رمان آخرین سرو پارت 17

4.5
(10)

 

سوار که شدم بی مقدمه با صدای لرزان شروع کرد:

_خانم جان من یه کارگر ساده ام
از مال دنیا همین یه لکنتی رو دارم که اگه چرخش بچرخه شکم چهار سر آئله رو باهاش سیر میکنم ..
غیر از این تو هفت آسمون یه ستاره ندارم!
دیدم از پس اجاره خونه توی تهرون بر نمیام…زن و دو تا بچه ی قد ونیم قدمو فرستادم ساوه.
با پولی که داشتم فقط تونستم یه خونه ی قدیمی کرایه کنم ؛خودم هم ناچار برگشتم تهرون!
از کله ی سحر تا بوق سگ کار میکنم اما همیشه هشتم گرو نهم بود
این صاب مرده هم خراب شده بود آب و روغن قاطی کرده بود و خرج سنگینی گذاشته بود روی دستم…
عیال هم باردار بود و پا به ماه…از شانس ما اونم دوقلو!
از همون ماه اول مریض بود؛ کلی خرج دوا و درمونش شد
آخر سر هم دکتر تشخیص داد باید سزارین بشه .دستم از همه جا کوتاه بود!
به هر دری که میزدم جواب نمیگرفتم…
کرایه های عقب افتاده ی خونه؛
شکایت و اذیت های صاحب خونه از طرفی ،
خرج تعمیر ماشین هم از طرف دیگه،
دوا و درمون و هزینه ی بیمارستان همه با هم دست به دست داده بودن تا به مرگم راضیم کنن…
خدا از سر تقصیراتم بگذره…
حتی یه بار به سر م زد شبونه برم وسط اتوبان خودم رو بندازم زیر ماشین تا بلکه بعد از مرگم یه پولی, دیه ای چیزی نصیب زن و بچم بشه!…
تا بتونن لااقل باقی عمرشونو راحت زندگی کنن
اما از خدا ترسیدم…داشتم توی نا امیدی میمردم که صاحب کارم گفت مسافر خورده بهت باید بری تهرون
خودش بود…همون آقایی که دنبالشی!
غیر از اون هم یه چند دفعه ی دیگه هم بردمش ،
میرفتم از دم خونه ای که برای مدت کم اجاره کرده بودن بر میداشتمش و با هم میرفتیم توی شهر…
بیشتر سر خاک باباش میرفت
بغضی وقت ها تو محله های قدیمی تهرون که ازشون خاطره داشت پرسه میزد ،
گاهی هم به محله ی شما میومد…
میگفت اونجا به دنیا اومده، از اونجا کلی خاطره داره و دنبال خاطرات بچگیشه!
اما دروغگوی خوبی نبود…
پیدا بود که اونجا دنبال یه چیز دیگه ست…
یه چیزی که اونو بد جوری هوایی میکرد
حتی یه بار به شوخی بهش گفتم :

_ داداش، نکنه اینجا گلوت گیره!…
نکنه موضوع خاطر خواه بازیه؟

خندید وگفت:

_ نه برادر من!
برای کسی که وقتی شب میخوابه نمیدونه که فردا ممکنه اصلا توی این دنیا باشه یا نه…
اونی که قلبش شده عین تلوزیون های سیاه وسفید قدیمی که هر چند وقت یه بار باید با مشت بکوبی تو سرش تا کار کنه…
عاشق شدن و عاشقی کردن فقط یه خیاله!
مثل تصویر برفکی همون تلوزیون…

توی کوچه درختی پیادش میکردم و میرفتم دنبال مسافر یه چند ساعت بعد برمیگشتم دوباره سوار میشد و با هم برمیگشتیم
فهمیده بودم مریضه
یعنی خودش گفته بود!
میخواست برگرده بره خارجه ولی میگفت اگه خدا خواست و زنده موندم دوباره بر میگردم ایران
تصمیم داشت تا آخر عمرش تو وطنش زندگی کنه
میگفت اگه قراره که بمیرم می خوام توی دیار خودم بمیرم!
یه روزی هم قبل از رفتنش به خارج از حال و روز داغونم از تو میون حرفام فهمید چقدر گرفتارم…
اونقدر روح بزرگی داشت این مرد که فوری دست انداخت وساعت مچی طلایی رو که قبلا گفته بود تنها یادگار پدرشه رو از توی دستش در آورد و گذاشت کف دستم!!
هر کاری که کردم تا ساعتو پسش بدم قبول نکرد
میگفت شاید رفتم و دیگه قسمت نشد این ساعتو استفاده کنم
میخوام با این کار هم دلی رو شاد کنم هم روح پدرم رو
خودش همراهم اومد با هم رفتیم یه عتیقه فروشی بزرگ
ساعت رو خیلی قیمت بالا فروختیم!
با پولش همه ی قرص و بدهیمو دادم
ماشین رو یه تعمیر اساسی کردم…
کرایه خونه های عقب افتاده رو دادم…
تازه پول زایمان عیال هم جور شد!!
بد جوری زیر دینش بودم؛ هیچ کاری نتونستم بکنم تا یک کم از لطفی رو که بهم کرده بود رو جبران کنم!
هیچ وقت هم چیزی ازم نخواست…
فقط اون روز آخری که داشت از خونه باغ میرفت بهم گفت ممکنه بعد از اینکه از اینجا برم یه عده آدم بیان سراغمو بگیرن
ازت خواهش میکنم اگه اومدن سراغمو گرفتن هیچ رد ونشونه ای از من نده
ختم کلام!
منم همینو کردم !
دا وکیلی اگه شما بودید حاضر میشدی برای کسی که اونقدر مردبود و در حقت مردی کرده بود نامردی و خلف وعده کنی؟

برای صدمین بار از آینه نگاهم کرد…
ولی این بار آخر بود
سکوت کرده و منتظر جوابم بود
اشک هایم را پاک کردم بینی ام را بالا کشیدم ،
جوابی نداشتم!…
انگار که دلش به حالم سوخت که ملتمسانه گفت:

_آبجی تورو خدا دیگه بسه انقده گریه نکن دیگه !

