–قبوله اما اگه هفتهی بعدم مارو نبری، میریم پیش مامان مهری دیگهام نمیاییم پیش شما.
هر دو را بوسیدم و گفتم:
–قول میدم اما دونه دونه، همه با هم نمیشه. قهر و انتصاب و غرغرم نداریم.
صدای “باشه”ی محکمشان در صدای زنگ آیفون گم شد.
در حال مرتب کردن موهایم بودم که آیه در چهارچوب در ظاهر شد و با تعجب گفت:
–طاها میگه بری پایین کارت داره!
موهایم را رها کردم و به طرفش برگشتم. من هم با تعجب گفتم:
–چرا نمیآن بالا؟!
وارد اتاق شد:
–نمیآن! مگه چند نفرن؟ به نظرم تنها بود.
–تو راه بهم زنگ زد گفت با ترانه میآد!
چانهاش چین خورد و شانهای بالا انداخت:
–چه میدونم! اینم انگار یه چیزیش میشه.
بدون حرف از اتاق بیرون رفتم. آیه برای دوقلوها میوه اسلایس کرده و به دستشان داده بود. با ولع مشغول خوردن و پچپچ بودند. شیرینی پیروزیشان را میخوردند. به قول خودشان “انتصاب “شان جواب داده بود.
مانتو و شال را از کمد جا کفشی برداشتم و با عجله پوشیدم و از خانه خارج شدم.
از آسانسور که خارج شدم آقای شریفی، همسایهی طبقهی بالاییمان را دیدم. هر وقت او را میدیدم به یاد اولین باری که او را دیدم میافتادم. سیبیل کلفت و ابروهای پر و همیشه درهمش باعث شده بود فکر کنم او مرد بداخلاق و بسیار خشنییست. همسن و سال بابا بود و زیاد به مغازهی بابا سر میزد. با هم عیاق شده بودند. رفته رفته متوجه شدم آقای شریفی بر خلاف تصور من نه خشن است نه بداخلاق. پشت آن چهرهی عبوس یک قلب مهربان بود که به آدمها لبخند میزد و کرور کرور محبت و خوشرویی هدیه میداد.
با خجالت سلام کردم و او مثل همیشه با خوشرویی جوابم را داد:
–سلام دخترم، خوبی، آرش جان خوبه؟
لبههای مانتویم را که روی تیشرت و شلوار بنفش رنگ خانگیام پوشیده بودم به هم نزدیک کردم و مؤدبانه جواب دادم:
–بله همه خوبن به خوبی شما.
با لبخند مهربانی که پشت سیبیلهایش به سختی قابل رؤیت بود گفت:
–خدا حفظت کنه دخترم، همیشه به ناهید خانم میگم خدا به همه یه همچین بچههایی بده تا اون دنیام که میره خیالش راحت باشه که بچههاش واسش رحمت میخرن نه لعنت. خدا پدرتو بیامرزه، خوش به سعادتش، هر وقت شماهارو میبینم میگم خدا رحمتت کنه.
به نگاه مهربانش لبخند زدم:
–شما لطف دارین، خدا رفتگانتون رو بیامرزه و شمارو برای بچههاتون حفظ کنه.
آقای شریفی پر حرف بود و مطمئن بودم اگر کمی دیگر تعلل کنم تا صبح از بابا و خوبیهایش میگوید. برای همین بلافاصله ادامه دادم:
–به ناهید خانم سلام برسونید، با اجازهاتون.
با لحن مهربانی گفت:
–زنده باشی دخترم، به ما سر بزن.
” چشم “ی گفتم و به سمت در رفتم. طاها داخل ماشین نشسته و دستانش را دور فرمان پیچیده و سرش را روی آن گذاشته بود. جلو رفتم و قبل از اینکه به شیشهی ماشین ضربه بزنم خودش سرش را بالا آورده و در را برایم باز کرد.
کنارش نشستم. بوی عطر خنکش تمام فضای ماشین را احاطه کرده بود. پیراهن جینی به تن داشت و مثل همیشه موهایش را مرتب و رو به بالا شانه زده بود.
موهایم را زیر شال فرستادم و خودم را لعنت کردم که چرا جمعشان نکردم.
سلام کردم و گفتم:
–قرار بود با ترانه بیای.
صدای پخش ماشین را کم کرد، به در ماشین تکیه زد و به آرامی جوابم را داد:
–حالش خوش نبود گفت نمیآد.
یک لحظه با خودم فکر کردم شاید هم او اصلا به دنبال ترانه نرفته باشد! به سمتش برگشتم و پرسیدم:
–دیشب چه خبر شد؟
کلافه دستی به صورتش کشید:
–دیشب که رسیدیم خونه بحث بالا گرفت، اونم زورش به هیچ کس و هیچی نرسید، چندتا ظرف و دکوری شکوند، گوشی ترانهام رو میز بود برداشت از پنجره انداخت بیرون.
چشمانم گشاد شد و با دهان باز نگاهش کردم. باور این حجم از دیوانگی برایم سخت بود. آدم چقدر باید بیعقل باشد که یک کینهی کهنه و مسخره را انقدر بزرگ کند که حتی به بچههای خودش هم رحم نکند. اگر کسی میفهمید به خاطر چه موضوعی این کارها را میکند خندهاش میگرفت و به سلامت عقل او شک میکرد.
ناباوری و سکوت من را که دید سرش را تکان داد و نفس عمیقی کشید و با لحن گرفتهای گفت:
–زندگی برامون نذاشته، خسته شدیم دیگه غیر قابل تحمل شده.
با لحن ناراحتی زمزمه کردم:
–اصلا درکش نمیکنم، آدم به خاطر یه کینهی قدیمی با بچهی خودش اینکارارو میکنه اخه؟! بابای من مرده رفته، خالهات ازدواج کرده حالا یا خوب یا بد، از کجا معلوم با بابای من که از قضا دوستش هم نداشت خوشبخت میشد؟
–بابامم یه بار حرف تو رو بهش زد، اونم جوش آورد و گفت: ” دوستش نداشت از اول نمیاومد جلو اسم بزاره رو خواهر من” میگه: ” برادرت خواهر منو برد بالا بعد یهو از اون بالا پرتش کرد پایین”. خالهام باباتو خیلی دوست داشت، شنیدم حتی وقتی بابا و مامانت جدا شدن منتظر یه اشاره از بابات بوده.
چند ثانیه فقط نگاهش کردم و بعد گفتم:
–این حرفا مال گذشتهاس، گذشته هم اسمش روشه، گذشتهای که هیچ کدوم از ما دخالتی توش نداشتیم اما مامانت گذشتهرو به خودش وصل کرده و نمیخواد ولش کنه.
با ناراحتی نالیدم:
–ترانه گناه داره، چرا باید تو آتیش کینهی مامانت بسوزه؟
نگاهش در صورتم چرخی زد و روی چشمانم مکث کرد:
–کینهی مامانم فقط ترانهرو نمیسوزونه.
صاف نشست و به جلو زل زد:
–من و ترانه با هم میسوزیم.
