وقتی خنده اش تمام شد مکثی کرد و سپس پرسید:
_راستی ماهی جون انقدر حرف زدم یادم رفت ازت بپرسم کاری داشتی باهام؟!
_ اِ…نه عزیزم!
همینطوری فقط زنگ زده بودم حالتو بپرسم.
راستش دلم خیلی برات تنگ شده بود
_ الهی قربونت برم ماهی جون!
به خدا شرمندتم این روزا انقدر گرفتارم و سرم شلوغه که دیگه پاک خواهر خوشگلمو فراموش کردم…
ان شاء الله این مراسم به خیر و خوشی بگذره و تموم شه در اولین فرصت میام پیشت
_ نه تو روخدا خیالت از بابت ماهی راحت باشه…
فعلا دو دستی بچسب آذر جونو ،خواهر شوهررررررر!!
باز هم خندیدیم و بعد از او خداحافظی کردم و تماس هم تمام شد.
راستش دلم نیامد فکرش را درگیر مسائل مربوط به خودم کنم ؛ این خودخواهانه بود!
با اینکه مطمئن بودم وقتی بفهمد که دور از چشمش چه کردم از دستم حسابی عصبانی خواهد شد!
حس عجیبی دارم
هنوز بر قلب بیمارم اطمینانی ندارم!
نمیدانم این دل بیچاره که این روزها دائما در تب و تاب بود و پیوسته دستخوش اتفاقات متفاوت شده بود، آیا این بار نیز از پس آنچه که قرار بود تقدیر در فراسوی زندگی ام رقم زند تاب خواهد آورد؟!
آیا ممکن است که سرو تا آن روز هنوز در آن هتل اقامت داشته باشد؟!
اگر نباشد!…
اگر رفته باشد!…
یا اگر باشد و مرا نپذیرد!!..
اگر دست رد بر سینه ام بزند…اگر آتش خشم و قهرش هنوز آنچنان سوزان باشد که نتواند مرا ببخشد!…
آه نه خدایا من دیگر بیشتر از این طاقت ندارم!
شب رسیده و من بیشتر از هر چیز میخواهم که بخوابم.
بی خوابی به شدت کلافه ام کرده و آشوبی که در دل دارم بیش از پیش باعث فرار خواب از دیدگانم میگردد.
از جایم بلند شدم و لب تخت نشستم پاهایم که به سمت پایین آویزان بود ناگهان با جسم سختی بر خورد کرد.
خودش بود!
صندوق اسرار آمیزی که انگار مرا در خلوت آن نیمه شب به سوی خود فرا میخواند.
به سرعت پارچه ی روی تخت را بالا زدم و با دو دست محکم صندوق را گرفته و از زیر تخت بیرون کشیدم.
درش را گشودم؛ آلبومی را که قبلا صد بار دیده بودمش را از داخلش بیرون کشیده و کناری گذاشتم.
دفترچه کوچکی با جلد چرمی سیاه به چشمم خورد…
آن را برداشته و در مقابل چشمان مشتاقم گشودم.
به سرعت دریافتم که متعلق به همایون بود که در سر تا سر آن پر بود از اشعار و عاشقانه های یک مرد عاشق!
آن مرد عجب روح لطیف و حساسی داشته است که در آن زمان آنگونه با قلم فسیح و توانای خود بر برگ برگ دیوانش عاشقانه واژه ی عشق را ترسیم کرده بود!
اشعاری را سروده بود که اول از عشق آغاز میشد…
یک عشق بکر و آسمانی!…
و هر چه که پیش میرفت بوی غم و نامرادی و بی وفایی از لا به لای آن اوراق فرسوده به مشام میرسید…
با خودم گفتم بی شک این معجزه ی عشق است که از یک مرد با تمام خصایل مرموز و قوای مردانه چنین موجود ظریف و حساسی میسازد.
دلم میخواست که تا صبح بیدار مینشستم و در میان یکایک آن کلمات و واژه های غریب و غمبار، دل پر پر میکردم!
یک مرتبه یاد حرفهای آمنه افتادم زمانی که از روح سر گردان در باغچه گفته بود!…
روحی که در جستجوی همه ی آن چیزی که زمانی متعلق به او بودند و به تاراج رفته بودند پیوسته در عذاب بود!
ترسیدم به سرعت دفترچه را بستم.
از اینکه به خودم اجازه داده بودم که بی اجازه دست بر آنچه که در روزگاری غریب متعلق به کس دیگری بوده ببرم از خودم خجالت میکشیدم.
زیر لب گفتم:
_منو ببخش همایون خان اشتباه کردم.
دفتر را بستم و در ته صندوق جایش دادم.
نگاهی دیگر داخل صندوق انداختم…
چند کتاب بزرگ و قطور هم بود!
یکی از آن ها دیوان حافظ بود و آن دیگری شاهنامه ی حکیم فردوسی.
سومی را ندیدم چون احساس می ردم که آنها نیز جزء متعلقات آن خدا بیامرز میبوده !
به سرعت در صندوق را بستم ودوباره زیر تخت جای دادمش و درمیان بسترم خزیدم.
پتو را تا انتها روی سرم کشیدم؛
چشمهایم را روی هم گذاشته و محکم فشردم.
سعی میکردم که خودم را به فرا رسیدن فردا دل خوش کنم
از خدا میخواستم که هر طوری که بود به سرو برسم…
از صدای برخورد دو لنگه در پارکینگ که به شدت به هم اصابت کردند به یکباره از خواب پریدم.
