در حالی که شمارهی محمد را میگرفت گفت:
–من که پسر آروم و صبورت بودم فریبا بانو چی شد؟ جدیدا خیلی زود تغییر عقیده میدی، عوض شدی!
مادرش با دو فنجان چای برگشت و کنارش نشست:
–در مقایسه با محمد میگفتم تو آروم و صبوری، عوضم نشدم، فقط از خودِ اجباریم خسته شدم.
گوشی را کنار گوشش گذاشت و بدون حرف به مادرش خیره شد. محدودیتها و اجبارها همیشه در زندگی بوده و هست که گاه خواسته و گاه ناخواسته، آدمها را گرفتار خود میکنند. مادرش خود خواسته خودش را در اجبارها و محدودیتها محصور کرده بود؛ اما بالاخره هر کسی باید یک جایی؛ یک روزی؛ یک لحظهای به خودش تکانی دهد. عادتهای غلط و اشتباهش را دور بریزد و درونش را گردگیری کند.
برای چندمین بار شمارهی محمد را گرفت و در جواب نگاه سوالی مادرش گفت:
–اِشغاله.
با شیطنت افزود:
–شک ندارم با اون هانیهی پر چونه داره حرف میزنه.
مادرش لبخند عمیقی زد و گفت:
–هانیه دختر خوبیه، گلاره دختراشو خیلی خوب تربیت کرده. دوستشون دارم.
سرش را تکان داد و گوشی را روی دستهی مبل گذاشت:
–آره، عقدهای بارشون نیاورده که واسه خلاصی از خونه باباشون، از آدما دست آویز بسازن و یه جایی عقدهها و حقارتاشون همه با هم بزنه بیرون.
مادرش میدانست او از کجا و از چه کسی میگوید. آه بلندی کشید و گفت:
–نمیخوام سرزنشت کنم اما به تو هم همون اول گفتم ریحانه آدم تو نیست، بهش دل خوش نکن. ریحانه فقط ظاهر قشنگی داره همین.
از حرص نفس عمیقی کشید:
–خودم همیشه جای همه خودمو سرزنش میکنم و لعنت میفرستم به خودم که چرا انقدر ظاهربین بودم. کی فکرشو میکرد دختر صادق محتشم زیر آبی بره و بیخ گوش آدم دقیق و سختگیری مثل صادق غلطای اضافه کنه.
–اتفاقا سختگیرها و کنترلهای طاهره و صادق باعث شد ریحانه راهو اشتباه بره. صادق که هر جا مینشست با افتخار میگفت: ” من به زنم گفتم تا لای کتابای ریحانهرو بگرده ” چی شد؟ به کجا رسید؟ دیدی که آخرم معلوم شد طاهره خانم میدونسته ریحانه با خواهرزادهاش چه سر و سری داشته.
گلویش را چنگ زد. خاطرهها به تاخت آمده بودند. هر وقت آن روزها را به یاد میآورد احساس خفگی میکرد.
مادرش همان دستی که گلویش را چسبیده بود را گرفت و نوازش کرد:
–خدا ازش نگذره، من موندم اون صادق از خدا بیخبر با چه رویی….
صدای زنگ آیفون حرف مادرش را برید و نگاه تر دو به عقب برگشت.
مادرش نیم خیز شد اما کمیل دستش را روی شانهی او گذاشت و خودش از جا برخاست:
–بشین من باز میکنم.
گوشی آیفون را برداشت:
–تو مگه کلید نداری؟
–به، اخوی گرام! دارم اما حس اینکه از جیبم درش بیارم نداشتم.
عمدا در را باز نکرد و پرسید:
–نصفه شبه، کجا بودی؟
انگار محمد هم بدش نمیآمد یک لنگه پا پشت در بماند:
–نصف شب کجا بود بابا؟ تازه سر شب لاتاهاس.
–تو شهر شما به دو صبح میگن سر شب؟ بعدم مگه تو لاتی؟!
محمد خندید:
–دلم میخواد باشم اما نمیزارین که، درو باز کن حالا بیام تو، بعد مؤاخذهام کن.
با بدجنسی گفت:
–جان تو منم حس اینکه دکمه رو بزنم ندارم. یه دست تو جیب مبارک بکن. دیگه زنگ نزنیها مامان خوابه.
بدون اینکه در را باز کند گوشی را سر جایش گذاشت و دوباره به سر جای قبلیاش برگشت.
مادرش با دلسوزی گفت:
–باز میکردی مادر، گناه داره.
خم شد و فنجانها را داخل سینی گذاشت:
–روش زیاده.
کمر راست کرد و به سمت آشپزخانه رفت:
–قسمت نیست انگار چایی بخوریم، سه تا بریزم شاید ایندفعه قسمت شد.
محمد با سر و صدا وارد شد و بلند سلام کرد. مادرش به گرمی جوابش را داد و گفت:
–خسته نباشی.
کمیل سینی را روی میز گذاشت و با خنده گفت:
–یللی تللی مگه خستگی داره مامان؟!
محمد جلو آمد و با او دست داد:
–امشب جای ابی رو گرفتیا.
هر دو خندیدند و مادرش با تشر نام محمد را صدا زد. خوشش نمیآمد محمد به پدرشان ” ابی ” بگوید.
محمد خود را روی مبل انداخت و پاهایش را دراز کرد و روی میز گذاشت:
–تو نمیدونی مامان ابی جان که خونه نیست حس زندگی تو این خونه جریان داره.
مادرش اخم کرد و دوباره با اعتراض نامش را صدا زد. محمد سرش را تکان داد و با خنده گفت:
–دروغ میگم؟ الان خونه بود از ساعت ده خاموشی زده بود.
اشارهای به مبل تک نفرهی روبرویش زد و ادامه داد:
–یا اگه یه وقت بیخوابی به سرش میزد اونجا نشسته بود و واسه عالم و آدم دادگاه تشکیل داده بود و حکم صادر میکرد، اللخصوص دو پسر ناخلفش. تا کسی هم حرف میزنه میگه: ” شماها هیچی حالیتون نیست “.
خندید و افزود:
–خودشو خالی میکنه و ما رو لبریز، بعدم شیک و مجلسی پا میشه راهشو میکشه میره.
مادرش گفت:
–بیشتر اوقات تو لبریزش میکنی،
چینی به بینیاش انداخت و با اشاره به پاهای محمد ادامه داد:
–پاهاتم از رو میز بردار بوی گربه مرده میده.
