رمان آخرین سرو پارت 20

4.5
(4)

 

مطمئن بودم شاید در زمان هایی نه چندان دور یک بار فریب قلبم را خورده بودم؛ یک بار قلبم به من دروغ گفته بود و اشتباه کردم؛ اما این بار نه !
اگهر قرار است با اطمینان قلبی پیش بروم…
اگر که واقعا برایم مهم باشد ،پس نمیتوانم پای بند چنین قولی بمانم.
اگر آن قول قرار است که زنجیری باشد که تا ابد در آن اسیر باشم ، من آن زنجیر سخت را با قدرت عشق حتی با عنوان بدعهدی پاره میکنم!
من حتی آن قول و پیمان را هم به خاطر عشق میشکنم!
بدون اینکه بدانم چه دارم میکنم ، یا حتی در مورد کاری که تصمیم داشتم انجامش دهم فکر کنم،از جا برخاستم و به سمت کیفم رفتم…
پس از کمی جستجو کارت کوچک هتلی را که سرو در آنجا اقامت داشت را برداشتم.
سهیلا متعجب و خیره به کارهایی که حتی نمیدانست منظورم از انجام آنها چیست فقط نگاهم میکرد
گوشی را برداشتم و شماره ی هتل را گرفتم.
بعد از چند لحظه یک نفر جواب داد در حالی که اشک هایم را میزدودم گفتم:

_ ببخشید من با آقا میرزا کار دارم ، میشه باهاشون صحبت کنم؟

صاحب صدای آنطرف خط خواهش کرد کمی منتظر بمانم.
سهیلا بیشتر از آن طاقت نیاورد و با تعجب پرسید:

_یا خدا!!
ماهی این آقا میرزا دیگه کیه؟

جواب دادم:

_اگه آقا میرزا انقدر به من اعتماد داره که پنهان از چشم سرو منو از حال اون با خبر میکنه ، منم انقدر به اون اطمینان دارم که ازش بخوام بدونم سرو الان کجاست ودر چه حاله…
چون میخوام…

بیشتر از آن نتوانستم برایش توضیح دهم چون صدای مهربان آقا میرزا را شنیدم که پشت خط بود.
مودبانه سلام واحوال پرسی کردم و قبل از اینکه بپرسد کیستم خودم به سرعت پیش دستی کرده و خودم را معرفی کردم.
خیلی زود مرا شناخت سپس خیلی زودتر از اینکه از او در مورد سرو سوالی کنم خودش با پریشانی و اندوه گفت:

_خدا خیرت بده دخترم…
چقدر کار خوبی کردی تماس گرفتی!
بابا به خدا دیگه موندم با این پسر چیکار کنم!…از دیروز تا حالا که اومدی و رفتی دوباره حالش بد شده.
خیلی بدتر از همیشه!
دور از جونش انگاری داره جون میده!
به خدا میترسم بابا…دیگه نمیدونم چیکار کنم!
هر چقدر که بهش اصرار میکنم……..

دیگر نمیشنیدم انگار که ‌من خیلی پیش تر از سرو میمردم و تنم یخ میکرد!
گوشی از دستم افتاد و سهیلا که به شدت نگران شده بود گوشی را بر داشت و نزدیک گوشش برد
چند بار با نگرانی تکرار کرد:

_ الو الو

تماس قطع شده بود…
او هم گوشی را سر جایش گذاشت ؛ نگران‌ شده بود.
دستش را روی صورتم گذاشت وگفت:

_ماهی تو رو خدا حرف بزن…
یه چیزی بگو…
آخه چی شد یه مرتبه؟!!

مثل مرده ای که در حال احتضار بود فقط انقدر توانستم که شهادتین بگویم!
شهادتین من فقط نام سرو من بود!
نالیدم و گفتم:

_خدایا کمکم کن!
کمکم کن سهیلا سرو بیماره…

بعد مثل دیوانه ها از جا پریدم و دیوانه‌تر از هر دیوانه ای گفتم:

_من باید برم…باید برم پیشش سهیلا، نمیتونم تنها رهاش کنم!
باید برم!…

سعی در آرام کردنم داشت ،
اشک میریختم و میگفتم:

_سهیلا تو رو خدا نگو که نرم…
اون بهم احتیاج داره!
به خدا که اون خیلی تنهاست!!
نمیتونم تنهاش بذارم…
اگه خدایی نکرده براش اتفاقی بیفته تا قیامت نمی تونم خودمو ببخشم!
میخوام برم پیشش؛ نگو که ماهی دوباره داری اشتباه میکنی…
بذار اشتباه کنم سهیلا تورو خدا بهم اجازه بده به خاطر اون هزار بار اشتباه کنم!!

دستم را گرفت وگفت:

_اون کاری رو بکن که دلت میگه درسته !
به صدای قلبت درست گوش کن…
اگه بهت میگه برو ،خوب برو!

بعد خرمن موهای سیاه و فر دارش را به سرعت از روی شانه هایش جمع کرد و در پشت سرش جمع کرد…
به سرعت شالش را روی سرش انداخت و در همان حال گفت:

_ پس بجنب ، عجله کن دختر!
منم باهات میام بذار…
تواین ماجرای عشقی و رمانتیک شریک راهت باشم دیوونه!

