رمان آخرین سرو پارت 24

4.8
(46)

 

بیشتر خندید ،دلم برایش ضعف میرفت برای آن خندیدن هایش که قسمت هر چشمی نبود…دیدن خنده ای که در وجودش رفته بود تا منقرض
شود!
اخم کردم و گفتم:

_اصلا تو اون موقع کجا بودی؟
از کجا اینارو دیدی؟

آهی کشید وگفت:

_پشت در عمارت دست هامو گرفته بودم به میله هایی که یه زمون میگرفتمشون و تاب میخوردم.
اون روز هم اومدم تا پشت در عمارت سرک‌ کشیدم ،دلم میخواست بدونم اونجا هنوز هم شبیه قبله؟
آخرین باری که عمارتو دیده بودم همون موقعی بود که هفت ، هشت ساله بودم…همون موقع که عمم دستمو گرفت و از ایران رفتیم.
قرار بود بریم و دیگه هیچ وقت پشت سرمون رو هم نگاه نکنیم اما چهار سال بعد وقتی دایی فرخ ، همراه پدر بزرگم پا شدن اومدن روسیه برای اولین بار توی زندگیم بود که پدر بزرگم رو دیدم.
درست به یاد دارم و هنوزم یادم میاد، اومد بغلم کرد…سبیل های پر پشت و جو گندمیش فرو میرفت توی صورتم، توی عالم بچگی حس میکردم سبیل هاش بوی ببعی میده!
پیرمرد بیچاره به خاطر اینکه مامانم بعد چهار سال زبون باز کرده بود وگفته بود میخواد بچه اش رو ببینه پا شده بود تا این سر دنیا دنبالم اومده بود…
اما مگه عمه هما رضایت میداد ؟
تا اینکه پیرمرد بیچاره افتاد جلوی پاهاش و شروع کرد به گریه والتماس کردن! میگفت شاید این آخرین در خواست فروغ باشه! اصرار میکرد تا برای آخرین بار مادرم منو ببینه…
خلاصه عمه دلش به رحم اومد و پا شدیم چهار نفری برگشتیم‌ ایران.یه راست رفتیم آسایشگاه…دست بی رحم تقدیر از اون زن زیبا با اون همه زیبایی چیزی ساخته بود که باعث میشد ازش بترسم!
هیچی نگفت…فقط همینطوری زل زده بود و نگام میکرد و یه مرتبه دیدم داره گریه میکنه…
میگفتن بعد از چهار سال اولین بار بوده که زبون باز کرده و اسم سرو رو به زبون آورده ،اون روز هم اولین بار بود که گریه میکرد!
بعد از اون وقتی که برگشتیم شنیدیم که یه روز تو نیمه های شب بلند میشه میره رو پشت بوم آسایشگاه و خودشو میندازه پایین.
قصه ی اونم همین جا تموم شد…قصه ی زنی که دیوونه بود، ولی یک شبه انگاری که بالاخره عاقل بشه و همون کاری رو که با شوهرش کرده بود همون بلایی رو که سر مرد بیچاره اش آورده بود به سر خودشم آورد مرگ در برابر مرگ !
دایی و پدر بزرگم میرن جنازه اش رو تحویل میگیرن میبرن جنوب تو زادگاه خودش دفنش میکنن …خدا بیامرز مادرم اهل جنوب بود ؛تبار گذشته اش بر میگشت به تیره ی بختیاری های مهاجر.
یه دختر بود میون چهار تا برادر …وقتی هم که تصمیم گرفت بیاد تهرون واسه ی اینکه تو یکی از دانشگاه های تهرون تحصیل کنه ،علی رغم مخالفت شدید خانواده بالاخره موفق شد اومد تهرون و بابای خدا بیامرزم که اون هم تو همون دانشگاه تحصیل میکرد یه دل نه صد دل عاشق اون شد.
شرایط ازدواجشون به خاطر مخالفت های شدید خانواده ی مادرم خیلی سخت شد؛اون ها طبق معیار و قانون، ازدواج های سنتی و قبیله ایشون نمیتونستن بیگانه رو توی خودشون قبول کنن؛ ولی با اصرار و سماجت های فروغ و همایون برای تداوم ازدواج، اون ها شرط گذاشتن سند یه ملک با ارزش و معتبر به نام دخترشون زده بشه و اینجوری بود که سند باغچه همایون به نام فروغ زده شد.

ساکت شد و دوباره نگاهی به من انداخت،آنچنان تحت تاثیر داستان تلخی که گفته بود قرار داشتم که بدون اینکه فکر کنم گفتم:

_خوب بعد چی؟ بعدش چی؟

دستانش را به هم مالید و گفت:

_ دیگه تموم شد…
آخرش همون بود که شنیدی.
اما اگه میخوای یه بار دیگه بر گردیم اول قصه همون جایی که آقا مورچه ی ناقلا رفته بود زیر دامنت……

نگذاشتم حرفش تمام شود خجالت زده صورتم را میان دستانم پنهان کردم و گفتم:

_ نگو سرو!
تو رو خدا دیگه نگو خجالت میکشم!!

دست هایم را از روی صورتم جدا کرد و لپ هایم که داغ و گلگون شده بود را نیشگون گرفت.

خجالت زده گفتم:

_ آخه دردم اومد!
اولین دفعه ای بود که مورچه ها گازم میگرفتن…باور میکنی من هنوزم از اون مورچه سیاه درشت و بی قواره وحشت دارم؟
باورت میشه هنوزم که هنوزه بعضی وقتا خوابشونو میبینم؟

بالبخند کم رنگی که بر لب داشت دوباره به سمت همان پنجره ا ی که جز تصویری از دیوارچیزی درونش نبود نگاه کرد و گفت:

_ انگار همین دیروز بود آمنه اومد یه ملحفه ی سفید رو پهن کرد میون باغچه ؛ بعد تورو میدیدم که با عروسکی که تو دستات بود اومدی و نشستی وسط ملحفه ی سفید .
با اون دامن پفی صورتی رنگت درست شبیه فرشته های آسمونی بودی!
آفتاب مستقیم روی سرت میتابید و رنگ طلایی و قشنگ موهات زیر نور خورشید هزار بار قشنگ تر میشد…
با خودم میگفتم خدایا این فرشته عجب موهای قشنگی داره!!

دستش را جلو آورد و یک دسته از موهایم را که از میان شالم به سمت بیرون سرک کشیده بود را با دست گرفت. موهایم را بین انگشتانش تاب داد و دور انگشت پیچید…در آن حالت کمی مخمور و جذاب تر میشد.
وقتی آهسته کنار گوشم گفت:

_هنوز هم همینطوره ، امروز موهات حتی از اون روزم قشنگتره!

سرش را جلو آورد و حلقه ی گیسوانی را که در بند بند انگشتش اسیر بود را تا نزدیک بینی برد و آنچنان بوئید که لحظه ای چشمانش نا خودآگاه بسته شد…

صداى ضرباتی که بر در نواخته میشد باعث شد که یک باره چشمانش گشوده گردد.انحنای میان انگشتانش تا حدی باز شد که رشته ی گیسویم از میان انگشتانش رها شد. به سرعت برخاست و به طرف در رفت و بی معطلی آن را گشود.
آقا میرزا پشت در بود ،لبخندی زد و گفت:

_ گفتم قبل از صرف ناهار یه گلویی تازه کنید .

مودبانه سینی را که در دست میرزا بود را گرفت و تشکر کرد ، پیرمرد قبل رفتن گفت:

_ در ضمن ناهار هم حاضره ،فقط هر وقت میل داشتید خبر بدید.