نگاهش کردم وگفتم :

_ آخه یه ذره هم دلت به حالم نسوخت وقتی میدیدی عین دیوونه ها از صبح تا غروب گشنه وتشنه میام تواین برهوت میشینم؟!
تو ضلّ آفتاب…اونجایی که آفتاب داغ تابستون پوست آدم رو کباب میکنه دلت به رحم نیومد وقتی میدیدی با کل مرده های یه قبرستون حرف میزدم و درددل میکردم؟!
این همه اشک وآهم…این همه زجه والتماسم دلت رو به رحم نمی آورد؟!
با خودت نگفتی یه همچین آدم دیو
ونه ای…این آدم بدبخت فلک زده چطور میتونه به سرو آسیب برسونه؟!

_قول داده بودم خواهرم…قول!
انسان اگر انسان باشه ها سرش بره قولش نمیره

کوتاه آمدم
آخرین باز مانده های اشک هایم را پاک کردم
آب دهانم را به سختی قورت دادم وپرسیدم:

_حالا الان حالش چطوره؟
اصلا دیدیش ؟ اون بهتره؟

_ نه والله به خدا بعد از اون روز اگه شما دیدینش منم دیدم!
شماره تلفونمو داره…قسمش دادم هر زمونی که کارم داشت فورا خبرم کنه اما خدا شاهده که تا این ساعت هنوز هیچ خبری نشده!

سکوت کردم اینبار او پرسید:

– شما چطور ؟
شما هم دیگه اونو توی ‌محلتون ندیدید؟

با اشاره ی سر جواب منفی دادم
دوباره ادامه داد:

_ اخی تو محله ی شما زیاد اومد و رفت میکرد!
یادم میاد آخرین باری که آوردمش همون موقعی بود که قلبشو تازه عمل کرده بود
با هم اومدیم تا نزدیکی در خونه…زیر سایه ی اون سروها وایسادیم ؛
یه جایی که تو دید نباشیم…حالش خوب نبود
پیاده نشد…نزدیک چند ساعت تو ماشین نشست
با شوخی میگفت اومدم قلبمو امتحان کنم ببینم درست کار میکنه یا نه!

گفتم :

-جل الخالق میه میشه ؟

گفت:

_ اولین باری که دیدمش قلب خودم توی سینم بود..
با قلب خودم احساسش کردم!
برای اولین بار بود که توی عمرم قلبم با دیدن یکی اونقد با هیجان می اومد و دقیق میتپید
اومدم ببینم این قلب دست دوم عاریه هم می تونه به اندازه ی فابریکش عمل کنه

همون موقع یه ماشین اومد شاسی بلند ،لامصب از اون مدل خارجی های خفن اومد و روبه روی خونتون پارک کرد
بعد یه پسر شیک و تروتمیز ازش پیاده شد
درست یادم میاد یه چند دقیقه ی بعد شما اومدین…
آقاهه یه چیزی شبیه یه جعبه داد دستتون
بعدشم دستتو گرفت وکشیدت زیر اون درخت
بعدش دیگه نفهمیدم چی شد چون نگاه کردم و دیدم پسر بیچاره اونقدر قامتش خم شده بود و سرش رو پایین انداخته بود که فقط دو تا چشم ازش میدیدم مثل دو تا گلوله ی آتیش !!
رنگ صورتشم شده بود مثل میت…
عینهو مرده ی قبرستون!
یه مشت عرق درشت روی پیشونیش نشسته بود
دندون هاشو روی هم گذاشته بود و میفشرد…
به ولله یه لحظه گفتم الانه که بمیره!
چند بار صداش کردم؛اصلا نمی شنید!
یه تکونی بهش دادم ؛ به خودش اومد
همونطور که سرش رو روی داشبورت گذاشته بود میشنیدم که چند بار تکرار میکرد:

_ خدایا منو ببخش!
خدایا از سر گناهم بگذر…
اشتباه کردم اون مال یکی دیگه بود

بعد سرش رو بلند کرد و فقط گفت :

_بریم!

دیگه هم هیچ وقت دیگه ای ازم نخواست که دوباره به اون کوچه برگرده

دوباره اشک هایم به سر جای اول خود باز گشته بودند
با همان حال گریه گفتم:

_چرا یه بار دیگه هم اومد…
همون بار آخری که اومده بود تا بهم هشدار بده؛
همون وقتی که هر چقدر اصرار کرد، هر چقدر تمنا کرد تا بمونم و باهاش حرف بزنم ولی من احمق بدون توجه به اون ازش فاصله میگرفتم
همون موقع که عاجزانه در خواست میکرد که نرم و بمونم…ولی من نایستادم و رفتم

آه خدایا!
چقدر احمق بودم من!
داشتم میمردم از شرم تمام آن لحظاتی که سنگینی نگاهی را با تمام وجود احساس میکردم …
ولی بی توجه و وقیحانه در مقابل چشمانی معصوم که در سر تاسر عمر خود هرگز زیبایی زندگی را در خود ندیده بودند در آغوش دیگری پیچ و تاب میخوردم و در نگاهش آنچنان نا زیبا و منفور میشدم…
دلم میخواست که زمین دهان باز میکرد و تا قعر آن فرو میرفتم
دلم میخواست که یک بار…
فقط یک بار میدیدمش!
دستان خالی از بندم را در مقابل دیدگانش میگرفتم و نشانش میدادم و میگفتم :

_ نگاه کن سرو!
من دیگه مال هیچ کس دیگه ای نیستم!..

به یادش می آوردم وقسم میخوردم که آن روز در زیر سایه ی آن سرو آخر، هیچ چیزی بین ما رخ نداد!
هیچ اتفاقی نیفتاد که امروز شرمنده ی آن باشم!
به او میگفتم همیشه و تا ابد آنقدر حریم آن آخرین سرو برایم مقدس بود و خواهد بود که هیچ وقت غیر از حضور تو جایی برای دیگری نباشد
همان جایی که برای اولین بار تو را آنجا دیدم…
همان جایی که مثل یک بره آهوی زخمی و رمیده در میان دستانت لرزیدم…
همان جایی که برای اولین بار عطر تو در تمام جانم جاری شد و تا ابد باقی ماند…
و چقدر احمق بودم من که آن زمان از عشق هیچ نمی فهمیدم!…

وقتی که رسیدیم مظفر برای آخرین بار نگاهم کرد
انگار تازه دردی را که میکشیدم میدید
با لحنی که پر بود از حس انسان دوستی گفت:

_آماده باش هر وقت خواستی ببینیش بهم زنگ بزن…
خودم میام میبرمت

_ میخوای ببینیش؟
هر وقت خواستی بهم زنگ بزن خودم میام و میبرمت پیشش

این آخرین حرف هایی بود که مظفر قبل از رفتن گفته بود …
او رفت و من مانده بودم با دنیایی غریب …
دنیایی که در آن حس میکردم در دنیایی دیگر و ماورایی ؛در حالتی که انگار هیچ نیروی جاذبه ای در آن وجود نداشت تا بتواند مرا محدود و محکوم به ایستادن و در جا ماندن قرار دهد، هستم…
در حالت بی وزنی مطلق در جایی میان زمین و آسمان معلق بودم
در میان انتخاب بین ماندن یا رفتن غوطه ور …
یک دنیا از دانسته هایی که در آن قبرستان سرد وخاموش کسب کرده بودم و خیال میکردم که خیلی از آنها را میدانستم…
اما در مقابل آن هایی که کم کم میشنیدم باورم شد که از او هنوز هم هیچ نمیدانم!…
و نمیدانم به خاطر اویی که به اندازه ی هیچ، از او میدانم…
چرا اینهمه دل تنگی ؟!
چرا اینهمه دلواپسی ؟!
از اویی که تنها چند تار مو دارم و یک رایحه ی دل انگیز و موقت…
چگونه میشد که آنگونه دیوانه وار در خلوت شبانه ام کنار پنجره مینشینم و ساعت ها سروهایی را که در خنکای نسیم شبانگاهی به رقص در می آیند را تماشا میکنم!…
دستم را از میان حفره ی پنجره به سمت آخرین سرو دراز میکردم…
رویای زیبایی بود وقتی که احساس میکردم سرو است که در میان دستانم نوازش میشود
دستم را روی شاخ وبرگهای خیالی اش میکشیدم…
گویی که چنگ انداخته و انبوه گیسوان سروبد را در میان انگشتانم دارم !…
فضای داخل اتاقم را پر کردم از عطری که فراموش کرده بودم…
که روزگاری نه چندان دور پنهان از همه ،حتی پنهان از قلب و احساسم ,مخفی کرده بودمش…
دستمال سپیدی را که چند تار موی بلند و سیاه او را در دل اسرار آمیزش جای داده بود را گشودم
نسیمی ملایم از ورای پنجره به درون میوزید و همه ی آن تار موها را به رقص می آورد
صدای قلبن موسیقی و ریتم آن رقص دل انگیز میشد
انگشتم را روی آن چند تار مو کشیدم و با لذت بر روی لبهای عطشانم قرار دادمشان…
میبوییدم و بر آنها بوسه میزدم .
این ها تمام آن چیزی بود که از او داشتم !
باد غریبی وزید…
پنجره با صدایی دلخراش بسته شد…
نگاهم تا آخر کوچه پر کشید
سروم کمی خمیده شد؛
تارهای مو هم از میان دستمالم پر کشیدند و هر کدام به سویی به پرواز در آمدند…
گویی که روحم نیز همراه آنها از جانم پر کشیده ورفته بود!…
اتاقم خالی از بوی او شد
انگار که آن باد وحشی عطرها را نیز با خود به یغما میبرد!
حس کردم یک بار دیگر دوباره او راگم کردم…
دلم شکست!
چقدر دلم برایش تنگ و بی تاب شد!
صدای مظفر هنوز هم در گوش هایم بودکه میگفت:

“- دیدم پسر بیچاره اونقدر قامتش خم شده بود و سرش رو پایین انداخته بود که فقط دو تا چشم ازش میدیدم مثل دو تا گلوله ی آتیش !!
رنگ صورتشم شده بود مثل میت…
عینهو مرده ی قبرستون!
یه مشت عرق درشت روی پیشونیش نشسته بود
دندون هاشو روی هم گذاشته بود و میفشرد…
به ولله یه لحظه گفتم الانه که بمیره!
چند بار صداش کردم؛اصلا نمی شنید!
یه تکونی بهش دادم ؛ به خودش اومد
همونطور که سرش رو روی داشبورت گذاشته بود میشنیدم که چند بار تکرار میکرد:

_ خدایا منو ببخش!
خدایا از سر گناهم بگذر…
اشتباه کردم اون مال یکی دیگه بود”

سر بر پنجره ی بسته نهادم و زیر لب شروع به خواندن کردم و خواندم:

“سرو قامت من
چه راحت گذشتی از من
آن روز که دریغ کردی چمدانت را
بی آنکه بدانی
پا گذاشتی به روی آینه دل
دلم را شکستی
بعد آن روز
عصا به دست گرفته دلم
تو که پاک دلت دریا بود
پر از احساس بارانی
قلبت چون چشمه ی جوشان خوبی
چرا دریغ کردی ازمن چمدانت را
آری آن تو بودی
همان سرو قامتم
سرو قامت من کمی به پایم خم شو
تنها برای من
میبینی این روزها
آسمان دلم بد ابریست
سرو قامتم قد کمان کرده
و شد امروز
میهمان پاییز دلم
باز هم ساعتها
تنهایی شد و من
از پشت پنجره ها
به افق مینگرم
به همانجا که در آن
بی نهایت پیداست
درختی می بینم
خشک وسرد و فرو افتاده
آن درخت تنها بود
قامت سرو بلند
زیرپای موریانه ها
پنهان شد”

شاپرکی روی شیشه ی پنجره بی حرکت نشسته بود و از جایش تکان نمیخورد
در فضای داخل اتاق اسیر شده بود و از فرط بیکاری انگار او هم ناچار به آوای غم انگیز ترانه ام دل سپرده بود ..
پنجره را باز کردم و نوک انگشتم را روی بالش گذاردم
بال بالی زد و از میان شیار باریک میان پنجره پر کشید و رفت…
دوباره پنجره را بست؛ دوباره تنها شدم
خیلی زود دلم برای شاپرک تنگ شد
با خودم گفتم ای کاش می ماندی!
ای کاش نمیرفتی!
بیچاره من که امروز به شاپرکی محتاجم!…
خدا صدایم را شنید دیری نپایید که تنهایی ام تمام شد و آمنه آمد
دلم برای بی وقت آمدن هایش ،
پنهان آمدن هایش یک ذره شده بود!
خیلی وقت بود که مثل آن شب در آغوشش فرو نرفته بودم
دست های زبرش را که روی موهایم میکشید دردم کمتر میشد
آهی که کشید ، گفتم:

– بگو ننه بگو…
میشنوم!