سهیلا به سرعت میراند ؛ اما حتی آن مقدار حجمه از سرعت در آن ساعت از روز با شلوغی و ترافیک دیوانه کننده ی ولیعصر باعث می شد که به شدت نا آرام و بی قرار باشم.
حالم را که میدید دعوت به آرامشم میکرد.
ترافیک سنگین ولیعصر مثل یک تکه وصله ی ناجور در برابر تمام زیبایی ها و جاذبه های آن خیابان طویل به چشم می آمد ..
تا برسم هزار بار در دلم تکرار کردم

_سرو من !
منتظرم باش، دارم میام پیش…
دیگه برام مهم نیست اگه حتی دوستم نداشته باشی…اگه حتی برات کوچکترین ارزشی نداشته باشم…
اگه بخوای هزار بار دیگه هم منو از خودت دور کنی من یک تنه زخم و درد همه ی این ها رو تحمل میکنم…
میام وکنارت میمونم!
میام و همه ی درداتو به جون میخرم…
منتظرم باش سرو !
منتظرم باش!…

بالای تختی نشسته بودم که چون کعبه بالای آن قسمت حجر اسماعیلش بود و زیر ناودان طلایش نشسته بر نماز و با نیت حاجت قامت بسته بودم.
در یکایک هر رکن از چهار گوشه ی آن قبله ی دل ، جامه ای سپید از احرام بر تنم کشیده و دورا دور آن را طواف عشق کردم ؛ بعد از هر دور طوافم محتاجانه دستم را به سوی خدا تا عرش بالا بردم و ذکر الله اکبر را نیز به جا آوردم…
نه هفت بار ، که هفتاد بار گرداگرد آن کعبه ی دل گشتم …
مُحرم نبودم ، حتی مَحرم هم نبودم!
فرشته ای از عرش به سویم آمد…
عطر حضورش ، حتی صدای پر پر زدن بالش را شنیدم!
بوی خوش بهشت در جانم جاری شد…
نوری گرم و تابنده بر وجود منقلبم تابیدن گرفته بود.
آن ملک برایم مژده آورد حجت قبول شد!
خدای مهربانم صدایم را شنیده بود و چشمان سرو به آرامی گشوده می شد …
حجر الاسودم بودند آن دو گوی سیاه بهشتی که از عرش به مهر لایزار خداوندی تقدیم زمینیِ چون من می شد…

وقتی که رسیدیم آقا میرزا را دیدم که بی صبرانه جلوی در ورودی هتل انتظار میکشید.
چشمش که به من افتاد با پاهایی که در هر قدمش آثار پیری و بیماری فریاد میکشید به سمتم آمد با نگرانی گفت:

_بیا دخترم بیا…
شاید شما بتونید کاری کنید ولله من که دیگه موندم چیکار کنم…

با نگرانی پرسیدم:

_حالش چه طوره آقا میرزا؟…
یعنی چقدر مریضه؟

در راه پلکان بودیم.
دسته کلید هایش را از درون جیبش بیرون می کشید و در حالی که از میان صدها کلید دنبال کلید شماره ی دوازده میگشت جوابم را داد و گفت:

_بد بابا، خیلی بد!
اونقدر که گاهی وقتا فکر می کنم استغفرالله، این جوون از عمد با خودش این کارها رو میکنه!
انگار که اصلا این زندگی براش مهم نیست!…
داره با دست خودش ، خودشو نابود میکنه…

کلید را پیدا کرد ؛ پاهای ناتوانم آنقدر تا نهایت ضعف فرو رفته بود که اگر سهیلا همان موقع سر نرسیده و زیر بغلم را نگرفته بود بی شک تا قعر پله ها سقوط میکردم …
پس از پارک ماشین با کمی تاخیر خودش را به سرعت به ما رسانده بود…همانطور که سعی میکرد تعادلم را برگرداند با دلواپسی گفت:

_تو یهو چت شد ماهی ؟!

_خوبم سهیلا من خوبم…
فقط سرو…

آقا میرزا زودتر از ما خودش را به اتاق شماره ی دوازده رسانده بود و به وسیله ی کلیدی که در دست داشت در را گشوده و با نگاهش ما را به آن سو دعوت میکرد.
چند پله ی باقی مانده را به سرعت طی کردیم…
با چه حالی خودم را تا وسط اتاق او پیش کشیدم!…
سرو من آرام بر روی تختی خوابیده بودو آنقدر از احوال این دنیا فارغ بود که هرگز متوجه ی حضورمان نمیشد.
تا آخرین حد ممکن رنگ پریده بود و رنگ چهره ی به آن زیبایی رو به زردی گراییده بود…
موهایش از شدت انبوه عرق ، کاملا خیس بود و یک دسته از آنها روی پیشانی بلندش چنبره زده بود.
بوی مشمئز کننده ای شبیه به بوی مرگ همه ی فضای درون اتاق را انباشته بود!
همان جا روی زمین نشستم ؛ جرات نداشتم که بیشتر از آن پیش روم…
دهانم کاملا خشک شده و حتی تکلم نیز برایم سخت و دشوار میشد.
در همان حال نالیدم و گفتم:

_ نه خدایا نکنه …
نکنه ….

سهیلا اجازه نداد تا حرفم را تمام کنم ، به سرعت نزدیک تخت شد مچ او را در دست گرفت و نبض او را در زیر انگشت دستش مرور کرد ، سپس خم شد و گوشش را روی سینه ی او گذاشت.
سرش را بلند کرد ، نفسش را آزاد کرد و دستش را روی پیشانی او قرار داد و من در حالتی شبیه به بودن و نبودن ، مرگ و زندگی معلق بودم و از تمام وجودم فقط و فقط دو چشم باقی مانده بود که آن ها را دیوانه وار به سهیلا دوخته بودم!
سرش را بلند کرد و نگاهی به سمتم انداخت و گفت:

_ خدارو شکر نبضش میزنه ، اما خیلی ضعیف…
تب هم داره…ظاهرا تبش خیلی هم بالاست!
باید هر چه سریع تر یه دکتر خبر کنیم.

بعد به سمت آقا میرزا نگاهی انداخت و پرسید:

_این اطراف یه مطبی ، دکتری ، کسی که هر چه سریعتر بتونیم برای معالجه دعوتش کنیم پیدا میشه ؟

آقا میرزا یه دستی روی ریش های خاکستریش کشید و بعد از کمی تفکر گفت:

_ آره یکی هست…
یه دکتره که اتفاقا همین چند وقت پیش وقتی حال آقای زمانی، صاحب همین هتل بد شده بود و فشارش بالا رفته بود فوری خبرش کردن .

در حالی که به سرعت به سمت پلکان باز میگشت شنیدم که گفت:

_ یه دقیقه صبر کنید ، همین حالا میرم و پیداش میکنم.
همین جا منتظر باشید.