دوباره تشکر کرد ، میرزا رفت و او با سینی که در دست داشت دوباره کنارم آمد.
لیوانم را پر کرد از شربت سرخی که درون تنگی به آرامی موج میزد . عطر دلپذیری از درون لیوان بیرون میزد.
لیوان را دستم داد ،به آرامی آن را نزدیک لبم بردم ،نگاهش را بدرقه ی راه لیوانی میکرد که تا نزدیک لبم پیش رفته و کام تشنه ام را سیراب میکرد.
پرسیدم:

_سرو ، تو چند سال تو روسیه زندگی کردی؟
اصلا چی شد رفتی اونجا ؟

جرعه ای از شربتش را نوشید و در حالی که با لیوان نیمه پر درون دستش بازی میکرد به باقیمانده ی شربتی که در لیوان و در میان دستانش تاب میداد زل زد و گفت:

_راستش پدر بزرگم هوشنگ خان ملقب بود به تیمسار ، در اصل اون هیچوقت عنوان تیمساری رو نداشت!…
در واقع پدر خدابیامرزش هدایت خان تیمسار بود ولی بعد از مرگ هدایت خان پسرش هوشنگ که سرهنگی بیش نبود با بدست آوردن درجه هایی که از پدر خدا بیامرزش بهش به ارث رسیده بود دائما از درجه های اون استفاده میکرده و از عکس هایی که با اون درجه ها از خودش میگرفته یا در مراکز عمومی ظاهر می شده عنوان تیمساری گرفته بود…
یه مرتبه هم که همین جناب به اصطلاح تیمسار هوشنگ خان در یکی از ماموریت های کاری خود به روسیه رفته بوده با زنی زیباروی روسی آشنا میشه.
سوفیا از اون بلند قدهای زیبایی بوده که توی یه بار سنت پترزبورگ خوانندگی میکرده.پدر بزرگم‌ توی یک نگاه عاشق سوفیا شده و پس از مدتی باهاش ازدواج کرد و حاصل این ازدواج عمه ی بزرگم هما و بعد از چندین سال پدرم همایون به دنیا میاد.
تا یادم میاد همیشه شنیدم تیمسار و سوفیا اغلب جدا از هم زندگی کردن چون زن زیبای روس هیچ وقت حاضر نشد برای ادامه ی زندگی دست از حرفه ی خودش بکشه و به ایران بیاد.
اوایل هما بیشتر با مادرش توی روسیه بود ولی با به دنیا آمدن برادرش به خاطر اینکه سوفی هیچ وقت اون بچه رو نمیخواست و تنها دلیل برای جلوگیری از سقط اون بچه ی ناخواسته پافشاری پدربزرگم ‌بوده…بالاخره اون پسر به دنیا میاد بدون اینکه مادرش حتی بخواد نوزاد تازه متولد شدش رو ببینه!
نوزاد رو همراه تنها خواهرش هما به ایران میفرسته.هما اون زمون شونزده هفده ساله بوده…اون مثل یک مادر از برادر کوچکش مراقبت وکل زندگیشو وقف همایون میکنه.
حتی به خاطر برادرش از ازدواج با عشق دوران جوونیش جمشید صرف نظر میکنه!بعد از چندین سال خبر رسید سوفیا دچار بیماری آلزایمر شدیدی شده و برای مراقبت به کسی نیاز داره.
تیمسار هما رو برای مراقبت و نگهداری از مادرش به روسیه فرستاد ،پدرم که اون موقع دیگه جوان برومندی شده بود با ماجرای عشقی که براش اتفاق می افته تصمیم به ازدواج میگیره ، و بعد از ازدواج پدر و قبل از به دنیا اومدن من تیمسار بر اثر بیماری نارسایی قلبی فوت میکنه ، اون مدت گاهی عمه هما به ما سر میزد، آخرین بار هم که قرار بود به ایران بیاد بعد از مرگ سوفی بود…یادم میاد یه نامه از روسیه رسید نامه از طرف عمه بود که برای برادرش نوشته بود سوفی که سال ها در اثر بیماری آلزایمر حال رو فراموش کرده و غرق گذشته و خاطرات گذشتش شده. نوشته بود مادر پس از سالیان طولانی یک باره بیقرار طفلی شده که سالیانی دور بدون اینکه حتی بخواد اونو ببینه ازش گذشته و دل کنده بود!
مصرانه از پدرم درخواست کرده بود که قبل از مرگ مادرش به روسیه بره…که شاید این آخرین فرصت باشه برای مادری که در آستانه ی مرگه!
یادم‌میاد اون روزها تازه شروع اختلاف های پدر و مادرم بود ،همون موقع که ناسازگاری های مادرم بهانه های بی جا و شکوه و شکایت هاش از روزگار بیداد میکرد…
با دلایل مختلف از خونه بیرون میزد… طوری که میرفت و ساعت ها پیداش نمیشد!
بیچاره بابام دستمو میگرفت و میبرد بیرون از عمارت هزار بار از سر کوچه تا تهشو گز میکردیم و هر بار از رفتن و اومدن ها سروها رو میشمردیم…
گاهی خسته میشدم ،پاهام درد می گرفت و همونجا وسط کوچه مینشستم روی زمین و از فرط خستگی گریم میگرفت!
بابام بلندم می
کرد و مینشوندم روی دوشش…
چه قدر خوشحال میشدم و میگفتم:

_نیگا کن بابا من حتی از سروها هم بلند تر شدم!!

میخندید و میگفت:

_سروبُد یادت باشه تو تا همیشه نگهبان این سروهایی!

بعد مامان از راه میرسید.
خسته و بی حوصله و از اینکه میدید همسرش چه قدر بی تاب و بی قرارشه عصبی میشد و دوباره یه دعوا راه می انداخت!
یک یک اهل عمارت رو هم کم کم جواب کرده بود و ما مونده بودیم ویه دنیا تنهایی.
وقتی که اون نامه از طرف عمه رسید هر چقدر پدر مشتاقانه اصرار کرد که ما هم همراهش به اون سفر بریم مادرم هرگز حاضر به رفتن نشد حتی طی چند بار رفت و آمد پدر و اصرارهاش…
خلاصه پدر رفت و بیشتر از یک ماه اون سفر آخر طول کشید…روزهای آخر عمر مادرش و پس از مرگش و مراسم تدفین یک ماهی طول کشید… همون دوره ها شروع بدبختی و فلاکت خانواده بود!

صبرش تمام شد و لیوانش را با بی حوصلگی روی میز کوچک کنار تختش گذاشت. دستش را روی پیشانی گذاشت واز آنجا تا پایین چانه اش کشید و در آن حال چند بار سرش را به چپ وراست تکان داد، انگار که حسابی کلافه بود ، ناراحت و پریشان!
از یادآوری خاطرات تلخ گذشته که خیلی آزارش میداد …
دلم برایش عجیب به درد می آمد، از اینکه‌ می دیدم داغ یک زخم کهنه و قدیمی را چگونه تازه کرده بودم خودم را نفرین کردم.
نگاهم به بازویی که از زیر کوتاهی آستینش بیرون زده و جای زخم سوختگی که قرار بود تا ابد با او باشد افتاد ، یک لحظه بی اختیار دستش را گرفتم سرم را به سمت بازویش و محل آن زخم کهنه پیش بردم…لب های داغم را بر بستر سرد ترین نقطه ی دنیا قرار دادم و گرمترین احساسم را از سوی لب هایم روانه ی بازویش کردم تکانی خورد و یک باره لرزید…من دیوانه ی آن لرزش بی اختیار تن او شدم!
همانطور که بازویش در میان دستم و سرم روی آن بود کمی سرش را به سمت سرم خم کرد، وقتی سرم تکیه گاه سرش شد شنیدم که گفت:

_ ماهی از اینجا به بعدش دیگه اصلا خوب نیست…میخوای تمومش کنیم؟

کمی بازویش را بیشتر فشردم…سردی بی حدش را یه طوری عجیب دوست داشتم‌!

