رمان آخرین سرو پارت 21

3.3
(6)

 

با صدای ضربه ای که بر در نواخته شد ساکت شد و به سرعت کف دو دستش را روی چشمان مرطوبش کشید .
آقا میرزای مهربان با دستان پر وارد شد ؛ سرو همچنان شرمگین و مرتب از او تشکر میکرد ؛
پیرمرد متواضعانه لبخندی زد و چند پاکت را روی میز وسط اتاق گذاشت و بعد از احوالپرسی بلافاصله خداحافظی کرد و رفت.
برخاستم و به سمت میز رفتم ، چند عدد پرتقال از درون یک پاکت خارج کردم و به سرعت آنها را شسته و هر یک را دو نیم کردم ، سپس لیوانی برداشتم و با فشار دست هایم آب آنها را روانه ی لیوان کردم؛
به هر ترتیبی که بود لیوان بالاخره پرشد…
آن را برداشتم و دوباره به سمتش بازگشتم ، همچنان نگاهم میکرد؛
لیوان را درون دستش جای دادم سپس همان دستی را که لیوان درونش بود را گرفتم و به سمت لب هایش حرکت دادم ؛
به سرعت متوجه ی منظورم شد و بدون اعتراض چند جرعه از آن را در کامش سرازیر کرد عطر شیرین پرتقال از روی لب هایش پر میکشید و تا عمق جانم نفوذ میکرد.
وقتی نگاهم کرد و گفت:

_ آخه دختر تو چقدر مهربونی!

اخم کردم وگفتم:

_این دختر اسم داره!
اینو دیروزم بهت گفتم…
در ضمن زیادم سخت نیست اگه ماهی صداش کنی چون این کارو قبلا هم کردی.

بعد دستمال برداشتم و بار دیگر دور لب های زرد و پرتقالی اش را پاک کردم

یک بار دیگر صدای در بلند شد و این بار پرستار بود که آمده بود.
به محض اینکه چشمش به سرو افتاد و دید او نشسته و لیوان آب میوه در دستش است مشعوف شد ، خوشحال بود از اینکه میدید حال او بهتر است.
پرستار نگاهی به من انداخت و پرسید:

_چیکار کردی تو دختر ؟
معجزه؟!

خندیدم ؛ به سمت سرو اشاره کرده و گفتم:

– معجزه فقط خود اونه !
اونی که اونجا نشسته…

پرستار خندید و پرسید:

_ معلومه که خیلی برات مهمه ، میتونم سوال کنم چه نسبتی با هم دارید؟

سرم را نزدیک گوش پرستار بردم و آهسته گفتم:

_ دختر قاتل باباشم…
میگن بابای من کسیه که بابای اونو کشته!

خندید و در آن حال گفت:

_شوخی بامزه ای بود خوشم اومد.
حالا میشه بپرسم ایشون چه نسبتی با شما داره؟!

این بار با صدای نسبتا بلند طوری که خود سرو هم میشنید در حالی که نگاهم را نیز به او دوخته بودم گفتم:

_ایشون هم قاتل خود منه اون کسیه که منو کشته.

اینبار خود سرو هم میخندید…

سهیلا هم که مثل پیام بازرگانی هر چند وقت یک بار تماس میگرفت ، درست همان لحظه زنگ زد.
در حالی که هنوز میخندیدم جواب دادم. خنده ام را که حس کرد گفت:

_ جوابمو گرفتم معلومه حالش خوبه!

_ آره سهیلا جون، خدارو شکر همه چی مرتبه.

_پس دیگه زودِ زود خداحافظی کن بیا پایین.
دم در منتظرتم

داشتم آماده میشدم…
وداعی دیگر در راه بود و چقدر برایم جانکاه و سخت بود !
وقتی برای ادای واژه ی خداحافظی باقیمانده ی آخرین نگاهی را که هیچگاه از با او بودن سیر نبود را تقدیمش کردم، پرستار متوجه ی دردی که میکشیدم شد و به من اطمینان داد که خیالم راحت باشد.
دردمندانه از او جدا شدم…
سهیلا آن روز در غروب غم زده ی پاییزی یک طور خاص به نظر می آمد…
غمی عجیب در چشمانش بیداد میکرد!
من اینگونه حالات او را خوب میشناختم…
هرچه برایش حرف زدم، از سرو گفتم، از اینکه چقدر حالش خوب شده، از اینکه امید دارم بالاخره اوضاع واحوال طوری بشود که او هم بتواند من را بپذیرد…
ولی او همچنان کمتر حرف میزد یا اگر حرفی هم میزد یک مشت حرف های عجیب و بی سر وته که هیچ کدام از آنها معنایی نداشت تحویلم میداد!
چیزی در دل او بود…
چیزی که دلش را سخت به درد آورده بود ولی هرگز جر ات ابراز آن را نداشت!…
یکباره پشت چراغ قرمز برگشت و با چنان ترحمی نگاهم کرد که یک مرتبه هوری دلم فرو ریخت!
با خودم گفتم چرا سهیلا امروز
انقدر عجیب شده؟!
کمتر نگاهم میکند،
تازه همان چند نگاه کوتاه و مختصرش هم پر از درد است!
کم کم دلشوره پیدا میکردم ، نگران میشدم…
نگران از اینکه باز بخواهد اتفاقی بیفتد که دل بیچاره ام هرگز تحمل و باورش را نداشته باشد!
بیشتر از آن طاقت نیاوردم وگفتم:

_ بگو سهیلا!
بگو به خدا طاقتشو دارم.

خودش را به بی تفاوتی زد وگفت:

_منظورت چیه ماهی؟!

_ ببین سهیلا میدونم چند ساعته میخوای یه چیزی رو بهم بگی ولی میترسی ،هنوز مطمئن نیستی که قلب ماهی بیچاره بتونه با شنیدنش دووم بیاره یا نه…
ولی بگو دوست من ، هر چی رو که تو دلته رو بریز بیرون و همینجا خالی کن…
بهت قول میدم ، این ماهی بیچاره انقدر این روزا مصیبت کشیده ، انقدر عذاب دیده که دیگه از هیچ کدوم از بازی های زمونه باکش نیست!