آن صدا میگفت که بابا رفت !
نگاهی به ساعت کوچک روی میزم انداختم
عقربه های ساعت شماره ی هشت را نشانه میرفت.
به سرعت برخاستم.
قبل از هر کاری فورا حمام رفتم و یک دوش آب سرد و دل چسب گرفتم.
بعد از آن نوبت انتخاب لباس بود…با اینکه سلیقه ی خوبی در انتخاب نداشتم و همیشه سهیلا بود که این کار را برایم انجام میداد ولی ناچارا به همان سلیقه ی اندک بسنده کردم…
جلوی آینه ایستادم و با خود گفتم:
_موهام…موهام خیلی مهمه !
یادم می آمد آن روز و آن لحظه ای را که سروبد روسری را که روی سرم می انداخت گفته بود:
– دختر ، عجب موهای خوشرنگی داری!
همان روسری را از میان انبوه روسری ها انتخاب کردم.
نشستم و با دقت همانند یک شی مقدس با عشق آن را اتو زدم.
اما برای موهایم هیچ کاری نکردم چون میدانستم سرو در حالی زیبایی آن را ستوده بود که هیچ اثری از آرایش در آن ها نبود….به سرعت آماده شدم.
از کنار اتاق کار بابا که میگذشتم کمی ایستادم ؛ فکری به سرم زد و وارد اتاق شدم ؛
به سمت صندوق رفتم؛ رمزش را وارد کردم ، دربش که گشوده گشت دستم را پیش برده وچند بسته از درشت ترین اسکناس های داخل صندوق را برداشته و درون کیفم جای دادم.
دوباره در صندوق را بستم و در حالی که در راه باز گشت از اتاقش بودم با خود گفتم:
_بابا جون معذرت میخوام ، اما حالا که خودت انقدر صادقانه اعتراف کردی در حلال و حرام بودن اموالت، از کلاه گذاشتن سر خلق الله تا فریب دیگران ، فکر نمیکنم زیاد به جایی بر بخوره اگه یه مقدار از این مال صرف زندگی اون هایی بشه که واقعا نیازمندند !!
در کیفم را به دقت بستم و به طرف در خروجی عمارت به راه افتادم….
_خیابان ولیعصر!
به نظرم باید اسم این خیابون رو خیابون عشاق میذاشتن!
یقین دارم که توی این شهر کمتر جوونی باشه که گذرش به این خیابون نیفتاده باشه و عاشقانه ای رو اینجا تجربه نکرده باشه و یا حتی یه خاطره ی کوچیک توی این خیابون پر قدمت و قدیمی نداشته باشه!
خوب به خاطر دارم این جملات سهیلا بود وقتی که یک روز قشنگ دست در دست هم طول خیابان ولیعصر را قدم زده و او مثل مادر بزرگ های دنیا دیده و باتجربه برایم تعریف کرد:
_ببین ماهی این خیابون سال های خیلی دور توی دوره ی پهلوی و به دستور رضا شاه ساخته شده ،که از قسمت میانه ی جنوب تهران، از میدون راه آهن شروع و تا شمالی ترین نقطه تهران یعنی محله تجریش امتداد داره!
این دوتا محل به وسیله ی این خیابون که زمانی به جاده پهلوی معروف بوده به همدیگه اتصال داده میشدن که تا سال ۱۳۲۰ یه جاده ی کاملا خصوصی بوده.
جاده ای که فقط مخصوص تردد خاصان، مثل درباریان ، وزرا و سفرا و نظامیایی که به دستور شاه شرفیاب میشدن بوده.
بعد از اون تاریخ ، عمومی اعلام شد.
ردیف های منظم چنارها که توی دو طرف به فاصله ی هر دو متر از هم و بین هر دو چنار یه بوته ی گل سرخ رز چنان زیبایی به این خیابون میداده که اون رو جزو زیباترین و طویل ترین خیابون های خاورمیانه توی دنیا معرفی میکرده!
میگن ابتدای ساخت این خیابون ۶۰ هزار درخت چنار کاشته شده بود
به خاطر اینکه درخت چنار با شرایط آب و هوایی تهران خیلی سازگار بوده و برای آبیاری اون ها نهر بزرگی از آب از کنار چنارها میگذشته که آب اون از دوتا حلقه چاهی که در اون محل احداث کرده بودن تامین میشده…
ولی متاسفانه امروز از اون ۶۰ هزار درخت فقط حدود ۸ هزارتا باقی مونده.
_وای سهیلا تورو خدا ،تو از کجا انقدر خوب اینارو بلدی؟
_ بعله!!
بیخود نیست که پیترو دلا واله جهانگرد ایتالیایی سده ۱۷ با اطمینان نوشته
اگر استانبول در دنیا معروف به شهر سروهاست بی شک بایستی که تهران را شهر چنارها خواند!
_ واییی چقدر قشنگ و رویایی!
دست هایم را در دو طرف دهانم گذاشتم و با صدای بلندی گفتم:
_آیییییی با شکوهترین و بلندترین خیابون خاورمیانه!
بلندترین خیابون مشجر شهر من تهرون!
دوستت دارم ولیعصر…
دوستت دارم!!
چند عابر پیاده که از کنارمان میگذشتند حرفم را شنیده و میخندیدند.
