رمان آخرین سرو پارت 33

2.5
(2)


یاحق

دستم را که بلند کردم؛ اتومبیلی بلافاصله توقف کرد…
چرا نشانی خانه را دادم؟
چرا به این زودی فراموش کرده بودم درد بی خانمانی ام را ؟!
بر حسب عادت بود یا دلبستگی که هنوز مرا به آن سو و به آن نقطه از شهرم می کشاند، نمی دانم!
نقطه ای که روزگاری نه چندان دور ماوایم بود، خانه ای بود که سرایم می شد، پناهگاهم بود، عطر غذای گرمی که مادر می پخت و همیشه در هوای آن جاری بود، سینی لواشک آلویی که آمنه ردیف روی لبه ی تراس می چید و قبل از اینکه خشک شود همه ی آن ها را چنان ناخنک‌ می زدم که تا وقتی که عمل بیاید چیزی از آن ها باقی نمی ماند!آش رشته خوردن های عصر پاییز ،مربای بهار نارنج خانگی، صدای بوق ماشین بابا که هر وقت در عمارت می پیچید یک دنیا شادی را روانه ی قلبم می کرد… بابا از ماشینش پیاده می شد و کیسه ی چاقاله بادام را که برای من خریده بود و در دست داشت را از همان پایین پله ها نشانم می داد، آنقدر ذوق زده می شدم که دلم می خواست از همان بالا خودم را در آغوشش رها سازم، بابا می خندید و چشمان پف آلوی ریزش در میان لپهایی که هنگام‌ بالا آمدن از پله ها تکان می خورد گم‌ می شدند…
آه خدایا!
من حتی یادآوری آن ها را هم هنوز دوست داشتم!
با خودم گفتم این خانه روزگاری همه‌ چیز داشت جز یک عشق…
تو هم که آمده بودی سرو پس چه شد ؟
چرا امروز دیگر هیچ‌کدامتان نیستید؟
چرا امروز من تا این اندازه تنها و آزرده ام ؟
گریه ام می گرفت و من صبورانه بر دل تنگم نهیب می زدم ،بر چشمانم که می سوخت خرده می گرفتم، بر آنها می تاختم که بایستید!
برای درد کشیدن، برای گریستن فرصت زیاد است!
ته مانده ی پولم را به راننده دادم و سر کوچه درختی پیاده شدم .آن روز تمام آن کوچه برایم عزیز شده بود؛ روزی که بی شک روز وداع من بود با خودم…
گفتم:

  • چه خوب شد که ناخواسته به اینجا اومدم…

رفتم و درست در مقابل در بزرگ ایستادم و آخرین نگاهم را از ورای میله های در روانه ی باغچه کردم. باغچه عجب غریب بود! آن روز ،عجب حال و هوای غمباری دور تا دور و همه جای آن خانه را در خود احاطه و محصور کرده بود!
بادی نرم می وزید و آب سبز رنگ استخر کمی تکان می خورد. چادر نماز آمنه یک طرف هنوز روی طناب به دست باد می رقصید.دلم می خواست فریاد بزنم:

  • آمنه ننه ،بیا درو باز کن ببین…منم ماهی!
    برگشتم!
    تو رو خدا درو باز کن ننه خیلی تنهام!
    درد دارم!
    من می ترسم!
    دلم تنگ شده !
    باد زوزه ای کشید.زوزه ی باد خسته در گوشم‌ پیچیدو برگ‌های پهن چناری که روی زمین پخش بودند ،همگی شروع به چرخیدن کردند.سینی مسی که به دیوار تکیه داشت بر گشت و با صدایی دلخراش نقش زمین شد. من‌از آن صدا ترسیدم… بیشتر شبیه جیغی بود که انگار می گفت:
  • برو ماهی برو!
    دیگر هرگز کسی در این خانه نیست…

همانجا روی زمین کنار در نشستم. دست هایم اما همچنان از سر نیاز بر در بود. سرم را بر سطح سرد در آهنی گذاشتم. قطره ی اشکی بی محابا از گوشه ی چشمم سرید و روی گونه ام غلطید؛ آن گاه روی دامنم چکید و در دم جان داد و من اما هنوز از آن خانه و از خاطرات آن سیر نبودم…
من با این کنار در نشستن ها، این‌گونه چمباتمه زدن ها اُخت بودم.
یادم می آمد آن زمان ها که خیلی کوچک تر بودم، همان وقت هایی که بابا و مامان برای زیارت حج رفته بودند، آن سفر یک ماه طول کشید و من آنقدر بی قرار می شدم که وسط آن روزهای داغ و بلند تابستان، هر وقت دلم می گرفت، هر وقت دل تنگ می شدم ،آمنه یک مشت نخودچی وکشمش درون کاسه ام می ریخت و کاسه را دستم می داد و من همان جا پشت در می نشستم.می گفت هر وقت تمام نخودچی کشمش ها را خوردی و تمام شد مامان و بابا می آیند…
امروز اما تنها در حالی دلتنگم و غصه دار که حتی کاسه ی نخودچی ام را‌ نیز گم‌کردم!
به دست های خالی ام نگاه کردم، جای پیاله ی دوره ی کودکی در دستانم‌ چه‌ خالی بود!
گرمی دستی مهربان را که از پشت سر بر شانه هایم می نشست را حس کردم و صدایی که مهربانانه صدایم کرده بود.

  • ماهی؟….

به سرعت برگشتم. خانم اسدی بود…در آن لحظات جانسوز حتی آغوش خانم اسدی نیز می توانست حالم را بهتر کند، چون او نیز مادر بود!
محکم بغلم کرد. عطر تنش ،گرمای وجودش، آهنگ کلامش که درست شبیه مادرم می شد را دوست داشتم. با مهربانی گفت:

  • دخترم تو این جا چیکار می کنی؟!

اشکم را پاک کردم و گفتم:

  • دلم تنگ شده بود؛ اومدم با خونه خداحافظی کنم.

محکم تر فشردم و گفت:

  • اییییی جانم خوب کاری کردی مادر.
    به هر حال تو هم از وقتی چشم باز کردی توی این خونه بودی ،دل کندن برات سخته، اما خدا رحمت کنه پرویز خان خدا بیامرز رو، الهی نور به قبرش بباره، جونمردی کرد اینجا رو وقف کرد، امروز یه چند نفر از سازمان برای سرکشی اومده بودن…

شنیدم که‌ می گفتن قراره اینجا آسایشگاه سالمندان بی بضاعت که بی سرپرستن و هیچ کسی رو ندارن که ازشون حمایت و نگه داری کنه بشه.
به خدا از صبح تا حالا دارم یه بند برای شادی روح مرحوم بابات فاتحه و یاسین می خونم، خوب رسم انسانیت رو به جا آورد ،خوب…

بعد یک مرتبه کمی از من فاصله گرفت و متعجبانه نگاهی انداخت و گفت:

  • الهی برات بمیرم ماهی…
    تو انگاری تب داری!

و بعد به سرعت دستش را روی پیشانی ام گذاشت و گفت:

  • آره والله تو تب داری !
    داری مثل کوره می سوزی!
    پاشو پاشو بریم خونه ی ما یه استراحتی بکن ببینم…

نگذاشتم حرفش تمام شود. در حالی که از جایم بلند می شدم گفتم:

  • متشکرم خانم اسدی زیاد حالم بد نیست ،در ضمن یه سری کارم دارم باید هر چی زودتر به اونا برسم.

دید که آماده ی رفتن هستم‌ و بیش از آن دیگر تعارف و اصراری نکرد؛ فقط گفت:

  • من دارم می رم میدون تره بار سر چهار راه کمی خرید دارم‌.تو هم اگه مسیرت اون سمته با هم بریم.
    قبول کردم.لبخندی زد و به سمت ماشینش حرکت کرد. قبل از اینکه سوار شوم آخرین نگاهم را نیز فدای تماشای قامت آخرین سروم کردم و گفتم:
  • خانم اسدی می شه ازتون خواهش کنم مواظب این سرو آخر باشید؟
    هر از چند گاهی یه آبی پاش بدین.نمی دونم چرا انقدر زود به زود علف هرز پاش سبز می شه، اونارم بکنید.