با همان حال گفتم:

_نه سرو میخوام همه رو بشنوم!
حتی اون قسمت هاییش که جزء بدترین هاست…
خوب میدونم که پدرم یه جایی توی این بدترین جاهای زندگیت نقش داشته.
بذار تا حقیقتو اونجوری که درسته از زبون تو بشنوم!

آهی کشید و گفت:

_حقیقت ، حقیقت ، واژه ای که تو اون دوران من هم با وجود سن کم‌ بدجوری دنبالش بودم…
انقدر پا پیچش شدم تا بالاخره بعد از اون همه شب هایی که مامان میومد تو اتاقم در حالی که تو دستش یه لیوان بزرگ آب پرتقال بود مینشست کنار تختم و با اجبار مجبورم می کرد تا تهشو بخورم منهم با ترس بچگانه ام که با خوردن اون همه آب میوه نکنه یه بار دیگه جامو خیس کنم به خواب میرفتم…
خوابی چنان سنگین که در عین بیهوشی ، هر لحظه از وحشت شبانگاهیش مرتبا صداهایی رو میشنیدم که به صورت اصواتی گنگ و مبهم آزارم میدادن…
گاهی صدای ناله های خفیف زنانه و یا حتی صدای نفس ها وغرش موجودی ترسناک رو میشنیدم!…
صبحش در حالی از خواب بیدار میشدم که باز تشکم خیس بود!
وقتی برای فرار از اون وحشت احتمالی میخواستم از اتاق بگریزم همیشه در اتاق هم از بیرون قفل بود!
تا اینکه یک روز نقشه ای کشیدم…با این تصمیم که دیگه آب میوه ی آخر شبم رو نخورم به خودم جسارت دادم…شب که شد باز دوباره مامان اومد با لیوانی که تو دستش بود.
قبل از خوردن اون گفتم گرسنه ام…
بی حوصله بود ولی ناچارا آب میوه رو همون جا روی میز گذاشت و رفت تا دقیقه ی بعد که با یک تکه کیک بالای سرم بود من از نبودش استفاده کردم و کل محتویات داخل لیوان رو از پنجره بیرون ریختم…
اون شب خواب از چشمام پر کشید؛نه دیگه احساس رخوت داشتم و نه خواب آلودگی!
همون جا روی تختم دراز کشیدم تا ساعتی بعد که دوباره توی اتاقم بود.
توی تاریکی شب بوی عطر غلیظی رو که به خودش زده بود رو حس میکردم؛
اومد یه نگاهی انداخت بعد هم موقع رفتن در رو از پشت قفل کرد و رفت.
وقتی که رفت از جا بلند شدم ،ترسیده بودم!
یه دفعه دلم برای بابام تنگ شد…
احساس کردم که تموم شب هایی که بابا نبود یه اتفاق های بدی توی خونه می افتاد!
پا شدم از سوراخ کلید نگاهی به بیرون انداختم…کلید همونجا روی در بود…مدادم رو برداشتم و نوک تیزشو توی سوراخ فرو کردم,کلید تکونی خورد و از جاش در اومد و روی زمین افتاد.روی زمین دراز کشیدم از میون فاصله ی در تا سطح زمین کلید رو میدیدم که کمی اون طرفتر افتاده بود .بلند شدم خط کش بلندم رو آوردم و به وسیله ی اون به هر ترتیبی که بود کلید رو تا زیر در جلو آوردم و بعد به کمک انگشتای نازک و کوچیکم کلید رو از زیر در داخل اتاق کشیدم و بالاخره اون در رو باز کردم !
قبل از همه ، نوری که از سمت پایین عمارت تا قسمت بالای اون پر کشیده بود توجهم روجلب کرد و بعد از اون بویی شبیه به بوی دود آمیخته با عطر هایی که هیچ وقت برام آشنا نبود!…
و صداهای قهقه ی مستانه ای آمیخته با نوای موسیقی که به شدت میترسوندم!…

_میترسیدم ، میترسیدم از صدای قهقهه ی مستانه ای که آمیخته میشد در نوای موسیقی و دود و بوی تند الکل …
میترسیدم!

نگاهش کردم رنگش زرد شده بود ، رگ های صورتش از شدت ترسی دائمی که از دیر باز هنوز با او بود برجسته شده و در آن حال چشمانش گشاد شد و تنفسش بلند و نا منظم!…
این ترس او ، آن مقدار وحشت او از به یاد آوردن آنچه که در گذشته های دورش رخ داده بود، بی اختیار من را هم به وحشت می انداخت…
بازویش را رها کردم و به سرعت از جایم بلند شدم، به خودش آمد.
برای اینکه به ناامنی آن دقایق حس اطمینان بخشم به طرف چمدانش که مثل همیشه در گوشه ای در نهایت بی نظمی رها شده بود رفتم؛
کنار چمدان نشستم و پشتم را به او کردم…شاید راهی برای فرار از نگاه های احتمالی وپرسشگر او پیدا کرده بودم!
در آن حال دستم را درون چمدانش فرو بردم و گفتم:

_ شلخته ای سرو، شلخته!

همانطور بی صدا نشسته بود و حرکات مضحکم را نظاره میکرد ؛بدون اینکه منتظر جوابش بمانم با حرکاتی غیر عادی شروع به مرتب کردن لباس هایش کردم.
صدایش را از پشت سرم شنیدم که میگفت:

_ بیخود زحمت نکش ماهی جان، تو قبلا هم یک بار زحمت این کار رو کشیدی.

یک تکه از زیر پیراهن استفاده شده ی نیمه چرکی را که مچاله در میان انبوه لباس های تمیز داخل چمدان بود را بیرون کشیدم و با تشر گفتم:

_ نگاه کن!
آخه جای این لباس اینجاست؟!

کمی خجالت زده شد…خوشحال شدم که کمی حواسش به سمت دیگری معطوف شد. در آن حال گفت:

_نمیخواد زحمت بکشی ، خودم مرتبشون میکنم…

_ پس کی ؟ کی؟
نگاه کن…جوراب هاشو نگاه کن تو رو خدا!
چرکولک و بو گندو…
حوله ی نمدار وای وای وای!!!

شروع کردم به تفکیک لباس ها، هر کدام که چرک و کثیف بود را جدا کردم و مابقی آن ها را یک به یک به صورتی ردیف و مرتب و تازده در چمدان گذاشتم.
بلند شد و کنارم آمد و گفت:

_ داری فرار میکنی ؟
ترسیدی ؟
دیگه نمی خوای ادامه اش رو بشنوی؟

به سمتش چرخیدم…یک دسته از لباسهای کثیفش در بغلم بود…گفتم:

_نه!
فقط اول اینارو ببرم بشورم، بعد….