سهیلا با خجالت گوشه ی مانتویم را گرفت و آرام گفت:
_هیسسسسس یواشتر!
مگه دیوونه شدی ؟!
با تعجب رو به او کردم و گفتم:
_ راستی پس چرا من از این خیابون هیچ خاطره و عاشقونه ای ندارم ؟
جواب سوالم را قبل از اینکه سهیلا به من بدهد روزگار داد !
امروز که در هوای خفه ی یک ماشین از رده خارج شده و مدل قدیمی نشسته ام ، سر تا سر آن خیابان طویل را نه با چشم ,که با تمام اعضای وجودم به جستجوی ردی یا نشانی از عشق وا داشته ام و از بس دائما در تکان بودم دلم در دهانم میبود.
در نوای یک موسیقی خراباتی قدیمی صورتم را روی شیشه ای که خراب است و باز نمیشود گذاشته ام.
جای شکرش باقیست که لااقل مظفر دیگر در این دقایق ،تمام گفتنی هایش ته کشیده و حالا دیگر مدتی است که آرام گرفته و کاملا ساکت شده…
هوا به شدت دم داشت ؛ نگاهم تا بلندای بلندترین برج ها و هتل های لوکس پنج ستاره اوج میگرفت و هر بار که از جلوی آن هتل ها میگذشتیم و او توقف نمیکرد دوباره نگاهم تا انتها سقوط میکرد و به هزاران جاذبه ی شگرف ولیعصر خیره میماند که امروز تنها جاذبه این دنیا برای من فقط یک جفت چشم سیاه میتوانست باشد و بس!
وارد یک خیابان فرعی شده و چندی بعد تب آن همه برج های سر به فلک کشیده ، آسمان خراش های جهنمی ، هتل های باشکوه ،مراکز تجاری عظیم و سیل بیشمار افرادی که به سرعت در حال تردد هستند کمی فرو مینشیند.
ناگهان در مقابل یک ساختمان کاملا ساده توقف کرد…ساختمانی که در سرسرایش جز یک تک ستاره چیزی بیشتر به چشم نمیخورد!
همانطور در جایم صاف نشستم و زل زدم به او که به دقت سرک میکشید تا از درستی آن هتل اطمینان پیدا کند.
بعد از چند دقیقه گفت:
_همینه ، خودشه ، مطمئنم!
دست انداختم تا هر چه سریع تر خودم را از داخل ماشین بیرون بیندازم که گفت:
_ماهی خانوم میخوای صبر کن یه جایی پارک کنم باهم بریم
گفتم:
_به خدا که لطفتونو هیچ وقت فراموش نمیکنم…
تا همین جاشم کلی مدیون شما هستم.
اجازه بدید از اینجا به بعد رو خودم ادامه بدم .
بیچاره اصرار نکرد فوری در کیفم را گشودم و چند بسته از اسکناس هایی را که صبح همان روز از داخل صندوق بابا برداشته بودم را درآوردم و به سمتش گرفتم.
بنده ی خدا کم مانده بود از تعجب شاخ در بیاورد…
از گرفتن آنها به شدت امتناع میکرد ؛بیشتر اصرار کردم گفتم :
_بذار این هدیه ی من برای دوقلوها باشه
خلاصه به هر ترتیبی که بود راضی شد.
به سرعت از ماشین پیاده شدم…
هنوز چند قدم بیشتر با او فاصله نداشتم که شنیدم گفت:
_ماهی خانوم طبقه ی دوم اطاق شماره ی دوازده.
برگشتم و برای آخرین بار نگاهش کردم و به نشانه ی تشکر لبخندی زدم
وارد فضای هتل شدم…
هتل تک ستاره ای که جزء معدود هتلهای سطح پایین منطقه بود در عین سادگی و خلوت بودنش برایم اندازه ی تمام دنیا شگرف و غیر قابل تصور بود.
از وقتی که داخل شده بودم هزاران بار از خدا خواستم که او هنوز همان جا باشد.
به طرف پله ها میرفتم که ناگهان صدای مردی را که از کارکنان آنجا بود متوقفم ساخت.
آن مرد محترمانه سوال کرد:
_ببخشید خانم با کی کار داشتید؟
لطفا اگه ممکنه اول تشریف بیارید اینجا
چند قدم به طرفش رفتم…پاک مقررات را فراموش کرده بودم!
با شرمندگی گفتم:
_معذرت میخوام با سرو بد کار دارم…
آقای افخم!
با دستش به مبل راحتی را که در محل بود اشاره ای کرد وگفت:
_لطفا چند لحظه بفرمایید اینجا خستگی در کنید تا بهشون خبر بدم
نفسم از قید اسارت رها شد.دانستم که سرو هنوز هم آنجا بود
همان جا نزدیک مبل ایستادم و به آن تکیه زدم.
آن مرد گوشی را برداشت چند شماره را پی در پی وارد کرد.
بلا فاصله کسی جوابش را داد و شنیدم که مرد گفت:
_معذرت میخوام جناب افخم یه خانم اینجا تشریف دارن ظاهرا میهمان شما هستن؛
اجازه میفرمایید تشریف بیارن؟
قدری ساکت شد؛ فهمیدم که سرو در حال پرسیدن از هویت من است (.