هول شد و کمی دست وپایش را جمع وجور کرد
من منی کرد و گفت:

_ به مامانت نگفتم…نیس این روزا حالش اصل اخوش نیست…
ترسیدم بشنوه دوباره فشار عصبیش عود کنه!

بی صدا نگاهم را روی لب هایش دوخته بودم؛منتظر و آماده شنیدن…

_چند روزه از مزون زنگ میزنن مرتب اصرار میکنن که لباست آماده ست
میگن چرا نمیاید لباستونو تحویل بگیرید…
بهشون گفتم والله من کارگر این خونه ام ؛حتما بهشون میگم
دوباره امروز تماس گرفتن…خانومی که
پشت خط بود خیلی عصبی بود و میگفت ما با این لباس چیکار کنیم بیایید تکلیفشو روشن کنید

گره ی ابروهایم را باز کردم وگفتم:

_اینبار اگه زنگ زدن بگو تکلیفش روشنه.
میتونن آتیشش بزنن.

جا خورد و خودش را کمی عقب کشید وگفت:

_ننه یعنی راستی راستی تمومه؟!
نمی خوای یه بار دیگه با بهادرحرف……

کلامش را قطع کردم
میخواستم هر چه سریع تر آن بحث دردناک گشوده شده را تمام کنم
به سرعت گفتم:

_ بیا ننه امشب دیگه از این حرف ها نزنیم!
بیا مثل گذشته ها…همون روزایی که یواشکی دور از چشم مامانم میومدی تو اتاقم با هم روی یه تخت و زیر یه پتو میخوابیدیم؛
همون وقت هایی که از تنهایی از تاریکی میترسیدم، پناهم میشدی
اونقدر پیشم میموندی،نوازشم میکردی،برام قصه میگفتی تا خوابم ببره…
امشبم یه بار دیگه با من باش!
میدونی ننه!
من دیگه از تنهایی و از تاریکی نمیترسم…
من امروز از خودم میترسم!
میترسم هر لحظه بلایی سر خودم بیارم!
مثلا گاهی به سرم میزنه قیچیو بردارم و موهامو از ته قیچی کنم!
یا انگشت شصت پامو از بیخ ببرم و دور بندازم!!
یا نه میخوام …..

از ترس زبانش بند آمده بود و خیره خیره نگاهم میکرد
نتوانستم جلوی خنده ام را بگیرم ،
فهمید سر به سرش میگذارم
لپم را نیشگونی گرفت و گفت:

_خدا لعنتت کنه دختر!!
داشتم پس می افتادم

_آهان گفتی ماهی دیگه کارش تمومه
پاک زده به سرش خل شده!

خودش را به زور در تختم جا داد و در حالی که گوشه ی ملحفه را روی پاهایش می انداخت گفت:

_ماهی انگاری دیگه هوا داره کم کم سرد میشه ها!
یهویی تو تنم لرز افتاد…

بعد گوشه ی ملحفه را بلند کرد و در حالی که به من اشاره میکرد گفت:

_بیا ننه بیا بگیر بخوابیم

خوشحال شدم و سریع در آغوشش فرو رفتم
گرمای تنش پناه تنهایی و خستگی ام میشد
دستم را دورش حلقه زدم همانطور که سرم نزدیک سینه اش بود گفتم:

_آمنه میون دوچیز سر گردون موندم
کمکم کن!
نپرس چی
نگو کی!
فقط بگو آره برو یا اینکه نه هرگز نرو!

با چشمانی بسته سرش را خاراند و در حالی که خمیازه میکشید گفت:

_برو ننه برو…
هر کجا که دلت میگه برو

بعد به سرعت خوابش برد
ته دلم خوشحال بودم…
نفس راحتی کشیدم وگفتم:

_ آخیییییی خدایا شکرت!!
نگفت نرو

بعدها شنیدم که میگفت :

_گیج از خواب بودم اصلا هیچی رو یادم نمیاد
نه شنیدم چی گفتی، نه فهمیدم چی جواب دادم.

برایم دیگر تفاوتی نمیکرد
من جوابم را گرفته بودم!
من تصمیمم را گرفته بودم!
فردا صبح قبل از هر کاری میخواستم با مظفر تماس بگیرم و از او بخواهم مرا پیش سروبد ببرد

بیشتر از ده ها بار با او تماس گرفتم
اپراتور هر بار تاکید میکرد که مشترک مورد نظر در دسترس نمی باشد!
عصبی و کلافه هزار فکر واهی روانه ی مغزم شد
با خودم فکر میکردم که از عمد خودش را از دسترس خارج نموده
نکند که از سادگی ام سوء استفاده شد و یک بار دیگر به سادگی فریب خوردم!
نکند همه ی این ها یک نقشه بود تا به این وسیله مرا منحرف کرده باشد تا فرصتی برای دور شدن سروبد از من به وجود آید!
روی آخرین پله ی مشرف به باغچه نشسته بودم
آفتاب به شدت بر من میتابیدو چند مگس سمج آن اطرف میچرخیدند و با وز وز ناخوشایندشان سوهان روح و افکار گسیخته ام بودند
با ناامیدی یک بار دیگر نگاهی به صفحه ی گوشی ام انداختم
خبری نبود!…
مامان از طبقه بالا با صدایی بلند گفت:

_ماهی بالاخره چه کاره ای؟
میایی یا نه؟

داشتن برای دیدن خانم اسدی همسایه مان که تازه از زیارت مکه بازگشته بود میرفتند
همچنین ناهار دعوت داشتند
با بی حوصلگی گفتم:

_نه مامان حوصله ندارم
خودتون برید از طرف منم سلام بر سونید

صدای زنگ گوشی بلند شد
خدا میداند که با چه حالی گوشی را بر داشتم!
سهیلا بود؛ جواب دادم…
بدون اینکه سلام دهد در حالی که میخندید گفت:

_چیه دختر ؟
انگار انتظارمو نداشتی!
منتظر یکی دیگه بودی؟!
تونستی پیداش کنی بلاخره؟!

آهی کشیدم و گفتم:

_نه جون تو انگار آب شده رفته زیر زمین!