او رفت و من همانطور که هنوز وسط اتاق نشسته بودم به وسیله ی زانوانم تا مرز تخت او پیش رفتم
سرم را تا نزدیک ترین حد از صورت او پیش بردم و نفس های ضعیف و گرمش بر گونه های سردم نشست.
آرام خوابیده بود…
دستم را پیش بردم ، یک دسته از موهای بلند و سیاهش را از روی پیشانی اش کنار زدم ، دستم را به آرامی روی پیشانی اش گذاشتم…
داغ داغ بود!
از آن همه گرمای بی حد تر سیدم!
سپس انگشتانم‌ را روی ابروهای بلند و مشکینش گذاردم که از شدت عرق مرطوب بودند.
سایه ای بلند از چتر مژگانش مقداری از چهره ی بی رنگش را کمی رنگ میزد,
انگشتم را تا مرز بر جسته ترین استخوان های درشت و زاویه دار کنار چانه اش کشیدم.
سهیلا بی صدا دستش را زیر بغل زده و با اندوه نگاهم میکرد

_ماهی ، دنبال چی میگردی؟!

قبل از اینکه جوابی دهم دکتر با کیفی که در دست داشت در آستان در ظاهر شد.
آقا میرزا هم نفس نفس زنان دنبالش می آمد؛ بدون اینکه سوالی بپرسد یکراست طرف تخت آمد و با دقت مشغول معاینه شده بود و در همان حال در مورد علت بیماری اش سوال میکرد…
سوالاتی که هیچ کدام از ما سه نفر جوابی برای هیچ کدام از آنها را نداشتیم!
سرو ناشناخته تر از این حرف ها بود…
آنقدر غریب و تنها و بی کس بود که فکر میکنم حتی یک نفر هم در دنیایی به این بزرگی او را نمیشناخت!
فقط آنقدر میدانستم که عمل پیوند قلب داشته…فورا آن را مطرح کردم.
دکتر شروع به باز کردن دکمه های پیراهنش کرد…
رد آن بخیه ی هولناک،همان هزارپایی که به قول خودش تنها دوست و همراه او بود و تا ابد هم قرار بود با هم باشند یکباره نمایان شد!
سهیلا از شدت تعجب دستش را روی دهانش گذاشت و ناله ای دردناک کرد و به سرعت از دیدن آن منظره روی بر گرداند.
پس از معاینه ای دقیق، دکتر نسخه ای را نوشت ، به دستم داد و در همان حال گفت:
_خیلی سریع احتیاج به سرم و تزریق فوری چند آمپول داره ، داروهاشم مرتب و سر وقت استفاده شه.
در ضمن هوای پاک و رژیم غذایی مناسب که درج شده حتما باید رعایت شه.
مرتب پاشویه و دستمال نمدار روی پیشانیش قرار بدین و بعد از چند روز که حالش بهتر شد در اولین فرصت به یک کلینیک تخصصی مراجعه کنید و از طریق یک متخصص حاذق بیماری های عروقی و قلبی معاینه و پی گیری کنید.

همه را مو به مو شرح داد و رفت و سهیلا هم بلافاصله برای پرداخت حق ویزیت و تهیه ی داروهای سرو از اتاق خارج شد.
لحظاتی بعد آقا میرزا هم دیگر آنجا نبود…
من بودم و سرو…
دوباره نزدیکش شدم ، رفتم و لب تختش نشستم… نگاهی به جای زخمش انداختم،دستم را روی آن گذاشته و رد آن مسیر دردناک را با نوک انگشتانم کاویدم.
قطره اشکی از میان چشمانم سرید و روی قلبش چکید…
آن لحظه صدایش در گوشم میپیچید…
صدایی که در روز قبل گفته بود:

_پدرم،مادرم!…
زتدگیمو بچگیم…سلامتیم!
…بهش بگو هروقت همه ی اون هایی رو که گفتم گذاشتی روی این سند آوردی،اون وقت حلال…خوشت باشه پلنگ!

دوباره آه کشیدم و سخت تر گریستم…
با خود گفتم :

_یعنی علت تموم این درها پدر منه؟!
وای بابا!
تو چیکار کردی ؟!!
چه بلایی سر این موجود بی گناه آوردی؟

به تلخی میگریستم و سعی میکردم یک به یک دکمه های پیراهنش را ببندم.
دستانم از شدت گریه های بی امانم به شدت میلرزید و همین یک کار ساده هم به شدت برایم دشوار میشد.
سرم را خم کردم و روی قلبش گذاشتم؛ تمام توانم را در گوش هایم ریختم و به صدای قلبش گوش دادم…
ضربانی ضعیف و گنگ…
تپش نا محسوسی از قلب بیماری که حتی آن هم متعلق به خود او نبود…

سهیلا با یک کیسه پر از دارو آمد و پرستاری که نیامده دست به کار شد و خیلی سریع سرم را وصل کرد.
سهیلا نگاهم کرد و گفت:

_ این خانم قراره امشب اینجا بمونن…
یعنی تا هر وقت که لازم باشه اینجان.
تو هم لازم نیست دیگه انقدر نگران و دلواپس باشی ان شا الله تا فردا حالش خوب، خوب میشه.

گفتم:

_من هم میمونم…شاید به من هم نیاز باشه!
میخوام امشب پیشش باشم…
میخوام پاهاشو پاشویه کنم!
باید دستمال ها رو تا صبح عوض کنم!

در حالی که اخم هایش را در هم میکشید گفت:

_تو نه!…
نه ماهی این اصلا امکان نداره.
این خانم صرفا برای انجام همین کارها ست که اینجان…
دیگه به من و تو نیازی نیست

اصرار کردم:

_ تو رو خدا سهیلا فقط همین یه امشبو!!…
قول میدم تبش که بیفته فوری برمیگردم!

