ها اومدم..کجا برم اقا داماد؟..
-یه رستوران به انتخاب خودت..
–ای به چشم..
اون روز ناهار مهمون اریا بودیم..با شوخی های نوید بهمون خوش گذشت..
در همه حال نگاه گرم اریا رو روی خودم حس می کردم..بهم ارامش می داد..
نوید جلوی در خونه نگه داشت..ازش بابت زحماتش تشکر کردم و خداحافظی کردم ..
از ماشین پیاده شدم که اریا هم همراه من پیاده شد..رو به روم ایستاد..
— من میرم خونه..لباسامو عوض می کنم و میرم ستاد..عصر بر می گردم..به چیزی احتیاج نداری؟..
با لبخند نگاهش کردم..
-نه..فقط زود برگرد..منتظرت هستم..
لبخند جذابی به روی لبهاش نشست..
–باشه خانمی..حتما..مواظب خودت باش..خداحافظ..
-تو هم همینطور..خدانگهدار..
سوار ماشین شد..
کلیدم رو در اوردم و در رو باز کردم..نگاهی به انتهای کوچه انداختم..
رفتم تو و در رو بستم..پشتمو به در چسبوندم..چشمامو بستم..نفس عمیق کشیدم..
-خدایا شکرت..بالاخره تموم شد..الان دیگه همسر اریا بودم..بالاخره به عشقم رسیدم..
*******
–بهت تبریک میگم اریا..بهار دختر خوبیه..لیاقت همو دارید..
-ممنونم..بهار فوق العاده ست..از محکم بودنش..اراده ش خوشم میاد..قلب پاک و مهربونی داره..
نوید با لبخند سرش را تکان داد..
*******
تصمیم گرفتم برای شام باقالی پلو با گوشت درست کنم..
تازه کارم تموم شده بود..به ساعت نگاه کردم..هنوز 1 ساعتی وقت داشتم..
رفتم حمام..یه دوش گرفتم..وای چه خوبه..خستگیم در رفت..
از حموم اومدم بیرون..دور موهام رو حوله پیچیدم..
یه تاپ به رنگ سرخ که یقه ش نسبتا باز بود و طرح های زیبایی جلوش داشت..یک شلوار مشکی براق که هر دوتا پاچه ی شلوار تا نزدیک زانو چاک داشت..خیلی خوشگل بود..
زمانی که با اریا رفته بودیم خرید این لباس رو به سلیقه ی خودش برام خریده بود..
رفتم جلوی اینه..کمی به خودم نگاه کردم..از حرارت و بخار حموم صورتم گل انداخته بود..به دست و صورتم کرم مالیدم..کمی هم عطر به موچ دستام و زیر گردنم زدم..
حوله رو از دور موهام باز کردم..سشوار رو زدم به برق و خشکشون کردم..
از بس بلند بود به راحتی خشک نمی شد..هنوز کمی نم داشت که بی خیالش شدم..
شونه شون کردم و با گیره ی بزرگی به رنگ نقره ای موهامو پشت سرم جمع کردم..
همون موقع صدای زنگ در رو شنیدم..مطمئنا اریاست..باید بهش کلید خونه رو می دادم تا پشت در نمونه..
مانتوم رو روی لباسم پوشیدم..شالم رو انداختم رو سرم و از خونه رفتم بیرون..
در رو باز کردم..خودش بود..با لبخند وارد حیاط شد..
-سلام..
–سلام خانمی..
دستاشو به هم مالید و گفت :بریم تو ..سرده سرما می خوری..
دستشو گذاشت پشتم..هر دو وارد خونه شدیم..
از همون جلوی در بو کشید و با اشتیاق گفت :اوممممم چی پختی که بوش کل خونه رو برداشته؟!..
با لبخند گفتم :باقالی پلو با گوشت..دوست داری؟..
شیطون نگاهم کرد وگفت :دوست که دارم.. ولی نه به اندازه ی تو..
اروم خندیدم..
-بنشین تا برات چایی بیارم..
–باشه پس بذار یه ابی به دست و صورتم بزنم میام..
-باشه..
رفتم تو اشپزخونه..دوتا فنجون چای ریختم و برگشتم..هنوز نیومده بود..سینی رو گذاشتم زمین..
مانتو و شالم رو در اوردم..
رفتم تو اشپزخونه تا شام رو اماده کنم..
اشپزخونه مون اپن نبود..برای همین دیده نمی شدم..
با شنیدن صدای در فهمیدم اومده تو..
زیر قابلمه ی برنج رو خاموش کردم..همه چیز اماده بود..
از اشپزخونه رفتم بیرون..
داشت چایی می خورد..
سرشو چرخوند ..با دیدن من چایی پرید تو گلوش و به سرفه افتاد..
هل شدم..سریع رفتم طرفش و با دست اروم به پشتش زدم ..
دستشو اورد بالا که یعنی نزن..دستمو کشیدم عقب..
-خوبی؟!..
صورتش سرخ شده بود..سرشو تکون داد..ولی هنوز سرفه می کرد..
رفتم تو اشپزخونه براش اب اوردم..یک نفس سر کشید..حالش بهتر شده بود..کنارش نشستم..
به روم لبخند زد..به صورتش دست کشید..عرق کرده بود..
-چی شد یهو؟!..چرا چایی پرید تو گلوت؟!..
نگاهش تو چشمام خیره بود..
-حواسم پرت شد..
با لبخند گفتم :به چی؟!..
–به تو..
لبخندم محو شد..سرخ شدم..نگاهی به خودم انداختم..
ای وای..خب حق داره بنده خدا..با تاپ یقه باز و این شلواری که هر کدوم از پاچه هاش تا زانو چاک داشت جلوش نشستم..توقع دارم ریلکس باشه؟!..تا حالا جلوش اینجوری لباس نپوشیده بودم..
سرمو انداختم پایین..تک سرفه ای کرد تا هر دو از جو سنگینی که بینمون به وجود اومده بود بیرون بیایم..ولی من هنوز سرم پایین بود..
–به خاطر این بوی خوش غذات کم کم دارم از حال میرم..پس رحم کن بیار بخوریمش..
اروم سرمو بلند کردم..به روی لباش لبخند بود..نگاهش اروم بود..
لبخند کمرنگی زدم..از جام بلند شدم..
-باشه الان میارم..
–پس منم میام کمکت..
همراه من وارد اشپزخونه شد..سفره رو برد که بندازه..من هم غذا رو کشیدم..
شام رو خوردیم..ولی تمام مدت سنگینی نگاه اریا رو به خوبی روی خودم حس می کردم..اینبار اروم که نشدم هیچ قلبم دیوانه وار توی سینه م شروع به تپیدن کرد..هیجان داشتم..
بعد از شام نذاشت ظرفارو بشورم..خودش شست..کنارش ایستاده بودم و نگاهش می کردم..
کمی باهام صحبت کرد..که وقتی با اقابزرگ و خانواده ش رو به رو شدم بگم اسمم بهار احمدی هست ..پدر و مادرم هر دو تو یه تصادف فوت کردند..فامیلام همه خارج از کشور هستند..وخیلی سفارش های دیگه که دقیق به همشون گوش می کردم و به حافظم می سپردم..
بعد از اون رفتیم تو اتاق من تا وسایلم رو برای فردا جمع کنم..قرار شد فردا صبح از اینجا بریم خونه ی خودش تا چمدونش رو برداره و از همون طرف هم به مقصد شمال حرکت کنیم..
با خمیازه ی اولی که کشید از جام بلند شدم تا رختخوابش رو بندازم..
-کجا میری؟!..
–میخوام رختخوابت رو بندازم..
بلند شد..
–بشین خودم میندازم..
رفت تو اتاق..رختخواب ها رو اورد..فکر می کردم مثل همیشه جدا میندازه ولی اینبار یه تشک دونفره اورده بود..
از زور هیجان دستام می لرزید..به هم فشارشون دادم..تشک رو پهن کرد و ملحفه کشید روش..
نشست رو تشک..داشت دکمه های پیراهنش رو باز کرد..لامپ رو خاموش کردم..به طرفش رفتم..روی تشک نشستم..
پیراهنش رو در اورد..نور مهتاب به داخل اتاق تابید..یه زیرپوش رکابی سفید تنش بود..گیره م رو باز کردم..نمی دونستم امشب می خواد چطور تموم بشه..برای همین هیجان داشتم..
طبق عادت هر شبم تو موهام دست کشیدم و ریختم یک طرف شونه م .. دراز کشیدم..پتوم رو انداختم روم..
نگاهش کردم..دستش رو گذاشته بود رو زمین و بهش تکیه داده بود..با لبخند نگاهم می کرد..
توی اون فضای نیمه تاریک هم می شد فهمید که نگاهش چقدر شیطونه..
-نمی خوای بخوابی؟!..
–چرا می خوابم..
-خب بخواب دیگه..
لبخندش پررنگ تر شد..
–چشــــم..
در کمال تعجب گوشه ی پتوم رو زد بالا و اومد زیر پتوی من خوابید..شونه م رو گرفت و بلندم کرد..دستشو گذاشت زیر سرم..اون یکی دستش رو هم دورم حلقه کرد..
بازوهام برهنه بود..بازوهای اریا هم برهنه بود..گرمای وجودش رو به من منتقل می کرد..از حرارت اغوشش تنم گرم شده بود..
لباش رو به گوشم نزدیک کرد..لاله ی گوشم رو بوسید..باران بوسه هاش شروع شد..صورتم رو غرق بوسه کرد..
منو برگردوند سمت خودش..روبه روی هم بودیم..چشم تو چشم..
سرشو فرو کرد تو موهام..نفس عمیقی کشید..
زمزمه کرد :عاشق عطر موهاتم بهارم..
گرمی نفس هاش لابه لای موهام می پیچید..گردنم رو بوسید..در همون حال بازوهام رو نوازش می کرد..
خدایا وجودش پر از حرارته..دستاش پوست تنم رو ذوب می کنه..بهم گرما می بخشید..این گرما و حرارت بهم ارامش می داد..
روم خم شد..نگاهم تو نگاهش گره خورده بود..چشم ازش بر نمی داشتم اون هم همینطور..
صورتشو اورد پایین..حرارت واقعی..به روی لبهاش بود..با بوسه ای که بر لبم زد این رو با تمام وجود حس کردم..
چند بوسه ی اروم بر لبم زد..بعد از اون با ولع شروع به بوسیدنم کرد..
به طوری که هم خودم نفس کم اورده بودم هم اریا..عشقمون گرم بود..وجودمون رو به اتیش می کشید..
لبام رو ول کرد..نفس نفس می زد..در همون حال زیر گوشم با صدای لرزانی گفت :بهار..عزیزم..من..
زمزمه وار گفتم :تو چی اریا؟!..
صورتشو به صورتم مالید و گفت :نمی تونم..نمی خوام..الان نه..
هنوز نفس نفس می زد..چی رو داره سرکوب می کنه؟!..نیازشو؟!..
-چی رو نمی خوای اریا؟!..مگه امشب..
–نه بهار..اینجوری نه..
زیر چونه م رو بوسید..
–می خوام برات جشن عروسی بگیرم..بریم ماه عسل..می خوام اولین رابطمون به یادموندنی باشه..برامون بهترین خاطره رو رقم بزنه..الان نه..الان وقتش نیست بهار..
حرفاشو قبول داشتم..فکر نمی کردم بخواد برام جشن عروسی بگیره..فکر می کردم در همین حد که به عقدش در بیام تمومه..ولی اریا در همه حال منو غافلگیرمی کرد..
-اریا من با هر نظری که تو بدی موافقم..ولی من الان زنتم..تو هم حتما نیازهایی داری..من باید برات برطرفش کنم..خب اگر..
سرشو اورد بالا..تو چشمام نگاه کرد..
زیر لب گفت :درسته..هم من به تو نیاز دارم هم تو به من..انکارش نمی کنم..سرکوبش هم نمی کنم..ولی همین که دارمت..همین که در کنارمی..همین که می تونم ازاین فاصله ی نزدیک گرمیه وجودت رو حس کنم..برام کافیه..یادته بهت چی گفتم؟ هر چیزی تو وقت خودش جذابه..عشق..دوست داشتن..محبت..این رابطه هم باید تو زمان خودش انجام بشه..اونجوری برامون بالاترین و بهترین خاطره میشه..من اینو می خوام..
اریا درست می گفت..تموم حرفاشو قبول داشتم..
-باشه..باهات موافقم..
با لبخند تو جاش نشست..زیر پوشش رو در اورد..چشمام گرد شد..
انداختش کنار تشک..وقتی نگاه منو دید زد زیر خنده..
–چرا اینجوری نگام می کنی؟!..
با تعجب گفتم :مگه نگفتی که..
انگشتشو گذاشت رو لبم..روم خم شد..
زمزمه وار گفت :گفتم رابطه ی نزدیکمون باشه برای وقتی که برات جشن عروسی گرفتم..ولی نمی تونم از گرمیه وجودت بگذرم..می خوای این رو ازم دریغ کنی؟!..اگر اذیت میشی باور کن که..
اینبار من انگشتم رو گذاشتم رو لباش..
-نه اریا..این چه حرفیه..من و تو الان زن و شوهریم..گفتی رابطه ی خیلی نزدیک رو بذاریم به وقتش..این حرفت رو قبول دارم..ولی نمی خوام مانع معاشقمون بشم..منم بهت نیاز دارم..
لبخند زد..من هم به روش لبخند زدم..
