کولی تنها ، کولی آواره ، کولی بیچاره!
کولی مدت مدیدی بود که جلوی در آموزشگاه بساط پهن میکرد ؛زیبایی چهره اش در سیاهی چهره و شال ضخیمی که چند دور متوالی ، دور صورتش میپیچید گم میشد و از درون آن سیاهی ها فقط دو چشم درشت و سبز رنگ پیدا بود.
فقط کافی بود نگاهش کنی، آن وقت یک طور مثل کنه میچسبید و هرگز ول کن نبود!گوشه ای از لباست را میگرفت و مرتب میگفت:
_ آهای خوشگله خانوم سیخت بدم ، فالت بگیرم.
یا باید از سر ناچاری سیخ میخریدی یا مینشستی و کف دستت را میگذاشتی در دستش که فالت را بگیرد و یک مشت حرف های بی سر و ته بزند…
از جادوی مادر و دختری که برایت طلسم گرفتند یا از دعای مادر شوهری که باعث شده در نظر پسرش سیاه و کبود باشی!… آخر سر دستش را در کیسه اش میکرد و یک مشت مهره از داخل کیسه بیرون می کشید، از نیش و مهره مار گرفته، تا…. کفتار و….
که با داشتن آنها سیه روزی به پایان میرسید و درهای خوشبختی یکی پس از دیگری به رویت باز میشد!
اما به راستی چرا کولی هیچ وقت خودش خوشبخت نبود ؟!
چرا هیچ وقت شاد نبود ؟!
چرا همیشه خسته بود؟!
چرا….
حال امروز من درست شبیه حال همان کولی شده است ؛هزارکار کردم ،به هر دری زدم ،پرده از بسیاری اسرار کشیدم ،قید خیلی از تعلقاتم را زدم…
من حتی تکه کاغذهایی را که سرو عمری در پی آنها بود رانیز به او دادم!…
هر چند که خیلی دیر بود…اگر چیزی حدود بیست و اندی سال پیش آن کاغذها پیدا میشد شاید به درد میخوردند ،شاید دلیل محکمه پسندی میشدند برای اجرای عدالت.
ولی آن روز آنقدر بی مقدار شده بودند که سرو تمام آنها را یک جا به دست باد سپرده بود؛ با اینکه میدانستم ممکن است پس از خواندن آن ها ،وقتی برایش کاملا ثابت شود علت اصلی مرگ پدرش چه بوده قیدم را بزند.
هر چند خودش بهتر از من همه چیز را میدانست . اما با هر چه که داشتم ،با هرآن چه که کردم باز هم مثل همان کولی بیچاره ای بودم که در سراسر عمرمان او محکوم به دستفروشی و من محکوم به فرومایگی خواهم بود…
سلام بلند و محکم شایگان وکیل پدرم مرا از دنیای سیاه کولی گری بیرون کشید؛درست در وسط حیاط عمارت با یگدیگر رو در رو شدیم ،از اینکه بزرگتر بود و سلام میداد شرمنده شدم…
آنقدر که حتی به مغزم نرسید حضور بی موقع شایگان ،آن هم در نبود پدر به چه معناس!…
به هر ترتیب که بود کمی خودم را جمع کردم و بعد از سلام و احوال پرسی گفت:
_ ماهدیس دخترم ، چه خوب شد که دیدمت …یه امانتی از طرف پرویز خان دستم بود که مال شماست. هر چی منتظر شدم نیومدید ناچارا به مادرتون سپردم.
بدون اینکه حتی ذره ای کنجکاو باشم برای این که بخواهم بدانم امانتی من چیست فقط با نگرانی پرسیدم:
_آقای شایگان حال بابام خوب نیست؟!
حرفی نزد و فقط با حرکت سر جواب منفی داد…
بیشتر نگران شدم، بغض کرده و یک بار دیگر پرسیدم:
_ یعنی، یعنی اونقدر بد که…..
نتوانستم ادامه دهم ،بغض راه گلویم را بست.چون دید حرف زدن برایم مشکل شده خودش در حالی که به شدت متاثر و اندوهگین بود گفت:
_متاسفم دخترم!
تاسفش خبر از همه چیز میداد…
این که دیگر بابا میرود!
این که دیگر او نخواهد بود!
شایگان خداحافظی کرد تا برود که ناگهان گفتم:
_لطفا یک لحظه صبر کنید ، کار مهمی دارم.
همان جا منتظر ایستاد به سرعت وارد عمارت و پس از آن داخل اتاقم شدم، سند خانه را برداشته و یک بار دیگر به طرفش آمدم ،در مقابل چشمان پرسشگرش سند باغچه را در میان دستش گذاشتم و گفتم:
_این جزء وصیت بابام بود…
لطفا اگه میشه لطف کنید و به دست صاحبش برسونید من نتونستم این کارو انجام بدم ولی شاید شما…
انگار همه چیز را از قبل میدانست؛ با حرکت تایید سر گفت:
_بله کاملا درسته…آقا داخل متن وصیت نامه به این موضوع هم اشاره ی خاصی کردن.
فورا قلمش را از جیب خارج کرد و به سمتم گرفت وگفت:
_ فقط اگه ممکنه آدرسو……
بدون این که منتظر پایان حرفش بمانم قلم را گرفتم ودر گوشه ی پاکتی که سند درون آن بود نشانی سرو را نوشتم.
شایگان رفت ولی من دقایقی همانطور هنوز هم گنگ در بهت حرف های او وقتی راجع به وصیت نامه و این جور چیزها حرف میزد مانده بودم.
آنقدر زخم بر تن داشتم که این یکی هم شد نمک روی زخم هایی که انگار هیچگاه و هرگز خیال التیام نداشتند!…
آنقدر از دست بی رحم روزگار رو دست خورده بودم که دیگر رمقی در جانم نبود ،آنقدر آن روز دلم سخت شکسته بود که احساس میکردم دیگر دلی برایم باقی نمانده تا بسوزد…
تا بشکند…
تا درد بکشد…
همان جا روی آخرین پله ی تراس مشرف به باغچه نشستم.دستانم را روی دلم گذاشتم و به سختی فشردمش،کم کم بغضم را نیز تا سر حد خشم فرو دادم و بر چشمان داغم نهیب زدم که دیگر هرگز نگریم.
عجب روز سختی بود آن روز!
روزی که سرو مرا از خود رانده بود و شایگان خبر از رفتن پدر داده بود…
من هر دو را با هم از دست میدادم، هم سرو را و هم پدر را …
من در آن شب و در خلوت نیمه تاریک باغچه با خود عهدی بستم و سوگند خوردم که هرگز و تا ابدسراغ هیچ کدام از آن دو نخواهم رفت…نه پدر را که نا جوانمردانه بنیاد سرو و تمام هستی او را به آتش کشیده بود و نه سرو را که آن چنان بی رحمانه عشقم را رد کرده و آن را نپذیرفته بود.
گرمای بی حد دست هایی مهربان بر روی شانه هایم دوید و سنگینی مختصر آن ها وقتی روی شانه ام قرار گرفت مرا وادار کرد بدون اینکه حتی به پشت سرم نگاه کنم صاحب آن دستان مهربان را بشناسم.
سرم را به سمت شانه خم کردم و بر دست هایش بوسه زدم. آرام و بی صدا آمد و کنارم نشست، برق چشمان قشنگش از شدت گریه ی بسیار ، چه زود رو به افول نشسته بود!
یکدیگر را چه غریبانه در آغوش کشیدیم و گریستیم ، طوری که چه زود فراموش کردم در همین دقایق واپسین با خود عهد کرده بودم که دیگر نگریم!
بیچاره مامان از این که عشقش را از دست می داد همینطور اشک میریخت و زار میزد و از وحشت تنهایی، از درد جدایی شکوه میکرد.
دلم برایش میسوخت…برای چشمان بی تابش که عمری از مردی که عاشقش بود هیچ ندانسته بود و فقط بی دریغ عاشقانه خرج کرده بود…
سهیلا امشب هم مثل تمام لحظه های تلخ و شیرین زندگی ام که در کنارم بود با من است ؛آمده که در این دقایق تلخ واپسین که پدر داشت میرفت با من باشد…
آمده که مثل همیشه سرم را روی پایش بگذارم و در حالی که موهایم را به بازی میگیرد حرف های دلم را که جز در دامان پر مهر او هیچ کجای دنیا نمیتوانم خالی کنم برایش بگویم…
از سوز کشنده ی همان زخمی که آن روز سرو بر جانم زد ؛ وقتی مراسم شام آخر را به پا کرد نه برای این بود که در یک فضای خاص و رمانتیک ابراز عشق کند… او می خواست با من خداحافظی کند!