بنده ی خدا طوری نگاهم‌ می کرد که انگار به یک‌ دیوانه نگاه می کند. اما از سر انسانیت قول داد که این کار را حتما انجام‌ خواهد داد. دوباره به سمت سرو رفتم و دستم را دور تا دورش حلقه زدم ؛صورتم را بر بستر زبرش گذاشته و فشردم.
مثل همیشه بود…سروِ سرو!
پاهایم را بلند کردم و لب های داغ تبدارم را کنار گوشش گذاشتم و آرام نجوا کردم:

-می بینی سرو؟ میبینی چطور دوستت دارم؟چه طور هنوز عاشقانه می پرستمت؟
مواظب خودت باش سرو ،به خدا میسپارمت.
جانم، عشقم!
دوستت دارم و هرگز فراموشت نمی کنم.

بر گردنش بوسه ای زدم و بازگشتم. بیچاره خانم اسدی حالا دیگر راستی راستی باور کرده بود دیوانه شده ام!
به سمت سر چهار راه رسیدیم.وقتی پیاده می شدم گفت:

  • دخترم به خدا هر جا که بخوای بری می رسونمت.تو تب داری،حالت خوب نیست!

تشکر کردم… سر انجام راضی شد، خداحافظی کرده و رفت.
بعد از رفتنش بدون معطلی به سمت جواهر فروشی آقای ملکی راه افتادم و بی درنگ‌ داخل شدم. آقای ملکی از همانجایی که نشسته بود تا چشمش به من افتاد فورا از جایش بلند شد.سلام دادم. با مهربانی گفت:

  • به به دختر گلم ماهی خانوم!
    مامان چطورن ؟
    خودت خوبی بابا ؟

آقای ملکی جواهر فروش محله و دوست قدیمی بابا بود. صحبت از بابا که شد آنچنان آهی کشید که ناخواسته چشمانش تر شد.
با تاسف سرش را تکانی داد و گفت:

  • ای روزگار خدا بیامرزه باباتو.
    آخ پرویز خان عجب مرد نازنینی بودی رفیق!
    بیست سال با هم تو بازار همسایه دیوار به دیوار بودیم از چشام بدی دیدم که از این مرد نه !
    خدا رحمتش کنه…

به سرعت دست انداختم گردن بندی را که یادگار بابا بود را از گردنم‌خارج کردم؛ همان را که وقتی از دبیرستان فارع التحصیل شدم همراه بابا آمدیم و از همین جا خریدیم.
یک گردنبند قشنگ که شبیه ماه بود و داخلش پر بود از سنگهای قیمتی ، آویخته بر زنجیری بلند و زیبا، انتخاب بابا بود، سلیقه ی خودش بود و من هم دوستش داشتم.
یادم آمد که آقای ملکی همان موقع گفته بود عجب خوش سلیقه تشریف دارند این پدر و دختر!
گردنبند را مقابلش روی پیشخوان شیشه ای گذاشتم. با یک نگاه آن را شناخت بعد متعجبانه پرسید:

  • احتیاج به تعمیر داره بابا؟
  • نه آقای ملکی می خوام بفروشمش.
  • دختر این یادگاری بابای خدا بیامرزته! مگه آدم یه همچین یادگاری رو می فروشه؟
  • به پولش احتیاج دارم آقای ملکی.
  • این جواهره کلی ارزش داره!
    می دونی اگه بفروشی چه ضرری می کنی؟
  • مهم نیست…
    گفتم به پولش احتیاج دارم…
  • بابا جون اگه پول لازم داری هر چقدر بخوای بگو خودم در خدمتتم. مرحوم پرویز خان خیلی حق به گردن من داره.در ضمن با احترامی که برای بهجت خانوم قائلم نمی تونم این کارو بکنم ،پول بهت می دم، هر چقدر که لازم داری، اما این یادگار باباته اینو نفروش.

گفتم:

-پس لطف کنید یه قیمت روش بذارید. این‌گردنبند پیش شما امانت باشه. شاید یه روزی بر گشتم پسش گرفتم.

خندید وگفت:

  • باشه دخترم حالا که تو اینطور می خوای باشه…
    اما یادت باشه این فقط پیش من امانت می مونه!
    در ضمن اگه بیشتر هم لازم داری رو در بایستی نکن.
  • نه متشکرم‌ آقای ملکی.
    به خدا خیلی شرمندم کردید!
    ان شاء الله لطفتونو جبران می کنم.

لبخندی زد وگفت:

  • نقد بدم بابا یا بریزم تو حسابت؟
  • نه آقای ملکی اگه می شه نقد باشه لطفا.

در صندوقش را باز کرد و مطابق پول گردنبند چند بسته اسکناس به من داد. صمیمانه از او تشکر کردم و قبل از رفتن گفتم:

  • ببخشید آقای ملکی من گوشیم همراهم نیست. می شه از تلفنتون استفاده کنم؟

مهربانانه در حالی که گوشی را به دستم می داد لبخندی زد و گفت:

  • به روی چشم دخترم بفرما.
    قابل شمارو نداره!

همان موقع چند مشتری وارد شدند، همین که سرش با مشتری ها گرم شد گوشی را برداشته و به سمت خلوتی در انتهای مغازه پناه بردم. شماره گرفتم و گوشی را محکم روی گوشم چسباندم.دیگر کم کم حرارتی را که از بدنم بر می خاست را احساس می کردم.بعد از چند لحظه تماس بر قرار شد…
با نهایت اندوهی که داشتم، خسته و بیمار بغض آلود و تنها گفتم:

  • الو آقا مظفر…منم ماهی.
    می شه لطفا همین الان به این آدرسی که می گم بیای دنبالم منو ببری؟

برای صدمین بار از میان قاب آینه ی ترک خورده ی ماشین نگاهم کرد. با هر نگاهش یک نچ حواله می کرد و سری می جنباند و از شدت تاثر روی پایش می کوفت .
برای صدمین بار گفت:

  • ای داد بیداد ، ای داد بیداد!
    خانووووم این چه حال و روزیه آخی؟!
  • آقا مظفر تو رو خدا دست رو دلم نذار !

-آخی بابا جان شوما که آخری به این جَناب سرو رسیدی پَ چی شد آخر پَ نیه همچی شد؟!

  • نپرس مظفر ، نپرس…
    یه جایی وسط زمین وآسمون این روزگار همچین از پا آویزون موندم که انگاری وسط درک اسفل السافلینم!
    هر چی در بود یه مرتبه به روم بسته شد مظفر…
    همه خیلی زود ترکم کردن…بابام که از این دنیا پر کشید و رفت…
    بهادر هم رفت پی سرنوشتش…
    مامانم الکی الکی سر یه کینه و بعض قدیمی شد دشمن خونی…
    موندم یکه ویالقوز و تک وتنها…
    دیگه تو هفت آسمون حتی یه ستاره هم ندارم!
    حتی سقف بالا سر هم ندارم!
    فقط سرو بود!…
    تنها اون بود که توی آشوب زمونه ی پر دردم مرهم همه ی دردام می شد.
    قرار بود تا آخرش باهام بمونه…
    فقط یه پله‌ مونده بود مظفر!
    باورت می شه؟!
    فقط یه پله!

با تعجب پرسید:

  • پله ی چی چی؟!

آهی کشیدم و در دل گفتم:

  • ولش کن بابا آخه تو چه میدونی ؟
    اصلا چرا باید اینارو به تو بگم؟
    وای ماهی میبینی؟!
    روزگارسیاهتو می بینی؟!
    کارت به جایی رسیده که بشینی و از زخم های دلت برای این غریبه ی ساده بگی!