محکم منو تو اغوشش گرفت..باهام کاری نداشت..گذاشته بود به وقتش..عاشقش بودم..اینکه ادم ضعیف النفسی نبود..اینکه خوددار بود..اینکه همین امشب می تونست به راحتی کار رو تموم کنه ولی اینکارو نکرد..
دوستش داشتم..اریا فوق العاده بود..
این رفتار و اخلاقش ..باعث می شد بیش از پیش شیفته ش بشم..
اون شب تو اغوشش گم شدم..تو باران بوسه هاش غرق شدم..از گرمی وجودش جون گرفتم..
و در اخر هر دو در ارامش کامل ..در اغوش هم به خواب رفتیم..
تو مسیر شمال بودیم..هنوز هم استرس داشتم..نمی دونستم اخرش می خواد چی بشه..یا اصلا چطور تموم میشه..
اریا چندبار بین راه نگه داشت..هر دفعه یه چیزی می گرفت تا بخوریم..ولی من هیچی از گلوم پایین نمی رفت..انگارکه یه توده ی بزرگ راه گلوم رو بسته بود..
جمله ش باعث شد وحشتم چندبرابر بشه..
–رسیدیم..
سرکوچه نگه داشت..با نگاه پر از اضطرابم زل زدم به کوچه..نمی دونستم کدوم دره..همه ی خونه ها ویلایی و بزرگ بودند..
اریا با انگشت به کوچه اشاره کرد وگفت :اون در سفید رنگ رو می بینی؟..دست راست.. در چهارم..اونجا ویلای اقابزرگه..
سرمو تکون دادم..
-اره..دیدم..
لرزش صدام کاملا محسوس بود.. نگاهم کرد..
–بهار..چرا رنگت پریده؟!..
لب های خشکیده م رو با زبونم تر کردم ..نگاهمو به کوچه دوختم..
-اریا استرس دارم..نمی دونم چرا..ولی می ترسم..
چیزی نگفت..گرمی دستش رو به روی دستم حس کردم..نگاهش کردم..
با لحن پر از ارامشی گفت :نترس بهار..من که گفتم اتفاقی نمیافته..باید محکم باشی..اگر می خوای همه چیز به خوبی پیش بره نباید بشکنی..وقتی وارد خونه شدیم امکان داره با برخوردهای خوبی از جانب افراد خانواده م مخصوصا اقابزرگ رو به رو نشی..پس قوی باش و این حرف ها رو نادیده بگیر..باشه؟..
سخت بود..خیلی سخت..اینکه بشنوم و دم نزنم..ولی مجبور بودم..باید تحمل می کردم..
-باشه..
لبخند زد..ماشین رو روشن کرد..رو به روی خونه نگه داشت..هر دو پیاده شدیم..به طرف در رفت..کنارش ایستادم..
–سمت راست این باغ یه ویلای دیگه ساخته شده که کسی ازش استفاده نمی کنه..مدتی که اینجا هستیم من و تو اونجا زندگی می کنیم..درضمن مادرم و خاله م هر روز اینجان..تنها نیستیم..ویلای من هم زیاد از اینجا فاصله نداره..حتما به اونجا هم سر می زنیم..
در تایید حرفاش سرمو تکون دادم..
زنگ رو فشرد..
–کیه؟..
–باز کن مادر..
زن با خوشحالی گفت :اریا تویی مادر؟!..بیا تو..خوش اومدی..
در باز شد..اریا با لبخند دستشو گذاشت پشتم..هر دو وارد شدیم..
نگاهم روی باغ و ویلایی که در انتها قرار داشت ثابت موند..واقعا زیبا بود..
طرف راست درخت های میوه..طرف چپ هم پر ازدرخت بود..
در انتها ویلایی با نمای سفید خودنمایی می کرد..
–بریم تو..
حرکت کردیم..به ویلا نزدیک تر می شدیم از اونطرف هم اضطرابم بیشتر می شد..اریا دستمو تو دستش گرفت..گرم بود..ولی دست من از یه تیکه یخ هم سردتر بود..
زیر گوشم گفت :اروم باش..
ای کاش می شد اروم باشم..ولی..
در ویلا باز شد..یک زن میانسال از ویلا خارج شد..با خوشحالی به اریا نگاه کرد ..
دهان باز کرد حرفی بزنه که نگاهش به دست من و اریا افتاد..اریا فشار خفیفی به دستم داد..
با لبخند رو به مادرش گفت :سلام مادر..به به چه استقبال گرمی..
ولی مادرش بی توجه به اریا نگاهش رو به من دوخته بود..
زیر لب سلام کردم..جواب نداد..
من من کنان در حالی که نگاهش پر ازتعجب بود رو به اریا گفت :این..این دختر کیه اریا؟!..چرا..
به دستامون اشاره کرد و چیزی نگفت..انگار حالش زیاد خوب نبود..رنگش هم پریده بود..
اریا به داخل اشاره کرد و با همون صدای ارومش گفت : بریم داخل ..براتون میگم..
رو به من گفت :برو تو عزیزم..
چشمای مادرش از زور تعجب گرد شد..
زیر لب گفت :عزیزم؟؟!!..اریا..این ..
–می دونم مادر..بریم تو..من و بهار خسته ایم..داخل همه چیزو براتون میگم..
مادرش بهت زده از جلوی در کنار رفت..
اریا دستشو گذاشت پشتم..هر دو زیر سنگینی نگاه مادرش وارد ویلا شدیم.
من و اریا روی مبل..توی سالن درست کنار هم نشسته بودیم..هنوز دستمو ول نکرده بود..
توی این موقعیت هی سرخ و سفید می شدم..ولی تمام سعیم بر این بود که تابلوبازی در نیارم..
مادرش با همون لحن متعجب گفت :اریا ..پسرم زودباش توضیح بده..دارم سکته می کنم ..
اریا خیلی ریلکس به من اشاره کرد و گفت :معرفی می کنم..عروستون بهار..
به مادرش اشاره کرد وگفت :بهارجان ایشون هم مادرم هما هستند..
لبخند زدم و نگاهش کردم..
-خوشبختم..
ولی مادرش با دهان باز نگاهش روی منو اریا می چرخید..
بهت زده گفت :چ..چی گفتی؟!..عروس من؟!..
–درسته..من و بهار ازدواج کردیم..همین دیروز عقد کردیم..
–ولی..اخه..این چطور ممکنه؟!..اریا..اقابزرگ..
میان حرفش پرید وگفت :اقابزرگ خونه ست؟..
–نه..بیرونه..الاناست که پیداش بشه..توروخدا همه چیزو بگو ..تا سکته نکردم بگو اینجا چه خبره؟!..
اریا در کمال خونسردی همه چیز رو برای مادرش تعریف کرد..
البته همه چیز که نه..همون چیزهایی که قرار بود بگه..مادرش لحظه به لحظه متعجب تر می شد..
اریا سکوت کرد..همه چیز رو گفته بود..
— این تموم ماجرا بود..الان بهار عروس شماست..مادر می خوام باهاش همون رفتار رو داشته باشید که ازتون توقع دارم..منطقی و اروم..
مادرش سکوت کرده بود..زل زده بود به من..نگاهش سنگین بود..سرمو انداختم پایین..
صدای گرفته ی مادرش رو شنیدم :همیشه ارزوم بود عروسیتو ببینم پسرم..اینکه دست عروسمو بگیری بیاری تو خونه ت..ولی هیچ وقت فکرشو نمی کردم اینطور بشه..اریای من اهل اینکارا نبود..نکنه به خاطر حرف های اقابزرگ اینکارو کردی؟!..
سرمو بلند کردم..به اریا نگاه کردم..خونسرد بود..
با لحن قاطعی گفت :این چه حرفیه مادر؟..ازدواجه من و بهار از روی عشق بود..مگه بچه م که به خاطر سر باز زدن از دستورات اقابزرگ دست به چنین کاری بزنم؟..ازدواج که بچه بازی نیست..
مادرش نفس عمیقی کشید..لبخند کمرنگی زد..از جاش بلند شد..به طرفم اومد..رو به روم ایستاد..
دست اریا رو ول کردم..از جام بلند شدم..سرم پایین بود..
صدای اروم و مهربونش رو شنیدم..
–سرتو بالا بگیر دخترم..
سرمو بلند کردم..نگاهش کردم..اشک تو چشمام حلقه بسته بود..
به گونه م دست کشید..نگاهش مهربون بود..
–اریای من انتخاب اشتباه نمی کنه..بچه م رو می شناسم..امیدوارم همینطور باشه که خودش میگه ..
لبخند زدم..اریا هم از جاش بلند شد..
رو به مادرش گفت :مطمئن باشید همینطوره مادر..بهار دختر فوق العاده ایه..کم کم باهاش اشنا می شید..اون موقع پی به حرفای من می برید..
صدای در اومد..لبخند از روی لب های مادرش محو شد..
رنگش پریده بود..
با صدای مضطرب و لرزانی گفت :اقابزرگ اومد..وای خدا بخیر کنه..
رو به اریا گفت :برید بالا تو یکی از اتاق ها..فعلا نباید اقابزرگ شماها رو ببینه..الان زنگ می زنم هاله هم بیاد..باید با اقابزرگ حرف بزنیم..زودباشید..الان میاد تو..
صدای باز شدن در ویلا رو شنیدیم..
اریا بی معطلی دستمو گرفت و به طرف پله ها رفت..
قبل از اینکه اقابزرگ وارد سالن بشه ما از پله ها بالا رفتیم..
فصل چهاردهم
در یکی از اتاق ها رو باز کرد..رفتیم تو..در رو بست..
هر دو نفس نفس می زدیم..
اریا یک دفعه زد زیر خنده..نگاهش کردم..
با خنده گفت :عجب موش وگربه بازی شده..
اروم خندیدم و چیزی نگفتم..نگاهی به اتاق انداختم..دور تا دور دیوار اتاق پر از قاب عکس بود..یه ساعت قدیمی بزرگ هم گوشه ی دیوار بود..
داشتم یکی یکی قاب عکسا رو نگاه می کردم که گرمی دست های اریا رو دور کمرم حس کردم..از پشت چسبید بهم..سرمو به سینه ش چسبوندم..حلقه ی دستاشو تنگ تر کرد..
-اریا تا کی مجبوریم اینطور نقش بازی کنیم؟!..
نفس عمیقی کشید وگفت :تا وقتی اقابزرگ از خر شیطون به خیر و خوشی پیاده بشه..
لبخند زدم ..
تقه ای به در خورد..از هم فاصله گرفتیم..
اریا به طرف در رفت..مادرش پشت در بود..
بدون اینکه نگاهم کنه با صدای ارومی رو به اریا گفت :بیا بیرون کارت دارم..
اریا چند لحظه به مادرش نگاه کرد..
برگشت و رو به من گفت :زود بر می گردم..در رو از تو قفل کن..
-باشه..
نگاهم نگران بود..همین که ازاتاق رفت بیرون در رو قفل کردم..
سرتا پام می لرزید..از رودررو شدن با اقابزرگ وحشت داشتم..
کسی که پدرم رو کشته بود..حق نبود..نه..این کار درست نبود..قانون باید پدرم رو مجازات می کرد نه اقابزرگ..
این قانون اقابزرگ رو قبول نداشتم..با این حال طبق وصیت مادرم باید عمل می کردم..
1 ساعت از رفتن اریا می گذشت..ولی اریا هنوز برنگشته بود..
*******
مادرش در اتاق را بست..به اریا نگاه کرد..
–اقابزرگ فهمیده اومدی..ماشینت رو جلوی در دیده..بهش گفتم رفتی بالا استراحت کنی..می خواد ببینت..
اریا به تکان دادن سر اکتفا کرد..مادرش به او خیره شده بود..نگاهش مشکوفانه بود..
اریا :چیزی شده؟!..
مادرش با شک نگاهش کرد و گفت :اریا من مادرتم درسته؟!..
-البته..
–من بزرگت کردم..از اب و گل درت اوردم..تو پسرمی..می شناسمت..می دونم همینجوری دست یه دختر رو نمی گیری بدون اجازه ی من و پدرت ببری عقدش کنی..بعد هم بیاریش تو خونه ت..
-چه می خوای بگی مادر؟!..
–تو داری یه چیزی رو از من پنهون می کنی..حقیقت رو بگو اریا..
-من که همه چیز رو گفتم..ناگفته ای باقی نمونده..مگه شما بهار رو قبول نکردید؟..
-نه..هنوز قبولش نکردم..
اریا متعجب گفت :پس اون حرفا که..
میان حرفش پرید وگفت :اره..اون حرفا رو جلوی اون دختر زدم..فقط برای اینکه شخصیتت رو زیر سوال نبرده باشم..چون فکر می کردم پسرم عاقله..نمی خواستم جلوی اون دختر شخصیت و غرورت خورد بشه..ولی الان که فقط من و تو توی این اتاق هستیم..می خوام از زبونت حقیقت رو بشنوم..بگو چرا اینکارو کردی؟..
اریا کلافه دستی به موهایش کشید..
نگاهش را به زمین دوخت و گفت :چه کاری؟!..
–چرا بدون اجازه ی من و پدرت عقدش کردی؟!..اصلا این دختر کیه؟!..