عصبانی شد و گفت:

_خودت میفهمی می خوای چیکار کنی؟!
جواب باباتو چی میدی؟
اصلا تا حالا شده یه شب بی خبر بدون اجازه ی اون بیرون خونه خوابیده باشی؟!
به خدا ماهی اگه همین الان پا نشی و باهام نیای دیگه تا آخر عمرت سهیلا رو نمیبینی!

خانم پرستار هم اطمینان داد که کاملا حواسش به همه چیز هست.
چاره ای نبو… میبایست میرفتم!
سهیلا همانطور که جلوی در ایستاده بود نگاهم میکرد و منتظرم بود.
فورا حوله ی لب تخت را برداشتم و به سرعت با آب سرد تَرَش کردم ، سپس کنارش رفتم و حوله ی نمناک را به آرامی روی پیشانی اش قرار دادم.
تکانی خورد و پلک هایش کمی لرزید ، نوک‌انگشتم را روی مژگان مخملیش گذاشتم و آهسته کنار لاله ی ملتهب گوشش گفتم:

_تو رو خدا خوب شو…
سرو جون ماهی زود خوب شو!

از خواب پریدم ، خوابی که فقط به کوتاهی چند نفس بود و من در طول مدت همان چند نفس کوتاه دیدم که تا قبله گاه امن الهی چگونه پیش رفتم…
رخت احرام بر تن کرده و مُحرِم یار میشدم!
نماز خواندم ، طواف کردم ، در آخر فرشته ای هم بر من نازل شد که بر من بشارت میداد حاجت روایی ام را!…
هدیه ی این حج مقبول ،حجر الاسودی بود که در مقابل چشمان درد آلوده ام به تلالو در آمده و درخشیدن گرفته بود…
سنگ سیاه آسمانی من ، چشمان سرو بود که گشوده میشد!…

از خواب پریدم و اولین چیزی که در ضمیرم به جریان افتاد ، تمامی ماجراهای تلخ دیروز بود…
بیماری سرو و شب طولانی و سیاهی که در قعر ظلمت زده اش یک لحظه نخوابیدم و فقط دعا کرده و گریسته بودم.
قبل از انجام هر کاری گوشی تلفن را برداشتم و با آقا میرزا تماس گرفتم ؛ احوال سرو را جویا شدم ، خیلی خوشحال شدم وقتی شنیدم که میگفت:

_ اتفاقا همین الان پیش سرو بودم.
الحمدلله تبش افتاده ؛ خانوم پرستار میگفت حالش نسبت به دیروز خیلی بهتره!
فشارشم تقریبا منظم شده…فقط یه مختصر ضعف داره و بی حاله.

با گفتن این جمله :

_ من هم هر چه زودتر میام اونجا.

تماس را تمام کردم.
به سرعت حمام کردم و خیلی زود لباس پوشیده و به قصد خروج از خانه از اتاقم خارج شدم.
توجهم به سمت آشپز خانه جلب شد؛صداها و عطری که از آن قسمت بر میخاست بیانگر آن بود که کسی در آشپز خانه است.
نزدیک شدم و سرم را از میان در به سمت داخل فرو بردم؛ آمنه در حالی که ملاقه ی چوبی بزرگی را در دست داشت نزدیک اجاق مشغول پخت و پز بود ؛ نگاهش را از روی محتویات قابلمه برداشته، به طرفم انداخت و با لبخند گفت:

_ صبحت به خیر خانوم!
سحر خیز شدی؟!

پرسیدم:

_صبح اول وقت چیکار می کنی ننه؟

_والله یه چند روزه آقام ناخوش احواله ، به کل از آب و غذا افتاده!
صبح اول وقت پاشدم رفتم بازار، یه چند تا ماهیچه و سبزیجات تازه گرفتم.
گفتم یه شوربا بار کنم ؛ آقام شوربا خیلی دوست داره بلکه یه پیاله بخوره یه کم جون بگیره.

بعد ملاقه را نزدیک دهانش برد ، مقداری از آن را چشید و گفت:

_خوب دیگه تقریبا حاضره فقط یه قدری کم نمکه که اونم از قصد کم نمک‌گرفتم؛ خدایی نکرده فشارش نره بالا قلبش اذیت بشه!

تا کلمه ی قلب را شنیدم یک دفعه فکری از ضمیرم برخاست…
به سرعت گفتم:

_ننه میشه یه مقداری از این سوپ رو بریزی توی یه ظرف؟
میخوام برا یکی از دوستام ببرم.

در حالی که میخندید و استکانی را از چای تازه دم پر میکردگفت:

_ آی ماهی آی ماهی…
خدا میدونه که دوباره چی تو سرت میگذره!
فعلا بیا بشین مثل بچه ی آدم ناشتاییتو بخور…اونم به روی چشم.

هول و دستپاچه لقمه ای را درون دهانم گذاشتم ؛ چای را هم همانطور داغ داغ نوشیدم.
آمنه یک ظرف را پر از سوپ کرد و در آن را محکم بست.
ظرف را برداشتم صورتش را بوسیدم و در جستجوی سوئیچ ماشینم داخل جا کلیدی سرگردان بودم که صدای مامان را از پشت سر شنیدم که میگفت:

_ بیخود به خودت زحمت نده نگرد دنبالش.
اونجا نیست.

بر گشتم و سلام دادم.بلافاصله پرسیدم:

_کو؟
پس کجاست؟

_ بابات ماشینو برده.

_واسه چی مگه ماشینش خرابه؟!

نشست روی مبل و با اندوه گفت:

_ نه…
بابا ماشینو برد فروخت.

آهی کشیده و ادامه داد:

_حیف…ماشین به اون قشنگی رو مفت مفت از دست داد!

حرفی نزدم ، سوالی هم نکردم ، فقط میخواستم هر چه سریع تر بروم که دوباره گفت:

_ تو هم از این به بعد عادت کن به اتوبوس وتاکسی…چون هر آن ممکنه ماشین تو رو هم ببره بفروشه!