مرد همانطور که گوشی هنوز دستش بود یک دستش را روی قسمت دهانی گوشی قرار داد رو به من کرد و پرسید:
_آقا اسمتونو میپرسن…
بگم شما کی هستید؟
کمی هول و دستپاچه شدم.
با اینکه دروغگوی خوبی نبودم ولی نمیدانم چه طور شد که یک مرتبه تنها اسم مشترکی را که بین ما بود و آن را میشناختم سر زبانم آمد!…
تیر آخر را در تاریکی رها کردم با آرامشی کاملا تصنعی گفتم:
_هما هستم!
لطف کنید بفرمایید هما برای دیدنش اومده.
مرد دستش را از روی گوشی برداشت و گفت:
_جناب ، خانم هما هستن.
از لبخندی که بر لب مرد مینشست پیدا بود که مرا پذیرفته.
تشکر کرد و همانطور که هنوز لبخند روی لبش باقی بود به سرعت گوشی را سر جای اولش قرار داد و رو به من کرده و محترمانه گف:
_ بفرمایید خانم.
بعد رو به مرد میانسالی که از کارگران آنجا بودکرده و گفت:
_آقا میرزا لطف کنید خانومو راهنمایی کنید.
آقا میرزا در حالی که یا علی می گفت به سختی از جایش برخاست که گفتم:
_ نه متشکرم لازم نیست…
من خودم راهو میدونم…طبقه ی دوم اتاق شماره ی ۱۲!
با تایید سر مرد به سمت پلکان به راه افتادم.
در میان اولین پاگرد ایستادم…پاهایم به شدت سست شده و یارای حرکت نداشتند!
همان جا روی پله ها نشستم؛ سعی کردم کمی آرامش داشته باشم
با خودم میگفتم
” خدایا شکرت این خان را هم به راحتی گذروندم…
ولی خان اصلی اون بالاست!
با اون چه کنم ؟!
اگر منو نمیخواست ؟!
اگر هنوز باورم نداشت ؟!
اگر هنوز دلش پر باشه از کینه ای که هیچ وقت از دلش نمیرفت ؟ ”
توان رویارویی با اورا نداشتم!
داشتم کم می آوردم!
با خودم گفتم
“حالا که هنوز اتفاقی نیفتاده…
حالا که هنوز باهاش روبه رو نشدم…
خوبه از همون راهی که اومدم برگردم!”
ولی سنگینی بار امانتی که همچنان بر روی گردنم سنگینی میکرد!…
سندی که درون کیفم بود و از صبح تا حالا صد بار نگاه کرده و در هر صد بار هر بار با خودم گفته بودم این سهم سرو است این حق اوست!…
پس ناله های پدرم…
پدر که نالیده و از من خواسته بود که او را بیابم و حلالیت بطلبم چه میشد ؟؟
ناگهان آقا میرزا را در میان پله ها و در کنار خود دیدم.
متعجب شده بود از اینکه میدید هنوز آنجا بودم.
فورا خودم را جمع وجور کرده و دوباره به راه افتادم.
از پشت سر گفت:
_ ببخشید دخترم ، شما از خانواده ی سرو هستید؟!
از اینکه میشنیدم سرو را میشناسد کمی متعجب شدم و جواب دادم:
_نه من از آشنایانشونم ، چطور ؟
_ هیچی دخترم فقط میخواستم بگم یه کم بیشتر به سرو سر بزنید…
مراقبش باشید…
اون این روزها اصلا حالش خوش نیست!
به شدت اندوهگین شدم.
حالم را که دید ادامه داد:
_تورو خدا این حرف هایی که گفتم بین خودمون بمونه!
نمی خوام به گوشش برسه از دستم ناراحت شه:
ولی والله به خدا من دلم به حال این جوون میسوزه!
تک و تنهاست بیمارم که هست.
خودشم هیچ توجهی به سلامتیش نداره!
گاهی وقت ها اگه من نگرانش نشم و سراغش نرم حالشو نپرسم اصلا از توی اون اتاق در نمیاد!
دلم به شدت به درد آمد…
چقدر غریب بود این سرو!
چقدرتنها بود !
آقا میرزا تمام تذکراتش را داد و رفت.
من ماندم و پلکانی که به سر رسیده بود و اتاقی که دوازدهمین اتاق بود و درب آن قبل از اینکه در زده باشم به رویم باز بود…
با دستانی لرزان در را گشودم و داخل شدم یک نگاه دقیق به اطراف انداختم کسی آنجا نبود.
دیگر کاملا وارد اتاق شده بودم…
در را بستم صدای در را که شنید دانست داخل شده ام از همانجایی که پیدا بود به قصد پوشیدن لباسش آنجاست صدا کرد:
_خوش اومدی عمه…
خیره بی خبر اومدی؟!
صدایش مثل یک صاعقه بود که بر جانم اصابت کرد اما نسوزاند!
ویران نکرد!
به شدت دیوانه ام کرد!
جوابی ندادم و فقط زل زدم به قسمتی که صدایش از آن سمت بر میخاست …
در حالی که سرش پایین بود و آخرین دگمه ی پیراهنش را میبست لبخند زنان وارد سالن کوچک شد…
در حالی که میخندید و با حرکت سر ، دسته ای از موهایش را که روی صورتش ریخته بود را کنار میزد، یک مرتبه سرش را بالا آورد…
دستش روی آخرین دکمه ی پیراهنش ثابت مانده، خنده روی لب هایش به سرعت خشک و چشمانش انباشته از بهت و تحیر شد، همانجا در جایش ایستاد و بی صدا فقط نگاهم کرد!