چه قدر ساده بودم من !
چه قدر احمق بودم!
به نقطه ای رسیدم که یک مرتبه بلند شدم و با خشم گفتم:
_میبینی سهیلا ؟
میدونی چی بهم گفت؟
خیلی راحت بهم میگه به بهادر برگرد ، اونو ببخش!
که اون خیلی عاشقته!
که میتونه خوشبختت کنه!
آخه من اصلا نمیفهمم اون از کجا بهادرو میشناسه؟!!
حتی اسم اونم میدونه!!
از احساسش به من چه طور تا این اندازه مطمئنه؟!
سهیلا سرش پایین بود و در حالی که سکوت کرده بود چشمانش را یک طور عجیبی از من مخفی میکرد…طوری که یک مرتبه فکر عجیبی به سرم زد ؛ چرا خیال میکردم سهیلا شرمگین است و نگاهش را از من میدزدد ؟!
چه چیز باعث میشد نسبت به صداقتش تردید کنم؟!
آه نه خدایا نکند…
قبل از اینکه بیشتر در موردش فکرهای ناجور کنم و بعد از آن ناعادلانه قضاوت کرده باشم خودش به حرف آمد ؛سرش را بلند کرد و در حالی که نگاهم میکرد گفت:
_ اونا همدیگه رو میشناسن ماهی، یعنی فکر میکنم با هم حرف هم زده باشن…
داغ شدم…
نگران ، یا عصبی یا متعجب نمیدانم!
بین تمامی حواس کشنده ی بد دنیا دست و پا میزدم…
و بدتر از همه اینکه حس میکردم دیگر سهیلا را هم نمیشناسم!
که دیگر سهیلا هم با من صادق نبود!
پیکر متلاشی و فرو پاشیده ام نقش زمین شد ،عاجزانه روی زمین نشسته بودم وحتی دیگر توان حرف زدن نیز از من سلب شده بود.
نگرانم شد و جلو آمد و کنارم نشست تا دستم را بگیرد و با دلایلی که داشت توجیهم کند ، آنقدر آزرده بودم که دستم را از میان دستان ملتمسش بیرون کشیدم .اندوه از چهره اش میبارید رگه هایی از ارتعاش در لحن کلامش بود و با همان صوت دلخراش نالید و گفت:
_نکن ماهی تو رو خدا دستامو ول نکن!نگاهتو ازم نگیر !به خدا میخواستم بگم!…
مگه اصلا میشه من چیزی رو از تو پنهون کنم؟!
بالاخره میگفتم !شاید یه وقت دیگه، یه زمون دیگه، به خدا فقط اصلا فکرشم نمیکردم زمونش انقدر زود برسه!
دیگر حتی نگاهش هم نمیکردم، فقط زل زده بودم به دیوار روبه رو و سکوت دیواری شده بود در برابر مان.
نالیدم و گفتم:
_ این روزا همه بهم دروغ میگن ، پنهون کاری میکنن و دائم یه چیزی رو ازم پنهون میکنن.
و اینهمه پنهون کاریو لطف به من میدونن!
پدر که سال ها دروغ گفت…
سرو هم هیچ وقت حقیقتو بهم نگفت، اینکه پنهون از من با بهادر رابطه داره…
اما تو دیگه چرا سهیلا؟!!تو از کی انقدر …..
نمیخواست که بی جهت محکوم به خیانت شود ،برایش دشوار بود اگر مینشست تا مورد سرزنشم واقع شود، پس حکمم را که هنوز نیمه بود را یک باره لغو کرد وگفت:
_ماهی یه کم واقع بین باش!
همینطور واسه ی راضی کردن وجدان ناآرومت میبری و میدوزی گاهی هم غیر از خودت به دیگران حق بده…
اول بشنو بعد حکم صادر کن!
سکوتم را که دید مطمئن تر از قبل ادامه داد:
_مگه تقصیر من بود ؟
مگه من میخواستم اون قرار لعنتی رو بذارم ؟
از کجا خبر داشتم خونواده ی امینی به خاطر این که دستشون از تو کوتاه بود، به خاطر این که جیگر گوششون داشت جلوی چشم هاشون اونطور تباه میشد از سر ناچاری اونطور دنبالم بیفتن و ازم بخوان………
دهانم از فرط تعجب باز مانده بود چه اتفاقاتی افتاده و من بی خبر بودم ؟!
داشتم از شدت تعجب شاخ در می آوردم ؛چه طور ممکن بود؟!
چه شده بود که به خاطرش خانواده ی امینی دنبال سهیلا افتاده بودند؟؟
سهیلا بدون این که منتظر هرگونه سوالی از جانب من بماند خودش شروع به تعریف کرد
– آذر اون روز از آموزشگاه باهام تماس گرفت و با تعجب گفت سهیلا دو تا خانوم اومدن آموزشگاه، ظاهرا دنبال تو هستن؛مرتب اصرار میکنن میخوان هر طوریه ببینت .البته بهشون گفتم که تو این ترم کلاس برنداشتی و آموزشگاه هم نمیای اما انگار هیچ رقمه ول کن نیستن ،با سماجت دنبال آدرس یا شماره ای از تو می گردن ؛دیدم حریفشون نمی شم گفتم صبر کنید از خود سهیلا خانم اجازه بگیرم اگه اجازه دادن شمارشو می دم.
خانومی که مسن تره دائم التماس می کنه میگه بهش بگید حاج خانومه ، مادر امیر بهادر….
اسم امیر بهادر رو که شنیدم ندیده مطمئن بودم خودشه…حاج خانوم!
اما چه اتفاقی افتاده بود که باعث شده بود حاج خانوم تا آموزشگاه دنبالم بیاد!
دلم شور افتاد گفتم نکنه خدایی ناکرده اتفاق بدی افتاده باشه!
فقط به آذر گفتم بهشون بگه همون جا منتظرم بمونن فورا میام.
سریع راه افتادم ،خدا می دونه توی راه چه فکرهایی که از سرم نگذشت!
بهت زنگ زدم ،پیش سرو بودی ،اونقدر تو عاشقونه هات غرق بودی که دلم نیومد حال خوشتو با اون خبر خراب کنم؛فقط گفتم می خواستم حالتو بپرسم و زود قطع کردم.دیگه به آموزشگاه رسیده بودم، با اضطراب پامو داخل گذاشتم، درست بود…هیچ اشتباهی در کار نبود !خودش بود…حاج خانم!بهار هم باهاش بود.
زن بیچاره تا چشمش بهم افتاد زد زیر گریه، درموندگی از سر تا پاش می بارید.همینطور آویزونم بود و با التماس دست به دامنم شد.
می گفت چند روزه که بهادر گم شده و تو اون چند روز هیچ خبری از اون ندارن. مرتب می گفت من که پیش ماهی روسیاهم روشو ندارم که برم پیشش بیوفتم روی پاهاشو قسمش بدم اگه از بهادر خبر داره بهم بگه…آقاش از غصه افتاده داره دق می کنه!مریضه و ناخوش احوال…
اگه یه چیزایی می دونه،اگه از جای بهادر خبر داره، محض رضای خدا بهش یه جوری خبر بده .
گفتم به خدا که مطمئنم بین اون و ماهی دیگه هیچ رابطه ای نیست. می دونم که ماهی هم از اون بی خبره! گفتم خدایی نکرده هیچ اتفاق بدی برای بهادر خان نمی افته …شاید فقط می خواد یه چند وقت با خودش تنها باشه؛ مطمئنم حالش که بهتر شه خودش بر می گرده.
بیچاره پیرزن اولین بار بود که دلم به حالش می سوخت… خیلی دیر فهمیده بود که چه ظلمی به بچه اش کرده !
با دردمندی گریه می کرد و می گفت:
-به خدا اگه می دونستم این بچه اینطور عاشق ماهیه غلط می کردم بهش بگم شیرمو حلالت نمی کنم اگه اسم اونو بیاری!
اگه بچه ام بره!
اگه بره و دیگه برنگرده!
اگه یه بلایی سر خودش بیاره!…
گفتم :
– آخه خیلی عجیبه یهویی این اتفاق افتاد!…
اصلا چه طور شد که یه مرتبه زد به سرشو رفت؟!
این بار بهار جواب داد…
در حالی که اشکش رو با دستمالی که تو دستش بود می گرفت گفت:
– از همون روز اول جدایی اون و ماهی حال خوبی نداشت، مثل یه جسمی که هیچ روحی درونش نبود کاملا مسخ و بی اختیار شده بود!