فوری یک طرف خیابان توقف کرد، ماشین را خاموش کرد و در حالی که چشم های درشتش رنگ و بوی یک غروب پاییزی را با نم مختصری مزین میکرد گفت:

_دلم میخواد سرو هر چی زودتر خوب بشه.
اونقدر که بتونی بهش تکیه کنی!
میخوام که تا آخر دوستش داشته باشی…
میخوام که خوشبخت باشی…
میخوام که دیگه بهادرو فراموش کنی!…

– چی شده سهیلا!
توهمیشه از اینکه دنبال سرو بودم…از اینکه دوستش داشتم و ناخواسته دل بهش میدادم وحشت داشتی…
مرتب توی گوشم میخوندی بهادر رو به هیچ قیمتی از دست ندم، بچسبم به زندگیمو سرو رو هم از تو قلبم بکنم وبندازم بیرون…
چی شده حالا ؟
چه چیزی عوض شد یهویی سهیلا؟

با نوک انگشتش سیاهی زیر چشم هایش را پاک کرد و در حالی که به سیاهی نوک انگشتش زل زده بود فقط شانه اش را کمی بالا انداخت وگفت:

_ چه میدونم بابا!
فقط یهو احساس کردم هر چی که بین تو و بهادره دیگه تموم شده…

لبخند تلخی زدم وگفتم:

_احساس کردی ؟
یا دیدیش؟!

با نگرانی نگاهم کرد وگفت:

_چی رو؟…چی رو باید میدیدم؟!

_ بهادر و همسر جدیدش!

رنگش پرید و در حالی که ادای کلمات به شدت برایش سخت وپیچیده شده بود گفت:

_میدونستی ؟!
تو میدونستی؟

اندوهناک سرم را پایین انداختم و مشغول به بازی کردن با گوشه ی روسری ام شدم…
دوباره گفت:

_ پس چرا بهم نگفته بودی ؟!
چرا من تا حالا از این موضوع بیخبر بودم؟

_چون باور نداشتم!
هنوزم باور نمیکنم!…
همش خیال میکردم اون روز تو کوچه بابام داشت بهم دروغ میگفت؛
یه دروغ بزرگ که به واسطه ی اون حرصمو در بیاره!
یه جوری تحقیرم کنه تا شاید….

نتوانستم ادامه بدهم ، بغضم ترکید و گریستم.
چرا گریه میکردم ؟!
چرا حس میکردم در درونم حفره ای ایجاد شده که با هیچ چیز پر نخواهد شد؟!
میدانستم آن حفره جای خالی عشق نبود که با بودن سرو بد عشق من به کمال میرسید…
آن حفره چیزی شبیه دوست داشتن…
علاقه مندی…
خاطره…
و خالی بودن احساس میبود!
نپرسیدم چرا ؟
نگفتم برای چه؟
حتی دیگر نمیخواستم بدانم چرا انقدر سریع ، آنقدر آنی فقط مثل دختر بچه های حسود بچگی کردم و همانطور که در آغوش سهیلا فرو رفتم پرسیدم:

_سهیلا تو دیدیشون ؟!

با اشاره ی سر جواب مثبت داد و دوباره پرسیدم:

_خیلی از من بهتر بود؟…
یعنی…یعنی خیلی از من خوشگل تر بود؟

لبخندی زد و در همان حال که سعی میکرد کمی مرا از خودش دور کند گفت:

_ نه!
نه اندازه ی تو…
مطمئن باش!

خوشحال شدم…
نمیدانم چرا باید با این دلیل احمقانه خوشحال میشدم!
برایم تعریف کرد که امروز صبح وقتی همراه آذر برای خرید به بازار رفته بودند در کمال تعجب با خانواده ی حاج اسماعیل خان روبه روشده است.
میگفت البته آن ها هرگز متوجه حضور سهیلا نشده بودند.
فقط او بهادر وحاج خانم و بهار را دیده بود که به همراه دختر جوانی که ظاهرا عروس جدیدشان است در حال انجام مراسم خریدبازار بوده اند !

با بغض تعریف کرد:

_به خدا ماهی اونقدر از دیدن اون صحنه حالم بد شد که آذر هم کاملا فهمیده بود چه خبره.
فقط تا میتونستم پشت سر آذر مخفی شدم تا کاملا از کنارمون گذشتن و رفتن…
ولی باور کن ماهی دلم خیلی برای بهادر میسوخت!
انگار که اصلا اون بهادر شاد و سر دماغ همیشه نبود…
یه جورایی بد به هم ریخته…
معلوم بود که اصلا خوشحال و خوشبخت نیست!…

دستم را روی دهانش گذاشتم ؛ دلم نمیخواست هیچ وقت بشنوم یا باور کنم که بهادر غم دارد ، که بهادر خوشبخت نیست…

امشب دوباره تنها در میان اتاقم که این روزها بیشتر شبیه یک سلول انفرادی شده است نشستم و مشتی از خاطرات در به درم را مرور کردم…
هزار بار به قفس خالی قناری که هنوز روی دیوار بود نگریستم…
دلم برای قناری زرد کوچکم تنگ شده بود!
چرا هیچ وقت فکر نکردم روزی که قناری کوچکم رفت تعبیری بود که بهادر نیز خواهد رفت!
چرا رفتن ها همیشه آنقدر دردناکند ؟!
با خودم گفتم

” خدایا این دیگه چه سرنوشتی بود!
من که داشتم زندگیمو میکردم!…
یه زمونی این اتاق برام شبیه یک جعبه ی جادویی بود که تو هر روز و هر لحظه اش پر بود از از ماجراهای شیرین و رویایی!…
خدایا چی بر سرم اومد که این اتاق هر لحظه برام تنگ و تنگ تر و عذاب آورتر میشه ؟!”

لعنت به ظلمی که با نفرینی مهلک در هم آمیخت و آنچنان نابودم کرد که یکباره پرپر شدم!

” خدایا دستهامو بگیر!
سرو !بال پروازم شو!…
دلم شور پریدن داره…
بذار با تو پرواز رو واسه خودم معنى کنم!”

آن شب انگار خواب سخت ترین و دورترین اتفاق ممکن برایم بود،
به شدت درد داشتم،
حتی آخرین تماس سهیلا هم نتوانسته بود اندکی از بار آن حجم از غم را از روی دلم بردارد.
دیگر باورم شده بود که بهادر دیگر نبود و من آن شب ،تنها چیزی که هنوز خاطرات نه چندان دور ما را به هم وصل میکرد ،
همان کلیدهایی را که متعلق به خانه ای بود که قرار بود روزی کاشانه ی ما باشد و هنوز درون کیفم جای داشت را برداشتم و درون باغچه بردم ،
چاله ای حفر کردم…
پایان خاطره هایم را نیز مدفون ساختم…
سپس بر سر مزار پایان خاطراتم نشستم و درد آلوده گریستم.
با خودم مدام فکر میکردم خوب بهادر هم که رفت و بالاخره تکلیفش را با دل سرگردانش معلوم کرد ، امروز تکلیف دل صد پاره ی من چه خواهد شد ؟!
مردی را دوست دارم که حتی نگاهش نیز مانند جسمش سرد سرد است!..
میدانم به سختی حضورم را تحمل میکند ، خوب ! حق هم دارد!…
شاید هر وقت که مرا میبیند نا خودآگاه تصویر مردی در باورش تداعی میشود که تمامی زندگی اش را به تاراج برده بود…
من کسی بودم که خون پرویز در رگ هایش جریان داشت!
میشود تنها به این جرم حضورم را نپذیرد ؟
در دل نالیدم پس گناه من چیست؟!
من‌ آنقدر دوستش دارم که حاضرم بخاطر اینکه او آرام بگیرد ، به خاطر اینکه دوباره بتواند همانند یک آدم نرمال زندگی کند ، حتی جانم را فدا کنم !
وحشت داشتم، وحشت!…
از اینکه سرانجام روزی فرا برسد و او بگوید ،ماهی نمیتوانم دوستت داشته باشم…
می ترسیدم از روزی که ناگهان بگذارد و برود…
میخواستم که تا ابد با او بمانم، دستش را بگیرم و همراه خود او را یکبار دیگر به دنیای سوخته ی کودکی اش باز گردانم!
به خدا که من هم با او بچه خواهم شد!…
بعد با یکدیگر بزرگ میشدیم…
اگر او بخواهد میتوانم مادرش باشم…
حتی برایش پدری کنم!
برای کسی که دیگر انگیزه ی زندگی و زنده ماندن ندارد تلاش کردن بسیار سخت و کشنده خواهد بود.
دلم میگرفت از اینکه شنیده بودم مادرش او را سوزانده،
چگونه یک مادر میتوانست فرزندش را بسوزاند ؟!
یادم آمد که بابا گفته بود:

” اون زن روانی بود!
دچار یک بیماری شدید روحی شده بود که منجر به بستری شدنش تو یه آسایشگاه روانی شد…”

ولی با این حال سرو هنوز هم مادرش را دوست داشت؛ هنوز هم وقتی که بیمار بود و تب میکرد به دنیای ناتمام کودکی اش بازمیگشت و از ته دل مادرش را میخواست!
شب از نیمه گذشته بود و من همچنان در مراسم تدفین میان باغچه حضور داشتم…
همچنان نشسته و دیگر از هیچ چیز نمیترسیدم!
حوادث و اتفاقات جدید آنچنان آب دیده ام کرده بود که نه ازحرکت گربه ای که ساعت هاست که روی پرچین باغچه نشسته و هر چند وقت یک بار خرناس میکشد و دوباره با چشمانی که در نهایت سیاهی شب آنچنان میدرخشد و به من زل میزند میترسم و نه از صدای زوزه ی باد…
نه از خش خش میان برگ های کف باغچه…
نه از ظلمت و تاریکی میان درختان و نه حتی از روح نا آرام مردی که می گویند سالیانی در این باغچه پرسه زده هم نمیترسیدم!
آنچه که مرا به شدت میترساند پدرم بود!
پدری که هر فرزند در سایه ی امنیت حتی نام پدر آرام می گیرد…
چرا این روزها من آنقدر از پدر میترسیدم؟!
سروبد صحنه ی مرگ پدرش را به وضوح دیده بود ، همان روزی که همایون وارد انباری شده و دیگر هرگز خارج نشده بود…
یکبار هم که از او پرسیده بودم آیا واقعا پدر من قاتل همایون بوده و او تکذیب کرد و گفت نه…
پس چرا هما آنقدر با اقتدار از طناب داری که دور گردن عزیزش انداخته بودند حرف میزد؟
چرا پدر از دامن گیر شدن گناه بزرگی که در گذشته انجام داده میهراسد؟
ای کاش جوابی برای آن همه نا گفته ها داشتم…
ای کاش آن شب به یاد می آوردم که جواب تمام سوال هایم میان همان چند تکه کاغذی بود که سرو پنهان و دور از چشم مادرش به پدرش داده بود ،
همان اوراقی که هیچ وقت سرو ندانست درون آنها چه بود،
همانی که همایون در آخرین روز زندگی اش خوانده و در میان برگ های شاهنامه گمش کرده بود،
همان شاهنامه ای که آن روز در میان صندوق چوبی و در زیر تختم پنهان بود…

با روشن شدن لامپ آشپزخانه یکباره رشته ی افکارم از هم گسست.
پیدا بود که کسی در آشپز خانه است؛ بلند شدم و به طرف آشپز خانه رفتم.
طبق معمول آمنه بود که باز بی خواب شده و به آشپز خانه پناه آورده بود.
چشمش که به من افتاد گفت:

_ بمیرم ننه تو هم بی خوابی زده به سرت؟
من که این روزا دیگه حتی قرص خوابم بهم افاقه نمی کنه!

_ خوب ننه برو دکتر قرص هاتو عوض کنه!

_ نه ننه جون ایراد از قرص نیست…
ایراد از کله ی منه!
بس که این روزا مامانت زنجموره میکنه پاک منم قاطی کردم!
خوب حقم داره بچم!
یه عمریه با خون دل زندگی درست کرده به امید امروز ، امروزم که نمیدونم آقام چرا یه مرتبه از اون دنده بلند شده و انگار زده به سیم آخر !

_راستی ماشینم تو پارکینگ نبود.
یعنی اونم….

_چی بگم والله!
سرشبی که اومد خونه هیچ ماشینی زیر پاش نبود.
بهی سرا غ ماشینو گرفت ، اونم گفت گذاشته نمایشگاه برای فروش.
بچم کلی حرص خورد… چقد گریه کرد!
گفت اون ماشین دلخوشی بچم بود، لااقل اونو دیگه نفروش!

بعد ساکت شد و آهی کشید وگفت:

_ایییییی چی بگم…
والله این طوری که امشب انقدر زود اومد خونه میگم لابد….

میان حرفش پریدم و گفتم:

_یعنی حجره ، اونم فروخته؟

با اطمینان نوچی کرد و گفت:

_نه بابا اونو دیگه نمیتونه بفروشه!
سندش به اسم مادرته ، ارثیه بابای خدا بیامرزش.

دوباره مشغول شد ؛ دنبال یک قابلمه ی بزرگ می گشت که پرسیدم:

_ حالا نصفه شبی قابلمه میخوای چیکار؟

_گفتم ، خواب که ندارم از فکر و خیالم که دیگه کم مونده دیوونه شم!
گفتم پاشم یه کاری کنم…
میخوام حلیم بپزم!

خنده ام گرفت؛ ولی یک مرتبه یاد حرف سرو افتادم…
خیلی زود خنده رفت و جایش را با یک جور بغض تلخ عوض کرد!
یادم آمد که چقدر با حسرت از گذشته تعریف میکرد،
از حلوایی که در بچگی اش عاشقش بود و امروز بیشتر از بیست سال بود که دیگر حلوا نخورده بود!
یک مرتبه فکری به سرم زد و گفتم:

_حلیم نه آمنه ، حلوا درست کن!

با تعجب نگاهم کرد و گفت:

_یه فردا رو هم صبر کن ،پس فردا شب جمعه است…
اونم به روی چشم برات میپزم.