لحن دردمندش حال دلم را دگرگون کرد. کاش میتوانستم دستم را به سرش بکشم و با محبت و اطمینان بگویم: ” درست میشود ” اما نمیشد؛ من میترسیدم حتی از روی انسان دوستی به طاها محبت کنم. طاها باید تا آخر عمر برای من پسر عمویی دور و غریبه میماند.
دوباره او بود که به حرف آمد:
–کاش میتونستم دردای دلمو پیش یه نفر فریاد بزنم.
سرش را به طرفم چرخاند. آب دهانم را قورت دادم و موهای رها شده روی صورتم را دوباره داخل شال فرستادم. انتظار که نداشت آن یک نفر من باشم؟!
بیربط گفتم:
–عمو به ازدواج ترانه و مهران راضیه؟
پوزخند محوی کنج لبانش نقش بست اما طرز نگاهش یک پوزخند بزرگ و عمیق بود. این یعنی انتظار داشت من اصرار کنم برایم حرف بزند.
نگاهش را از من گرفت و گفت:
–بابام به خاطر مامانم حرفی نمیزنه اما ته دلش راضیه.
سرم را تکان دادم و گفتم:
–میشه یه خواهش ازت بکنم؟
لبخند غمگینی زد:
–بگو.
نگاهم را به دستانم که روی پایم بود دادم:
–رفتی خونه گوشیتو بده به ترانه باهاش حرف بزنم، امروز خیلی نگرانش شدم. دیشبم کلا تو فکرش بودم اصلا نتونستم درست بخوابم.
–خوش به حال ترانه.
لحنش پر حسرت بود یا من اینگونه تصورم میکردم! نگاهم را به او دادم، از چشمان پر حرفش گذشتم و با لحن خواهشی گفتم:
–فقط مامانت نفهمه.
با تاسف گفت:
–مامانم انقدر ترسناکه؟
انگشتانم را در هم قفل کردم و فشار دادم:
–مامانت از بچگی با من یه جوری رفتار کرده که همیشه دلم میخواست ازش دور باشم و هیچ وقت هیچ برخوردی با هم نداشته باشیم اما نشد، نه ترانه تونست قید منو بزنه نه من دلم اومد بگم نباش، نیا. ولی رفتارای این چند وقته اخیرش باعث شده ازش بترسم.
پوفی کرد و چشمانش را بست. بعد از مکث کوتاهی، ماشین را روشن کرد و به آرامی زمزمه کرد:
–میگم ترانه بهت پیام بده.
این حرف و به دنبالش روشن کردن ماشین، یعنی دیگر حرفی نمانده و من باید بروم. قبل از اینکه در ماشین را باز کنم ” خداحافظ ” آرامی زمزمه کردم و پیاده شدم.
به محض پیاده شدنم در چشم به هم زدنی پایش را روی گاز گذاشت و با سرعت دور شد.
چند لحظه همانجا ایستادم و به جای خالی ماشینش زل زدم. از خودم ناراحت بودم؛ نباید میگذاشتم با این حال برود. حداقل کاری که میتوانستم انجام دهم کمی انعطاف و محبت بود، میتوانستم بگویم: ” من همان گوش شنوا هستم، حرفهای دلت را بگو تا سبک بشی “. نمیدانم چرا از همان بچگی همیشه فکر میکردم وقتی با ترانه حرف میزنم، زنعمو شخص سوم است که کنار ماست اما من او را نمیبینم. این حس را وقتی تازه به تهران آمده بودیم و طاها به همراه ترانه به خانهمان میآمد هم داشتم.
گاهی فکر میکردم با اینکه ما از بچگی حضور مادر را آنچنان که باید درک نکردهایم، اوضاع و احوالمان خیلی بهتر از ترانه و طاهاست که حضور مادرشان همیشه پر رنگ بوده است.
* * * *
امروز همه در جنب و جوش و گوش به فرمان آمال بودند. به جز افسانه و مرضیه، دو خانم که یکی از آنها از آشپزهای رستوران بود به همراه یک آقا از پایین آمده بودند تا در تدارکات مهمانی امشب کمک دست آمال باشند. او هم بلافاصله بعد از تعطیلی کارخانه خودش را به کافه رسانده و هر از گاهی گوشهای از کار را میگرفت. تمام کیکها و کاپها آماده بود. آمال سینی جلوی او گذاشته و با آرامش و حوصله برایش توضیح داده بود که چطور فینگرفودهای آماده شده را داخل سینی بچیند. بعد از توضیحاتش هم یک جفت دستکش به دستش داده با لبخند شیطنت آمیزی گفته بود: ” بهداشتی باشیم “.
از وقتی شروع کرده فقط توانسته بود یک سینی پر کند. آمال فرز بود و او با احتیاط و به کندی کار میکرد. آمال درست کنار دستش مشغول بود و با هر بار تکان خوردنش بوی عطر خنک و ملایمش زیر بینیاش میپیچید. بوی عطرش هم مثل خودش خاص بود طوری که هر بار دلش میخواست نفسهای عمیقتری بکشد تا بوی عطرش به عمق ریههایش نفوذ کند.
این بوی خوش زیادی خطرناک بود. آخرین فینگر فود را داخل سینی گذاشت و کمی از آمال فاصله گرفت.
نگاهی در آشپزخانهی بزرگ کافه چرخاند؛ همه مشغول بودند. دو پیشخدمت با دو ترولی خالی، از آسانسور داخل آشپزخانه بیرون آمدند. وجود آسانسوری که آشپزخانههای هر سه طبقه را به هم وصل میکرد ایدهی بسیار جالب و خوبی بود چرا که در هنگام مهمانیها مجبور نبودند تمام غذاها، دسرها و شیرینیها را جلوی بقیهی مشتریها بالا و پایین کنند.
کارها سبک شده و تقریبا رو به پایان بود، نگاهش را از بقیه گرفت و نگاه گذرایی به افسانه کرد که طرف دیگر آمال ایستاده و با قاشق روی یک سری از کاپها شکلات آب شده میریخت. نگاهش روی آمال مکث بیشتری کرد. روی میز خم شده و فارغ از اطرافش، مشغول تزئین کاپ کیک با خامه بود. با چنان مهارت و دقتی کار میکرد که گویی چندین سال است در این حرفه فعالیت دارد.
با خالی شدن قیفی که دستش بود کمر راست کرد، چرخش کوچکی به بالا تنهاش داد تا دوباره قیف را از خامه پر کند که با دیدن او، نگاهی به سینی کرد و لبخند خجولی زد:
–ممنون از کمکتون.
نگاهش از روی شال لیمویی رنگش گذشت و روی گونههای گل انداختهاش مکث کوتاهی کرد. به این فکر کرد چطور میشود که یک آدم در هر رنگ و لباسی خوش بدرخشد؟!
پاسخ لبخندش را داد، دستان دستکش پوشش را بالا آورد و گفت:
–کار دیگه هست بدین انجام بدم. البته اگه میشه بدون دستکش، اصلا از این دستکشها خوشم نمیآد.
آمال خندید اما قبل از اینکه حرفی بزند خانم سپهری که از آشپزخانهی پایین آمده بود جلو آمد و گفت:
–من دیگه کارم تموم شده اگر کاری ندارین برم پایین.