نگذاشت حرفم تمام شود و لباس هایش را از دستم گرفت و به گوشه ای پرت کرد و گفت:

_تو امروز برای شستن لباس های من دعوت نشدی…
ولی اگه دیگه نمی خوای ادامه بدیم حرفی ندارم ، من خودم از اولش گفتم ، ممکنه ناراحت شی!…ممکنه طاقت نیاری!…

بغض کرده ودر حالی که خودم را به او نزدیک میکردم گفتم:

_نه سرو تعریف کن!
اگه تو ، تونستی با وجود اون سن کم همه ی اون اتفاقات رو ببینی و دووم بیاری مطمئن باش منم میتونم!

کنار پنجره رفت…من هم به دنبالش راه افتادم و کنارش قرار گرفتم.
از همان جا که ایستاده بود یک بار دیگر شروع به تعریف کرد…

_ پاور چین پاورچین به سمت پایین حرکت کردم…
صداها و بوها هر لحظه واضح تر میشد…
دیگه کاملا نزدیک اتاقی شدم که همه ترس و وحشتم توی اون اتاق متمرکز میشد…
صدای ناله ی مادرم رو شنیدم وخیال کردم کسی اذیتش میکنه…
ناله ای که چیزی شبیه درد بود یا لذت از درد…نمیدونم !
و صدای نفس های عمیق مردونه ای که با ناله ی او یکی میشد!…
بی اختیار دستم رو به سمت در پیش بردم و از دیدن اونچه که میدیدم خشکم زد!…
مادر پشتش به من بود…نیم تنه ی سرخ مخملی که آرزوی بابام بود ، تنش بود…
دو دست بزرگ رو دیدم که چطور دور تا دور پیکرش حلقه میشد ودر یک حرکت لباس رو درید و توی تنش چند تکه کرد…
انگشت های قطور مردونه ای که بیشتر شبیه پنجه ی پلنگی بود که درون گوشت و پیکر برهنه و سپید مادرم فرو میرفت…
سرهایی رو میدیدم که دیوانه وار روی هم در حرکت بودن…
از جای پنجه ی اون پلنگ ردی از خراش به جا موند که بر اثر درد ناشی از اون مادرم مینالید…
ترسیدم!
فریاد زدم!
برای مادرم ترسیدم!
گره ی بینشون به سرعت باز شد ،جرات نکردم بایستم…من حتی صورت اون پلنگ رو هم ندیدم!فقط مادرم رو دیدم که چطور چشمای سرخش پر از شرم و ترس شد و با دست های خودش قسمت های برهنه ی بدنش رو پوشوند.
بی اختیار شروع به دویدن کردم…به سمت بالا میدویدم و از پشت سر صداشونو میشنیدم، مادرم صدام میکرد و دنبالم میدویدن…انقدر بالا رفتم تا توی بن بست اتاق زیر شیروونی گیر افتادم.
توی یه لحظه میون چنگال مادر اسیر بودم.شروع به داد و فریاد کردم…وقتی دید نمیتونه آرومم کنه در اتاق زیر شیروونی رو باز کرد و با خشم و نفرت داخل اون اتاق متروک پرتم کرد.
قبل از اینکه بتونم بلند شم در به روم بسته شد!
از میون ترک روی در پنجه های پلنگی رو دیدم که به در اتاق قفل میزد…انقدر با مشت و لگد به در کوبیدم، زجه و ناله و التماس کردم ، ترس از تاریکی اون اتاق و تنهایی عذابم میداد!

نا امیدانه باز مادرم رو صدا میکردم، برام سخت بود باور کنم مادری که حق من بود ،قلبش که روزی جایگاهم بود ،عطر تنش که تنها باید سهم من میشد، اسیر دست بیگانه ای شده!
اون بیگانه انقدر قلب و روح و جسمش رو تسخیر کرده بود که اون دیگه هرگز منو نمیدید!…مادرم مسخ شده بود! دیوونه ی حیوونی شده بود که هر شبشو تو بغل اون و میون هق هق پسر بچه ی کوچیکی که پشت در اتاق شیرونی زار میزد میگذروند…
کم کم وحشتم از تنهایی و از تاریکی اون اتاق کم شد؛ فقط از لحظه هایی میترسیدم که صدای پای اون حیوون تو راه پله ها میپیچید، از سایه ی دست های بزرگی که قفل رو به در میزد، از صدای نفس هاش ، خرناس کشیدن و اوج لذت بردنش میترسیدم.
سطل رنگ و قلمویی رو که گوشه ی اتاق بود رو برمیداشتم و شروع میکردم روی دیوارها وکف زمین به نوشتن و نقاشی کردن تا تموم اون خشم و ترس و نفرتی رو که داشتم یه جوری تخلیه کنم.
گاهی به شدت نفس کم میاوردم…تنفس برام سخت و نا ممکن میشد حالی شبیه به خفگی بهم دست میداد اونقدر سرفه میکردم ، دستمو روی گلوم میذاشتم تا یه راهی برای نفس کشیدن پیدا کنم…
نمیدونم چه طور شد که در حالی شبیه به خفگی و اغما دست و پا میزدم و کم کم از حال می رفتم و بی هوش میشدم.
صبح که پا میشدم دوباره توی اتاقم بودم ؛روشنی صبح رو دوست داشتم چون تا وقتی هوا روشن بود از اون هیولا هیج خبری نبود.
مامان سراغم میومد…ازش بدم میومد…بوی اون غریبهً چنان توی جسمش نفوذ کرده بود که اونم دیگه بی شباهت به سیرت حیوون صفت نبود…
کم کم احساس ترس میکرد ،خودم شنیدم وقتی داشت پای تلفن با اون مرد حرف میزد …وقتی من از شدت تنهایی چوب دستم میگرفتم و تموم خشم و نفرتم رو یک جا سر مورچه های زبون بسته ی باغچه خالی میکردم، اون ساعت ها توی اتاقش روی تخت به پشت دراز میکشید ،با ناز و پیچ و تابی که به اندامش میداد دستش رو میون موهای بلندش مینداخت و یه جور خاص برای اونی که مخاطبش بود عشوه گری میکرد،برای با اون بودن بی تاب میشد و برای دوباره دیدنش مرتب التماس میکرد!
اون روز هم وقتی غرق توی حرکات مستانه اش بود یهو شروع به ابراز نگرانی کرد….وحشت برگشتن همایون رو داشت…میترسید از روزی که همایون برگرده، ترس از اینکه هر چی رو که دیده بودم افشا کنم…
یه مرتبه از جا بلند شد، رفت و چند تکه زغال آورد و انداخت توی آتیش؛
با خودم فکر کردم چه طور شده امشب بساط ضیافتشو زود علم کرده!
بعد از بالای تراس صدام کرد ،خوشحال شدم از اینکه بالاخره منو دیده بود…
تا اون ساعت هفتادو شیش تا مورچه کشته بودم!
هفتاد و هفتمین مورچه قصر در رفت چون چوب توی دستم رو رها کرده و عاشقونه به سمت صدایی که منو صدا میزد ، سرو بد ، سروبد، پرواز کردم.
رفتم و نزدیکش شدم ،یک تکه زغال سرخ آتشین رو با انبر برداشت و جلوی چشمام گرفت، اولش خوشحال شدم گفتم میخواد با هم آتیش بازی کنیم…
مثل اون روزایی که من و اون بابا سه تایی با هم میرفتیم وسط باغچه و آتیش درست میکردیم و بابا چند تا سیب زمینی رو توی آتیش مینداخت و همگی با هم سیب زمینی تنوری میخوردیم.
اما یه وقت دیدم تکه زغال به سمت بازوم میره… میسوختم و صدای غریبونه ی فریادهای طفل تنهایی که تو بچگی خیلی زود راه زندگیشو گم کرد و به نیستی میرفت توی خلوت باغچه همایون گم وگور میشد…

دست هایم را روی گوش هایم گذاشتم…
داشتم دیوانه میشدم!
دیگر طاقت نیاوردم، در میان بغض و اشکی که به جنون میکشاندم فریاد زدم

_تو رو خدا بسه سرو!!
دیگه کافیه!…
نمیخوام دیگه بشنوم!!!….
دیگه بسه!
خواهش میکنم!

