رمان آخرین سرو پارت 47

2.7
(6)

 

 

عطر سرو ! عطر سروها !

_وای خدای من، بهادر نکنه راه رو اشتباه اومده باشیم!نکنه ناخواسته وارد یه راه دیگه شدیم که با دنیایی که سحر امروز باهاش خداحافظی کرده بودم فرقش زمین تا آسمونه!

آنقدر متعجب شده بودم که تنها جای یک تک شاخ وسط پیشانی ام خالی بود، نا خواسته فریاد کشیدم:

– خدای من ، اینجا حتما یه گوشه ای از بهشته!

نه اشتباه نمی کردم، اینجا ابتدای جاده ای بود پوشیده از سروهای جوان، تا چشم کار می کرد در حاشیه ی خیابان سرو بود که انتهایش مرا به سرایی می رساند که عشقم ساعت ها انتظارم را می کشید. می دانستم کار خودش بود، چنین کارهای قشنگ و شاعرانه ای مختص روح عاشق پیشه و رمانتیک سرو من بود. بی اختیار گفتم:

– وای سرو ، عشق من تو چیکار کردی!

مامان کمی خندید و گفت:

– معلومه که ما رو امروز فرستاد پی نخود سیاه تا کار خودشو بکنه.

بهادر یک طور قشنگ با گوشه ی سبیل باریکش بازی می کرد.چشمانش از شدت شگفت زدگی در خشیدن گرفته و مرتب می گفت:

– مرد تو فوق العاده ای، فوق العاده!

شتابان تا وسط حیاط دویدم، سرو من زیباتر از همیشه در بلندای تراس ایستاده و از همان جا در حالی که بی تاب و غرق در انتظار بود می خندید. قشنگترین لبخند های دنیا فقط متعلق به او بود، اویی که تماشایش ، خیالش ، یادش ، نفسش، حتی سایه اش برای قلب عاشقم کافی بود.بهادر بعد از من وارد شد، در حالی که فربد را در آغوش گرفته و مهربانانه به آغوش گرم آمنه می سپرد گفت:

– پسرم حسابی خسته است ببین چه قشنگ خوابیده.

آمنه او را در آغوشش گرفته و در حالی که غرق بوسه اش می کرد قربان صدقه گویان او را به سمت اتاقش برد.
عاشقانه به سمت سرو پر کشیدم که اگر شرم از حضور بهادر نبود تنگ در آغوشم‌ می فشردمش و به اندازه ی عمر تمامی دلتنگی ها وخستگی های امروزم می بوئیدمش می بوسیدمش،همان‌جا بالا ی تراس در میان آغوشم پرپرش می کردم. مامان نان سنگک های تازه را همان جا روی میز وسط تراس گذاشت، آمنه خیلی زود کاسه های آش را در مقابلمان‌ چید .حضور عشق و باور خوشبختی در آن دقایق زیبا انگار برای همیشه غم هایمان را شسته و هر چه که‌ می دیدی احساس می کردی تنها عشق است و خوشبختی!
یک لحظه نگاه کردم، تکه های داغ و برشته ی نان سنگک تازه، کاسه های گل سرخی چینی جهیزیه مادرم، آش گرم و خوشمزه که دست پخت آمنه ی عزیزم بود، یک سبد سبزی خوردن تازه که بوی ریحانش خیلی وسوسه انگیز بود و پنیر لیقوان ! بهادر مستانه شوخ طبعی اش یک بار دیگر گل انداخته چشمش را به سرو دوخته با خنده می خواند :

– نون و پنیر و سبزی ، به یک دنیا می ارزی.

سرو خندید و گفت:

– داداش تو خودت عین تموم دنیایی!