نفسش را بیرون داد..به مادرش نگاه کرد..با لحن جدی گفت :این دختر همسر منه..اینکه چرا اینکارو کردم باید بگم چون عاشقشم..مادر من بهار رو دوست دارم..بحث امروز و دیروز نیست..خیلی وقته فهمیدم دوستش دارم..اون از همه ی مشکلات من خبر داره..می دونه اقابزرگ مخالف ازدواج من با هر کسی جز بهنوشه..می دونه الان همه بهنوش رو نامزد من می دونند..اون دختر با من تو تمام مشکلاتم بوده..توی این مدت خیلی بلاها به سرمون اومده..ولی هر مشکلی رو از سر راهمون برداشتیم..فقط به خاطر عشق و احساسی که بینمون بوده..
-اینها دلیل نمیشه که دست این دختر رو بگیری وبدون اجازه ی بزرگترت ببری عقدش کنی..
– مادر من اریام..31 سالمه..می تونم برای خودم..برای زندگی و اینده م تصمیم بگیرم..پسر 20 ساله نیستم که یکی هوامو داشته باشه..
هما رو به رویش ایستاد..به پسرش نگاه کرد..
–اریا عوض شدی..یادمه همیشه تا اسم یه دختر رو برای ازدواج جلوت میاوردم بدون اینکه جوابمو بدی از زیرش در می رفتی..هربار سر همین موضوع باهات بحثم می شد..ولی تو زیر بار نمی رفتی..تو روی اقابزرگ ایستادی..کاری کردی که هیچ کس نتونست انجام بده..برای چی اریا؟!..برای کی؟!..
اریا با صدای نسبتا بلندی گفت :به خاطر عشقم مادر..به خاطر بهار..اون موقع که جلوی اقابزرگ ایستادم هنوز عاشقش نشده بودم..هنوز نمی دونستم می تونم دل ببندم..انقدر اطرافیانم بهم تلقین می کردن که قلبم از سنگه و هیچ چیز درش نفوذ نمی کنه که خودم باورم شده بود..
به قلبش اشاره کرد وادامه داد :این قلب از سنگ نبود مادر..روح داره..خون درش جریان داره..این قلب احساس حالیشه..تونست عشق رو در خودش جای بده..انقدر بهار رو دوست دارم که به خاطرش از جونم هم می گذرم..نه اقابزرگ و نه هیچ کس دیگه نمی تونه جلوی من رو بگیره..هر کس به بهار احترام نذاره..هر کس بخواد اذیتش کنه..هر کس باعث رنجشش بشه..باید قیده اریا رو هم بزنه..این حرف اخرم بود مادر..
با قدم های بلند از اتاق خارج شد..
هما مات و مبهوت سرجایش ایستاده بود..باورش نمی شد..پسرش..اریا..این حرف ها را زده باشد..
ناخداگاه لبخند کمرنگی روی لبانش نقش بست..
رفتار اریا او را یاد برادرش ماهان می انداخت..او هم به سرسختیه اریا بود..در عشق ثابت قدم بود..محکم می ایستاد و از عشقش دفاع می کرد..
هنوز هم استقامت های برادرش در مقابل اقابزرگ را فراموش نکرده بود..
زیر لب زمزمه کرد :بچه ی حلال زاده به داییش میره..ولی از خدا می خوام سرنوشتش مثل ماهان نشه..خدا همیشه پشت و پناهش باشه..تقدیر رقم می خوره..دست ما نیست..نمیشه باهاش جنگید..هر چی قسمت باشه همون میشه..
تقه ای به در خورد بعد از اون صدای اریا رو شنیدم..
-باز کن بهار..
سریع در رو بازکردم..اومد تو..نگاهم کرد..
لبخند زد و گفت :اقابزرگ فهمیده من اینجام..هنوز از حضور تو خبر نداره..من میرم پایین ..ظاهرا می خواد منو ببینه..
با نگرانی نگاهش کردم وگفتم :باشه برو..ولی مواظب خودت باش..
اروم خندید وگفت :نترس.. اقابزرگ اونقدرها هم ترسناک نیست..کاری با من نداره..زود بر می گردم..
سرمو تکون دادم..از اتاق بیرون رفت..ولی من هنوز نگرانش بودم..
هم نگران اون و هم نگران اوضاعی که درش بودیم..
واقعا سخت بود..این اضطراب ها..استرس و تشویشی که به جونم افتاده بود..واقعا عذاب اور بود..
خدایا همه چیز رو بخیر بگذرون..
*******
اریا از پله ها پایین رفت..می دانست اقابزرگ اکثر مواقع کجا می نشیند..
بالاترین جای سالن روی صندلی مخصوصش نشسته بود..
رنگ نگاه اریا جدی بود..حالت صورتش سخت و سرد بود..لحنش خشک بود..
نباید خودش را ببازد..بازی تازه شروع شده بود..
رو به روی اقابزرگ ایستاد..
-سلام..
به عصایش تکیه داده بود..نگاه سردش را به اریا انداخت..با تکان دادن سر جوابش را داد..
اریا در دل پوزخند زد..هیچ وقت نشده بود که اقابزرگ جواب سلام کسی را درست و حسابی بدهد..واقعا ادم مغروری بود..
با دست به صندلی اشاره کرد :بنشین..
روی صندلی نشست..پا روی پا انداخت..
نگاه هر دو به یکدیگر جدی بود..
–می دونم که از موضوع نامزدیت با بهنوش خبر داری..
اریا با لحنی قاطع و در عین حال ارامی گفت :بهنوش نامزد من نیست..
اقابزرگ نگاه تندی به او انداخت..
–لازم نمی بینم حرف های گذشته رو دوباره تکرار کنم..پس ساکت شو و حرف اضافه هم نزن..
-حرف اضافه؟!..هه..شما مگه به کسی اجازه می دید حرف بزنه که حالا این چند کلمه رو حرف اضافه می خونید؟..
با صدای بلندی گفت :اریا..بیش از حد گستاخ شدی..
-نه اقابزرگ..خودتون خوب می دونید من اهل گستاخی نیستم..می خوام حرفمو بزنم..سرخود رفتید جلو و بهنوش رو خواستگاری کردید..باز هم به اختیار خودتون رفتید انگشتر دستش کردید و بدون اجازه ی من ما رو نامزد هم اعلام کردید..من این وسط چه نقشی داشتم؟..اسمم داماد بوده ولی چه دامادی که تو شب نامزدیش حضور نداشته؟..اصلا این نامزدی رسمیت نداشته..
–نمی خوام حرفی بشنوم..اون شب خودت نیومدی..مردم مسخره ی ما نیستند..بهنوش لیاقتت رو داره..از خانواده ی سرشناسیه..شما با هم نامزد هستید..
-ولی من از این دختر خوشم نمیاد..هیچ وجه اشتراکی با هم نداریم..
اقابزرگ با پوزخند نگاهش کرد وگفت :دنبال عشقی؟..پسر جون این حرفا همه ش کشکه..عشق و علاقه چیه؟..من میگم بهنوش برای تو مناسبه بگو چشم و دیگه هم حرفی نباشه..
اریا از جایش بلند شد..نگاه سخت و جدیش را در چشمان اقابزرگ دوخت..
با لحن قاطع و محکمی گفت :تو سرنوشت من فقط یک زن وجود داره نه دوتا..
–اره..فقط یک زن..اون هم بهنوشه..
-نه..
انقدر بلند و صریح این کلمه را بیان کرد که اقا بزرگ را به شدت متعجب ساخت..
اریا ادامه داد :بهنوش اون کسی نیست که توی زندگی و سرنوشت من نقش داره..
نگاه مشکوکی به او انداخت..لحنش.. مشکوک بودن نگاهش را تایید می کرد..
–اریا چی می خوای بگی؟!..
-من ..
-سلام..
هر دو متعجب برگشتند..اقابزرگ با دیدن بهار نگاهش پر از تعجب شد..
رو به اریا با تحکم و صدای بلندی گفت :اریا..این دختر کیه؟!..
نگاه اریا به بهار بود..بهار سرش را پایین انداخت..دستانش را مشت کرده بود..از حالتش می شد فهمید که استرس دارد..
اریا به طرفش رفت..جلوی دیدگان متعجب و پر از خشم اقابزرگ دست یخ زده ی بهار را گرفت..
با صدای بلند رو به اقابزرگ گفت :این دختر..همسرمنه..بهار..
صدای فریاد اقابزرگ باعث شد بهار با وحشت دست اریا را فشار دهد..
اریا زیر لب با لحن خونسردی گفت :بهار اروم باش..ضعف نشون نده..
ولی دست خودش نبود..
صورت اقابزرگ سرخ شده بود..به عصایش تکیه داد و از جایش بلند شد..
صورت اقابزرگ از زور عصبانیت سرخ شده بود..دیگه نمی خواستم مخفی بشم..تا به کی؟..بالاخره باید با واقعیت ها رو به رو می شدم..
جلوی اریا ایستاد..به عصاش تکیه داد..نگاه تیز و دقیقی به هر دوی ما انداخت..اریا هم با جسارت تو چشماش خیره شده بود..
اقابزرگ زیرلب رو به اریا غرید :یک بار دیگه بگو.. چه غلطی کردی پسر؟..
–بهار زنه منه..
فریاد زد :خفه شو..
بعد از اون هم سیلی محکمی تو صورت اریا زد..صورت اریا به طرف راست برگشت..جیغ خفیفی کشیدم و بازوش رو فشردم..اشک تو چشمام جمع شد..
زیر لب صداش کردم :اریا..
دستشو اورد بالا..سکوت کردم..صورتشو برگردوند..جای دست اقابزرگ روی صورتش مونده بود..
عصبانی شده بودم..اخه این مرد به چه حقی به صورت اریا سیلی می زد؟!..چرا با نوه ش اینطور برخورد می کرد؟!..
مادرش به طرفمون اومد..کنارش ایستاد..نگاه نگرانش رو به اریا دوخت..
به اقابزرگ نگاه کردم..نباید ضعف نشون بدم..من اینجام که دل سنگی این مرد رو نرم کنم..کاری کنم دلش به رحم بیاد..باید بتونم..
اریا رو به اقابزرگ گفت :اقابزرگ این یک حقیقته..من و بهار ازدواج کردیم..تنها زن توی زندگی من این دختره..
اقابزرگ با دست به در ویلا اشاره کرد و داد زد :از خونه ی من برو بیرون..دیگه نوه ای به اسم اریا ندارم..همه چیز تموم شد..
خونسرد گفت :نه..من از این خونه نمیرم..
هم مادرش و هم اقابزرگ هر دو متعجب نگاهش کردند..
اریا ادامه داد :من و همسرم مدتی تو ساختمون اون طرف باغ زندگی می کنیم..یادتون که نرفته..3 دونگ این ویلا به نام عزیزجون بود اون هم به نام من زد..اون ساختمون برای منه و من و همسرم می خوایم فعلا اونجا زندگی کنیم..
دهان همه باز مونده بود..نمی دونستم اون ساختمونی که اریا ازش حرف می زد متعلق به خود اریاست..
از چشمان سرخ اقابزرگ خشم و عصبانیت شعله می کشید..
با حرص گفت :خیلی خب..برو تو ساختمون خودت زندگی کن..ولی نمی خوام طرف ویلای من پیداتون بشه..فراموش نکن که من دیگه نوه ای به اسم اریا ندارم..این رو هم بدون از اینجا موندن پشیمون میشید..شک نکن..
عصازنان با قدم های کوتاه از پله ها بالا رفت..
مارش گفت :اریا این چه کاریه؟!..چرا می خوای اینجا زندگی کنی؟!..عقلت رو از دست دادی پسر؟!..
–نه مادر عقلم سرجاشه..اقابزرگ باید بهار رو بپذیره..ما اینجا می مونیم تا زمانی که اقابزرگ خودش شخصا این رو اعلام کنه..حرف های امروزش رو جدی نمی گیرم..می دونم عصبانی شده..
–ولی پسرم می دونی که اقابزرگ هیچ وقت از تصمیمش بر نمی گرده..
–اره میدونم..ولی من هم تلاش خودمو می کنم..شما نگران نباشید مادر..خودم همه چیز رو درست می کنم..
مادرش نیم نگاهی به من انداخت و سرشو تکون داد..
اه کشید وگفت :نمی دونم والا..خدا اخر و عاقبت این ماجرا و ختم بخیر کنه..من برم ببینم حالش بد نشده باشه..
–باشه..من و بهار هم میریم تو ساختمون اونطرف باغ..
مادرش لبخند کمرنگی زد و گفت :امان از دست تو..عین خیالت هم نیست نه؟!..تو هم یک دنده ولجبازی..
سرش را تکان داد و از پله ها بالا رفت..
اریا با لبخند نگاهم کرد..دستمو گرفت..رفتیم بیرون..به سمت راست رفت..
دستمو از تو دستش در اوردم..با تعجب نگاهم کرد..سرجام ایستادم..
–چیزی شده؟!..
-اریا..من نمی تونم با این مسئله کنار بیام..
–کدوم مسئله؟!..
-اینکه در مقابل اقابزرگ قد علم کنی..هرچی باشه اون بزرگتره..احترامش هم واجبه..من این کار رو درست نمی دونم..
اریا کمی سکوت کرد..
–نه بهار..مطمئن باش من کار اشتباهی نمی کنم..درضمن من بهش توهین نکردم..فقط از حقم دفاع کردم..
-ولی تو امروز به خاطرمن سیلی خوردی..به خاطر من این جنگ و دعوا به پا شد..
کلافه شده بود..رو به روم ایستاد..
–بهار قبلا هم بهت گفته بودم..اینکه مطمئن باش استقبال گرمی ازمون نمیشه..من اقابزرگ رو می شناسم..نگران چیزی نباش..