حرفی نزد و منتظر ماند تا آمال جواب دهد. افسانه سینی که آماده کرده بود را کنار گذاشت و از آنها دور شد.
آمال لبخند زد و مؤدبانه گفت:
–قربون دستتون، ممنونم، نه دیگه کار زیادی نمونده شما میتونید تشریف ببرید. ببخشید اگه من امروز همش امر و نهی کردما.
خانم سعیدی با مهربانی لبخند زد و گفت:
–خواهش میکنم عزیز دلم، تو کی امر و نهی کردی؟ توام مثل دختر خودم، کلی کیف کردم از اینکه کنارت بودم.
آمال متواضعانه گفت:
–منم از مصاحبت با شما خوشحال شدم، به گل دخترتونم سلام برسونید.
خانم سعیدی با تحسین به آمال نگاه کرد و لبخند پر مهری تحویلش داد:
–عزیز باشی گل دختر.
سپس رو به کمیل ” با جازه “ای گفت و از آنها دور شد.
آمال در حالی که خامه را داخل قیف میریخت گفت:
–خیلی خانم خوب و خوشاخلاقیه، به دلم نشست.
لبخند زد و گفت:
–دل به دل راه داره معلومه شما هم به دلش نشستی، با همه انقدر خوش اخلاق نیست.
آمال دست از کار کشید و با نگاه دقیقی به صورت او گفت:
–جدیه و گاهی زیادی جدی بودن گاهی آدمارو بداخلاق نشون میده.
قیف را پر کرد و ادامه داد:
–بعدم من به شخصه معتقدم ما خودمون به دیگران یاد میدیم که چطور باهامون رفتار کنن.
دستکشها را از دستش در آورد و با اخم کمرنگی گفت:
–این حرف در مورد همهی آدما صدق نمیکنه، گاهیام تو خوب رفتار میکنی اما طرف مقابلت به بدترین شکل ممکن جوابتو میده.
آمال در حالی که با همان دقت و ظرافت قبل کارش را انجام میداد گفت:
–خب استثنا تو همه چیز وجود داره، بعدم باید دید رفتاری که از نظر شما درسته از نظر طرف مقابلتونم درسته یا نه؟
سرش را تکان داد و گفت:
–گاهی از همه بهتر میدونه اما نمیخواد قبول کنه و بفهمه.
حرکت دست آمال لحظهای متوقف شد اما خیلی زود دوباره دست به کار شد و گفت:
–آدمی که آگاهانه خودشو به نفهمی میزنه و نمیخواد حرف و رفتار درست شمارو بفهمه و قبول کنه، لایق مصاحبت نیست، من که ترجیح میدم از چنین آدمی دور بمونم تا خودم آروم باشم.
با جدیت گفت:
–گاهی نمیشه، شما دوری میکنین اما اون آدم بیشتر سعی میکنه خودشو به شما وصل کنه.
آمال نگاهش کرد و با شیطنت گفت:
–اون دیگه مشکل خودشه، وقتی نمیفهمه دیگه کاری از دست من بر نمیآد، اون موقع فقط رو خودم کار میکنم که صبر و تحملمو بالا ببرم که یه وقت خونش نیافته گردنم.
ابروهایش بالا پرید و با خنده گفت:
–خشونت بهتون نمیآد.
آمال کمر راست کرد. کارش تمام شده بود. تکهای از توت فرنگیهای اسلایس شده را برداشت و با دقت و حوصله روی خامهی کاپ گذاشت.
–خشونت نیست، بالاخره هر آدمی یه آستانهی تحملی داره دیگه.
با گفتن: ” درسته ” به بحث پایان داد. با خودش فکر کرد چه چیز میتواند روی صفحهی سفید صبوری و مهربانی او را خط بیندازد؟ دلش نمیخواست تصویری که از او در ذهنش ساخته بود را به هم بریزد؛ آمال همیشه در ذهن او همین قدر مهربان و صبور و با حوصله میماند. دختری که میشد راحت برایش حرف زد و کلی حس خوب از او گرفت. هامون با سر و صدا وارد آشپزخانه شد و رو به همه بلند سلام کرد. همگی جوابش را دادند.
خم شد و یک دستش را روی سینهاش گذاشت:
–آقا همگی خسته نباشید، خیلی زحمت کشیدین.
همه تشکر کردند. هامون جلوتر آمد و کنار او ایستاد و خطاب به آمال که با لبخند نگاهش میکرد گفت:
–خوبین شما، به شما ویژه خدا قوت میگم بانو. رفتم بالا دیدم چه کردین اصلا انگشت به دهن موندم.
با شیطنت بیشتری ادامه داد:
–راستش پیجتونو که نگاه میکردم، میگفتم اینا کار خودش نیست، آخه من یاد گرفتم تا چیزیو با چشم ندیدم باور نکنم.
آمال خندید و او با تاسف به پسر دایی لودهاش که یک ریز حرف میزد نگاه کرد. گرچه به هامون بابت ذوق و تعریف و تمجیدش از کار آمال حق میداد؛ خودش هم وقتی میوهآرایی و تزئینات میز را دید شگفت زده شد.
آمال گفت:
–پس خدارو شکر که این مهمونی برگزار شد.
هامون گفت:
–آره خیلی خوب شد، نقشهها داشتم واستون اما دیگه ایمان آوردم، در امانید.
آمال دوباره خندید و با گفتن: ” ممنون ” دوباره به کارش مشغول شد. لودگیها و شوخیهای هامون برای آمال هم عادی شده بود. گاهی به هامون حسودیاش میشد. فروغ همیشه میگفت: ” شما جفتتونم مهرهی مار دارین ” اما خوب که دقت میکرد میدید کسی که مهرهی مار دارد هامون است چون در بدست آوردن دل دیگران همیشه چند قدم از او جلوتر بود. از اینکه هامون انقدر راحت و بیدغدغه با آمال حرف میزد بدون اینکه بترسد مبادا سوءتفاهمی برای او بوجود بیاید ته دلش حسی هر چند کمرنگ از حسادت رخ مینمود.
آمال یکی از سینیها را برداشت:
–من برم بالا یه سر بزنم، یکیرو هم بفرستم بیاد بقیهی وسایلو بیاره.
هیچ کس در آشپزخانه نبود. نگاهش را به آمال داد و پرسید:
–پس بقیه کجان؟
به جای آمال هامون جواب داد:
–رفتن حاصل تلاششونو ببینن.
یکی از سینیها را برداشت و رو به آمال گفت:
–همراهتون میآم.
آمال سرش را تکان داد و لبخند زد. سپس رو به هامون گفت:
–شما نمیآیین؟
هامون هم سینی دیگری برداشت و با شیطنت گفت:
–سواله میپرسین؟! اصلا بدون من میشه!
آمال جلوتر از آن دو راه افتاد. هامون با دست آزادش ضربهای به شکمش او زد و با نگاه معناداری ارام زمزمه کرد:
–حواسم هست از وقتی اومدی اینجا دخیل بستیا. اگه فروغو ننداختم به جونت هامون نیستم.