شلیک خندهی محمد و کمیل باعث خندهی مادرشان هم شد.
*
جلوی مطب دکتر زنان، در ماشینش نشسته و منتظر آمدن نسا و مادرش بود. کلافه بود و عصبانیتش هنوز فروکش نکرده بود. صبح زود با مادرش به دنبال نسا رفته و با دیدن او که پژمردهتر و رنگ و رفتهتر از آخرین دیدارشان به نظر میرسید، خشم و نفرت از رضا تمام وجودش را فرا گرفته بود. وقتی متوجه شد نسا هنوز آزمایشات اولیه را هم انجام نداده، دیگر نتوانسته بود جلوی فوران خشمش را بگیرد و با عصبانیت و فریاد، هر چه دلش خواسته بار رضا و صادق و خانوادهاش کرده بود. خواهرش بیشتر شبیه یک مردهی از گور برگشته بود تا یک زن باردار که کمکم پا به ماه چهارم میگذاشت. آنقدر عصبانی بود که دلش میخواست نسا را هم یک فصل بزند. از بیزبانیاش، از مظلومیتش، از اینکه اجازه میداد خیلی راحت حقش را پایمال کنند حالش به هم میخورد. حیف که نمیتوانست، حیف که وقتی چشمانش به نگاه معصوم نسا میافتاد، دلش بود که تعیین تکلیف میکرد و میخواست، تمام وسعت آغوشش را به او ببخشد و در گوشش زمزمه کند که من همیشه هوای دل کوچکت را دارم.
به محض دیدن مادرش و نسا که از پلههای مطب پایین میآمدند از ماشین پیاده شد. کمک کرد تا نسا از جوی آب رد شود. خطاب به مادرش گفت:
–شما بشینید تا من براش یه آبمیوه بخرم بیارم.
نسا دستش را روی بازوی او گذاشت و به ارامی گفت:
–نمیخواد، میریم خونه یه چی میخورم. شکلات خوردم.
اخم کرد و با لحنی جدی و آمرانه گفت:
–برو بشین که خیلی از دستت شکارم، برو بشین هر چی گفتم بگو چشم.
نسا بیحرف سوار شد. کمیل در ماشین را بست و به سمت فروشگاهی که آن طرف خیابان بود دوید.
طولی نکشید که با کلی تنقلات و آبمیوه و کیک و شکلات برگشت. نایلون پر را از شیشهی باز ماشین به دست مادرش داد و سوار شد. مادرش نگاهی به محتویات نایلون کرد و با تعجب گفت:
–چه خبره کمیل! اینا چیه خریدی؟ یه آبمیوه کافی بود، غذا گذاشتم براش.
ماشین را از پارک خارج کرد. نگاهش به آینهی بغل ماشین بود.
–بده بخوره مثل میت شده.
–دور از جونش مادر!
با حرص گفت:
–فعلا که دور نیست نزدیکه نزدیکه. دکتر چی گفت؟
صدای مادرش را بعد از مکث کوتاهی شنید:
–قندش خیلی پایینه، گفت سرگیجه و سردردش به خاطر همونه. بدنشم ضعیفه. گفت فقط استراحت و رسیدگی به خورد و خوراک. سر راهم نگه دار داروهاشو بگیریم.
بشقاب سوپ را کنار لیوان آب داخل سینی گذاشت و از آشپزخانه بیرون رفت. مادرش در حال صحبت با تلفنش بود. سینی را روی میز گذاشت و به نسا که روی کاناپه دراز کشیده بود کمک کرد تا بنشیند. کنارش نشست و با اشاره به سینی آمرانه گفت:
–تا تهش میخوری، اه و بیف و نمیخورم و میل ندارم نداریم.
نسا لبخند شیرینی زد:
–آدم یه پرستار به این خوشتیپی داشته باشه مگه میتونه نه بگه، میخورم.
سرش را کج کرد و با مظلومنمایی افزود:
–فقط اخماتو باز کن و یکم مهربون باش تو گلوم گیر نکنه.
ابروانش در نزدیکترین فاصله از هم قرار داشتند. خودش را جلو کشید و کنترل را از روی میز برداشت و تلویزیون را روشن کرد:
–بخور زبون نریز.
نسا دستش را دور کمر او حلقه کرد و خودش را در آغوش او جا کرد. با صدای لرزانی گفت:
–قربونت برم.
چشمانش را بست و نفس عمیقی کشید. دستش را دور شانهی او حلقه کرد و سرش را بوسید:
–خدا نکنه، بخور یکم جون بگیری، دوست ندارم اینجوری ببینمت.
نسا بیحرف از او جدا شد و با اشتها مشغول خوردن سوپش شد. مادرش تلفن را قطع کرد و کنارشان نشست.
کمیل در حالی که کانالهای تلویزیون را بالا و پایین میکرد پرسید:
بابا چی میگفت؟
–حال نسا رو میپرسید. بیحوصله و عصبی بود.
بدون نگاه به مادرش با بیتفاوتی گفت:
–چیز تازهای نیست. چیزی که هیچ وقت نداشته اعصاب و حوصله بوده.
نگاه مادرش چرخی بین او و نسا زد:
–عمو هادی و عموصادق دوباره دعواشون شده.
نسا قاشقش را توی بشقاب رها کرد و ” وای ” گفت، با نگرانی پرسید:
–باز چرا؟
مادرش گفت:
–نمیدونم، بابات گفت شب میآد خونه صحبت میکنیم.
کمیل با لبخند رضایت بخشی گفت:
–خوشم میآد زنعمو گلاره کوتاه بیا نیست، خوب عمو هادی رو شیر کرده. کی فکرشو میکرد هادی تو روی صادق وایسه!
خندید و افزود:
–صادق با بد کسی در افتاد، خواستگاری از هانیه زنعمو رو لبریز کرد. هنوز خونهی باباشه؟
–مادرش سرش تکان داد و با ناراحتی گفت:
–نه بابا هنوز برنگشته. هادی چند بار رفته دنبالش اونم گفته: ” هر وقت تکلیفتو با صادق روشن کردی بیا “.
کمیل سرش را بالا و پایین کرد:
–خوبه، اگه با همین فرمون بره جلو سر صادقو میکوبه به طاق.