-ولی اون گفت که تو دیگه نوه ش نیستی..
اروم خندید و دستشو دور شونه م حلقه کرد..حرکت کرد..من هم باهاش همقدم شدم..
–عزیزم اقابزرگ تو اوج عصبانیت یه حرفی می زنه بعد هم خیلی زود پشیمون میشه..درسته..شاید تو این یه مورد به این راحتی کوتاه نیاد..ولی اون هم ادمه..بالاخره یه کاریش می کنیم دیگه..اولین قدم رو برداشتیم..اینکه اینجا بمونیم..بقیه ش هم انشاالله درست میشه..
-واقعا این ساختمون ماله تو ِ ؟
رو به روی ساختمون ایستادیم..طرح بیرونش جالب بود..به سبک خونه های شمالی ساخته شده بود..3 تا پله می خورد ..رفتیم بالا توی ایوون ایستادیم..
به اطراف نگاه کردم..فوق العاده بود..
–عزیزجون قبل از مرگش 3 دونگ این باغ رو به نام من زد..اقابزرگ ملک و املاک زیاد داره..ولی من از این قسمت باغ خیلی خوشم میاد..برای همین گفتم که این ساختمون ماله منه..یه باغ دیگه هم هست که واقعا براش زحمت کشیدم..به قول نوید یه تیکه از بهشته..با دستای خودم ابادش کردم..حتما یه روز می برم نشونت میدم..به نام اقابزرگه..هر کار کردم ازش بخرم قبول نکرد..بهم گفت با بهنوش ازدواج کن بهت میدم ولی من زیر بار نرفتم..
-با اینکه انقدر دوستش داری زیر بار نرفتی؟..
تو چشمام زل زد و با لحن گیرایی گفت : انقدر که تو برام مهمی اون باغ اهمیت نداره..
لبخند زدم وگفتم :پس الان هم باید بی خیالش بشی؟!..
نگاهم کرد..لبخند خاصی زد و اروم گفت :عمرا..من اون باغ رو به دست میارم..اونجا برام پر از خاطره ست..از دوران کودکی نوجوانی و جوانی..
تصمیم دارم هر وقت ماله من شد برای زندگی بریم اونجا..فعلا اینجا هستیم تا پایان نقشه بعد هم میریم خونه ی من..اگر خدا خواست و اون باغ قسمتمون شد برای همیشه میریم اونجا..
با لبخند سرمو تکون دادم..
دستشو گذاشت پشتم و گفت :خب خانمی بریم تو که کلی کارداریم..بعد هم برم چمدونامون رو از پشت ماشین بیارم..
-باشه..
وارد خونه شدیم..داخلش هم بزرگ بود ولی معلوم بود خیلی وقته تمیز نشده..
گرد و خاک روی کل اثاثیه نشسته بود..
باید یه خونه تکونی حسابی می کردیم..
خونه تکونی تا شب طول کشید..اریا رفت از بیرون غذا گرفت ..مادرش برامون غذا اورد ولی اریا قبول نکرد..
داشتم ظرف غذا رو از روی میز بر می داشتم ..در همون حال نگاهی به اطرافم انداختم..
خونه از تمیزی برق می زد..عالی شده بود..
اریا داشت با تلویزیون ور می رفت..همه ی شبکه ها برفک نشون می داد..
ظرفا رو گذاشتم تو اشپزخونه و برگشتم..روی مبل دونفره ای نشستم و نگاهش کردم..
-اریا..
هنوز با تلویزیون درگیر بود..
–جانم..
-همه ی این وسایل رو خودت خریدی؟!..
تلویزیون رو خاموش کرد..از جاش بلند شد و به طرفم اومد..کنارم نشست..دستاشو دور شونه م حلقه کرد..
–نصف بیشترش رو اره..
هر دو سکوت کرده بودیم..
سوالی که مدت ها ذهنم رو به خودش مشغول کرده بود رو به زبون اوردم..
-تو از کجا فهمیدی که اقابزرگ قاتله پدرمه؟!..
سکوت کوتاهی کرد وگفت :از زبون خودش شنیدم..
با تعجب نگاهش کردم که ادامه داد :مستقیما بهم نگفت..توی اتاقش بود..لای در باز بود..داشتم از جلوی اتاقش رد می شدم که صداش رو شنیدم..از همونجا نگاهش کردم..قاب عکس داییم رو گرفته بود تو دستاش وباهاش حرف می زد..می گفت که سامان سالاری تقاص خون ریخته شده ی تو رو پس داد..
می دونستم سامان سالاری قبلا توی این خونه زندگی می کرده..حتی چهره ش رو یادمه..ولی نمی دونستم اون داییم رو کشته و اقابزرگ هم انتقام گرفته..بین حرفاش همه چیز رو فهمیدم..
-عکس العملت چی بود؟!..
نفس عمیقی کشید و منو به خودش فشرد..
–چکار می تونستم بکنم؟..من مرد قانونم..درسته..ولی نمی تونستم به دستای پدربزرگم دستبند بزنم و بندازمش تو زندان..هم مدرکی نداشتم و هم اینکه ابروی خانواده می رفت..اقابزرگ.. بزرگ خاندان کامرانیه..اگر به جرم قتل دستگیرش می کردم..
نفسش رو داد بیرون و ادامه داد :نمی دونم بهار..توی اون لحظه مغزم کامل قفل کرده بود..گیج شده بودم..حرفای اقابزرگ برام بی معنا ومفهوم بود..ولی کم کم برام جا افتاد و پی به حقیقت ماجرا بردم..
وقتی اسم پدرت رو گفتی برام اشنا بود..بعد که فکرکردم فهمیدم کی هستی..من پدرت رو به خاطر می اوردم..مرد خوبی بود..اون و دایی ماهان هیچ وقت از هم دور نمی شدند..رفتارش متین و اروم بود..اصلا باورم نمی شد چنین کاری ازش سر زده..موضوع پیچیده شده بود..ولی قضیه ی تو فرق می کرد..من ساکت ننشستم..در موردت تحقیق کردم..دیدم اونی که فکر می کردم نیستی..بعدش هم که با مادرت حرف زدم وبه یقین رسیدم..
سکوت کرد..داشتم به حرفاش فکر می کردم..من هم گیج شده بودم..
با شنیدن صدای در هر دو نگاهمون به اون سمت چرخید..
اریا از کنارم بلند شد و گفت :کیه؟!..
-منم اریا..باز کن..
مادرش بود..در رو باز کرد..داخل نیومد..
از همون جلوی در گفت :بیا اقابزرگ کارت داره..پدرت هم اومده..
اریا چند لحظه سکوت کرد..نیم نگاهی به من انداخت..
رو به مادرش گفت :باشه..بریم..
وقتی خواست درو ببنده با لبخند نگاهم کرد و سرشو تکون داد ..
چند دقیقه نشستم دیدم برنگشت رفتم تو اشپزخونه تا ظرفا رو بشورم..
همه ش به این موضوع فکر می کردم که اگر اقابزرگ از موضوع قتل پسرش ماهان خشمگینه منم هستم..خب پدر من هم کشته شده بود..به دست همین مرد..
ولی من طلبی ازش نداشتم..پدر من به ناحق یک جوون رو کشته بود..نمک خورده بود و نمکدون شکسته بود..اقای کامرانی دستشو گرفته بود وکمکش کرده بود..ماهان براش عین برادر بود..
ولی پدر من این خانواده رو نابود کرد..داغ یک جوون رو به دلشون گذاشت..پدرش هم داغ پدرم رو به دل ما گذاشت..این هم حق نبود..پس قانون برای چیه؟..به قول اریا موضوع پیچیده ست..نمی دونم باید شرمنده باشم یا از کسی متنفر بشم..
شیر اب رو بستم..داشتم دستامو با حوله خشک می کردم که یهو برقا قطع شد..سرجام میخکوب شدم..
هنوز از شوک رفتن برق ها در نیومده بودم که با شنیدن صدای پنجره ی اشپزخونه که محکم خورد به دیوار جیغ کشیدم..
فصل پانزدهم
تاریک بود..نمی تونستم دراشپزخونه رو پیدا کنم..دستمو به دیوار گرفتم..
قلبم تند تند می زد..وحشت کرده بودم..اشک صورتمو خیس کرده بود..
باد بدی می وزید..پنجره باز وبسته می شد..
بالاخره در رو پیدا کردم..اومدم بیرون..با تعجب دیدم از بیرون نور می زنه تو خونه..مگه برقا قطع نشده؟!..
فضا هنوز تاریک وترسناک بود..با پاهای لرزون رفتم کنار پنجره از پشتش داشتم بیرون رو نگاه می کردم..
اره ..تو ویلای اقابزرگ برق بود..یک دفعه سایه ی یک مرد افتاد روی زمین..درست زیر پنجره ..
همچین جیغ کشیدم و رفتم عقب که از بلندی صدام وحشتم چندبرابر شد..
نفس نفس می زدم..سایه روی پنجره افتاد..
عقب عقب رفتم..پشتم محکم خورد به میز..درد بدی توی کمرم پیچید..از زور درد و وحشت بلند بلند گریه می کردم..
جیغ زدم :اریــا..اریا..
مرتب صداش می زدم..دستمو به کمرم گرفته بودم..خیلی درد می کرد..رو زمین دولا شدم..در با صدای بلندی باز شد..
دیگه حال خودم رو نمی فهمیدم..شروع کردم به جیغ زدن..همچین جیغ و داد می کردم که حس می کردم هر ان امکان داره قلبم وایسته..
گلوم درد گرفته بود..به سرفه افتاده بودم..گرمیه دست هایی رو به دور بدنم حس کردم..بلندتر جیغ کشیدم..مشتمو گره کردم و به سر وصورتش زدم..
با هق هق گفتم :ولم کن..چی از جونم می خوای..ولم کن لعنتی..
صداش رو شنیدم :منم بهار..اریا..اروم باش دختر..
با شنیدن صداش انگار ابی که رو اتیش ریخته باشی..اروم شدم.. ولی هنوز می لرزیدم..
رفتم تو بغلش..دستاشو دورم حلقه کرد..محکم چسبیده بودم بهش و هق هق می کردم..
زیر لب اسمش رو صدا می کردم..
روی موهامو بوسید و گفت :جانم خانمی..اروم باش..الان برقا وصل میشه..به سرایدار گفتم وصل کنه..
با گریه گفتم :مگه اینجا چند تا کنتور برق داره؟!..چرا ویلای اقابزرگ برق داشت ولی اینجا..
ادامه ندادم..صدام گرفته بود..گلوم می سوخت..
همون موقع برقا وصل شد..
اریا دستمو گرفت و خواست کمک کنه تا پاشم ولی همین که تکون خوردم کمرم تیر کشید..جای ضربه درد می کرد..
دستمو به کمرم گرفتم..
صدای نگران اریا رو شنیدم..
–چی شد بهار؟!..
با ناله گفتم :کمرم..وقتی تاریک بود خوردم به میز..خیلی درد می کنه..
یک دفعه از جام کنده شدم..به خودم اومدم دیدم رو دستای اریام..
رفت سمت چپ ..اتاقمون اونجا بود..اروم منو گذاشت رو تخت..
–صبر کن الان برات قرص میارم..بخوری بهتر میشی..
رفت و با یک لیوان اب و بسته ی قرص برگشت..
یکی از تو جلد در اورد وداد دستم..با اب خوردم..
کنارم نشست..
به کمرم دست کشید وگفت :بذار ببینم چی شده..
نگاهش کردم..جدی بود..
-نه نمی خواد..فکر نکنم چیز خاصی باشه..
نگاهم کرد و گفت :دختر خوب اگر چیز خاصی نبود که اینقدر درد نمی کرد..
دستمو گذاشتم رو کمرم ولی دستمو برداشت..
گوشه ی لباسمو زد بالا..صورتمو برگردوندم..گرمی دستش رو به روی پوستم حس کردم..
–قرمز شده..یه ضرب دیدگی ساده ست..قرص تاثیر بکنه دردش از بین میره..
درست می گفت ..قرص همین الان هم داشت تاثیر می کرد..از دردم کم شده بود..
بدون هیچ حرفی گوشه ی بلوزمو گرفتم و خواستم بندازم رو کمرم..ولی نذاشت..
دستمو گرفت..با تعجب نگاهش کردم..
ولی نگاه اریا شیطون و خاص بود..
در حالی که کمرم رو نوازش می کرد و من از گرمی دستش در حال سوختن بودم گفت :رفتم اونطرف..پدرم بود ولی اقابزرگ رو ندیدم..پدرم هم شروع کرد به زدن حرف های تکراری..که چرا اینکارو کردی؟ نباید بدون اجازه ی ما عقد می کردی..
پوزخند زد وادامه داد :بدون اجازه ی من میرن واسه م خواستگاری ..تازه دختره رو نامزدم می کنند.. اونوقت من خودم حق ندارم واسه ی خودم تصمیم بگیرم..مثلا مردم..31 سالمه..نمی خوان باور کنند که می تونم همسر اینده م رو خودم انتخاب کنم..
اونطرف برق بود..وقتی اومدم بیرون صدای جیغت رو شنیدم..به طرف ساختمون دویدم..در کمال تعجب دیدم برقای ساختمون قطعه..سرایدار اونجا بود..بهش گفتم بره برق رو وصل کنه..
تنم داغ شده بود..صدای اریا هم می لرزید..
خب پسر خوب دستتو بردار بذار دو دقیقه اروم باشیم..دارم میمیرم..