با اخم صورت هامون را کاوید و با گفتن: ” برو بابا” به راه افتاد.
فقط به خاطر مهمانی مانده بود. اگر هامون خودش مسئولیت همه چیز را به عهده میگرفت، امروز بعد از کارخانه قرار بود به کاشان برود اما هامون دیشب گفته بود به تنهایی نمیتواند هم حواسش را به کافه بدهد و هم آشپزخانه و بچهها را مدیریت کند؛ حالا برای ماندنش او را تهدید میکرد که فروغ را جانش میاندازد!
همه چیز مهیا بود. آقای خلیلی، صاحب مهمانی، هم چند دقیقهای میشد که آمده و مدام از آمال و بچهها تشکر میکرد. میز بزرگی که گوشهی انتهایی سالن قرار داشت، پر از خوراکیها و میوهها و دسرهای مختلف بود. نگاه دیگری به وسایل روی میز کرد. میوهها و هندوانههایی که آمال به طرز ماهرانهای حکاکی کرده هر بینندهای را وادار میکرد تا روی آن قسمت مکث بیشتری کند.
خیالش که راحت شد همه چیز مرتب است، به سمت جمع سه نفرهای که هامون و آمال و آقای خلیلی تشکیل داده بودند قدم برداشت. از این فاصله لبخند محجوبانهی آمال در نگاهش خوش درخشید. میتوانست قسم بخورد هیچ زنی را تا به حال در زندگیاش ندیده که انقدر زیبا و واقعی لبخند بزند. باز هم لباسهایش مثل همیشه زیادی در چشم بود. شومیز سفید و دامن لیمویی رنگ کلوشی به تن داشت. بلندی دامن، اینبار تا روی پاهایش میرسید و نوک صندل جیر و انگشتانش در معرض دید بود.
به آنها که رسید آقای خلیلی دستی به سیبلهای جو گندمیاش کشید و گفت:
–الکی نیست که هر کی میآد اینجا دیگه نمیتونه دل بکنه ماشاا… از آشپز و باریستا و مدیر و پیشخدمت بگیر تا اون نگهبان از دم همه چی تموم.
با تواضع گفت:
–ممنون شما همیشه نسبت به ما و اینجا لطف دارین.
آقای خلیلی دوستی قدیمی و چندین سالهای با دایی صابر داشت. صرافی داشت و بسیار مرد با شخصیت و خوش اخلاقی بود. از داییاش شنیده بود از همان اولین روزهای افتتاح کافه رستوران او جزو مشتریان ثابت بوده و همیشه از کیفیت کار و زبده بودن پرسنل همه جا تعریف کرده است و بیشتر مشتریان به واسطهی او با اینجا آشنا شدهاند.
بعد از اتمام حرفش آمال مؤدبانه گفت:
–با اجازهاتون من مرخص میشم.
قبل از او و هامون آقای خلیلی گفت:
–شما تا شب هستین یا زودتر تشریف میبرین؟
آمال گفت:
–تا یک ساعت دیگه هستم بعدش با اجازهاتون میرم.
آقای خلیلی با افسوس گفت:
–حیف شد دلم میخواست با خانمم آشنا بشی.
نگاه معناداری بین او و هامون رد و بدل شد. آمال لبخند کوچکی زد:
–به خانمتون سلام برسونید. انشاا… یه وقت دیگه.
از نگاه تحسین آمیز و خریدارانهی خلیلی اصلا خوشش نیامد اما از جواب آمال لبخند کمرنگی لبانش را نقش زد.
آقای خلیلی با لحن مهربان و قدرشناسانهای گفت:
–زنده باشی، خیلی زحمت کشیدین. مطمئنم همسرمم مثل من از دیدن اینهمه ذوق و هنر و سلیقه شگفت زده میشه.
هامون رو در رویش ایستاده بود که با حرف آقای خلیلی ابروهایش را به طرز نامحسوسی بالا انداخت و به خلیلی اشاره کرد، لبخند معنادار مسخرهای هم روی لبانش نشاند که باعث شد ابروهای کمیل بیشتر به هم نزدیک شوند. آمال گوشهی شالش را که از روی سر شانه سر خورده و چیزی به پایین افتادنش نمانده بود مرتب کرد و یکی از آن لبخندهای نابش که آدم هوس میکرد سیب گونههایش را بچیند پیشکش خلیلی کرد:
–ممنونم شما لطف دارین. امیدوارم شب خوبی داشته باشین و بهتون خوش بگذره، تولد همسرتونم مبارک.
بعد از رفتن آمال، هامون هم از آنها جدا شد و به طبقهی پایین برگشت. امشب روزبه و اشکان مسئولیت بار بالا را به عهده داشتند و سبحان دست تنها بود. به دلیل شلوغی کافه خودش هم باید به کمک آنها میرفت. به همراه آقای خلیلی دوباره همه چیز را چک کردند. طبقهی بالا به شکل کلاب طراحی شده بود با این تفاوت که اینجا خبری از رقصنده و نوشیدنیهای غیر مجاز نبود. حضور دیجی و رقص و پایکوبی هم بستگی به میزبان داشت که آقای خلیلی خواسته بود دیجی هم حضور داشته باشد چون در میان مهمانانش افراد جوان زیادی بودند.
دایی صابر و هامون برای گرفتن مجوز برای راه اندازی این جا کلی دوندگی کرده بودند و به شرط ها و شروطها مجوز صادر شده که یکی از شروط، خانوادگی بودن کلاب بود. یعنی حق برگزاری مهمانی ها و دورهمیهای مجردی و دوستانهی مختلط را نداشتند اما هامون گاهی زیر سیبیلی رد میکرد.
هامون سینی که حاوی یه لیوان شربت گلاب و زعفران و چند برش از باقی ماندهی کیک شکلاتی بود را روی یک دستش نگه داشت و به آرامی لیوان هر کس را روی میز گذاشت. سینی را خالی را پایین آورد و مقابل پاهایش گرفت، کمی خم شد و گفت:
–چیز دیگه میل ندارین؟
دایی صابر نگاه چپ چپی نثار پسر همیشه لودهاش کرد:
–بشین کم مسخرهبازی در بیار، هم سن و سالای تو دو تا بچه دارن.
کافه رستوران از ساعت یازده تعطیل شده و مهمانی تازه شروع شده بود. همه رفته بودند و تعداد انگشت شماری در کافهرستوران حضور داشتند. دایی صابر مثل همیشه قبل از شروع مهمانی آمده و دوباره خودش همه چیز را چک کرده بود. هامون سینی را روی میز کناری گذاشت و روی صندلی ما بین کمیل و پدرش نشست.
–همش دوتا؟! ملت به خاطر گرونی و تورم کم کار شدن! من اگه با اولین عشقم ازدواج میکردم الان حداقل یه جین بیشتر بچه داشتم.
هر دو به حرف هامون خندیدند. دایی گفت:
–ماشاا… اشتهاتم خوبه. همون بهتر که با اولین عشقت ازدواج نکردی.