مادرش بلند شد و به طرف آشپزخانه رفت:
–بابای من این روزا رو میدید که اون موقع بهشون گفت هر کسی سهمش به نام خودش باشه.
وقتی از قدم زدن در حیاط و زیر سایهی درختان خسته شد، خودش را به پلههای ایوان رساند. از پلهها به آرامی بالا رفت و لبهی تخت چوبی گوشهی ایوان نشست. از این جا دیدن حیاط همیشه مرتب و پر درخت حیاطشان با آن حوض دلبر وسط حیاط، حس و حال بهتری را به بیننده منتقل میکرد. نور خورشید بر سر گلدانهای شمعدانی سایه گسترده بود و رنگ گلهای قرمز و صورتیاش را براقتر نشان میداد. بعد از خوردن ناهار، مادرش و نسا هر دو برای استراحت به اتاقشان رفته بودند. خودش عادت به خواب نیمروزی نداشت. شبها هم به زور و اجبار، بعد از کلی از دنده به آن دنده شدن، خواب به میهمانی چشمانش میآمد.
محمد بر خلاف همیشه برای ناهار به خانه نیامده بود. چند روز پیش محمد با او تماس گرفته و گفته بود که صادق با پسر کوچکش، حسین، به خاطر موضوعات اخیر و جریان خواستگاری از هانیه، کارشان به بحث و مشاجرهی لفظی کشیده است. حسین هم از آن روز غیبش زده و دیگر به کارخانه و نمایشگاه هم نمیآید و محمد مجبور شده جور او را هم بکشد. در آخر صبحتهایشان محمد گفته بود: ” اومدی بیشتر حرف میزنیم، خبرای مهمی دارم برات ” اما از وقتی آمده فرصت نکرده بودند با هم خلوت کنند و حرفهای برادرانه و مهمشان را بزنند.
گوشیاش را از جیب شلوار راحتیاش بیرون کشید و وارد برنامهی تلگرامش شد. آخرین باری که برنامه را چک کرده بود دیشب بود و کلی پیام نخوانده داشت که بیشتر آنها از هامون و فروغ بود. کانالهایی که در آنها عضو بود از تعداد انگشتان یک دست تجاوز نمیکرد که همه علمی و روانشناسی بودند. بیتوجه به پیامهای فروغ و هامون، به لیست مخاطبینش رفت؛ هر از گاهی پروفایل مخاطبینش را که تعداد آنها هم مثل کانالهایش کم بودند چک میکرد. یک مخاطب جدید را چند روز پیش در گوشیاش ذخیره کرده بود که به خاطر حرف اول نامش همان ابتدای لیست به او چشمک میزد. از اسمش خوشش میآمد، برای همین با نام کوچک او را در پوشهی مخاطبینش ذخیره کرده بود. نامش را زیر لب زمزمه کرد: ” آمال ” آهنگین و با معنی بود. از نظرش اسم آمال برازندهی آن دخترک چشم و ابرو مشکی بود. مطمئن بود او اولین مردی نیست که آمال توجهش را جلب کرده است. آمال با آن تیپ متفاوت و از همه مهمتر وقار و متانت ذاتیاش، چه بخواهد چه نخواهد، جزو آرزوهایی میشود که آدمها برای خود میخواهند. ناخودآگاه آمال را با ریحانه قیاس کرد. در همین مدت کوتاه متوجه شده بود که آمال بر خلاف تمام زنهایی که تا به امروز دیده، پوستهی سخت و نفوذ ناپذیری دارد اما زیر آن پوستهی غیرقابل نفوذ، قلبی به وسعت تمام آسمان منتظر نشسته تا به آدمها دنیا دنیا مهربانی ببخشد و لبخند هدیه کند. تجربهاش با اولین زن زندگیاش، ریحانه و زنهایی که بعد از او با آنها آشنا شده بود، به او آموخته بود گول ظاهر آدمها را نخورد اما در مورد آمال به این نتیجه رسیده بود که ” از کوزه همان تراورد که در اوست “. برای قضاوت هنوز زود بود اما تا به اینجا دریافته بود که ظاهر و باطن آمال یک رنگ است.
به خودش پوزخند زد؛ قیاس آمال با ریحانه، قیاس معالفارق بود. شاید آمال در زیبایی صورت به پای ریحانه نمیرسید اما اطمینان داشت در زیبایی سیرت، با اختلاف چشمگیری در صدر جدول خواهد بود.
روی دایرهی کنار نامش ضربه زد تا عکس پروفایلش لود شود. دو عکس بیشتر نداشت. با واضح شدن تصویر اول، لبهایش کش آمد. دختر بچهای دو لیوان یک بار مصرف را کنار گوشش گذاشته و لبخند دندانمایش، گوشهی چشمانش را جمع کرده بود. یاد کار دستی دوران ابتداییاش افتاد که برای درس علوم با دو لیوان و یک رشته نخ تلفن درست کرده بود.
زیر عکس نوشته بود: ” بعضی وقتها به خودت یادآوری کن دوستت دارم “. لبخندش عمیقتر شد. مطمئن بود آمال به توصیهی این عکس عمل میکند. عکس بعدی هم جالب بود. تصویری از تراس یک خانه که با پنجرهای سر تا سری قاب گرفته شده بود.
لبهی داخلی و پهن پنجره، تعدادی کاکتوس که در گلدانهای سفالی کوچک و رنگی کاشته شده به چشم میخورد. روی دیوار دو قفسه بود که داخل آن هم پر از گلدان با گلهای خوش رنگ و زیبا بود. پس او هم مثل مادرش به گلها علاقه داشت.
نگاهش به شمعدانیهای لب حوض افتاد، یک لحظه تصویر خندان آمال، در ناخودآگاه ذهنش جان گرفت. وقتی لبخند میزد یا میخندید، آدم میماند میان دو راهی چشمها و لبهایش؛ نه میشد از لبهای جمع و جور و صورتی رنگش که هیچ وقت رنگ و لعاب مصنوعی به آن نمیزد بگذرد و نه میشد از شب چشمانش دل کند که موقع خندیدن، دلت میخواست دست دراز کنی و بغل بغل ستارهی چشمک زن از آنها بچینی.
صدای زنگ گوشی او را از افکارش بیرون کشید. تصویر خندان محمد صفحهی گوشی را اشغال کرد. آیکون سبز را لمس کرد و گوشی را کنار گوشش گذاشت:
–بگو.
–سلام، منم خوبم.