به شدت یکه خوردم ، برگشتم و گفتم:

_چه اتفاقی افتاده مامان ؟!
یعنی توی کارش دچار مشکل مالی شده؟

یک مرتبه زیر گریه زد!
بی طاقت شدم ، به سمتش برگشتم و کنارش ، روی مبلی که روی آن نشسته بود و میگریست نشستم و با نگرانی نگاهش کردم.
صدای آمنه را شنیدم که همانجا کنار در آشپز خانه ایستاده بود و مرتب میگفت:

_ لا اله الا الله ، لا اله الا الله
دختر دوباره شروع کردی؟!!
مگه قرار نبود جلوی این بچه حرفی نزنی؟

.. صورتش را از میان کف دستانش بیرون کشید چشمان سرخ و پف کرده اش را به آمنه دوخت و گفت:

_ نمیتونم آمنه!
به خدا نمی تونم!…
انقدر توی خودم ریختم و حرف نزدم دارم حناق می گیرم.
اِ اِ اِ اِ رسما دیوونه شده این مرد!!
دیگه کم مونده کبریت برداره آتیش بزنه به زار و زندگیش…دردمو به کی بگم ؟!!
دیشب آخر شب هم رفت سراغ گاو صندوق؛هر چی شمش ودلار توش بود همه رو جمع کرد ریخت توی یه کیسه…
همش میگه اینا حق الناسه، حروم قاطی مالم شده باید مالمو حلال کنم!
پریروز هم یکی زنگ‌زده بود خونه ، معلوم شد معتمد بازاره.
گوشی رو برداشتم گفت با پرویز خان کار دارم؛ گفتم خونه نیستن شما امرتونو بفرمایید من به اطلاعشون میرسونم…
چه میدونم یه حر فهایی راجب اون چند هزار هکتار زمین چالوس میزد…میگفت انگاری که آقا اونارو هم فروخته صرف کار خیریه کرده!
همه رو ول کن اون آپارتمان های سعادت آباد رو بگو!!

آمنه محکم با کف دست کوبید توی صورتش و گفت:

_ اونارم؟!
اونارم ‌به باد داد؟

جوابی نداد و فقط بیشتر از پیش بر شدت گریه هایش افزود.
آمنه طاقت نیاورد ، نزدیکش شد و در حالی که سعی میکرد آرامش کند گفت:

_ فدای سرت دختر…فدای سر ماهی جونم باشه!
مال دنیا عین چرک کف دسته ، از این دست میاد از اون دست میره.
غصه نخور…خوب البته که مال خودشه ، خودشم اختیار داره!
شمارو که گشنه ول نکرده خدایی نکرده!

بیشتر از آن درنگ نکردم؛ به سرعت از جا برخاستم و به راه افتادم.
یک بار دیگر صدایم کرد، با چشم های اشک آلودش نگاهم کرد و با نا امیدی پرسید:

_ دیشب می گفت سند باغچه همایونو زدم به نام ماهی ، قراره به دست صاحب اصلیش برسونه راست میگفت؟

با اشاره ی سر تایید کردم…
با نا امیدی آهی کشید و گفت:

_ دادی؟

لبخند تلخی زدم و گفتم:

_دادم ولی بزرگ تر از این حرف ها بود ، قبولش نکرد!

راه افتادم.
همانطور که میرفتم زیر لب گفتم:

_افسوس که دیر به فکر افتادی بابا…
خیلی دیر!

میرفتم و تمام هوش و حواسم در پی سرو بود، میخواستم که هر چه زودتر به او برسم.
دستم را بلند کردم و اولین اتومبیلی که از راه رسید در مقابلم توقف کرد؛ فوری گفتم:

_دربست، ولیعصر.

سوار شدم و نیم ساعت بعد در لابی هتل کنار آقا میرزا بودم.
پیرمرد از دیدنم شاد شد.مقداری پول به او دادم و از او خواهش کردم زحمت کشیده و مقداری میوه و آجیل وخشکبار و غیره ، طبق آنچه که دکتر گفته بود تهیه کند.
قبول زحمت کرد ؛ از او تشکر کردم و به سمت اتاق شماره ی دوازده پر کشیدم…
کنار در ایستادم و به آهستگی چند ضربه ی آرام بر در نواختم ، طولی نکشید که پرستار در را گشود.
قبل از سلام به سوی سرو نظر انداختم ، همانطور آرام و بی صدا خوابیده بود؛ چهره ی بی رنگش قدری رنگ گرفته بود…
حتی نفس هایش هم شکل طبیعی تری به خود گرفته بود!
پرستار که به وضوح متوجه ی نگرانیم بود لبخندی زد وگفت:

_ ناراحت نباش امروز حالش خیلی بهتره.

جلوتر رفتم ، دستم را روی پیشانیش گذاشتم…از آن همه هرم وحرارت جان گداز دیگر اثری نبود.
چند دستمال برداشتم کمی نمدارشان کردم و آهسته بر روی صورتش کشیدم.
مثل ماهی تشنه ای که به آب رسیده باشد انگار جان میگرفت!
قسمتی از آن دستمال نمناک ‌را بر روی لب های خشکش گذاردم…نم مختصری بر کویر سوزان لب هایش مینشست و لب هایش با حالتی خاص لرزیدن گرفت و من از ورای لب های خشکیده اش صدایی خفیف شبیه به ناله ی طفلی دردمند را شنیدم که مادرش را صدا میکرد!…

دستم را عقب کشیدم ، اشک سوزانی در میان چشمانم نشست.
به شدت منقلب بودم؛دلم میخواست فریاد میزدم ولی از شرم حضور غریبه ای که در کنارم بود فریادم را در دل خفه میکردم تا که هرگز آن غریبه، تا که هیچ کس در این دنیا هرگز نفهمد که در دل فریاد میکشیدم:

“آخ پدر آخ پدر!!
لعنت خدا بر تو!…
تو با این مرد چه کردی که هنوز هم در آستان سی سالگی همانند طفلی زار میزند و مادر ش را میخواهد؟!!”