هامون آهی کشید و با افسوس گفت:
–دلت میآد صابر؟ یادش بخیر پونزده سالم بود اگه بله میداد الان کلی نوه داشتی.
دایی هم دل به دل پسر داد؛ دستش را روی شانهی هامون گذاشت و با ناراحتی گفت:
–آره پسر خیلی حیف شد، نوه که هیچ الان نتیجهام بغلم بود!
افسوس و ناراحتی پدر و پسر نمایشی و محض خنده بود. خندید اما مثل همیشه حسرت ته دلش لانه میجوشید. رابطه دایی با پسرانش همیشه همین قدر صمیمی و نزدیک و البته همراه با احترام و رعایت حد و حدود بود. دایی قبل از پدر بودن برادر بزرگتر و رفیق پسرانش محسوب میشد.
نصف شربتش را سر کشید و بحث میان دایی و پسرش را کات کرد و خطاب به دایی گفت:
–شما دیگه هستین من برم.
دایی دستانش را روی میز گذاشت گفت:
–بمون فردا صبح راه بیفت. الان خستهای، شبم هست خطرناکه.
انگشت اشارهاش را به لبهی لیوان کشید:
–جادهی قم کاشان همیشه خلوته، نگران نباشید.
دایی سری تکان داد:
–پس پاشو راه بیافت دیگه دیرتر از نشه. به فریبا گفتی امشب میری؟
بلند شد:
–بله؛ اما گفتم دیر میرسم. من برم وسایلمو بردارم و دیگه برم.
دایی و هامون هم بلند شدند. دایی گفت:
–تا پایین میآییم باهات.
لب تاپش را داخل کیف گذاشت. هامون جلو آمد و سوئیچ ماشینش را از روی میز برداشت:
–تا تو جمع و جور میکنی برم ماشینو بیارم جلو در.
سرش را تکان داد و با لبخند قدرشناسانهای تشکر کرد.
دایی به پهلو ایستاده و به لبهی میز تکیه زده بود. دستش را جلو آورد و برگههای سر رسید روی میز را میان انگشتانش گرفت و همه را با هم ورق زد.
–نسا هم درست مثل فریبا خودشو داغون کرد. درست مثل فریبا همیشه گوش به فرمان و مطیع.
دستش روی زیپ کیف متوقف شد و نگاهش را به دایی داد. دایی دست به سینه شد و با لحن ناراحتی ادامه داد:
–یه سال تابستون که اومده بودین خونهی عزیز، نسا تازه چهارده سالش تموم شده بود با شوخی به آلما گفتم: ” نظرت چیه نسارو نزارم بره و نگهش دارم واسه هما؟” آلما خندید و گفت: ” من از خدامه اما بچهان، بزار یکی دو سال دیگه “. همیشه حسرت میخورم که چرا همون موقع مطرح نکردم.
نام ” هما ” لبخند غمگینی روی لبش نشاند. تنها کسانی که اجازه داشتند
همایون را هما صدا بزنند نسا و دایی بودند. آن روزها اگر فقط کمی دقت میکرد و هوش و حواسش را به همایون میداد خیلی راحت میتوانست قبل از اینکه دیر شود حس همایون به نسا را بفهمد اما آن روزها فارغ از آدمهای دور و برش در دنیای جوانی و شیطنتهای خاص خودش غرق بود. مطمئنا اگر دایی هم از حس و حال همایون باخبر میشد حالا بیشتر حسرت میخورد.
پوزخند زد و گفت:
–دیر و زودش چه فرقی داشت، کافی بود صادق لب تر کنه بابام نسا رو از سر سفرهی عقد برمیگردوند و دستشو میذاشت تو دست پسر برادرش.
دایی پوفی کرد و با تاسف گفت:
–بعد از عقد تو ریحانه این دومین شوک بود. باز تو خودت رضایت…
میان حرف دایی پرید:
–بیخیال دایی!
دستی به موهایش کشید:
–ببخشید.
دایی سری تکان داد و با هم از اتاق خارج شدند. یادآوری آن سالها درد داشت. یادآوری حس احمقانهای که با ناز و اداهای ریحانه به قلبش ریشه دوانده و گمان برده بود عشق است. او میتوانست همانطور عاشق بماند، میتوانست ریحانه را سپه سالار لشکری کند که در قلبش داشت؛ اما ریحانه به بدترین شکل باورش را شکسته بود. هیچ وقت از دوست داشتن کسی انقدر پشیمان و متنفر نشده بود.
از دایی و هامون خداحافظی کرد و سوار ماشین شد. صدای آهنگ دیجی با جیغ و شادی مهمانان همراه شده بود. دایی سفارش کرد آرام براند و وقتی رسید به آنها هم خبر دهد.
پایش را روی گاز گذاشت و با بالا بردن دستش از دایی و هامون دور شد.
ضبط را روشن را کرد صدای آهنگ را تا جایی که میتوانست بالا برد تا صدای خواننده رسوخ کند در تمام تارهای مغزش و افکار آزار دهنده و خاطرات تلخ را بشوید. دلش میخواست ذهن و قلبش به روزهایی برگردد که هیچ ردی از ریحانه در آنها نبود؛ ریحانه ذهن و قلبش را لکه دار کرده بود. مادرش همیشه لباسهای سفید را توی مایع سفید کننده میریخت و در چشم بر هم زدنی تمام لکهها از بین میرفت اما گاهی بعضی لکه ها طوری بود که نه تنها پاک نمیشد بلکه با قدرت بیشتری به لباس میچسبید و رد کمرنگی از آنها برای همیشه روی لباس میماند. درست مثل همان پیراهن سفید مردانهای که عزیز در بچگی برایش خریده بود و لکههای آبگوشتی که بر اثر بیاحتیاطی روی ان ریخته و هیچ وقت پاک نشده بود. جای پای اشتباه ریحانه روی قلب و ذهن او درست مثل همان لکه بود؛ هیچ وقت از بین نرفت، هیچ وقت مثل قبل سفید نشد.
جادهها خلوت بود و خیلی زودتر از آنچه انتظار میرفت به شهرش رسید و اولین چیزی که در قاب نگاهش نشست، بیلبورد تبلیغاتی جدید کارخانه بود : ” کارخانهی فرش محتشم ” مثل همیشه نوشتهی اریب و بزرگ گوشهی بیلبود خار شد و در چشمش فرو رفت : ” با مدیریت صادق محتشم ” کار را و دوندگیها را پدرش و عموی هادی انجام میدادند، آن وقت همه چیز به نام عمو صادق تمام میشد. این کارخانه با پول و تلاش و زحمت هر سه برادر خریده شده بود، اینکه همه چیز به نام صادق محتشم باشد زور داشت.
ماشینش را جلوی خانه پارک کرد و با برداشتن کیف و گوشیاش پیاده شد. دلش میخواست گشتی در شهر بزند و از شبهای آرام و زیبای شهرش لذت ببرد. شب را همیشه دوست داشت و شبهای کاشان را بیشتر. مادرش منتظرش بود و اگرنه تا صبح خیابانهای شهر را گز میکرد.
