دری در مقابلم گشوده شد ونوری از ورای آن چهار چوب رنگ باخته ی آهنی بر قلبم تابید
دو کبوتر روی زمین ، درست وسط باغچه خلوت کرده بودند…
خلوتشان که بهم خورد یکی پرید و رفت و آن دیگری هنوز سرجایش باقی ماند و هجرت غم انگیز جفتش را نظاره میکرد…
نسیمی وزیدن گرفت و تن داغ و دم کرده ام را مرحمی شد.
چشمانم به پله ی سنگی که در روز رفتن بر روی آن نشسته بودم خیره ماند.
یادم آمد که چطور در یک طرف پله نشسته بودم و سرو هم با کمی فاصله آن سوتر نشسته بود…
خوب به خاطر دارم آن روز کمی رنگ پریده به نظر میرسید ولی با وجود آن همه بی رنگی باز هم زیبا بود!…
برق برّنده ی اشعه ی خورشید ،چشمان چون شب سیاهش را کمی بسته میکرد ولی با وجود آن چشمهای بسته باز هم زیبا بود !…
باد می وزید وخرمن گیسوان بلند وتابدارش را وحشیانه به هم میریخت، ولی با وجود آن گیسوان درهم باز زیبا بود!…
سمتم برگشت ونگاهم کرد،از اینکه میدیدم متوجه ی نگاهم شده خجالت کشیدم وسرم را زیر انداختم ، خندید تلخ و دردآلود….
از زیر چشم دیدم مشتی از دندانهای سفید ومرتب چونان دو رشته از مروارید از میان لبهای کمی گوشت دارش نمایان شد ،
تلخ میخندید ولی با وجود آن خنده ی تلخ هنوز زیبا بود!….
سهیلا بیرحمانه و با خشونت میان خاطراتم پرید!
به سرعت مرا از آن وادی سحرانگیز بیرون کشید وگفت:
_ چته ماهی خوابت برده؟
یالا بجنب بریم تو ببینیم چه خبره
این را گفت وبدون معطلی به سمت داخل ساختمان راه افتاد ؛من نیز دنبالش روان شدم
فضای تاریک داخل، دیوارهای مخروبه و از همه بدتر بوی تند نم و رطوبت حالم را بد میکرد
صحنه های دردناکی از یک خاطره ی تلخ ومشمئز کننده در برابرم جان میگرفت ،
نتوانستم تحمل کنم به سرعت از آن قسمت گریختم و به دامان سرد اتاق کوچک انتهای راهرو پناه بردم
قلقش را خوب می دانستم ، یک لگد محکم وسط در کوبیدم…ناله ای کرد وباز شد ،
سهیلا متعجبانه نگاهم کرد،وارد اتاق که شدم او هم دنبالم داخل شد
جای خالی چمدان هایش را که دیدم یک دنیا غم وحسرت روانه ی دلم شد
بعد نگاهی به صندلی چوبی انداختم…
میخواستم زار بزنم!
گفتم:
-_سهیلا باور میکنی سروبُد، تمام اون شب رو روی این صندلی خوابید؟!
سهیلا سکوت کرده بود وفقط به من گوش میداد
سپس کنار تخت رفتم روی آن نشستم
مثل دیوانه ها سرم را روی بالش گذاشتم عطر او را یک بار دیگر با ولع درون ریه ام کشیدم
چشمانم داغ داغ شد…اشک هایم به دردناک ترین شکل ممکن چشمان غم زده ام را میسوزاند وخارج میشد
سهیلا کنارم نشست و با نگرانی گفت:
_نکن ماهی نکن…
تورو خدا با خودت اینکارو نکن !
سرم را بیشتر داخل بالش فرو میکردم و میبوئیدم و میگفتم:
-_نمیتونم…به خدا نمیتونم!
دست خودم نیست من صاحب این عطرو میخوام!
باید اونو پیدا کنم
با نگرانی گفت:
_ به خدا دیگه دارم ازت میترسم ماهی!
یکم به خودت بیا…
لااقل به بهادر فکر کن!
یه جوری رفتار نکن که انگار دیگه اصلا نمیشناسیش!
اشک هایم همچنان بر سینه ی بالش فرو میریخت…
در همان حال گفتم:
-_من توی این ساعت و تیو این لحظات،دیگه حتی خودم رو هم نمیشناسم !
سر تاسر اتاق را با نگاه هایمان کاویدیم
هیچ اثری از او نبود
در آستانه ی ناامیدی بودم که ناگهان متوجه سهیلا شدم…
سطل کوچک زباله ای را که کنار اتاق بود را به وسیله ی پایش روی زمین واژگون کرد ،
مقداری دستمال وپوست میوه و باقی مانده از غذا و چند ورق قرص خالی روی زمین پراکنده شد
با نوک کفشش در میان زباله ها به دنبال رد یا نشانه ای بود که ناگهان به کاغذ مشکوکی بر خورد کرد!
با خوشحالی گفت:
-_ماهی بیا!
مثل اینکه یه چیزی اینجاست…
به طرف سطل جهیدم و دستهایم را میان محتویات خارج شده از ظرف افکندم
تمام آن زباله ها را با نوک انگشتانم میکاویدم…
سهیلا درست میگفت؛چیزی شبیه به بلیط پرواز خارجی از وسط دو نیمه شده و داخل سطل زباله انداخته شده بود
هر دو تکه را برداشتم وبا دستانی لرزان همان جا روی زمین کف اتاق در کنار هم قرار دادم
سهیلا روی پاهایش نشسته بلیط را گرفت وبا دقت دو تکه کاغذ را مانند قطعاتی از یک پازل در کنار هم جور کرد
در همان حال گفت:
_ احتمالا این بلیط یک سفر خارجیه
حدسش درست بود !