جوابم را که نشنید انگار متوجه ی خستگی وضعف و بیماری ام شد و دلش به حالم می سوخت…
تو اما سرو…حتی به اندازه ی این مرد هم دلت برایم نسوخت !
چشمان منتظرم را روی پل ندیدی !
داغی بدن تبدارم را حس نکردی!
هزار بار زنگ زدم، حتی یک بار جواب ندادی !

صدایش را شنیدم که با دلسوزی گفت:

  • می گم‌ خواهرم…
    اگه جایی نداری بیا شوما رو ببرم ساوه پیش عیال و بچه ها…
    خدا شاهده یه کلبه خرابه هست،درسته ناقابله…یه چند روزی رو سخت بگذرون. من خودم بر می گردم شهر شب ها تو آژانس می خوابم.

نمی توانستم بیشتر از آن شرمنده ی بخشش بی حد و بی منتهایش باشم بعضم را فرو خوردم وگفتم:

  • خدا از برادری کمت نکنه مظفر، به خدا دستم از همه جا کوتاه مونده بود مزاحمت شدم.
    می خوام بزرگ شم مظفر!
    باید یاد بگیرم رو پای خودم وایسم. خسته شدم بسکه عمری آواره و زیر دین منت این و اون بودم…
    اصلا می خوام تنها باشم یه مدت با خودم باشم!

بنده ی خدا در حالی که شانه هایش را بالا می انداخت با ابهام پرسید:

  • پس الده حالا می خوای چیکار کنی؟
  • تو‌محله ای که کار می کنی درست تو همون کوچه ی روبه روی آژانس یه خونه باغ بود همون جایی که سرو یه مدت اونجا زندگی می کرد میخوام برم اونجا قبلا هم یه چند روزی اونجا بودم با تعجب رشته ی کلامم را برید وگفت
  • نههههههه!
    تو رو خدا آبجی، مگه اونجا جای زندگیه؟!!
    آخی نه بابا نَمیشه اصلا ، ابدا!
  • چرا آقا مظفر من‌ اونجا راحتم مشکلی نیست.نمی خوام که تا آخر عمرم اونجا بمونم؛فقط می خوام یه مدت تنها باشم.

سکوت کرد و در فکر فرو رفت.
گفتم:

  • فقط یه لطفی کن.یه ماه اونجا رو واسم کرایه کن ؛بعدشم ازت می خوام ، قسمت میدم تو رو به اون صداقتی که به سرو داشتی، به همون مردی که در حقش کردی و جاشو به هیچ کس حتی من نگفتی، در مورد من هم همونقدر برادری کن، می خوام هیچ کس ندونه کجام.
  • اگه نگران شدن پا شدن افتادن دنبالت چی؟
    آخه اون بندگان خدا از کجا به فکرشون برسه تو اون جهنمی ؟

آهی کشیدم. صورت تب دارم را روی شیشه ی خنک ماشین گذاشتم و گفتم:

  • پیدام می کنن. اگه همونجوری که من افتادم دنبال سرو ، قلبمو گرفتم توی مشتمو همه چیز رو به خاطرش فدا کردم و زیر پا له کردم، اگه تونستم پیداش کنم قولی رو که به دل عاشقم داده بودم رو عملی کنم ،اگه اونم دوستم داشته باشه، اگه فقط به اندازه ی یه نوک سوزن محبتم هنوز توی دلش باقی مونده باشه، اگه نتونسته باشه فراموشم کنه و از تو قلبش نکنده ننداخته باشدم بیرون ،پیدام می کنه آقا مظفر به خدا پیدام می کنه…

گریه کردم؛ گریه در آن دقایق کمترین کاری بود که به حال بیچاره ام می کردم. طفلی آقا مظفر آنچنان تحت تاثیر قرار گرفته بود که مرتب سرش را به چپ و راست تکان‌ می داد و زیر لب می گفت:

  • لا اله الا الله…. لا اله الا الله…بر شیطان لعنت باشه!
    خواهرم گریه نکن مظفر مثل یه برادر، مثل یه کوه پشتته.همین الان میرم خانه رو برات کرایه می کنم.

خیلی سریع تر از آنی که فکرش را می کردم کلید خانه در مشتم بود.
در ازای مبلغی، به مدت یک ماه، آن هم روی حساب آشنایی و شناخت مظفر با صاحب خانه توانستم خانه را اجاره کنم.
بعد از اجاره ی خانه فورا به سوپر مارکت محله رفتم و چند بطری آب و تعدادی بیسکوییت خریدم… بساط شکنجه ام جور می شد. مظفر برای آخرین بار نگاهی حاکی از نگرانی به سمتم انداخت و برای هزارمین بار تاکید و سفارش می کرد که مواظب باشم، در را قفل کرده و به روی هیچ کس باز نکنم. رفت و یک پتوی کهنه از داخل صندوق عقب ماشینش در آورد و رو به رویم گرفت وگفت :

  • الده هوا بَتر سرد شده، فردا یه بخاری میارم برای شوما.

در آخر هم رفت و به اوستا رحیم و کارگر کوچکش نجیب کلی سفارش کرد. اوستا رحیم با مهربانی گفت:

  • شب اگر ترسیدی بگو نجیب میاد پیشت.

خوشحال شدم، چرا که در دنیای ویران شده ام، در دنیایی که خاکستری شده و رو به خاموشی می رفت هنوز هم کور سویی از عاطفه و انسانیت باقی بود .
هوا تاریک بود اما از تاریکی نمی ترسیدم. آنچه که بی اندازه مرا می ترساند ترس از جدایی بود ،از طرد شدن، از پذیرفته نشدن، من به خاطر از دست دادن سرو بود که می ترسیدم و دائم با خودم راه می رفتم و می گفتم:

“چه کنم!
خدایا چه کنم!
اگر قرار بر جدایی باشد چگونه تاب بیاورم؟!
من او را می خواستم… اصلا عشق او بود که دیوانه وار مرا تا این گوشه ی جهنمی دنیا کشیده بود!
می خواستم در هوایی نفس بکشم که روزگاری سرو هوای آن را استنشاق کرده بود.بر خاکی پای گذارم که مسیر قدم های سرو بود. زیر سقفی باشم که زمانی سایه سار او بود. در و پنجره ها و دیواری را لمس کنم که بی شک هنوز هم اثر دستان او بر آن ها باقی بود. من دنبال نشانه های سرو بودم .
گفتم اگر قرار است بمیرم، بگذار در همان جایی بمیرم که شبی را با او سپری کردم…
که دلم را ،که دینم را در گرو چشم و گیسوان چون شب سیاهش بی محابا باختم و با این دل باختگی جاودان شدم…
گفتم بگذار کشته ی راه عشق او شوم…
روی تختی مندرس خوابیدم که در هر حرکتم تکانی می خورد و قیژ قیژی می کرد تا بلکه به واسطه ی تنها صدایی که در محیط پیرامونم به گوش می رسید باور کنم هنوز هم زنده ام.
ملحفه ی ای را که روزگاری بر اندام یارم می نشست را آنچنان دور خود پیچیدم که می خواستم کفنم باشد!
آن‌ تخت گورم ‌می شد…
و آن خانه گورستان ابدی من…
صدای جیرجیرک های باغچه لالایی شب های تنهایی ام می شد.به هر کجا که نگاه می کردم سرو آنجا بو.د با اینکه‌ گلویم به شدت درد داشت و زق زق شدید شقیقه هایم یک دم آرامم نمی گذاشت دهانم به شدت خشک وتب تا مرز بی نهایت ها پیش می رفت یک لحظه گفتم:

  • سهیلا مرا ببخش…
    نمی دانم الان در چه حالی ،فقط انقدر می دانم که نمی خواستم شب های قشنگت را با تلخی شب های گس و زهر آلودم خراب کنم.
    سهیلا می دانم قطعا امشب تنها کسی هستی که چشمان مهربانت بی خواب و دلت برایم تنگ می شود و نگرانم می شوی. مهربانم من را ببخش ، منی که همیشه تو را که دائم نگرانم بودی را دوست خواهم داشت.