قبل از اینکه کلید را داخل قفل بیاندازد در کوچک آهنی که کنار در بزرگ پارکینگ قرار داشت با صدای ” تیک” بلندی باز شد. حتما مادرش مثل همیشه پشت پنجره در انتظار آمدنش بوده است. در را بست و با قدمهای بلند طول حیاط بزرگ که خانه دو طرفش باغچه بود را رد کرد. به حوض همیشه محبوب وسط حیاط که رسید خم شد و دستش را درون آب فرو کرد. مشتی آب به روی شمعدانیهای مادرش پاشید. گلهای مادرش برعکس خودش همیشه شاداب و باطراوت بودند. سالها بود که گل و گلدان همدم تنهاییهای زن این خانه بود.
از پلههای عریض ایوان بالا رفت و خودش را به آغوش امن مادرش سپرد. خم شد و بوسهای به گونهی مادرش زد و آرام زمزمه کرد:
–گفتم که بخواب مامان.
مادرش هر دو گونهاش را بوسید:
–خوش اومدی مادر، خوابم نمیبرد قربون قد و بالات بشم من.
انگشت اشارهاش را روی بینیاش گذاشت و با خنده گفت:
–یواش مامان الان بابارو بیدار میکنی.
مادرش با لبخند غمگینی گفت:
–نیست قربونت برم، رفته آران، راحت باش.
در شهر آران بیدگل نمایندگی فرش داشتند پدرش هر از گاهی برای سرکشی و رسیدگی به حساب و کتابها به آنجا میرفت. دست آزادش را دور شانهی مادرش حلقه کرد و با هم وارد خانه شدند.
–محمد کجاست مامان؟
مادرش وارد آشپزخانه شد و گفت:
–با دوستاش قرار داشت گفت دیر برمیگردم.
روی کانتر خم شد و با اخم اعتراض کرد:
–تو رو تنها گذاشته با دوستاش رفته یللی…
مادرش حرفش را برید:
–نمیخواست بره مادر خودم گفتم بره، منم خونه نبود….
مادرش یکهو حرفش را قطع کرد و با دستپاچگی کتری را روی گاز گذاشت. وارد آشپزخانه شد. بازوهای مادرش را گرفت و به سمت خودش چرخاند.
موشکافانه نگاهش کرد و پرسید:
–کجا بودی مامان؟ چی شده؟
مادرش دستان او را کنار زد و دوباره به سمت گاز چرخید و گفت:
–هیچ جا مادر منظورم عصر بود که رفته بودم امامزاده.
با حرص نام مادرش را صدا زد و گفت:
–مامان! مگه داری سر بچهی دوساله شیره میمالی؟! بهم بگو چه خبره؟ باز چی شده دارین از من مخفی میکنین؟!مادرش بازویش را گرفت و با اشاره به سمت سالن گفت:
–تازه از راه رسیدی، برو آبی به دست و روت بزن لباس عوض کن حرف میزنیم.
داد زد:
–مامان بگو چه خبره؟
مادرش اخم کرد و تشر زد:
–سر من داد نزن، گفتم برو لباستو عوض کن حرف میزنیم.
مکثی کرد و ابروهای نازکش را بیشتر در هم گره زد:
–واسه همین داد و قال کردنتونه که آدم جرات نمیکنه بهتون چیزی بگه! اگه با فریاد زدن مشکلات حل میشد من الان واسه خودم خانی بودم!
از آشپزخانه بیرون رفت و با لحن جدی و محکمی افزود:
–پیش نسا بودم، هیچ سوال دیگهای رو جواب نمیدم. بقیهاش بمونه هر وقت لباستو عوض کردی مثل یه آدم متمدن میای میشینی حرف میزنیم.
میان دل نگرانی و عصبانیتش، لبخند کوچکی گوشهی لبش را بالا کشید. مادرش ” آدم متمدن ” را به طعنه گفته بود. میدانست اگر حالا از عصبانیت بمیرد هم مادرش یک کلمهی دیگر نه حرف میزند و نه به حرفهایش گوش میکند. از بچگی این حرف مادرشان آویزهی گوششان بود که میگفت: ” گریه کنی و داد بزنی نه حرفتو گوش میکنم، نه چیزی بهت میدم”. مادرش هر چقدر جلوی پدرش مطیع بود و همیشه کوتاه میآمد، به یاد نداشت تا به حال جلوی گریه و داد و فریاد آنها هیچ وقت سر خم کرده باشد. همیشه به این فکر میکرد که کاش مقابل پدرشان هم همین قدر محکم میایستاد و از حق خود دفاع میکرد.
از پشت مادرش را در آغوش کشید و گونهاش را بوسید:
–یه بیتمدن ازت عذر میخواد فریبا خوشگله. خب قربون اون ریخت خوشگلت بشم، آخه خونهی نسا رفتن پنهون کاری داره؟!
مادرش از او جدا شد و بدون حرف به سمت تلویزیون رفت. از چهرهی غمگین مادر و پنهانکاریاش مشخص بود که اخبار خوبی در انتظارش نیست اما باید تمام سعیاش را میکرد به خود مسلط باشد تا مادرش از حرف زدن پشیمان نکند.
لباسهایش را با یک تیشرت طوسی و شلوار راحتی مشکی عوض کرد و به سالن برگشت. در خانهی آنها هیچ مردی حق نداشت با رکابی و شلوارک بچرخد. نوجوان که بودند پدرشان به خاطر حضور نسا خواسته بود رعایت کنند برای همین عادت کرده بودند.
مادرش جلوی تلویزیون نشسته و برنامهی مشاعره را تماشا میکرد. علاقهی مادرش به شعر تمام نشدنی بود. صدای زمزمههای مادرش که همیشه شعری زیر لب زمزمه میکرد، جزو شیرینترین خاطرات بودنش در این خانه بود.
وارد آشپزخانه شد تا خودش چای را دم کند. صدای یکی از شرکت کنندهها گوشش را پر کرد:
–غم در دل روشن نزند خیمهی اندوه
چون بوم، که از خانهی آباد گریزد.
نفسش را فوت کرد و شعر را زیر لب زمزمه کرد. به این فکر کرد که خانهی تاریک دلش کی روشن خواهد شد تا تمام غمها که نه، حداقل بعضی از آنها را در حالهای از نور برای همیشه مدفون کند. برای چندمین بار داخل موهایش دست برد و آنها را عقب زد. به زودی چارهای برای موهای لخت و سرکشش میاندیشید.
مادرش چای را دم کرده بود. دو استکان چای ریخت و به سالن برگشت. سینی را روی میز گذاشت و کنار مادرش نشست.
مکث شرکت کننده طولانی شد، باید با ” خ ” شروع میکرد. مادرش با لحن غمگینی خواند:
–خوی شمع بیزبان دارد دل افسردهام
سوزد اما نالهی زاری نمیآید از او
یک وری و روبه مادرش جا به جا شد، دست مادرش را گرفت و با لحن نگرانی پرسید:
–نسا خوبه مامان؟
مادرش نگاهش کرد:
–تا خوب از نظرت چی باشه، نسا فقط زندهاس و نفس میکشه همین!
