رمان آخرین سرو پارت 16

3.4
(7)

 

پدر !
بگذار تا میراث تو برای من بخشش دستان سخاوتمند تو باشد!
همان دستانی که تا یاد دارم، همواره میبخشیدند نه آنکه با جور میستاندند …
بگذار تا همه ی سهم من از آنچه که قرار است از تو برای من بماند، رسم جوانمردی و غیرت تو باشد نه آیین نامردی و جفاکاری!
میخواهم وارث مردی باشم که برایم شرف و مردانگی باقی گذارد…
نه دنیایی که با آه جانسوز مظلومی بنیاد شد!
نه من این ها را نمیخواهم!
هیچ کدامشان را از دنیا طلب ندارم…
دنیایی که انگار تا ابد الدهر قرار است همواره بدهکارش باشم
سهم من از این دنیا ،خدایی زمینی بود که یکباره سقوط کرد و از مقام خدایی تا ناخدایی تنزل پیدا کرده بود و با سقوط آن فرشته بود که میراث من…
دلی پر درد ،
کمری شکسته،
پاهایی خسته،
وشانه های آزرده از رنج کوله باری انبوه از درد و آلامی بود که به دوش میکشیدم ، شد !

خدایا تویاریم کن اگر قرار است که من سفیر عدل و عدالت تو باشم…
اگر پیک حق میبودم…
اگر این رسالت خطیر مانند بار گرانی بر گرده ام نهاده شده…
اگر که باید سرو را پیدا کنم ،اگر به رسم دین فرزندی قرار است آنچه را که متعلق به او میبوده را به او بازگردانم
اگر قرار است تا به پایش بیفتم واز او حلالیت بخواهم…
پس سرو را برایم نمایان کن !
یکبار دیگر او را نشانم بده !
میخواهم به پایش بیفتم…در مقابلش سر تعظیم فرود آورم!
میخواهم زانو بزنم و شرمسار از آن همه بزرگی اواز اوطلب بخشش کنم…

پراید قهوه ای دارچینی یکباره در برابرم توقف کرده و من را از عالم خواسته هایم بیرون کشید
سهیلا سرش را از شیشه ی عقب خارج کرده و با صدای تقریبا بلندی چند بار صدایم کرد ،
به سرعت به طرف ماشین رفتم و درش را باز کردم
سلامی داده و کنار سهیلا نشستم راننده با چشمانی که از فرط کنجکاوی به هر سو سرک میکشید جوابم را داد سهیلا بی معطلی گفت:

_ ایشون آقا مظفر هستن

نگاهش کردم و مودبانه گفتم:

_بله آقا مظفر ببخشید که مزاحمتون شدیم.
به خدا که شما تنها کسی هستین که میتونه به ما کمک کنه

با همان لهجه ی شیرین آذری گفت:

_ انشالله اگى بشه من کی از خودامه وسیله ی خیر باشام…
اما به این خواهرمم گوفتم تو مرام مظفر نیست آمار موسافرامو بدم

_ به خدا آقا مظفر باور کنید که این یه کار خیره
راستش من یه امانتی دارم باید اونو به صاحب اصلیش برسونم…
میترسم اگه دیر بجنبم اون بره و تا آخر عمر مدیونش بمونم

نگاه معنی داری از داخل آینه به من انداخت و در همان حال سرش را جنباند و گفت:

– لا اله الا الله!
والله خواهر به این خواهرمم گوفتم این آقا رو من بردم بهشت زهرا میخواست بیره سر مزار پیدرش
رَسوندمش اما بعد اون دیه نفهمیدم که کوجا رفت

حتی با آن مختصر نشانی هم امیدوار شده بودم
بلافاصله گفتم:

_ باشه پس اگه ممکنه ما رو ببر همون جا که اونو پیاده کردی سر مزار پدرش
شاید اونجا باشه ، شاید بتونیم یه نشونی ازش پیدا کنیم

قبول کرد و به روی چشمی گفت و به راه افتاد
سهیلا از آن همه سماجتم کلافه شده بود و زیر لب غر میزد و میگفت:

_از دست تو ماهی!
به خدا نمیدونم تا کجا میخوای پیش بری
راستی راستی خیال نداری بی خیال شی؟

_نه سهیلا به خدا نمیتونم !
این دفعه تنها به خاطر خودم نیست…
سفارش بابامه!
دیروز نشست کنارم ، خودش ازم خواست سروبد رو پیدا کنم

چشم هایش که از فرط تحیر گشاد شده بود را با ناباوری به من دوخت و با دهانی که همچنان باز مانده بود گفت:

_ نههههه!

_ به خدا سهیلا خودمم باورم نمیشه!!
نمیدونی چه حرف هایی میزد…
حرف از رفتن و مردن و این جور چیزا!
دلم داشت میترکید…قبلش هم منو برد محضر و سند باغچه رو یک جا زد به نامم
آخرش هم گفت که این سند دست تو امانته سرو رو پیدا کن امانتشو بهش بده و ازش حلالیت بگیر

گریه ام گرفت یک دستمال از کیفش در آورد و دستم داد
در همان حال پرسید:

_یعنی تا این حد حالش بده؟

_خیلی بد سهیلا خیلی بد!
همش حرف از رفتن و مردن و این جور چیزا میزنه
میترسم به خدا سهیلا میترسم نکنه خدایی نکرده براش اتفاقی بیفته…
نکنه راستی راستی یه چیزایی بهش الهام شده باشه

بر شدت گریه هایم اضافه شد
دست انداخت ومهربانانه در آغوشم کشید و در حالی که سعی در تسلی دادنم داشت و سرم را میبوسید و گفت:

_خدا بزرگه ماهی…
انشاالله که اتفاقی نمی افته
پرویز خان مرد قوی و با قدرتیه به خدا که چیزیش نمیشه .

سکوت کردم…دلم میخواست که میگفتم به خدا نمیدانی که دیروز از مردی با آنهمه قدرت و جبروت چگونه موجودی ضعیف و ناتوان پدید آمده بود!
موجودی که تبدیل شده بود به یک پسر بچه ی کوچک و ترسو که از وحشت مرگ دردمندانه میگریست و ناله میکرد….

در حالی که سرم هنوز بر روی شانه های او بود و بی صدا میگریستم گفتم:

_اگر سرو رو پیدا میکردم…
اگر اونو میدیدم شاید یه جوری این درد لعنتی که روی سینه ام افتاده و سنگینی میکنه ،
این بغض وامونده که گیر کرده تو راه گلومو داره خفم میکنه،
این همه پرسش که مثل خوره وموریانه توی مغزم ریخته و دارن مغزمو از داخل میجوون و نابود میکنن از بین میرفت !