اسم سروبد به مقصد استانبول از فرودگاه امام خمینی…
تیز بینانه چند بار آن را مرور کردیم شماره ی پرواز ، حرکت، ورود، توقف وحتی تاریخ پرواز نیز درج شده بود مدتی از تاریخ پرواز می گذشت ولی آن بلیط هنوز داخل آن اتاق ودرون سطل زباله بود…
حالا دیگر کاملا مطمئن شدم سرو نرفته !!!
مسرور وشادمانه گفتم :
_اون نرفته!!
اون هنوز ایرانه!….
سهیلا ورق خالی قرص ها را برداشته و با دقت روی آنها تمرکز کرده بود
بعد ورق ها را بالا گرفت وگفت:
-_شاید به خاطر اینهایست…
احتمالا بیمار بوده؛یک بیماری سخت که مانع از رفتنش شده!
دلم لرزید…
نگاهی به ورق های خالی میان دستش انداختم
چیزی از آنها نمیدانستم!..
سپس نگاهی به سهیلا انداخته و با نگرانی پرسیدم:
_حالا چی هستن اون قرص ها؟!
متفکرانه گفت:
_ چند نوع آنتی بیوتیک فوق العاده قوی…
احتمالا اینها یک نوع سرکوب کننده قوی هستن که فقط برای بعضی از بیماری های خاص تجویز میشه
یادم آمد که بابا آن شب گفته بود :
_مگه اون بچه هنوز زنده است؟!
مریض بود…داشت میمرد!
دکترها جوابش کرده بودن!
حرف آمنه به یادم آمد…
آن زمانی که گفته بود خانواده ی تیمسار افخم به یک بیماری موروثی مبتلا بودند!
شمایل آن ماری را که روی سینه اش چنبره زده بود یادم آمد!
یادم آمد که چرا سرو همیشه رنگ پریده بود!
چرا روز آخری که داخل کوچه ی سروها میدویدم نمیتوانست بدود!
یادم آمد که چه طور بر دیوار تکیه زد خمیده شد و در حالی که به شدت نفسش به شماره افتاده بود دستش را روی قلبش گذاشت!
باورم شد که سرو بیمار است و باور کردم من نیز در آن زمان از او بیمارتر بودم …
روبه سهیلا کردم و نالیدم:
_پس اون حالا کجاست؟!
حالا که نرفته کجا میتونه باشه؟!!
خدایا نکنه بیماره و الان توی بیمارستانه؟
نکنه درد داره؟!
نه خدایا نکنه یه وقت مرده باشه….
اخم هایش را در هم کشید،از جا بلند شد و دستهایم را گرفت تا من نیز برخیزم
تمام غم های عالم یک جا در کنج دل داغدارم تلنبار شد
آهی کشیدم واز آنجا خارج شدیم…
از خانهکه خارج شدیم سهیلا مجددا در را قفل کرد
پیرمرد همان جا هنوز منتظر بود ولی اینبار یک پسرک ریز جثه ی افغان نیز در کنارش بود
چشمش که به ما افتاد خیلی سریع گفت:
_ دخترم همین الان نجیب یه چیزی یادش اومده…در مورد مستاجرای قبلیه
ببینین چی میگه شاید حرفاش به دردتون بخوره
سپس رو به پسر گفت:
_ بگو نجیب به خانوما بگو.
سراپا گوش شده بودم
سهیلا دستی روی سر پسرک کشید
نجیب با آن دو چشم ریز و نخودچی گونه و لهجه ی شیرین افغان گفت:
– همون شبی که اونا کلید را تحویل دادن ورفتن همون شبی بود که به اوستا رحیم خبر رسید عیالش ناخوشه
اوستا اینجارو به من سپرد و رفت شهریار
همون شب دیدم انگار مسافرها دوباره برگشتن ..ولی اون پسر جوون تنها بود
اومد کلیدهارو ازم گرفت شب رو اینجا خوابید و فردا صبح دوباره کلیدهارو آورد و پس داد و با مظفررفت.
سراسیمه به طرفش رفتم وپرسیدم:
_مظفر؟این مظفر کیه ؟!
میشناسیدش؟
اوستا رحیم دستش را به سمت سر کوچه نشانه گرفته و گفت :
_یکی از راننده های آژانس سر کوچه است
نفهمیدم چطور سهیلا را بغل کردم!
آنقدر ذوق کرده بودم که دیگر سر از پا نمیشناختم
میخواستم تا سر کوچه بدوم…فقط بدوم!
سهیلا گوشه ی آستینم را کشید،از آنها خداحافظی کرده و به سمت آژانس سر کوچه راه افتادیم
رزروشن آژانس از آن تیپ از آدم هایی بود که انگار از دماغ فیل افتاده اند…
با یک من عسل هم نمیشد تحملش کرد
خسته و بی حوصله پشت میزش نشسته بود ،
کنارش رفتیم و مودبانه سلام دادیم و از او سراغ مظفر را گرفتیم
نگاه مشکوکی به سمتمان انداخت وگفت:
_با مظفر چیکار دارید؟
سهیلا گفت:
_راستش یه کار خصوصی باهاش داریم
_ بفرمایید امرتون؟
مظفر نیست هر کاری که باشه میگم الساعه بچه ها ردیف کنن
_شما لطف دارید…ولی ما با خودآقا مظفر کار داریم!