با صدای مرتعشی گفتم :سرایدار جلوی ساختمون چکار می کرد؟!..
به ارومی گفت :نمی دونم..
پس اون سایه ای که دیده بودم سایه ی سرایدار بود؟!..ولی اون اینجا چکار می کرد؟!..
دستشو برداشت..مثل اینکه بیخیال شد..دردم ساکت شده بود..دیگه حسش نمی کردم..به پهلو خوابیده بودم..
برق اتاق رو خاموش کرد..دیوار کوب رو روشن کرد..پیراهنش رو در اورد..کنارم دراز کشید..
پشتم بهش بود..گرمای حضوش رو در کنارم حس می کردم..
به بازوم دست کشید ..زیر گوشم گفت :امشب باد سردی میاد..با اینکه شومینه روشنه ولی سردمه..
از حرفش تعجب کردم..اریا یه گلوله اتیش بود..تنش داغ بود..پس چرا میگه سردمه؟!..
-مطمئنی؟!..
زمزمه وار گفت :اره..واقعا سرده..
پتو رو کشید رومون..هنوز پشتم بهش بود..
چسبید بهم و به همون ارومی گفت :وقتی هم ادم سردش میشه توی اون لحظه چی می چسبه؟!..
اروم خندیدم و گفتم :یه لیوان نوشیدنی داغ..
خندید و لاله ی گوشم رو بوسید..
— نه شیطون..اینجور مواقع یه اغوش گرم به صد تا نوشیدنی داغ می ارزه..حالا می خوای از سرما بلرزم یا گرمم می کنی؟!..
با لبخند برگشتم و نگاهش کردم..چشماش شیطون بود..با لبخند زل زده بود تو چشمام..
صورتشو اورد پایین و زیر چونم رو بوسید..
–اینجوری نگاهم نکن بهار..
-چجوری؟!..
–نگاهت دیوونه م می کنه..کار دستمون میده..
-چه کاری؟!..
سرشو بلند کرد..هر دو زمزمه وار حرف می زدیم..
لبخند خاصی زد و گفت :چه کاری؟!..ای شیطون..
خندیدم و چیزی نگفتم..
گونه ش رو به گونه م چسبوند..دستاشو دور کمرم حلقه کرد..
–حیف که قول دادم..
-برای چی؟!..
–دلم میگه اریا بی خیاله قول ..بهار زنته..به هم نیاز دارید..تمومش کن..ولی عقلم میگه نه..مرده و قولش..حرف زدی سرش وایسا..
اروم هلش دادم..به پشت خوابید..روش نیمخیز شدم ..
موهام ریخت تو صورتش..نفس عمیق کشید..چشماشو بست..
با صدای لرزونی گفت :بهار خودتم دلت می خوادا..
اروم خندیدم..
-نه..
چشماشو باز کرد..
نگاهم کرد و گفت :پس چرا تحریکم می کنی؟!..
ابرومو انداختم بالا و گفتم :نمی دونم..
چند لحظه نگاهم کرد..صورتمو بردم جلو..
بهش نیاز داشتم..دوست داشتم یک بار هم من پیش قدم بشم..هنوز نگاهم می کرد..
لبامو گذاشتم رو لباش..هر دو چشمامون رو بستیم..
بوسیدمش..عشقمو..مرد زندگیمو..کسی رو که دیوانه وار دوستش داشتم..
اول اروم..بعد که خودش همراهیم کرد بوسه هامون گرمتر شد..اتیش می زد..
منو خوابوند رو تخت..روم نیمخیز شد..هنوز لبامو ول نکرده بود..بعد از چند لحظه لبامو ول کرد و چونه م رو بوسید..
زیر گوشم نفس زنان گفت :بهار من مردم..میگم خوددارم ولی ..یهو دیدی طاقتم تموم شد و اونوقت..
زمزمه وار گفتم :اریا..
–بهاراینجوری صدام نکن..دختر..با من اینکارو نکن..بذار به وقتش..
-من که کاریت ندارم..
لاله ی گوشم رو اروم گاز گرفت..
خندیدم..
–داری..نگو نه..می خوای؟!..
دوست داشتم سر به سرش بذارم..واسه ی همین هی ازش سوال می کردم..
-چی رو؟!..
چند لحظه تکون نخورد..یک دفعه از جاش بلند شد و زیر پوشش رو در اورد..
مات و مبهوت نگاهش کردم..با یک حرکت بلوزمو در اورد..وای خدا..
دستمو گرفتم جلوم و نگاهش کردم..لبخند خاصی روی لباش بود..
-اریا چکار می کنی؟!..
روم خم شد و زیر گوشم گفت :داری تحریکم می کنی..خب کردی..حالا نتیجه ی کارت رو ببین عزیزم..
محکم منو گرفت تو بغلش..دروغ چرا ترسیده بودم..از طرفی خنده م هم گرفته بود..
-نه..توروخدا اریا..باشه باشه دیگه تحریکت نمی کنم..بذار به وقتش..
گردنمو بوسید وبا صدای لرزونی گفت :الان وقتشه..
-نه ..مگه خودت نگفتی به موقعش؟..
–اره گفتم..
-خب..پس..الان..
–الان چی؟!..
سرشو بلند کرد وبا لبخند نگاهم کرد..
مشکوک نگاهش کردم وگفتم :داری تلافی می کنی؟!..
بلند زد زیر خنده..خوابید رو تخت..همونطور می خندید..
تو جام نشستم..بلوزمو پوشیدم..نیمخیز شده بود و اروم می خندید..
به شوخی اخم کردم و زدم به بازوش..
با لبخند گفت :حقت بود خانمی..تا تو باشی منو اینجوری تحریک نکنی..باور کن وقتی لباست رو در اوردم و نگاهم به بدنت افتاد یک لحظه کنترلمو از دست دادم و خواستم کاری کنم ولی ..
بعد که با التماس گفتی اینکارو نکن فهمیدم دارم چکار می کنم وجلوی خودمو گرفتم..
بهار من گفتم خوددارم ولی یادت نره تو زن منی و در کنارمی..این با هم بودنمون کشش من رو نسبت به تو بیشتر می کنه..دست خودم نیست..
گونه ش رو بوسیدم و با شیطنت گفتم :می دونم..منم برای همین دوست داشتم سر به سرت بذارم..
نگاهم کرد..بازومو گرفت و کشید سمت خودش..افتادم تو بغلش..شروع کرد به قلقلک دادنم..وای چیزی که من به شدت بهش حساس بودم همین بود..
انقدر التماسش کردم تا اینکه دلش به رحم اومد و ولم کرد..
اشکم در اومده بود..
–این هم تلافی..
-وای اریا از بس خندیدم دلم درد گرفته..
–تا تو باشی دیگه اینجوری سر به سر من نذاری..
با لبخند کنارش دراز کشیدم..دست راستش روانداخت رو شکمم.. سرش کنار سرم بود..
هر دوتامون چشمامون رو بسته بودیم..
به اریا فکر می کردم..به امشب..به قطع شدن ناگهانی برق و اون سایه..
ولی بیش تر از چند دقیقه تو ذهنم نموندن..
چون خیلی زود به خواب رفتم..
چشمانش را باز کرد..خوابش نمی برد..
سرش را بلند کرد..بهاربه خواب عمیقی فرو رفته بود..
نیمخیز شد..پتو را رویش مرتب کرد..
روی تخت نشست..کلافه بود..انگشتانش را لابه لای موهایش فرو برد..سرش را خم کرده بود..پاهایش را در شکم جمع کرد..
ذهنش اشفته بود..لحظه ای حرف های پدرش را فراموش نمی کرد..
(–اریا ازت توقع نداشتم..به چه حقی این کارو کردی؟!..اون دختر کیه؟!..چه کاره ست؟!..اسم ورسمش چیه؟!..خانواده ش کیا هستند؟!..چرا با ابروی خانواده بازی کردی؟..چرا من و مادرت رو نادیده گرفتی؟..
-بابا کی گفته من شماها رو نادیده گرفتم؟!..موضوعه من و بهار فرق می کنه..اتفاقاتی که بین ما افتاد و بلاهایی که به سرمون اومد..
شما اون موقع کجا بودید؟..بهار تنهاست..پدر ومادرش تو یه تصادف کشته شدند..قوم و خویشی هم اینجا نداره..همه خارج از کشورن..
دارین میگین چرا شما رو نادیده گرفتم؟!..خب منم همین سوال رو از شما دارم..شما بابا..شما چرا پسرتون رو نادیده گرفتید؟..چرا بدون اجازه ی من رفتید خواستگاری بهنوش؟..چرا از طرف من حلقه دستش کردید؟..
–هیچ کدوم از حرفاتو قبول ندارم..اقابزرگ خیر وصلاحت رو می خواد پسر..مگه حرف اشتباهی می زنه؟..
-بابا من خودم بهتر می تونم برای زندگی خودم تصمیم بگیرم..اقابزرگ بزرگه همه ی ماست و احترامش هم واجبه ولی اینها دلیل نمیشه که برای اینده و زندگی من هم تصمیم بگیره..
اقابزرگ دایی شماست و شما هم بهش احترام میذارید..پدربزرگ من هم هست و دوستش دارم..ولی هیچ وقت این اجازه رو نه به اقابزرگ و یا هر کس دیگه نمیدم که برای من تصمیم بگیره..ازتون راهنمایی می گیرم..ولی برای بهتر شدن زندگیم نه نابودیش..)
بعد از ان هم ویلا را ترک کرده بود..
هیچ وقت دوست نداشت رو در روی پدرش سینه سپر کند و این چنین با او حرف بزند..ولی انها..همه ی اعضای خانواده ش او را از حقش منع می کردند..بهار حق او بود..چون دوستش داشت..
دراز کشید..نگاهش به سقف بود..
زیر لب زمزمه کرد :نمی خواستم اینطور بشه..گیج شدم..نمی دونم باید چکار کنم..دلم می خواد همه چیز رو بسپرم به زمان و به خودم بگم درست میشه..ولی ایا میشه؟!..چجوری؟!..
طاقت نیاورد..از جایش بلند شد..به کنار پنجره رفت..گوشه ی پرده را کنار زد..بیرون را نگاه کرد..
هنوز هم فکرش درگیر بود..
یاد حرف های بهار افتاد..
(- مگه اینجا چند تا کنتور برق داره؟!..چرا ویلای اقابزرگ برق داشت ولی اینجا..
سرایدار جلوی ساختمون چکار می کرد؟!..)
کنتور این قسمت از باغ جدا بود..خود اریا اینطورخواسته بود که برق این ساختمان از ویلای اقابزرگ جدا باشد..
زیر لب گفت :یعنی کسی برق این طرف رو قطع کرده یا شدت باد باعثش شده؟!..
خب اگر به خاطر باد این اتفاق میافتاد برق کل ساختمون و اطراف قطع می شد ولی چرا فقط این قسمت از باغ قطع شده؟!..
اون سایه ای که بهار ازش حرف می زد مال سرایدار بوده یا کسی می خواسته بهار رو اذیت کنه؟!..ولی اخه چرا؟!..
سرگردان بود..سوالات در سرش رژه می رفتند و او جوابی برای انها نداشت..
جرقه ای در سرش زده شد..
بهت زده زمزمه کرد:نکنه اقابزرگ می خواسته با اینکار به بهار و من بفهمونه اینجا امنیت نداره و با اینکار اون رو بترسونه؟!..ولی اگر واقعا این کار..کاره اقابزرگ هم بوده باشه درست نیست..این چه رفتاریه؟!..
بهار زنه منه..نباید اینطور باهاش رفتار بشه..باید یه کاری بکنیم و جلوشون رو بگیریم..
ولی نه با خشونت..اگر بخوایم همینطور دست رو دست بذاریم اوضاع بدتر میشه..
تا قبل از اینکه اقابزرگ کاری بکنه باید دست به کار بشیم..
داشتیم صبحونه می خوردیم که دیدیم از بیرون صدای داد و فریاد میاد..
نگاهی بین من واریا رد و بدل شد..سریع از جاش بلند شد و رفت بیرون..من هم پشت پنجره ایستادم و بیرون رو نگاه کردم..
فقط صداشون رو می شنیدم..از بین اون همه درخت چیزی معلوم نبود..
اریا به طرف ویلا دوید..پرده رو کشیدم..خدایا یعنی چی شده؟!..
داشتم ظرفا رو می شستم که صدای در رو شنیدم..دستامو با حوله خشک کردم..
توی هال ایستادم و گفتم :کیه؟!..
فقط به در زد و جوابی نداد..مردد بودم که در رو باز کنم یا نه..
با قدمهای کوتاه به طرف در رفتم..اروم بازش کردم..با تعجب نگاهش کردم..
یه دختر جوون بود..با اخم نگاهی به سرتاپام انداخت..
با لحن بدی گفت :تو بهاری؟..
با تعجب گفتم :بله..شما من رو از کجا می شناسید؟!..با کی کار دارید؟!..
بدون هیچ حرفی دستشو گذاشت تخت سینه م وهلم داد..خوردم به در..
با کمال پررویی اومد تو خونه..نگاهی به اطرافش انداخت و سوت کشداری کشید..
–اوهــــو..هنوز ار راه نرسیده چه خونه تکونی هم کرده..
مات و مبهوت نگاهش می کردم..این دیگه کیه؟!..
نگاهم کرد..
با پوزخند و لحن بدی گفت :گرمیت نکنه با این همه خوشبختی که از من دزدیدی..
