آدم وقتی معنیشون رو متوجه میشه بیشتر لذت میبره.
آمال سرش را به معنی تایید حرفش تکان داد و گفت:
–اکثرا معنی قشنگی دارن.
به خیابان منتهی به خانهی آمال نزدیک شدند. آمال نگاهی به ساعت مچیاش انداخت و به آرامی زمزمه کرد:
–ممنون که منو رسوندین، ببخشید که مزاحمتون شدم و راهتون رو دور کردم. همین جاها نگه دارین بقیهاشو خودم میرم.
نگاهش به جلو بود، اخم کرد و با لحن جدی گفت:
–تا جلوی در خونتون میبرمت.
–نه ممنون، لازم نیس….
با لحن محکمی که ناخواسته لا به لای کلماتش حرص سر بر آورده بود نطق آمال را کور کرد:
–میشه انقدر تعارف نکنی و انقدر رسمی حرف نزنی؟!
چند ثانیه زمان رفت تا صدای آمال که لحنش آرام و پر از مهربانی بود به گوش سر و دلش نشست:
–خب من اینجوری عادت کردم، واقعا قصدم اذیت کردن شما نیست، اگر من فقط با شما اینطور حرف میزدم حق داشتین دلخور بشین؛ اما اگر دقت کنید من با همه همینطور صحبت میکنم.
مکثی کرد و ادامه داد:
–نمیتونم خیلی زود صمیمی بشم و راحت باشم.
به دل خوش خیالش پوزخند زد. در نظر آمال او با دیگران هیچ فرقی نداشت. بدون اینکه به آمال نگاه کند سرش را تکان داد:
–تو درست میگی.
بدون حرف دیگری سرعت ماشین را بالا برد و در یک چشم به هم زدن ماشین را جلوی خانهشان متوقف کرد. آمال در را باز کرد و با گفتن: ” خداحافظ ” از ماشین پیاده شد. آمال که وارد ساختمان شد و در رابست، پایش را روی گاز گذاشت و به سرعت از آنجا دور شد.
نیم ساعتی بیهدف خیابانها را دور زد و بعد به خانهی دایی صابر رفت. همه در سالن نشیمن جمع بودند. خانهی دایی دو سالن مجزا داشت که سالن بزرگی با اختلاف چند پله بالاتر از سالن کوچک قرار داشت. چند دست مبلمان لوکس و گران قیمت، پردههایی ساده اما شیک و فرشهای دستبافت تبریز، چیدمان سالن بزرگ خانه بودند. چیدمان سالن کوچک، مبلمان راحتی به رنگ روشن و وسیلههای تزئینی ساده و تابلوهای هنری بود که احساس راحتی و آرامش را به خوبی القا میکرد. با همه دست داد و احوالپرسی کرد. زندایی مثل همیشه گرم و مهربان احوال خودش و تکتک اعضای خانوادهاش را جویا شد. دلش گرفته بود. همه جزو خانوادهاش محسوب میشدند؛ اما همیشه در این طور جمعها جای خالی خانوادهی خودش زیادی توی ذوق میزد. هویت هر کس خانوادهاش بود و او سالها بود که این هویت را داشت و نداشت.
آقاجون برای خواندن نماز جمع را ترک کرد. دایی و کاوه پیشنهاد دادند تا وقت شام فوتبال دستی بازی کنند. حامد با دایی و کاوه همراه شد؛ اما او خستگی را بهانه کرد و نرفت. هامون هم طبق معمول همراه خانمها در آشپزخانه کمک دست بود. البته که مثل همیشه بیشتر از فکش کار میکشید تا دستش. کنار عزیز نشست و دستش را دور شانهی او حلقه کرد:
–اصلِ حال عشق خودم چطوره؟
عزیز طعنه زد و گلایه کرد:
–از احوالپرسیهای شما! پارسال دوست امسال آشنا آقا کمیل! یه سر به ما دو تا پیرمرد پیرزن بزنی به جایی برنمیخوره! آدم هر چه قدرم سرش شلوغ باشه یک ساعت میتونه از کار و بارش فارغ بشه و به عزیزانش سر بزنه، مگه اینکه دیگه نخوادشون و دل تنگشون نشه.
خود را به مظلومیت زد و با لحن غمگینی گفت:
–هر چی بگی حق داری، من غلط بکنم شما رو نخوام؛ اما الان مهربونی کن و دستِ نوازش به سرم بکش، گله و شکایتهات رو نگه دار واسه بعد، فقط ماچ و بغل بده بیاد.