لبخند زد و با جدیتی که فقط برای سر به سر گذاشتن محمد بود گفت:
–خب بقیهاش؟!
محمد خندید و با تاسف گفت:
–هیچ وقت نفهمیدم چرا سلام و خداحافظی تو دایرهی لغاتت تعریف نشده.
خندید:
–تعریف شده، منتها نه واسه هر آدمی.
–اوکی حله، ساعت شیش جلو باغ فین منتظرتم. ببین مامان و نسا هم میآن بیارشون.
خودش هم تصمیم داشت، هوا که خنک شد، بیرون برود و به دل شهر بزند.
–اوکی میبینمت.
طبق معمول بدون خداحافظی قطع کرد و وارد خانه شد.
با محمد روی تخت چوبی باغ رستوران نشسته بودند. محمد به پشتی تکیه زده و پشت سر هم صدای قل قل قلیان را در میآورد. خیلی وقت بود که از قلیان فقط صدای قل قلش نصیب او میشد. به خاطر مشکل تنفسی خفیفی که داشت، سمت دود نمیرفت. اگر مادرش و نسا همراهش میآمدند قطعا به ساز محمد نمیرقصید و جای بهتری را برای خوردن شام انتخاب میکرد.
قدم زدن در باغ فین خاطرات زیادی را برایش زنده کرده بود. روزهایی که با ریحانه کل باغ را گز میکردند و او فکر میکرد زنی که پا به پایش باغ را گز میکند و زیر گوشش زمزمههای عاشقانه سر میدهد، بکرترین دختر روی زمین است و هیچ کس جز او قلب و روحش را لمس نکرده و خاطره نساخته است. چه قدر احمق بود که فکر میکرد، ریحانه هم مثل خودِ او عاشق است. با اینکه هر جا چشم میچرخاند، خاطرهای سر برمیآورد و به او نیشخند میزد اما اصلا برایش اهمیت نداشت؛ یاد و خاطرههای جا مانده از ریحانه هیچگاه او را نمیآزرد. دیگر ریحانهای در قلب او نبود که حالا خاطراتش بخواهد جان او را بگیرد. همان روزی که ماجرای رفتن ریحانه را فهمید، خودش با دستهای خودش گردن بلند او را میان پنجههایش گرفت و آنقدر فشرد تا جان دهد. خودش ریحانه را به حریم امن و بکر قلبش راه داده بود، خودش هم او را کشت و همان جا دفن کرد. ریحانه را از قلبش بیرون نراند، او را همانجا چال کرد تا هر وقت چشمش به قبری که خودش با دستان خودش در سینهاش حفر کرده افتاد، یادش بماند تا خوب زیر و بم کسی را نشناخته، به خانهی قلبش دعوتش نکند.
به پشتی تکیه داد و پاهایش را دراز کرد. محمد سری قلیان را برداشت و دورتر از خودش نگه داشت و خاکستر انباشته شده روی زغالها را فوت کرد. دوباره سری را روی قلیان گذاشت و صدای قلقلش در فضا پیچید. با یک دست سری شلنگ قلیان را گرفته و با دست دیگر گوشیاش را نگه داشته و نگاهش به صفحهی روشن آن بود.
لبخند زد:
–هانیه داره گزارش میده؟
محمد نگاهش را به او داد با خنده گفت:
–آره.
–باباش و عمو صادق چرا دعواشون شده.
–مثل اینکه عمو هادی به عمو صادق گفته: ” سهممو ندی شکایت میکنم و وکیل میگیرم ” ، عمو صادقم گفته: ” مدرکی نداری برو هر غلطی دوست داری بکن ” سر همین دعواشون شده.
پوزخند زد و با حرص غرید:
–به همین راحتی، حالا بیا به بابا ثابت کن داداشت کلاهبرداره مگه تو کتش میره.
محمد کام دیگری گرفت و گفت:
–اما به نظر من بابا داره با سیاستتر عمل میکنه، بابا میدونه صادقو سر لج بندازه هیچی دستشو نمیگیره، واسه همین داره با پنبه سر میبره.
پچزخند صدا داری زد:
–من مثل تو فکر نمیکنم، صادق چه با سیاست چه بی سیاست اهل معامله نیست، کی از اون همه پول بدش میآد، فکر یه عمر خزانهی یه مملکت دستت باشه، بخوری، بچاپی، ببری، بعد بهت بگن حالا بیا این خزانه رو بین مردم تقسیم کن تا همه بخورن، مگه میتونی دل بکنی؟! صادق با همین ترفند یه عمره داره گربه رقصونی میکنه، حالا یکهو از مسند قدرت بیاد پایین؟! عمرا!
نگاهی به قیافهی متفکر محمد کرد و افزود:
–برای گرگ باید گرگ باشی، یه عمر بره بودن صادق خورده و برده و چاپیده، دیگه وقتشه چنگ و دندون نشون بدن و حقشونو بگیرن.
محمد نفس عمیقی کشید و گفت:
–چه میدونم، موندم، با یه تیکه کاغذ دست نوشت میشه چیزی رو ثابت کرد یا نه؟
–چرا نشه، حتما یه راهی هست، منتها بابا هم باید بره تو تیم عمو هادی، هیچ وقت یک دست صدا نداشته.
محمد سری تکان داد:
–اگه بیاد دیگه، فعلا که سفت و سخت تو موضع بیطرفانهاش که گاهی به سمت صادق متمایل میشه مونده.
صدای زنگ گوشی محمد اجازهی ادامهی بحث را نداد. از حرف زدنش مشخص بود که هانیه پشت خط است. صحبتهایشان زیاد طول نکشید، محمد خداحافظی کرد و گوشیاش را به سمت او گرفت:
–میخواد باهات حرف بزنه.
با لبخند گوشی را گرفت و به گرمی سلام داد و احوالپرسی کرد.
هانیه با آن صدای ظریفش با هیجان و محبت جوابش را داد و افزود:
–دلم برات یه ذره شده کمیل، انقدر دلم میخواد مثل قدیما بیام خونتون و حرف بزنیم.
بلند خندید:
–حرف بزنیم؟! مگه تو اجازه میدادی کسیام حرف بزنه؟!
هانیه با خنده گفت:
–وراجیمو به روم نیار دیگه حالا. تا کی هستی؟
–فردا صبح زود برمیگردم.