باید خودشو ببینیم!
_مظفر نیست خانومش فارغ شده رفته شهرستان پیش خانواده اش
معلوم هم نیست که کی برگرده
شما هم اگه انقدر کارتون محرمانه است بفرمایید تشریف ببرید مظفر که برگشت تشریف بیارید.
میان حرف هایشان مودبانه گفتم:
_ اِ ببینین آقا…
آخه ما از راه دوری اومدیم نمیتونیم دوباره بر گردیم!
اگه ممکنه لطف کنید لااقل یه شماره ی تماس با ایشون رو مرحمت کنید!
دماغش را بالا کشید وگفت:
-_نمیتونم آبجی شرمنده!
ما اینجا نمیتونیم اسرار ومدارک کارکنانمون رو به غریبه ها بدیم
شرمنده ام آبجی معذورم!
سهیلا که کاملا کلافه شده بود ،به سرعت کیفش را باز کرد
قلم وکاغذی درآورد و شماره اش را روی آن نوشت و روی میز درست مقابل رزروشن گذاشت وگفت:
_پس لااقل لطف کنید اگه هر وقت برگشتن این شماره رو بدید بهش…
و بگید کار مهمیه حتما باهامون تماس بگیرن!
مرد با بی حوصلگی کاغذ را برداشت و داخل کشوی میزکارش انداخت،
دیگر ایستادن واصرار کردن جایز نبود از آنجا خارج شده و داخل اتومبیل نشستیم و سمت تهران راه افتادیم
آنقدر خسته وبی حوصله شده بودیم که کل مسیر برگشت را اصلا حرف نزده وفقط موسیقی گوش دادیم….
بابا آن شب هم دیر به خانه آمد
هنوز هم به واسطه ی کدورتی که بینمان به وجود آمده بود سعی میکردم کمتر با او رو به رو و چشم در چشم شوم.
صدای ماشینش را که از میان حیاط عمارت شنیدم به سرعت بلند شده خواب را بهانه کرده و به سمت اتاقم رفتم
پیکر خسته ام را روی تخت رها کردم ،صدای لرزش خفیف گوشی موبایلم ناخودآگاه تمام حواسم را به سمت خود معطوف کرد
یک بار دیگر صفحه روشن شد وکلمه ی “عشقم ” روی آن نمایان شد!
انگشتم را چند بار روی آن کلمه ساییدم
“عشقم”را نوازش کردم!…
دلم میخواست تا باور نکنم دلم برایش تنگ شده!
دلم میخواست مثل همیشه هول ودستپاچه جوابش را میدادم!
دلم میخواست باز هم میتوانستم بگویم
“امیر بهادر خیلی دلم برات تنگ شده!”
بهادر کاش میگذاشتی تا همیشه و تا ابد برایم باقی بمانی…
روی تختی سرد وسپید دراز کشیدم و از سپیدی آن تخت ، سپید تر چهره ام بود که در آن حالت بیشتر شبیه جسدی بی روح و بى هویت شده بود که در پی کشف علت ناشناخته ی منجر به مرگش زیر ملحفه ی تخت پزشکی قانونی آرمیده بود تا هر لحظه کارشناسان مرگ سر رسند وعلت آن مرگ ناهنجار را کشف و بررسی کنند !
تنها دیوار حایل بر من و محیط پیرامون ،پرده ی ضخیم پلاستیکی بود که در یک سوی آن جنازه ی من بود…
ودر سویی دیگر ابلیس!…
صدای نفسهایش را به وضوح میشنیدم ،
حتی از شنیدن صدای نفس های آن ابلیس پشت پرده هم عذاب میکشیدم!
به پاهای عریانم که همچون دو کنده ی سرد و بی تحرک بر روی میله های آهنی آن تخت به سمت بالا کشیده میشد نگاه کردم
سپیدی وعریانی آنها عرق شرم را بر سراپایم مینشاند!…
با خود گفتم :
“خدایا من که هنوز زنده ام!
هنوز هم نفس میکشم!
پس در این وادی دهشتناک که چیزی شبیه برزخ است چه کار میکنم ؟!
چطور شد که به اینجا کشانده شدم ؟
من که در سراسر عمرم هرگز به هیچ چشمی و به هیچ نگاهی اجازه نداده بودم بر روی پیکر عورم بلغزد!…
چرا در وحشتناک ترین و رقت انگیز ترین حال ممکن در اینجا و بدین شکل قرار گرفتم ؟!…
آیا این هم جزیی از تاوان گناهان ناکرده ام است؟؟”
چشمانم را بستم…
حتی دیگر صدای خوش و بش آدمهای پشت پرده را هم نمیشنیدم
آنچه که در یاد وحافظه ام جاری بود ، فقط صدای بهادر بود!
یادم آمد که ساعتی پیش چگونه سراغم آمد
،مثل همیشه چند بوق پی درپی !