باقی راه سکوت بود و گرمای یکروزشهریوری ،
زوزه ی اگزوز ماشینی داغون نگاه های کنجکاو چشمان قی کرده ی راننده ای ساده از داخل آینه ی ترک خورده
و دستهای مهربان یاری که در میان دستانم بود
و موزیک دل آزار یک ترانه ی کوچه بازاری قدیمی که آن سکوت را میشکست…
یکباره اتومبیل ایستاد
تکانی خوردم و به سرعت سرم را از روی شانه ی سهیلا برداشتم
قدری خودم را بالا کشیدم و با نگاه های جستجوگرم هر طرف را میکاویدم
مظفرگفت:

_ همین جا بود
آقا همین جا پیاده شدن

نگاه کردم
به نظرم خلوت ترین گوشه ی دنیا بود
قسمتی از گورستان عظیمی که در دل چند ردیف از آرامگاه هایی که به صورت اتاق های ردیف و منظم در کنار هم بودند،
قطعه ی آرامگاه های خانوادگی و خصوصی…
به یکی از آن اتاق ها اشاره کرد وگفت:

_ اِ لَده همان بود دویومی اتاق !
درست یادام میاد .

بی اراده به طرف دومین اتاق رفتم
از پشت سر میشنیدم که سهیلا به راننده میگفت:

_ آقا مظفر شما یه چند دقیقه همین جا منتظر ما باش
الان بر میگردیم

وخودش به سرعت دنبالم آمد
پشت در اتاقک بودم…قفلی بر در آویخته بود
میخواستم مطمئن شوم که آنجا واقعا آرامگاه افخم است
سهیلا چند بار قفل را تکان داد
قفل از جایش تکان نخورد…نا امید نشدم
کنار پنجره رفتم…فضای داخل تاریک و به شدت غم بار بود
اندکی مختصر از نور خورشید از فضای پنجره به داخل نفود کرده و آن نور مختصر روشنایی را در محیط ایجاد میکرد…
کمی به چشمانم فشار آوردم سهیلا هم به کمکم آمد
چند سنگ قبر در وسط اتاق به چشم میخورد
چند تابلوی قدیمی از صاحبان گور
وگلدان های خاک گرفته
چند قالیچه ى کهنه ونخ نما و دیگر هیچ !…
سهیلا آخرین تلاشش را کرد و بالاخره توانست روی یکی از قبر ها را بخواند
شمرده شمرده گفت:

_ شادروان همایون افخم!

کمی ترسیدیم و چند قدم از پنجره فاصله گرفتیم
دیگر مطمئن بودیم که آنجا آرامگاه افخمها بود سهیلا دستم را کشید واز آنجا دور شدیم
در همان حال میپرسید:

_خوب حالا میخوای چیکار کنی؟

شانه هایم را بالا انداختم وگفتم:

_هر روز میام اینجا،میشینم
انقدر میام تا روزی که اونم بیاد…
تا روزی که پیداش کنم دست بر نمیدارم!

محکم دستم را رها وبه سمتی پرتاب کرد
با عصبانیت گفت:

_ به خدا تو دیوونه شدی ماهی!!
مگه عقل تو سرت نیست؟!
تو رو خدا یه کم فکر کن به خودت بیا!
کاری رو که تو میخوای بکنی آخه کدوم آدم عاقلی میکنه ؟

_ نمی دونم…به خدا دیگه خودمم نمیدونم چه کاری درسته چه کاری غلط!
دیگه دارم کم میارم سهیلا…
اما اونی رو که منو تا اینجا کشونده رو باید پیدا کنم
تا پیداش نکنم آروم نمیگیرم!
اون تنها جواب همه ی سوال های منه
اون تنها قفلیه که میتونه در این دنیارو یک بار دیگه به روم باز کنه
اگه اون نباشه دنیای من تا همیشه وتا ابد همینطوری تو ظلمت و تاریکی باقی میمونه
باید پیداش کنم!…میفهمی؟!

در ماشین را با عصبانیت باز کرد و بدون اینکه دیگر اصلا نگاهم کند رفت و سوار شد
وصورتش را به سمت دیگر پنجره برگرداند،
چاره ای نداشتم…به سمت مظفر که زیر سایه ی کاجی ایستاده بود و حریصانه بر سیگار بی کیفیتش پک میزد رفتم
دستم را داخل کیفم فرو بردم ویک بسته اسکناس درشت را خارج کردم در مقابل چشمان متعجبش گرفته وگفتم :

_بفرما آقا مظفر این دست مزد امروز شما و چند روز دیگه ای که قراره منو بیاری اینجا

متحیر مانده بود از درشتی وانبوهی اسکناس های که در دستم بود ویا از پیشنهاد غیر معقولانه ام…نمیدانم!
معلوم بود بدون اینکه بخواهد فکر کند پیشنهادم را پذیرفته بود
اما در کمال صداقت گفت :

_باشه قبوله
اما آخی این پول که خیلی زیاده!

_ اشکالی نداره
شما فقط قبول کن ،در ازای کاری که قراره بکنی باقیش حلالت

با بهت و ناباوری دستش را پیش آورد و اسکناس ها را گرفت
در حالی که از فرط خوشحالی چشمانش برق میزد اسکناس ها را داخل جیبش فرو برد و گفت:

_الهی شکرت!
اینم از خوشی قدم دوقلوها

سوار ماشین شدم
سهیلا هنوز هم پشتش را به من کرده و حرفی نمیزد…
انگار که قهر کرده بود
انگشتم را در پهلویش فرو کردم و قلقلکش دادم
کمی عصبانی شد و محکم با آرنجش به پهلویم زد…
باز هم قلقلکش دادم؛این بار خنده اش گرفت
مثل بچه ها ذوق کردم وگفتم :

_آهان خندیدی !
خندیدی سهیلا…حالا دیگه آشتی!