عزیز سریع دستانش را دور گردن او پیچید و بوسه بارانش کرد:
–دورت بگردم مادر، نبینم اینجور دمغ و خسته باشی، بگو کی با دلت راه نیومده تا خودم چشمشو در بیارم.
لبخند کم جانی زد. بچه هم که بود هر وقت ناراحت میشد یا کسی اذیتش میکرد عزیز همین حرف را میزد. سرش را روی شانههای نحیف عزیز گذاشت و زمزمه کرد:
–چشماش حیفه عزیز، برو سراغ یه عضو دیگه، نه… اصلا خشونت رو بیخیال شو.
خوب شد که سر و صدای مردها و صدای برخورد آدمکهای فوتبال دستی به توپ، حواس عزیز را از حرفهایش پرت کرد و زیاد پا پی حرفهای او نشد.
هامون به همراه زندایی از آشپزخانه بیرون آمد و گفت:
–کمیل تو این مادر مارو روشن کن.
سرش را از روی شانهی عزیز برداشت و صاف نشست:
–چرا؟ مگه چی شده؟
هامون کنار مادرش نشست اما قبل از او زندایی گفت:
–ببین کمیل جان من میخوام سالگرد ازدواجمون رو جشن بگیرم اونم تو خونه، میگم میخوام بیام با آمال صحبت کنم بیاد خونمون یه سری کارها رو اینجا با هم انجام بدیم، میگم من خودم باهاش صحبت کنم میآد، هامون میگه نمیخواد نه تنها نمیآد شاید از حرفت ناراحتم بشه. آخه ناراحتی داره؟ کارش همینه دیگه!
فروغ هم به جمعشان اضافه شد و کنار هامون و زندایی، مقابل او و عزیز نشست:
–آلما جان به نظر منم قبول نمیکنه بیاد، خونهی منم با کلی اصرار اومد، تازه واسه مهمونی هم نموند حالا مثلا دوستیم و من و کاوه رو خوب میشناسه…
چند بار رک و راست به خودم گفته خونهی هیچکس نمیره، میگه خونهی خودمون راحتترم و بهتر کارامو انجام میدم.
زندایی قانع نشد و بی توجه به حرف فروغ، خطاب به کمیل گفت:
–هامون میگه خونهی خلیلی نرفت خونهی ما هم نمیآد، تو بگو خلیلی با ما یکیه؟ خونهی خلیلی نبایدم میرفت چه میشناسه خلیلیرو!
هامون خندید و با تمسخر گفت:
–ما رو خیلی میشناسه مثلا؟! الان در نظر آمال ما با خلیلی فرق چندانی نداریم خیالت تخت.
زن دایی با اخم به هامون گفت:
–تو حرف نزن، کمیل جان بهتر میدونه!
هامون بلندتر خندید:
–آلما جون از این بابت بهت قول میدم هیچ کس بهتر از من نمیدونه، حالا خوددانی، من میگم بیخود خودتو کوچیک نکن، چون آمال با هیچ کس رودروایسی نداره.
زندایی دستش را توی هوا تکان داد و با گفتن ” برو بابا ” از هامون رو گرفت.
نگاه کمیل روی صورت هامون بود؛ یک کلام و جدی بودن آمال بر هیچ کس پرشیده نبود. تمام مدت در سکوت فقط گوش کرده بود، دستی به موهایش کشید و گفت:
–من نمیتونم با اطمینان بگم میآد یا نه، خلیلی کلی واسش زبون ریخت، اما آمال همون جور که به من گفته بود حرفش عوض نشد، گفت نه که نه، ولی قبلش که با هم صحبت میکردیم گفت باید طرف شناس خودم باشه مثل فروغ، حالا شاید فروغ بهش بگه و اون روز خودش هم خونهی شما باشه شاید، دارم میگم شاید قبول کنه بیاد. در کل زیاد امیدوار نباشین منم به این نتیجه رسیدم اگر نخواد کاری رو انجام بده با هیچ کس رودروایسی نداره.
زن دایی لب پایینش را بالا کشید و گفت:
–بهش نمیآد انقدر سفت و سخت باشه!
گوشهی لبش خندید و گفت:
–بهش نمیآد، اما به شدت هست.
زندایی چشمکی زد و گفت:
–به من میگن آلما، راضیش میکنم.
لبخند زد و با شیطنت گفت:
–آرزوی موفقیت میکنم براتون.
عزیز برای چندمین بار طی صحبتهای آنها پرسید:
–ای بابا آمال کیه؟
همه به لحن شاکی عزیز خندیدند و کمیل گفت:
–تو کافه کار میکنه، شیرینی و کیک میپزه.