ولی این بار دیگر قلبم از شدت هیجان شنیدن صدای آن بوق ها نلرزید…
که به دیدن اشک گوشه ی چَشم مادر لرزیدن گرفت!…
مامان داشت آرام وبی صدا گریه میکرد ،
آمنه شال را روی سرم کشید و تا دم در بدرقه ام کرد
نگاهی کرد وآهی کشید وگفت:
_ناراحت نباش ماهی جونم…
خوب اینم یه رسمه!
جوابش را ندادم
فقط در دلم گفتم:
_نه ننه نه!
به خدا که این رسمش نبود!…
سوار ماشین شدم.
بوی ماشین بهادر…
بوی عطر تن بهادر…
بوی نفس های بهادر…
هیچ کدام را حس نکردم!
حتی برق چشمانی را که آنقدر قشنگ میدرخشیدند را هم ندیدم!
صدایش هنوز هم دلچسب بود…
اما من آن را هم حس نکردم !…
دستم را گرفت
لمس دستهایش با گذشته هیچ فرقی نداشت…
هنوز هم گرم ودوست داشتنی بود!
ولی من باز هم هیچ نمیفهمیدم …
دستم را به سمت لب های تشنه و مشتاقش بالا برد…
به سرعت دستم را از میان دستان دلتنگش بیرون کشیدم !
ناباورانه نگاهم کرد
گفتم:
_بهادر ما نامحرمیم.
مدت صیغه ی محرمیتمون تموم شده…
دیگه درست نیست!
حرفی نزد ،
حتی دیگر نگاهم هم نکرد!
بغض غریبانه ای را که در گلویش حبس میکرد را خوب میشناختم ،ولی حتی آن بغض کشنده هم برای بخشیدنش کار ساز نبود !
مدتی را در سکوت و در ریتم شور انگیز موسیقی که از دستگاه پخش اتومبیل برمیخاست طی کردیم
یک مرتبه توقف کرد!
باز هم مثل همیشه عجول وبی طاقت بود ،
رو به من سکوت را شکست وگفت:
_ماهی ازم بدت اومده؟
نکنه دیگه دوستم نداشته باشی!
جرات اینکه بازگردم و در چشم هایش نگاه کنم را نداشتم!
همانطور صاف نشسته و فقط به نقطه ای از رو به رو نگاه میکردم وسکوت…
دوباره سکوت را شکست
_به خدا اگه ناراحتی…
اگه بخوای به خاطر این کارم حتی تا آخر عمرم منو نبخشی ،بهت حق میدم!
ولی باور کن ماهی مجبور شدم…
دیگه چاره ای برام نمونده بود!
دوباره از من سکوت و از او شکستنِ آن سکوت مبهم آمیخته با یک بغض کشنده ودردی عمیق و مضاعف…
سرش را پایین انداخت وگفت:
_به خدا هیچ جور دیگه ای راضی نمیشدن!
حاج خانوم که گفت شیرم رو حلالت نمیکنم!…
حاجی هم گفت اسمتو از تو شناسنامه ام در میارم و دیگه پسری به اسم بهادر ندارم!…
فکرشو بکن ماهی…
اگه من میموندم بی پدر ومادر،
بدون یار و یاور ،
دون کار و پول وارث ومیراث،
بابات هیچ وقت راضی میشد تو رو به منِ یه لا قبا بده؟!
اینبار سکوت را شکستم
وهمانطور که هنوز به روبه رو خیره بودم گفتم:
_ دیگه کافیه بهادر بریم
از گوشه ی چشمم دیدم که پلکی زد و قطره ای اشک میهمان گونه اش کرد…
دیدم سرش را خم کرد و با شانه هایش اشکش را پاک کرد…
یکباره دلم لرزید!
نمیدانم شاید هم دلم برایش میسوخت!
ولی آنچه را که میدانستم این بود که نه میتوانم اورا عذاب دهم
و نه راضی بودم که آن گونه عذاب بکشد…
سر ساعت مقرر به مطبی که در یکی از محله های قدیمی تهران قرار داشت رسیدیم
از ماشین پیاده شدم و نگاهی به ساختمان قدیمی انداختم
با خودم گفتم خدا میداند که حاج خانوم با چه وسواس ودقتی اینجا را انتخاب کرده !!!
وارد پلکان تنگ و تاریک ساختمان شدیم
دستش که به قصد کمک سمتم آمد، باز خودم را مچاله کرده و از او فاصله گرفتم!…
وارد که شدیم مطب تقریبا خلوت بود…
با دو ردیف از صندلی های قدیمی در یک فضای غیر مدرن!
یک منشی پیر وخسته و چند تابلوی رنگ و رو رفته ی قدیمی که در نهایت بی سلیقگی بر دیوار آویخته بودند.
اندکی گذشت…
سعی کردم خودم را با تماشای آن تابلوها سر گرم کنم که همان موقع حاج خانوم هم از راه رسید
یک راست وخندان به سمتم آمد و با دستان چاقش احاطه ام کرد…
و در همان حال صورتم را بوسه باران میکرد و میگفت:
_آخییییی بزار ببوسمت مادر!
به خدا دلم برات یه ذره شده بود…
خدا را شکر که دیگر مجالی برای چرب زبانی وتظاهر پیدا نکرد چون همان زمان منشی که در آن چند دقیقه ده ها بار خمیازه کشیده بود با بی حوصلگی گفت:
– بفر مایید تو…
خانوم دکتر منتظرن
حاج خانوم به شدت تنه ی درشتش را تکان داد
دستم را گرفته وبا خود کشید و گفت :
_ بیا دخترم اصلا غریبی نکن!