قطره اشکی داغ و ملتهب از گوشه ی چشمم سرازیر شد و بر بستر بالشی که زیر سرم بود ،که روزی زیر سر سروم بود چکید. به دنبال قطره ی اشک‌ ناکامم ،لب های خشکم را روی بالش لغزاندم و صورتم را تا ته داخل بالش فرو کردم، آنقدر که در یک نقطه عطر پشت لاله ی گوش های سرو را پیدا کردم!
بوییدم…
عمیق بوئیدم…
در هر بار بوییدنش جان از بدنم می رفت و باز می گشت.
در یک لحظه چشمانم آنچنان ‌بسته شد که تا طلوع صبحی دیگر این چشم های بسته ادامه پیدا می کرد.
درد و رخوت چنان تارهای عنکبوتی سمی دور تا دور پیکرم تنیده شده بود که کم کم حس حرکت نیز در وجودم به بوته ی فراموشی می رفت.
به قدری ناتوان بودم که از همان جا میان تخت به زحمت میان پلک ملتهبم را گشودم. احساس چسبندگی و درد و سوزشی مفرط در شیار بین چشمانم بیداد می کرد. همه چیز را تار می دیدم‌…آنچنان عرق کرده بودم که سرمای بی حد آن مکان را احساس نمی کردم.به زحمت کمی خودم را تکان دادم. با وجود دردی که داشتم بالاخره توانستم بنشینم و با ناتوانی درب بطری آب را باز کرده و اندکی از آن آب را روانه ی گلوی خشکم کردم. آنقدر درد داشتم که حتی قورت دادن همان یک جرعه گلویم را به شدت می آزرد!
در تنم رمقی نبود…من اما از میان پنجره ای که از شدت انبوهی غبار آنچنان کدر بود اشعه هایی از انوار حیات بخش خورشید را می دیدم که چطور به زور داخل اتاق شده بودند.قبل از همه به یاد سرو افتادم. متعجب بودم از اینکه او نیست و من هنوز زنده بودم!
یک لحظه با خودم گفتم:

“خدایا نکند مرده باشم!
نکند که دیشب شب اول قبرم بود!”

جای نیش پشه ای که روی بازویم بود و به شدت می سوخت یاد آوری کرد که هنوز هم زنده ام!
هنوز هم احساسی برای درک واژه ای به نام درد را دارم!
دوباره سر جایم دراز کشیدم .چشمانم به روی چوب پرده ای که از یک سمت سقف آویزان مانده بود خیره ماند


عاقبت چوب پرده بیشتر از آن تاب نیاورده و از یک سو از سقف جدا شده و تا آن روز هم همچنان‌معلق در هوا بود…
یاد سرو افتادم و دست هایش را یک بار دیگر دیدم که چه طور به سمت دگمه های پیراهنش رفت و بعد از آن سپیدی پیکری بلند و عضلانی که به سمتم در حرکت بود برای اهدای جامه ای که تمام وحشتم را در آن بپیچم.
من آن شب نجابت مردانه ای را دیدم که در هیچ کجای دنیا یافتنی نبود!
می خواستم حرف بزنم…
چنان ناتوان بودم که حتی حرف زدن برایم ناممکن‌ می شد. در عین دردمندی لب باز کردم ؛فقط خودم می شنیدم.

  • آخ سرو!
    سرو من چقدر جای دستان بخشنده


و یاد همان شبی افتادم که چگونه در پشت پرده پیکر عورم را پنهان کرده بودم و در حالی که از شدت ترس می لرزیدم پرده را آنچنان سخت دور خودم پیچیدم که عاقبت چوب پرده بیشتر از آن تاب نیاورده و از یک سو از سقف جدا شده و تا آن روز هم همچنان‌معلق در هوا بود…
یاد سرو افتادم و دست هایش را یک بار دیگر دیدم که چه طور به سمت دگمه های پیراهنش رفت و بعد از آن سپیدی پیکری بلند و عضلانی که به سمتم در حرکت بود برای اهدای جامه ای که تمام وحشتم را در آن بپیچم.
من آن شب نجابت مردانه ای را دیدم که در هیچ کجای دنیا یافتنی نبود!
می خواستم حرف بزنم…
چنان ناتوان بودم که حتی حرف زدن برایم ناممکن‌ می شد. در عین دردمندی لب باز کردم ؛فقط خودم می شنیدم.
‌سرو من چقدر جای دستان بخشنده ات خالیست!
مرد نجیب من چقدر به بودنت محتاجم!
چرا اینقدر زود دلتنگت شدم!
کاش الان اینجا بودی…
پر می کشیدی و به سویم می آمدی…
یعنی تا الان فهمیدی که ماهی دیگر نیست؟
که ماهی رفته…رفته که بمیرد چون زندگی بدون تو برای ماهی عین مردن است !
یعنی نگرانم می شوی؟
دنبالم می گردی؟
هنوزم دوستم داری؟
کجایی سرو؟
کجایی؟
یعنی الان در چه حالی؟

مثل دیوونه ها فقط با سرعت سمت ولیعصر می روندم و وارد هر راه فرعی برای فرار ازترافیک صبح های ولیعصر می شدم.
هنوز با محلی که مورد نظرم بود فاصله داشتم اما اونقدر دلشوره داشتم که ماشین رو یه گوشه توی خیابونی فرعی گذاشتم و باقی راه رو تا رسیدن به سرو ، به هتلی که محل اقامتش بود دویدم. فقط می دویدم و
سوز هوای صبح سینم رو می سوزوند.کل شب رو حتی یک لحظه هم ‌نتونسته بودم بخوابم.وقتی آخرین پیامت رو خوندم دیوونه شدم…
هزار بار بهت زنگ زدم…
به گوشی که نمی دونستم همون موقع نابود شده!
بعد گفتم این حتما یه تصمیم‌ آنی بچه
گانه و عجولانه است.گفتم از بی توجهی سرو عصبی شدی که ندونسته دست به یه همچین کار احمقانه ای زدی و چه خوب بود که اون شب سهیل خیلی زود از پادگان برگشته بود.بیچاره تا حالمو دید منو سوار ترک‌ موتورش کرد و با سرعت هر چه تمامتر اومدیم درست همون جایی که آخرین بار اون جا بودی. مثل دیوونه ها پریدم بالای پل تو هر پله ای که طی کردم هزار بار خدا رو قسم دا دم که هنوز اون جا باشی.بالای پل که رسیدم تموم امیدم ناامید شده بود …نبودی!
نشستم همون جا زدم زیر گریه، چون دیگه راستی راستی باورم شده بود نیستی…
که رفتی…
سهیل اومد خیلی زود جمع و جورم کرد و بر گشتیم از شب تا صبح هر چی کلانتری و بیمارستان و اورژانس و حتی پزشک قانونی رو پیگیر شدیم.جای شکرش باقی بود که مطمئن شده بودم سالمی!
فقط شب بود و می ترسیدم از صبحی که دیگه هیچ چاره ای رو برام باقی نگذاشته باشه جز اینکه برم سراغ سرو…
با خودم می گفتم حتما اون خبر داره و یه چیزایی می دونه. اون روز هم صبح اول وقت اونطور دیوونه وار از خونه بیرون زدم، طفلی سهیل مرتب اصرار می کرد و می گفت برم مرخصی بگیرم از پادگان‌ بر گردم با هم بریم دنبال ماهی بگردیم ،قبول نکردم.بچه نگران رفت، منم راه افتادم رفتم سراغ سرو…
کنار هتل رسیده بودم؛ بس که دویده بودم نفسم به شماره افتاده بود. پله ها رو یکی در میون به سمت بالا دویدم و خدا روشکر آقا میرزا که کاملا منو‌ می شناخت خیلی زود جلوی مردی رو‌ که از کارکنان هتل بود و دنبالم می دوید و مرتب می گفت:

  • کجا خانوم ، لطفا صبر کنید .