ناخواسته تعادلم را از دست دادم ؛یک قدم عقب رفتم و با در برخورد کردم .
نگاهی به من و بعد از آن به در بسته ی پشت سرم انداخت؛ انگار هنوز وجودم و حضورم را باور نداشت!
نگاهش کرده، دستانم را از طرفین باز کردم و گفتم:
_تنهام ، کسی باهام نیست.
آنقدر متعجب بود که انگار هیچ کدام از حرف هایم را نمیشنید!
دوباره گفتم:
_معذرت میخوام سرو بی خبر اومدم اما …..
به تندی چند قدم به طرفم برداشت؛ کمی نزدیکم شد و ناگهان حرفم را قطع کرد…
حرفهایش بوی ناخوشایندی میداد ، لحنش کمی تند شده و گفت:
_اما چی؟!
اما چی دختر؟!!
فقط نگاهش کردم…
دوباره ادامه داد:
_ تو دنبال چی میگردی؟
میخوای به چی برسی ؟
قصدت چیه؟
چرا تا اینجا اومدی ؟
کی تورو اینجا آورده؟
دلم شکست!
بغض کرده و گفتم:
_ من کاری نمیکنم که بهت آسیبی برسه!
هیچ کس هم اینجا نیست…
یعنی حتی هیچ کس نمی دونه من الان اینجام!
چند قدم جلوتر تا نزدیک در آمد، دری که هنوز محتاجانه به آن چسبیده بودم.
دستش را پیش آورد دستگیره ی در را گرفت و به سرعت آن را گشود.
کمی به سمت جلو پرت شدم در آن حال پوز خندی زده وگفت:
_ اِ چه کار خوبی کردی هنوز کسی رو خبر دار نکردی!!
ممنونم به خاطر این همه لطف و بزرگواریت!
پس حالا لطف کن هر چی زودتر از همون راهی که اومدی برگرد
به غرورم بر میخورد؛ با تمام قدرتم به دری که به صورت نیمه باز مانده بود فشار وارد کردم.
در دوباره با صدای مهیبی بسته شد ، کمی شوکه شده بود و با تعجب با آن دو چشم سحر انگیزش به تندی به چشم هایم زل زد.
سعی کردم کمی به خودم جسارت دهم!
خیلی بی پروا حرکت کردم و یک راست روی صندلی کنار میز نشستم.
انگار داشت باور میکرد که سر سخت تر از این حرف ها هستم،کمی لحنش را آرامتر کرد و گفت:
_دختر تو دنبال چی هستی ؟دردسر ؟!
_نه دنبال توام!
تو رو میخوام…
میخوام باهات حرف بزنم…
تو جواب تموم سوالای منی!
نزدیک میز آمد دو دستش را روی میز گذاشت.
تمام سنگینی اش را روی دست های بلند و کشیده اش می انداخت و در آن حال مشتی عضله و رگهای متورم بر راستای دستانش پدید آمده و به زیبایی خود نمایی میکرد، عصبی شده بود!
_من هیچی نیستم ، میفهمی دختر ؟!
هیچ جوابی هم برای هیچ کدوم از سوالاتت ندارم!
تا همین جا هم که اومدی اشتباه کردی
حالام مثل یه دختر خوب،یه دختر سر به راه و عاقل برگرد سر زندگیت پیش شوهرت.
اسم شوهر را که از دهانش می شنیدم دیوانه میشدم!
بغضم بیشتر فشار می آورد؛ اشک هم به آن ضیافت کشنده دعوت میشد…
یک مرتبه طغیان کردم ؛
اشک وآه وبغض هم بر آن طغیان دامن میزدند.
از جایم بلند شدم وگریان گفتم:
_ کدوم زندگی سرو؟
کدوم شوهر ؟!
اصلا مگه من زنده ام که زندگی داشته باشم؟!!
به خدا که سرو من مردم!…
دیگه اصلا وجود ندارم!..
این دو پاره استخونو این یه چند تا نفس نصفه نیمه هم اگه برام باقی مونده فقط به خاطر توئه!
انقدر نامرد نباش…انقدر زود منو از خودت دور نکن!
بر شدت گریه هایم افزوده میشد.
تاب نیاورد و به طرفم آمد.
شانه های لرزان و ناتوانم را در میان پنجه های مردانه اش گرفت.
دلم میخواست برای آرام کردن درد دلم در آغوشش فرو میرفتم؛ ولی برای رسیدن به آرامشی مطلق همان دو دست وهمان عطر تنش کافی بود!
بی اختیار کمی سرم به سمت سینه اش خم شد، به سرعت خودش را عقب کشید و کمکم کرد تا دوباره سر جایم بنشینم.
وقتی نشستم خودش هم روی صندلی دیگر ، درست روبرویم نشست.
کاملا مشوش و پریشان بود…دست هایش را که میلرزید را در میان انبوه گیسوانش انداخته و بر آنها چنگ انداخت.
یک مرتبه سرش را بالا آورد و در حالی که نگران مینمود پرسید:
_ تو …تو از همسرت جدا شدی؟
به خاطر اون ماجرا؟!
ماجرای اون شب یعنی …یعنی بعد اون دیگه نخواستت؟
نامرد ولت کرد و رفت؟!