مثل دوران بچگی ام که اگر چیزی میخواستم تا بیچاره اش نمیکردم دست بردار نبودم به دامنش آویزان شدم ،خودم را کمی برایش لوس کردم و گفتم:

_نه ننه تو رو خدا!
همین امشب ، من حلوا میخوام!!

دوباره مثل گذشته ها که هیچ وقت دلش نمی آمد حرفم را زمین بزند قبول کرد.
سپس زیرکانه نگاهم کرد و با همان تیکه کلام همیشگی اش گفت:

_آی ماهی…
آی ماهی…..
فقط خدا میدونه چی تو کله ی توئه!

و فقط خدا میدانست جز سرو بد هیچ چیز دیگری در سر و قلبم نداشتم!
قشنگ ترین ظرفی را که در آشپز خانه بود برداشتم ، مقدار زیادی از حلوا را میان ظرف بلوری پهن کردم و بعد روی آن را به قشنگترین شکل ممکن طرح و نقش زدم.
یک مشت خلال پسته و بادام تازه را با دست و دلبازی رویش پاشیدم.
یاد حرف سرو افتادم…

“بوی عطر هل و گلاب و زعفرون پر میکرد هوای کل باغچه همایونو ”

راست میگفت…
عطر حلوا وسوسه در جانم می انداخت!
دستم که به سمت دهانم رفت یک مرتبه پشیمان شدم و به خودم گفتم:

– نه ماهی صبر کن صبح که بشه دوتایی با هم حلوا میخوریم.

چند قدم عقب رفتم و به تماشای شاهکاری که خلق کرده بودم نشستم.
از میان پنجره نگاهی به تیرگی شب انداختم…
دلم میخواست که هر چه زودتر عمر این ظلمت پایان یابد و سپیده ی صبح رخ بنماید.
آمنه مثل همیشه دست دلم را خوانده بود
،آخرین نگاه پر از معنایش را هم به من انداخت و گفت:

_ماهی مواظب باش!
این بار خیلی دقت کن…

ظرف بلور حلوا را برداشتم و دوباره به اتاقم پناه بردم.
ظرف راروی میز گذاشتم و با یک دستمال تمیز و سفید رنگ رویش را پوشاندم.
مدتی نگذشته بود که در اتاق باز شد…
به خیال اینکه آمنه است که آمده همچنان مشغول بودم که ناگهان سایه ی بزرگ سر مردی روی دستمال سفیدی که روى حلوا انداخته بودم نقش بست…
کمی ترسیدم ، به سرعت سرم را به سمت صاحب سایه بر گرداندم ؛
بابا در مقابلم ایستاده بود!
با احتیاط در را بست و گفت:

_دیدم لامپ اتاقت روشنه،مطمئن شدم بیداری…

سکوت کردم و هیچ نگفتم.
دوباره ادامه داد:

_اومدم یه دو کلوم با دخترم گپ بزنم…

حتی دیگر نمیتوانستم مثل گذشته ها نگاهش کنم…
چشم هایش چقدر زود از یادم میرفت!
همچنان سرم پایین بود و حرفی نمیزدم…
چقدر خسته به نظر می آمد!
آمد و آرام روی صندلی نشست؛ قدری سکوت کرد و هنوز دقیقه ای از سکوتش نگذشته بود که بی تاب شد و خیلی زود سر اصل مطلب رفت :

_ تونستی اون سند رو به دست سرو برسونی ؟
تونستی پیداش کنی؟

سرم را چند بار تکان دادم و بعد گفتم:

_پیداش کردم اما…قبولش نکرد.

_یعنی که چی ؟
قبولش نکرد یعنی چی؟

_ یعنی اینکه اون به اون سند هیچ احتیاجی نداره ، محال ممکنه که قبولش کنه!

بیچاره پدر زار میزد و به التماس افتاده بود!
مرتب میگفت:

_راضیش کن ماهی…
تو روخدا راضیش کن!
هر طوریه اون سند رو بهش بده ازت خواهش میکنم ماهی!
تو باید این کارو بکنی ، این آخرین درخواست یه پدر از تنها دخترشه!
خواهش میکنم…

حرف هایش را زد…
التماس هایش را نیز کرد…
سپس در حالی که خیلی خسته به نظر می آمد برخاست تا برود.
نگاهش کردم…
چقدر زود پیر شده بود!
گردی شبیه توده ای از مهِ تار دور تادورش را احاطه کرده بود!
ندانستم که آن مه غریب،
آن گرد تیره ،
نشانه هایی از مرگ‌ بود که همچنان در راه بود!
او رفت…
او رفت و ندانستم آخرین باری بود که پدر به اتاقم آمده…

انتظار ، انتظار ، انتظار، درد کشنده ای که تنها درمانش پایان آن است؛
سم کشنده اى که پادزهرش فقط به سر آمدنش است…
جز اینکه همانطور با افکاری مشوش ساعت ها بنشینی و زل بزنی به عقربه های لعنتی ساعتی که انگار تمام چرخ دنده های آن آنقدر فرسوده و زنگار زده است که دیگر توان حرکت دادن عقربه ها به سمت جلو را ندارد، و تو در بهت زمان آنچنان دست و پا بسته اسیری که گذشت هر یک ثانیه برایت حکم ضربه ی تازیانه ای را دارد که بی رحمانه بر وجود اسیری در بند فرو می آید،
زجر می کشی ،عذاب میبینی،
ولی همچنان در انتظار پایان آن درد کشنده باز هم امید داری!
پیش خود تصور میکنی که آن انتظار تمام خواهد شد ؛ بد یا خوب فرقی ندارد!…
چون پایان انتظار نیز شیرین است!…
و من تمامی این حوادث را در حالی تجربه کردم که از وقتی که رسیده بودم بیشتر از پنج ساعت بر روی مبل فرسوده ی قسمت لابی هتل بی صبرانه نشسته و ظرف حلوا هم هنوز روی زانوهایم بود؛
با گرمای تنم گرمی حلوا را حفظ میکردم تا وقتی که او رسید، تا وقتی که او آمد ،حلوا هنوز گرم باشد و هنوز هم چشم به راهم…
وقتی که رسیدم آقا میرزا را دیدم ؛ به محض اینکه چشمش به من افتاد روی دستش زد و گفت:

_ای داد بیداد!
بابا یه کم دیر اومدی؛ اونا همین الان پیش پای شما رفتن.

در کمال ناباوری پرسیدم:

_ اونا ؟
منظورتون سرو و خانم پرستاره؟

سرش را بالا انداخت و گفت:

– نه پدرجون…
خانم پرستار که صبح زود خیلی جلوتر از اونا رفت.
وقتی داشت میرفت گفت آقا خودش خواسته که اون بره…یعنی گفته حالم خوبه، دیگه نیازی به پرستار نیست.
بعد اون بود که میهمان آقا تشریف آوردن،
همون خانم جوون و ترک ،بچه ها میگفتن خانمه اهل استانبوله و نمیتونسته به زبون ما حرف بزنه.
بعد از اون ، آقا و اون زن جوون سوار یه ماشین خیلی شیک که یه راننده داشت شدن و رفتن.