آن روز آشتی تنها عهدی بود که در آن گورستان بسته شد و خنده های تلخ و زورکی مان مهر تایید آن میشد
دلم پر از درد بود
اما هنوز هم میخندیدم
هنوز هم امید داشتم…
امید بر آنی که سر انجام روزی خواهد آمد و تنها به دست او آن همه زخم های ناسور مانده بر دلم التیام می یافت
و سر انجام دلم آرام میگرفت…
آه خدایا!
اگر او می آمد…
اگر او میبود…
اگر او میبخشید!…

تقلاهاى فربد به شدت کلافه وعصبانی ام میکرد
آنچنان در آغوشم تقلا میکرد،
از سر و کولم بالا میرفت،
گاهی دست می انداخت و یک مشت از موهایم را در میان پنجه های کوچکش می گرفت وبه شدت میکشید ،
آرام وقرار نداشت!…
آخر مجبور شدم با صدای بلند سرش فریاد بزنم
طفلک معصومم به شدت ترسید
لب هایش را جمع کرد وبعد از آن شروع به گریستن کرد ؛
خیلی زود پشیمان شدم…تند تند دست های کوچکش را میبوسیدم و از او عذر خواهی میکردم
میخواستم آرامش کنم ولی بی فایده بود…
حسابی ناراحت بود!
مامان در حالی که به شدت از دستم عصبانی شد
با دلخوری سعی کرد او را از آغوشم بگیرد و او بی تاب تر میشد و بر شدت گریه هایَش می افزود
اصلا حال خوبی نداشتم …و هم با بد قلقی هایش حالم را بدتر میکرد!
خسته شده بودم
بهادر که اتوموبیل را در کناری پارک کرده بود با مهربانی ولبخندی شیرین در حالی که سعی میکرد بر کلامش لفظ شیرین کودکانه ای بخشد بازگشته و با پسرکم مشغول شد
فربد کمی آرام گرفته بود ولی همچنان یک بغض بچگانه در گلویش باقی بود
بهادر دست هایش را به سمت او آورد، بچه با اشتیاق خودش را در میان دستان او رها کرد
فربد را گرفت وبا یک حرکت در آغوشش جای داد ؛بعد شروع به بازی ونوازش کردن او کرد
خیلی زود تمام دردهایش را از یاد برد…همانطور که هنوز او را در آغوش داشت از ماشین پیاده شد
بچه در آغوشش بال در آورده بود وشادمانه میخندید!
در ماشین را باز کردم و همانطور که نشسته بودم پاهایم را قدری به سمت زمین سرازیر کردم و کمی خود را کش دادم
خستگی پاهایم کمتر میشد
همراه هم به مغازه ی بستنی فروشی کنار خیابان رفتند ،چند دقیقه بعد با یک سینی که داخلش چند ظرف بستنی بود برگشت
مامان خجالت زده شروع به تشکر کر
بهادر کنارم آمد و سینی بستنی را با یک دست روی پاهایم گذاشت،
تشکر کردم در همان حال که با لب هایش زیر گلوى فربد را گاز میگرفت ناگهان یک لحظه نگاهم کرد وگفت :

_می دونستم بستنی سنتی دوست نداری برات فالوده گرفتم

بعد با خوشرویی ادامه داد :
_بفرمایید تا آب نشده بخورید
نوش جونتون!

نگاهی به ظرف پر از فالوده کردم
هنوز هم یادش بود !
فراموش نکرده بود که فالوده با شربت آلبالو دوست دارم!
یک دریا شربت سرخ رنگ آلبالو در آن ریخته بود ، دلم کمی سوز گرفت …
نگاهش کردم
با نوک قاشق از بستنی خودش بر میداشت و با عشق داخل دهان فربد میگذاشت
طفلم هم با تمام قدرت و علاقه ای که داشت قاشق را دو دستی چسبیده و لیس میزد
بهادر لذت میبرد و میخندید و من شاد میشدم از خنده های بهادر…
خدا را شکر میکردم که او شاد بود…
خدا را شکر میکردم که او هنوز هم بود!…
یادم آمد شبی را که در آن ساعت ها گریسته بودم و از خدای خود متضرعانه خواسته بودم به اندازه ی تمام اندوهی که داشتم، بهادر شاد باشد و بی غصه

همان شب که وقتی از بهشت زهرا با سهیلا بر گشتیم در کمال تعجب دیدم که در بزرگ عمارت چهار طاق باز است
کمی که نزدیک شدیم صدای داد و فریادهایی از داخل عمارت به گوشم رسید….
کمی دقیق شدم
صدای دادوقال چند زن بود !
به شدت ترسیدم در ماشین را باز کرده و خودم را داخل کوچه رها کردم
یک لحظه مردم و با خودم گفتم

“خدایا نکنه بابا….. ”

سهیلا که متوجه ی احوالم شد به سرعت از ماشین پیاده شد
زیر بغلم را گرفت…کشان کشان چند قدم به سختی برداشتم
صداها واضح تر میشد و من از میان آن ها صدای حاج خانوم را خوب شناختم
پیوسته هوار میکشید و هر چه از دهانش در می آمد را نثار همه میکرد
به چه حالی خودمان را تا کنار درب عمارت رساندیم!
همان جا ایستادیم با چشمانی مملو از ترس و وحشت نگاهی به سهیلا انداختم
با صدایی لرزان گفتم:

_سهیلا مثل اینکه دیگه همه فهمیدن
بیچاره شدم سهیلا میترسم!
حالا قراره چی بشه؟!

زیر بغلم را محکم تر گرفت و کمی به سمت بالامیکشیدتم ،
یعنی اینکه مقاوم باش ماهی نترس!

آنقدر پیش رفتم وآنقدر نزدیک شده بودم که دیگر همه ی آن ها را به وضوح میدیدم

حاج خانوم با آن هیکل تنومندش وسط باغچه و تا نزدیک زیر تراس ایستاده و چادرش از یک طرف روی شانه و سمت دیگر آن روی خاک های باغچه ولو بود
در همان حال مرتب دست های سنگینش را بالا وپایین میبرد و بر سینه میکوبید و نفرین کنان هر آن چه را که از دهانش در میامد نثار میکرد !
بهار هم آن جا بود و دقیقا مثل یک طوطی هر چیزی را که حاج خانوم میگفت تکرار میکرد ….

مامان در نیمه راه پله های تراس نشسته و بی حال و بی صدا اشک میریخت
آمنه یک لنگه دمپاییش در دستش بود و با همان لنگه دمپایی حاج خانوم را تهدید میکرد و میگفت:

_اگه بلایی سر بهجتم بیاد بیچارتون میکنم!!

تا انتهاى قضیه پیدا بود
علت لشکر کشی حاج خانوم دادو هوارهایش کاملا مشخص بود…
آه ونفرین هاش برای چه بود ؟؟
دانستم که ماجرای جدایی من از بهادر حالا دیگر علنی شده
سهیلا یک بار دیگه هشدار داد :

-_قوی باش ماهی نترس!