جواب ندادم ؛اشکهایم که یکی پس از دیگری از سر و کول هم بالا میرفتند و از درون حفره ی چشمان پف کرده ام بیرون میجهیدند،جواب تمامی سوال هایش میشد…
رنگ صورتش یک مرتبه سفید شد و تمام رگ های تنش ،حتی رگ روی پیشانی اش سخت و بر آمده شده بودند!…
به سختی نفس میکشید…
اثر کم رنگی از کبودی نیز بر روی لب های بی رنگش نشست و این مرا به شدت میترساند!
از جایم بلند شدم به سرعت کنارش رفتم،دستم را روی شانه اش گذاشتم ،سرم را به سمت صورتش خم کرده و با ترس گفتم:
– سرو…سرو تو حالت خوبه ؟!
خوبی ؟
تورو خدا منو نترسون!!
دستش را به نشانه ی خوب بودنش بالا آورد.
کمی خیالم راحت شد بعد به گوشه ای زل زد وگفت:
_خدا از سرم نگذره خدا لعنتم کنه من …من باعث شدم…
من باعث این جدایی شدم!
آهی کشیدم وگفتم:
_نه…
تو هیچ تقصیری نداری ، یعنی هیچ کس مقصر نیست.
من دیگه اون ماهی سابق نیستم ، نمیتونم هم باشم!
زندگی من حالا دیگه با گذشته زمین تا آسمون تفاوت کرده…
کمکم کن سرو…تو رو خدا کمکم کن!
تو تنها کسی هستی که میتونی این آتیشی که تو وجودمه رو خاموش کنی.
دست انداخت یک دستمال از درون جعبه بیرون کشید و دستم داد تا اشک هایم را پاک کنم بعد با شرمندگی گفت:
_شرمندتم دختر…
من حتی نمیتونم به خودم کمک کنم!
فقط تا آخر عمرم مدیونت باقی میمونم.
اومدم و زندگیتو خراب کردم…
منو ببخش دختر ، ببخش!
عصبانی شدم ، تمام عصبانیتم را در صدای نسبتا بلندم ریختم و به سمتش شلیک کردم و گفتم:
_ انقدر به من نگو دختر!!
این دختر اسم داره…اسمش ماهیه!
چرا سعی میکنی باهام مثل غریبه ها رفتار کنی؟!
چرا یه جوری باهام رفتار میکنی که انگار منو نمیشناسی؟!
قبل از اینکه به حرف هام فکر کنی، به خواسته هام توجه کنی، فقط منو از خودت دور میکنی!
تو که منو خوب میشناسی سرو ،میدونی کی هستم…
آره من ماهدیسم…دختر پرویز!
همون پرویزی که هنوز درست نمیدونم باهات چیکار کرده ولی مطمئنم اونقدر در حقت بدی کرده که تا آخر دنیا هم نمیتونی ببخشیش.
ولی ببین سرو ببین!…
دستم را به سمت کیفم بردم و به سرعت آن را گشودم و در مقابل چشمان متعجبش که همچنان مرا مینگریست سند باغچه همایون را در آوردم و روی میز گذاشتم ، درست مقابلش!
بعد گفتم:
_ بیا اینم سند باغچه همایون…
همونی که تماما حق توعه بیا بگیرش !
برش دار!
خواستی حرفی هم نزنی نزن…
اصلا به جهنم!
ولی ببخش…برش دار و ببخش!
لب گشود با حالتی شبیه به تمسخر گفت:
_کی اینو فرستاده بابات ؟
_آره خودش داد با دستهای خودش!
در ازای اون گفت که به سرو بگو حلالم کنه.
پوزخندی زد و کف دستش را روی سند گذاشت و آن را به طرفم سر داد و گفت:
_برش گردون ، بهش بگو سرو گفت این کمه ، خیلی کم !
تو بیشتر از اینها به سرو بدهکاری!
باید همه ی اون هایی رو که ازم دزدیدی رو با هم یک جا بر گردونی!
با درماندگی گفتم:
_ دیگه چیو بدهکاره؟!
هر چی که هست بگو بهش میگم…حتما پس میده!
نگاه دردناکی کرد وگفت:
_پدرم، مادرم!…
زندگیمو سلامتیم…بچگیم!
مرده بودم مرده ای که هرگز نمیتواند حرف بزند.
پس مثل همان مرده فقط نگاهش کردم.
از جایش بلند شد سند را برداشت و در دستم گذاشت
بعد گفت:
_بهش بگو هر وقت همه ی اون هایی رو که گفتم گذاشتی روی این سند و آوردی اونوقت حلال…خوشت باشه پلنگ!
سرم را روی میز گذاشتم؛دیگر حتی توان گریستن را هم نداشتم چون یک مرده حتی نمی تواند گریه کند!
انگار دلش برایم سوخت چون به سرعت گوشی را برداشت و بعد از اتصال تماس ، یک نوشیدنی خنک سفارش داد.
چند دقیقه ی بعد در نواخته شد ، در را باز کرد؛ صدای آقا میرزا را شنیدم که سفارش او را آورده بود.
سینی را گرفت و تشکر کرد، آن را روی میز گذاشت بعد با نوک انگشتش یک ضربه ی ملایم روی سرم زد…
با ناتوانی سرم را بلند کردم ؛ به نوشیدنی روی میز اشاره کرد، نگاه کردم ؛ دو بطری نوشابه ی خنک روی میز بود.