عزیز سرش را تکان داد و ” آهان ” آرامی زمزمه کرد. هامون از کنار مادرش و فروغ بلند شد و خطاب به کمیل با تاسف گفت:
–همین! جواهری در کافهرو اینجوری معرفی میکنن بی ذوق!
با اخم به هامون چشم دوخت و حرفی نزد. هامون طرف دیگر عزیز نشست. یک پایش را از زانو خم کرد و زیر بدنش قرار داد تا کاملا رو به عزیز بنشیند. صورت عزیز را با دستانش قاب گرفت و به سمت خود چرخاند:
–ببین عزیز این آمال خانم یک عدد دخترِ خوش تیپ، خوش سلیقه، کدبانو، با ادب، خوشگل، خوش قد و بالا…
با هیجان بیشتری افزود:
–مهربون، خوش اخلاق، از خندههاش که اصلا نگم برات باید خودت ببینی.
پس خندههای آمال فقط در نظر او قشنگ نبود، خندههایش به چشم هامون هم خوش نشسته بود.
عزیز با تعجب و با لحنی شوخ گفت:
–عجب! اینا همه یه نفر بودن؟!
همه خندیدند؛ اما او همچنان با اخم به صفحهی تلویزیون خیره بود. فروغ حرفهای هامون را تایید کرد و ادامه داد:
–مامان همکارمه، عکسش رو هم یه بار بهت نشون دادم گفتی قشنگه.
عزیز کمی فکر کرد و گفت:
–یادم نمیآد مادر!
زن دایی رو به عزیز گفت:
–من هفتهی پیش دیدمش واقعا تعریفیه!
عزیز گفت:
–منم دلم خواست این آمال خانم رو ببینم.
زندایی بلند شد و به سمت آشپزخانه رفت:
–مطمئنم شما هم ازش خوشت میآد مادر جون.
هامون دستش را روی لبهی پشتی مبل گذاشت و گفت:
–امشب بمون خونهی ما همین فردا ببرمت ببینش، باید کاپ کیکهه و کیکهاش رو بخوری تا متوجه بشی وقتی میگم کدبانو یعنی چی؟
مکثی کرد و افزود:
–عزیز فقط ماشاا… یادت نره، بچه زود چشم میخوره، مخصوصا که من ازش تعریف کردم باید زیاد بگی ماشاا… تا تعریفای منو بشوره ببره، سابقهام خرابه.
عزیز با خنده پرسید:
–چرا؟
هامون قیافهی ناراحتی به خود گرفت و گفت:
–چند وقت پیش صبح جلوش در اومدم و ازش تعریف کردم، به یک ساعتم نکشید دستش سوخت.
فروغ با تعجب گفت:
–واقعا؟! کی سوخته؟! چرا من متوجه نشدم!
هامون با طعنه گفت:
–خانم معرفت، سه هفته پیش سوخته، هنوزم کامل خوب نشده، واقعا امروز ندیدی؟
فروغ با ناراحتی گفت:
–نه والا.
هامون گفت:
–از همون بچگیت تنها عضوی که خوب ازش کار میکشیدی زبونت بود، هیچ وقت چشمات خوب کار نمیکرد.
فروغ قیافهاش را کج و کوله کرد و با دهن کجی گفت:
–خدا رو شکر، حداقل زبونم تا به حال کسی رو ناکار نکرده. مگه نگفتم زیاد به پر و پاش نپیچ و باهاش شوخی نکن؟!
–برو بابا! خودش با من خیلیام حال میکنه، اصلا من رو میبینه گل از گلش میشکفه.
بادی به غبغب انداخت و با غرور ادامه داد:
–تازه با اون دست مجروح واسم کاپ اختصاصی هم درست کرد آورد، چشمت هم درآرد.
فروغ بلند شد تا به خدمت هامون برسد، اما حیف که زندایی فروغ را صدا زد و جان هامون را نجات داد. حرفهای هامون خاری شده و در چشم دلش فرو رفته بود. حقیقت داشت که اکثر زنان، مردانی با خلقیات و ویژگیهای هامون را دوست داشتند. دیگر نمیتوانست بنشیند و
به اراجیف هامون گوش دهد. خواست بلند شود که حرف عزیز منصرفش کرد:
–هامون مثل اینکه چشمت رو گرفتهها، بگم مبارکه یا زوده مادر؟
عزیز با خنده و لحنی شوخ حرفش را گفت؛ اما نمیدانست چرا قلبش اینطور به تب و تاب افتاد.
هامون با خنده گفت:
–توام شدی عمه؟! من همه رو به چشم برادری گفتم، من لقمههای گندهتر از دهنم بر نمیدارم، چون اهل دوغ و نوشابهام نیستم تو گلوم گیر میکنه خفه میشم.