دست به سینه شد و اخم کرد:
–اگه نسا یه روز خوش ندیده، اگه الان فقط نفس کشیدنش نشونهی زنده بودنشه، اگه اعتماد به نفس نداره، اگه هیچ اختیاری تو زندگیش نداره، اگه اون شوهر بیغیرتش هر جور دلش میخواد میتازونه و خیلی اگرهای دیگه، مقصرش اول باباست بعدم تو مامان!
–کدوم پدر و مادری راضی به بدبختی بچهاشه کمیل؟! اگه نسا دلش با رضا نبود من هیچ وقت اجازه نمیدادم این وصلت سر بگیره، نسا دلش با رضا بود، حالا درست یا غلط خوشش اومده بود، اون زمان رضا به دلش نشسته بود.
گوشهی لبش بالا رفت:
–نسا مگه چند سالش بود؟ یه دختر هفده ساله که از قضا هیچ مردی تا اون زمان بهش توجه نکرده بود، خوب معلومه با اولین اشاره و با کوچکترین توجه یه مرد غریبه فکر کنه عاشق سینه چاک پیدا کرده!
مادرش سرش را تکان داد و با بغض گفت:
–از دیروز بارها و بارها گذشتهرو دوره کردم و با خودم گفتم کاش به جای اینکه به حرف دل نسا گوش کنم، به حرف دل خودم گوش کرده بودم و از همون اول مانع میشدم. اصلا دوست نداشتم نسا با رضا ازدواج کنه.
قطره اشکی از چشمش پایین چکید و ادامه داد:
–اصلا خوشحال نیستم که بارداره، اگه زودتر میفهمیدم مجبورش میکردم بندازه. نه وضعیت روحیش درسته، نه از نظر جسمانی آمادهاس. دلم خوش بود حالا که خودشم راضی شده دیگه تموم میشه و میکنه از اون زندگی. به خودم قول داده بودم این بار هر طور شده بچهامو از اون خونه بکشم بیرون اما بارداریش همه چی رو بهم ریخت.
دیدن مادرش در این حال منقلب و عصبیاش میکرد. دستمال کاغذی از جعبهی روی میز بیرون کشید و به دست مادرش داد و با لحن جدی گفت:
–الان غصه خوردن و گریه و زاری فایده نداره مامان، الان باید حواسمون باشه بدتر از اینی که هست نشه.
مکثی کرد و افزود:
–نمیخوای بگی چی شده بود که تا این وقت شب پیش نسا بودی؟
مادرش نم چشمانش را گرفت و گفت:
–دیروز صبح نسا زنگ زد گفت برم خونهاشون، رفتم دیدم تو خونه تنهاست و حالشم خوب نیست. بچهام از سر گیجه و سردرد نمیتونست سرشو تکون بده، میگفت: ” سرمو تکون میدم احساس میکنم همه چی با دور تند دور سرم میچرخه “. دیدم نمیتونه تکون بخوره زنگ زدم محمد دکتر اوحدی رو آورد خونه، یه سرم وصل کرد.
عصبانی شد و گفت:
–شوهر بیغیرتش کجا بود؟! مادر و خواهر رضام مرده بودن؟! آدم زن حامله رو تو خونه تنها میزاره؟! چرا انقدر نفهمن؟!
مادرش با غیض گفت:
–رضا سه روزه رفته به نمایندگی تبریز سر بزنه. ریحانه و زنعموتم رفته بودن خرید! اومدن خونه دیدن ما اونجاییم، زنعموت اومده با کنایه میگه، ما که میرفتیم حالت خوب بود!
با حرص گفت:
–به جز رضا کسی نبود بره خراب شدهی تبریز؟!
–چرا نبود بابات به صادق گفته بود بزار محمد بره، از خدا بی خبر گفته بود: ” اونجا کسی محمدو نمیشناسه، از اول رضا رفته باید الانم رضا بره “
–خب تو الان برای چی اومدی خونه؟ میموندی پیشش یا میآوردیش اینجا.
مادرش آهی کشید و با صدایی لرزان گفت:
–خواستم بیارمش عموت نذاشت، اومد بردش طبقهی پایین، گفت ریحانه و طاهره بهش میرسن.
به زور صدایش را کنترل کرد که بالا نرود:
–اون گفت شما هم قبول کردین؟! به نظرت مادرشوهر و خواهرشوهری مثل ریحانه واسه دختر تو دل میسوزنن؟!
مادرش با عصبانیت گفت:
–چیکار میکردم تو خونهی طرف باهاش دعوا راه مینداختم؟ اصلا با صادق میشه حرف زد؟!
به یکباره بلند شد و به سرعت به سمت اتاقش رفت:
–مگه صادق کیه؟ اگه خیلی غیرت داشت و دلش میسوخت، اون پسره بیهمه چیزشو نمیفرستاد تبریز، اگه خیلی آدم بود به پسرش میگفت بمونه بالا سر زن و بچهاش.
سوئیچش را از روی عسلی کنار تخت برداشت و از اتاق بیرون زد و سینه به سینهی مادرش که به دنبالش آمده بود شد. او را کنار زد و به سمت در رفت، مادرش با قدمهایی بلند خود را به او رساند و از پشت پیراهنش را چنگ زد:
–کجا؟!
–ولم کن مامان، میرم نسارو بیارم اینجا.
مادرش با هر دو دست ساعد او را گرفت و با التماس گفت:
–نمیخواد بری، چرا شماها اینجوری میکنید؟ اون از محمد که دیروز با طاهره دهن به دهن گذاشت اینم از تو! من خودم اصرار نکردم، نمیخوام صادق فکر کنه حالا که نسا بارداره میتونه باج بگیره. نمیخوام فکر کنه اون بچه برامون مهمه.
با تعجب به مادرش خیره شد. مادرش ساعد او را رها کرد و مقابلش ایستاد و با تاکید افزود:
–به محمد گفتم، به توام میگم، حق ندارین دخالتی بکنین، مخصوصا تو! صادق منتظره فرصته تا پای دخترشو بکشه وسط معامله کنه.
–تو میگی بشنیم و تماشا کنیم تا هر کاری دلشون خواست بکنن؟ الان نسا بیشتر از هر زمان دیگهای به ما احتیاج داره.
مادرش بازوی او را گرفت و همراه خود به سمت مبلها برد:
–من و بابات هستیم، شما دخالت نکنین.
پوزخند زد و با تمسخر گفت:
–عجب! بابا؟!
مادرش نشست و با اخم به کنارش اشاره کرد:
–بیا بشین. گلاره وکیل گرفته، میخواد هر طور شده صادقو مجبور کنه سهم هر کسیرو بزنه به نام خودش.
در دلش به جسارت زنعمویش آفرین گفت و با لبخند رضایت بخشی نشست:
–زنعمو قصد کرده هر طور شده صادقو کله پا کنه، خوشم اومد، بالاخره یکی یه تکونی خورد.
نگاهی به مادرش کرد و ادامه داد:
–پس جریان تغییر یهویی و سینه سپر کردنتون اینه.