قلبم برای تپیدن کم آورد…نفسم نیز راه خروجش را گم کرد!
میرفتم تا بی نهایت زوال سقوط کنم ، زبانم را که از کار افتاده بود را به سختی به حرف زدن وا داشتم…
آن هم تنها در حد یک جمله!
دردمندانه پرسیدم:

_ نگفت کی بر میگرده؟
اصلا بر میگرده؟

لبخندی زد وگفت:

_ نگران نشو بابا حتما برمیگرده چون وسایلش هنوز توی اتاقه…
با هتل هم که تسویه نکرده دیگه هر جا باشه پیداش میشه .

دوباره به انتظار نشستم…
گاهی دلشوره به جانم می افتاد و با خودم میگفتم

” نکنه باز دوباره حالش بد شه!
اون دوران نقاهت رو هنوز پشت سر نذاشته بود. ”

گاهی به شدت عصبی میشدم و بدتر از همه حس حسادت زنانه ام بود که بیش از هزار بار با این حس سرکشم کلنجار میرفتم.
آخ خدای من ، این زن جوان خارجی دیگر از کجا در آمده بود؟!
تا آنجایی که خبر داشتم سرو جز عمه اش دیگر کسی را نداشت…
نه خدایا نمیخواهم باور کنم در زندگی او زن دیگری باشد !!
بروم یا بمانم ؟!
نمیدانم!میان دو حس متفاوت دست و پا میزدم…رفتن یا ماندن؟!
گاهی دلم میخواست تا آخر دنیا هم که شده بمانم ؛ با خودم میگفتم بالاخره که برمیگردد!
گاهی هم ناامیدانه عزم بازگشت میکردم و دوباره با خود میگفتم :

“بلند شو ماهی…
بلند شو دختر !
او حالا حتما آنقدر خوشحال است و با عشقش سر گرم است که شاید دیگر حتی اگر تا آخر عمرت هم انتظارش را بکشی برنگردد!”

خودم را آرام میکردم؛ سعی میکردم بی تفاوت باشم.
یک ساعت دیگر هم گذشت ولی نیامد!
بالاخره تصمیم آخرم را گرفتم.
بلند شدم و کنار آقا میرزا رفتم، ظرف حلوا را به او سپردم و با ناامیدی از هتل خارج شدم.
تازه بیرون رفته بودم که اتومبیل لوکسی در کنار هتل توقف کرد و دربش گشوده شد و سرو از آن پیاده شد.
به سرعت وارد مغازه ی آب میوه فروشی مشرف به هتل شدم…
بدون توجه به نگاه های متعجب صاحب مغازه در گوشه ای خلوت و پنهان از چشم سرو پناه گرفتم ، بعداز سرو زن جوانی را دیدم که از ماشین پیاده و درست مقابل سرو ایستاد ،
زیبا بود…زیبا و بلند قد !
سفیدی چهره اش ، بلندی و بلوندی موهایش که به طرز زیبایی میدرخشید ،برق چشمان درشت و آبی رنگش که حتی از شعای چند کیلومتری هم در چشم هر بیننده اى نفوذ میکرد ، همه با هم میرفتند تا مرا به جنون برسانند و دردناکتر از همه لحظه ای بود که دستش را به سمت سرو پیش آورد و سرو نیز دستانش را در میان دستش فشرد…
زن زیبا یک قدم به سمت او جلو آمد و سرش را کمی به سمت شانه ی سرو نزدیک کرد ،یک لحظه سرش را روی شانه ی او گذارد و سپس خیلی به سرعت در حالی که انگار اشکش را پاک میکرد از او جدا شد و رفت !
سرو لحظه ای را همان جا ایستاد…
دستهایش را درون جیبش فرو برد، نفس عمیقی کشید و نگاهی به اطراف انداخت.
برای اینکه مرا نبیند کاملا داخل مغازه شدم که فروشنده بیشتر از آن طاقت نیاورد و پرسید:

_ خانم محترم میتونم کمکتون کنم؟
چیزی میخواستید؟

دردمندانه روی اولین صندلی نشستم و در حالی که به سرعت نم چشمان حسودم را با پشت دست پاک میکردم گفتم:

_لطفا یه لیوان آب…

دو روز تمام بود که خودم را درون چهار دیواری تنگ اتاقم محبوس کرده بودم.
هجوم دیوارهایی که لحظه به لحظه تنگتر میشدند…
وحشت از سقفی که هر لحظه میرفت بر سرم آوار شود…
وحشت از تنهایی، از دور ماندن…
فراموش کردن و فراموش شدن…
ترس از دست دادنش ، آن هم برای من که حاضر شده بودم جانم را فدا کنم تا به دستش آورم و از همه وحشناک تر کم آوردن!
آری کم آورده بودم!..
در مقایسه با زنی که از من هزار مرتبه جذابتر بود ، بلندتر بود ، رسیده تر بود هزاران بار جلوی آینه ایستادم و روی انگشتان دو پایم بلند شدم ؛ قامتم را به سمت بالا کشیدم و موهایم را دور تا دورم افشاندم…
کمی به راست کمی به چپ چرخیدم، جز صورتی که از فرط رنگ‌پریدگی و چشمانی که از شدت گریه پف کرده و بینی متورم و سرخ رنگ چیز دیگری در خودم نمیافتم!
خسته شدم روی لبه ی تخت نشستم و شروع به مالیدن انگشتان خسته ی شصت پایم کردم؛ آمنه دوباره تا پشت در اتاق آمده بود ،نگران بود و میخواست هر طوری که بود من را از آن انزوا نجات دهد.
برای چندمین بار دهانم را به در چسباندم و گفتم:

_ میخوام تنها باشم آمنه میفهمید؟!
تو رو خدا یه مدت راحتم بذارید!