مامان از همان بالای پله ها چشمش به من افتاد
سرش را با تاسف تکان داد…
با اشکی که در چشم داشت نگاهم کرد و گریان گفت:

_چیکار کردی ماهی!
تو چیکار کردی بچه؟

بعد از حرف های مامان ناگهان همگی باز گشتند وناباورانه نگاهم کردند.
حاج خانوم همانطور خشمگین به طرفم آمد…
نزدیکم شد وبا کف دست سنگینش وسط سینه ام کوبید
دردم آمد…سینه ام سوخت…اما تحمل کردم!
این ضربه ی دست یک مادر دل سوخته بود ،
اگر قرار بود با آن ضربه دل داغدارش کمی آرام بگیرد پس بگذارید تا بزند !
آمنه از همانجا لنگه ی دمپایی اش را به طرف حاج خانوم نشانه گرفت و پرتاب کرد وگفت :

_آهای زنیکه دست رو بچه ی من بلند میکنی؟!
دمار از روزگارتون در میارم!

اشاره ای به او کردم وگفتم:

_من حالم خوبه ننه آروم باش!

حاج خانوم نگاهی پر از کینه ونفرت به من انداخت گفت:

_معلومه که حالت خوبه!
از این بهترم میشی ایشالا!
اون بچه ی بیچاره وسیاه بخت منه که افتاده داره از غصه پر پر میشه…
الهی خیر نبینی دختر!
الهی یه روز خوش تو زندگیت نبینی!.
چی به سر بچم آوردی که ‌بچم شده عینهو مرغ کرچ…نه لب به آب میزنه ونه دونه
زیر سرت کجا بلند شده سلیطه ی بی آبرو؟!!

مامان که‌تا آن لحظه ساکت بود و فقط اشک میریخت دیگر بیشتر از آن طاقت نیاورد
اشکهایش را پاک کرد و مثل یک ماده شیر مادر به طرفش حمله کرد وگفت:

_حرف دهنتونو بفهمید خانم!
عفت کلام داشته باشید…
پا شدید اومدید توی خونه ی من،حرمت خونه وصاحب خونه رو یه جا به لجن کشیدید،
میگید دخترم پسرتو نمیخواد؟…
خوب لابد واسه ی خودش یه دلیلی داره این دختر!
وگرنه دیوونه که نیست بخواد الکی الکی لگد به بختش بزنه

حاج خانوم فریاد کشید :

_هیچ دلیلی نداره!
دخترت هوایی شده خانوم…
همون‌که گفتم:زیر سرش بلند شده!
میدونی همون یه شبی که بردنش!…
همون یه شبی که بیرون از خونه خوابید! …..

آمنه یک لنگه دیگر دمپایی را را حواله کرد تادهانش بسته شود
بعد با پای برهنه آمد و دستشانش را گرفته و به زحمت از در عمارت بیرونشان کرد
حاج خانم در همان حال دوباره فریاد زد:

_به خدا اگه بلایی سر بچم بیاد…اگه یه مو از سرش کم شه…
ماهی خودم با دستای خودم داغتو تو دل مادرت میزارم!

آمنه در را به رویشان بست
مامان همان جا روی زمین نشست و دو دستی روی سرش میزد و شیون میکرد و میگفت:

_پرویز… پرویز !
به خدا امشب میمیره این مرد !
آخه چه طوری بهش بگم؟!

در پاهایم احساس ضعف و ناتوانی میکردم
به سهیلا تکیه دادم،محکم مرا چسبید وکمکم کرد که به سمت داخل عمارت بروم
از کنار مادر گذشتم و نگاهش کردم
بیشتر از نیمی از چهره اش خاک آلود شده بود
دلم به مظلومیت مادر ،
نگاه مادر،
دل پر دردش ،
تن رنجور
و حال پریشان مادرم میسوخت
به آرامی از کنارش گذشتم وگفتم:

_تو رو خدا منو ببخش مامان !
حلالم کن…

آن شب تا سحر بیدار بودم
واژه ی خواب با چشمانم غریب وبیگانه بود
آن شب چشمانم را نه برای خفتن. .
که برای شب زنده داری نیاز داشتم!
میخواستم که تا صبح همان طور که چادر نماز آمنه روی سرم بود ،
همان طور که بر روی سجاده ی مخمل سبز رنگش به سجده میرفتم
و سرم را روی مهر گلی که تربت بود وگواه بر مظلومیت و حقانیت بگذارم
اشکم با خاک تربت می آمیخت و بویی از بهشت می آمد!
و من در آن بهشت خیال انگیز و رویایی ..
در تک تک ذکرهایم…
در آیه آیه های سوره هایم…
بهادر را تلاوت کردم!
از خدا خواستم که آرامش مطلق ،سلامت کامل و خوشبختی بی حد و دلی آرام همواره از آن او باشد!
از خدا خواستم که او همیشه باشد و تا ابد بماند…
و چقدر خوب است که آن شب خدای مهربانم صدایم را شنید!
چقدر خوب است که امروز او هنوز هم هست…
هنوز میخندد…
و قرار است تا ابد برای همه ی ما باقی بماند!

اصلا نفهمیدم چه طور خوابم برد ..
نمیدانم چه طور اشکهایم خشک شده بود!
چه طور همانطور که در میان سجاده ، قرآن را بر سینه میفشردم وپیشانی بر تربت میساییدم خوابم برده بود…
احساس ضعف و ناتوانی داشتم…
تک تک استخوان های بدنم به شدت تیر می کشید…
شب بدی را پشت سر گذاشته بودم؛
شبی که در سراسر آن فقط برای بهادر دعا کردم …
حرف های حاج خانم یک لحظه هم از ذهنم دور نمیشد وقتى که میگفت

” بچم افتاده…
چند روزه که نه آب میخوره ونه غذا ”

دلم به حالش میسوخت
از خودم بدم می آمد …چه طور توانسته بودم تا آن حد بد باشم؟!
من که نفسم به نفس او بند بود!
من که در سراسر شریان های بدنم به جای خون، عشق او جاری میشد!..