طوری که اصلا انگار هیج وقت توی این دنیا نبود!…نه می دید و نه می شنید…فقط مطیعانه برای تصمیماتی که خانواده براش می گرفتن اطاعت می کرد…
مثل موجودی که دائما تو حالت هیپنوتیزم بود فقط ادای زندگی کردن رو در می آورد.
تا جایی که حاج خانوم وحاج آقا تصمیم گرفتن برن قم دختر یکی از آشناهای قدیمی رو براش خواستگاری کنن…
خدا می دونه من تنها کسی بودم که با این کار مخالف بودم! می دونستم این احمقانه ترین کاری بود که توی اون موقعیت انجام می دادن.برای بهادری که هنوز قلبش پر بود از عشق ماهی انتخاب یکی دیگه به عنوان همسر بزرگترین اشتباه بود!
اما این اشتباه هم خیلی زود اتفاق افتاد…
نتیجه اش این شد که درست روزی که سفره ی عقدشو می چیدن زد زیر همه چی!
بعد از اون مدت ها بود که خودشو تو اتاقش زندونی کرده بود…حتی سر کارم نمی رفت!
دلیل این رفتارهاشو پای شکست عشقیش می ذاشتیم تا اون روز که یه مرتبه از اتاقش بیرون اومد، اونم بعد از چند روز!
الهی براش بمیرم! با دیدنش احساس کردم چقدر فرق کرده!…
انگار یه مرتبه بزرگ شده بود، اومد نشست روبه روی آقام…اونی که تا اون لحظه روش تو روی حاج آقا باز نشده بود سوییچ ماشینشو، کارت های حساب بانکی و حتی اون چند تا تیکه سندی که به اسمش بود رو گذاشت جلوی حاجی و گفت:
– حاجی حلالم کن.
دیروز وقتی همتون ازم می خواستین از ماهی جدا شم بهم گفتی پسر به خودت بیا ،پس کی میخوای مرد شی!
وقتی دوباره خواستین سر و سامونم بدید و یکی دیگه رو فرو کنید تو قلبم بازم گفتی مرد شو!
مرد شدم بابا…بالاخره مرد شدم!
اینا همه ی اون چیزاییه که تا امروز بهم دادین. برش دارید، دیگه نیازی به اینا ندارم.برای مرد بودن همون یه دل عاشق کافیه، با همون دل عاشق که تنها سرمایمه میرم عشقمو بر می گردونم….
رفت از اون روزم دیگه خونه برنگشته!هر جایی که فکرشو می کردیم ، عقلمون قد میداد سراغش رفتیم، پیداش نکردیم…تا این که آخر سر به فکرمون رسید سراغ شما بیایم شاید…
مثل برق گرفته ها میان حرفش پریدم و گفتم:
– وای خدایا ، سهیلا ، بهادرهمون روز پیش من اومد!!
همون روزی که توی کوچه زیر سرو آخر وایساده بودم اومد و دست های خالیشو نشونم داد ، گفت که دیگه مرد شده و از هیچی نمی ترسه…
گفت که دوستم داره و می خواد ببخشمش و برگردم…
اما نه خدایا!
سهیلا من چیکار کردم!!
بهش گفتم تنها یه قلب دارم که اونم فقط متعلق به یکی دیگه ست…
از کجا می دونستم چقدر درمونده بوده ! از کجا می دونستم میذاره میره و…
وای خدای من منو ببخش!!
بهادر ! منو ببخش.
دوباره به سمتش نگاهی انداختم ،نگاهی که آکنده از پشیمانی و پریشانی بود، گفتم:
– بالاخره چی شد سهیلا؟
تو تونستی اونو پیدا کنی ؟
تونستی یه خبر ازش بگیری؟!
آهی کشید و گفت :
– آره بابا ، با این که تنها از اون یه شماره بیشتر نداشتم باز هم نا امید نشدم به همون شماره زنگ زدم؛ اول جواب نداد، چند بار دیگه زنگ زدم بازم جوابی نداد…
تا اینکه یه وقت دیدم خودش باهام تماس گرفت، با خودم گفتم اگه بگم از طرف خانواده اش با اون تماس گرفتم ممکنه جوابی نگیرم، وقتی ارتباط برقرار شد اونقدر هیجان داشت که نگو !
بیچاره فکر می کرد از طرف تو خبری یا پیغامی براش دارم…
با این حال اون شب حرفی باهاش نزدم ،فقط یه قرار فوری برای فردا باهاش گذاشتم ،راستش به تو هم حرفی نزدم چون هنوز نمی دونستم فردا چه اتفاقی قرار بود بیوفته، اصلا میومد یا نه…
اصلا شاید اون روزها برای تو اهمیتی نداشت این که بدونی توی خانواده ی امینی چه ماجراهایی در جریان بود.
فقط تنها کاری که کردم یه پیام به خواهرش بهار دادم وگفتم:
“با بهادر حرف زدم.هنوز ندیدمش.فقط مطمئن باشید حالش خوبه. در صورتی که خبر مهمی به دست آوردم حتما خبر میدم.”
در کمال ناباوری سر قرار حاضر شده بود ،هیچ وقت تا اون اندازه مغموم و افسرده ندیده بودمش؛ بهادری که که حتی یک لحظه ام خنده از روی لب هاش گم نمی شد اونقدر قابل ترحم شده بود که دلم می خواست می نشستم و به خاطرش زار می زدم!
ظاهرا خیلی زود دست به کار شده بود، برام تعریف کرد برای خودش یه آپارتمان کوچیک تو جنوب شهر کرایه کرده و چون به امور فرش خیلی وارده زود توی یه فروشگاه بزرگ فرش فروشی استخدام شده.
اون از همه چیزش گذشته بود! انگار می خواست که یه زندگی جدید برای خودش بسازه…
اون حتی قید تموم کسایی رو که در حقش ظلم کرده بودن رو هم زده بود!
آخر تموم حرف هاش به اونجایی ختم شد که هنوز امید داشت تو برگردی.
ناچار شدم و بهش گفتم خانواده اش پشیمونن و در نبودش زجر می کشن. گفتم که اون ها پیر وسالخورده ن…
حاج اسماییل به شدت بیماره ،یه وقت کاری نکنه که تا ابد موجب پشیمونیش بشه !
آخر سر هم گفتم اگه منتظری ماهی برگرده…اگه این همه زجر و بدبختی رو تحمل می کنی فقط به این امید که دوباره یه روز برسه و ببینی ماهی بازم عاشقته به خدا بهادر اشتباه می کنی!
دل ماهی پیش یکی دیگه است!
نمی دونم باور نمی کرد یا سعی می کرد که باور نکنه، برای اینکه مطمئنش کنم به خاطر اینکه بتونم دوباره به زندگی و به خونوادش برش گردونم گفتم:
– اگه باور نداری با من بیا ، بیا و با چشم خودت دنیای قشنگ ماهی رو ببین ، ببین که با وجود اون همه زخمی که از روزگار خورده هنوزم سرپاست و به قدرت همون عشقه که تا امروز تونسته دووم بیاره.
انگار از خدا می خواست؛ فورا بلند شد و گفت:
– اگه اینطوره که می گی می خوام اون عشقو ببینم. می خوام مطمئن شم که ماهی شاد و خوشبخته. اونوقت قسم می خورم پرونده ی این عشقو تا ابد توی قلبم می بندم.
می دونستم همون روز با سرو قرار داری.بلند شدم و به اتفاق بهادر راه افتادیم ،وقتی که رسیدیم آقا میرزا با یه نگاه منو شناخت و بلافاصله به پارک رو به رویی اشاره کرد و گفت:
– اتفاقا ماهی خانم هم همین نیم ساعت پیش اومدن.آقا تو پارک بود اونم رفت دنبالش… اون پارک کوچیکه.
یه خورده بگردین حتما پیداشون می کنید .
بی درنگ به سمت پارک حرکت کردیم؛ خیلی زودتر از اونی که فکرشو می کردم پیداتون کردیم…
دیگر حتی توانی برایم باقی نمانده بود که بپرسم
” خوب سهیلا بالاخره چی شد؟
ما رو دیدین؟
بهادر ، سرو رو دید؟ ”
با اندوهی بیشمار بالاخره پرسیدم:
– بهادر ، ما رو دید ؟
کی ؟ چه موقع؟!
سهیلا نگاه نمناکش را به من دوخت، سرش را چند مرتبه به نشانه ی تایید تکان داد و گفت:
– همونموقع که داشتی بستنی می خوردی، تو بستنی می خوردی و اون با انگشتش بستنی روی لبتو جمع می کرد و انگشتشو می لیسید…
می مردم از شرم آن لحظه !
قطعا میمردم اگر سهیلا نمیگفت:
-تموم شد.