همه می خندیدند، صحبت آن شب پروژه ی کاشت سروهای خیابان بود. آمنه گفت :

– از الله اکبر اذون صبح میرزعلی و یه چند تا کارگر اومدن دست به کار شدن. بنده ی خدا میر علی تا همین یه ساعت پیشم کار می کرد. موقع اذان‌ مغرب که شد دیگه دست به بیل نزد، یه دونه بیشتر از سروها باقی نمونده بود اما گفت چاله اش رو هم کندم فقط مونده کاشتش. انقدر عجله داست که سرو آخرو همین طور ول کرد و رفت و گفت فردا صبح میاد ترتیب اون یه دونه آخری رو هم می ده.
سرو با چشمانی نگران رو به بهادر کرد و گفت :

– داداش یه زحمتی بکش همین‌ امشب ترتیب کاشت اون یه نهالم بده ریشه اش بازه شده می ترسم تا صبح هوا بخوره خشک شه زبون بسته.

بهادر با ولع ته کاسه ی آش را سر کشیده و در همان حال گفت:

– به روی چشم نگران‌ نباش همین الان ترتیبشو می دم.

و فورا بلند شد.
مامان گفت:

– بهادر خان‌ عجله نکن هنوز خسته ای.بذار واسه بعد .
آمنه داره چای میاره.

به سمت باغچه رفت، بیلچه را برداشت و نهال را هم برداشته و به سمت آب پاش می رفت که دنبالش روانه شدم و گفتم:

– بذار کمکت کنم، آب پاشو من‌ میارم .

مامان گفت:

– پس چایی چی؟

خندید و گفت:

– برمی گردیم.

چراغ های تیر کنار خیابان روشن شده و با نور زرد رنگی که بر سبزی یال های سروهای جوانی که به دست باد به رقص در آمده بودند زیباترین جلوه ی هستی را تجلی می کردند.بهادر در حالی که در یک دستش بیل و در دست دیگرش نهال بود در حرکت بود و من بی صدا به دنبالش روانه بودم. کنار چاله ای که‌ محل قرار گرفتن آخرین سرو بود ایستادیم. بهادر نشست و با دست و بیلچه کمی آن گودال را عمیق تر کرد. همان جا بالای سرش ایستادم. انوار طلایی رنگ بر گیسوان بلوندش پخش می شد. برای یک لحظه سرش را بلند کرد و متعجبانه نگاهم کرد، نگاهم از روی خرمن طلایی گیسوانش به سمت دستان خاکی اش که دیگر سرو را درون خاک کاشته و منتظر بود آب بر روی خاک بریزم پر زد. بدون اینکه بگوید شروع به آب پاشی کردم. دستش را زیر آبی که از میان دهانه ی آب پاش به سمت پای سرو حرکت می کرد گرفت، خاکها رفتند و درخشش حلقه ای طلایی میان انگشتش یک بار دیگر دلم را می لرزاند. دردمندانه صدایش کردم:

– بهادر؟

لرزش بی اختیار تنش را در تاریکی می دیدم.گفتم:

– بهادر ، تو خیال داری با خودت چی کار کنی ؟با من چیکار کنی ؟ با سرو؟

جوابی نشنیدم و دوباره گفتم:

– بهادر ، سرو هنوز زنده است!نفس می کشه! به نظرت اگه بدونه اون حلقه ای که تا هنوز تو دستت نگه داشتیش همون یادگار عشق ماست به همین قشنگی که عاشقانه داداش صدات می کنه بازم می تونه تصور کنه برادرشی ، رفیقشی؟
درش بیار بهادر ، خواهش می کنم! درش بیار؛ با نگه داشتن اون هم خودتو هم منو عذاب نده.یادمه بهادر، هنوز یادمه قسم خوردی تا آخر دنیا نگهش می داری و محاله از دستت درش بیاری. اما امروز خودت راه آخر دنیا رو نشونم دادی و گفتی کی از آخر دنیا با خبره .
راستی بهادر کی از آخر دنیا خبر داره؟
جون فربد درش بیار، جون پسرت!