هانیه با ناراحتی گفت:
–بمون بابا! هر دفعه میآی سُک سُک میکنی برمیگردی. من دلم میخواست امروز باهاتون بیام اما اوضاع قاراشمیش بود، ترسیدم به مامانم بگم دنبالم کنه.
به جملهی آخر هانیه و لحن بامزهاش خندید. هانیه باز با ناراحتی گفت:
–اوضامون خندیدنم داره والا.
مکثی کرد و ادامه داد:
–خلاصه که پسر عمو جان دلم بدجور هواتو کرده. هفتهی بعد ایشاا… اومدی قرار بزاریم با هم بریم کوه.
چه دل خجستهای داشت هانیه! البته منکر این نمیشد که خودش هم دلش برای پر حرفیها و جیغ جیغهای او و کوه رفتن و دور همیهایشان تنگ شده اما اوضاع نابسامان این روزها اجازه نمیداد برای تفریح و سرگرمی برنامهریزی کنند.
برای دلخوشی هانیه با مهربانی گفت:
–چشم، امر دیگه؟
–عرضی نیست جز ماچ به لپت.
سادگی و بیغل و غش بودن هانیه را با دنیا عوض نمیکرد. با وجود هانیه همیشه فکر میکرد به جای یک خواهر، دو خواهر آن هم با روحیات و خلق و خوی متفاوت دارد. زنعمویش حساسیت زیادی روی دو دخترش داشت اما هرگز ندیده و نشنیده بود که هانیه را برای گرم گرفتن و رفت و آمد با او و محمد محدود کند.
لبخند عمیقی زد و گفت:
–به همه سلام برسون، منم همون که گفتی.
–فداتم من، توام سلام برسون.
گوشی را قطع کرد و به محمد داد. محمد گوشی را گرفت و با شیطنت گفت:
–من موندم تو چی داری که انقدر دوستت داره آخه؟!
چینی به بینیاش انداخت و بو کشید:
–بوی سوختگی میآد.
محمد به پشتی تکیه زد و با خونسردی گفت:
–نه داداش مال ما نسوزه.
بلند خندید:
–اِ یادم نبود مال شما سرامیکیه.
صدای خندهی بلند هر دو در فضا پیچید.
کشک بادمجانهایی که سفارش داده بودند را آوردند. پیشخدمت سینی را روی تخت گذاشت و رفت. به یاد حرفهای چند روز پیش محمد که پشت تلفن گفته بود افتاد. در حال پهن کردن سفرهی یکبار مصرف گفت:
–قرار بود از صادق و ته تغاریش بهم بگی.
محمد نان و پارچ سفالی دوغ را وسط سفره گذاشت و دستی به پیشانیاش زد:
–وای پسر پاک یادم رفته بود، اگه بدونی چه چیزایی کشف کردم.
بشقاب کشک بادمجان محمد را جلویش گذاشت و با کنجکاوی پرسید:
–چی؟!
–مفصله شروع کن میگم.
لقمهای به دهانش گذاشت و به این فکر کرد که هیچ کشک بادمجانی به خوشمزگی کشک بادمجان مادرش نمیشود، حتی کشک بادمجانهای رستوران به نام داییاش!
محمد لیوانش را پر دوغ کرد و جرعهای نوشید:
–بِگَمت که پسر عمو جانمان زن گرفته.
دستش در هوا، جلوی دهانش خشک شد. با تعجب گفت:
–چی میگی، مطمئنی؟! کی؟ کجا؟ با کی؟!
محمد خندید:
–قیافهرو! میگم همه رو، یکی یکی.
اخم کرد و با جدیت گفت:
–مسخره بازی در نیار محمد، درست حرف بزن.
محمد محتویات دهانش را فرو داد:
–چند سال پیش، اون موقع که حسین دانشگاه میرفت اصفهان، یه چیزایی ازش شنیده بودم، اون موقع فکر میکردم محض شیطنت و سرگرمیه اما انگار جدی بوده.
مکثی کرد و ادامه داد:
–عمو صادق که دست گذاشت رو هانیه، یه روز تو نمایشگاه که تنها شدیم، ازش پرسیدم: ” میخوای چی کار کنی؟ ” خودش بهم گفت: ” من هانیه رو نمیخوام و یکی دیگه رو دوست دارم “. منم گفتم شاید در حد همون خواستنه اما بعدش کنجکاو شدم، آمارشو در آوردم و فهمیدم همون دختر اصفهانی رو دو ساله صیغه کرده.
حس میکرد دو شاخ روی سرش در حال روییدن است. ناباور به محمد خیره شده بود. محمد لیوان دوغ را به سمتش گرفت و با خنده گفت:
–آره داداش اینجوریاس، اینا که چیزی نیست، خیلی چیزا دستگیرم شده، یه پا کاراگاه شده بودم. صادق خان انقدر حواسشو داده به دور دستها و پول رو پول گذاشتن، خبر نداره پسرش بیخ گوشش چهها که نکرده! حالا بگو دختره کیه؟
زبانش بند آمده بود، لیوان دوغی که محمد به دستش داده بود را زمین گذاشت و با استفهام به برادرش نگاهش کرد.
–دختر همونیه که تو اصفهان باهاش دوست شده بود و از قضا تو شرکت تبلیغاتی کار میکنه که بیلبوردهای تبلیغاتی کارخونه و نمایشگاه ما رو هم میزنن.
–مگه دختره کاشانه؟ خب چرا پنهونی و یواشکی؟
–آره دختره و مادرش اومدن کاشان. پنهونی و یواشکی صیغه کرده چون میدونسته باباش هیچ وقت اون دخترو نمیگیره.
اخم کرد و پرسید:
–مگه چشه؟
محمد شانهای بالا انداخت و گفت:
–ظاهرا هیچی، فقط مهمترین معیاری که صادق باهاش آدمارو میسنجه نداره.
گوشهی لبش را بالا کشید و با تاسف زمزمه کرد :
–کدومش؟ پول یا خانوادهی دهن پر کن؟
محمد با ناراحتی گفت:
–هیچ کدوم؛ بابای دختره مسافرکش بوده که تو یه تصادف فوت میکنه، مامانش هم تا قبل از اینکه بیان کاشان منشی مطب یه خانم دکتر بوده. چند باری که واسه سفارش تبلیغات رفتم شرکتشون، دختره رو دیدم؛ خیلی خانم و با شخصیته.