دیگه همه چی توی همون لحظه برای بهادر تموم شد!
به سرعت بلند شد و گفت:
– پاشو برگردیم سهیلا خانوم…
بعد آخرین نگاهش روهم به سمتتون انداخت و شنیدم که گفت:
– خوش بخت باشی ماهی…
فقط تو خوش بخت باش!
عفریت مرگ وحشیانه بر فراز باغچه همایون به پرواز در آمده بود و بال های سیاهش را بی رحمانه می گستراند .صدای دهشتناک پر زدنش را می شنیدم…
حتی سردی سایه ای که منحوسانه بر روی باغچه پرده ای از سیاهی کشیده بود را می دیدم!…
حرکت رقت انگیز رقص درختانی را که چونان عزادارانی که جامه ی سیاه عزا بر تن کرده و دائم از راست به چپ در حرکتند را می بینم…
جغدها در میان شاخه هایشان لانه کرده بودند و مرتب با نوای شومشان مرثیه خوانی می کردند…
بوی مرگ را احساس می کردم…همه چیز گواه بر رفتن می داد؛
من حتی شبی درست در بالاترین نقطه ی پرچین ، حضرت عزرائیل را دیدم!…
ردای بلند و سفیدی بر تن داشت و دست هایش را به سمتم دراز کرده بود و در تاریکی چشمانش مانند دو گوی آتشین درخشیدن می گرفت.
من از خلوت باغچه همایون ،از اسرار خاموشی که سالیانی بس در سینه ی خود داشت می ترسیدم!
من از مرگ می ترسیدم!
مامان آن روز برای چندمین بار نالیده و گفته بود:
– ماهی ، دیگه فکر نکنم فرصتی باشه…
نمی خوای برای آخرین بار باباتو ببینی؟!!
و من برای هزارمین بار در دلم فریاد کردم
– هرگز !
به خدا سوگند خورده بودم که تا زمانی که سرو او را نبخشد و تا مادامی که حق خود راحلالش نکند او را نمی خواهم و نخواهم دید .
دریغ که جز خودم هیچ کس فریاد های خاموش و مدفون شده در کنج دلم را نمی شنید.
ساعتی بود که مامان و آمنه به قصد آخرین دیدارهایشان و آخرین وداع پیش بابا رفته بودند و درست در همان ساعات بود که باز دوباره غمی مبهم بر من مستولی شد. دردی در وجودم پدید می آمد…
شاید برای از دست دادن تمام آن هایی که خیلی دوستشان داشتم .
پدر خواهد مرد…
سرو می رود…
بهادر رفته بود…
و من تنها و شوریده از بس میان چهار چوب پنجره ی آشپزخانه ایستاده و لوبیاهای داخل ظرف را برداشته و به سمت گنجشک های بیچاره پرتاب کرده بودم عاقبت خسته و در مانده به سمت اتاقم روانه شدم.
از سهیلا هم خبری نبود ؛شرمنده می شدم از او که تا آن حد مجبور بود تحملم کند.
فکری به ذهنم رسید ،با خودم گفتم یک بار هم که شده خودم برای خودم باشم!
تنهای تنها!…
بدون حضور دیگری…
بدون باور به حضور همه ی آن هایی که زمانی بودند و زمانی دیگر نه ،
مانند ماهی تنهایی که به یکباره از میان تنگ کوچکش راهی دریایی می شود قدم به دریای بیرون خواهم گذارد.این بار زندگی کردن را به تنهایی مرور می کنم. دنیا را در قاب تنهایی خودم تجربه خواهم کرد….
یک وقت به خودم آمدم که لباس پوشیده آماده ی رفتن می شدم .قدم داخل کوچه گذاشتم، در خلوت کوچه نگاهی به سروها انداختم، می خواستم که در آن دقایق حتی نسبت به سروهای داخل کوچه نیز بی تفاوت باشم.
اما آن یکی سرو…
همان سرو آخر نگاهم را قاپ می زد!
دلم را به سمت خود می کشید و مرا کاملا به یک موجود سست عنصر و لایعقل مبدل می کرد ! بی اختیار دلم به سویش پر می کشید…دلم برایش پر پر میزد و بی تابش می شدم…با اینکه می دانستم او هم اگر زبان داشت به همان سادگی که سروبد گفته بود برو ، من را از خود می راند.
کنار آخرین سرو نیم خیز شدم و چند علف هرز و خودرویی را که در کنارش روییده بودن را به سرعت از میان خاک بیرون کشیدم که صدایی شنیدم
– سلام ماهدیس!
با شنیدن صدای مردانه ای که هیچ شناختی از صاحب آن نداشتم به سمتش برگشتم، توجهم به سمت جوان خوش رو و خوش پوشی که به سرعت و به نشانه ی ادای احترام از درون اتومبیلش پیاده میشد جلب شد، قبل از اینکه توانسته باشم افکارم را متمرکز کنم خودش گفت:
– منم ،شهرام ، شهرام اسدی!
نشناختی؟
یک مرتبه او را به یاد آوردم. شهرام دوست دوران بچگی و پسر همسایه مان بود. از وقتی برای ادامه ی تحصیل به کانادا رفته بود ندیده بودمش. با خودم گفتم:
– وای خدای من نیگا کن!
این همون شهرام دماغوی خودمونه!!
فورا خودم را جمع و جور کردم و گفتم:
– بله شهرام خان ، مگه می شه شمارو نشناخت؟
دوست مهربونی رو که مرتب از درخت همسایه برام غوره می دزدید!
زیر خنده زد.ولی الحق که گذشت زمان از او، کسی که ملقب بود به دماغو ، چه ساخته بود!
تقریبا هیچ شباهتی با گذشته اش نداشت.یادم آمد در آن زمان یک پسر بچه ی زرد و شل و وارفته ی لوس بود که حتی در چله ی تابستان سرماخورده و مرتب آب بینی اش آویزان بود.
مودبانه گفت:
– جایی می رید برسونمتون.
– نه متشکرم…
راستش جای به خصوصی نمی رم کمی احساس دلتنگی داشتم گفتم قدم بزنم شاید…..
– بله درکتون می کنم. از مادر خبر بیماری پرویز خانو شنیدم، خیلی ناراحت شدم… امیدوارمهر چی زودتر حالشون خوب بشه، راستی الان حالشون چه طوره ؟
بهترن ان شاءالله؟
با نا امیدی گفتم:
– فقط دعا کنید آقا شهرام ، حال بابا اصلا تعریفی نداره!
ناراحت شد و گفت:
– به هر حال اگه از دست من کمکی بر میاد……
نگذاشتم حرفش تمام شود تشکر کردم وگفتم:
– همین که سایه همچین همسایه ی مهربونی بالای سرمونه خدا رو شکر.
– راستی گفتی داری میری قدم بزنی… راستش منم امروز خیلی دلم گرفته بود خیال داشتم یه دوری سطح شهر بزنم.از وقتی که رفتم خیلی چیزای تهرون تغییر کرده .اگه ممکنه میشه افتخار بدید با هم بریم؟
دلیل قانع کننده ای برای رد پیشنهادش نداشتم .لبخندم را که دید خوشحال شد و به سرعت در جلوی ماشین را باز کرد و مودبانه تعارف کرد . داخل شدم ، کنارش که نشستم یک مرتبه تمام خاطرات دوران بچگی جلوی چشمم رژه رفتند.
یادم می آمد که آن زمان ها شهرام تنها پسری بود که در کوچه ی ما بود ، من و فرشته و شادی سه دختر بچه ی محله بودیم.گاهی سر همین شهرام دماغو به رقابت می افتادیم!
شهرام چند سال از ما بزرگ تر بود.یک دوچرخه داشت که نوبت به نوبت سوارمان می کرد. ما را ترک دوچرخه اش می نشاند و تا سر کوچه می برد و می آورد…
کل بچگی ما خلاصه می شد در تابستان های داغ کوچه درختی و لذت دوچرخه سواری با شهرام.
چون قدش بلند بود برایم از درخت انگور همسایه که شاخه هایش روی دیوار بود غوره می چید.من همیشه عاشق دوچرخه سواری و دزدکی غوره خوردن بودم .تا اینکه یک روز همان طور که مرا ترک دوچرخه اش نشانده بود و عوض یک دور چند دور تا سر کوچه برده و آورده بود ،وقتی جلوی چشم های حسود و برزخی فرشته و شادی بادی از غرور در غبغب انداخته بودم یواشکی بغل گوشم گفته بود:
– ماهی ، بزرگ بشی ، زن من می شی؟
آنقدر وحشت زده شدم که در حالی که گونه ام از شدت سرخی و داغی انگار آتش گرفته بود خودم را از روی دوچرخه پایین انداختم و این کارم باعث شد تعادل دوچرخه بهم بخورد و در آنی هر سه تایمان ، هم من و هم شهرام و هم دوچرخه نقش زمین شویم!