چشمانش را از رویم برداشت،تنها به این خاطر که اشک هایش را نبینم دستش را به سمت‌حلقه ی میان انگشتش روانه کرد، پیچی داد ، تابی داد ، حلقه در میان انگشتش چرخید و کمی بعد خارج شد، کمی در میان مشتش گرفته و مشتش را محکم‌ فشرد، بعد به سرعت گره ی مشتش را باز کرد و حلقه را در میان خاک های سرد و گل آلود آخرین سرو فرو کرد و با تمام قدرتش تا انتهایی ترین‌ مکان، ‌تا قعر انبوه خاک ها مدفونش کرد. یک بار دیگر دستانش را به سمتم گرفت و آب بر روی دستانش ریختم. انگار سال ها بود که دیگر هیچ حلقه ای در میان دستش نبوده. بهادر آن شب تمام‌ آرزوهایش را همراه آن حلقه در میان گور سردی دفن کرده و در حالی که هنوز سرش بر روی گور خاطراتش بود یک قطره اشک از کنار چشمش چکید و در انبوه خاک ها روانه شد. انگار آن قطره ی اشک تنها یک‌ نقطه از پایان عشقی بود که مدت ها بود رفته بود و دیگر وجود نداشت، نقطه ای که در پایان خطی که جمله به انتها رسیده می گذاری یا برای پایان یا برای بازگشتن به ابتدای اولین سطر بعد..
نقطه پایان…
یا نقطه سر خط!…

به سرعت بلند شد و بی صدا به راه افتاد.در راستای قدم های بلند و سریعش در پی اش روانه شدم. بی صدا می رفت، او می رفت و سروها با صدای قدم های خسته اش می رقصیدند و من یادم می آمد که چگونه یک روز برای باز گشتنش، برای داشتنش دیوانه وار سروها را شمرده بودم!
کشته بودم ، من یک بار روح او را و امشب ناجوانمردانه جسم او را کشتم. با آلت قتاله ای که اگر نبود، محال ممکن‌ بود بهادر به این سادگی ها عشقش را با دست های خودش در گور کند، آلتی به نام فربد! به جان فربد قسمش دادم، اگر می دانستم که در یک جای دنیا می ایستم و آنچنان دلخون خواهم‌ بود از اینکه تنها دلخوشی اورا، تنها بهانه ی او برای نفس کشیدنش را آنطور بی رحمانه از او نمی گرفتم…چه میدانستم بهادر هم مثل همه مثل بقیه ی کسانی که دوستشان داشتم و برایم مهم بودند و خیلی زود ترکم کرده و رفته بودند ، خواهد رفت!
شاید هرگز نمی رفت ، می ماند و می توانست تا هنوز در کنارم باشد، حتی تا آن جایی که ساعتها قرار بود بالای سر گور عشقم بنشینم، در تنهایی مطلق خودم، در عذابی که می کشیدم، در میان باور قلب چاک خورده و پاره پاره ام، در حالی که محو تماشای بازی طفلم با مورچه های گور عزیزترینم می شوم یک بار دیگر از ته دل او را بخواهم و بگویم کجایی بهادر، ای کاش در تمام این لحظه ها هنوز با من بودی، ای کاش نرفته و تا آخر دنیا بودی، ای کاش آن شب که حلقه را از تو طلب کردم تو طلبت را با من تسویه کرده و رفته بودی یک بار دیگر باز می گشتی تا وقتی با چشمانم می بینم پسرم سنگ سرد گور پدرش را می بوسد دنیا یک باره برایم انقدر تاریک و تنگ نمی شد.
بهادر می رفت، وقتی که می رفت سرو گفته بود :

– داداش فردا جمعه است برا ناهار بیا .ما هم تنهاییم ننه قراره لوبیا پلو بپزه دور هم باشیم.