رو گرفت.به سرعت خودم رو به اتاق سرو رسوندم و بی ملاحظه در زدم. با خودم گفتم ماهی ماهی کاش پیش سرو باشی! طولی نکشید که در باز شد سرو پریشون و در حالی که انگار کوهی از غم رو با خودش یدک‌ می کشید جلوی روم ظاهر شد. بدون توجه به اون با دست کنارش زدم .وقتی برای توضیح نداشتم. وارد اتاقش شدم و قبل از هر چیز چند بار به دقت بالا تا پایین اتاق رو سرک کشیدم. مرتب دور اتاق می چرخیدم و مدام صدات می کردم.

  • ماهی…ماهی…تو اینجایی؟؟

صداتو نشنیدم. برگشتم و نا امیدانه به سروی که از شدت تعجب و دلواپسی همونطور مات و متحیر وسط اتاق خشکش زده بود نگاه کردم و پرسیدم:

  • اینجا نیست؟
    تو ندیدیش
    اصلا ازش خبر داری؟

ابروهیش رو در هم کشید و بهت زده گفت:

  • منظورتونو درست نمی فهمم!
    اصلا متوجه نمی شم، سهیلا خانوم …
    درست می گم….سهیلایی دیگه؟

خیلی زود یادم اومد که تا اون روز هنوز برخورد درست و حسابی باهاش نداشتم. یکی دوبار بیشتر ندیده بودمش. اونم یا از دور و یا زمانی که بیمار بود و اصلا حال خوب و درستی نداشت. پاهام اونقدر سست شده بود که بدون تعارف روی صندلی، همونجا وسط اتاق نشستم. سرم رو بین دستام گرفتم و با بعض گفتم:

  • ماهی…ماهی نیست…
    اون رفته.

سعی کرد اونچه رو که ‌می شنوه باور نکنه .با پاهایی که سست شده و می لرزید چند قدم سمتم اومد و یه لبخند گس و کاملا تصنعی روی لب هاش بود.
در حالی که صداش می لرزید گفت:

  • ماهی هیچ کجا نرفته، اون هیچ کجا نمی ره، من مطمئنم همین طرف هاست…
    فقط می خواد یه کم…یه کم…

با عصبانیت از جام بلند شدم و زل زدم توی چشماش که پر از وحشت بود و داد زدم:

  • می خواد چیکار کنه؟
    جلب توجه؟!
    تو اینطور فکر می کنی آقای آمیتا ؟
    اینجا دنیای خیالی بالیووده، ماهم بازیگرهای یه فیلم هندی چیپ از رده خارج شده ایم!
    رفته که فقط توجه عشقش رو جلب کنه که اونو اینطوری برگردونه…
    روی خورده شیشه ها برقصه، پاهاش پر از زخم و خون بشه که اینجوری عشقش باور کنه دوستش داره و عاشقشه و بهش نیاز داره…
    که اگه بهش بی توجه بشه با کم ‌محلی هاش،با بی اعتنایی هاش می تونه قلب اونو چه راحت بشکونه…
    نه آقای آمیتا! اگه اون رد خونی رو که تو پای عاشق های تو فیلم ها دیدی رو می تونستی توی قلب اون دختر ببینی، دختری که دلش پر از خونه، تموم وحشتش تو زندگی رفتن توئه ،ترک کردن توئه… که الحق این کارم ظاهرا خوب
    بلدی انجام بدی خوب می تونی بازیگر نقش اول باشی ودل اونی رو که عاشقته رو خوب به بازی بگیری!
  • بیشتر از اون طاقت نیاورد؛ چنگی میون موهاش انداخت، یه طوری که انگار خیال داشت تموم موهاشو از جا بکنه! بعد به طرف میز کنار تختش رفت و کشو رو وحشت زده و با دستای لرزون باز کرد و یه پاکت سیگار بیرون کشید .به سختی یه سیگار از پاکت خارج کرد و گوشه ی لبش گذا شت .دستش رو به دنبال یافتن فندک داخل کشو برد ،اما خیلی زود انگار که متوجه چیزی شده باشه با خشم و عصبانیت سیگار رو از گوشه ی لبش برداشت .هم سیگار و هم پاکت سیگار رو با نفرت مچاله و به سمتی پرت کرد .نفهمیدم چرا این کار رو می کرد اما وقتی به خودم اومدم که دیدم سرش رو روی میز گذاشته و شونه هاش می لرزن. داشت گریه می کرد! دلم به حالش سوخت ؛کنارش رفتم و گوشی موبایلم رو دستش دادم و گفتم :
  • بیا بگیر بخونش ، برای توئه.

سرش رو بلند کرد و با چشمای اشک آلودش با تعجب نگاه و بعد شروع به خوندن کرد.رفتم یه گوشه روی زمین نشستم، یه چشمم به مردی بود که دیوانه وار می خوند و می گریست و چشم دیگم به چمدونش که یه گوشه مرتب و دست نخورده بود.انگار داشت یاد می گرفت اونطوری زندگی کنه که تو دوست داری! خوندو خوند بعد انگاری یهو دیوونه شده باشه، پاشد اومد کنارم نشست و مثل بچه های نیازمند بهم آویزون شد و در حالی که اشک می ریخت و می نالید مرتب التماس می کرد و می گفت:

  • نمی خواستم…به خدا نمی خواستم برنجونمش…قصدم آزارش نبود…
    آخه مگه اصلا می تونم ماهی رو اذیت کنم؟!

با لحن تند و طلبکارانه ای گفتم:

  • پس چرا اون شب ولش کردی و رفتی؟ چرا فرداش نیومدی؟بعدشم که به میرزا زنگ زدی گفتی اصلا خیال اومدن نداری. چرا وقتی هزار بار بهت زنگ زد جوابشو ندادی؟

فقط خیره نگاهم کرد وگفت:

  • به خدا اشتباه کرده!قصد من هیچ وقت این نبوده. درسته از دستش دلخور بودم…
    عصبانی بودم از اینکه بهم دروغ گفته بود…از اینکه منو با مشکلاتی که داشت روبه رو نکرده بود دلخور بودم اما .‌..‌
  • تو فکر می کنی مشکلش چی بوده سروبد؟
    چه طور می تونسته تو رو با مشکلش رو به رو کنه؟

با صدای نسبتا بلندی گفت:

  • حالا هر چی که بود!چرا منو مناسب رویارویی با مشکلش ندونست؟می تونستم…به خدا به خاطر اون می تونستم جلوی هر چی که باشه هر کی که باشه مردونه وایسم!

نگاش کردم وگفتم:

  • مادرش، مشکل اون مامانش بود.می تونستی جلوی یه مادر وایسی؟می تونستی بین مهر مادر و فرزند قرار بگیری و به مادرش بگی ببخشید، به قیمت این عشق می تونم عشق مادری رو زیر پام بذارم، لهش کنم، دخترتو بردارمو بذارم و برم!

بیچاره از شدت تعجب زبونش بند اومده بود. گفتم:

  • ماهی به خاطر شرط مادرش مجبور شد خونه ی خودشو ترک کنه، شرطی که می گفت باید سرو روفراموش کنی. اون حتی به خاطر این شرط پدرش رو هم فراموش کرد و چشماشو به روش بست!خیلی عذاب کشید… براش دردناک بود… هنوز هم رنج می بره؛حتی تا آخر عمرش این رنج و عذاب با اون می مونه که حتی برای آخرین بار نرفت پدرش رو ببینه، حتی تا امروز هنوز سر خاک اون نرفته! از خونه رونده شد و به جایی پناه برد که اگه خدا نبود ،اگه بهادر نبود، معلوم نبود تو چنگ اون مرد هرزه و مستی که خیال بی آبروییش رو داشت چی به سرش اومده بود!
    اون هرگز دروغی به تو نگفت…درسته فقط بعضی از حقایق رو ازت پنهون و مخفی کرد، اونم به خاطر ترس از دست دادنت بود، وحشت از اینکه اگه بدونی به خاطر توئه که مادرش اونو دیگه نمی خواد بذاری و بری اون…..