زانویم به شدت روی آسفالت های داغ کشیده و خراشیده شده بود و از جای آن خراشیدگی خون می آمد .فرشته و شادی به سرعت آمنه را خبر کردند. آمنه بر سر و سینه زنان آمد بغلم کرده و به خانه برد. وقتی زخمم را تمیز و پانسمان می کرد پرسید چطور این اتفاق افتاد؛
من هم در عین سادگی کودکانه ام آنچه را که در حین دوچرخه سواری اتفاق افتاده بود را برایش تعریف کردم و از آن به بعد شد که آمنه دیگر هرگز اجازه نداد سوار دوچرخه ی شهرام شوم.
سپس یادم آمد همین اواخر بعد از به هم خوردن جریان من و بهادر یک روز آمنه آمد و با آب وتاب تعریف کرد وگفت:
– غلط نکنم این خانوم اسدی واسه ی ماهی ما یه خیالایی داره…
دیروز توی فروشگاه دیدمش می گفت پسرش شهرام یه مدتیه بر گشته ایران. ظاهرا برا پسره دنبال زن می گردن ، می گفت شهرام یه روز ماهی رو زیر درخت سرو دیده، انگار پسره با دیدن ماهی آب لب و لوچش آویزون شده به مادرش گفته! اونم یه جورایی سر بسته ازم می پرسید ماهی خانوم خیال ازدواج نداره؟
یادم آمد آن روزها اصلا حالم خوب نبود.
بعد از جدایی از بهادر و مشکلاتی که با بابا داشتم حتی دیگر از اسم ازدواج وحشت می کردم.
آنقدر عصبی بودم که سر آمنه فریاد کشیده و گفته بودم:
– تو رو خدا بسه دیگه!
هنوز خسته نشدین از این که مرتب برام رخت عروسی می برین و می دوزین؟
هنوز اونقدر بدبخت نشدم که بخوام زن اون شهرام دماغو بشم!
نگاهی به شهرام انداختم…
از حرف ندیده و نسنجیده ای که نسبت به او زده بودم شرمنده شدم!
سال های دور از وطن از او جوان متین و برازندهای ساخته بود که در کمال ادب رفتار می کرد.
مودبانه پرسید:
-شما جای خاصی رو مد نظر ندارید که دوست داشته باشید اونجا بریم؟
جواب دادم.
_ نه ترجیح می دم امروز میهمان شما باشم.
خندید و در حالی که موزیک ملایمی را برای پذیرایی از میهمانش در آن خلوت به جریان می انداخت گفت:
– شنیدم یه فیلم بی نظیر به تازگی اکران شده. اگه مایل باشی…یعنی اگه حوصله ی دیدن فیلم رو داشته باشی بریم سینما.
پیشنهادش را پذیرفتم و او همچنان که می راند همینطور مرتب حرف می زد…
از اوضاع نا به سامان این روزهای تهران می گفت…مرتب گلایه و شکایت داشت… انگار جز ویرانی و تباهی از شهر خود چیزی نمی دید!
بی اختیار یاد حرف های سرو افتادم،چقدر نوع نگرش سرو با شهرام متفاوت بود! چگونه بود که سرو تمامی آن نا زیبایی ها را که شهرام از آن ها شکوه می کرد را به زیباترین شکل ممکن زیبا می دانست! شاید به قول سهراب چشم هایش را شسته و طور دیگر می دید!
وارد ولیعصر که شدیم قلبم به شدت تپیدن گرفت…
آن همه هیجان و شوریدگی که آلوده به درد بود بی تابم می کرد!
با خودم گفتم :
“خدایا خیال می کردم تا عمر دارم پا در ولیعصر نگذارم!”
من که تمام عطای این خیابان را به لقایش بخشیده بودم ،چگونه بود که دست تقدیر یک بار دیگر مرا تا آنجا کشانده بود ؟!
مدتی بعد در پارکینگ مشرف به سینما توقف کرد و سپس از ماشین پیاده شده و با احترام در را گشود و دستم را گرفت و به سمت سالن سینما به راه افتادیم .
خنکای مطبوع داخل کافه تریایی که پذیرایمان شده بود در فرصتی که تا شروع فیلم داشتیم از هرم تنم می کاست.شهرام صندلی را کمی به سمت عقب کشید و از من دعوت به نشستن کرد و بعد از رزرو بلیط و سفارشی که داده بود، رو به رویم نشست ،بیشتر از نیمی از اندامش را روی میز و به سمت من متمایل کرده بود طوری که از آن همه نزدیکی و صمیمیتش کمی معذب شدم…از خاصیت زندگی در غرب بود که بی مهابا دستم را گرفت و گفت:
_خوشحالم ماهدیس!
خیلی خوشحالم از اینکه بعد از سال ها باز هم دیدمت ، در ضمن باید بگم تو خیلی خوشگل شدی!…خیلی بیشتر از قبل ها…
لحنش یک مرتبه صمیمى شده بود و فعل هایش مفرد!
لپ هایم سرخ و از شدت شرم رگه ای از عرق از پشتم رو به پایین سرازیر شد.به بهانه ی محکم کردن گره ی روسری دستم را از میان دستانش بیرون کشیدم و ناگهان احساس کردم عطری آشنا در فضا پخش شده…عطری که شبیه عطر تن سرو بود…
نه خدایا این گویا خود سرو بود!!
عطری که در مشامم می پیچید شاید به یادم می آورد و می گفت دختر تو اینجا در کنار مردی بیگانه چه کار داری؟؟
بعد از آن ،بوی ملایم دود سیگار در هوا برخاست و با بوی عطر سرو درآمیخت…
حاصل این آمیختگی اکسیری شد که هزار بار دیوانه ترم می کرد !
ناخواسته به سمتی که دود سیگار از آن قسمت بلند بود چرخیدم ، فنجان از دستم افتاد و بشقاب زیر فنجان با صدای دهشتناکی دو نیمه شد و همراه آن دو نیمه گویا قلبم نیز دو تکه میشد!
در پس حلقه هایی از دود که به هوا برخاست تصویری در براربرم شکل گرفته بود…
تصویری از سرو…
خداوندا!سرو آنجا بود!!!!
عفریت مرگ که آن روز از صبح بالای سر خانه چرخیده بود گویا تا اینجا دنبالم آمده بود و یکباره روی شانه ام جا خوش کرد ،چنگال های تیز و اهریمنی اش را چنان در بدنم فرو کرد که جانم با ناله ای آمیخته از درد و ترس از راه دهانم بیرون می زد.شهرام متوجه دردم شد، به سرعت خودش را نزدیکم کرد و در حالی که دستش را روی شانه ام میگذاشت با تعجب پرسید:
– شما خوبید ماهی خانم؟؟
حالتون خوبه؟!
یهویی چه اتفاقی افتاد؟
با اشاره ی دستم فهماندم بهترم و سعی کردم پیکرم را از زیر سنگینی دست های او و سنگین تر از آن، نگاه سرو رها کنم !
رنگم به شدت پریده بود حتی ادای الفاظ برایم سخت و ناممکن شده بود؛ فقط در دل نالیدم.
– خدایا!سرو اینجا چیکار می کنه!
چرا دقیقا اینجا وحالا باید اینجا باشه؟!
چرا تا آخر عمرم محکوم به خراب شدن دقایق زندگیم بودم؟!!
سرم را پایین انداختم ؛بعد چشم هایم را بسته و چند نفس عمیق کشیدم ،بر چشمانم که بی اختیار به سمت او می تاخت نهیب زدم. شهرام به سرعت یک لیوان آب داخل لیوان ریخت و لیوان را به طرفم گرفت و گفت:
– اگه حالت مساعد نیست می خوای بریم.
جرعه ای از آب را نوشیدم و گفتم :
– نه من خوبم.
فقط نمی دونم چرا یه مرتبه ، همین طوری…..
هنوز جمله ام تمام نشده بود که چشمان بی پروا و خیره ام باری دیگر به سویش پر کشید.ته سیگارش را با فشاری مضاعف درون زیر سیگار مچاله کرد ؛ فنجان قهوه ای را که در مقابلش بود برداشت و تا کنار لبش نزدیک کرد ، جرعه ای کوچک نوشید و دوباره فنجان را سر جایش قرار داد و بلافاصله سیگار دیگری از درون پاکت بیرون کشید…
داشتم دیوانه می شدم!
با خودم گفتم:
-سیگار ، سیگار ، سرو و سیگار!