چشمکی زد و افزود:
–مِن بعد به اسم طراح که پایین بیلبوردای تبلیغاتی میزنن دقت کن، اسمشو زیاد میبینی. اسمش نگین سارنگ.
سرش را تکان داد و دستی به موهای سرکشش کشید:
–وقتی باشخصیت و خانمه و از طرفی طراح یه شرکت تبلیغاتی با اون اسم و رسمه، پس ارزش این رو داشته که حسین به خاطرش پی همه چی رو به تنش بماله و تا پای صیغه کردن پنهونیش هم جلو بره. چه اهمیتی داره پدرش مسافرکش بوده یا مادرش منشی مطب یا وضعیت مالیشون چجوریه؟ مهم اینه که با همهی اون پوئنهایی که فقط و فقط از نظر صادق منفیه، یه دختر موفقه.
محمد با تکان دادن سرش حرف او را تایید کرد و با بدجنسی گفت:
–امیدوارم زودتر همه چی رو بشه، قیافه عمو جانمون دیدن داره!
–تو از کجا مطمئنی حسین دختره رو صیغه کرده.
محمد بادی به غبغب انداخت و گفت:
–از یه منبع موثق شنیدم بعدم اونجور که من فهمیدم خانوادهی بیبند و باری نیستن که اجازه بدن یه پسر بدون هیچ نسبتی تو خونشون رفت و آمد کنه، تازه شبم بمونه.
با تعجب پرسید:
–مگه شبام میره میمونه پیش دختره؟!
محمد نیشخند زد:
–همیشه که نه، این چند شب که خونه نمیره، کلا پیش دختره و مامانشه.
پوزخند زد:
–صادق خیلی ادعای تیزی و زرنگی میکرد، خوشم میآد بچههاش خوب و تر و تمیز بغل گوشش زیر آبی میرن و روحشم خبردار نمیشه.
برای خودش لقمه گرفت و با ناراحتی و حرص ادامه داد:
–اگر رضا هم نصف عرضه و جنم حسین رو داشت الان زندگی نسا خیلی بهتر بود!
محمد دوغش را یک نفس سر کشید و لیوان خالی را روی سفره گذاشت و با تمسخر گفت:
–رضا یه بزدله تمام عیاره، جرات نداره حرف بزنه که یه وقت باباش پول تو جیبیشو قطع نکنه لنگ بمونه.
حرفی نزد. سکوتش فقط به این دلیل بود که درون پر تلاطمش را پشت لبهایش به بند بکشد و محمد این را خوب میدانست که او هم در سکوت مشغول خوردن غذایش شد. با دیدن نسا و وضعیت زندگیاش به این فکر میکرد که ای کاش روزها بیشتر حواسش جمع نسایش میشد و هر طور شده او را از ازدواج با رضا منصرف میکرد. نسا آنقدرها هم عاشق و واله نبود که با نرسیدن به وصال زندگیاش برای همیشه خراب شود. نسا در سنی نبود که با عقل و منطق تصمیم بگیرد فقط تحت تاثیر احساسات لطیف دخترانهاش قرار گرفته و توجهات گاه گاه رضا او را به اشتباه انداخته بود. نمیتوانست به نسا خرده بگیرد وقتی خودش هم با اولین توجه و لبخندهای دلبرانه، به ریحانه اجازهی لمس احساسش را داده بود. میگویند: ” آدمها بندهی محبت و توجهاند “. او هم از این قائده مستثنا نبود اما در گذر زمان آموخته بود که محبت و توجه بعضی آدمها پر از خرده شیشه است و خالصانه و بیطمع نیست!
چهل دقیقهای میشد که از باغ رستوران بیرون زده و بیهدف خیابانهای شهر را با ماشین گز میکردند. آرنجش را لبهی پنجره گذاشته و با دو انگشت شصت و اشاره، چانهاش را به بازی گرفته بود. محمد رانندگی میکرد و زیر لب آهنگی که از ضبط ماشین پخش میشد را میخواند. او هم غرق در افکار خودش به حسین و دختری که دوستش داشت فکر میکرد. به روزی که صادق محتشم بفهمد پسرش چه کرده؟ به عاقبت دختری که به حسین اعتماد کرده و راضی شده پنهانی با او محرم شود. هر دختری این کار نمیکرد؛ حتما پای یک عشق و علاقهی ریشهدار در میان بوده که تن به یک رابطهی پنهانی و با سرانجامی نامعلوم داده است. با اینکه ته دلش چیزی شبیه حسرت یا شاید حسادت خودش را به رخ میکشید اما با تمام قوا آن را پس میزد و آرزو میکرد که حسین هر طور شده دختر مورد علاقهاش را حفظ کند. با خودش فکر کرد روزی زنی پیدا میشود که او را هر طور که هست، با تمام بدیها و سیاهیهایش بخواهد؟
توقف ناگهانی ماشین او را از افکارش بیرون کشید. جلوی در خانهشان بودند. محمد ماشین را خاموش کرد، صدایش را توی گلویش انداخت و با شیطنت گفت:
–دیدم داری غرق میشی گفتم اِجاتت (نجاتت) بدم. معرفیش کن باهاش آشنا بشیم.
دستش را توی هوا تکان داد:
–برو بابا، چی میگی؟
محمد خودش را به سمت او کشید و چشم ریز کرد:
–چشمات میگه عاشق شدی.
خندید و کف دستش را تخت سینهی محمد کوبید و او را عقب راند:
–اینی که گفتی چی هست؟!
محمد دستی به موهایش که کوتاهتر از دفعهی پیش شده بود کشید. به در ماشین تکیه زد و دست به سینه شد و با لحنی جدی پرسید:
–واقعا تو این چند سال کسی به چشمت نیومده؟ دلت نلرزیده؟
دستش را روی دستگیره گذاشت و با گفتن یک ” نه ” قاطع پیاده شد.
دوشادوش هم و در سکوت از پلههای ایوان بالا رفتند. وارد خانه شدند. به محض ورودشان پدرشان را دیدند که روی کاناپهی جلوی تلویزیون نشسته و مثل هر شب منتظر بود اخبار شبانگاهی شبکهی سه را تماشا کند. نگاهی به ساعت روی دیوار کرد. ده دقیقه تا ساعت ده زمان باقی بود. هر دو سلام کردند و پدرشان به سمتشان برگشت و به تکان دادن سری اکتفا کرد. جای شکرش باقی بود که این بار بدون اخم جوابشان را داده بود.