همان جا پایین پنجره نشستم و شروع به گریستن کردم.مشتم را بر سرم میکوبیدم ،به سرعت کنارم نشست و مشت هایم را درون دست هایش اسیر کرد.دیدم خودش هم گریه میکرد ،آنقدر سرش را جلو آورده بود که چهره اش در حالتی شبیه به مماس تا مرز صورتم پیش میرفت .صورت اشک آلودم را بین سر و شانه اش محصور کرده بود . به زحمت صورتم را از میان تنگی جسمش بیرون کشیدم و در حالی که ناله هایم بیشتر شبیه زجه زدن میشد گفتم:

_ تو رو خدا سرو ،نگو !
قسمت میدم که هرگز نگو که اون حیوون بابای من بود…

سکوت کرد و سرش را زیر انداخت… هیچ چیز نگفت!فقط سکوت بود و سکوت و من بیچاره ای که میرفتم تا قعر آن سکوت اختناق آور جان دهم…

سکوتی حکم فرما شد که کشنده بود در هجوم لحظات بهت و ناباوری ام …
نابود میشدم در زیر تازیانه های شرمی که پیکرم را میدرید…
شرم از رسواییِ کرده و ناکرده های مردی که عمری فقط عنوان مقدس پدری را یدک کشیده بود…
و از ننگی که با هیچ آب مقدسی پاک و تطهیر نمیشد…
از او متنفر میشدم…
حتی از خودم بیزار بودم که از وجود منحوس او به وجود آمده بودم!
اگر تمام عمرم و تا آخرین قطره ی خونم را نثار سرو میکردم باز هم کم بود در ازای ظلمی که به او شده بود…
خیلی کم بود!

حالا دیگر مطمئن بودم که هما هم حق داشت که تا آن حد از من متنفر باشد ،حق داشت که داغی را که عمری بر دلشان نشسته و آتش آن هیچ گاه سرد و رو به خاموشی نمیرفت را به بهای بی صورتی ناموس پرویز تلافی کند تا ابد در شرم تو می ماندم سرو ! اگر با اقتدار از جایم بر نمی خواستم …
بلند شدم اشکهایم را پاک کردم در مقابل سیاهی چشمان مخموری که دقایقی پیش ویرانم کرده بود ایستادم دستم را به سمت حجاب روی گیسوانم بردم با یک حرکت شال را از سرم کندم و گوشه ای پرت کردم سپس شروع به باز کردن دکمه های روپوشم کردم ، کمی مردد ماند سپس به سرعت از جایش بلند شد در کمال بهت و ناباوری در برابر آنچه که تصمیم داشتم انجام دهم متعجبانه نگاهم کرد بیشتر از آن طاقت نیاورد وقتی دید که مانتو را با خشم از تنم کندم ، برهنگی دستهایم را که دید یکباره سرش را به سمت دیگری چرخاند دستهایم را به قصد خارج کردن بلوزم پیش بردم هنوز قسمتی کمی از پایین بلوز بالا رفته بود که با یک حرکت سریع جلو پرید ، انگار حالا دیگه باور می کرد قصد دارم چه کار کنم ! جلو آمد و با خشم دستانم را محکم گرفت و در میان دستان لرزانش فشرد دردم آمد نالیدم و او در آن حال گفت
– دیوونه شدی احمق؟ خیال داری چه غلطی کنی؟

در حالی که به شدت در میان اسارت دستانش برای رهایی تقلا می کردم فریاد زدم
– ولم کن سرو ولم کن بذار قربونی این قصه ی ننگین من باشم ، باید خونی بریزه ، تا تقاص ظلمی که در حق تو و پدرت شده باشه ! مرد پاشو یه بار دیگه منو بدزد تن من ، روح من، ارزونی تو باشه آتیشی رو که سالهاست تو سینه داری رو با لذت یه امشبت خاموش و سرد کن .

آنقدر عصبی بود که داغی صورت گلگونش را حس می کردم هر چه محکمتر مرا می فشرد و برای آرام کردنم می کوشید دیوانه تر میشدم آنچنان دیوانه که ناخواسته صورتم را نزدیک صورتش کردم، دست هایم را از میان دستانش آزاد کردم ،تا نهایت انرژی که داشتم روی دو پایم بلند شدم و گردی صورتش را با دستان لرزانم ربودم و از آن خود کردم!…
لبم را به سمت لب هایش متمایل کردم و تماس نامحسوسی از سردی لب هایش بر لبم حس شد که ناگهان با خشمی آمیخته با انزجار مرا از خود دور کرد و در لحظه ای آن چنان سیلی بر صورتم زد که بی اختیار و گیج شدم و چند بار دور خودم چرخیدم و محکم با میز وسط اتاق بر خورد کردم و همراه میز سقوط کردیم…
میز به سمت زمین و من محکم به دیوار رو به رو بر خورد کردم و همان جا پای دیوار از پای در آمدم !
موهایم را که چهره ام را در خود پیچیده بود را کنار زدم؛ گرمای رگه ای از خون که از درون دهانم جاری میشد را احساس کردم ؛دستم را کنار شکاف کنار لبم گذاشتم ،سوزش گزنده ای را احساس کردم و سپس رد سرخی از خون را که بر انگشتانم نشسته بود را دیدم…
دیگر نه درد داشتم و نه از خون میترسیدم!
زل زدم به سروی که پاهایش به شدت میلرزید و پره های بینی اش از شدت خشم بر اثر تنفس های سخت و نامنظم باز و بسته میشد.
در آن حال به سمتم آمد و دست هایش را روی یقه ام گره کرد و با یک حرکت جسم له شده ام را از کف زمین جمع کرد و بلندم کرد و تا روبه روی خودش به سمت بالا کشید…
با صدایی که آمیخته با بغض بود گفت:

_تو راجع به من چی فکر کردی دختر؟!
اگه فکر میکنی میتونم انقدر حیوون باشم که آتیش دلم رو با وجود یه موجود بی گناه خاموش کنم ، خوب همون بار اول که تو چنگم اسیر بودی این کارو میکردم!

بعد رهایم کرد؛ نیم خیز شد و روپوشم را از روی زمین برداشت و محکم وسط سینه ام کوبید و گفت:

_زود لباستو بپوش و هر چه زودتر از اینجا برو.