خانوم دکتر از آشناهای قدیمه با دستای خودش بهادر و به دنیا آورده قابل اطمینانه
بیا مادر بیا…
وارد شدیم…
در را که پشت سرم میبستم نگاهی کردم
دیدم که بهادر دیگر در آنجا نبود…
دکتر خانم مسنی بود که با دیدن حاج خانوم به نشانه ی احترام از جایش بلند شد
از طرز رفتار وخنده ی روی لبهایش پیدا بود که یک سابقه ی طولانی آشنایی بین آن ها وجود دارد
مودبانه صحبت میکرد…
یک لحظه نگاهش به من جلب شد
و با خوش رویی پرسید :
_خانم امینی!
نمیخواید این خانم زیبا رو معرفی کنید؟
حاج خانوم با دستپاچگی گفت:
– ببخشید خانوم دکتر فراموش کردم…
ایشون ماهدیسِ…
عروس گلم!
دکتر نگاهی نافذ ومهربان به من انداخت و با تحسین گفت:
_به به مبارک انشاالله…
چه عروسِ خانم وزیبایی خدا قسمتتون کرده!
ببینم این پسر کاکل زری ما بهادر کوچولو کی انقدر بزرگ شد؟!
حاج خانوم ریسه ای رفت وگفت:
– به خدا خانوم دکتر بهادر رو بعد از خدا از شما داریم!
تا عمر دارم محبت ها وزحمت هاتون رو فراموش نمیکنم…
خدا از خانمی کمتون نکنه!
دکتر سرش را پایین انداخت وبا تواضع لبخندی زد وگفت:
_نفرمایید خانم امینی!
ما همه هر چی داریم از خدا داریم…
در هر حال من همیشه برای خدمت رسانی آماده ام
حالا هم هر مشکلی هست بفرمایید در خدمتم
حاج خانوم من ومنی کرد و با کمی خجالت گفت:
– راستش خانوم دکتر امر خیر در پیشه…
ما هم بنا بر رسم و رسومات خدمتتون رسیدیم تا اگه ممکنه این عروس گل مارو یه معاینه……..
دیگر حرف های اهانت باری را که یکریز و بی شرمانه از دهانش جاری میشد نمیشنیدم!
دلم میخواست که آب دهانم را به شدت به سمتش پرتاب میکردم!…
دلم میخواست در را باز میکردم و به سرعت از آنجا متواری میشدم!…
فقط یک لحظه چشمم به صورت دکتر افتاد
دیدم که چطور تمامی لب پایینش را گاز گرفته بود و از پشت شیشه های قطور عینکش با تاسف مخاطبش را نظاره میکرد
و گفت:
_خانم امینی از شما بعیده!
اصلا از شما انتظارشو نداشتم…
فکر نمی کنید دیگه دوره ی این حرف ها گذشته؟!
حاج خانوم سکوت کرده بود
دکتر ادامه داد:
– میخواید یه تجدید نظر داشته باشید؟
دیگر بیشتر از آن نمیتوانستم منتظر دادگاه تجدید نظر وحکم قطعی حاج خانوم بمانم!
صبرم لبریز شده بود طاقتم تمام شد…
میان حرف هایشان پریدم وگفتم:
_نه خانم دکتر خواهش میکنم اصرار نکنید!
این خواسته ی خودم بوده
خودم خواستم که اینجا باشم.
متعجبانهنگاهی به من انداخت و در حالی که از جایش بر میخاست با دست به سمت تخت پشت پرده اشاره کرد وگفت:
_ باشه عزیزم…
حالا که خودت اصرار داری بفرما لباسهاتو در بیار و روی تخت دراز بکش
بعد رو به حاج خانوم کرد وگفت:
_ شما هم خانم امینی لطفا بیرون منتظر باشید
سریع گفتم :
– نه لطفا اگه ممکنه حاج خانوم همین جا تشریف داشته باشن…
دکتر انگار که کم کم باورش شد یک خبرهایی هست
دیگر اصراری نکرد وگفت:
– نمیدونم هر طور که خودتون راحتید!
حاج خانوم همانطور با صلابت آن سوی پرده ،سر جایش نشسته بود و من در سویی دیگر با دستانی که از فرط شرم و وحشت میلرزیدند یک به یک دکمه های لباسم را گشودم
دکتر در حالی که ماسک زده و دستکش هایش را به دست میکرد از زیر چشم نگاهم کرد…
متوجه ی دردی که میکشیدم میشد،
میدانست از اینکه آنطور بی رحمانه همانند هزاران دختر دیگر که مجبورند تا تن به این ذلت دهند چقدر عذاب میکشیدم …
سرش را به نشانه ی تاسف چند بار تکان داد و با شرمی آمیخته با مهربانی خیلی آهسته گفت:
– پاهات رو روى میله بذار وکمی خودت رو شل کن
در آن لحظه حس کردم جان میدهم!
دلم به حال خودم میسوخت…
چشمانم به نقطه ای روی سقف خیره ماند ،
اشکهایم از دو گوشه ی چشمم سرازیر شد و تا لاله ی گوشهایم پیش رفت تا برای گوش هایم گوشواره ای از سرشک را به ارمغان آورد…
چشمانم را بستم و شنیدم که دکتر گفت:
_مبارکه خانم امینی مبارکه!