صدایم را در دل مدفون کردم که اگر فریاد میکردم قطعا عرش خدا به لرزه در می آمد بر آنکه واژه لعنت خدا هرگز برازنده ی نام با شکوه هیچ پدری نیست!
پرستار با تعجب مدتی نگاهم کرد و گفت:

_از دیشب تا حالا این چندمین باره که مادرشو صدا میکنه.
یک بار هم انگار کابوس میدید…
طوری که یه لحظه ترسیدم…

چشمان نگرانم را که دید دیگر بیشتر از آن ادامه نداد و فقط گفت:

_اگه دیگه با من کاری ندارید من برم و اگه لازم بود هر وقت که بگید دوباره میام…

از او تشکر کردم و گفتم:

_ فعلا من اینجام.
شما هم خیلی خسته شدید برید کمی به کارهاتون برسید و استراحت کنید فقط شب …

نگذاشت حرفم تمام شود و به تندی گفت:

_حتما حتما غروب بر میگردم.
فقط اگه ان شا الله کاملا به هوش اومد یه چیزی بده بخوره.

پرستار رفت و من ماندم با او تنهای تنها…
دوباره کنارش رفتم ؛ شانه را برداشتم و به آرامی بر گیسوانش شانه میزدم.
یک مرتبه تکانی خورد و چشمانش به آهستگی گشوده شد، از ورای چشمان نیمه بازش نگاهم کرد.
دستم را بر روی گیسوانش میکشیدم؛ناباور با صدایی ضعیف گفت:

_خواب میبینم ؟
تو رویای منی؟

سرم را در نزدیک ترین حد تا صورتش خم کردم و آرام به صورتش فوت کردم…
تکانی خورد ، انگار که تا آن لحظه خواب بود و یکباره از خواب برخاست.
کمی به خودش فشار آورد و متعجبانه از اینکه می دید این یک خواب نیست کمی مستاصل شده و چند بار سرش را به چپ وبه راست تکان داده وگفت:

_ باز تو …باز تو…

انگشت اشاره ام را نزدیک لبش بردم و روی لب هایش گذاشتم وبه آهستگی در کنار گوشش گفتم:

_ هیسسسسسس!

کمی آرام گرفته بود ولی این آرام بودن از شدت عصبانیتش کم نمیکرد.
سرش را به سمتی خلاف جهت آن سو که در کنارش بودم برگرداند.
انگار میخواست چیزی را از من پنهان کند…
یک قطره ی اشکش روی بالش چکید.
دلم آتش گرفت!
دستم را دوباره نزدیک صورتش بردم…
انگشتم را زیر استخوان خوش فرم چانه ی مردانه اش قرار دادم وکمی چهره اش را به سمت خود متمایل کردم.
خجالت میکشید و با خجالت گفت:

_می خواستی همینو ببینی ؟
حالا دیدی؟!
عجزم ، ناتوانیم رو دیدی؟!
باور کردی که تا چه اندازه بیمارم؟
این قلب انقدر درد داره ، انقدر ضعیفه که فقط مرگه که میتونه چاره ی کارش باشه!
راه اینجارو اشتباهی اومدی دختر!
اشتباه کردی زیر قولت زدی…
گفتی که میری…میری و دیگه هرگز بر نمیگردی!
ولی برگشتی…زیر تموم حرفات زدی.
دیگه باورت ندارم دختر…
دیگه هرگز باورت ندارم!

دیوانه شدم…
دستم را روی دهانش گذاشتم ، ساکت شد.
از این سکوت استفاده کردم و گفتم:

_ نتونستم نتونستم!
آره تو درست میگی…
زیر تموم حرفام زدم!
قولم رو هم فراموش کردم!
اما اینا همه یه علتی داره…
یه دلیل محکم که هیچ توجیهی براش نیست!

دستم را از روی دهانش برداشتم ، به چشم هایش زل زدم و گفتم:

_چه دلیلی بالاتر از این سرو ؟!
من دوستت دارم!
به خدا که خیلی دوستت دارم!
سرو دوستت دارم…

چشمانش از فرط بهت وناباوری گشاد شد…
لب هایش باز شد و من شنیدم که زیر لب میگفت:

_نه ماهی نه!!

دستم را سمتش دراز کردم…
در حالی که به زحمت سعی میکرد بنشیند، میخواستم کمکش کنم ولی انگار غرورش بود که به من اجازه ی یاری نمیداد ، نه خود او !
به غرورش احترام گذاشتم فقط ایستادم و نگاهش کردم ؛مشخص بود سوزنی که در دستش فرو رفته خیلی آزرده اش میکرد.
بر اثر همان اندک تلاشی که کرده بود خیلی زود خسته شد ، بالاخره نشست و به بالش پشتش تکیه زد…
چند قطره عرق درشت پایان تمام تلالش شد.
دستمالی برداشتم و مشغول پاک کردن عرق های روی پیشانی اش شدم.
پیشانی بلندش بر خلاف شب گذشته که از شدت تب می سوخت ، امروز یکباره به کوهی از یخ مبدل شده بود ، سرد سرد!
و من از آن همه سردی به شدت میترسیدم!
سرش را قدری عقب کشید و دوباره گفت:

_ خوب ، دیدی؟
دیگه حالم خوبه محبت کردی یا لطف نمیدونم!…
ولی به هر حال خیلی ازت ممنونم.
الانم دیگه حالم خوب خوبه.
تو هم دیگه میتونی بری.

با همان جسارت دخترانه ام بی درنگ پاسخ دادم:

_ نه نمیرم!
تنهات نمیذارم ، می خوام پیشت باشم …
همونطوری که تو اون شب پناهم شدی، اجازه ندادی سقوط کنم، نخواستی که زندگیم تموم شه ، منم میخوام کنارت بمونم.

لبخند کم رنگ و بی محتوایی زد ، نگاهم کرد و با صدایی آهسته که هنوز هم بوی بیماری میداد گفت:

_تا کی؟
آخه تا کی می خوای همینطور ادامه بدی؟

همانجا کنار تختش زانو زدم و دست هایم را روی قسمتی از آن گذاشته و با اطمینان گفتم:

_ تا همیشه ، تا ابد!