_ عجله نکن ، پیداش میشه

_خدا کنه سهیلا…
همش میترسم حالا که تا اینجا پیش رفتم…
حالا که دیگه یه قدم بیشتر باهاش فاصله نداشتم دوباره پر بکشه و بره!

مامان دوباره گفت:

_پس ما دیگه داریم میریم
بعد ناهارم مراسم ختم انعام دارن ممکنه کمی دیر کنیم
نگران نشو

سهیلا که کاملا بی صدا شده بود و به حرفهای مامان گوش میداد گفت:

_جایی میخوای بری؟
مزاحم شدم؟

_ نه من نمیرم…
خودشون میرن

_پس تنهایی؟

– آره چه جورم!
الانم از خدا یه سهیلا میخوام که بیاد و از تنهایی درم بیاره تا از دست این مظفر دیوونه نشدم به خدا!

خندید وگفت:

_ اتفاقا امروز بیکارم…
خیلی هم دلم برای اون دیونه بازیات تنگیده!
منتظرم باش اومدم

این را گفت و بدون خداحافظی قطع کرد
از ته دل خوشحال شدم ،
چند دقیقه بعد سهیلا در کنارم روی پله نشسته بود
دلم برایش تنگ شده بود هزار بار بوسیدمش!
از دستم کلافه شد و گفت:

_ اوووف کلافم کردی دختر!
توکه از کل مگس های باغچه هم سمج تری

خنده ام گرفت ؛ولی ناگهان چشمم بر قفل شکسته ی انباری افتاد و به سرعت خنده از لبم پر کشید
سهیلا متوجه ی حالم شد و با تعجب پرسید:

_ماهی حالت خوبه ؟
کجاییییی؟

یک مرتبه فکری به سرم زد
در حالی که از جایم بلند میشدم و به طرف انباری در حرکت بودم گفتم:

_ سهیلا میای با هم بریم تو انباری؟

طفلکی رنگش پرید و در حالی که پیدا بود کمی ترسیده گفت :

_نه تو رو خدا ماهی ، بی خیال شو
مگه چه خبره اون تو؟

_خیلی خبرا سهیلا خیلی!
یه حسی بهم میگه نصف بیشتر سوالام توی اون انباره
البته من قبلا نصف راهو رفتم قفلو شکستم
فقط باید جرات داشته باشم و برم اون تو!

بازگشتم و ملتمسانه نگاهش کردم و متضرانه گفتم:

_تو رو خدا سهیلا…
بیا دیگه بیا!!

مثل همیشه همراهم شد…
مثل تمام زمان هایی که برایش دشوار بود ولی به خاطر من هر کاری را که میتوانست از من دریغ نمیکرد!
دستان یکدیگر را گرفتیم و روانه شدیم
قفل شکسته را برداشتم
در خود به خود با صدای کشداری جیر جیر کرد و گشوده شد
ابتدا سرمان را داخل کردیم؛سهیلا زیر لب بسم الله الرحمن الرحیم گفت و پایش را داخل گذاشت پس از او من وارد شدم
دستمان را کور مال کور مال به دنبال پیدا کردن کلید برق روی دیوارهایی که انباشته از گرد وعبار وتار عنکبوت بود کشیدیم
دیری نپایید که آن را یافتم
کلید را زدم…لامپ کم سویی که نور زرد و کمرنگی داشت پس از چند چشمک سر انجام روشن شد
به یکدیگر چسبیده بودیم و از جایمان تکان نمی خوردیم و فقط به وسیله ی سر و چشم اطراف را می کاویدیم
اول از هر چیز در کمال ناباوری شالم را در آنجا یافتم
بدون اراده از سهیلا جدا شدم و به طرف شالم روانه شدم
با تعجب آن را برداشتم ؛اشتباه نکرده بودم خودش بود!
اثر لکه های سر خ رنگ خون سروبد حالم را به شدت دگرگون کرد
آن را به سینه ام فشردم…
این خون او بود!
این خون از مقدس ترین خون هایی بود که به رسم مردانگی چکیده و تا ابد جاودانه میشد !
بر آن لکه های سرخ بوسه زدم اشکم سرازیر شد
اشک وخون با هم می آمیخت و بوی خون بر مشامم جاری میشد….
سهیلا به سرعت به طرفم آمد دست انداخت و به سرعت شال را از میان آغوشم بیرون کشید و با عصبانیت گفت:

_ ببین ماهی اگه بخوای از این کارا کنی؛
اگه گریه کنی، به خدا همین الان میذارم و میرم!

دستش را گرفتم و با دست دیگرم اشکم را زدودم.
با حالتی شبیه التماس گفتم:

_ نه تو رو خدا نرو بمون!
قول میدم دیگه گریه نکنم!
فقط نمیدونم شال من اینجا چیکار میکنه

شال را یک گوشه روی میز انداخت و گفت:

_بهت گفته بودم که همون شبی که شالو فرستادن،
همون شبی که من هم اینجا بودم دیدم پرویز خان شالو برداشت و با خودش آورد توی انباری
خوب حتما از همون شب تا حالا اینجا جا مونده!

چند دقیقه بعد نگاهم به سهیلا افتاد
زل زده بود به طناب بریده و آویزان وسط سقف…
رنگش‌پریده و آثار وحشت کاملا از درون چشمانش هویدا بود!
صدایش کردم نگاهم کرد و در حالی که صدایش میلرزید گفت:

_میگم‌ماهی!
یه وقت خدایی نکرده روح این مرحوم آزرده نشه از اینکه اینطور سر زده اومدیم اینجا!
میگما بیا همین الان تا هنوز اتفاقی نیفتاده از اینجا بریم.