بهت زده سر جایم ایستاده بودم؛ هنوز باور نمیکردم دست به چه کاری زده بودم!نگاه غم زده ام روی میزی که تا دقایقی پیش آنقدر زیبا چیده شده بود وحالا دیگر نقش زمین شده و همه چیزش کاملا از بین رفته بود انداختم ، بعد نگاهی به سرو که رفت و دوباره روی لبه ی تخت نشست…
چند قرص از داخل کشوی میز کنار تخت برداشت و با ته مانده ی آب لیوانی که روی میز بود همه ی آنها را یک جا بلعید و تری دور لب هایش را با کف دستش زدود…

گفت:

_بیست و اندی سال توی غربت یه جایی اونور دنیا انقدر زود بزرگ شدم که از دنیای بچگیم هیچی تو یادم نمونده…
تموم عمرمو در کنار زنی زندگی کردم که جز نفرت چیزی نداشت که یادم بده…
که توی سرتاسر زندگیش خودشو وقف اونایی کرده بود که عاشقشون بود.
نمیخوام اونو تایید کنم یا بگم حق داشت ،اما اون از جوونی و از عشق و از تمام آرزوهای دوران جوونیش چشم پوشید تا اول برادرش رو، بعد اون مادر بیمارشو و آخر سر هم یه بچه ی مریض و یتیم رو تیمار کنه که آخر عاقبت تهش جز نفرت و کینه و یه دل داغدار چیزی عایدش نشده بود.
عین این همه سال رو مثل یه توله شیری که از جایی که باید اونجا باشه ،سرزمینی که متعلق به اونه، از دامن سبز طبیعت جداشده و توی یک محیط بسته یه جایی شبیه سیرک آموزش میبینه تا به ضرب تازیانه و یه تیکه گوشت بخور و نمیر شیر بودنشو فراموش کنه و بشه همون طوری که باید تربیت بشه همونی بشه که مالک اون ازش توقع داره یا از توی حلقه ی آتیش بپره یا دهنشو طوری باز کنه که وقتی مالکش سرشو تو دهن اون و میون دندون های تیزش فرو میکنه هیچ اتفاقی نیفته…
اون شیری باشه که باب میل صاحبش ادب شده…
زندگی منم یه چیزی شبیه اون شیر بود.عمه بیست سال تموم صبح تا شب توی گوشم خوند و مرتب سیاه روزیم رو یاد آور میشد!
مرگ پدر و ظلمی که بهم شده بود رو مکرر توی گوشم خوند!
قسم خورده بود، به برادر ناکامش قول داده بود که بالاخره یه روزی ظلم پرویزو یه جایی بد تلافی کنه…زمونش کم کم فرا رسید، اون زمونی که چاره ی قلبم فقط پیوند بود…
پیرزن بیچاره دارو ندارشو…تنها چیزی رو که متعلق به اون بود ،خونه ای که میراث بابای خدا بیامرزش رو بود فروخت و کل سرمایه اش را برداشت و رفتیم ترکیه ، دکتری که تحت نظر اون بودم ترک بود و هزینه های عمل هم اونجا سبک تر بود، کل دارایی اون صرف عمل من شد؛ عملی که تازه معلوم نبود باید چند سال توی صف انتظار قلب یکی دیگه میموندی.
با مقداری از پول فروش اون خونه توی سنت پترزبورگ ، یه آپارتمان کوچیک توی یکی از محله های فقیر نشین استانبول کرایه کردیم…اولین باری که دیدمت همون وقتی بود که ایران اومدیم برای خداحافظی با پدر و اجرای وعده ی انتقامی که به عمه داده بودم ،اون شب توی تاریکی و خلوت کوچه زیر نور کم رنگ چراغ برق همون موقع که درست شبیه آدمهای خُل وچلی شده بودی که سروها ،رو میشمرد، اونقدر مشغول بودی که اصلا منو ندیدی و صاف اومدی و خوردی وسط سینم!…
تو یه لحظه تو بغلم بودی و قلبت از شدت ترس اونقدر محکم میزد که به راحتی میشد صداشو شنید،چشم های قشنگت به حدی معصوم و بی گناه بود که منو حتی از فکر کردن به کاری که میخواستم بکنم شرمنده میکرد…
شدم اون شیر درمونده ای که یه جا عاقبت اشتباه میکنه و دهنشو درست همون موقع که سر استاد درونشه میبنده!منم همون کارو کردم ، پیرزن بیچاره رو دور زدم چون تو حیف بودی ماهی!…
تو قشنگ ترین و معصوم ترین بازیگر این داستان کثیف بودی…الانم هنوز همونقدر پاک و معصومی که هیچ کس حق نداره معصومیت تو رو به هر دلیلی زیر سوال ببره!

سکوت کرد و بعد از اینکه یک قطره از اشکش را که گوشه ی چشمش لنگر انداخته و خیال فرود آمدن نداشت را پاک کرد دوباره گفت:

_برو، من دیگه یه مهره ی سوخته ام اما تو دیگه زندگیتو خراب نکن…
به بهادر برگرد…اونو ببخش و عشقشو باور کن.
به خدا اگه با اون باشی خوش بخت میشی!هیچ کس توی دنیا نمیتونه اندازه ی اون دوستت داشته باشه وخوش بختت کنه!……

نگذاشتم بیشتر از آن ادامه‌ دهد؛ همه ی خشمم را در کلامم متمرکز کردم و گفتم:

_ تو چی می گی سرو؟!
کی هستی که به من یاد بدی چیکار کنم‌!
اگه از حق خودت راحت میگذری، اگه دوستم نداری ،اگه میخوای که برم…باشه حرفی نیست!
ولی اینو بدون هرگز نمیتونی تعیین تکلیف کنی که برای کسب خوش بختی چی کار کنم.
اصلا تو بهادرو از کجا میشناسی؟
از احساسات اون نسبت به من چطور انقدر مطمئنی؟
اسم اونو از کجا میدونی؟!

وقتی در حلقه ی سوالاتم محاصره میشدی و یک طور از جواب دادن طفره میرفتی دروغگوی خوبی نبودی سرو!…
دیگر حرفی نزد ، حرفی باقی نمانده بود ،حرف آخر همانى میشد که او میخواست ، برو!

باید میرفتم…
با غرورم که زیر پایش له کرده بود،
با عشقم که نابودش کرد ،
وقتی آخرین دکمه ی مانتویم را میبستم آخرین قطره ی اشکم را پاک کردم و برای آخرین بار با ته مانده های غرور بر باد رفته ام نالیدم و یک بار دیگر گفتم:

_دوستم نداشتی ؟
یعنی هیچ وقت برات مهم نبودم ؟!
حتی برات مهم نیست اگه همین حالا از این اتاق بیرون برم ودیگه پامو اینجا نذارم؟
دلت برام تنگ نمیشه ؟
نمی خوای پیشت بمونم سرو؟…

سرش پایین بود و هیچ نمیگفت! کنارش رفتم در مقابل او و در کنار تخت نشستم و زانو زدم، حتی نگاهم نکرد!

برای آخرین بار گفتم:

_هنوز دیر نشده سرو…
هنوز من توی این اتاقم…فقط کافیه که بگی بمون ماهی نرو ، تا آخر دنیا باهات میمونم!
اما…امان از وقتی که پامو از تو این اتاق بیرون بذارم!
دیگه اون وقت …..

نگذاشت حتی حرفم تمام شود…
با تحکم گفت:

_برو ماهی برو!

دلم شکست.
ساده نبود برای من رفتن و از او گذشتن…که اگر میرفتم این رفتن مرگ احتمالی ام میشد!
دلم میخواست مینشستم روبه رویش، در چشم هایش نگاه میکردم و میگفتم :

“آخ سرو…
اگه بدونی که برای پیدا کردنت، برای به دست آوردنت ، برای اینکه تو این لحظه و تو تموم لحظه های زندگیم باهات باشم چه ها که نکشیدم!…
اگه بدونی برای اینکه امروز میهمان تو باشم چه قدر بی قرار بودم و خوشحال ، هرگز دلت نمیومد اینطور بی رحمانه بهم بگی برو.”