اونم با اون قلب بیمار ؟
سرو با خودش ، با قلب ویران من بیچاره چه می کنه ؟!
دلم می خواست بلند می شدم و کنارش می رفتم، پاکت سیگارش را بر می داشتم و محکم در صورتش می کوبیدم !
به تندی نگاهش کردم چهره اش در میان هاله ای از دود محصور شده بود…
زیبا بود!
مثل همیشه…و زیباتر میشد وقتی محکم به سیگارش پک میزد و تمام آن دود را یک جا وارد سینه اش می کرد…
در آن حال چشمانش کمی بسته و دود از میان دهان و حفره ی بینی اش خارج می شد.
جذاب بود!..
به خدا جذاب وخیره کننده ترین موجود دنیای من بود!!
کمی گوشه ی چشمش را بیشتر گشود و نیم نگاهی به سمتم انداخت، احساس کردم سرد است و بی تفاوت!
شاید هم وانمود به بی تفاوتی می کرد!
به سرعت نگاهم را از رویش برداشتم وکمی بیشتر به سمت شهرام متمایل شدم و لبخندی کاملا تصنعی را تقدیم پسر همسایه کردم،همان اندک مقدار از آن لبخند گس خوشحالش کرد و بر اثر خوشحالی بی حدش یک بار دیگر دستم را گرفت و حال پرسید:
– راستی ماهدیس، از بچه محل های قدیمی چه خبر ؟
فرشته و شادی…تو اصلا از اونا خبر داری ؟
هنوز هم میبینیشون؟
قبل از اینکه دوباره بهانه ای پیدا کنم و دستم را از میان دستش بیرون بکشم نگاهی به سرو انداختم،سیگارش تمام شده بود ؛این بار کمی بر افروخته تر بود…ولی هنوز هم با همان آرامش خاص خودش دست بر سینه گذاشته و در حالی که پاهایش را روی هم انداخته و تاب می داد وانمود به بی تفاوتی می کرد!
به محض اینکه متوجه ی نگاهم شد یک بار دیگر دستش سمت پاکت سیگار رفت…
حالا دیگر مطمئن بودم او قبل از اینکه خودش را نابود کند می خواست مرا عذاب دهد.
فندک را نزدیک سیگار روی لبش می برد که احساس کردم حس آرامشم کاملا از بین رفت …
با خشم از جایم بلند شدم و با عصبانیت کیفم را از روی میز برداشتم در مقابل چشمان متعجب شهرام با صدایی بلند گفتم:
– واه واه واه ، خفه شدم.
ظاهرا بعضی ها اینجا رو با شیره کش خونه اشتباه گرفتن!
شهرام به سرعت منظور حرفم را گرفت و به طرف سرو برگشت و خطاب به او گفت:
– آقای محترم اینجا یه مکان عمومیه ؛ لطفا شئونات رو رعایت کنید!
همینطور ساکت نشسته بود و فقط نگاه می کرد، شهرام یک بار دیگر به سمتم آمد و بی پروا دستش را دورکمرم حلقه کرد…
بند دلم پاره شد!
آن مقدار نزدیکی ،آن همه کشش و تنگی آغوش کافی بود برای شنیدن صدای صندلی که با صدایی دلخراش نقش زمین شد !
تا به خودمان بیاییم مردی که تا دقایقی پیش همچنان آرام و بی دغدغه می نمود به گرگی درنده مبدل شد ، گرگی که با خشم و نفرت آنچنان دست بر گلوی پسر بیچاره گذاشته بود که اگر چند نفر وساطت نمی کردند و شهرام را از میان چنگال لرزانش بیرون نمی کشیدند بیچاره در دم جان می داد!
با گام هایی آکنده از خشم به سمتم آمد و دستش را که دیگر خالی از شهرام بود را به سمت بازویم آورد ، محکم بازویم را گرفت ، دردم آمد و نالیدم.
– آآآآآخخخخخ!!
شهرام که هنوز در میان چنر نفر اسیر بود و به او اجازه ی حرکت نمی دادند از همان جا فریاد می کشید و بد و بیراه نثارش می کرد و او بدون توجه به همه ، به من و به آن آبروریزی که راه انداخته بود مرا به سمت در خروجی کشید.
در میان پله ها بودیم که به زحمت بازویم را از میان دستانش بیرون کشیدم و چند مشت شل و وارفته که نهایت خشمم بود را نثارش کردم و در حالی که در آن دقایق اشک های بی شخصیت از چشمانم بیرون می ریخت گفتم:
– ولم کن ، ولم کن بذار برم.
با عصبانیت گفت:
– ولت کنم که هر غلطی دلت خواست بکنی ؟
بعد از اون راننده ی دیوث چند روز پیش ، امروز هم این بچه قرتی ؟
فردا دیگه کی ماهی ؟!
فردا قراره با کی باشی؟!
با عصبانیت گفتم:
– به توچه ؟!
به توچه مربوط که من چیکار می کنم؟
بهت گفته بودم زندگی خودمه ، هر طور دوست داشته باشم زندگی می کنم!
اصلا تو چه کاره ی منی؟
بابامی، داداشمی ، شوهرمی یا رفیقم؟!
خودت گفتی برو ، چه زود یادت رفت!
گفتی برو، چی شد؟چه زود فراموش کردی!
قلدر شدی؟ بزن بهادرشدی؟
قلچماق یقه می گیری؟صندلی خرد می کنی؟
مرد نیستی سرو ،به خدا مرد نیستی!
این رگ گردن قلمبه کردنتم بذار در کوزه آبشو بخور.
با دست پس میزنی با پا پیش می کشی…دیگه خسته شدم سرو!
از دستت خسته شدم ، بسکه مثل عروسک خیمه شب بازی شدم آلت دستات!
هی از عشقت نا امید شدم و رفتم بازم یه کاری کردی امیدوار شدم و برگشتم.
دیگه خسته شدم! به خدا خسته ام سرو! صد بار تو گفتی برو؛ بذار یه دفعه هم من بگم برو…
برو سرو برو!
همان جا روی پله نشستم و سرم را بین زانوانم فرو کردم و چشمانم را که به شدت می بارید را از او مخفی کردم.ساکت بود و من از این سکوت کشنده می ترسیدم
می ترسیدم سرم را بلند کنم ببینم راستی راستی رفته است…
فقط خدا می شنید که در دلم می گفتم:
– نه نرو سرو نرو…
دیگه تنهام نذار.
گرمای دست هایش را که از دو طرف شانه هایم را گرفته بود را روی بدنم احساس کردم.
کمی سرم را بالا گرفتم ،ستون بلند پاهایش هنوز با صلابت در کنارم بود. شانه هایم را گرفته و به نرمی مرا به سمت بالا کشید، درست در مقابل سینه اش بودم که سرم را گرفت ، روی سینه چسباند و گفت:
– تورو خدا بسه ماهی دیگه کافیه.
گریه نکن، خواهش می کنم!
سرم بر روی بستر سینه اش بود وکم کم مدهوش می شدم از عطری که بر تن و جانم می نشست.
ضربان قلبش را می شمردم ،یک ..دو…سه …
قلبش می گفت که دوستم دارد و من باور می کردم.
آه خدایا!چه قدر دلم تنگ شده بود برای عطر تنش ، سردی آغوشش، ضربان ناهماهنگ قلبش…
من حتی دلم برای رد بخیه ی روی سینه اش نیز تنگ بود !
شهرام بالای پله ها ایستاده بود و ناباورانه نگاهمان می کرد، خجالت کشیدم…
وقتی شرم حضور داشت و دوباره به داخل برگشت بیشتر خجالت کشیدم و دیگر هرگز او را ندیدم!
کنار گوشم آهسته گفت:
– حرف بزنیم ماهی ؟
من که تشنه ی آن لحظات بودم!او که می دانست مگر می شود او بخواهد و من مخالف باشم!
دستم را گرفت و به سمت پایین راه افتادیم؛ دلم می خواست از مردی بپرسد که با من بود تا سبک شوم از فکری که می دانستم در سرش است و چون خوره روحش را می آزرد ، اما نپرسید !
قدم که روی سنگ فرش پیاده روی ولیعصر گذاشتیم همانطور که دوش به دوش یکدیگر آرام و بی صدا در حرکت بودیم بالاخره آن سکوت را شکسته و گفتم:
– راجع به من فکرهای بد نکن ، اون پسر همسایه بود…دوست و هم بازی دوره ی بچگیم ، شهرام دماغو، چندین سال بود ازش خبر نداشتم ،خارج از کشور بود ،تازه اومده؛ فقط ازم می خواست تهرونو نشونش بدم ، فقط همین!