نذاشت ادامه بدم، دو دستی محکم کوبید روی سرش، اونقدر محکم که دلم از جا کنده شد…
بدون ‌اینکه بدونم چیکار می کنم به سمتش خیز برداشتم و دستاشو گرفتم تا بیشتر به خودش آسیب نرسونه. گریه می کرد، همون لحظه درست شبیه بچه ای شده بود که به دامنم آویزون شده. گریه می کرد و می گفت:

  • خدا منو ببخشه…
    اون الان کجاست ؟!
    تو رو خدا تو می دونی سهیل؟
    ا بهم راستشو بگو کجاست؟کجاست؟!!

خودم هم گریه می کردم ؛بغض آلود گفتم:

  • به خدا نمی دونم! به خدا منم نمی دونم!

از جاش بلند شد، اشک هاشو پاک کرد و با اطمینان گفت :

  • پیداش می کنم.پیداش می کنم .
    به خدا خودم…

بعد یه مرتبه رنگش سیاه و لب هاش کبود شد!تموم رگ های تنش یه جور عجیبی متورم شده بود. انگار نفسش قطع می شد! ترسیده بودم، داشتم می مردم! خیال کردم داره تموم می کنه و این یه نوع جون دادنه!خواستم فریاد بزنم ؛چشماش گشاد شده بود و صدای نفس های ممتد وطولانیش که به زحمت خارج می شد من رو به وحشت می انداخت. اما دیدم چه طور به سختی قامت خمیده اش رو صاف کرد و با قدرت دستش رو مشت کرده و چند بار محکم مشتش را روی قلبش کوبید .
می لرزید و می گفت:

  • نه ، نه ، لعنتی صبر کن ، یه کم طاقت بیار الان وقتش نیست!
    تو رو خدا طاقت بیار…. بهم فرصت بده…. الان نه!نه!
  • بعد یه نفس عمیق کشید…. کمی حالش بهتر شده بود، انگار قلب بیچاره تسلیم شده و فرصتی دوباره بهش داده بود. اما اونقدر ناتوان بود که با اشاره ازم خواست داروهاشو بهش بدهم. فورا سمت داروهاش رفتم. اونا رو خورد و کمک‌کردم تا بشینه.نفس عمیقی کشید و انگار حالش کم کم بهتر می شد. گفتم:
  • حالت بهتره سرو؟
    تو خوبی؟
    مطمئنی خوبی؟!
    می خوای بریم دکتر ؟

با اشاره ی دست متوجه ام‌ کرد که بهتره. یکم ساکت موند ،بعد اشکش رو پاک‌ کرد و گفت:

  • اون شب هم حالم بد شد .خیلی بدتر از اینی که دیدی…
    رفتم ‌ماشین بهادر رو بدم ،وقتی هنوز از هم جدا نشده بودیم یه مرتبه یه حمله ی قلبی بهم دست داد.بهادر به سرعت منو به کلینیک تخصصی رسوند و خودش تا صبح کنارم موند. خیالم از بابت ماهی راحت بود، می دونستم‌جاش امنه، امید داشتم فردا صبح برگردم پیشش اما نشد…
    دکتر اجازه ی ترخیص نداد و گفت باید یه شب دیگه هم بمونم ،برای اطمینان و یه سری معاینات و آزمایش هایی که بهادر به زور مجبور به انجام‌ اون ها کرده بودتم.
    شارژ موبایلم هم تموم شده بود برا همین نتونستم جواب تلفن هاشو بدم، از طرفی هم نمی خواستم بدونه اون شب کجا هستم و چی بهم گذشته، از بهادر هم خواستم حرفی نزنه .
    ولی وقتی برگشتم اون رفته بود…
    چرا اونقدر زود رفته بود؟!
    چرا صبر نکرده بود تا برگردم؟!
    نیگا کن سهیلا …من از اون روز حتی دست به چمدونم هم نزدم که مبادا نا مرتب شه، که اگه برگشت دوباره بهم نگه شلخته ی بی مسئولیت.
    اما اون بر نگشت …برنگشت…

سریع از جاش بلند شد و کتش رو از روی جا لباسی برداشت و گفت:

  • بلند شو سهیلا،بلند شو باید بریم دنبالش.
  • کجا ؟
  • همه‌جا ، هر کجا ، هر جا که فکر می کنی رفته باشه.
  • نمی دونم‌…
    به‌ خدا که نمی دونم!
    از دیشب تا کلی فکر کردم…
    هر جا‌که فکرشو کردم یا رفتم ،یا زنگ زدم؛ اصلا انگار آب شده رفته زیر زمین دود شده رفته تو هوا!

پوفی کشید و در حالی که‌ مثل دیوونه ها دور خودش می چرخید گفت:

  • نکنه‌ کار اون‌ مرتیکه، اون اکبر لعنتی باشه؟
    نکنه یه بلایی سر ماهی من…..
  • نه بابا دیشب به خاله مهنازش هم زنگ زدم. بیچاره مثل ابر بهاری گریه می کرد و می گفت اکبر به خاطر مصرف مشروب و اون داروی بیهوشی که به ما داده بخوریم هنوز تو بازداشتگاهه. ظاهرا وثیقه ای هم نداشتن تا اکبر بتونه‌ تا زمان شروع دادگاهش آزاد باشه و بیاد بیرون.

دستش که میون خرمن گیسوان ژولیده و نا مرتبش بود رو بیرون کشید و یه مرتبه انگار چیز مهمی به ذهنش رسیده باشه گفت:

  • اون حتما رفته سمت عمارت پیش سروها.
  • تو اینطور فکر می کنی؟
  • من مطمئنم سهیلا، مطمئنم!
    اون همین جوری سروها رو رها نمی کنه. اون عاشق سروهاست !
    حتما رفته اونجا…

ناگزیر بلند شدم و دنبالش راه افتادم. اونقدر شتابزده بود که آقا میرزا با دیدن حال زارش حدس زد اتفاق بدی افتاده و با نگرانی پرسید:

  • بابا اینجا چه خبره؟
    نکنه برا دخترم‌ ماهی…

ایستاد به سمت میرزا چرخید و با تعجب پرسید:

  • ماهی چی آمیرزا؟
    شما در مورد ماهی چیزی می دونی؟
  • نه والله بابا!
    همین جوری یه چیزی گفتم به خاطر اون جریان دیروز .

به سمت آمیرزا رفت و متضرعانه پرسید:

  • مگه دیروز اینجا چه خبر بوده؟
  • والله وقتی نبودی ماهی اومد اینجا. یه کیک قشنگ تو دستش بود ،انگار می دونست تولدته، کیک گرفته بود اومده بود اینجا. وقتی فهمید مهمون داری و برات جشن گرفتن انگار یه جورایی دلش شکست .کیکو گذاشت همین جا و رفت. هر چی بهش گفتم بمونه تا بیایی دیگه درنگ نکرد و رفت.
    گفتم‌ با این‌ کیک چه کنم…
    گفت بنداز دور ، دلم نیومد کیک رو بردم گذاشتم تو یخچال…
    اگه اجازه بدی برم بیارم.

گفت:

  • نه آقا میرزا، نمی خواد.

بدون این که تامل کنه به سرعت راه افتاد و سوار ماشینم شد .خودش رو تا ته توی صندلی فرو کرد دست هاش رو که به شدت می لرزید و یخ کرده بود رو با حالتی شبیه نگرانی و درد بهم مالید.بعد سرش رو به صندلی تکیه داد و ماشین به راه افتاد. رد اشک روی صورتش بود، آه کشید وگفت :

  • دیروز بالای پل یه جوری عجیب زیبا شده بود!
    قشنگ‌ درست شبیه فرشته های توی آسمون!
    دلم می خواست می تونستم بایستم و همونطور ساعت ها تماشاش کنم…
    چشم هاش ، خدایا چشم های ماهی همیشه تماشایی بود ولی اون روز اصلا یه طور عجیبی قشنگ تر شده بود!