چاره ای نبود!
حال که او مرا نمیخواست و میگفت برو باید می رفتم.
دستم را روی زانویش گذاشتم و گفتم:

_میرم…
وقتی دوستم نداری و وجود من اینطور موجب صلب آرامشت میشه به خدا که میرم!
اما قبل از رفتنم باید تکلیف یه سری مسائل روشن شه.

حرفی نزد و فقط نگاهم کرد. از سکوتش استفاده کرده و گفتم:

_اول باید تکلیف سند باغچه همایون معلوم بشه… این خواسته ی پدرم از منه.
باید هر طوری که هست اون باغچه رو از من پس بگیری ،بعد هر کاری دلت خواست با اون بکن…آتیشش بزن ، یا به هر کس که دوست داری ببخش…یا نه اگه برای تو انقدر بی ارزشه وقفش کن!
بی شک توی سرزمین تو خیلی ها هستن که محتاج همین یک وجب خاکن…
فقط تو رو به هر چی که میپرستی منو از زیر دِینی که بابام بهم محول کرده خلاص کن!
دوم… آخرین حرف پدرم ، بعد اینکه برای آخرین بار دیدمش شاید هم دیگه هیچوقت فرصتی نباشه برای دوباره دیدنش اینه که بهم گفت به سرو بگو و مطمئنش کن که توی نقشه ی قتل اون من هیچ نقشی نداشتم ، من اون کسی نبودم که بتونه سرو رو بکشه.

دیگر طاقت نیاورد .خنده ی تلخی کرد و گفت:

_می بینی ماهی؟
بین ما تا ابد یه کوه بزرگ وجود داره ،کوهی که در نظر من منفورترینه ،که دیدنش دائما موجب عذاب روح و روانم میشه.
ولی برای تو مقدس ترینه ، اون پدرته! پدری که نه تو میتونی از اون بگذری و نه من میتونم اونو ببخشم!

درکش سخت نبود ؛ولی من نیاز به بخشش او داشتم.
اگر یک کلام میگفت بخشیدم و از او گذشتم بلند میشدم و میرفتم اما آنچه که مرا وادار به ماندن و دانستن میکرد دلیل نابخشودن او بود.با خودم گفتم قطعا دلیلش آنقدر محکم است که از او ، از سرو با آن همه گذشت و مهربانی موجودی چنین بی گذشت ساخته است…

عیسی با چهره ای آرام در میان طوفان ایستاده …
در آخرین غروب پیش از آن که مورد خیانت یکی از حواریون “یهودا “قرار گیرد مراسمی برگزار شد که مسیح در آن ضیافت، حواریون را گرد هم آورد تا با یکدیگر طعامی بخورند و از آنجایی که میدانست چه اتفاقی قرار بود رخ دهد پاهای یکایکشان را شست، سمبلی که بیانگر آن است که همه در برابر خدا یکسانند.
دمی با یکدیگر خوردند و نوشیدند، آخرین شامی که در آن بهترین و عزیزترین یار او پرده از خیانتش برکشید…
آخرین شامی که بعد از آن عیسی مسیح به صلیب کشیده شده و به سوی خدا پر کشید…

نگاهم بر میزی که در خیالم قرار بود میهمان آن باشم و حال آن گونه نقش زمین بود خیره مانده بود…
چرا هیچ وقت به ذهنم نرسید که شاید این همان میهمانی شام آخر عشقم بود؟
چه کسی قرار بود خیانتکار این بازی باشد و چه کسی باید پر میکشید و میرفت ؟!
شنیدم که گفت:

_شنیدم…خودم شنیدم!…
با گوش های خودم شنیدم!!
بعد از اونکه مادر با دیدن صحنه ی تاب بازی بابا دیوونه شده بود دیدم که یهو چه طور مستاصل، دیونه و درمونده گوشی رو برداشت در حالی که به شدت گریه میکرد گفت:

_پرویز ، همایون مرده…خودکشی کرده ،…تو رو خدا بیا!!
دارم میمیرم دیوونه میشم!!

تازه اونجا بود که معنی تاب بازی بابامو فهمیدم.
چه قدر سخت بود برای قلب کوچیکم که باور کنم بابا مرده باشه…که اون رفته باشه!
یه گوشه ای میون بوته های داخل باغچه نشستم و برای یتیمی خودم زار زدم ،هنوز مدتی نگذشته بود که پلنگ اومد…اولین باری بود که تو سپیدی روز چهره ی واقعیشو میدیدم.
ترسیده بود ، هردوشون ترسیده بودن…مثل سگ میترسیدن!
توی اون حال شنیدم که برای آروم کردن مادرم که میلرزید و گریه میکرد گفت:

_این تقصیر تو نیست…نترس هیچ کس نمیتونه ما رو محکوم کنه…مرگ اون به دست خودش اتفاق افتاده.

مامان گفت:

_اگه تحقیق کنن!اگه بفهمن و شک کنن مرگ اون به خاطر ما بوده و به رابطه ی بین ما مربوط بشه!…

_ هیچ کس نمیتونه همچین ا دعایی کنه.
هیچ کس از رابطه ی ما خبر نداره…جز…

هر دوشون برگشتن و با هم به پیکر ناتوان و بی گناه پسر بچه ی وحشت زده ای که میون بوته ها پنهون شده بود و میلرزید نگاه کردن، از نگاهشون فهمیدم چی تو سرشون گذشته بود…
بی اختیار بلند شدم و شروع به دویدن کردم ؛صداشونو میشنیدم که پشت سرم میومدن و صدام میکردن؛ ناخواسته به سمت پله های رو به عمارت میدویدم که یک مرتبه دستی بزرگ مچ پامو از پشت سر گرفت و با یک حرکت پیکرم رو مثل یه جوجه توچنگالش اسیر کرد…
بعد میون دست هر دوشون تاب میخوردم… کم کم از هوش میرفتم و صدای جیغ های ممتد مادر و فریادهای وحشتناک اون پلنگ که کم کم گنگ و نامفهوم میشدن …
یک جایی میون زمین وآسمان معلق شدم و بعد از اون سردی آب و حجم بسیاری از آب بود که وارد ریه هام میشد و باعث شد که دیگه هیچی نفهمم تا روزی که چشمم رو روی تخت بیمارستانی باز کردم که تن مجروحم رو روی بستر تخت فلزی پیدا کردم.
هیچ وقت نفهمیدم چه کسی و چه طور پیکر بی جونمو از تو استخری که قتلگاهم شده بود بیرون کشیده بود!
اغماهای داخل اتاق زیر شیروونی…خفگی در اثر غرق شدن توی آب استخر که باز گشت دوبارم به زندگی فقط یه معجزه میتونست باشه منو زنده نگه داشت، اما به قیمت از کار افتادن قلب ضعیفم!…
قلبی که تا آخر عمرم شد یه چینی شکسته ی بند زده که هیچ تضمینی برای یکباره ایستادنش نیست.
نمیتونم ماهی!
نمیتونم با این وضعی که دارم…با این ضعف بزرگی که هدیه ی پدرته و تا ابد برای منه ، تکیه گاه امن و مطمئنی برای تو باشم.
نمیتونم بهت امید بدم ، یا خوشبختت کنم!
باید از تو بگذرم ماهی منو ببخش…ببخشو برو!