حتی سرو هم می دانست بهادر عاشق لوبیا پلو بود. برای آخرین بار خندیده و با غمی که در چشمانش پنهان بود آخرین نگاه مهربانش را ارزانی ام کرده و رفته بود. هنوز داخل حیاط بودم، سرو طبق معمول همیشه خیلی زود همان جا روی صندلی وسط تراس خوابش برده بود، کنارش رفتم، آنقدر خسته بود که دلم نمی آمد بیدارش کنم. دستی بر گیسوانش کشیدم و چشمان بسته اش را بوسیدم، بوسیدن عشقی که خواب بود تمام خستگی های آن روزم را از تنم می برد. عاشقانه لبم را کنار لب هایش گذاشتم، مثل همیشه لب هایش سرد بود اما زمانه آنگونه شجاعم کرده بود که دیگر نه از سردی لب هایش نه از بی رنگی چهره اش نمی ترسیدم، عادت کرده بودم به اینکه سرو با وجود آن همه سردی، آن همه رنگ پریدگی، باز چشم باز خواهد کرد و با هر بار چشم باز کردنش نوید یک زندگی عاشقانه و ابدی را میهمان‌ چشمان‌ همیشه عاشقم خواهد کرد. دستم را بر روی صورتش کشیدم و نوازشش کردم، آنقدر عمیق که یک لحظه از خودم ترسیدم و گفتم الان است که بیدار شود، غافل از اینکه طوری خسته بود که عمیق تر از همیشه در خوابی سخت و سرد و خاموش فرو رفته بود. چرا سرو بیدار نشد؟
فربد جیغی کشید و به دنبال آن صدای گریه کردنش در همه جا پیچید. آمنه سینی در دستش بود و برای جمع کردن استکان های خالی آمده بود. در حالی که به سرعت برمی خاستم تا سراغ فربد بروم رو به آمنه کرده و گفتم:

– ننه قربونت برم الهی ، بازم این شلخته بدترین نقطه ی دنیا رو واسه خوابیدنش انتخاب کرده، یه زحمتی بکش آروم بیدارش کن بره سر جاش بخوابه منم برم ببینم دیگه چشه این پسر .

به سرعت به سمت اتاق و به سمت صدای فربد در حرکت بودم که شنیدم آمنه می گفت:

– الهی بمیرم! از بس خسته شد امروز ، از همون صبحی که شما رفتید یه بند سر پا بود. خیلی عجله داشت، می خواست قبل از اینکه برگردی کار کاشتن درخت ها تموم شده باشه به خدا…

دیگر باقی حرف هایش را نشنیدم. گریه های فربد ویرانگر تر از آنی شده بود که مجالی دهد بایستم و آن طور عاشقانه کردن های پدرش را هزار بار دیگر بشنوم و در برابر دیدگان عاشقم هزار بار دیگر مجسم و مرورشان کنم.

سر کوچک فربد را روی سینه ام چسبانده و تمامم را به بازی میان موهای نرم و طلایی رنگش دعوت کردم. لب هایم را بر روی سر کوچکش متمایل کرده و هزاران بار بوسیدمش. یادم آمد اولین باری که شنیده بودم موهای این بچه شبیه موهای بهادر است برای یک لحظه خودم را باخته بودم؛ ولی آن شب عجیب احساس می کردم این سر کوچک طلایی رنگ را دوست دارم. عجیب احساس می کردم بهادر را نیز دوست دارم، مثل یکی از اعضای خانواده ام!
هنوز مدتی از رفتنش نگذشته بود که دلم برایش تنگ شد؛ حسی شبیه دلتنگی بود یا ترحم و یا دلشوره نمی دانم، ولی قطعا باور داشتم آن شب برای بهادر شبی سنگین خواهد بود. فربد دوباره خوابیده بود.فربد را در حالی که آخرین بوسه هایم را بر روی انگشتان کوچکش می نواختم به آرامی به بسترش سپردم.یک بار دیگر به اتاق بازگشتم، عجیب بود، جای سرو خالی بود!یعنی چرا تا هنوز به بسترش باز نگشته بود؟کمی نگران شدم و به طرف در می رفتم که ناگهان روی میز چشمم به پاکتی افتاد، انگار احساس می کردم به خوبی آن را می شناسم، پاکت بزرگ و زرد رنگی که وقتی از روی میز برمی داشتمش به وضوح می دانستم سرو آن را در آنجا درست در مقابل چشمانم قرار داده که ببینم و حتما بخوانمش.با کنجکاوی پاکت را از روی میز برداشتم و با دقت کمی دور و اطرافش را با نگاه کاویدم.کم‌کم مطمئن شدم که یک بار دیگر در جایی دیگر آن را دیده ام آن. را گشودم، یک تکه کاغذ درونش بود، بی اختیار کاغذ را بیرون کشیدم، در اولین سطرش نوشته بود:

“برای دخترم ماهی…”

دستم لرزید و قلبم به سختی تپید. اصلا قبل از آنکه خوانده باشمش آن دست خط را شناخته بودم…خودش بود، خط بابا، رد دست هایش، بوی دستانش، تمامی احساسش که عمری پنهان کرده بود، تمام اعترافاتی که یک عمر می خواستم بدانم! ولی حالا چرا؟چرا امروز ؟ اصلا این پاکت تا امروز کجا بوده ؟ چطور شد که به دستم رسیده بود؟ این نامه پیش سرو چکار داشت؟در زیر بار هزاران پرسشی که بی مهابا بر ضمیر ناآرامم یورش آورده و وحشیانه بر افکارم تاخته بودند عاقبت کم آوردم، پاهایم آنقدر ناتوان شد که همان جا روی لبه ی تخت نشستم و با دستانم که لرزشی مختصر در آن ها مشهود بود کاغذ را گشودم و خواندم…دیوانه وار خواندم!

“ماهی عزیزم !می دانم تو حالا دیگر آنقدر بزرگ‌ شده ای که توان شنیدن حرف های یک مرد را داشته باشی !
صاحب دلی که عاشق شده، آن هم تا این حد عمیق، آن قدر که دیگر در تو و احساس و منطقت هیچ چیز جز یک عشق ناب اثر ندارد که می زنی ،می شکنی، خرد می کنی و می سوزانی و به آتش می کشی، هر چه را که غیر از عشق توست، نابود می کنی هر آنچه را که مانع از رسیدن تو به عشق می شود، قطعا آنقدر بزرگ شده که بتواند حرف های یک دل دردمند، یک پدرخسته و باخته به سرنوست را بشنود.
می دانی دخترم!من امشب دست کشیدم از تمام اسرار کشنده ای که عمری مثل بختک، سایه ی شومش را بر سینه ام انداخته و سنگینی و فشار آن آنقدر عذابم می دهد که نه امشب، که در هر شب از زندگیم آرزوی مرگ داشتم، هزاران بار از خدا مرگم را خواستم، اما رفتن، آن هم با باری گران از گناهان نابخشودنی بسی دردناک بود.
من می ترسیدم ماهی! می توانی باور کنی دخترم؟پدرت می ترسید از انتهای دنیا! از اینکه باید دل کند و رفت ودر جایی دیگر مورد حساب پس گرفتن قرار گیرفت…
می ترسم! هنوز هم می ترسم دخترم…
برایم دعا کن…
برای بابا دعا کن!”

یکباره کاغذ را در میان مشتم مچاله کردم و کاغذ مچاله را همراه با مشت گره کرده و لرزانم روی سینه ام گذاشته و در حالی که نفس کم می آوردم چشمانم را محکم بستم. انگار که در قعر ظلمتی دهشتناک دست و پا می زدم! اسیر و سر گشته، و در آن حال مدام صدای بابا را می شنیدم که متضرعانه درخواست کمک می کرد. بی تاب شدم، نفس عمیقی کشیدم و زیر لب نالیدم:

– نه خدای من! این بابای من نیست! این مرد که در شجاعت شهره ی کوی و برزن بود نمی تواند بابای من باشد. می گوید می ترسم ! ترس از چه؟ وحشت از کی ؟مگر می شود؟ پلنگ و ترس؟

به همان سرعت مشتم را گشودم و کاغذ چروکیده را یک بار دیگر در مقابل دیدگانم گرفته و باز خواندمش. نوشته بود:

“امروز برای تسویه ی حساب وکتاب های دنیوی تنها کاری که از دستم بر می آید انجام دادم، مغازه را کاملا تخلیه کردند، خالی شد حجره از سنگینی باری گزاف که عمری بیهوده انباشته بودم !
احمد علی یک باره هوس کرد پیشخوان قدیمی را تکانی دهد.سال ها بود که آن پیشخوان حتی میلیمتری از جایش تکان‌نخورده بود.