اخم کردم و گفتم :من متوجه حرفاتون نمیشم..حتما اشتباه گرفتید..بفرمایید بیرون..
رو به روم ایستاد..تو صورت هم زل زده بودیم..نگاهش پر از خشم بود..
ارایش کمرنگی به چهره داشت..چشمای قهوه ای تیره..پوست گندمی..موهاشو کج ریخته بود تو صورتش..دیگه چیزی نمونده بود شال از سرش بیافته..
با سر انگشته اشاره ش زد به سینه م و گفت :نخیر خانم..اشتباه نگرفتم..تو یه دزدی..تو نامزد من رو..اریای من رو ازم دزدیدی..به چه حقی اینکارو کردی عوضی؟!..
تعجبم دو برابر شد..پس این بهنوشه؟!..
هه..پس اومده اینجا تا مثلا به من اتهام بزنه..
به در اشاره کردم و با اخم گفتم :برو بیرون خانم..انقدر هم دزد دزد نکن..اریا الان شوهر منه و حقه منه..تا اونجایی هم که من می دونم اون هیچ نامزدی نداشت..خودش بهم گفته که بدون اجازه ش وبدون حضورش خانواده ش اومدن خواستگاریت..این نامزدی بدون حضور اریا رسمیتی نداشته..پس برو بیرون کم حرف بزن..
یقه م رو چسبید..با دستام محکم موچ دستشو گرفتم وکشیدم پایین..
داد زد :خفه شو اشغال..چه زبونی هم داری..ولی بهتره اینو بدونی خانواده ی اریا من رو دوست دارن نه تورو..هنوز هم منو نامزد اریا می دونند..بی خودی دور بر ندار..
تو چشماش زل زدم و با خونسردی گفتم :برام مهم نیست..حقیقت چیز دیگه ایه..اینکه من زن اریا هستم و این هم حرف اول رو می زنه..اینکه الان اریا ماله منه..
اتیشی شده بود..
از بیرون صدای پا اومد.. در کمال تعجب دیدم بهنوش سریع شالش رو برداشت وانداخت رو شونه ش .. خودشو پرت کرد رو زمین..بلند بلند زد زیر گریه..
خشک شده بودم..دیوونه شده؟!..
به در نگاه کردم..اریا اومد تو..
بهنوش درحالی که دستشو گذاشته بود رو گونه ش وصورتش خیس از اشک بود از جاش بلند شد..
سرشو انداخت پایین وبا هق هق و صدای ارومی به اریا سلام کرد..
اریا مات و مبهوت به من و بهنوش نگاه می کرد..با دیدن بهنوش کم کم اخماش رفت تو هم..
–تو اینجا چکار می کنی؟..کی بهت اجازه داده بیای تو؟..
بهنوش با گریه گفت :اریا خواستم بیام به زنت تبریک بگم ولی اون تا فهمید من قبلا نامزدت بودم زد تو صورتم..مگه من چکارش کردم؟!..
گریه ش شدت گرفت..
اریا با تعجب یک تای ابروشو انداخت بالا و به من نگاه کرد..
دهانم از این همه دروغ که بهنوش تحویل اریا می داد باز مونده بود..
زمزمه وار گفتم:ا..اریا..من..
بهنوش پرید وسط حرفم و با هق هق گفت :معذرت می خوام اریا..ولی این کاری که زنت با من کرد درست نبود ..اخه من که کاریش نداشتم..فقط قصدم تبریک بود همین..
به طرفش رفت..
با چشمای نمناکش زل زد تو چشمای اریا..با حالت خاصی موهاش رو زد پشت گوشش و شالش رو از روی شونه ش برداشت و انداخت رو سرش..
زمزمه وار گفت :بهت تبریک میگم..ما قسمت هم نبودیم..ولی با این حال برات ارزوی خوشبختی می کنم..همیشه دوستت داشتم..و..دارم..خداحافظ..
اریا هیچی نمی گفت..نگاهش رو از روی صورت بهنوش برداشت..
به طرف در رفت..اریا پشتش به در بود ولی من دیدم که بهنوش قبل از خارج شدن از خونه لبخند شیطانی تحویلم داد..
بعد هم در رو بست..
قدرت هیچ کاری رو نداشتم..
چرا بهنوش دروغ گفت؟!..چرا اون حرفا رو به اریا زد؟!..
دختره ی پررو.. با اینکاراش می خواست دید اریا رو نسبت به من عوض کنه؟!..
به اریا نگاه کردم..نگاهش به من بود..
فصل شانزدهم
اریا در را باز کرد و وارد ویلا شد..
پدر ومادر بهنوش همراه او توی سالن ایستاده بودند و داد و فریاد راه انداخته بودند..
اریا با جدیت تمام به طرفشان رفت..همین که نگاه مادر بهنوش به او افتاد..چشمانش پر از عصبانیت شد و فریادهایش را از سر گرفت..
–بفرما..خودش اومد.. اخه تو مردی؟..نه می خوام بدونم تو از مردی چیزی هم حالیته؟..چرا اسم رو دختر من میذاری بعد هم بدون هیچ حرفی میری زن میگیری؟..چرا با ابروی ما بازی کردی؟..
اریا نگاهی به جمع انداخت..اقابزرگ روی صندلیش نشسته بود ..به عصایش تکیه داده بود و با اخم غلیظی به جمع حاضر در سالن نگاه می کرد..
مادر و پدرش همراه نوید کنارش ایستاده بودند..
اریا سکوت کرده بود..
اینبار پدر بهنوش با صدای بلندی گفت :مگه لالی پسر؟..به چه حقی با ابروی ما بازی کردی؟..مگه دختر من چه عیب و ایرادی داشت که اینجور خوردش کردی؟..
اریا با لحنی جدی و قاطع گفت :دختر شما هیچ عیب وایرادی نداره..کسی هم قصد نداشته به شما و ابروی خانوادگیتون توهین کنه..ولی مگه من چه نسبتی با دختر شما داشتم؟..
مادر بهنوش داد زد :عجب رویی داری..مگه با هم نامزد نبودید؟..تازه اومدی میگی با هم نسبت ندارید؟..
–نه ..من با دختر شما هیچ نسبتی ندارم..نامزد؟!..هه..خانمه محترم من کی اومدم خواستگاری دخترتون؟..کی انگشتر نامزدی به دستش کردم؟..این حرفا کدومه؟..
پدرش داد زد :تو نبودی ولی پدر ومادرت و اقابزرگ که بودند..محض مهمونی که نیومدن خونه ی ما..اومدن خواستگاری و بهنوش رو برای تو نشون کردند..
بلندتر داد زد و به اقابزرگ اشاره کرد :از بی غیرتی بزرگترته که اینجور جلوی من قد علم کردی..ای کاش قلم پاتون خورد می شد وقدم به خونه ی من نمی ذاشتید..ای کاش..
فریاد اقابزرگ لرزه به تنشان انداخت..نگاهشان به ان سمت چرخید..
از جایش بلند شده بود..به عصایش تکیه داد..
با خشم رو به پدر بهنوش گفت :هدایت..بزرگ تر از دهنت حرف می زنی..
با قدم هایی محکم به طرفشان رفت..میان جمع ایستاد..همه ی نگاه ها به او بود..
به تندی گفت :اره..من اومدم خواستگاری دختر تو..ولی یادت که نرفته اون شب خودت و زنت چی گفتین..یادت رفته؟!..
جمله ی اخر را با فریاد به زبان اورد..
در نگاه اقای هدایت و همسرش ترس به خوبی دیده می شد..
اقابزرگ با عصا به هردوی انها اشاره کرد و غرید :با شما دوتام..یادتون رفته؟..کی بود می گفت ما انقدر اریا رو قبول داریم با اینکه حضور نداره رو سرمون جا داره..اتفاقا بهتر که نیست خودمون کارها رو سر و سامون میدیم..دخترمون اریا رو دوست داره و ما هم صلاحش رو می خوایم..
نگاه خشمگینش را از روی ان دو برداشت و به بهنوش دوخت..
–تو دختر..مگه نگفتی هرچی پدر ومادرت بگن قبول میکنی؟..مگه همون شب نگفتی که بدون حضور اریا هم حاضری زنش بشی؟..مگه با نگاهت التماس نمی کردی؟..
به هر 3 نگاه کرد وفریاد زد :حالا اومدید اینجا که چی؟..مگه ما زورتون کرده بودیم؟..من با به دنیا اومدن بهنوش این دو رو به نام هم خوندم ..درست..تا اخرش ایستادم..ولی رفتار سبک سرانه ی دخترت رو میدیدم..امار پارتی هایی که میره رو دارم..می دونم با چندتا پسر دوسته..می دونم دیشب تا دیر وقت تو مهمونی دوستش بوده..می دونم گاهی سیگار می کشه..
نگاه هر 3 وحشت زده شد..رنگ از رخ بهنوش پرید..با ترس به اقابزرگ نگاه کرد..
اقابزرگ داد زد :حالا اینجا وایستادید دم از ابروی نداشتتون می زنید؟..من اصرار به این ازدواج داشتم چون حرفم یکی بود..چون از اول گفتم بهنوش نشون کرده ی اریاست و نمی خواستم حرفموعوض کنم..اریا دخترتون رونمی خواست..ولی من با وجود اینکه می دونستم بهنوش لیاقتش رو نداره پا پس نکشیدم..گفتم دختره زن اریا بشه درست میشه..اریا از پسش بر میاد..ولی حالا اومدید جلوی من ایستادید و هر چی از دهنتون در میاد می گید؟..
با عصا به در ویلا اشاره کرد وگفت :برین از خونه ی من بیرون..همون بهتر که با شماها رابطه ای نداشته باشیم..فامیل شدن با خانواده ی کامرانی لیاقت می خواد که تو وجود شماها نیست..برین گمشید..همین حالا..
اقای هدایت و همسرش نگاهی پر از خشم به او و تک تک اعضای خانواده انداختند..
خانم هدایت با حرص گفت :اوهــــو..چه دور برداشتن..دختره مثل دسته ی گلم هزار تا خواهان داره..همون بهتر که قسمت پسر شما نشد..پسر شما لایق دختر ما نبود..
موچ دست بهنوش را گرفت وگفت :بیا بریم..جای ما اینجا نیست..
بهنوش نگاهی به اریا انداخت..هر 3 با قدم هایی بلند از ویلا خارج شدند..
بهنوش بین راه ایستاد..نگاهی به باغ انداخت..
رو به مادرش گفت :شما برید تو ماشین من الان میام..
قبل از انکه با مخالفت مادرش رو به رو شود به ان سوی باغ رفت..
جایی که ساختمان اریا و بهار قرار داشت..
اریا نگاهی به اقابزرگ انداخت..او هم نگاهش کرد..چشمانش هنوز هم خشمگین بود..
با خشم داد زد :پسره ی نفهم..همه ی این دردسرا به خاطره توِِ..من اونا رو دک کردم چون لیاقت خانواده ی کامرانی رو نداشتن..فکر می کردم دخترشون زن تو بشه ادم میشه.. ولی این سیب سرخ کرم زده ست..توش خرابه..
با وجود این ردش کردم..ولی هنوز هم میگم..نه تو دیگه نوه ی منی نه اون دختره رو قبولش کردم..پس فکر نکنی با رد کردنه اونها شماها رو قبول می کنم..حرف من یکیه..همین که گفتم..دیگه نمی خوام چشمم بهت بیافته..
عصا زنان از پله ها بالا رفت..مادر اریا هم دنبالش رفت..
اریا نگاهی به جمع انداخت..
نوید خواست حرفی بزند که اریا دستش را به نشانه ی سکوت بلند کرد..
بعد از ان هم با قدم هایی بلند از در خارج شد..
*******
حس می کردم باید براش توضیح بدم..نباید در موردم فکر اشتباهی می کرد..
به طرفم اومد..نگاهش هیچی رو نشون نمی داد..
تند تند گفتم :اریا..به خدا من نزدمش..باور کن دارم راست میگم..همین که صدای پاتو شنید خودشو انداخت رو زمین وشروع کرد به گریه کردن..داشت نقش بازی می کرد ..من..من..
رو به روم ایستاد..فقط زل زده بود تو چشمام..دستشو اورد بالا.. ناخداگاه چشمامو بستم..
بازوهامو گرفت..به خودم که اومدم دیدم تو اغوششم..محکم منو به خودش فشرد..
روی موهامو بوسید و گفت :خانمی چرا قسم می خوری؟..باور می کنم..من بهنوش رو میشناسم تو رو هم می شناسم..توی دبی همین که از زبونت شنیدم اتفاقی برات نیفتاده باور کردم .. از تو چشمات..از لحن بیانت ..خیلی راحت می فهمم که کی درست میگه کی داره نقش بازی می کنه..
به پیراهنش چنگ زدم..چشمامو روی هم فشردم..
باورم نمی شد.. اریا حرفامو باور کرده بود..حرفاش ارومم می کرد..خداروشکر که باور کرد..داشتم سکته می کردم..
خودم رو از اغوشش جدا کردم..نگاهش کردم..با لبخند زل زد تو چشمام..
— وقتی گفت بهار زده تو صورتم تعجب کردم..چون چنین رفتاری رو از تو سراغ نداشتم..ولی همین که نگاهم به چشما و حالت صورتت افتاد فهمیدم بهنوش داره دروغ میگه..سابقه ش پیش من خرابه..
-پس چرا اونجوری نگاهم می کردی؟..داشتم قبض روح می شدم..