اصراری نکرد و رفت کلافه شده بودم.انگشتانم را به سوی انبوه موهایم روانه کردم و شروع به خاراندن کاسه ی سرم کردم…میخواستم با ناخن هایم در میان سرم روزنی حفر کنم و از میان آن روزن تمامی افکار تلخ و مشمئز کننده ای را که با یادآوری هر لحظه ی آن میرفتم که به نابودی کشانده شوم را از میان آن حفره پر دهم.
من بمانم بایک سر پر از تهی بودن…
پر از نسیان…
دوباره بر خاستم و کنار پنجره رفتم…
قسمتی از پرده را بالا زدم، خنکای مختصری از میان درز پنجره احساس میشد…
پاییز کم کم روی واقعی خود را ظاهر مینمود…سروها با نظم خواستی در یک ردیف منظم شده بودند و با وزش باد به آرامی از این سو به آن سو در حرکت بودند.
نگاهم از روی تمام آن سروها سرید و باز هم به روی آخرین سرو میخکوب شد…
در تاریکی شب و در بازی خیالم سایه ی مردی را دیدم که برایم آشنا بود!…
مردی که زیر آخرین سرو ایستاده بود و من حتی برق سحر انگیز چشمانش را میدیدم که در عمق سیاهی شب به سویم نشانه میرفت…
حتی عطر تنش هم حس می کردم که از میان درز پنجره دزدکی وارد دنیایی خیالی ام میشد!
اولین باران پاییزی نیز در آن ضیافت خیال انگیز میهمانمان شد و چند قطره از آن باران بر روی شیشه ی پنجره جا خوش کرد.
با خودم گفتم:

“من حتی خیال این مرد را نیز دوست دارم!”

پرده را رها کردم و مست از رویای خیال انگیز شبانه ام درون بستر خزیدم…

آمنه وسط سالن ایستاده و با صدایی بلند و با آب وتاب موضوعی را مکرر تکرار میکرد؛آهنگ صدایش آن چنان هیجان انگیز بود که نا خواسته وادارم میکرد در را گشوده و در پی کشف آن شور و هیجان یکباره از اتاق خارج شوم.
چند پله را به سمت پایین طی کردم و در آن حال پرسیدم:

_ چیه آمنه ؟
چه خبر شده اول صبحی ؟

به سمت پلکان آمد…
همان جا پایین پله ایستاده بود و در حالی که دست هایش در هوا مرتب در حرکت بود گفت:

_ بیا ماهی جونم ، بیا میگن دیشب تو محل دزد اومده!

_ اوووووف…
همچین میگه دزد گفتم حالا ببین چه خبر شده!

ناراحت شد ،اخمی کرد و گفت:

_ خوب دزد ، دزده دیگه!
حتی اسمشم آدمو میترسونه.

_خوب حالا چی برده ؟
اصلا کی دیدتش ؟ کی گفته؟

با آب و تاب گفت:

_ همین خانوم اسدی اینا دیشب با چشم خودشون یارو دزده رو دیدن…
میگن همین دیشب همینجوری چند ساعت تموم زیر بارون وایساده بوده و داشته زاغ سیاه خونه ی کدوم بنده ی خدا ی رو چوب میزده خدا عالمه!
تا میان زنگ بزنن ۱۱۰ یارو یهویی از زیر اون سرو آخریه غیبش میزنه وگم میشه!…

همان جا وسط پله ها نشستم و دو دستی دهانم را گرفتم که اگر آن کار را نمیکردم قطعا قلبم از درون دهانم بیرون میپرید!
آمنه چند پله را به سمتم بالا آمد، دستی روی سرم کشید وگفت:

_ الهی بمیرم ننه ببین بچم چه طوری از ترس رنگش پریده!

نمیدانست که رنگ‌پریده ام هرگز از وحشت دزد دیشب نیست که از باور مرد خیالی نیمه شبم بود که وقتی دیده بودمش اگر باور نمیکردم فقط یک خیال است دستم را آنقدر به سمتش دراز میکردم که در سیاهی آن شب در میان دستانم بود و قطعا مال من میشد…
برای اینکه من را از عالم کشنده ای که یکباره مرا درون خود کشیده بود نجات دهد گفت:

_راستی ماهی اون دوستت که چند روز پیش براش حلوا بردی امروز اومده ظرف حلوارو پس آورده.

کاملا لال مطلق شده بودم…
دوباره گفت:

_ صبح اول وقت داشتم میرفتم نون بگیرم که تا در رو باز کردم دیدم یه ظرف پر از گل پشت دره ولی نمیدونم چرا ظرفو آورده گذاشته پشت در و رفته!

از جا پریدم و به سرعت کنارش زدم.
کم مانده بود از همان جا دو نفری به سمت پایین سقوط کنیم!
دستم را گرفت و گفت:

_چته دختر مواظب باش!!

_ کو کجاست؟
اون ظرف الان کجاست ؟

متعجبانه نگاهم کرد و در حالیکه با دستش گوشه ای را نشان میداد گفت :

_ گذاشتم همون جا ، روی کنسول.

به طرف کنسول دویدم…
خودش بود!
ظرف بلوری من پر بود از گلبرگ های مخملی سرخ که بویشان میرفت که دیوانه ام کند…
اینبار مامان به صدا در آمد و گفت:

_ این کدوم دوستته ماهی ؟
من میشناسمش؟
هر کسی که هست معلومه خیلی باسلیقه است…ولی بد شد تا دم در اومده و برگشته.

من ومنی کردم و گفتم:

_ اِ آخه میدونی…خیلی خجالتیه طفلی!…
حتما روش نشده!

ظرف را برداشتم و به طرف اتاقم میبردم که‌ مامان گفت:

_ حالا کجا میبری اونو؟
جاش که خوبه ، خوب میذاشتی همونجا میموند!

_ نه مامان این مال منه باید ببرم اتاق خودم.

شنیدم که آمنه به مامان میگفت:

_ یادش به خیر بهی ، یادته اون قدیما یه همسایه داشتیم هر وقت که حلوا میبردم براشون یه شاخه گل میذاشتن توی بشقاب و…..

آنقدر هیجان زده شده بودم که کم مانده بود از شدت آن همه هیجان تمام جانم مانند گلبرگ های میان ظرف پر پر شود!
دستم را انداختم ،یک مشت از آنها را برداشتم و تمام‌صورتم را یک جا درونش فرو کردم و نفسی عمیق کشیدم…
سرو را در کنارم دیدم!…
تکه کاغذ کوچکی از میان گلبرگ ها و از میان انگشتانم لغزید و دوباره درون ظرف افتاد ؛ به سرعت آن تکه کاغذ را برداشتم…
بوی دست های سرو در فضا پیچید…
نوشته بود

” یادش به خیر زن مهربان همسایه هر شب جمعه حلوا می آورد…
بچه ی تخس همسایه وقتی که میخواست ظرف را باز گرداند پدرش یک شاخه گل سرخ از میان باغچه میچید و درون ظرف خالی میگذاشت و میگفت خوب نیست ظرف کسی که آن همه محبت دارد را خالی برگرداند.
ماهی محبت بی حد تو را با هیچ چیزی در این دنیا نمی توان جبران کرد…
با هیچ چیز!”