اولین میهمان آن سپیده ی تلخ نیز به ضیافت غم هایم پیوست
قطره اشکی از چشمم روان شد و بر روی سجاده چکید
هنوز سرم در میان بستر جانماز بود که از گوشه ی چشم پاهای مردانه ای را دیدم که آنجا در میان اتاق بود…

قلبم فرو ریخت، بدون اینکه حتی فرصتی برای تفکر داشته باشم سرم را بلند کردم…
بابا آنجا بود!
زبانم بند آمده بود؛فقط نگاهش کردم
خدا میداند از کی و به چه منظوری آنجا بود!
حتی نتوانستم سلام دهم!
از چشمانش خون میبارید…
چشمم که به دستهایش افتاد…
مثل دیوانه ها فریادی کشیدم و روی زانوان دو پایم خودم را تا ته اتاق کشیدم
وقتی که به دیوار بر خوردم همان جا نشستم با دست هایم سرم را گرفته و با وحشت خودم را مچاله کردم …
یک چاقوی بزرگ آشپزخانه در دستش بود!!
همان گوشه نشسته بودم وفقط ناله میکردم…
فکر میکردم دیگر کارم تمام است!
باورم شد که پدرم میتواند یک قاتل باشد!
صدایش که بلند شد قدری ساکت شدم
شنیدم که میگفت:

_نترس این برای کشتن تو نیس
اینو آوردم بدم دستت ،تا که اگه بخوای بابا تو بکشی راحت تر این کارو انجام بدی

گریه ام گرفت
دوباره ادامه داد:

– ولی این راهش نیست ماهی!
میخوای اینجوری باباتو مجازات کنی؟!
میخوای تموم اون نفرتی رو که از من تو دلته این طور خالی کنی؟

آمد و روبرویم نشست ، روی زانو در حالی که چشمان سرخش با قطرات اشکش بیشتر رنگ میگرفت نگاهم کرد
ملتمسانه گفت:

– نکن ماهی…
با خودت این کارو نکن!
به خودت، جوونیت وزندگیت رحم کن…
اگه مشکل منم…میذارم ومیرم!
میرم یه گوشه ی دنیا گم وگور میشم
قول میدم تا آخر عمرت دیگه منو نبینی!
انقدر ازت دور میشم ومنتظر مرگم میشینم تا بمیرم
ولی قسمت میدم ماهی…
برای مجازات من خودتو نابود نکن!
زندگیتو خراب نکن!
بهادر و تباه نکن!

بعد دستم را گرفت…دسته ی بزرگ چاقو را در میان دستم قرار داد و در حالی که با دستانش دست ناتوانم را دور دسته چاقو حلقه میکرد سر آن را روی سینه اش قرار داد وکمی بر آن فشار آورد
ترسیدم به سرعت و سخت دستم را از میان دستانش بیرون کشیدم
چاقو به سمتی پرت شد
وحشت زده جیغ کوتاهی کشیدم و زیر گریه زدم
هنوز روی زانوهایش نشسته بود
دست هایش را مانند دو ستون بلند روی پاهایش قرار داده بود
سرش را تا نهایت زیر انداخته و در آن حال که به شدت شانه هایش تکان میخوردند میگریست…

بی طاقت شده و بلند شدم
کنارش نشستم و دستم را روی شانه ای که به شدت میلزید گذاشتم و گفتم:

_به خدا به خاطر انتقام از تو نیست بابا!!
من … من نسبت به سرو بد یه حسی دارم !..
احساس میکنم…

نگذاشت که بیشتر از آن ادامه دهم
با یک حرکت سریع به طرفم بازگشت و با چشمانی که از فرط خشم آتش داشت گفت:

_ساکت شو بسه دیگه!!
کافیه نمیخوام بشنوم
دهنتو ببند

نیم خیز شد چاقو را از روی زمین برداشت و به سمتم گرفت وگفت:

_ بیا بگیرش فرو کن توی قلبم…
جونمو بگیر
میمیرم ولی حلالت میکنم!
اما مبادا بگی سرو بد رو میخوای!!
مبادا بگی دوستش داری!!!
مبادا بخوای بیوفتی دنبالش و به خاطر اون….

ادامه نداد
سرم را از فرط شرمندگی پایین انداخته بودم و در همان حال از زیر چشم دیدم که چاقو را ب گوشه ای پرت کرد
به سختی بلند شد
تا نزدیک در پیش رفت و در آن نقطه ایستاد…
همانطور که پشتش به من بود با عجز گفت:

_دست انتقام همایون از آستین بچه ی خودم دراومد!
خدایا منو با سیاه روزی بچم مجازات نکن…
نذار که اون داستان کهنه باز به گردش بیفته!
خدایا هرگز نخواه نابودی جیگر گوشم بشه مکافات عملم!

بدون اینکه حتی پشت سرش را نگاه کند از اتاق خارج شد و رفت …
نیم خیز شدم چاقویی را که روی زمین افتاده بود را برداشتم
نزدیک صورتم گرفتم
تصویرم روی تیغه ی براق آن نقش میبست…
چاقو را نزدیک لب هایم بردم وبر تیغه ی سخت و برنده اش بوسه زدم

” بوسه میزنم بر دستان انتقام جویی که به دست سرو بر جانم افتد ”

ولی چه زود فراموش کرده بودم که سرو آنقدر بزرگ بود که خیلی پیش تر از اینها دست از انتقام کشیده بود!…

صدای زنگ تلفنم که بلند شد انگار میگفت
“خودشه ماهی آقا مظفره
داره دیرت میشه پاشو حاضر شو دیگه وقت رفتنه”

به سرعت جواب دادم خودش بود !
مظفر دیگر لازم نبود چیزی بگوید چون قبل از صدای زنگ، ناگفته
ها را گفته بود
فقط گفتم:

_بله چند دقیقه لطفا منتظر باشید دارم میام

به سرعت حاضر شدم و طوری که هیچ کس متوجه نشود آرام و بی صدا از خانه خارج شدم،
در طی مسیر مظفر همچنان حرف میزد…
از ظلم زن صاحبخانه تا خرج دوا و دکتر مادرش…
از پدر سوخته بازی های مادر زن، تا یاتاقان زدن ماشینش…
از دل درد و یبوست دوقلوها تا آنفولانزای مرغی که باعث مرگ خروس لاری همسایه شده بود….
مرتب ویک ریز حرف میزد
زمانی هم که ساکت میشد ترانه های کوچه بازاری و از رده خارج شده ی عهد عتیقش بیشتر منقلبم میکرد …
وقتی که میرسیدیم میرفت یه گوشه زیر سایه درختی پارک میکرد صندلی را میخواباند و به اندازه ی تمام عمرش که بی خوابی داشت میخوابید!
من هم مثل همیشه اول نزدیک آرامگاه میشدم،
دور تا دورش را طواف میکردم…
هر بار دست می انداختم و قفل را وارسی میکردم و از داخل پنجره سرک میکشیدم
بعد میرفتم کمی دورتر شروع میکردم سنگ قبرهای قدیمی را شمردن و اسم روی سنگ ها را میخواندم…
گاهی هم با آنها درد دل میکردم
دوستان خاموشی که اگر نمیتوانند برایت کاری انجام دهند ولی با آرامش وصبوری به حرف هایت گوش میدهند!
با یکی از آنها دوست شدم!…
مزارش درست روبه روی آرامگاه افخم هاست
بالای مزارش یک درخت انجیر دارد
سنگ مزارش کاملا کهنه وقدیمی شده ؛پیداست که سالیانی دراز است که فراموش شده واز یادها رفته
هرگز ندیدم کسی به دیدنش بیاید…
نامش مه لقاست
مه لقا وقتی بیست ساله و هم سن من بوده فوت شده
هیچ چیز دیگری از او نمیدانم
حتی علت مرگش را هم نمیدانم!
ولی دوست خوبیست…
وقتی دلم میگیرد،
وقتی که غم دارم،
زیر سایه ی درخت انجیر مینشینم و در حالی که سنگ قبرش را میشویم با او درد دل میکنم
خوب به حرفهایم گوش میدهد…
خیلی خوب هم مرا میفهمد!
یکبار به او گفتم:

_مه لقا دوست خوبم…
شنیدم که میگن وقتی چیزی از خدا میخوای و حس میکنی خیلی باهاش فاصله داری…اونقدر که هر چی دستاتو بلند میکنی و به سمتش میبری باز دستت بهش نمیرسه…
وقتی صداش میکنی و اون صداتو نمیشنوه…
به یکی که برات خیلی عزیزه،
یکی که دستش از این دنیا کوتاهه و به خدا نزدیک تره پناه ببر
از اون بخواه که حرف دلت رو به گوش خدا برسونه!
مه لقا به خدا بگو ماهی دیگه خسته شده!
دیگه بریده!
بگو صداشو بشنو…
التماس هاشو اجابت کن…
بگو که سرو رو…
سرورو……

گریه امانم را برید
آنقدر گریستم که مظفر متوجه شد
دلش به حالم سوخت و کنارم آمد و با اندوه گفت:

_ آخی آبجی والله اینجوری خودتو از بین میبری!
آخی درست نیست که

از اینکه میدیدم آنقدر مستاصل شده ام که حتی با مردبیگانه ای از غم هایم میگویم دلم به حال خودم سوخت!
روزگار چه بازی با من به بیچاره به راه انداخته بود!…
دوباره گفت:

_ فقط اگی اینجوری پیش بره خدایی ناکرده از پا میوفتی آبجی!!

بعد یک تکه از لقمه ی بزرگی را که در دست داشت جدا کرد و به سمتم گرفت
با اصرار میخواست آن را بخورم
دلم نیامد دستش را رد کنم؛ لقمه را گرفتم و نزدیک دهان بردم
کمی از آن را خوردم…
ناگهان متوجه ی زنی شدم که به طرف آرامگاه ها می آمد!!
همچنان آمد تا نزدیک سومین آرامگاه رسید
کنار درب آن رفت و با کلیدی که در دست داشت در آن را گشود و وارد حریم آرامگاه شد
به سرعت برخواستم و مابقی لقمه ای را که در دست داشتم را هم آنجا برای پرنده ها گذاشتم
به سرعت به سمت سومین آرامگاه حرکت کردم ،
کنار در ایستادم و از همان جا نگاهی به داخل انداختم
زن میانسال و تکیده ای بود
بالای سر تنها سنگ قبری که در میان اتاق بود نشسته بود و انگار داشت با صاحب گور سخن میگفت
صدایش شبیه مادری بود که با فرزندش سخن میگوید
یک مرتبه سرش را بلند کرد
سلام دادم؛ با خوشرویی جوابم را داد و با مهربانی گفت:

_بفرمایید!

بدون تردید دعوتش را پذیرفتم و داخل شدم
کنار مزار نشستم و دستم را به نشانه ی خواندن فاتحه ای روی سنگ سخت قرار دادم
اثر نم خفیفی از سرشک در میان انبوه چروکهای زیر چشمش نمایان بود…
با گوشه ی روسری اشکش را پاک کرد و مهربانه دستش را روی سنگ کشید و گفت:

_پسرم ،پاشو ببین برات مهمون اومده مامان!
پاشو به مهمونت خوش آمد بگو

جعبه ی کوچک شیرینی را مقابلم گرفت وتعارف کرد
بی تعارف یکی برداشتم وتشکر کردم وپرسیدم:

_خدا بیامرز پسرتون بودن؟

آهی کشید وگفت:

_بچم خیلی جوون بود که رفت…
سرطان امانشو برید

_خدا صبرتون بده خدا روحشو قرین رحمت کنه

با مهربانی لبخندی زد وگفت:

_شمارو تا حالا اینجا ندیدم!…

_ بله من از اقوام خانواده ی افخم هستم…
همین آرامگاه بغلی!

_بله بله میشناسمشون
حالشون چطوره ؟
هما خانم چه طوره ؟
راستی از سرو چه خبر ؟!
هنوز اینجاست یا برگشته؟

رنگم پریده بود
دستپاچه شده بودم…
از طرفی هم حس می کردم این زن خیلی در مورد آنها میداند!
شاید خدا حرف هایم را شنیده بود!
شاید مه لقا خیلی زودتر از آن که فکرش را میکردم واسطه ی بین من و خدایم شده بود!
احساس میکردم دری به رویم گشوده خواهد شد…
صدای آن زن که دوباره سوال میکرد مرا از دنیای خیالاتم بیرون کشید
دوباره و با تعجب پرسید:

_شما از اقوامشون هستید ؟
آخه تا یادمه اونا هرگز فامیلی نداشتن!…

_بله درسته…
در واقع من از آشناهای قدیمی اونام
یه کار مهمی باهاشون دارم…
هیچ آدرس ونشونی ازشون ندارم؛
گفتم بیام اینجا شاید یه دوستی…آشنایی…یکی رو پیدا کنم تا بلکه بشه یه جور پیداشون کرد.

لب هایش را به نشانه ی ابهام کمی حالت داد و در همان حال گفت:

_والله من که هیچ رد و نشونه ای از اونا ندارم!
اما همین چند وقت پیش سروبد رو دیدم…

دست هایش را گرفتم و با هیجان گفتم:

_سرو؟!
سرو بد رو دیدید ؟
اون اینجا بود ؟!!
کی ؟ چه موقع؟

کمی سکوت کرد
کمی به چشمان مضطرب وملتمسم دقیق شد…
انگار در اندیشه ای مبهم فرو رفته بود،
همانطور که هنوز دست هایش در میان دستانم بود کمی دستم را فشرد وگفت:

_ تو عاشقشی؟
عاشق سرو بدی!
به خدا که اشتباه نمی کنم…درست میگم؟
چون چشمهای یه عاشق هیچ وقت دروغ نمیگن!….