نگاهش کردم و گفتم:

  • پس چرا واینستادی تا بیشتر تماشاش کنی؟
    ترسیدی به غرورت بر بخوره ؟
    می خواستی تنبیهش کنی ؟
    به خاطر همین بی توجه بهش گذشتی و رفتی؟

بغض کرده و گفت:

  • بر گشتم… بعد از اینکه وارد هتل شدیم به یه بهانه برگشتم.هنوز از تماشاش سیر نشده بودم و حس می کردم سخت دلتنگشم!
    برگشتم و رفتم بالای پل، اما دیر کردم.. رفته بود!
    چند بار طول پل رو رفتم و اومدم…
    گفتم همین طرف هاست، منتطرش موندم، صداش کرد،م بلند صداش کردم…
    ولی نبود…
    رفته بود…
    اون رفته بود!

با صدای بلند گریه کرد؛ من هم همراهش زار می زدم و خدا رو قسم دادم ،به حق دل شکسته ی سرو قسمش دادم که اگه نشونه هایی از تو اونجاست که به دل عاشق اون الهام شده بود ناامید بر نگردیم.

میله های در رو گرفت و در حالی که‌ خودش رو بالا می کشید با صدای زن همسایه که از بالا فریاد می کشید به خودمون اومدیم. خانم‌اسدی پشت پنجره ی طبقه ی بالای خونشون ایستاده بود و از همون بالا گفت:

  • اینجا چه خبره ؟
    شما‌چیکار دارید این موقع روز تو ‌خونه ی مردم ؟

برگشتم و مودبانه سلام دادم و گفتم:

  • ما غریبه نیستیم خانم اسدی.
    ببین منم،سهیلا دوست ماهی.

خیلی زود منو شناخت.تو اغلب روزهای وفات بابات من و خانم اسدی تنها کسانی بودیم که تا روز آخر پیشتون ‌مونده بودیم. با شرمندگی گفت:

  • وای سهیلا مادر ببخش منو!
    وایسا وایسا دارم ‌میام پایین.

به سرعت اومد و با تعجب یه نگاهی به سرو انداخت و با اشاره ی چشم‌ پرسید :

_این دیگه کیه ؟

دلم می خواست‌ می گفتم همونیه که حال پسرت شهرامو بد گرفت!

بدون ‌اینکه‌ جوابش رو بدم فقط پرسیدم:

  • خانم‌اسدی جون، شما احتمالا ماهی رو‌این طرفا….

نداشت حرفم تموم شه و بلافاصله گفت :

  • راستی حالش چطوره؟
    بهتره ان شاء الله ؟
    راستش از دیروز همش نگرانشم…

من و سرو یک‌ مرتبه با هم چند قدم به سمتش جلو رفتیم. ببچاره ترسید و کمی خودش رو عقب کشید.دستاش رو گرفتم و ملتمسانه گفتم:

  • تو‌ رو خدا شما‌ ماهی رو دیدید؟
    ازش خبر دارین؟
  • خوب آره همین دیر وز اینجا بود…
    بچه طفلی تب داشت؛ بغلش که کردم دیدم تنش مثل کوره شده بود… داغ داغ!
    داشت تو تب می سوخت.

اشکی که از سر ناباوری بود و یا شوق باور توی چشم های سرو درخشید.با همون ‌حال پرسید:

  • نفهمیدید اینجا ‌چی کار می کنه؟
    اصلا اینجا چیکار داشته ؟
    چرا اومده بوده اینجا ؟
    این‌خونه که دیگه خالیه!

با ابهام نگاهی به سرو انداخت وگفت:

_والله خودمم دقیق متوجه منظورش نشدم. می گم‌ که چون تب داشت فکر کردم داره هذیون می گه ؛رفته بود چسبیده بود اون سرو آخری و اونو بغل کرده بود و باهاش حرف می زد و درد دل می کرد. باور می کنی آخر سر هم گفت سرو من دوستت دارم و هرگز فراموشت نمی کنم!
حتی باور نمی کنی سرو رو بوسید، بعدش هم به من سپردش و گفت که مواظبش باشم بهش آب بدم و از همین حرف ها!

دیگه ساکت شده بود؛ اما توی دل من و سرو غوغایی بود. پرسیدم:

  • بعدش چی ؟
    نگفت‌کجا می ره ؟
    خیال داره چی کار کنه؟
  • والله من اون رو دیگه‌ نمی دونم …
    اما داشتم می رفتم تره بار سر چهارراه ،تا اونجا باهام اومد.خیلی اصرارش کردم اگه ‌جایی میره برسونمش اما انگار قصد داشت تا همون‌چهار راه بره ؛منم بردمش. وقتی پیاده شد راستش یه کم‌ نگرانش شدم…
    نه اینکه‌ تب داشت و مریض بود، گفتم نکنه خدایی نکرده بیفته یا بلایی سرش بیاد…
    یه قدری یه گوشه وایسادم دیدم رفت توی جواهری ملک زادگان.
    آقای ملکی از معتمدین محل و از دوستان قدیم پرویز خان خدا بیامرز بود .یادم میاد اون ‌چند سال پیش ها با هم رفت وامد خانوادگی هم داشتن.من و بهجت ‌خانم‌ بارها واسه خرید طلا پیش همین آقای ملکی رفته بودیم. وقتی دیدم ماهی رفت پیشش راستش دیگه‌خیالم راحت شد و رفتم.

انگار روزنه هایی از امید رو به رومون گشوده می شد. نگاه کردم و دیدم سرو رفته زیر سرو آخر نشسته و سرش رو به سرو تکیه داده . با خودش حرف می زد و گریه می کرد. خانم‌ اسدی با تعجب نگاهی کرد و‌ گفت:

  • الهی بمیرم مادر انگاری اینم‌ ناخوش احواله تب داره.

ازش تشکر کردم و بی معطلی همراه هم به سمت چهار راه به راه افتادیم. ظاهرا تو اون حوالی یک‌ جواهری بیشتر نبود. خیلی زود پیداش کردیم ،اما بسته بود.دور تا دور سیاهی بود و اعلامیه ای روی در بسته اش بود…

“با کمال تاثر وتالم مصیبت وارده ……”

مادر آقای ملکی به رحمت ‌خدا رفته بود و مغازه تعطیل بود و خدا می دونست قرار بود تا کی آقای ملکی نباشه. سرو که پاهاش کاملا سست شده بود به دیوار تکیه زد و نگاهی سمت آسمان ‌انداخت. نگاش کردم ،دلم براش می سوخت .گفتم:

  • امیدت رو از دست نده سرو، خدا بزرگه. ببین تا اینجا اومدیم ،خدا بخواد ملکی رو هم پیدا می کنیم. انگار کور سویی از امید به دلش تابید. چند بار متن اعلامیه رو مرور کرد. مجلس ختم‌ فردا بعد از ظهر بود. تا اون موقع زمان زیادی بود ،بی قرار شده و واسه جستجوی ردی از ملکی یا پیدا کردن شماره ی موبایلش به چند مغازه ی اطراف سر زد. ظاهرا هیچ کدوم از کسبه شماره ی موبایلش رو نداشتن. پریشون و کلافه بود. تنها کاری که‌ می شد انجام داد برداشتن آدرس و منتظر نشستن برای رسیدن فردایی بود که خدا می دونست برای سروِ تنها چگونه می گذشت

ملحفه را سخت دور خودم پیچیدم و همانطور که پشتم به او بود یکبار دیگر برای چندمین بار به سمتش چرخیدم.در هر حرکتی که کرده بودم می گفتم اگر این بار برگردم او دگر نیست، او رفته است. با دردی که داشتم بر گشته بودم ولی او همانطور سمج هنوز سر جایش ایستاده و کوچکترین حرکتی نکرده بود .دوباره شروع به حرف زدن کردم ،تقریبا دو ساعت تمام بود که با او حرف زده بودم!بعد از او خواهش کرده بودم که برود اما تا آن لحظه هنوز در جایش ایستاده و انگار به من زل زده بود و هر از چند گاهی فقط شاخک هایش را تکان می داد .گفتم:

  • ببین سوسک خان ،به خدا دیگه حرف هام تموم شد!
    در طول عمرم‌ هرگز با سوسک درد دل نکرده بودم ،ولی امروز برای سبک شدن بار دلم ، تمام دردهام ، غم هام ، مشکلات و حتی رازهام رو هم برات گفتم!
    تو امروز معتمد ترین سوسک دنیا بودی! ولی دیگه خسته ام، دیگه حتی حوصله ای برای با تو بودن رو هم ندارم چه برسه ترسیدن از تو ،پس برو!