خبری از مادرشان و نسا نبود. محمد پیش دستی کرد و پرسید:
–مامان و نسا کجان؟
قبل از اینکه پدرش حرفی بزند، مادرشان از اتاق بیرون آمد. نگاه هر دو به سمت مادرشان برگشت. با دیدن چهرهی درهم و اخموی مادرشان، اینبار کمیل پرسید:
–نسا کجاست مامان!
مادرش با ناراحتی و اخم گفت:
–رضا اومد دنبالش برد.
با عصبانیت غرید:
–رضا بیخود کرد تا الان کدوم گوری بود؟! مگه قرار نشد چون حالش خوب نیست نگهش داری!
پدرشان با خونسردی گفت:
–حالش خیلیام خوب بود. زن مردمو واسه چی تو خونمون نگه داریم؟ شوهرش اومده بود دنبالش باید میرفت.
با چند قدم بلند جلو رفت و مقابل پدرش ایستاد. تمام سعیاش را میکرد که صدایش را کنترل کند:
–به همین راحتی! نسا قبل از اینکه زن مردم باشه دختر شماست، شوهرش اگه خیلی آدم بود تو این چند وقت زن باردارشو یه دکتر میبرد!
–زنش مگه بچهاس؟ خودش باید به فکر باشه و درک کنه که شوهرش سرش شلوغه، نمیرسه.
پوزخند زد:
–ببخشید یادم رفته بود شما همیشه واسه بقیه پدری واسه ما ناپدری!
پدرش کنترل را روی میز پرت کرد و بلند شد. با اخم توپید:
–اگه لی به لالاش بزارم و بگم طلاق بگیر بیا بشین ور دل من، میشم پدر خوب؟! شما لازم نکرده دایهی مهربانتر از مادر بشی!
بالا رفتن صدایش دست خودش نبود این حجم از بیتفاوتی و خونسردی پدرش را نمیفهمید:
–خودتم خوب میدونی تو اون خونه، کنار اون برادرزادهی بیوجودت چی به دخترت میگذره اما نمیدونم چرا باز طرف اونایی؟ مال دنیا انقدر ازرش نداره که به خاطرش بچههاتم قربونی کنی حاج ابراهیم محتشم!
از کنار پدرش رد شد و قصد کرد بیرون برود. باید میرفت، دلش نمیخواست بماند و حرمتها را بشکند. نزدیک در بود که صدای طلبکار پدرش را متوقفش کرد:
–اون موقع که پاتو کردی تو یه کفش و حرف خودتو زدی و ریحانه رو مثل یه دستمال کثیف دور انداختی باید فکر این روزا رو میکردی! خودخواهی تو باعث شد همه چی خراب بشه! اگه واقعا ریحانه رو دوست داشتی گناهش اونقدرام بزرگ نبود که نشه بخشید!
دستانش را مشت کرد، به عقب برگشت و با عصبانیت فریاد زد:
–گناه از این بزرگتر که زن عقدی من بود و دم از عشق و دوست داشتن میزد بعد یهو یک هفته با پسر خالهاش گم و گور شد؟! دیگه باید چه غلطی میکرد که از نظر شما گناه محسوب میشد؟! اگر این خبطو دختر تو میکرد همین صادقی که سنگشو به سینه میزنی کاری میکرد که خودت با دستای خودت دخترتو وسط حیاط خونت چال کنی و هر بارم که رد میشی یه تف بندازی رو قبرش! چه انتظاری از من داشتی؟! انتظار داشتی مثل شما فکر کنم زنم از سر بچگی و خامی گول خورده و یک هفته غیبش زده؟!
آنقدر عصبانی بود که نفهمید، محمد از کی بازویش را گرفته و تلاش میکند او را از خانه بیرون ببرد. با عصبانیت بازویش را از چنگال محمد بیرون کشید و رو به پدرش غرید:
–دختر برادرت خودش باعث شد که مثل یه دستمال کثیف بندازمش دور. به اون برادر پر مدعاتم بگو این پنبه رو از تو گوشش در بیاره؛ من بمیرمم دیگه سمت دخترش نمیرم، باید همون موقع دختر هرزهاشو میداد دست همونی که یک هفته باهاش خوش گذرونده بود! بهش بگو من پس مونده و دهنی هیچ کسو نمیخورم! دخترش تا آخر عمرم بمونه کنج خونه و موهاش رنگ دندوناش سفید بشه من یکی نمیرم طرفش!
منتظر نماند چیزی بشنود و با شتاب از خانه بیرون زد. پایش که سنگ ریزههای کف حیاط را لمس کرد، صدای محمد را شنید:
–کمیل صبر کن باهات بیام.
به عقب برگشت و محکم و جدی گفت:
–نمیخواد بیای میخوام تنها باشم، برو تو حواست به مامان باشه. بگو نگران نباشه، حالم بهتر شد برمیگردم.
روی نیمکت پارک نشسته و دستانش را از دو طرف باز کرده و لبهی نیمکت گذاشته بود. سرش را بالا گرفته و نگاهش به آسمان تاریک و پرستاره بود.
خاطرهی آن روزهای لعنتی را جز به جز مرور میکرد. هیچ وقت دلیل قانع کنندهای پیدا نکرد تا کار ریحانه را برای خودش توجیح کند. دروغها و دلایل بیمنطق ریحانه هم هیچ وقت قانعش نکرد. اصلا بعد از پیدا شدنش هرگز قبول نکرد که پای حرفهای او بنشیند. حتی بعد از کتک مفصلی که از صادق نوش جان کرده و راهی بیمارستان شده بود هم یک بار به دیدارش نرفت. گوشیاش مدام کنارش خاموش و روشن میشد و رشتهی افکارش را پاره میکرد. مطمئنا مادرش و محمد بودند. حوصلهی هیچ کس را نداشت. یک ساعتی میشد که از خانه بیرون زده بود. به خاطر مادرش گوشی را برداشت و پیامی به محمد ارسال کرد: « خوبم، به مامان بگو نگران نباشه، میآم. »
بلافاصله پس از ارسال پیام پوشهی جدیدی بالای صفحه نمایان شد و نام آمال بالای صفحه خودنمایی کرد.
پوشهی پیام را باز کرد:
« سلام آقای محتشم. من چند بار باهاتون تماس گرفتم جواب ندادین. میشه لطف کنید و هر وقت پیامم به دستتون رسید با من تماس بگیرید؟ ».