این عروس خوشگل مثل فرشته های آسمونی پاک پاکه!…
و نمیدانست که زمانه میرفت که از این فرشته ی آسمانی اهریمنی جهنمی بسازد…
صدای ابلیس را یک بار دیگر شنیدم…
داشت خدا را شکر میگفت!
آه خداوندا مگر ابلیس هم تورا شکر میگوید؟!
از مطب خارج شدیم
بهادر درون راه پله ها خزیده بود و روی پله ای نشسته و سرش را در میان دستانش گرفته بود
صدای هلهله ی مادر و صورت شاد وخندانش را که دید بدون اینکه چیزی بپرسد شاد شد
حاج خانوم دست هایش را رو به آسمان بلند کرده و مرتب میگفت:
_خدایا شکرت میدونستم این بچه مثل گله! پسرم مبارکت باشه.
بعد تند تند به سمت پایین پله ها حرکت کرد،
بهادر شادمانه نگاهم کرد
کمی خودش را به من نزدیک کرد…
آنقدر نزدیک که گرمای حاصل از تنش به یکباره تا زیر پوست منجمدم نفوذ کرد و من در آن لحظه شبیه بچه گربه ای شدم که به نرمی وتندی از فشاری که بر او وارد میشد میرمید و میگریخت….
حوض کاشی فیروزه وسط پاسیو ،همانطور که همیشه آرزویش را داشتم با فواره ی گردان در وسط!
دور تادورش پر از گلدان های گِلی شمعدانی که هوا از عطر برگهای معطرش پر بود…
حرکت مواج آب درون حوض و رقص آرام آب وماهی
صدها ماهی سرخ وسفید که از سر وکول هم بالا میرفتند…
دیواری بلند که پر شده بود از برگ های سرخ وطلایی پاییزی…
شومینه ی طرح کلاسیک، با نمایی از هیزم های نیم سوخته …
اتاق خواب رویایی به رنگ آبی تیفانی …
این ها تمام آن چیزهایی بودند که دوستشان میداشتم…
اینجا خانه ی من بود!
خانه ای که تا آماده شود از شوق داشتنش هزار بار مرده وزنده شده بودم!
این ها همان سورپرایزی بود که بهادر در آن روز لعنتی برایم داشت!
همه چیز آماده بود …
همه ی آن چیزهایی که دوستشان داشتم…
فقط جای یک چیز خالی بود !
حفره ای که در قلبم ایجاد شده بود و لحظه به لحظه وسعت میگرفت
آنچنان پیش میرفت تا با بی رحمی جای مرد این خانه را نه در این خانه…
که در خانه ی دلم نیز خالی کند !
یک طرف روی لبه ی حوض نشسته بودم
بهادر هم در سمت دیگر،روبه رویم بود ..
تصویرش درون آب به آرامی میلغزید وحرکت میکرد…
انگشتانم را درون آب فرو بردم و با ماهی های کوچک داخل حوض بازی میکردم
او نیز با چشمانش با من بازی میکرد…
با شیطنت دستش را درون آب فرو برد و یک مشت آب را برداشت و به سمتم پاشید.
نگاهش کردم ،
میخندید!
لبخندی تلخ روی لب هایم نشست
از طعم این لبخند خوشش نیامد…
با دلخوری بلند شد و با اخم کوچکی که بر چهره داشت آمد و کنارم نشست
بی مهابا دستش را دورم انداخت و در آغوشم کشید
دیوانه وار سرش را در میان سینه ام فرو برد ،
نفس عمیقی کشید و دوباره سرش را بالا آورد…
حرکت لب هایش را بر روی گونه ام احساس کردم ،
در آن حالت ، فشار آغوشش نیز هر لحظه بیشتر میشد!
به سرعت دست هایم را روی سینه اش گذاشته و با یک حرکت سریع او را از خود دور کردم و از میان حلقه ی دستانش پیکرم را بیرون کشیده و به سمت دیگری پناه بردم
اندکی در همان حالت مات ومتعجب نگاهم کرد
سعی کردم تا رفتارم را توجیه کنم…
گفتم:
_ بهت گفته بودم بهادر درست نیست…
ما نا محرمیم!
اخمهایش را در هم کشید و سرش را کمی کج کرد وگفت:
_ما قبل از محرمیت هم از این حرف ها داشتیم!
حالا چی عوض شده؟!
به تندی گفتم:
– بله ما خیلی اشتباه های دیگه ای هم داشتیم ؛اما دیگه دلیلی نداره که بخوایم تکرارشون کنیم!
دیگه هیچی بین ما نمیتونه مثل گذشته باشه
با بغض ونگرانی پرسید:
_ماهی من منظورتو نمی فهمم!
چه چیزی دیگه نمیتونه مثل گذشته باشه؟!
_اعتماد ما بهادر!
اون اعتماد خیلی زود جاشو با بی اعتمادی عوض کرد…
اون روز رو خیلی زود فراموش کردی بهادر!
همون روزی که زل زدی تو چشمام و با اطمینان گفتی نه نمی تونم!
اون روز فهمیدم هیچ وقت منو نشناختی…
معصومیت و عفت یه دختر رو قبل از اینکه داخل لباس زیرش جستجو کنی باید توی چشمهاش پیدا کنی!
تو اون روز توی چشمهام نگاه کردی ..
هیچی نتونستی از چشام پیدا کنی!
معلوم بود منو نشناختی، چون اعتماد، توی وجودت مرده بود!