پیشخوان به سمت جلو حرکت کرد و ناگهان یک پاکت که خدا می داند که از کدام سالیان دور تا هنوز در زیر و کفه ی زیرین پیشخوان طوری تعبیه شده بود که با حرکت آن یک مرتبه جدا شد و به روی زمین افتاد. پاکت را گشودم و قلبم به درد آمد! می دانی دخترم؟هدیه ی من برای مادرت بود! همان هدیه ی دوران جوانی که با شور عاشقانه ام در وسعت کل پس انداز و دارایی هایم برای عشقم خریده بودم، همراه با نامه ای عاشقانه درون پاکت قرار دادم و همان شد که با دست بی رحم بازی زمانه سر از میان دستان صولت خان در آورده بود.
نامه را خوانده و آن شب در حالی که یک پیت نفت را بر سرم خالی می کرد خیال آتش زدنم را داشت که خدا می داند اگر اهل کسبه ی بازار پا در میانی نکرده بودند سال ها پیش در آتش قهر صولت خان و عشق مادرت سوخته بودم. سرانجام مرا بخشید اما هیج وقت نفهمیدم به سر آن نامه و آن ماهی کوچک که چشمانش سرخ بود و تنش پر از پولک های طلایی چه آمد.
می دانی دخترم!‌ من امروز پس از سال ها یک بار دیگر ماهی را دیدم، در دستم گرفته و در حالی که به چشمان سرخش خیره بودم می توانستم تصور کنم حالا دیگر این ماهی بر گردن هیچ کس جز دختر من زیبنده نیست. آخرین داراییم همین یک گردنبند است که هنوز هم نمی دانم چرا پیرمرد آن را سر به نیست نکرده بود، چرا تا امروز هنوز در کف پیش خوان باقی و مدفون بود. ماهی را برداشتم و آخرین تصمیمم را هم گرفتم. هم ماهی و هم تمام‌ ناگفته هایم برای تو عزیز ترینم بماند.
در همه ی اتفاقاتی که افتاد خواسته یا ناخواسته وارد یک بازی ننگین و شرم آور شده بودم که انتهایش جز سر افکندگی و ندامت چیزی نبود. قدم در جاده ای گذاشته بودم که از ابتدا تا انتهایش اگر معصیتی بود، اگر ظلمی بود، فقط گریبان گیر من می شد. من و کارنامه ی سیاه و ننگ آلودی که به دوش کشیده و با خود می برم اما می دانم تا ابد داغ یک چیز در دلت خواهد ماند، اینکه هیچ مدرکی نداشتم، هیچ دست آویزی هم نبود تا به وسیله ی آن ثابت کنم پدرت رفته بود، تا قعر با سر سقوط کرده بود، اما نه تا آن حد که بتواند زندگی یک طفل بی گناه را از او بگیرد !
ماهی من آن روز دیوانه بودم! در عالمی بودم که هیچ چیز بر من بیچاره اثر نداشت. روز شومی که همایون رفته و فروغ آن چنان در دریایی از شرم و ندامت دست وپا می زد که از روی استیصال نا جوانمردانه دست به پایان و انحتار زد. برای یک لحظه انقدر دیوانه و درمانده شد که من دیوانه از او ترسیدم!دیدم چگونه به دنبال طفلی که از وحشت آن چنان می لرزید که دیگر پاهایش توان دویدن را نداشته و همان جا وسط پله های عمارت منهدم شده از پا در آمده و با چشمانی وحشت زده تا حد مرگ می رفت که دگر نباشد، طفل را از روی زمین بلند کرد. می دانستم قصدش هلاک بود، تنها کاری که می توانستم بکنم بیرون کشیدن طفل از آغوش او بود، سرو را محکم در آغوش داشتم و شتابان پله ها را به سمت پایین طی می کردم که نفهمیدم چگونه شد که با اصابت پایه ی مرمرین گلدان کنار پله آنچنان ضربه ی عمیقی بر سرم وارد شد که یک‌لحظه تمام اختیارم از کف می رفت تمام قدرتم را در حفظ کردن طفلی که در آغوش داشتم‌ متمرکز کردم؛ اما برای سیاهی چشمانم و رخوت و سستی که به یکباره در تنم می دوید و بی اختیار تمام قدرتم را می گرفت نمی توانستم کاری انجام دهم. همان جا میان پله ها از پای در آمدم، آنقدر که در آخرین لحظات از خدا فقط یک چیز را خواسته بودم !
نروم ، بمانم ، نه به خاطر خودم، برای سرو !
شنیدن صدایی شبیه افتادن چیزی درون آب باعث شد پلک چشمانم گشوده شود، صورتم انباشته از خون بود، خون حتی تا درون ‌چشمانم نفوذ کرده بود! به سرعت خون میان چشمانم را زدودم و حرکت اجسامی درون آب استخر را دیدم. با آخرین توان بلند شدم و به سمت استخر دویدم. فروغ بیچاره هم خود و هم سرو را برای پایان دادن به زندگی که دیگر تا ابد حاضر به ادامه ی آن نبود داخل آب انداخته بود.
یک لحظه مردد ماندم خدایا کدام را ؟ مادر یا فرزند را ؟ بدون معطلی درون آب پریدم و سرو را در میان چنگالم گرفته و بیرون کشیدم. پیکر بی جان او را کنار لبه ی استخر انداختم و دوباره داخل پریدم، این بار فروع را از آب بیرون کشیدم. تقلا می کرد، انگار نمی خواست به زندگی بر گردد، دوباره سعی می کرد خودش را درون آب بیندازد. او را تا کنار درختی نزدیک باغچه کشیدم، ظاهرا حالش خوب بود، با یک تکه طناب محکم به درخت بستمش تا دوباره اشتباهی نکند و دوباره به سمت سرو بازگشتم. بچه کبود شده بود، انگار سال ها مرده بود!شروع به فشردن سینه اش کردم، تا آخرین توانم تلاش کردم، می خواستم که باشد! خرخری کرد و مطمئن شدم هنوز نفس دارد، او را در آغوشم کشیده و بلند کردم. با پای برهنه تا خیابان دویدم.
چهره ام غرق خون بود و لاشه ی یک طفل در میان دستانم!