نگاهش را به تلخی از من گرفت و به سمت دیگری خیره شد.
اندکی سکوت کرد و بعد دوباره سکوت را شکست

_نمیشه ، به خدا نمیشه!
ابد من اول راه توئه !
بی جهت خودتو خسته نکن ، به دلت امید نده ،برو پی زندگیت دختر!
همون عذاب جدا شدن از همسرت برام تا آخر عمر کافیه؛
اونم اضافه شد به یکی دیگه از زخم هایی که نمی دونم این قلب بیچاره تا کی و تا کجا میتونه تحملشون کنه…

بلند شدم و کنار تختش نشستم و با اطمینان گفتم:

_درد نیست…
به خد ا که زخم هم نیست سرو!
من خودم اینطور خواستم!
این من بودم که دیگه نخواستمش…حتی بعد اینکه بکر بودنم رو، پاک بودنم رو بهش ثابت کردم !
آره درد کشیدم…غصه خوردم…ولی هیچ وقت پشیمون نشدم.
چون میدونستم دلی که یه بار تو زندگیش به خاطر یکی دیگه بتپه دیگه سر به راه نمیشه!
من تو رو خواستم سرو!
انتخاب من تو بودی!

_اشتباه کردی دختر…
سخت اشتباه کردی!

عصبانی شدم ولی باز خوددار بودم!
دیگر نمیخواستم به آن بحث کشنده ادامه دهم.
برای پایان دادن به آن موضوع از جایم بلند شدم و به طرف ظرف سوپی که همراه خود آورده بودم رفتم ؛ ظرف را در میان دستانم گرفتم.
هنوز گرم بود، در آن را باز کردم، بوی خوش جعفری تازه در هوا جاری میشد.
یک قاشق برداشتم و دوباره به سمت تخت بازگشتم.
قاشق را در میان سوپ گرم فرو کردم و یک قاشق از آن را برداشته وبه سمت دهانش روانه کردم…
کمی خجالت زده شد ، امتناع کرد و گفت:

_ چیکار میکنی دختر ؟
من خودم میتونم این کارو انجام بدم!

برای اولین بار بود که در طول عمرم غیر از عروسک هایم غذا دهان کسی میگذاشتم…حس خوبی داشتم!
ملتمسانه گفتم:

_جون ماهی دهنتو باز کن این یکی رو بخور بعد هر کاری خواستی همونو بکن!

خنده اش میگرفت ولی تسلیم شد و سرانجام دهانش را باز کرد، قاشق را روانه ی کام بیمارش کردم.
خورد و بعد بلافاصله قاشق را از دستم گرفت و شروع به بازی با قاشق و سوپ کرد.
شبیه یک مادر دلسوز شده بودم که حتی خوردن کودکش موجب شادی اش و نخوردنش موجب نگرانی اش میشود.
با تحکم گفتم:

_بخور دیگه!
نخوری سرد میشه ها!

اطاعت کرد و چند قاشق از آن را خورد.
بعد ظرف را کناری گذاشت و گفت:

_هنر دست خودته؟
خیلی خوب بود!

با خجالت گفتم:

_ نه راستش من زیاد آشپزی بلد نیستم؛فقط بلدم ماکارونی درست کنم…
ولی اگه بخوای می تونم یاد بگیرم!
آمنه خوب آشپزی بلده ، زودی همه رو یادم میده!
این سوپ رو هم اون پخته.

ساکت شد و در حالی که دست هایش را زیر سرش میگذاشت باز هم در خاطرات دور وگذشته اش غرق شد ، در آن حال چند بار زیر لب تکرار کرد:

_ آمنه… آمنه….

بعد انگار که یک‌مرتبه چیزی یادش آمده باشد پرسید:

_ ببینم این آمنه خانم همون زنی نیست که سال ها پیش توی عمارت صولت خان کار میکرد؟!

خوشحال شدم از اینکه او آمنه را آنقدر خوب می شناخت ، از اینکه هنوز هم حس ها و موضوعات مشترکی می توانست بین ما پیدا شود که ‌امروزمان را چه ساده به دیروز پیوند میزد !

با شادی شبیه یک شادی کودکانه گفتم:

_ آره درسته خودشه!
البته اون دیگه سالهاست که با ما زندگی میکنه.
حالا از کجا آمنه ننه رو انقدر خوب شناختی و یادت مونده؟!!

_هر شب جمعه حلوا میپخت…
من تو عالم بچگیم عاشق حلواهای اون بودم!
روز شماری میکردم و خدا خدا میکردم زود شب جمعه برسه و آمنه برام حلوا بیاره.
یادش بخیر حلوا رو بر میداشتم و با بابای خدا بیامرزم میرفتیم میشستیم وسط باغچه ، بوی هل وگلاب و زعفرونش پر میکرد کل هوای باغچه همایونو!

با خنده گفتم:

_آره هنورم که هنوزه این عادت روش مونده!
اصلا نمیشه شب جمعه ای بیاد و اون حلوا نپزه…خیرات ننه ی خدا ببامرزشه.
میگه ننم حلوا خیلی دوست داشته، اونم شبای جمعه که میشه برا شادی روحش حلوا میپزه.

همانطور که هنوز دست هایش زیر سرش بود و در عالم دیگری سیر میکرد زیر لب گفت :

_باورت میشه دختر!
الان بیشتر از بیست ساله حلوا نخوردم!…
حلوای آخر همونی شد که تو غروب یک پنج شنبه با بابام نشسته بودیم لب استخر وسط باغچه، اول یه شکم سیر حلوا خوردیم…
همون حلوایی رو که آمنه آورده بود.
بابام پاهاشو انداخته بود داخل آب استخر ،آب لبه های پاچه ی شلوارش رو خیس کرده بود و بابام بی توجه شاهنامه ی فردوسی رو گذاشته بود روی زانوهاشو داشت نبرد رستم وسهراب رو با من مشق میکرد.
منم یه شمشیر و یک سپر توی دستم گرفته بودم و غرق توی نقش سهراب خیالیم!
بابا خط به خط میخوند و من تکرار میکردم:

بدو گفت رستم کای نامجوی
نبودیم هرگز بدین گفت و گوی
نگیرم فریب تو زین در مکوش
نه من کودکم گر تو هستی جوان
بدو گفت سهراب کز مرد پیر
نباشدسخن زین نشان دلپذیر
به سهراب گفت ای یل شیر گیر
کمند افکن و گرد شمشیر بگیر
دلیر جوانسر به گفتار پیر
بداد و ببود این سخن دلپذیر…..