اون بی اعتمادی باعث شد من هم بی اعتماد شم…
بی اعتماد به اونی که خیلی دوستش داشتم.
لبهایش خشک شده بود و میلرزید
یکباره رنگ زردی از یاس و ناامیدی بر چهره اش نشست
پاهایش سست شد و همان جا روی لبه ی حوض نشست و با کف دستانش صورتش را پوشاند…
لحظه ای بعد میان دو کف دستش را کمی گشود؛
چشمانش سرخ و نمدار بود
با همان نگاه حزن آلود نگاهم کرد ..
طاقت نیاوردم و رو به سمت پنجره کردم ،
در حالی که پشتم به او بود معصومانه گفت:
_نگو ماهی نگو که همه چی خیلی راحت فقط به خاطر یه اشتباه تموم شد!
نگو که نمیتونی ببخشی!
نالید و ادامه داد:
_نگو!…
نگو که دیگه میخوای ازم جداشی!…
تورو خدا التماست میکنم ماهی…فقط نگو که دوستم نداری.
نتوانستم که باز گردم !
در خودم ندیدم که طاقت دیدن چهره ی رنگ باخته اش را داشته باشم !
در بهت به او گفتم:
– بهادر دیگه دوستت ندارم!
به سرعت بدون اینکه جرات داشته باشم ، باز گردم و به جسد بی جانی که در وسط اتاق باقی مانده بود نگاه کنم
به سرعت به طرف در دویدم ،در را گشودم و به سرعت از آنجا خارج شدم …
تمام قدرتم در پایین رفتن از دو پله ته کشید
همان جا روی دومین پله ی پشت در نشستم
زانوهایم را در آغوش کشیدم و سرم را در میان آنها فرو کردم وبه تلخی در میان نوای هق هقی که از پشت در بسته میشنیدم گریستم…
میگریستم و در آن حال هزاران بار میگفتم:
_بهادر!
بهادرِ خوب من. .
منو ببخش!
ماهی رو ببخش…
ببخش بهادر خواهش میکنم!
میخواستمش…
تا آخرین نفس میدانستم او هرگز سزاوار این مجازات نبود!
با او بود که اولین حسم را تجربه کردم!
درست بود یا غلط نمیدانستم…
بیشتر از آنی که عذابش دهم خودم عذاب میکشیدم
برایم غیر قابل باور بود که بتوانم قبول کنم که او دیگر نیست!
اینکه او میرود!
من که برای مرگ یک جوجه تب میکردم برای نبودن او قطعا میمردم!
میدانستم خیلی زود دلم برایش تنگ خواهد شد
میترسیدم از اینکه خیلی زود پشیمان شوم…
چگونه باور میکردم اوکه زمانی همه کسم بود،
دیگر بایستی کم کم به بوته ی فراموشی سپرده شود ؟!
میخواستم بازگردم…
یک بار دیگه زیر سقف خانه ام می ایستادم…
چشمهایم را میبستم…
خودم را مستانه در آغوش مرد خانه ام رها میکردم …
دلم میخواست میتوانستم بگویم:
” بهادر اشتباه کردم
غلط کردم!
ببخش منو…هرگز نمیتونم ترکت کنم”
دستی پاهایم را به شدت گرفته و مرا از بازگشت مجدد منع میکند!
نیرویی مرموز و عجیب پیکر مسخ شده ام را بی اراده به سمت پایین می کشید…
به آنجایی که بوی جدایی میداد!…
لختی ایستادم
آخرین نگاهم را هم به سوی خانه ی بر باد رفته ام پر دادم…
اشکهایم را زدودم…
یادم آمد که زمانی از خدا خواسته بودم که خدایا مهر بهادر را از دلم بردار !
اینبار باز هم سر به سوی آسمان بلند کردم
آنجایی که خدا را میدیدم…
خدایی که چه بد دلش را به درد آورده بودم!
خدایی که میدانستم سخت از دستم رنجیده است
نالیدم وگفتم:
_خدایا مهرم رو از دل بهادر بردار!
بذار که این جدایی براش آسون باشه!
آن شب را تا صبح فقط گریستم
هنوز آنقدر جرات وجسارت نداشتم که طبل رسوایی را که بد نواخته بودم را علنی کنم ،
وقتی به خانه برگشتم حاج خانوم زودتر از هر کس با خانه تماس گرفته و در عین شادمانی بشارت آن چیزی که همه نگران آن بودند را را داده بود
برق امید را در چشمان مامان میدیدم…
در چشمانش دیگر خبری از آن همه موج نگرانی نبود!
آمنه هم رخت غم را از تنش کنده وخودش را با پیراهن گلدار نارنجی رنگی که به تن داشت از عزا در آورده بود.
میترسیدم از آن لحظه ای که هر آن ممکن بود فرا رسد
آن زمانی که همه بدانند و با خبر شوند که چه کرده ام!
به شدت میهراسیدم!…
یک لحظه چشمم را بستم
انگار که یک مشت شن داغ داخل چشمانم پاشیده بودند
ناگهان در دل سکوت وسیاهی شب نور کم رنگی را از پشت پرده ی پلک بسته ام حس کردم!…
به تندی چشمانم را گشودم
لرزش خفیفی از سوی موبایلم که در حالت سکوت بود توجهم را به خود جلب کرد
گوشی را برداشتم ونگاه کردم
دیگر اثری از کلمه ی عشقم نبود…
ولی شماره خودش بود؛بهادر!