اروم خندید وگفت :مگه چجوری نگات کردم؟..ولی اره..وقتی دیدم اونطور شکه شدی گذاشتم حرفاتو بزنی..
چشمک زد وگفت :خانمی یادت نره من یه پلیسم..کارمو خوب بلدم..اگر بهنوش رو نمی شناختم به راحتی حرفش رو باور می کردم..خیلی خوب نقش بازی کرد..ولی حناش دیگه پیش من رنگی نداره..
با تعجب گفتم :مگه قبلا هم چنین رفتاری ازش دیده بودی؟!..
–مثل رفتار امروزش نه..ولی دختر زرنگیه..برای هر کاری یه نقشه تو استینش داره..دختر نزدیک ترین دوست اقابزرگه..از خیلی وقت پیش باهاشون رابطه ی دوستانه داشتیم..وقتی بهنوش به دنیا اومد هر دو طرف توافق کردند که در اینده من و بهنوش با هم ازدواج کنیم..من اون موقع سنی نداشتم..این چیزا حالیم نبود..فکر می کردم دارن شوخی می کنن..ولی شوخی نبود..روز به روز بیشتر حرف من و بهنوش رو پیش می کشیدن..هر چی بزرگتر می شدم بیشتر از این حرف ها متنفر می شدم..بهنوش و رفتار سبک سرانه ش رو دوست نداشتم..
هیچ وقت..سر هیچ چیز با هم به توافق نمی رسیدیم..با دوز و کلک کارشو پیش می برد..من اینها رو میدیدم و بیشتر ازش دوری می کردم..اخلاق و رفتارش با من جور در نمی اومد..ولی ملکه ی ذهن همه این بود که من و بهنوش در اینده با هم ازدواج می کنیم..بیشترین پافشاری رو هم اقابزرگ می کرد..ولی من کوتاه نمی اومدم..الان هم برای همیشه شرش از توی زندگیم کنده شد..اقابزرگ ردشون کرد..
بهت زده گفتم :چی؟!..اقابزرگ ردشون کرد؟!..
سرشو تکون داد ..در حالی که لبخند کمرنگی روی لب هاش بود گفت :اره..دست گذاشتن رو نقطه ضعف اقابزرگ..چیزی که به شدت بهش حساسه..بهش توهین کردن..اون هم انداختشون بیرون..
-اخه چطور ممکنه؟!..مگه اقابزرگ طرف اونا نبود؟!..پس چرا..
نذاشت ادامه بدم و گفت:اقابزرگ میگه من دیگه نوه ش نیستم ولی بخواد نخواد عضوی از این خانواده م..روی تک تک اعضای خانواده ش نقطه ضعف داره..به اصل ونسب خانوادگیمون بیش از حد بها میده..کسی جرات نداره بهش توهین کنه..کوچکترین توهینی به اقابزرگ یعنی برای همیشه طرد شدن..
با دقت به حرفاش گوش می دادم..
چرا انقدراین مرد غرور داشت؟!..یه ادم مستبد و دقیق..پس چنین ادمی چرا همچین رفتاری با دیگران داره؟!..
چرا نمی تونه من رو قبول کنه؟!..اره خب..منم باید یه کاری بکنم..همین جوری که اتفاقی نمی افته..
برای اینکه دلشون رو به دست بیارم خودم هم باید تلاش کنم..
دقیقا 1 هفته از اومدن ما به این خونه می گذشت..توی این مدت چند بار سعی کردم با مادر اریا حرف بزنم ولی تا نزدیکش می شدم احساس می کردم یه جوری ازم فرار می کنه..
داشتم خودمو می کشتم که یه کم نظرشون نسبت به من جلب بشه..ولی مگه می شد؟..خودم رو تیکه تیکه هم می کردم توجهی بهم نمی کردن..
دیگه رسما داشتم امیدم رو از دست می دادم..جرات هم نداشتم نزدیک ویلای اقابزرگ بشم..می ترسیدم منو اون اطراف ببینه و ..
دیگه عواقبش هم پای خودم بود..
اریا صبح ها می رفت ستاد و غروب بر می گشت..گاهی هم تا دیروقت مجبور می شد ستاد بمونه..همیشه نگرانش بودم..شغلش پراسترس بود..دیوونه م می کرد.. تا بر می گشت می رفتم استقبالش و تا به خودش بیاد از گردنش اویزون می شدم و تا جون تو تنم بود می بوسیدمش ..
انقدرکه به خنده میافتاد و می گفت :خانمی می دونم دلت تنگ شده ولی بذار تهش یه چیزی بمونه همه رو هدر نده..
منم می خندیدم و می گفتم :واسه تو هیچ وقت تموم نمیشه ..
اهی کشیدم و از کنار پنجره اومدم اینور..کاری برای انجام دادن نداشتم..حوصله م داشت سر می رفت..
رفتم رو کاناپه نشستم و کنترل تلویزیون رو برداشتم که همزمان صدای در رو شنیدم..
به ساعت نگاه کردم..هنوز تا اومدن اریا 2 ساعتی مونده بود..پس یعنی کیه؟!..
-کیه؟..
–منم بهار..نوید..
تعجب کردم..نوید اینجا چکار داشت؟!..
در رو باز کردم..سرش پایین بود..با باز شدن در همزمان سرشو بلند کرد..
با لبخند گفت :سلام..مهمون نمی خوای زن داداش؟..
لبخند زدم ..همیشه صدام می کرد زن داداش..از جلوی در کناررفتم ..
–سلام..بفرمایید..
لبخند زد و اومد تو..با دست به مبل اشاره کردم..به اون سمت رفت..
از پشت نگاهش کردم..تقریبا هم قد و هیکل اریا بود..منتها اریا چهارشونه تر بود..نوید چشمای قهوه ای تیره داشت و پوست گندمی..موهای خوش حالت مشکی که باید مرتب توشون دست می کشید و با این کارش هر دفعه چند تار از موهاش می ریخت رو پیشونیش..چهره ی مردونه و جذابی داشت ولی مونده بودم چرا تا الان ازدواج نکرده؟..
روی کاناپه نشست و با لبخند گفت :اخیش..2 دقیقه بیرون می مونی تا مرز قندیل بستن میری..
به روش لبخند زدم وگفتم :الان برات چای میارم تا گرم بشی..
–دست گلت درد نکنه..
رفتم تو اشپزخونه و با سینی چای برگشتم..برای خودم هم ریخته بودم..سینی رو گرفتم جلوش..
همونطور که فنجونش رو بر می داشت گفت :اخ دستت درد نکنه..این چایی خوردن داره..
-مرسی..نوش جان..
رو به روش نشستم و سینی رو گذاشتم روی میز کنار دستم..
کمی از چای رو مزه مزه کرد و گفت :اون طرف که جرات ندارم برم 1 لیوان اب بخورم چه برسه به چایی..مجبور شدم بیام اینطرف..شرمنده..
با خوشرویی گفتم :نه بابا این چه حرفیه..هر وقت خواستی بیا..یه استکان چای که تعارف نداره..
–ممنون..اخه برای یه کاری رفته بودم بیرون..بعد که رفتم خونه دیدم مامان اینا نیستن ..یه کم نشستم حوصله م سر رفت زدم بیرون..رفتم خونه ی خاله که دیدم اونا هم نیستن..معلوم نیست گروهی کجا غیبشون زده..بعد گفتم برم خونه ی اقابزرگ که دیدم به ریسکش نمی ارزه..کلا به چایی خوردنش هم نمی ارزه..چون به جای قند با چایی باید عصا با چایی نوش جان کنی..کلا اخلاقشه عصبانی که بشه به هر دلیل با اون عصاش ازت پذیرایی می کنه مونث و مذکر هم حالیش نیست ولی از شانس ما مردا به ماها لطف ویژه ای داره اگر 2 تا قسمت خانما بشه 2برابرش رو حواله ی ما مردا می کنه..دیدم اینجوری نمیشه ..ترسیدم راهمو کج کردم اومدم اینوری ..
از حرفاش خنده م گرفته بود..
-خوب کاری کردی..منم حوصله م سر رفته بود..راستی مگه الان نباید ستاد باشی؟!..
سرشو تکون داد و کمی از چاییش رو خورد..
لیوانو تو دستاش گرفت .. همونطور که به محتویات داخلش نگاه می کرد گفت :نه ..3 روزه مرخصی گرفتم..فردا باید برم..اریا هم تا 2 ساعت دیگه میاد نه؟..
-اره..
کمی بو کشید و به اشپزخونه اشاره کرد :اومممم به به ..چی پختی واسه این شازده؟..
خندیدم وگفتم :فسنجون..اریا دوست داره..
یه تای ابروشو داد بالا و با خنده گفت :اااا ..خدا بده شانس..از بوش که معلومه خوب چیزی از اب در اومده..پس بگو چرا اریا شبایی که تو ستاد براش کار پیش میاد و مجبوره بمونه بهش میگم برای تو هم غذا بگیرم ؟میگه نخیر میرم خونه بهار شام درست کرده ..اوهـــو..اون موقعی که مجرد بود تا خاله بهش زنگ می زد اریا بیا خونه شام برات فسنجون پختم لب و لوچه شو اویزون می کرد می گفت :فسنجون؟..مامان جان دستت درد نکنه ولی من کلی تو ستاد کار دارم ..شرمنده نمی تونم بیام..حالا وضع برعکس شده..چه میکنه این متاهلی با ما مردا..
از حرفاش غش کرده بودم از خنده..خیلی باحال تعریف می کرد مخصوصا خیلی خوب ادای اریا رو در میاورد..
نگاهم کرد وبا خنده گفت :می خندی؟..اره خب.. زن ذلیلی ما مردا خنده هم داره..شما خانما نخندی کی بخنده؟..
با خنده گفتم :شما که مجردی دیگه چرا می نالی؟..
با شیطنت گفت :از الان دارم تمرین می کنم واسه بعد که متاهل شدم..
از این حرفش بیشتر خنده م گرفت..
پسر بامزه ای بود..وقتی تو ستاد دیدمش با اون اخم و جدیتی که تو صورتش بود فکر نمی کردم انقدر شوخ باشه ولی الان نظرم در موردش عوض شده بود..
توی این 1 هفته گاهی توی باغ می دیدمش..تنها عضوی از این خانواده بود که از من بدش نمی اومد..برعکس پسر خاکی بود..
با لحن مظلومانه ای گفت :زن داداش امشب منم اینجا بمونم؟..وای این بوهای خوب نمیذاره پامو از اینجا بیرون بذارم..هی می خوام بلند شم یه نفس که می کشم شل میشم می شینم سرجام..
از زور خنده اشکم در اومده بود..
-اره چرا که نه..خوشحال میشیم..اتفاقا غذا زیاد پختم..دور هم می خوریم..
— ایول داری به مولا..راستی هنوز نتونستی دل سنگیه اقابزرگه ما رو نرم کنی؟..
لبخند از روی لبام اروم اروم محو شد..
سرمو تکون دادم و با لحن محزونی گفتم :نه..اصلا جرات نمی کنم برم سمت ویلا..
سکوت کوتاهی کرد واروم گفت :یادت باشه هر قفلی یه کلیدی داره..
گنگ نگاهش کردم..
-یعنی چی؟!..
فنجونش رو گذاشت رو میز و گفت :خب دیگه..بگرد دنبال کلید قلب اقابزرگ..
-هست؟!..
–شاید باشه..
-اگر نبود..
–هست..
-باید چکار کنم؟!..از کجا شروع کنم؟!..
-از سرخط..خطی که تهش برسه به قلب اقابزرگ..توی این مسیر کلیدشو پیدا کن..
-اگر پیدا نشد چی؟!..
–پیدا میشه..
سرمو انداختم پایین..ناخونامو کف دستم فشار می دادم..
در همون حال گفتم :می ترسم..می ترسم کم بیارم..نگران رابطه ی خودم و اریام..نمی خوام کمرنگ بشه..
–چرا کمرنگ؟!..
سرمو بلند کردم..نگاهش کردم..به من چشم دوخته بود تا جوابشو بدم..
-خب..می ترسم این کشمکش ها باعث دوری اریا از من بشه..نمی دونم..فقط می ترسم..حسم اینو بهم میگه..
نفسشو داد بیرون ..چند لحظه مکث کرد وگفت :اگر از عشق اریا به خودت مطمئنی پس نگران نباش..
-مطمئنم..
–پس بی خیال شو..اینجوری خودتو اذیت می کنی..
اه کشیدم وسرمو تکون دادم….
چای سرد شده بود..سینی رو برداشتم و رفتم جلو تا فنجون نوید رو هم بردارم ..
نمی دونم چی شد دسته ی فنجون تو دستم لیز خورد و کج شد..نصف چایی توش مونده بود که همه ش ریخت رو شلوارش..چای ولرم بود..
هل شد سریع پاهاشو جمع کرد..حس کرد داغه..هم خنده م گرفته بود هم دستپاچه شده بودم..
اونم می خندید..با دستپاچگی یه دستمال کاغذی از روی میز برداشتم و افتادم به جون شلوارش..
نوید در حالی که می خندید گفت :نکن داغ که نبود ..بی خیال..
با خنده گفتم :شرمنده .. نمی دونم چی شد فنجون از دستم در رفت..الان پاکش می کنم..وای شلوارت روشن بود جاش موند..
–عیبی نداره ..فدای سرت..نمی خواد پاک کنی..
ولی من هل شده بودم و واسه ی همین تند تند با دستمال به روی لکه می کشیدم..هنوز داشت می خندید ..منم لبخند به لبم بود..