بدون توجه به حرف هایش به سمت دوچرخه ی قرمز وکهنه ای که یک گوشه افتاده بود راه افتادم
هنوز هم به خاطر داشتمش !
دستم را روی بدنه ی سرد و زنگار زده اش کشیدم
دسته هایش را میان دستانم گرفتم و سخت و عمیق فشردمش
همانطور که در سالیانی دور سروبد هم همین کار را کرده بود!
زنگ کوچکش را چند بار با نوک انگشتن به صدا در آوردم…
جالب بود، هنوز هم بعد از آن همه سال زینگ زینگی میکرد و قلبم را میلرزاند! سهیلا همان جا ایستاده بود وبا تعجب نگاهم میکرد
گفتم:

_میبینی سهیلا؟!
باورت میشه این دوچرخه متعلق به سرو بوده؟!
یه روزی روش می نشسته و دور تا دور باغچه رو باهاش طی میکرده

غرید وگفت:

_یادت نره ما دنبال چیزای مهم تری هستیم!
نه چیزایی مثل این

به سرعت سرم را به سمتش بلند کردم
دست هایش را دیدم که به سمت تابلوی بزرگی پیش رفت و با یک حرکت ملحفه ی کهنه ای را که روی آن کشیده شده بود را کنار زد
انبوهی از غبار به هوا خاست و بعد از چند لحظه تصویر زیبایی از زنی جوان در میان قاب فرسوده رخ نمایی کرد!
ناخودآگاه به پایش بر خواستم…
زیبا بود و جادوی چشمانش مرا به سوی خود میکشاند!
در افسون چشمان درشت و سیاهش غرق شدم!…
حس میکردم که آن چشم ها را بارها دیده ام…
آری خودش بود!
آن چشمان سرو بود که در هاله ی چهره ی مادرش میدرخشید!
بدون اینکه چیزی بدانم،حتی چیزی شنیده باشم، مطمئن بودم آن تصویر متعلق به مادر سرو است
دستم را روی چهره ی نقاشی شده اش گذاشتم و با نوک انگشت شروع به لمس آن کردم
می شنیدم که سهیلا میگفت:

_وایییی چه زن زیبایی!!

_مادرشه…
مادر سروه
مطمئنم!
خیلی شبیه همن مثل سیبی که از وسط دو نیم شده باشه

_زنده است یا نه اونم……

_ نه بابا خدا بیامرزدش؛از یکی شنیدم اونقدر عاشق همسرش بوده که بعد از مرگ اون تاب نیاورده.
بنده ی خدا یهویی میزنه به سرش ، دچار جنون میشه!
میفرستنش به یه آسایشگاه روانی…
بعد چند سال همون جا فوت میشه

سهیلا چینی به پیشانیش انداخت وگفت:

_نه بابا!!
یعنی سرو هم اندازه ی مادرش انقده زیباست؟!
حق داری بابا…
حق داری نمی تونی دل ازش بکنی والله!

توپ کوچکی که جلوی دستم بود را برداشتم و محکم به سمتش پرت کردم
جا خالی داد و زیر خنده زد
دوباره مشغول شدیم
میدانستم که مامان و آمنه هر لحظه ممکن است از راه برسند پس بلا فاصله و به سرعت دست به کار شدیم
آن جا پر بود از تابلوهایی قدیمی از مردانی بزرگ‌ و متعدد…
گویی از اجداد بزرگ افخم ها بودند!
یک تابلو متعلق به همایون و همسرش در شب عروسیشان بود
غیر از آنها تعدادی آلبوم وکتابچه ودفتر خاطرات واز این قبیل پیدا کردم که همگی درون یک صندق چوبی قدیمی وجود داشت
فرصتی برای بررسی دقیق نبود
پیشنهاد دادم که صندوق را از انبار خارج کرده و به اتاقم منتقل کنیم
صندوق چوبی و قدیمی بسیار سنگین بود به سختی و با کمک یکدیگر آن را از انباری خارج کردیم و به سمت داخل عمارت و نهایتا تا درون اتاقم کشیدیم…
سپس با دقت یک گوشه زیر تخت پنهانش کردیم
کار توان فرسایی بود ولی به هر حال انجامش دادیم!

به شدت خسته بودیم ولی چون وقت تنگ بود دوباره و به سرعت به انباری رفتیم
میخواستیم لامپ را خاموش کرده و به سرعت از آنجا خارج شویم که چشمم به تابلویی که متعلق به مادر سرو بود افتاد
گفتم:

_ صبر کن سهیلا!
یه دقیقه صبر کن

با تعجب نگاهم کرد و پرسید:

_طوری شده؟

گفتم:

_نه فقط من این تابلو رو میخوام!
میخوام با خودم ببرمش بیرون از اینجا
این تصویر خیلی زیباست!
معلومه که نقاش این تصویر یک فرد معمولی نبوده…
حیفه اگه اینجا بمونه.
اصلا کی میدونه اون کیه ؟
کی اونو میشناسه؟!
میگم از یه دست فروش خریدم دوستش دارم و میخوام نگهش دارم!

بیچاره با نگرانی گفت:

_ یه وقت شر نشه ماهی!

_ نه بابا خیالی نیست
بیا کمک کن سرشو بگیر ببریمش بیرون

با کمک هم تابلو را خارج کردیم.
بعد لامپ انبار را خاموش کرده و قفل را دوباره سر جای اولش قرار دادیم
سپس تابلو را برداشته و به سمت عمارت راه افتادیم…

دستمال برداشتم تمامی گرد و غبارهایی را که از سالیان دور با خود داشت را پاک کردم
هر چه تمیز تر میشد زیبایی خیره کننده اش نیز بیشتر میشد!
با دقت ومهارت روی لبه ی سنگی شومینه قرار دادمش
چند قدم عقب رفتم و با دقت و علاقه هزار بار نگاهش کردم…
زیبا بود واقعا زیبا!

دست هایم را محکم روی گوش هایم قرار داده بودم و از شدت ترس و وحشتی کشنده به شدت بر خود میلرزیدم.
برای چندمین بار از جایم بلند شدم ،سمت در اتاقم رفتم و برای اطمینان از قفل بودن در ، چند بار دستگیره را فشرده و کلید را تا انتها چرخاندم؛
در کاملا قفل بود ولی وحشت از اینکه هر لحظه بابا به سمت اتاقم یورش آورد و آنچه را که که کمترینش مرگ احتمالی ام میبود را به سرم آورد کم نمی شد
از وقتی که آمده بود و چشمش به تابلوی روی شومینه افتاد جنجالی وحشتناک به پا شد!
هر چقدر آمنه و مامان سعی کردند آرامش کنند فایده ای نداشت…
مرتب فریاد میکشید و بر زمین و زمان ناسزا میگفت !
با ترس و لرز از اتاقم خارج شدم و نزدیک پله های بالا ایستادم و گوشم را تیز کردم…
دیدم که یکباره به سمت پله ها یورش می آورد مامان دست انداخت پیراهنش را از پشت گرفته وکشید ،او هم فریاد زد:

_میکشمش!
به خدا با دست های خودم خفش میکنم

مامان بیچاره گریه و التماس میکرد
قسمش میداد و به شدت مانعش میشد.
از ترسم داخل اتاقم پریدم و در را محکم بسته و سه قفله کردم اما باز میترسیدم!
علت آن قدر عصبانیتش را نمی دانستم !
شنیدم که آمنه گفت:

_آقا بزرگی کنید ببخشیدش…
بچه است ؛نادونی کرده ؛یه خبطی کرد شما بزرگی کنید!