خودم را جلوی اولین‌ ماشین انداختم و به سرعت به اولین بیمارستان رساندمش. وقتی او را به پرستار سپردم از شدت خون ریزی و ضعف از حال رفتم.نفهمیدم که چگونه سرم را بخیه زده بودند، در حالی به هوش آمده بودم که فقط از میان صحبت های پرستاران بخش فهمیدم که سرو زنده است و نمرده.خدا را شکر کردم، هزاران بار شکرش کردم و بی سر و صدا از بیمارستان‌گریختم. تا امروز هم هنوز هرگز پرونده یا جرمی که بتواند ثابت کند در مرگ همایون، در جنون فروغ و یا قصد هلاک سرو من دخیل بودم نبوده، جز رد همان بخیه ای که تا همیشه میان سرم باقی بود و تو عزیزم بارها پرسیده بودی بابا چرا این جای سرت هیچ وقت مو ندارد که با دیدن آن زخم بخیه در آیینه و در هر بار دیدنش یادم بیاید که عاقبت تقاص در همین دنیا بود، هر آنچه را که داشتم باختم، حتی سلامتی و اعتبارم را! چون در حالی می روم که حتی تنها دخترم از وجود همچون پدری چون من شرم دارد…
فروغ هم که با دست خود خودش را مجازات کرد و فقط می ماند…سرو ، سرو و ماهی.
دخترم اگر آن‌گونه که قلبت می گوید، اگر واقعا عاشق اویی و بدون او نمی توانی ادامه دهی، اگر او هم چون تو
عاشق است و سری پر از شور دارد، به حرمت عشق پاکی که دارید من را حلال کنید.
حلالم کن دخترم، از سرو هم بخواه که پرویز بیچاره را حلال کند و بگذرد”
*****

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 2.7 / 5. شمارش آرا 6

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x