منتظر بودم…
همانطور که محو در سیر کلمات واشعار نغزش شده بودم یکباره سکوت کرد و دیگر ادامه نداد!
گفتم:

_ بخون ، ادامه بده …
خیلی قشنگ بود!

آهی کشید و گفت:

_تا همین جاش بیشتر یاد نگرفتم…
هیچ وقت پایان نبرد رستم و سهراب رو نتونستم از زبون بابام بشنوم!

با تعجب پرسیدم:

_ آخه چرا؟

کاش نمی پرسیدم!
کاش لال میشدم و هرگز آن سوال را از او نمیپرسیدم!
چون بعد از این پرسش بچگانه بود که انگار یک مرتبه صفحه ای از یک دفتر خاطرات کهنه و قدیمی در برابر دیدگانش باز شد!
خاطرات تلخی در باورش تداعی میشد که با یاد آوری آنها دردی مهلک او را به شدت می آزرد!
آه جانسوزی کشید وگفت:

_ اون آخرین خط از شاهنامه ای بود که بابا برای آخرین بار خونده بود…
بعدش کلا به هم ریخت!
نمیدونستم چرا یه مرتبه کتاب رو بست و گذاشت لب استخر ، بعد شروع کرد به گریه کردن!
نمیخواستم اونقدر ناراحت ببینمش…
شمشیر چوبیمو انداختم روی زمین رفتم کنارش نشستم…
با لحن ساده بچگانم پرسیدم:

_بابا طوریت شده ؟
جاییت درد میکنه ؟

اشکهاشو پاک کرد…
بعد بغلم کرد…
هی سرمو بو کشید و بوسید…
بعدش دستشو گذاشت روی سینش نالید وگفت:

_آره پسرم…
قلبم!
قلبم داره بد میسوزه!

نمیدونستم، با باور کودکانه ام هرگز نمیدونستم سوختن یک قلب نشونه ی چیه…
فقط پرسیدم:

_مامان، مامانم قلبتو سوزوند؟!

هیچی نگفت و فقط نگاهم کرد و من دوباره گفتم:

– حتما کار خیلی بدی کردی بابا ، شایدم پسر بدی شدی خبر چینی کردی مامانم خواسته تنبیهت کنه!
آخه مامان هر وقت بخواد پسرای بد رو تنبیه کنه میسوزونتشون…

مثل دیوونه ها شده بود!
انگاری که از چشاش خون میچکید…
اشک وخون هردو از توی چشاش فوران میکرد!
با ناباوری شونه هام رو گرفت و پرسید:

_ اون مگه تو رو هم سوزونده؟

ترسیده بودم…
قولی رو که داده بودم زود فراموش کرده بودم و با زبان کودکانه ام عاجزانه از اون در خواست میکردم که حرفی که زدم به گوش مامانم نرسه.
دیوونه شده بود و مرتب میگفت:

_ بگو پسرم بگو!
کسی نمیفهمه…بهت قول میدم به هیچ کس نمیگم…
چی به سرت آورده؟!!

آستین لباسم رو بالا زدم.
اونقدر بالا تا جای عمیق سوختگی روی دستم پیدا شد!
از وحشت چشاشو بست…
انگار تازه فهمیده بود چرا همه ی لباس هایی رو که که مامان برام میخرید و مجبورم میکرد تنم کنم آستین بلند داشتن…
چرا مادر هیچ وقت اجازه نمیداد همراه بابا توی استخر آب بازی کنم…
چرا فقط خودش منو حموم میکرد…

بعد گفتم:

_ اصلا میدونی باباجون!
مامانم عادت داره…خیلی چیزای دیگه رو هم سوزونده!
مثلا تموم اون لباس هایی رو که براش سوغاتی آورده بودی رو هم سوزوند!….
تازه یه بارم داشت تمام دفتر کتاب هارو میسوزوند…
بردشون وسط باغچه آتیش روشن کرد و همه رو سوزوند!
من خیلی ناراحت شدم…
خیلی غصه خوردم…
آخه فکر کنم اونا مال شما بود!
رفتمو فقط چندتاشو تونستم بردارم!
یواشکی چند تاشو بر داشتم لای شمشادهای باغچه قایم کردم.
الانم اونجان؛میخوای برم بیارم برات؟!

بابام ساکت بود و دیگه حرفی نمیزد ولی من پا شدم و دویدم وسط باغچه دستمو تا ته فرو کردم میون شمشادها…چند تا کاغذ پاره ی ظاهرا بی ارزشو پیدا کردم ، برشون داشتم بردم دادم به بابام.
بیچاره وقتی که اونارو خوند انگار که یه آدم دیگه ای شده بود…
هر چی صداش کردم صدامو دیگه نمیشنید!
کاغذا رو برداشت وگذاشت میون شاهنامه، کتاب رو هم بست.
نگاه کردم دیدم پاچه های شلوارش کاملا میون آب غوطه ور شده و اون اصلا متوجه نیست!
بعدش بلند شد و با همون حال زارش که بیشتر شبیه یه مرده بود به سمت انباری راه افتاد.
دنبالش میدویدم…
هر چی صداش میکردم بر نگشت!
زمین خوردم و گریه کردم…باز هم بر نگشت!
فقط میرفت!…
اونقدر رفت تا به انباری رسید؛ داخل رفت و در رو پشت سرش بست.
همونجا روی زمین افتاده بودم و گریه کنان ردی از آب رو که از استخر شروع شده و تا جلوی در انباری پیش میرفت رو تماشا میکردم….

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x