سرش را از همان پایین پله ها به سمت بالا گرفته و از همان جا فریاد کشید:

_ مگر دستم بهت نرسه پدر سوخته!
آتیشت میزنم گیس بریده

همان جا پشت درِ بسته نشستم و مشتم را درون دهانم فرو کردم…
هنوز هم نمیدانستم چه کرده بودم که مستحق به آتش کشیده شدن ،شده بودم !
ناگهان صدای هولناکی از سمت پایین شنیدم
داشت یک چیزی را دیوانه وار در هم میکوبید و در همان حال فحاشی میکرد.
یک لحظه دلم شور زد…
دوباره قفل را گشودم و با نوک پنجه به سمت پلکان رفتم دو سه پله را همانطور آهسته طی کردم و از همان جا به طور پنهانی از بالای نرده آویزان شدم…
دیدم تابلویی را که متعلق به مادر سرو میبود را برداشته و با کارد بزرگی که در دست داشت تکه تکه کرد!
بیچاره آمنه و مامان لاشه ی تابلوی دریده شده را از وسط اتاق جمع و به سرعت از عمارت خارج کردند
دوباره فریاد کشید:

_ مگه من نگفتم کسی حق نداره تو اون انباری پاشو بذاره؟؟
پدرسوخته ها می خواید منو دق مرگ کنید؟؟؟
دمار از روزگارتون در میارم!…
همین یه کارت مونده بود که عکس اون زنیکه فروغ رو میاری میذاری جلو چشمم!
آخه نا نجیب با این کارات میخوای چی رو ثابت کنی ؟
دنبال چی میگردی؟!

دوباره به سمت پله ها دوید ، چند قدم عقب رفتم و به دیوار چسبیدم
آمنه و مامان دوباره با جیغ و التماس او را گرفتند و مانعش شدند.
از همان جا دوباره فریاد کشید:

_ مگه دستم بهت نرسه ماهی!
این دفعه بهت رحم نمیکنم گذشت بی گذشت…
حالا میبینی!

کمی آرامش کردند و او را سر جای اولش نشاندند
آمنه فورا یک لیوان آب قند درست کرد و برایش آورد
مامان از همان پایین پله ها سرک کشید گویا فهمیده بود که آنجا هستم!
کمی سرم را به سمتش کشیدم؛ چشمش که به من افتاد با مشت روی سینه اش کوبید و زیر لب ناله و نفرین کرد!…
دوباره درون اتاقم خزیدم و در را قفل کردم
گیج و متحیر در وسط اتاق با خود می اندیشیدم و زیر لب تکرار میکردم :

_فروغ ، فروغ !
گفت فروغ…
اسم اون زن فروغ بود!
اون چرا حتی از عکسش میترسه؟؟؟
چی توی گذشته اش وجود داره که این طور با دیدن یه تصویر دیوونه میشه؟؟
چرا فکر میکرد که از عمد و برای آزارش اون تابلو رو مقابلش گذاشتم ؟
منی که از این خانم فروغ هیچ نمیدونم جز اینکه فقط احتمال دادم مادر سرو باشه!

ناگهان بر خود لرزیدم!…
پاهایم سست شد و دیگر یارای ایستادن را نداشتم
ناتوانانه خودم را به تختم رساندم و روی لبه ی تخت نشستم
دستم را روی دهانم که از شدت ترس باز مانده بود گذاشتم و در همان حال با خود اندیشیدم

“وای نه خدایا نه !
نکنه اون قاتل فروغه!
نکنه که توی مرگ زن بیچاره نقشی داشته!
نکنه انتقام سرو به خاطر مرگ مادرشه!…
اون به من گفت پدرم عامل قتل پدرش نیست…
اما هرگز نگفت که پدرم قاتل نیست!
شاید ..شاید…
نه خدایا نه!!!

بعد خودم را دلداری دادم

“نه ماهی نه !
دختر خجالت بکش این چه فکر باطلیه!
اینها همش تصورات مغز معیوب تو احمقه!!
پدر من ..
نه اصلا!!”

دوباره تکرار کردم:

_ فروغ…
فروغ!قسم میخورم این اسمو یه جایی شنیدم
یا نه فکر کنم این اسمو یه جا دیدم!…
ولی کجا؟؟

ناگهان فکری رعد آسا از در سرم صدا کرد
به سرعت کشوی میزم را گشودم
سند باغچه همایون را از داخل کشو بیرون کشیدم و وحشیانه چند ورق زدم
با خود میگفتم:

_ فروغ ، شاید ، اینجا!…

یک مرتبه چشمم بر روی اسم فروغ بختیاری خیره ماند…
خودش بود!!
بدون اراده ومحکم سند را بستم.
چیزی که از آن میترسیدم جلوی چشمانم بود!
پدر خانه را با خانم فروغ معامله کرده بود…
حالا دیگر مشخص بود که فروغ همسر همایون بوده.
مرگ فروغ هم همانند همسرش بسیار مبهم و رقت انگیز بود؛
تصاویری از یک خانواده ی مستاصل و ناکام به سرعت در ذهنم به تصویر کشیده میشد و در میان انبوه آن تصاویر نقاشی های هراس انگیزی که سروبد در زمان طفولیت کشیده بود نیز بر آنها افزوده شد!
تصویری از زنی برهنه با گیسوان بلند و سیاه که سر تاسر پیکرش جای زخم داشت…
و از تمام جای آن زخمهای خط خطی، قطرات خون بود که میچکید!