ظهر که صفحهی تلگرامش را چک میکرد صدای گوشی را قطع کرده و یادش رفته بود روشنش کند. دوباره پیام آمال را خواند و به لحن رسمی و مؤدبانهی او که از پس همین پیام کوتاه هم مشخص بود، لبخند زد.
از صفحهی پیام بیرون آمد و بعد از وصل کردن صدای گوشی، به سراغ پوشهی تماسهایش رفت که نشان از بیست و پنج تماس بیپاسخ داشت ضربه زد. با چشمانش دنبال شمارهی آمال گشت. زمان تماسها وقتی بود که با محمد در باغ قدم میزدند. دو بار، آن هم به فاصلهی زمانی بیست دقیقه تماس گرفته بود. نگاهی به ساعت گوشی کرد. مطمئنن ساعت یازده و ده دقیقهی شب وقت مناسبی برای تماس نبود. دوباره به صفحهی پیامش برگشت و برای آمال نوشت:
« سلام، ببخشید گوشیم سایلت بود متوجه تماستون نشدم، اگر کارتون مهمه من بیدارم تماس بگیرین».
چند بار نوشت و پاک کرد؛ دلش میخواست غیر رسمی و خودمانیتر بنویسد اما هر چه کرد نتوانست. پیام را ارسال کرد و به صفحهی روشن گوشی زل زد. یقین داشت که آمال قلب بزرگ و مهربانی دارد اما مطمئنا از آن دست آدمهایی بود که در قلبش برای هر انسانی جایگاه مخصوصی در نظر میگرفت و بسته به میزان علاقمندیاش برای آنها حد و مرز تعیین میکرد. برای نزدیک شدن به آمال باید با احتیاط و پلهپله قدم برمیداشت. درست مثل مثل کودکی نوپا؛ تاتی تاتی کنان و دست به عصا.
عجیب دلش میخواست بداند تا به حال مردی مجوز ورود به قلبش را گرفته یا نه؟ اگر گرفته، چطور و از چه راهی؟ پوف کلافهای کشید؛ اصلا چرا دانستن در مورد آمال انقدر برایش مهم شده بود؟! راست گفتهاند که توبهی گرگ مرگ است؛ بعد از ریحانه هم توبه کرد تا سمت هیچ زنی نرود اما رفته بود. نه دلش لرزیده و نه عاشق شده بود، فقط و فقط از تنهایی و فرار از خاطرات ریحانه به زنی دیگر پناه برده بود اما…
دستی به گلویش کشید تا دست خاطرات را از دور گلویش پس بزند و راه نفسش کشیدن باز کند. دم عمیقی گرفت و بازدمش را به شکل یک آه بزرگ و عمیق رها کرد. دلش فریادهای از ته دل میخواست. کدام نادانی گفته بود: ” مرد نباید گریه کند “. امشب با تمام مردانگیاش دلش هایهای گریه را هم طلب میکرد.
دستانش را در جیب شلوارش فرو کرده و با قدمهایی آرام، به سوی مسیری نامعلوم قدم برمیداشت. تاریکی شب، همه جا سایه گسترده و تمام قد خود را به رخ میکشید؛ اما چراغ خاطرات هنوز در ذهن او روشن بود. نمیرفتند؛ تمام نمیشدند؛ کاش خاطرات به سان شمعی بودند و آرام و آرام میسوختند و آب میشدند؛ اما افسوس که خاطرات، آتش زیر خاکستر بودند و هر بار با کوچکترین نسیمی شعله میکشیدند.
میان مرور درد آور خاطرات تنها چیزی که دلش را خنک میکرد و آبی روی آتش درونش میپاشید این بود که بعد از آن یک هفتهی کذایی و پیدا شدن ریحانه، حتی همان پسر خالهی به ظاهر عاشقش هم او را پس زده و در عرض سه روز از ایران خارج شده بود. همانقدر که ریحانه حق نداشت، پسرخالهاش داشت؛ کدام مرد عاقلی به دختری مثل ریحانه اعتماد میکرد؟!
صدای زنگ پیام گوشیاش بلند شد. گوشی را بالا آورد و روشن کرد. پیام از آمال بود:
« سلام، زنگ بزنم؟ »
پوف کلافهای کشید اما نتوانست جلوی خندهاش را بگیرد. نمیدانست به دوباره سلام کردنش بخندد یا حرص بخورد از اینکه مثل بچهها اجازه میگرفت!
خودش شماره گرفت و منتظر شد تا جواب دهد. بلافاصله بعد از وصل شدن تماس گفت:
–من که گفتم بیدارم تماس بگیرین، چرا دوباره اجازه میگیرین؟
–سلام، آخه…
میان کلامش پرید و با خندهای که سعی داشت در لحنش عیان نباشد گفت:
–چرا انقدر سلام میدین؟
صدای او را بعد از مکث کوتاهی شنید:
–خوب وقتی آدم با یکی تماس میگیره باید اول سلام بده و حالشو بپرسه دیگه!
–الان به من تیکه انداختین؟
–برداشت آزاده.
آمال با خونسردی حرفش را زده بود. میل به خندیدنش را با لبخند عمیقی ارضا کرد و گفت:
–اوکی، سلام خوبین؟ خانواده خوبن؟
–ممنون همه خوبن. شما خوبین؟
دلش میخواست بگوید ” نه ” اما به دروغ گفت:
–خوبم، من در خدمتم خانم.
وقتی حرفش تمام شد قیافهی خجول آمال قاب نگاهش را پر کرد.
–ببخشید مزاحمتون شدم، من چند روز نمیتونم بیام. به آقا هامون گفتم، گفتن باید با شما هماهنگ کنم. کسی هست در نبودم کارارو انجام بده؟
اخم کرد و پرسید:
–اتفاقی افتاده؟
–مادربزرگم حالش خوب نیست، دارم میرم تبریز. برادرم میخواد بلیط اوکی کنه واسه همین گفتم بپرسم اگر کسی هست من فردا صبح زود راه بیافتم اگر نه که بمونم بعد از ظهر برم.
–بلا دور باشه، فردا صبح باید باشین چون این هفته سه تا مراسم تو رستوران داریم که یکیش همین فرداست و نمیشه کسی رو از پایین کم کرد. باید بیام با آقای مصباح هماهنگ کنم.