اشک در چشمانم‌ حلقه زد و از پس پرده ی لرزان چشمانم که پر از اشک‌ بود حرکتش را دیدم .اشکم سرازیر شد و نگاه کردم، دیگر نبود….رفته بود.
به سختی از جایم بر خاستم و دستم را روی لبه ی تخت و بعد از آن بر دیوار گذاشتم و آهسته آهسته به حرکت در آمدم.کمی دور اتاق های سرد و تاریک چرخیدم و خاطراتی سخت و جانکاه از هر آنچه که زمانی در آن خانه بر من گذشته بود در درونم زنده شده و بیداد کرد…
ومن از درون آن زجرها آن بیدادها، آن همه عذاب و طغیان ،هیچ چیز را به یاد نمی آوردم جز درد فراغ سرو!
غم دوری و جدایی او که بی شک ولحظه به لحظه از هر دردی کشنده تر و توانفرساتر می شد….


بچه تر که بودم عادت بدی داشتم؛ هر وقت جایی از بدنم زخم می شد مدت ها طول می کشید تا جای آن زخم التیام پیدا کند. به واسطه ی عادتی که داشتم مرتب جای زخمی را که خشک می شد را با ناخن می کندم .درد وعذاب وحشتناکی داشت ،اما نمی دانم چرا من این درد مهلک، این عذاب جانکاه را دوست داشتم!
بعد دستم را می گذاشتم روی جای زخمی که به شدت می سوخت و فشارش می دادم. بیشتر می سوخت، و از آن همه درد لذتی مضاعف می بردم!بارها و بارها به خاطر این عادت مادرم سرزنش و نکوهش و گاهی نیز تنبیهم می کرد.
مامان همیشه می گفت:

_ این کار باعث می شه جای زخما تا همیشه روی بدنت بمونه.

امروز هم دقیقا همین حال را دارم. وقتی درد دارم، وقتی به شدت از هرم تبی که به شدت مرا می سوزاند ،از درد خفقان آور گلو و سوزش بی حد سینه ام رنج می برم با یادآوری خاطرات تلخم ،با اینکه برای سلامتی از دست رفته ام خیال هیچ گونه حرکتی را ندارم ،بر زخم های دلم چنگ انداخته و آنقدر وحشیانه آن ها را می خراشم تا به واسطه ی دردی که می کشم فراموش کنم تمام دردهایم را.
با خودم می گویم :

“مامان ای کاش زخم های دلم را نیز می دیدی…
تو که همیشه نگران زخم های تنم بودی، چطور توانستی به خاطر عشقی که آنقدر عمیق بود ،عشقی که به خاطرش آن همه سال سوختی و سکوت کردی و حتی به روی خودت هم نیاوردی و دم نزدی زجر حقارت را ، حقارت از اینکه خیلی زود فهمیده بودی اونچه نبودی که بتونی عشقت رو سیراب و راضی نگه داری ،که زمانی دور شاید دیواری بوده ،فقط در حد یک نام، از زبان مردی که در اوج مستی ندانسته بود چه گفته ، برای انتقام از آن لحظاتی که حتی یاد آوریش هنوز باعث تداعی رنج و عذابی بود که کشیده بودی، خواستی مرا قربانی کنی!
من و عشقم را محکوم کردی…
محکوم به جدایی !
حتی چشمانت را به رویم بستی و با قانون نا عادلانه ای که وضع کردی محکوم‌ به تباهی شدم. رفتم اما باز هم سراغم نیامدی !
چه قدر عاشق بودی!
پس به من نیز حق بده میراث عاشقی را از تو به ارث برده باشم ،که به خاطر عشقم تا نهایت ،حتی تا مرز از خود گذشتن بروم…
من رفتم و حالا در برزخی دست و پا می زنم که در اوج سرگردانی و اوج پوچی باز هم به تو فکر می کنم!
به تو و سرو…
با تن رنجورم ،با پاهایی که حتی توانی برای رفتن ندارند، هزار بار طول و عرض این سلول انفرادی را پیمودم و تمام قدم هایم را شمردم. حتی کاشی های کف زمین را نیز هزار مرتبه شمردم! رفتم داخل حیاط و درخت ها را شمردم. بوته های خشک‌ داخل باغچه را نیز شمردم! تعداد سنگ هایی را که شبیه جاده ای منحنی از حیاط تا انتهای باغچه ادامه داشت را نیز شمردم! بعد از همانجا ‌تابش خورشید را تماشا کردم. چشمانم ورم کرده و از شدت عفونت به سختی باز می شوند، ولی من با همین ‌چشمان ناتوان باز هم انتظار می کشم.
خود را به دست تقدیرم سپردم…
یا می میرم یا سرو خواهد آمد مادر!”

کسی با جسمی چند ضربه بر در نواخت. از همان جا وسط باغچه ای که روی جاده ی سنگی اش ایستاده بودم بانگ زدم:

  • کی هستی؟

پسرک خرد افغان با آن لهجه ی شیرینش جواب داد .ناتوان به سمت در رفتم و آن را گشودم. سلام داد و با آن چشمان ریز بادامی متعجب نگاهم کرد.خجالتی بود ،فقط با اشاره به کاسه ی آشی که در دستش بود متوجهم کرد که برایم آش آورده.با اشاره گفتم که داخل شود. داخل شد و رفت وکاسه اش را روی پله گذاشت. تشکر کردم، گفت:

  • اوستا رحیم سلام رسوندن گفتن اگه کاری داشتید ما هستیم اگه می خواید شب بیام‌پیشتون تنها نباشید.

دستم را روی سرش کشیدم، دستی را که هرگز جای نوازش های مادرش را نمی گرفت ،مادری که به خاطر زندگی خیلی زود دست از طفلی که خیلی خرد بود کشیده و بالاجبار او را به دست ناملایمات روزگار سپرده بود. لبخندی زدم و گفتم:

  • اسمت چی بود؟
  • نجیب ، نجیب الله.
  • نجیب می خوای یکم بشینی پیشم ؟

با اشاره ی سرش که به سمت شانه اش متمایل شد گفت نمی دانم. اما وقتی بدون تعارف رفت و نشست روی پله دانستم که او هم‌ مثل من تنهاست… تنها و محتاج یک جرعه محبت.
گوشی موبایل کهنه و زهوار در رفته ای که توسط یک ریسمان کهنه بر گردنش آویخته بود توجهم را به خود جلب کرد ،نمی دانم چرا باز دلم هوایی شد، چرا باز دلم خواست اشتباه کنم !
در حالی که نگاهم حریصانه بر روی موبایلش دوخته شده بود پرسیدم:

  • نجیب موبایلت کار می کنه؟
    شارژ داره؟
  • ها…سه تا ده تایی دادم سیم خریدم .یه ده تایی هم دادم شارژ گرفتم. سر جمع می شود چهار تا ده تایی.
    گوشی روهم اوستا بهم داد.

-نجیب اهل ‌معامله هستی ؟

بدون اینکه ‌منتظر جوابش بمانم گفتم:

  • چهارتا صدتایی بهت میدم سیم کارتتو می گیرم

بدون اینکه حتی به پیشنهادم فکر کند، دست انداخت وگوشی موبایلش را از گردن خارج کرد ؛آن را به سمتم گرفت و گفت:

  • بگیر مال شما ، پول هم نمی خوام.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 2.5 / 5. شمارش آرا 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x