در حالی که میخندید گفت:
_باید ببخشی ، میهمان یک هتل یک ستاره ای…
نهایت نوشیدنی خنک اینجا فقط همین کولاست!
بعد یک لیوان تمیز برداشت و مقداری از محتویات درون بطری را درونش سرازیر کر.
نوشابه جوشید وتا لبه ی لیوان بالا آمد بوی تند و مطبوع نوشابه در هوا برمیخاست.
لیوان را دستم داد آنقدر هنوز زنده نشده بودم که بتوانم نوشابه بخورم…
با اصرار لیوان را میان دستم گذاشت وگفت:
_بخور دختر ، نترس نمک گیر نمیشی!
کاش میدانست خیلی پیش تر از اینها نمکگیرش شده بودم…
همان شبی که سیب سرخی را در میان وحشت درون دست هایم قرار داده بود و من تکه ای از آن سیب را با بغض و دردم آمیخته و فرو داده بودم…
دردآلوده بدون اینکه نگاهش کنم گفتم:
_چرا از من انقدر بدت میاد ؟
چرا از من متنفری؟
صدایش یک بار دیگر من را از دنیای خیالات نه چندان دورم ، دور کرد:
_بخور
لیوان را تا نزدیک دهانم پیش بردم و اندکی از آن را نوشیدم.
تندی آن کمی راه گلویم را میسوزاند؛ دوباره لیوان را سر جای اولش قرار دادم و به سرعت از جایم برخاستم.
بدون اینکه حرفی بزنم و یا حتی نگاهش کنم آماده ی رفتن شدم
خواستم کیفم را از روی میز بردارم که زودتر از من کیف را برداشت و سندی را که هنوز همانطور روی میز باقی مانده بود را درون کیفم قرار داد.
در آن حال گفت:
_کاش باورت بشه که این واسه من کوچکترین اهمیت و ارزشی نداره.
کاش بتونی باور کنی که هیچ وقت چشمم دنبال اون خونه نبوده و نیست و من به خاطر اون نیست که بر گشتم.
ببرش دختر من هیچ احتیاجی به این ندارم.
چرا لال شده بودم!
چرا انقدر زود دلسرد میشدم!
چرا دیگر نمیتوانستم حتی نگاهش کنم!
تنها کوله بارم را که یک دنیا احساس تحقیر و نا امیدی بود را بر داشتم و میرفتم و با خود میگفتم
” دیدی دختر؟!
اون حتی اسمت را هم به زبون نمیاره!
حالا هم سرتو بنداز پایین و از همون راهی که اومدی برگرد…
همون راهی که به خاطر رسیدن بهش جونت در اومد و اون هیج وقت حتی صد سال دیگه هم نمیفهمه چقدر برات مهم بود و چقدر دوستش داشتی!”
از در که خارج میشدم صدایش را شنیدم که میگفت:
_ ببین تو هیچ گناهی نداری…
تو با ارزش تر از این حرف هایی که بشه گفت!
من هرگز نمیتونم به جرم اینکه دختر پرویزی ازت متنفر باشم…
فقط میترسم!
نمیخوام به بودنت عادت کنم…
نمیخوام انقدر بهت وابسته شم!
نمیتونم به خودم و به قلبم امید بدم که میتونم مثل یه فرد عادی رفتار و زندگی کنم!
برگشتم و با نگرانی گفتم:
_پس دیگه نرو سرو ، از اینجا نرو!
قول میدم دیگه سراغت نیام؛
مزاحمت هم نمی شم!
هیچ کس نمیفهمه که تو اینجایی…
فقط نرو.
قسم بخور سرو!
قسم بخور که از اینجا نمیری…
به جون هر کی که دوستش داری ، هر کی که برات خیلی عزیزه قسم بخور نمیری!!
همانطور سر جایش ایستاده بود و فقط نگاهم میکرد.
بعد لبخند بی روحی زد وگفت:
– نمیرم…
قسم میخورم به جون ماهی نمیرم!
به جون ماهی !
به جون ماهی !
آه خدای من گفت ماهی !
بالاخره نگاهم کرد!…
اسمم را صدا کرد و یک لبخند قشنگ هم چاشنی کلامش شد!…
دیگر نگفت دختر!
گفت ماهی و گفت به جون ماهی!!
درست همان موقع که قسمش داده بودم و گفته بود
“به جون کسی که خیلی برات مهمه…
اونی که خیلی دوستش داری!”
_یعنی ماهی براش مهمه؟
یعنی که ماهی رو دوست داره؟!
آه خدایا یعنی میشه دوستم داشته باشه؟!
یعنی میشه که منم اونقدر که اون برای من مهمه براش اهمیت داشته باشم ؟؟
آره آره همینطوره…
قطعا همینه!
اگه دوستم نداشت که هیچ وقت جونمو قسم نمی خورد…
اصلا همه رو ول کن…
اون لبخند قشنگ آخرشو بگو!!
به خدا دارم میمیرم سهیلا!…از دیشب تا حالا حتی یه لحظه هم نتونستم بخوابم…
تا میخواست چشام روی هم بیفته تصویرش!
صداش!
آخ نگو نگو!!
همه چی خوب بود با اینکه اولش انقدر بد شروع شد؛ با وجود تموم سردی و بی اعتناییش اما آخر سر یه مرتبه ورق جور دیگه ای برگش!