با باز شدن ناگهانی در هر دو برگشتیم و پشت سرمون رو نگاه کردیم..
وضعیتمون اینجوری بود که من کج شده بودم سمت نوید و نوید هم اروم داشت می خندید..
اریا با دیدن من و نوید توی اون وضعیت ابروهاشو داد بالا ..نگاهش پر از تعجب بود..مات و مبهوت ما رو نگاه می کرد..
با لبخند صاف ایستادم و با خوشرویی گفتم :سلام..خسته نباشی..
نوید با لبخند از جاش بلند شد و رو به اریا سلام کرد..
اما اریا فقط زل زده بود به من..نگاهش یه جور خاصی بود..انگار موچم رو در حین ارتکاب جرم گرفته بود..
نمی دونم چرا زیر نگاهش دستپاچه شده بودم..اخم اروم اروم مهمون صورتش شد..
گرفته و نامفهوم زیر لب جواب سلاممون رو داد..
نوید هم تعجب کرده بود..نیم نگاهی به من انداخت بعد به طرف اریا رفت..
اما اریا حتی نگاهش هم نکرد..رو به من گفت :صدای خنده هاتون تا بیرون می اومد..مگه داشتین چکار می کردین؟!..
نگاهش با شک بود..
نوید با خنده گفت :هیچی..چای ریخت رو شلوارم و بهار ..
اریا نگاه تندی بهش انداخت و گفت :بهار؟!..بهار چی؟!..
نوید از عکس العمل اریا تعجب کرد..
–هیچی ..بهار هم داشت با دستمال لکه رو پاک می کرد..همین..
اریا یک تای ابروشو انداخت بالا و به دستمال تو دست من نگاه کرد..دوباره زل زد به نوید..
–چای ریخت رو پای تو..بهار چرا پاکش می کرد؟!..
نوید با کلافگی گفت :ای بابا..بازجویی می کنی اریا؟!..بی خیال..اتفاقی بود..
اریا با غیض به نوید گفت :میگی چای ریخته رو پات پس چرا صدای قهقهه تون تا بیرون می اومد؟!..
با چشمای گشاد شده نگاهش کردم..نوید بیچاره که از زور تعجب دهانش باز مونده بود..
چرا اریا اینجوری می کرد؟!..چیزی نشده بود که..
رفتم جلو وگفتم :اریا..ما..
نگاه تندی بهم انداخت و اروم ولی با خشمی کنترل شده گفت :هیچی نگو بهار..
با قدم هایی بلند به طرف اتاقمون رفت..در رو محکم به هم کوبید..با صدای بلند درچهارستون بدنم لرزید..
به نوید نگاه کردم..نگاهش گرفته بود..ناراحت شدم..این بنده خدا چه تقصیری داشت؟..
با بغض گفتم :چرا..اریا اینجوری کرد؟!..
به طرفم اومد و گفت :فکر کنم غیرتی شد..
با تعجب گفتم :غیرتی؟!..اخه واسه چی؟!..
— خب صدای خنده های من و تورو شنیده..بعد یه دفعه در رو باز کرده و..
سکوت کرد..سرشو انداخت پایین ..بعد از مکث کوتاهی ادامه داد :وضعیتمون مناسب نبوده دیگه..تو داشتی شلوارمو پاک می کردی منم داشتم می خندیدم..هر دو کارامون بدون قصد وغرض بود.. ولی خب اریا اینو نمی دونه..برداشت اشتباه کرده..
بغضم سنگین تر شد..لحظه ای هم نمی تونستم فکرکنم که اریا باهام قهر کرده..
اخه سره چی؟!..من و نوید که کاری نمی کردیم؟!..ای خدا چه غلطی کردم..
نوید رفت پشت در اتاق .. تقه ای به در زد…اریا جواب نداد..
دستگیره رو کشید ..ولی تا در باز شد صدای فریاد اریا دیوارای خونه رو هم لرزوند..
–بــرو بیـــرون..
نوید در رو بست..پشتشو به در اتاق چسبوند..نگاهم کرد..محزون و گرفته..
از همون پشت در گفت :اریا داری اشتباه می کنی..بهار تقصیری نداره..داشت شلوارمو پاک می کرد..خنده ی من از قصد نبود..چرا همچین می کنی تو؟!..
با صدای بلند گفت :فعلا نمی خوام چیزی بشـــنوم ..
نوید چیزی نگفت..پشتشو از رو در برداشت و به طرف در خونه رفت..
جلوی من که رسید زیر لب گفت :شرمنده م بهار..
چشمام به اشک نشست..دلم براش سوخت..
جلوشو گرفتم :کجا میری ؟!..مگه قرار نبود شام باشی؟!..
سرشو برگردوند و نگاهم نکرد..
— امشب اوضاع مناسب نیست..می ترسم بمونم وضع بدتر از این بشه..تنها باشین بهتره..
از کنارم رد شد ..برگشتم و گفتم :نرو..اینجوری درست نیست..واقعا شرمنده م..
ایستاد..اروم برگشت و نگاهم کرد..
لبخند ماتی زد وگفت :شرمنده منم نه تو..الان اریا عصبانیه..اینجور مواقع نباید کسی دورش باشه..خودم باهاش حرف می زنم..بذار ارومتر بشه..خداحافظ..
از خونه رفت بیرون ..برگشتم وبه در اتاق نگاه کردم..
چشمامو بستم..انگشتم رو گذاشتم رو چشمامو فشارشون دادم..می سوخت..اشک توش جمع شده بود..
چشمامو باز کردم..به طرف در رفتم..دستگیره رو گرفتم و کشیدم..باز شد..اروم رفتم تو..
روی تخت نشسته بود وسرشو گرفته بود تو دستاش..سرشو بلند کرد..با دیدن من اخماشو بیشتر کشید تو هم..نگاهش عصبانی نبود..غم داشت..ولی صورتش سرخ شده بود..
نباید میذاشتم دچار سوتفاهم بشه..سرشو برگردوند..
زیر لب گفت :میخوام تنها باشم بهار..
بی توجه بهش رفتم جلو..
-اریا من و نوید..
از جاش پرید..رو به روم ایستاد..با صدای بلندی داد زد :تو و نوید چی؟!..چی بهار؟!..هان؟!..داشتین چه کار می کردین؟!..تو داشتی چکار می کردی که نوید اونطور برات قهقهه می زد؟!..
به هق هق افتادم ..اشک صورتمو خیس کرد..با دیدن اشکام پشتشو بهم کرد..
بلندتر داد زد :گریه نکن لعنتی..نکن..چرا عذابم میدی؟..نذار اشکاتو ببینم..
بغض بدی گلوم رو چسبیده بود ..داشت خفه م می کرد..بلندتر زدم زیر گریه..
دستمو گذاشتم رو شونه ش وبا هق هق گفتم :اریا ..داری اشتباه می کنی..ما کاری نمی کردیم..اومدم فنجونش رو بردارم چاییش ریخت رو پاش..هل شدم دستمال برداشتم تا لکه رو پاک کنم..همین..
سریع برگشت..دستم از رو شونه ش افتاد..
با خشم زیر لب غرید :درست..تا اینجای حرفت درست..باشه..باور کردم..ولی چرا می خندیدید؟!..چرا اون برات قهقهه می زد تو هم اونطور لبخند تحویلش می دادی؟!..چـــــرا؟!..
همچین داد زد که حس کردم پرده ی گوشم از وسط جر خورد..چشمامو محکم روی هم فشردم..تنم می لرزید..
-نمی دونم..به خدا نمی دونم چرا خنده م گرفته بود..یهویی شد..هر دو شوکه شده بودیم..
–شوکه شدید؟!..هه..واسه ی همین به روی هم لبخند می زدید؟!..بهار تو زنه منی..من روی زنم غیرت دارم..نمی تونم ببینم انقدر صمیمی داری با یه مرد دیگه میگی و می خندی..تا حدی که به شلوارش دست می زنی..
با این حرفش قلبم لرزید..با بهت همراه با گریه گفتم :اریا ..نوید پسر خاله ی تو ِ..تورو مثل برادر خودش می دونه..به من میگه زن داداش..این انصاف نیست..
بازوهامو محکم گرفت و با حرص داد زد :طرفداریشو می کنی؟!..اره؟!..
تو چشمای سرخش زل زدم..چرا اریا حرفمو باور نمی کرد؟!..چرا در مورد نوید که می دیدم همیشه با هم صمیمی بودند اینطور قضاوت می کرد؟!..
نوید همیشه سر به سرمون میذاشت و دور هم می خندیدیم..خاکی بود وصمیمی..ولی حالا چرا ..چرا رفتارش اینجوری شده بود؟!..چرا باهام اینکارو می کرد؟!..
محکم بازوهام رو ول کرد.. از اتاق زد بیرون..
مات و مبهوت به جای خالیش نگاه می کردم..همین که از در رفت بیرون قلبم ریخت..پاهام شل شد..زانو زدم..
چرا اینجوری شد؟!..چرا؟!..
فصل هفدهم
از جام بلند شدم..از اتاق اومدم بیرون..وسط هال ایستادم..پیراهنش رو در اورده بود و روی کاناپه دراز کشیده بود..دست راستش رو گذاشته بود رو چشماش..بدون شک خواب نبود..
رفتم تو اشپزخونه ..زیر غذا رو خاموش کردم..با هزار امید براش شام پخته بودم ولی چی فکر می کردم و چی شد..مگه چکار کرده بودم؟!..از قصد که اون کارو نکردم..اریا که همیشه می گفت منو باور داره..به حرفام اعتماد داره..پس چرا..چرا اینبار باورم نکرد؟!..
رفتم تو هال..بالا سرش ایستادم..دلم براش ضعف می رفت..دوست داشتم الان بهم توجه می کرد و صدام می کرد :خانمی..
با بغض کنارش نشستم..هیچ حرکتی نمی کرد..دستمو بردم جلو..گذاشتم رو بازوش..نوازشش کردم..تکون نمی خورد..
با بغض زیر لب گفتم :اریا..به ارواح خاک مادرم من و نوید کاری نمی کردیم..همه چیز اتفاقی بود..اون بنده خدا کاری به من نداشت..تازه داشت راهنماییم می کرد که چطور اقابزرگ رو راضی کنم..اومده بود کمکم کنه..چرا هم خودتو ناراحت می کنی هم منو؟..چرا الکی خودتو عذاب میدی؟..
بازم هیچ حرکتی نکرد..به گریه افتادم..حس کردم چونه ش می لرزه..
بی فایده بود..از جام بلند شدم ..چرخیدم و خواستم برم سمت در اتاق که با دستش موچ دستمو محکم گرفت..
سرجام خشک شدم..قلبم لرزید..برنگشتم..گرمی حضورش رو از پشت سرم حس کردم..موچ دستمو ول کرد..شونه م رو گرفت و اروم برم گردوند..رو به روش ایستادم..سرمو بلند کردم..با چشمای نمناکم زل زدم تو چشماش..حیرت زده نگاهش کردم..تو..چشمای اریا هم اشک جمع شده بود..صورتمو تو دستاش قاب گرفت..
با صدای گرفته و لرزونی گفت :چرا اشک می ریزی بهارم؟..چرا بیش از این داغونم می کنی؟..این اشکاتو واسه کی حروم می کنی؟..واسه منه نامرد؟..واسه منی که این همه به بهارم اعتماد داشتم ولی امشب خوردش کردم؟..این چشما حیفن که بخوان ببارن عزیزدلم..
با این حرفاش به هق هق افتادم..با خشونت خاصی منو کشید تو بغلش..
با بغض گفت :عزیزم اوردمت اینجا که تنها نباشی..ولی همه ولت کردن..منه نامرد..منه بی وجود هم داشتم همچین غلطی رو می کردم..گریه نکن خانمی..ازت قول گرفتم دستمو ول نکنی ولی این من بودم که دستتو ول کردم..این منه احمق بودم که امشب باعث رنجشت شدم..الهی اریا بمیره و اشکای تورو نبینه..
از اغوشش اومدم بیرون..با هق هق گفتم :نگو اینو..خدا نکنه..منم مقصر بودم..نباید اونکارو می کردم..
انگشتشو گذاشت رو لبام و گفت :نه..تو تقصیری نداشتی..نوید هم همینطور..اون مثل برادر منه..ولی حرفای اون باعث عصبانیتم شد..اومدم سر شماها خالیش کردم..شرمنده م بهار..منو ببخش..
با تعجب گفتم :اون کیه؟!..
با مهربونی اشکامو پاک کرد و گفت :بعد برات میگم..اول بگو منو بخشیدی؟..بگو بهارم..به خدا دارم عذاب می کشم..
با لبخند به گونه ش دست کشیدم وبا عشق نگاهش کردم..گفتم :الهی بهار قربونت بشه..این چه حرفیه..
دستمو گرفت تو دستاش و به نوک انگشتام بوسه زد..
با التماس نگاهم کرد وگفت :خدا نکنه عزیزدل اریا..نگو اینو..توروخدا بگو که منو بخشیدی..بگو..
-بخشیدمت اریا..بخشیدم..
محکم منو به سینه ش فشرد..خندیدم ..

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.6 / 5. شمارش آرا 29

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان آمال

  خلاصه : آمال ، دختر رقصنده ی پرورشگاهیه که شیطنت های غیرمجاز زیادی داره ، ازدواج سنتیش با آقای روان شناس مذهبی و…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x