در ضمن هیچ رابطه ای هم بین ما نیست.
نگاه غلیظی به سمتم انداخت و گفت:
– من که هیچ شباهتی بین اون ژیگول خوشگل با اون دماغویی که میگی ندیدم!
خندیدم وگفتم:
– به خدا باور کن، دروغ نمی گم!
تا همین چند سال پیش اون یه پسره دماغوی زشت بود،نمی دونم چه طوری توی این چند سال انقدر تغییر کرد و یه مرتبه از این رو به اون رو شد!
با اخم نگاهی کرد و گفت:
– باشه دیگه بسه.
– حسودیت شد سرو؟
– یعنی بهم نمیاد حسود باشم؟
بازویش را محکم گرفتم و خودم را بی اختیار نزدیکش کردم، خنده از لبم پر کشید و جایش را به حالتی شبیه حزن سپرد؛ با نگرانی از پایین نگاهش کردم وگفتم:
– سرو ، تو سیگار می کشی؟!
همانطور که در حال حرکت بود بدون اینکه نگاهم کند گفت:
-فقط گاهی اوقات ، همون مواقعی که تاثرات دیوونه م می کنه.
با التماس گفتم:
– نکش سرو ، تو رو خدا ترکش کن.
قول نداد فقط سری جنباند.رفتم و رو به رویش ایستادم و مانع از رفتنش شدم. به سرعت دستش را گرفتم روی قلبم گذاشتم و ملتمسانه گفتم:
– تو رو خدا سرو ، بهم قول بده دیگه اون لعنتی رو نمی کشی.
زود باش قول بده!
قسم بخور !
جون ماهی رو قسم بخور.
چه ماهی توی زندگی تو باشه چه نباشه تو هیچ وقت سراغ سیگار نری لب به اون نزنی.
چشمانش برق زد.
از این که احساس می کرد یکی در دنیا هست که بی نهایت دوستش دارد، که بی نهایت برایش مهم است، احساس لذت به او دست می داد.
من اوج لذت و هیجان را در لرزش خفیف دستانش حس می کردم!
گوشه ای از روسری ام را در دست گرفت و نزدیک لبش برد، بوسید و گفت:
– قول میدم ماهی.
به جون تو دیگه ترکش می کنم.
دنیا را با این کلامش به من بخشید .گفتم:
– تو برو دیرت می شه ،من خودم بر می گردم.
گفت:
– بذار تا دم خونه برسونمت
درون اتومبیلی که کاش مسافر راه بی انتهایش بودیم نشستیم .یک دستش را تکیه گاهی برایم کرد که انگار می دانست به زودی پشتوانه ام ، تکیه گاهم خواهد رفت …
از بی پناهی می ترسیدم، از اینکه بدون پشتوانه در زیر بار حوادث خم گردم می هراسیدم!
از این که بدون او باشم، این که برود و دیگر نیاید وحشتی مفرط بر وجودم رعشه می انداخت.
سرم به سمت شانه اش خم شد و دقایقی بعد وقتی سر بر شانه اش گذاشته و چشمانم را می بستم هرگز نمی خواستم بشنوم جمله ای را که ساعتی بعد راننده قطعا خواهد گفت…
” بفرمایید جناب رسیدیم.
اینجا آخر خطه…”
به پایان خط مسیر کوتاهمان رسیدیم که در همان وسعت کوتاهش سر بر شانه ی ستبرش نهاده و به خواب شیرین و کوتاهى فرو رفته بودم…
من حتی در آن دقایق هم خواب دیدم…
خواب با او بودن !
همیشه با او بودن!
اینکه تا ابد در همان حالت که در کنارش بودم، سر بر شانه اش گذاشته و عطری که از میان موهایش بر می خاست در درونم جاری شود…
تماس دستانش را می خواستم…
برخورد گیسوانش را که به واسطه ی هوایی که از بیرون به داخل ماشین وارد میشد به رقص در آمده و در برخورد با گونه های ملتهب و داغدارم آتشی را که از درونم زبانه می کشید را سرد و آرام میکرد.
زمانی که رقص گیسوانش فرو نشست زمانی بود که اتومبیل ایستاده بود،دیگر حرکتی در جریان نبود و سکون بود و ایستایی.
من در بهت آن همه سکون از وحشت رسیدن، از درد جان سوز فراغ، از ترس این که او دیگر می رفت ،از خواب پریدم.
راننده از درون آینه نگاهی انداخت و گفت:
– داداش داخل کوچه برم؟
به جای او جواب دادم و به سرعت گفتم:
– نه متشکرم همین جا پیاده می شم
بار دیگر اصرار کرد و گفت:
– می خوای همراهت بیام ؟
خندیدم و گفتم:
– نه جانم ، دیگه نمی ترسم از پسرک چشم سیاهی که گاه و بی گاه جلوی راهم سبز می شد و با پر رویی نیگا می کرد توچشمامو اصرار می کرد و می گفت تو رو خدا با هم حرف بزنیم.
خندید و زیر لب گفت:
– دیونه ای، دیونه!
– نیگا کن سرو ک!
نمی دونم چرا امروز کوچه انقدر آروم و روشنه!…
مدتی بود احساس می کردم پرده ی سیاهی شبیه به یه سایه ی بزرگ روی آسمون خونه و حتی این کوچه کشیده شده…نمی دونم…نمی دونم چرا حالا یه مرتبه اون سایه پر کشیده و رفته!
نمی دونم چرا با این وجود من حتی از این همه آرامش هم می ترسم.
نکنه طوفانی تو راه باشه!
نکنه این آرامش قبل از طوفانه!
دوباره اصرار کرد گفت:
– می ترسی بذار تا باهات بیام.
از ماشین پیاده شدم به آرامی در را بستم و در آن حال گفتم:
– نه سرو.
از این به بعد باید عادت کنم به اینکه دیگه هیچ وقت نترسم…
هم از وحشت ،هم از آرامشی که ممکنه خیلی وحشتناک تر از خود وحشت باشه .
دیگر حرفی نزد. به سمت خانه به راه افتادم…از پشت سر صدای کنده شدن لاستیک های اتومبیل از روی زمین که به حرکت افتاده بود را شنیدم در جایم ایستادم، یک نفسی عمیق کشیدم و با خودم فکر کردم آیا باز باری دیگر دست توانای تقدیر ما را به هم وصل خواهد کرد ؟
آیا باز او را خواهم دید ؟
از همان نقطه نگاهم به سمت خانه پر کشید…گویا دیگر از عفریتی که چند زمانی ، دور تا دور خانه را احاطه کرده و مرتب در آن حوالی چرخ میزد خبری نبود!
به سمت خانه در حرکت بودم که مستانه را دیدم ، مستانه دخترک بامزه ی خاله مهناز بود .
خاله مهناز از دوستان قدیمی و بهترین دوست مامان بود ، تا چشمش به من افتاد با آن پاهای تپل و گوشت آلودش به سمتم دوید، با دیدنش غرق در شادی شدم،همان جا وسط کوچه نشستم و دست هایم را برایش گشودم.مستقیم آمد و خودش را در آغوشم انداخت ، چند بوسه ی آبدار از لپ های تپلش گرفتم و در آن حال گفتم:
– تو دیگه از کجا پیدات شد خوشمزه؟
خودش را لوس کرد و بیشتر دلم برایش ضعف رفت.
بلند شدم دست هایش را گرفتم و در حالی که به سمت عمارت در حرکت بودیم پرسیدم:
– مستانه مامانت کجاست؟
دستش را به سمت عمارت دراز کرد وگفت:
– اونجا پیش خاله بهی.
– قربونت برم ، چه کار خوبی کردید اومدین پیش ما.
با آن دوچشم سیاه و ریزش با تعجب نگاهم کرد وگفت:
-خوشحال شدی خاله؟
– آره که خوشحال شدم عزیزم!
خاله ماهی دلش یه ذره شده بود برات عروسکم.
با لحن شیرین وبچه گانه اش گفت:
– ولی خاله بهی اصن خوشحال نشد وقتی منو دید !
هه دونه ام بوسم نکرد!
فقط رفت تو اتاقش و از اون موقع داره همش گریه می کنه.
دستم شل شد، طوری که دستش از دستم جدا شده و به سمت پایین سقوط کرد؛ کمی دلشوره گرفتم، در جایی که بودم خشکم زد، هنوز ماجرای گریه کردن مامان برایم روشن نشده بود که یک بار دیگر گفت:
– راستی خاله ماهی ، تو چرا داری گریه نمی کنی ؟
مگه بابات نمرده؟
پاهایم شل شد و دیگر توان تحمل وزنم را نداشت.