یخ کردم و تنم لرزید…
به سرعت دستانم را از میان دستش بیرون کشیدم
کمی گیج بودم و زبانم از شرم آنچه که میشنیدم بند آمده بود…
انگار که عشق برایم واژه ی غریب و نا آشنایی شده بود!…
حسی بود که تا آن روز جرات نکرده بودم که حتی در خلوت خودم نیز به آن فکر کنم یا از خودم بپرسم

“ماهی تو چت شده ؟
تو واقعا عاشق سروی؟ ”

پس با همان زبان بند آمده بریده بریده گفتم:

_ نه باور کنید همچین چیزی نیست!
من…من فقط…بخاطر یه چیز دیگه است که دنبال اونم!

دوباره نگاهم کرد
اینبار چیزی گفت که بیشتر وحشت کردم!..
با لبخند کمرنگی که روی لب داشت گفت:

_پس اگه خودت نمیدونی از این ساعت بدون و باور کن توعاشق شدی دختر!
یه چیز عجیبی توی چشماته
توی نفسهات
توی حرفات
و حتی تو دستات!
وقتی اسم سروبد رو شنیدی و یا وقتی از اون پرسیدی تمام اعضاء و جوارحت با هم از درد عشقی که توی اون گرفتار شدی و به سختی دست وپا میزنی فریاد میزدن

آهی کشیدم و سرم را زیر انداختم
اشک گرمی در چشمهایم دوید
با ناباوری پرسیدم:

_ اینایی رو که گفتید همه نشونه ی عشقه ؟
مثلا نمیتونه چیز دیگه ای باشه؟!

سرش را تکان داد وگفت:

_ خود خودشه!
این دقیقا خود عشقه…
همچین آهسته ، آهسته، پاورچین ، پاورچین میاد خودشو تو قلبت جا میکنه که مجبور میشی هر چیز دیگه ای رو که غیر اونه از توی قلبت در بیاری وبندازی دور!
وادار می شی دنبالش هر جایی بری…
حتی اینجا توی قبرستون!

پلکی زدم و اشکم فرو ریخت …
اندوهگین شد و با ناراحتی گفت:

_دخترم ناراحتت کردم؟!
اگه اذیت شدی ببخش منو.

_ نه اینایی رو که گفتید همگی دقیقا حال و روز امروز منه!
اما چرا تا حالا به فکر خودم نرسیده بود؟!
یعنی من راستی راستی عاشق شدم…
یعنی عشق اینجوریه؟

خندید وگفت:

_ آره دقیقا همینه
ولی از من یه نصیحت به تو…
اگه دنبال عشقت اینجا اومدی،
اگه سروبد هنوز نمیدونه که عاشقشی،بی خیال این عشق بشو…
این عشق رو همین جا بگذار و بگذر .

فقط نگاهش کردم؛
در سرم هزار سوال بود که همه ی آن هزار سوال ، جملگی این بود که چرا ؟
چرا میباید از سرو میگذشتم؟!
بدون آنکه بپرسم خودش جوابم را داد وگفت:

_سرو بیماره دخترم!
به شدت از بیماری که داره رنج میبره…
میدونستی قلبش مریضه؟!
قلبی که بیماره هرگز نمیتونه مثل یه قلب سالم هیجانات عشقی رو تحمل کنه
سروبد گاهی حتی برای حرف زدن هم نفس کم می آورد !
تو راهی که عشق توش باشه باید یه جفت کفش آهنی پوشید و اونقدر قوی بود که بتونی هرچى که نا ملایمات وجود داره رو تحمل کنی
اون انقدر ضعیف شده بود که حتی حمل چمدوناش براش مشکل بود!
چند ماه پیش که دیدمش برای پیوند قلب داشت به خارج از کشور سفر میکرد
حال و روزش اصلا خوب نبود!
اومد و پایین قبر پدرش نشست…
با من خداحافظی کرد ولی به پدرش سلام میداد!

دانستنِ غم وبیماری سروبد دشنه ای شده بود که انگار تا انتهای قلبم فرو نشسته بود
راه نفسم را بند می آورد اما اجازه ی حرف زدن را به من نمیداد
در سکوت مرگبار خود پر پر می شدم و میشنیدم که گفت:

_توی اون آرامگاه یه قبر خالی هنوز باقی مونده…
یادم میاد سرو میخندید و می گفت این یکی قبر آخر هم سهم منه!
باورش سخته تو اون آرامگاه چهار نفر خوابیدن که عین سه نفرشون بر اثر مرض قلبی فوت شدن…
خود تیمسار و پدر و برادرش؛
ولی خیلی بیشتر از همایون خدا بیامرز عمر کردن…در حالی که همایون تنها کسی بود که هیچ ناراحتی قلبی نداشت ولی خیلی زود در حالی که خیلی جوون بود در عین سلامتی کامل از دنیا رفت!

_آره میدونم یه چیزایی شنیدم
میدونم که همایون خان دست به خودکشی زدن…

_خیلی عجیب بود!
برای همه عین یه معما شده بود…
همایون خان هیچ مشکلی نداشت!
در سلامت کامل عقلانی بسر میبرد
خدا بیامرز استاد دانشگاه بود!…ادبیات تدریس میکرد!
میگفتن کل دیوان حافظ و شاهنامه ی فردوسی رو حفظ بود
اون یه مرد نمونه و از همه مهمتر اینکه عاشق زنش و مرد خانواده بود!!

_پس چرا ؟!
چرا اینکارو با خودش کرد ؟
شایدم کار یکی دیگه بوده!
یکی که شاید باهاش دشمنی داشته

_نچ ، هما خانوم اون زمون خیلی تحقیق کرد
کلی پول وکیل و کاراگاه خصوصی داد تا بلکه بتونه ثابت کنه که در مرگ برادرش دست هایی دخیل بوده
اما تمام شواهد نشون میدادکه خود همایون با دست های خودش طناب دار رو دور گردنش انداخته!
حتی اون صحنه را هم خود سروبد که اون زمون یه بچه ی هفت هشت ساله بود دیده و تایید میکرد!