بلند شدم، حس بدی داشتم، آنقدر از وجود خودم منزجر بودم که اگر میشد و اگر جراتش را داشتم خودم را به آتش میکشیدم!
حالا که تا آن حد پست و حقیر بودم ،حالا که دیگر حتی سرو هم مرا نمیخواست باید میرفتم تا مرز از خود گذشتن!…
تا مرز نابود کردن خودم!…
منی که میراثی از پدر بودم!

مقابل آینه ایستادم و شانه اش را که جلوی آینه بود برداشتم ،گیسوی آشفته ام را به نیت شومی که در سر پرورانده بودم شانه زدم .در هر بالا و پایین آمدن شانه اش عطرش جاری میشد و من حتی چشمم را به روی آن عطری که روزگاری دیوانه ام میکرد بستم!
موهایم را وحشیانه دور تادورم افشاندم ،بعد دستم را درون کیفم فرو بردم…لحظه ای بعد یک رژلب در میان دستانم بود، بی صدا و از گوشه ی چشم نگاهم میکرد، با یک دست و به صورت ماهرانه ای در برابر چشمان مضطرب مردی که در دقایق پیش نا امیدم کرده و مرا از خود رانده بود ، لبم را که ساعتی پیش به سرخی خونم رنگ گرفته بود را این بار با سرخی تند و زننده ی آن رژ گلگون کردم.

شالم را طوری روی سرم انداختم که بیشتر از نیمی از موهایم نمایان بود.آخرین تیر خلاص را هم به طرفش شلیک کردم و چند دکمه ی بالای مانتو را هم گشودم…
نگاهی داخل آینه انداختم ا ز دیدن خود وحشت کردم!
با خودم نجوا کردم

” بلند شو پرویز!
پاشو و تماشا کن این همون دختریه که لایق پدری چون تو باشه”

بیشتر از آن طاقت نیاورد ،از جایی که نشسته بود بلند شد و وحشت زده پرسید:

_ تو داری چیکار میکنی؟!

درون چشم هایش زل زدم و گفتم:

_ دیگه از اینجا به بعدش به تو مربوط نمیشه ، زندگی خودمه هر طور که دوست داشته باشم زندگی میکنم.
همون کاری رو میکنم که هر کسی ممکنه بعد از طرد شدن انجام بده ،همین الان میرم خیابون دستمو جلوی اولین ماشینی که از راه برسه بلند میکنم و سوارش میشم.

دیگه حتی صبر نکردم تا خرد شدنش را ببینم، به سرعت آخرین نگاهم را از روی میزی که روی زمین واژگون بود برداشتم و از اتاق خارج شدم؛
خیال کردم یک نوع حس سبکی و آرامش دارم…خیال باطلی بود!خودم را گول میزدم!
برگشتم و پشت سرم را نگاه کردم…
امید داشتم مثل دیوانه های عاشق دنبالم بدود و مانع شود!
گفتم

“الان میاد و روی پاهام‌ میفته التماس میکنه که برگردم ”

اما نبود!
داخل پله ها بودم…باز هم پشت سرم را نگاه کردم…باز هم نبود…
داخل لابی هتل شدم، آقا میرزا با دیدنم دهانش از فرط تعجب باز مانده بود.
باز برگشتم و پشت سرم را نگاه کردم…نبود!
بغضی به آرامی راه گلویم را میبست ،از پله های هتل به سمت خیابان پایین آمدم.
برگشتم…
نبود…نبود…
هرگز نبود!!
به سمت خیابان رفتم ،هنوز دستم را بلند نکرده بودم که یکی از آن مدل بالا های خفن به سرعت در مقابلم توقف کرد، ترسیده بودم و داشتم پشیمان میشدم،اما با این فکر که حتما در گوشه ای ایستاده و به عجز و ناتوانی ام میخندد یک قدم به سمت اتومبیل برداشتم و با ناامیدی آخرین نگاهم را نیز به پشت سرم انداختم ، انگار هیچ وقت نبود!
باورم شد که دیگر نیست و نخواهد بود…
راننده شیشه ی دودی رنگ را پایین کشید ،کمی سرش را به سمت جلو و به طرفم آورد بدون اینکه بخواهد بداند مسیرم کجاست خندید و مشتی از دندان هایش از دهانش بیرون زد ،در را به رویم گشود ،بغضم را فرو دادم و در نیمه باز را گشودم پایم را درون اتومبیل گذاشتم و هنوز کاملا روی صندلی ننشسته و در را نبسته بودم که در برابر چشمان هیز و هرزه ی راننده دستی سنگین و مردانه از پشت محکم پیکرم را گرفت و به سرعت از داخل اتومبیل بیرونم کشید ، راننده در میان بهت و ناباوری شروع به فحاشی کرد.میخواستم کم‌ نیاورم در مقابل غیرت مردانه ای که با خشم مرا میکشید شروع به داد و فریاد کردم، راننده پیاده شد و به سمتمان آمد، میخواست طعمه اش را که توسط دیگری ربوده شده بود را از میان چنگال رقیبش پس گیرد!
در یک لحظه با یکدیگر درگیر و گلاویز شدند، مردک چنان ضربه ای در میان سینه اش کوبید که در یک لحظه میرفت که قلبش بایستد!
طاقت نیاوردم…انگار دیوانه شده بودم!به طرف آن مرد حمله کردم، مشت هایم را گره کرده و با خشم ونفرت بر سر و رویش میکوفتم، همان موقع آقا میرزا با چند نفر از کارگرهای هتل از راه رسیدند و مردک را گوشمالی دادند و او که حساب کار دستش آمده بود به سرعت فراری شد و رفت .
کمک کردند و جسم دردمند اورا روی یکی از پله ی هتل نشاندند.نگاهش کردم، رنگش زرد و رنگ پریده بود، از شدت درد حتی توان حرف زدن نداشت!دستش میلرزید و روی قلبش بود.
از خودم بدم آمد! دلم می خواست میرفتم وسط خیابان و خودم را زیر یکی از ماشین هایی که به سرعت در حرکت بود می انداختم.مثل بچه ها شروع به گریه کردم و در آن حال مرتب از او عذر میخواستم و طلب بخشش میکردم با اینکه حالش خوب نبود طوری وانمود کرد که خوبم.
میرزا کمکش کرد که بلند شود و داخل برود ،همانطور ایستاده بودم و چشمان اشکبارم را بدرقه ی راهش میکردم لحظه ای ایستاد ،محزون نگاهم کرد و با لحن درد مندانه اش نالید و گفت:

_میبینی دختر ؟!
وضع منو دیدی ؟زندگیتو خراب اونی نکن‌که هیچ وقت نمیتونه یه تکیه گاه امن واسه اونی که با تموم وجود دوستش داره باشه.

چند قدم از من فاصله گرفت ،وقتی داخل میشد انگار که یک مرتبه چیزی یادش آمده باشد، ایستاد و به سمتم برگشت و گفت:

_در ضمن اون رنگ رو از روی لب هات پاک کن خیلی زشت شدی!

خنده ام‌ گرفت ، گریه ام گرفت!
میخندیدم و میگریستم و با پشت دستم لبم را پاک میکردم.
سرخی وحشتناکی دور تا دور لبم پخش شد و مضحک تر از قبل شدم. درست شبیه دلقکی بودم که لبش میخندید و چشمش میگریست!
نگاه کردم دیدم که سروم میرفت…
دیگر نمیخندیدم!فقط گریستم!
عابری بی خیال از کنارم گذشت ، میرفت و میخواند:

“در رفتن جان از بدن
گویند هر نوعی سخن
من خود به چشم خویشتن
دیدم که جانم میرود…”

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.8 / 5. شمارش آرا 46

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x