مادرش خودش را جلو کشید و استکانهایی که چایهای دست نخوردهاش سرد شده بود توی سینی گذاشت و نیم نگاهی از گوشهی چشم به او کرد:
–طعنه میزنی؟
به پشتی مبل تکیه زد و گفت:
–بد میگم؟ شما اگه میخواستین میتونستین خیلی سال پیش مثل زنعمو گلاره یه تکونی به خودتون و این زندگی بدین. شاید الان خیلی چیزا فرق میکرد.
مادرش سینی را روی پایش گذاشت و خیره در چشمان او گفت:
–پدربزرگتون وقتی زنده بود مال و اموالشو بین پسراش تقسیم کرده بود. مبلغ هنگفتی نبوده اما اون زمان برای خودش ارزش زیادی داشته.
همون موقع پیشنهاد میده پولاشونو بزارن رو هم و به جای اینکه تو کارگاه دیگران کار کنن، خودشون یه گارگاه بافندگی بخرن. بابام با پدربزرگت دوست بود، آشنایی قدیمی داشتن. بابام میگفت: ” فرشایی که بابا و مامان ابراهیم میبافتن تک بود “. میگه رو هوا میبردن فرشاشونو.
این یک قلم را خودش هم از حاج علی زیاد شنیده بود. سه تابلو فرش نفیس و قیمتی و یک فرش یک در یک و نیم تمام ابریشم یادگار پدربزرگ و مادربزرگش بود.
به هر کدام از پسرها یک تابلو رسیده اما فرش ابریشمی که بسیار هم قیمتی بود، تحت تملک صادق محتشم بود چون مثل همیشه وقتی پای منفعت و سود به میان میآمد صادق پسر ارشد و برادر بزرگ خانواده محسوب میشد.
مادرش آهی کشید و بعد از مکث کوتاهی در ادامه حرفهای قبلیاش گفت:
–صادق به بابام گفته بود یه کارگاه خوب براشون پیدا کنه، بابام تو خرید کارگاه خیلی بهشون کمک کرد، بعدشم که کار و بارشون گرفت کارخونهی کاشانو به قیمت خوب فروخت بهشون.
تازه ازدواج کرده بودیم که بابام به ابراهیم گفت: ” مال دنیا شیرین میشه و آدمو طمعکار میکنه، الان که اول راهین به برادرت بگو سهم تو هادی رو بزنه به نام خودتون. فردا روز که پول رو پول بیاد و داراییتون دو برابر بشه دیگه نمیتونین، یعنی بخوایین هم نمیشه، شیرینی پول زیاد زیر دندون صادق مزه میکنه و دیگه دلش نمیآد سهمتونو بده “. بابام صادقو میشناخت، همیشه میگفت صادق دیکتاتورِ و طمعش زیاده. راستم میگفت. اما هر چی گفت به گوش بابات نرفت؛ گفت: ” داداشم خدا پیغمبر میشناسه حق برادراشو نمیخوره “.
چند بارم من بهش گفتم اما آخرین باری که حرفشو زدم تو چهار سالت بود، نذاشت حرف از دهنم بیافته زمین، تا از دهنم در اومد چنان سیلی زد تو گوشم و جنجال به پا کرد که دیگه توبه کردم حرف بزنم. از اون موقع هم با بابام سرسنگین شد.
مکثی کرد و با ناراحتی افزود:
–خدا شاهده من همیشه قبل از هر چیزی به این فکر کردم که محیط خونهرو آروم نگه دارم، نخواستم همیشه بحث و جنگ و جدل و تنش باشه، چون یادمه وقتی بابات جلوی چشم تو منو زد دو روز تب کردی، ترسیده بودی. من همیشه به این فکر کردم که جور محبت نکردنای ابراهیم و ابراز نکردن احساساتش به شمارو همه رو با هم خودم به دوش بکشم. نه اینکه بگم بابات دوستون ندارهها، نه، فقط بلد نیست بگه، بلد نیست ابراز کنه. تقصیری هم نداره خیلی کوچیک بودن که مادرشونو از دست دادن و بابای خدا بیامرزشونم اخلاقش مثل عمو صادقت بود؛ خشک و دیکتاتور و مقرراتی.
نفسی گرفت:
–من نمیخوام مثل خیلیای دیگه این جملهی کلیشهای رو بگم که من هر کاری کردم به خاطر شما بوده، من خیلی جاها اشتباه کردم، باید بعضی وقتا برای بدست آوردن چیزی که میخوای پافشاری کنی، خیلی راهها هست اما من همیشه آسونترین و شاید بدترین راهو انتخاب کردم، سکوت کردن و کوتاه اومدن همیشه هم راه درست و خوبی نیست. اگر من هم مثل گلاره از اول سفت و سخت روی خواستههام پافشاری میکردم و با اولین داد و تشر کوتاه نمیاومدم شاید الان همه چی فرق میکرد. من با یه بار اعتراض و ناراضایتی بابات اون همه سال درس و تلاشو نادیده گرفتم و نشستم تو خونه. خوب معلومه دختر منم مثل خودم میشه دیگه.
لبخند کم جانی به نگاه کمیل زد، سینی را از روی پایش برداشت و بلند شد. با لحن غمگین و گرفتهای زمزمه کرد:
–من خودم به ابراهیم اجازه دادم محدودم کنه اما پشت نسا وایستم و مجبورش میکنم واسه خواستههاش بجنگه، فقط جنگ و جدل راه نندازین تا با آرامش و بدون استرس بچهاشو به دنیا بیاره بعد.
نفسش را رها کرد و با تمسخر گفت:
–چرا جنگ؟ مگه قرار نیست بعد از اومدن بچه همه چی گل و بلبل بشه و یهو همه چی تغییر کنه و همه خوب بشن!
نگاهش را بالا کشید و یک تای ابرویش را بالا داد:
–شما به پاقدم بچه اعتقاد نداری؟
مادرش همانطور که ایستاده بود گفت:
–تو این که بچه نعمته و وجودش خیر و برکته شکی نیست اما این که با اومدنش همه چی گل و بلبل بشه بیشتر شبیه شوخیه. زندگی دو تا آدم که از هر طرفش بگیری طرف دیگهاش از دستت در میره، با اومدن ده تا بچهام درست نمیشه.
نظر خودش هم دقیقا همین بود. آمدن بچه هیچ زندگی درب و داغانی را سر و سامان نمیداد، فقط ظلم به یک موجود بیگناه بود که با آمدنش میان بلبشوی دو آدم بالغ، تا آخر عمر دست و پا میزد و مشکلاتشان گریبانگیرش میشد.
مادرش به سمت آشپزخانه راه افتاد:
–انشاا… هر چی صلاحه همون میشه. یه زنگ بزن ببین محمد چرا نیومد؟ نصفه شبه.
خندید و گفت:
–نکه همیشه سر شب خونه بوده! بیخیال مامان بزار لااقل او خوش باشه.
مادرش با صدای نسبتا بلندی گفت:
–حالا یه زنگ بزن مادر، اخلاق ندارین که، اونم یکی مثل تو. از بس زود از کوره در میره و بیاعصابه، هر وقت دیر میآد تن و بدن من میلرزه.