_شما از چه زمانی اون ها رو میشناسید؟

_اوووو از زمانی که خدا بیامرز همایونو آوردن اینجا ودفنش کردن…
اون زمون غیر از هما و همسر همایون ویه جوونکی که ظاهر ا برادر زنش ودایی سروبد بود؛هیچ کس دیگه تو مراسم خاکسپاری شرکت نداشت!
خیلی غریبانه اومدن مراسم تدفین وانجام دادن و رفتن

_مادر سرو چی ؟
به سر اون چی اومد؟!
الان کجاست ؟

آهی کشید و با تاثر گفت:

_طفلی زن بیچاره خیلی جوون بود که بیوه شد
من یک بار بیشتر ندیدمش…
از خوشگلی مثل پنجه ی آفتاب!
ماه شب چهارده!
یه چیزی میگم یه چیزی میشنوی…
بیچاره شده بود مثل یک روح!…
یه جنازه ی متحرک!…
اصلا دیگه انگار جزو آدمای این دنیا نبود!
نشسته بود یه گوشه زل زده بود به دیوار
نه میدید و نه میشنید،بس که عاشق شوهرش بود!
بعد اون نتونست دووم بیاره
شنیدم که میگفتن یهویی زد به سرش ودیوونه شد
بعدشم بردنش توی یه آسایشگاه روانی بستریش کردن
سرو موند یکه وتنها!
نه سایه ی پدر بالا سرش بود و نه مهر مادری…
هما خانم عمه اش بود وتنها بازمانده ی نسل افخم ها
قیم سرو شد و و برش داشت وبردش خارجه پیش خودش…

آخرین نوازش های مادرانه اش را نیز به جا آورد
دستش را روی سنگ گور فرزندش کشید
سرش را روی سنگ گذاشت و بر آن بوسه ای ز
انگار در حال وداع با او بود
سپس از جا بلند شد ، فهمیدم که دیگر وقت رفتنش رسیده
با اینکه هنوز هزار سوال دیگر از او داشتم ولی فقط به آخرین آن بسنده کردم وپرسیدم:

_بعد از اون چی؟
دیگه بعد اون سرو رو ندیدید؟؟؟

ایستادوگفت:

_ گفتم که یک بار چند ماه پیش دیدمش
با عمه اش بود…هما خانم
ظاهرا برای خداحافظی اومده بودن
قرار بود تا هر چه سریع تر برگردن تا عمل پیوند قلب سرو رو انجام بدن
بعد اون یه چند ماهی ازشون خبری نبود…
تا همین یه چند وقت پیش تا من رسیدم اون دیگه داشت میرفت
باورم نمیشد سرو باشه!
دقت کردم اما بعد مطمئن شدم خودشه…انگار که الحمدلله عملش موفقیت آمیز بوده چون دوباره برگشته بود
خیلی سعی کردم خودمو بهش برسونم اما انگار که خیلی عجله داشت
قبل از اینکه بهش برسم سوار یه ماشین که منتطرش بود شد و رفت .

مرتب با خودم تکرار میکردم:

” سوار یه ماشین شد و رفت؟
سوار یه ماشین…
این ماشین کدوم ماشین میتونست باشه؟!”

با هم از آرامگاه خارج شدیم در را قفل میکرد که پرسیدم:

_ اگه اون ماشینو یه بار دیگه ببینید میشناسید ؟

نگاهم کرد و فقط خندید
نظرش را به سمت ماشین مظفر که در گوشه ای و زیر سایه ی همان درخت همیشگی پارک بود جلب کردم وگفتم:

_خواهش میکنم به اون ماشین خوب نگاه کنید!
اون نبود؟

متفکرانه نگاهی انداخت قدری فکر کرد وسپس با اطمینان کامل گفت:

_ آره انگار خودش بود!
یه ماشین قهو ه ای که اون روز هم دقیقا هونجا پارک‌ شده بود

از او هزارن بار تشکر کردم و بعد از خداحافظی به سمت مظفر حرکت کردم
عصبانی بودم…
تا سر حد انفجار عصبی بودم!
از دست خودم که تا آن حد ساده و خوشبین بودم…
از اینکه به راحتی به هر کس اعتماد میکردم و خیلی ساده فریب میخوردم ..
از دست زمانه که هیچ رقمه سازش را با من کوک نکرد و دائم مرا با انکر الاصوات ترین سازهای ناموزن روزگار میرقصاند …
از دست بخت بدم که هیچگاه با من موافق نبود…
از دست مظفر پدر سوخته که خیلی ساده سرم شیره مالید…
همه ی حقایق را میدانست ولی هیچ نگفت!
بارها التماسش کردم…تمنا کردم…ولی هم چنان خود را به بی خبری میزد!
دلم میخواست که هر چه سریع تر به او میرسیدم؛
آن وقت تمام عقده ای را که از دست خودم ، زمانه و بخت بدم را داشتم را یک جا و به بدترین شکل ممکن سرش خالی میکردم
دلم میخواست که لااقل یک جواب معقولانه برای اینکه آنقدر آزارم داده بود داشته باشد!
دلم میخواست تا بدانم آنهمه پرده پوشی و راز داری به خاطر سرو برای چه بود ؟!
همه ی این ها تمام آن کارهایی بود که قرار بود انجام دهم
قرار بود تا از او یک توضیح کامل در مورد اینکه چرا فریبم داده بود وچرا حقایق را کتمان میکرد بخواهم!
میخواستم آنقدر از دستش عصبانی باشم که وقتی چشمم به او افتاد چشمانم را بسته و دهانم را باز کنم و هر آنچه که سزاوار یک نامرد است را نثارش کنم
نمیدانم چه شد که وقتی چشمم به او افتاد مثل احمق ها شروع به گریه کردم
آنهم با صدای بلند میگریستم ودر همان حال بر سر وصورت خودم میزدم!!!
بیشتر از آن طاقت نیاوردم…
بر روی دو پایم نشستم سرم را روی زانوانم گذاشتم ودیوانه وار گریستم
بیچاره به شدت ترسیده بود!
با عجله کنارم آمد
میخواست دستم را گرفته و کمکم کند که سرش فریاد کشیدم

_نمیخوام…
دست به من نزن !
برو گمشو از من دور شو نامرد دروغگو!!

به شدت متعجب شده بود
چند قدم عقب رفت ، انگار فهمیده بود که چیزهایی میدانم با شرمساری گفت:

_ تو رو خدا ماهی خانوم چی شده؟
آخه چه اتفاقی افتاد؟!
تو رو خدا بهم بگید من چه خطایی کردم؟

بلند شدم با گوشه ی آستینم اشکهایم را پاک کردم و بدون اینکه جوابش را بدهم به سمت ماشین رفتم
در را باز کردم کیفم را برداشته و به راه افتادم
چند قدم دنبالم دوید ودر همان حال مرتب التماس میکرد و میخواست برگردم

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.4 / 5. شمارش آرا 7

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x