نمیدانم چرا جرات نکردم جواب بدهم
او هم زیاد منتظر نماند بعد از چند بوق مختصر قطع کرد و بلافاصله یک پیام از او دریافت کردم!
قلبم به شدت میتپید!
تا پیام را بگشایم قلبم دیگر میان دهانم بود ..
پیامش را خواندم…
خیلی ساده نوشته بود:
” از وقتی که رفتی تا حالا هزار بار جمله ای رو که گفتی و رفتی با خودم تکرار کردم…
گفتی بهادر دیگه دوستت ندارم!
میخوام باور کنم که دیگر دوستم نداری
پشتت رو کردی و رفتی
برای همین هنوزم باور ندارم اونى رو که گفتی
باید ببینمت !
باید اونقدر به حرفی که زدی یقین داشته باشی که بتونی نگاه کنی توی چشمهام و به چشمهات نگاه کنم و دوباره تکرار کنی کلمه ی دوستت ندارم رو!
حرف چشمهاتو که هیچ وقت بهم دروغ نگفت رو میخوام!
فردا میخوام ببینمت…
شاید این آخرین بار باشه !
خواهش میکنم بیا !
فردا ساعت چهار بام تهران میبینمت!”
بام تهران…
بام تهران!
آه خدایا چرا آنجا ؟؟
بهادر تصمیم داشت با من چه کند ؟
چه بلایی میخواست که بر سر قلب صد پاره ام بیاورد؟
چرا باید جایی که عشقمان شروع شده بود به پایان میرسید؟!
چیزی شبیه تردید در وجودم شکل میگرفت
در حالتی شبیه به خلاء ما بین رفتن ونرفتن معلق بودم…
شاید این آخرین و تنها خواسته ی او بود !
هنوز هم نمیتوانستم در برابر خواسته اش تمرد کنم
چقدر زود دلم برایش تنگ شده بود!
صفحه ی تصاویر را گشودم:همان صفحه ای که دیگر از همه ی آن تصاویری که یک شب ناگهانی آمده بودند و عقل و دلم را با هم ربوده بودند تهی شده بود…
تصمیمم را گرفته بودم ؛بایستی میرفتم
رفتن برایم به حکم مرگ رویاهایم بود!
رویاهایی که ماه ها بافتم و شکافتم…
عاقبت جامه ای دوختم از آن همه رویاهای قشنگ و عاشقانه بر قامت عشقم…
و چگونه آنقدر سنگ دل شده بودم…
آنقدر بی رحم که چنگ انداخته وآن جامه را دریدم؟؟
پای در راهی گذاشته بودم که راهی برای بازگشت نداشت !
قدم داخل کوچه گذاشتم
نگاهم بر سروها خیره ماند..
سروهایی که در آن تاریکی شب از آنها بد رکب خوردم!
هوس کردم یک بار دیگر سروها را بشمارم ،
تقریبا سر کوچه رسیده بودم
نیرویی مرا بازگردانده و به سمت سروها سوق میداد
از ابتدایی ترین سرو شروع کردم.
یک، دو، سه ، چهار…
در کمال تعجب جای چند سرو را خالی میدیدم!…
اثرات باقی مانده از بقایای چند سرو به وضوح معلوم بود
جای سه سرو خالی بود!
به آخرین سرو رسیدم…
دستم را روی تنه ی سختش کشیدم…
در لحظه ای آن همه زبری وسختی تبدیل شد به سروی که چون خیالی نرم و دل انگیز میشد…
سروِ من با آن قامت کشیده و رعنا در کنارم بود…
دستم را روی شانه های بلندش گذاشتم
پاهایم را تا نهایت بالا بردم و روی نوک پنجه ایستادم…
تا نزدیک لاله ی گوشش …
باز هم قد کم آوردم!
از همان جا گفتم:
“سروِ من!
کاش آن شب حرفهایت را باور میکردم
کاش آن سه سرو قطع شده را که تو حسابشان را بهتر از من میدانستی را به حساب می آوردم…
و یا نه!
ای کاش آن زمان که در کنار سروها ایستاده بودی و کم از آنها نداشتی باورم میشد که تو سروی!…
همان آخرین سرو!
آمنه از کوچه گذر میکرد
من را که آویخته بر تنه ی درخت دید کم مانده بود شاخ در بیاورد
سروم را رها کردم
رو به آمنه کرده و پرسیدم:
_آمنه چرا جای سه تا از سروها خالیه؟
همانطور که متعجبانه نگاهم میکرد گفت:
– یکی از اونا ریشه اش ش پوسیده بود…
یه روز که هوا طوفانی بود درخت با ریشه اش از جا کنده شد
همسایه ها بررسی کردن دیدن یه درخت دیگه هم همین وضع رو داره؛
برای جلوگیری از خطر ، اون یکی رو هم قطع کردن
سومیشم درخته مریض بود
کرم گذاشته بود هر کدوم قد یک بند انگشت!
گاهی وقت ها کرم ها می افتادن روی زمین زهره ترک میشدی وقتی از زیردرخت رد میشدی!…
خودم زنگ زدم شهرداری اونام اومدن درختو قطع کردن
بعد با تعجب نگاهم کرد وپرسید:
_ماهی توحالت خوبه؟!
_نه آمنه اصلا خوب نیستم…
ای کاش قصه ی سروها رو خیلی زودتر از امروز برام تعریف کرده بودی!