بی توجه به چشم هایی که از فرط تحیر از حدقه بیرون زده و دهان هاى مبهوت و باز مانده، حتی بی توجه به پرسش هایی که دائم و پشت سر هم تکرار میشد…

_ماهی کجا؟
دختر کجا میری؟
چت شد یهو؟

به سمت درِ عمارت دویدم و داخل کوچه شدم و یک راست سراغ سروم رفتم.
بارانی که دیشب بی مهابا باریده بود باعث شده بود که خاک پای درخت کاملا خیس و گِل آلود شود و درست در میان آن جای پاهایی را می دیدم که در دل گِل نقش بسته بود ، جای دو کفش مردانه!…
به یقین باور داشتم جای پای سرو است؛
بی خیال پایم را میان گِل ها گذاشتم، پاهایم کمی در نرمی گل فرو رفت ، بی توجه دستم را دور تنه ی نمناک درخت حلقه کردم.
بوی چوب نم دیده بر مشامم دوید…
عمیق تر بوئیدم…
بوی سروها با یکدیگر می آمیخت و باعث میشد که حلقه ی دستانم هر لحظه تنگ تر شود.
چشمانم خود به خود بسته میشد…
سرم را روی قلبش گذاشتم ، تاپ تاپ قلبش ،
گرمی تنش،
حتی مسیر گرم نفس هایش را بر روی جسم خسته ام احساس کردم!
کنار گوشش نجوا کردم.

“آه سرو!
سرو من اگر بدانی چه آتشی در من انداختی!
اگر بدانی بی تو بودن یعنی بی نفس زندگی کردن ، باختن آرامش، نبود امنیت!
تو را میخواهم…
برای تمام لحظه های بی تو بودنم تو را میخواهم!
برای فرو نشاندن آتشی که بی رحمانه وجودم را میسوزاند و خاکستر میکند،
برای اولین سطر از دفتر خاطرم،
برای مشق عشق کردن،
هزاران بار در مسیر نرم نگاهت رفتن و زمین خوردن و دوباره برخاستن و ادامه دادن…
محبوبم، دستانت را با سخاوت بی حدت به سویم دراز کن؛
محبتت را بی دریغ ارزانی ام کن ؛
بگذار تا ردی باشد و نشانی شود برای به سویت آمدن…
چشمانت را از من مگیر تا فانوس راهم شوند؛
برای رسیدن به تو از میان طوفان سهمگین حوادث رهیدن و در بلندای قامتت جان دادن،امروز از هر روز دیگری بیشتر دلتنگ میشوم!
امروز حتی از دیروز هم دل تنگ ترم!
امروز با تمام وجودم تو را میخواهم…
امروز………

_ ماهی…

صدایی آشنا قلبم را لرزاند و انگار یک‌ مشت وحشت بی حد ، درون چشمانم پاشیدند!
بیشتر خودم را به تکیه گاه امنم چسباندم و سروم را تنگ تر در میان بازوان لرزانم فشردم.
یک بار دیگرصدایم کرد

– ماهی!

باورم میشد؟ نه ،
دوستش داشتم؟ نمیدانم ،
می خواستمش؟ چگونه!
انتظارش را داشتم ؟شاید ،
خوشحالم؟کمی،
اشتباه میکنم ؟ قطعا

دست هایم کم کم شل شد ،
قلبم آرام نمیگرفت وقتی شکّم به یقین مبدل شد…
وقتی به سمتش بازگشتم
و نگاهش کردم باورم شد که بیشتر از هر حسى من فقط ترسیده ام !
خودش بود، بهادر!
بهادر بود…همان بهادری که زمانی با دیدنش فقط دوبال کم داشتم تا دیوانه وار به سویش پرواز کنم!
همانی که زمانی قرار بود شریک راهم باشد!
همان که بی اندازه مهربان بود!
همان که همیشه میخندید و شاد بود!
همان که تا ابد دوستش داشتم…خیلی زیاد!
دوستم داشت…بی نهایت!
همان که رفته بود…خیلی زود رفته بود!
افسوس و صد دریغ حال که بازگشته دیگر بالی نداشتم برای به سویش پریدن…
که دیگر گم کرده بودم شریک راه زندگی را…
که دیگر نمی خندید و شاد نبود!
که دیگر دوستش نداشتم!
که دیگر دوستم نداشت!
که دیگر رفته بود……

پس چرا هنوز اینجاست!
راستی چرا ؟
چرا چشمانش این قدر غم دارد!
چرا تا این حد تکیده و نا آرام است؟!
چرا یک طوری نگاهم میکند که دلم میخواهد فریاد کنم و دستم را روی چشمانم بگذارم و بگویم:

_ برو بهادر…تو رو خدا برو!
اصلا تو را ندیدم جان ماهی برگرد!

برای سومین بار صدایم کرد؛
طرز ادای نامم همانطور بود که در گذشته ها تکرار میکرد که در همان گذشته هایم باقی مانده و گم شده بود؛
که بیشتر از آن طاقت نیاوردم و فقط گفتم:

_ برو بهادر ، بر گرد

نالید وگفت :

_نمیتونم ماهی نمیتونم…
بدون تو میمیرم!

فریاد کشیدم:

_خجالت نمیکشی ؟
تو زن داری!

دست هایش را به طرفم دراز کرد ،نگاه کردم، جز از حلقه ی یادگار خودم چیز دیگری نیافتم.
دوباره گفت:

_ می بینی؟
قسم خوردم…
قسم خوردم که تا آخر عمرم جای این حلقه رو با هیچ چیز دیگه ای عوض نکنم.

با عصبانیت گفتم:

_دروغ نگو بهادر همه میدونن ، تورو با زنت دیدن.

آهی کشید و گفت :

_نشد ماهی ، نتونستم…
مسخ بودم ، گیج و سر خورده و بیمار، یه شب نشستن و برام یه نسخه ی جدید پیچیدن …
گفتن زن بگیری آروم میگیری ،حالت خوب میشه،بلاخره فراموشش میکنی.
باز سر به راه شدم ، دوباره شدم همون پسر عاقل و سر به راهی که اونا ازم توقع داشتن هر چی گفتن ، گفتم چشم !
یه وقت چشامو باز کردم دیدم سفره ی عقدمم چیدن!
همه چی خوب پیش میرفت جز اینکه اونی که قرار بود تا آخر عمر کنارم باشه…
اونی که باید دوستش میداشتم…
اونی که یه عمر عاشقش بودم و هرگز نتونستم از تو قلبم درش بیارمو جاشو با کس دیگه ای عوض کنم ، دیگه کنارم نبود!
تو نبودی ماهی…
باورت میشه! تو دیگه نبودی!!