با همان پاهای لرزان روی زمین نشستم ،هرگز نمی خواستم آنچه را که از او شنیده بودم را باور کنم.
با خودم گفتم :
” نه نه!
مگه میشه؟
بچه است یه چیزی گفته…این نمی تونه حقیقت داشته باشه!”
در سکوت کوچه صدای زجه دردناک زنی پیچید…
صدایی که شبیه صدای مادرم بود…
می گریست و فریاد می کشید…
نگاه کردم…تا دور دست ترین نقطه نگاه کردم…
خودش بود!
داشت می رفت !
بال های سیاهش را جمع کرده و در حالی که لبخند شومی بر لب داشت فاتحانه از آنجا دور میشد..
اشتباه نمی کردم!
یک بار دیگر هم قبلا دیده بودمش…
عفریت مرگ بود که می رفت و تنها صدای مامان بود که می گفت:
– پرویز ….پرویز…….برگرد!
بی حسی آنقدر در درونم رسوخ کرد که کم کم نقش بر زمین شدم و درهمان حال که ناخن بر سنگفرش سخت کوچه می کشیدم با چشمانی که هر لحظه رو به خاموشی می رفت مستانه را دیدم که وحشت کرده در حالی که به شدت ترسیده و جیغ های ممتد می کشید به سمت خانه دوید.
سرم بر بستر سرد و نمناک سطح زمین فرود آمد و چشمانم بسته شد….
در میان هیاهو و فریاد هایی جانسوز وقتی آمنه دیوانه وار مشت مشت آب روی صورتم می پاشید و مرتب بر گونه هایم ضربه می زد چشم گشودم.نه می توانستم حرف بزنم و نه حتی واکنشی شبیه به گریه یا هر چیز دیگری داشته باشم.
مامان با دیدن چشمانم که گشوده شده بود یک بار دیگر فریاد کرد،
در حالی که ناخن هایش را در صورتش فرو می کرد و خود را می درید زجه زنان گفت:
– خدایا بچه ام یتیم شد…
الهی مادرت بمیره ماهی!!
از جا بلند شدم با آن که حفظ تعادل برایم دشوار بود دست بر دیوار گرفتم و آن چنان که گویا در دنیای دیگری غوطه می زدم به سمت پله ها راه افتادم.
نزدیک بود نقش زمین شوم که یکی دست هایم را گرفت ؛ به تندی دستانش را پس زدم ؛یکی می خواست لیوان آبی را که نزدیک دهانم می آورد را به زور به خوردم دهد ،با پشت دست لیوان را پرتاب کردم.
شنیدم دیگری می گفت:
– هنوز تو شوکه.
آمنه با سوز دل می خواند.
من حتی از اسم مرگ هم می ترسیدم!
من از همه ترسیده بودم!
حتی از صدایی که شبیه صدای بهادر بود…
صدایی که از پشت سرم شنیده بودم که می گفت:
– ماهی ، خوبی؟
کمکت کنم؟
ترسیدم ، ترسیدم!
حتی از صدایی که شبیه صدای بهادر بود نیز می ترسیدم!
از همه ی آدم هایی که مرتب بر سر و رویشان می کوبند و مویه می کنند…
از صدای الرحمانی که در میان همه ی آن صداها ، طنین انداز می شود…
از شال سیاهی که روی سرم می انداختند !
با نفرت شال سیاه را از روی سرم برداشته و به سمتی پرت کردم.زیر لب چند بار تکرار کردم.
– دروغه ، دروغه ، اینا همش دروغه!
دوباره از حال رفتم…
مامان ترسید و جیغ کشید، کسی آرامش می کرد.
دستانی نرم و آشنا دور تا دورم حلقه شد…
دستانی که برایم آشنا بودند.
گرمی و مهربانی بی حدش تا ابد در ذهنم باقی بود!دستانی که نرم و سبک از روی زمین بلندم کرد…
از پله ها به سمت بالا حرکت می کرد انگار که راه آن خانه و راه اتاقم را خوب می شناخت!
صدایی که چه قدر شبیه صدایی بود که آخرین بار وقتی شنیده بودم که به من گفته بود:
– منتظرت می مونم ماهی.
هر وقت باور کردی که توی دنیا یه نفر هست که فقط به امید بخشش تو نفس می کشه یاد من بیفت.
برگردو یه بار دیگه بهم اعتماد کن ماهی.
بر روی بسترم یک بار دیگر به هوش آمدم ، اولین وتنها کسی که آنجا بود و مثل همیشه بی قرارم بود و انتظارم را می کشید سهیلا بود…
سهیلای عزیزم!
همین که دید چشم هایم باز شده پرواز کرد و کنارم نشست ،تنگ در آغوشم کشید ، صدای قورت دادن بغضش را می شنیدم ،سعی می کرد گریه نکند.
طفلی بیهوده تلاش می کرد!همینکه در آغوشش فرو رفتم بغضش ترکید و زیر گریه زد.دلم می خواست می شد مثل او و در آغوش او من نیز بگریم،ولی انگار دستی محکم دور گلویم چنگانداخته و به سختی راه گلویم را بسته بود و در چشمانم دو نیزه ی آتشین فرو کرده بود که راه اشکم را بسته و فقط به شدت چشمانم می سوخت.
فقط نالیدم و گفتم:
– سهیلا خواب می دیدم ، خواب دیدم بهادر اینجا بود…تو اونو ندیدی ؟
با تعجب پرسید:
– کیو می گی ماهی جان منظورت کیه؟!
– بهادر، بهادر، بهم گفت یه بار دیگه بهم اعتماد کن!
پیشانی ام را بوسید وگفت:
– خواب دیدی ماهی ، اینا فقط یه خواب بوده.
-سرو بد چی ؟
اون نیومد ؟
می دونه عروسی بابامه؟
سهیلا اون پایین چه خبره ؟
می گن عروسی بابامه!تو دیدیش ؟
دامادو دیدی ؟
بابام خوشگل شده سهیلا…
محکم بغلم کرده بود و گریه می کرد.
با ناراحتی از خودم دورش کردم و گفتم:
– سهیلا چرا گریه می کنی دختر!
مگه نمی بینی عروسیه؟!
شگون نداره گریه کنی!
بعد دستانش را گرفتم و از جا بلندش کردم.
دور اتاق همراه خودم چرخاندمش، او گریه می کرد و من می خندیدم و در آن حال می گفتم:
– بیا بیا کمکم کن ، می خوام اون لباس قرمزه که دامنش تور داره رو بپوشم…
بعدشم تو یه دستی به صورتم بکش.
ببین ، ببین انگار امروز یه کم رنگم پریده!
سیلی محکمی روی گونه ام نواخت ، طوری که یک مرتبه برق از چشمانم پرید!
سرم به دوران افتاد و روی تخت سقوط کردم.
حس می کردم کم کم از خواب بیدار می شوم!حس می کردم خیلی دیر رسیده بودم…عروسی دیگر تمام شده بود!
باور می کردم که بابا هم رفته بود…
که تنها بودم و غریب!
که دلم بی تاب آغوشی می شد که سر بر شانه اش گذارم و عقده از دل بگشایم…
چقدر جای شانه هایی که ساعتی پیش تکیه گاهی برای بی کسی ام بود خالی بود !
نیزه هایی که بر چشمانم بود هنوز هم راه اشکم را سد می کرد ، دلم یک دل سیر گریستن می خواست!
با دردمندی از جایم بلند شدم و تا لب پنجره رفتم.سروها هم رخت عزا بر تن داشتند.سهیلا تا لب پنجره کنارم آمد
؛ به او گفتم:
– می بینی سهیلا؟
تو هم می بینیش؟
سرو رو میگم…
همونجا وایساده زیر آخرین سرو…میبینی سهیلا؟
میبینی چقدر قشنگ داره نگام می کنه ؟
دست هایم را گرفت روی لبش گذاشت و در حالی که دستم را می بوسید گفت:
-آره ماهی می بینم.
درست میگی خودشه سرو.
اما دقت کن…حالا دیگه نیست!
سرو رفت ماهی!
دوباره نگاه کردم .
دلم گرفت و با ناراحتی گفتم :
– آره راست می گی.
انگار خسته شد و رفت!
دستم را گرفت و در حالی که سعی می کرد روی تخت نشانده و آرامم کند گفت:
– بیا عزیزم ، بیا یه خورده استراحت کن.
مثل یک بچه ی مطیع و فرمان بردار سر جایم نشستم و سرم را روی پاهایش گذاشتم ؛ در حالی که با موهایم بازی می کرد آرام گفتم:
– چه قدر خوبه سهیلا که مثل همیشه با منی.