بهم گفت نمیخوام به بودنت عادت کنم…
میدونی اینو به خاطر این نگفت که از من بدش میاد یا دوستم نداشته…
شاید به خاطر اینه که اونم زیاد به من فکر میکنه؛شاید میترسه بهم عادت کنه.
به خدا همه رو خودش گفت!…
خودش گفت سهیلا باور میکنی ؟!
نگاهش کردم؛
انگشت دو دستش را فرو کرده بود داخل گوش هایش وچشم هایش را هم بسته بود.
انگار تمام آن مدت را بیهوده حرف زده بودم !
از دستش عصبی شدم و در آن حال هم خنده ام میگرفت، بینی اش را گرفتم و محکم پیچاندم ؛ دردش آمد و از فرط درد چشم هایش یکباره باز شد و در آن حال فریاد کشی:
_ آخخخخخ بیشعور دماغمو کندی!!
– خوب حقته!
یه ساعته دارم فک میجونبونم اصلا انگار برات یه ذره هم مهم نیست …
مهربان خندید و در حالی که بینی اش را که به شدت سرخ شده بود را میمالید گفت:
_مهمه برام ، به خدا که برام خیلی مهمه؛
این سرنوشت خواهرمه…مگه میشه برام مهم نباشه؟!
اما ماهی جون بهم حق بده؛ نگرانتم!
میترسم که خدایی نکرده تموم تصوراتت از این مرد غلط و اشتباه باشه!
میترسم ناخواسته پا توی راهی گذاشته باشی که بعدش عمری پشیمونی بشه حاصلش!
یه کم منطقی باش ماهی ، حالا که بلاخره تونستی پیداش کنی برو بشین باهاش منطقی حرف بزن ببین اونم میتونه تصوراتی به قشنگی تصورات تو داشته باشه؟!
به خدا نمی خوام ناراحتت کنم یا دلتو بشکونم ، اما احساس می کنم یه جای کار به شدت می لنگه…
نکنه پا توراهی گذاشته باشی که اگه خدایی ناکرده یه روز بخوای پا پس بکشی دیگه حتی پایی برای پا پس کشیدن برات نمونده باشه!
تورو خدا باهاش حرف بزن!
سرم را پایین انداختم با اندوه گفتم:
_آخه نمیشه که
_چرا ؟
چرا نمیشه؟
این حق توئه!
_آخه میدونی سهیلا!
بهش قول دادم…قسم خوردم که دیگه سراغش نرم!
مثل تیر شلیک شده از سلاح مخربی از جا پرید!
از شدت عصبانیت رنگش سرخ شده بود…
دو دستی میزد روی پاهایش و در آن حال با عصبانیت گفت:
_ای خدا…ای خدا!
یک ساعته داری همینجوری وروروورورحرف میزنی …
از عشق!از امید! از آینده ! تازه آخر سر میگی بهش قول دادی دیگه هیچ وقت نری سراغش؟!
تورو خدا ماهی توی کله ی تو چیزی به اسم یه نخود مغز وجود داره؟!!
خجالت زده بودم و فقط نگاهش کردم.
او هم سکوت کرده و فقط با عصبانیت مرتب طول اتاق را بالا و پابین می کرد.
با همان حال خجالت گفتم:
_خوب شاید یه کار دیگه هم بشه کرد…
حرف نمیزد و فقط نگاهم میکرد…
به ناچار ادامه دادم:
_مثلا میشه تو بری پیشش و بگی ماهی مریضه…
داره میمیره…
میخواد برای آخرین بار ببینتت!
نگاهش کردم…
صورتش حتی سرخ تر از قبل میشد!
کمی ترسیدم و دوباره گفتم:
_نه نه این خوب نیست…بچه گانه است!
ممکنه بفهمه…
اصلا برو بهش بگو ماهی تصادف کرده مثلا!
همون روزی که از پیش تو برمیگشته تصادف کرده!
شاید دلش برام بسوزه اونو…ق ..ت
از وحشت نقشه های احمقانه ای که میکشیدم حتیدیگر جرات نداشتم یک بار دیگر به او که هر لحظه در حال انفجار بود نگاه کنم!
فقط نمیدانم چه طور شد که مثل یک موجود ضعیف ودردمند زدم زیر گریه…
باز هم مثل همیشه خیلی زود دلش نرم شد ؛کنارم آمد و در آغوشم کشید؛
سرم را روی شانه هایش گذاشتم ؛موهایم را به بازی گرفت و دلداری ام میداد.
عاجزانه نالیدم:
_پس تو بگو سهیلا…
بگو منچیکار کنم؟!
اما تورو خدا بهم نگو فراموشش کنم!
نگو بی مهریشو ، بی توجهیشو، کینه ای رو که به دل داره ، نفرتی رو که از خیلی سال پیش هنوز تو وجودش زنده نگه داشته رو باور کنم!
بهم امید بده سهیلا…بهم امید بده دوست من…
برام دعا کن!
من خیلی تنها و درمونده شدم…
خجالت نمیکشم سهیلا اگه بهت بگم دوستش دارم…
خیلی دوستش دارم!
آرامم کرد و گفت :
_درست میشه ماهی ؛
اگه انقدر که میگی دوستش داری،
اگه انقدر به ضربان قلبت که اینجور دیوونه وار به عشق اون میتپه مطمئنی، باور کن درست می شه!