شروع به گریستن کرد ، گریه اش که همیشه دیوانه ام میکرد؛
گریه ی که هیچ وقت طاقت دیدنش را نداشتم؛
خواستم به طرفش بروم ، گِل توی باغچه بدجوری محکم پاهایم را چسبیده بود…
دست های آن سرو بود یا ریشه ی این سرو نمیدانم!
فقط آنقدر دانستم که دیگر حتی یک قدم هم نمیتوانم به سمتش بردارم!
از همان جایی که ایستاده بودم گفتم:

_دیگه هر چی که بوده تموم شده ، میفهمی بهادر؟
دیگه همه چی تموم شد ، خودت خواستی!
یادت میاد بهم گفتی نه!
گفتی که نمیتونی……

نگذاشت حرفم تمام شود ، با چشمانی که همچنان میبارید ملتمسانه نگاهم کرد و گفت:

_بچه بودم ماهی ، خیلی بچه!
ولی حالا نگاه کن ‌ببین دیگه بزرگ شدم…
مرد و مردونه زدم زیر همه چی و برگشتم پیشت.
نترسیدم…دیگه وحشت نداشتم از اینکه حاج اسماعیل اسمم رو از تو شناسنامه اش در بیاره و بندازه بیرون!
از اینکه حتی از کل دنیا محرومم کنن!
حتی از نفرین های حاج خانومم دیگه نترسیدم ک!
من دیگه حتی از باباتم نمیترسم!
از دست های خالیمم نمیترسم!
میام و یه بار دیگه تو رو از بابات خواستگاری میکنم.
یه بار دیگه……..

فریاد زدم:

_ نه بهادر ، نه!
تو روخدا بر گرد ، بر گرد و فراموشم کن.
برای ماهی که توی سینه اش تنها یه قلب داره که اونم متعلق به یکی دیگه است قلب دیگه ای نیست که بتونه تو رو هم توی اون جا بده!
برگرد ، خواهش میکنم برو…

نشستم و جسم دردمندم را روی گِل های خیس باغچه رها کردم و سرم را میان زانوانم فرو بردم از شرم آنچه که بی رحمانه و بی شرمانه گفته بودم زار زار گریستم؛
نه برای بخت ناآرامم…که برای دلی که با بی رحمی شکسته بودم زار زدم و در میان مردابی از اشک که مرا در کام خود میکشید دیگر ندیدمش!

فقط صدایش بود که گفت:

_منتظرت میمونم ماهی.
هر وقت باور کردی که توی دنیا یه نفره که فقط به خاطر بخشش تو نفس میکشه یاد من بیوفت و دوباره بهم اعتماد کن ماهی.

سرم را بلند کردم،دیگر نبود ، رفته بود…
دلِ خونین و تنِ گل آلودم را برداشته و دوباره بازگشتم.
نمیدانم چه مدت بود که زیر دوش آب داغ ایستاده بودم و حرارت آب را تا بالاترین حد دما بالا بردم ، تا آنجایی که پوستم به شدت میسوخت و من خود را به جزای دلی که بی رحمانه شکسته بودم مجازات میکردم…
وقتی تنم آنچنان میسوخت دلم هم بیشتر میسوخت…
ای کاش میتوانستم ببخشم.
شرمنده بودم از دستانی که با امید به طرفم آمده بود و تهی بازگشته بود…
میخواستم هر چه سریع تر پیش سرو بروم و تکلیف دل زخم خورده ام را در رابطه با زن زیبایی که با او دیده بودم، که دستش در میان دست او و سرش روی شانه ی او جا خوش میکرد را یکسره میکردم…
میترسیدم از اینکه سرو متعلق به دیگری باشد، از اینکه هرگز قدرت مقابله با آن زیبا روی ترک را نداشته باشم،از اینکه برای سرو فقط یک دختر بچه ی لوس و دست و پا گیر مزاحم باشم…
کسی باشم که نه تنها دوستم نداشت که از با من بودن جز مشتی خاطرات سخت و سیاه چیز دیگری عایدش نبود
نا امیدانه نالیدم

– آه خدایا اگر دوستم نداشته باشد… اگر مرا از خود براند…اگر بگوید که برو و دیگر هرگز باز نگرد…اگر امروز که دیگر حتی بهادر را هم بی رحمانه از خودم راندم و دیگر تنهای تنهایم ……

مامان چند ضربه ی محکم وپی در پی بر در حمام کوفت و با عصبانیت گفت:

_ بسه دیگه دختر زود تمومش کن و بیا بیرون…
کم مونده پوست بندازی!!

از حمام خارج شدم.مامان با حوله ای که در دست داشت کنارم آمد و همان جا روی لبه ی تخت نشست و حوله را روی موهایم پهن کرد.
کنار تخت نشستم.عاشقانه موهایم را میان حوله پیچیده و به آرامی خشک میکرد در تب و تاب تند لحظه های نا آرامم چقدر بوی دستانش آرامم میکرد!
سرم را چرخاندم و بر دستانش بوسه ای زدم ، خم شد وسرم را بوسید.گفتم:

_مامان‌ برام دعا کن ، خیلی دعا کن!

مهربان نگاهم کرد،لبخندی زد و گفت:

_بلند شو مادر ، بلند شو و برو.

با تعجب پرسیدم:

_ کجا؟

_اگه اونی که ظرف خالی حلوا ی تورو پر میکنه از گلبرگ رز انقدر خوب میتونه حق شناس باشه و رسم عشق رو میدونه، رفتن تو ، لبخند تو به پاس اونهمه لطف و زیبایی اون کمترینه!
من یه مادرم ماهی و قبل اون یه زنم! اینجور بیقراری های جگر گوشمو ، یک گوشه کز کردن و یک ساعت تموم داخل حمام خود سوزی کردنتو بغض کردن و بال بال زدنتو، چشم های پر از انتظار ، دلی که پر پر شده زیر بارِ چه کنم و چه نکنم رو بیشتر از بیست سال قبل از تو تجربه کردم!
اگه خیال میکنی که با دیدنش ، با پرسیدن همه ی اون نادونسته هایی که تو دلت سنگینی میکنه میتونی بار دل داغدارتو سبک کنی…اگه فکر میکنی که دوستش داری و باید برای به دست آوردنش تلاش کنی ،پس عجله کن !

بعد آهی کشید و به نقطه ی نامعلومی خیره شد؛ آخرین رشته از تار موهایم را که عاشقانه بافته بود را رها کرد

… و دوباره گفت:

_ یه وقت هایی اگه دیر بجنبی، اگه بخوای بشینی منتظر و فکر کنی کدومتون اول پا جلو میذاره بازنده ای
سخت در اشتباهی!
برنده ی واقعی اونه که عاشق تره!
اونه که انقدر قدرت وجسارت داره عشقشو بدون تکلیف ، بدون حساب و کتاب ابراز کنه.

سرم را خم کردم یک بار دیگر بر دستی که هنوز روی شانه ام ب د بوسه زدم.
بی اراده و به قول مامان بدون ارزیابی و حساب و کتاب عزم رفتن کردم…
میرفتم تا درس عشقی را که آن روز از بهترین معلم جاودانه ی تاریخ بشریت ، مادر آموخته بودم را عملی سازم!
میرفتم تا برای باور تلخم ، دل زخمی و چشمان حسودم جوابی قانع کننده پیدا کنم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.3 / 5. شمارش آرا 6

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x