دستم را روی چشمهایم گذارده ونالیدم:

_آه خدایا یه کاری کن که تموم تصوراتم غلط باشه!
خدایا یه کاری نکن که این تصورات کشنده صحت داشته باشه!!
خدایا نمیخوام بابام انقدر بد بوده باشه!
میخوام که تموم اینا فقط یه خواب باشه

زیر گریه زدم و همان موقع در با صدای ضربه ای آهسته به صدا درآمد!
به سرعت اشکهایم را پاک و سند را زیر ملحفه پنهان کردم.
با ترس پشت در رفتم…
میترسیدم در را باز کنم!
حتی جرات نداشتم بپرسم چه کسی پشت در است
که خودش با صدای آهسته ای که لبش را به در چسبانده بود گفت:

_ماهی باز کن منم!

مامان بود؛خیالم راحت شد و به سرعت در را گشودم
داخل شد و به سرعت در را پشت سرش بست.
خودم را در بغلش انداختم و مثل همه ی دختر بچه های سرکشی که ندانسته اشتباه میکنند و از ترس انعکاس اشتباه به شدت می هراسند هق هقم اوج گرفت.
با اینکه از دستم عصبانی بود ،
با اینکه میدانستم به خاطر دروغی که به او گفته بودم مستحق هر گونه سرزنشی هستم،
با اینکه به شدت از دستم دلخور بود،
ولی باز هم با دیدن اشک هایی که نشانه ی ندامتم بود دلش برام سوخت
فقط گفت:

_ دختر تو داخل اون انباری چیکار داشتی؟!
میدونی بابات حساسه چرا جریحش میکنی ؟
به منم که راستشو نگفتی!
به دروغ گفتی تابلو رو خریدی…
بیچاره آمنه چپ رفت ، راست اومد بنده ی خدا از غروب تا حالا هی میگفت که صاحب این عکس برام آشناست!
قسم میخورد میگفت من یه جا این زنو دیدم!
من ساده رو بگو دلم به حالش میسوخت میگفتم سنش داره میره بالا دیگه علائم پیری داره خودشو نشون میده…
تو نگو عقل اون از منم بهتر کار میکنه!

با شرمندگی گفتم:

_ مگه چه عیبی داشت اون تابلو؟!
اون که خیلی هم قشنگ بود!
من از کجا میدونستم بابام نسبت به اون انقدر حساسه!
اصلا اون چه خصومتی با صاحب اون عکس داره که با دیدنش اینطوری عصبی میشه و به هم میریزه؟؟

_ مادر جون ، بابات از اولش هم نسبت به خاندان افخم حس خوبی نداشت!
چند سال پیش هم یه مجسمه از همین زن وسط باغچه بود
تو اون وقتها هنوز به دنیا نیومده بودی
یادم میاد اون زمونم اون مجسمه رو تیکه تیکه کرد…
همین قدر که امروز از دیدن اون تابلو به هم ریخت بیست سال پیش هم درست همین حال بهش دست داد!

شانه هایم را بالا انداختم و گفتم:

_به هر حال من که از عمد این کارو نکردم!
اما مامان هیچ وقت شد با خودت بشینی و فکر کنی…
حتی یک بارهم از خودت پرسیدی که چرا بابام از کل خاندان افخم وحشت داره و هیچوقت نمی خواد که در مورد اون ها کوچکترین حرفی تو این خونه مطرح شه؟!

در حالی که بلند میشد و به قصد خروج به سمت در میرفت گفت:

_من هیچ وقت به این هایی که میگی فکر نکردم
جز اینکه اون مرد این خونه است و بزرگ خانواده…
و وقتی در مورد هر چیزی میگه نه ، ما هم موظفیم بگیم چشم!
نه اینکه نیگا کنیم تو چششو ازش توضیح بخوایم.

مامان که رفت من ماندم با یک دنیا ابهام…
مبهوت از اینکه چه چیزی از زنی مثل مادرم بنده ای خلق میکرد که تا آن حد عاشق معبودش بود!
چه نیروی ماورایی وجود داشت که در طی آنهمه سال هنوز هم بکر بکر بود!
آزرده میشد…
رنج میکشید…
گاهی دلش به سختی به درد میامد…
اما همچنان مثل همه ی روزهای زندگی اش تا ابد در مقام بندگی میماند و خدایش را وفادارانه میستود!
آیا این هم از معجزه های عشق بود؟!
به خدا که بهجت عاشق بود و هنوز هم پس از گذشت سال ها مثل همان روزهای اول همان طور که آمنه تعریف کرده بود عاشقانه معشوقش را میپرستید!

دوباره آهی کشیدم
هنوز هم از بابا میترسیدم پس در را قفل کردم و درون بسترم خزیدم
سعی میکردم که‌ افکار از هم گسیخته ام را مهار کنم!
بی خوابگی کلافه ام میکرد ؛ یعنی دلیلی هم برای یک شکم سیر خواب خوش و راحت نبود!
با خودم گفتم

“ماهی بیچاره دیگه قراره چه چیزهایی رو بشنوی وبدونی که دل کوچیک و بدبختت تحمل دونستنشونو داشته باشه!
دیگه قراره چی به سرت بیاد؟! ….”

تلفن دینگ صدا کرد
در سیاهی شب دستم را برده و پیامی را که در آن نیمه از شب آمده بود را گشودم
از طرف مظفر بود!
ناباورانه چند بار آن را خواندم…
آن سومین پیام بود ؛ معلوم بود که دو پیام قبلی زمانی ارسال شده بود که در گیر و دار و هیاهوی جریانات آن شب چنان درگیر بودم که اصلا متوجه نشده بودم.
به ترتیب نوشته بود:

_سلام ماهی خانوم
به خدا شرمندتون هستم!
یه چند روزی نبودم مجبور شدم به شهرم برگردم

_ امروز متوجه شدم چندین بار باهام تماس گرفتین وپیام دادید
شرمنده در منطقه ای که ما هستیم سخت آنتن میده

_یکی از دو قلوها بیمار شده
دکتر ها میگن یرقان داره!
دعا کن حالش خوب شه…
به محض اینکه حالش بهتر شد برمیگردم
هنور هم سر قولم هستم!مردونه میام و میبرمت پیشش

چندین بار پیامهایش را خواندم‌.
کمی آرام گرفته بودم.
خدا را شکر کردم…میخواستم هر چه زودتر با اوتماس بگیرم ولی دیر وقت بود و به فردا صبح محول کردم.
سرم را تا انتها زیر ملحفه فرو و به دوقلوهای مظفر فکر میکردم
به آن دو که آنها هم کم کم جزء دغدغه های بیشمار زندگیم شده بودند!…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 10

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x