نگاه معناداری به کمیل کرد و با شیطنت ادامه داد:
–بلعیدن لقمههای گنده راست کار ماره، اونم از نوع بوآش!
عزیز نگاه چپ چپی به هامون کرد و با اخم گفت:
–منو دست انداختی؟! بزنم تو سرت؟!
هامون با مظلوم نمایی گفت:
–من چه گناهی کردم که همه میخوان منو بزنن؟ همین کارها رو کردین که من با کاپ کیکهایی که آمال برام درست کرد کلی خر ذوق شدم دیگه، تا چند روز فقط نگاهشون میکردم.
سرش را در سینهی عزیز فرو کرد و با صدای خفهای ادامه داد:
–همش میگم کاش آمال مامان من بود.
بیش از این تاب لودگیهای هامون را نداشت. اگر زندایی و دایی ناراحت نمیشدند به خانهاش برمیگشت. کلافه بود و دلش یک دوش آب خنک و لباسهای راحتیاش را میخواست. حجم ریههایش را به یکباره خالی کرد و بلند شد.
عزیز ضربهای به سر هامون زد و تلاش کرد او را کنار بزند:
–پاشو ببینم خرس گنده، از سن و سالت خجالت بکش!
هامون بیشتر سرش را در سینهی عزیز فرو کرد:
–بوی خوبی میدی، بزار یکم دیگه بمونم.
با تاسف سرش را تکان داد و آنها را به حال خود گذاشت.
خودش را به انتهای سالن رساند. چند قدم جلوتر از پنجرهی بزرگ پذیرایی دری قرار داشت که به حیاط پشتی خانه باز میشد. در را باز کرد و بیرون رفت. روی ایوان بزرگ و عریضی که فقط با اختلاف یک پلهی عریض و طویل از سطح زمین فاصله داشت ایستاد. حیاط با نور دیوارکوبها روشن بود. درختان بلند و تنومند بر سر استخری که در انتهای حیاط بود سایه افکنده و آن را میان خود محصور کرده بودند. جلو رفت و کنار ستون ایوان ایستاد. انگشتان شستش را درون جیبهای شلوار جینش فرو کرد و خیره شد به انتهای حیاط. به استخر و درختانی که بعضی روزها، روزهایی که همایون هم حضور داشت، شاهد شیطنتها و خندههای بلند و شوخیهای پنج پسر نوجوان و پر شر و شور بود. تابستانهایی که به تهران میآمدند، این حیاط و این استخر پاتوقشان بود. چشمانش را بست و دم عمیقی از هوا گرفت. چشمانش را باز کرد و بازدمش آه پر حسرتی شد که صدای آن را گوشهایش به خوبی شنید. امشب میان جمع بود. جمعی که غریبه نبودند؛ اما حالِ کودکی را داشت که پدر و مادرش به همراه خواهر و برادرش به مسافرت رفته و فقط او را به اقوام سپردهاند. خیلی سال بود که هر وقت در جمع اقوام و فامیل قرار میگرفت و خانوادهاش حضور نداشتند این حس به سراغش میآمد. به یاد جملهای که در کتاب سمفونی مردگان خوانده و خیلی خوشش آمده بود افتاد و زیر لب زمزمه کرد: ” واقعا هم چه تنهایی عجیبی! “.
پوفی کرد و دوباره پنجههایش شانه شد و به موهایش سر و سامان داد. با شنیدن صدای در به عقب برگشت. فروغ لای در ایستاد و با لبخند گفت:
–خلوت کردی، چیزی شده؟
لبخند زد و با شیطنت گفت:
–با عشق خیالیم خلوت کرده بودم، داشتیم به جاهای خوب خوب میرسیدیم که تو مثل همیشه جفت پا اومدی وسط خلوتمون.
فروغ بیرون آمد و در را بست. مقابلش ایستاد و با بدجنسی گفت:
–الان که خیال بود، کی بشه تو واقعیت جفت پا بیام تو خلوت تو و عشقت؟
خندید و پشتش را به ستون تکیه داد. دستانش را روی سینه قلاب کرد و چشمک زد:
–نمیزارم آرزو به دل بمونی.
فروغ با خنده گفت:
–کاش الان آمال اینجا بود و میدید که من بیتقصیرم.
با شنیدن نام آمال تمام آثار شوخی و شیطنت از صورتش به یکباره پر کشید و با تعجب پرسید:
–چرا آمال؟!
فروغ یقهی شل پیراهنش را که چیزی نمانده بود از سر شانه سر بخورد و پایین بیفتد بالا کشید و گفت:
–امروز یه حرفی بهش زدم بعد از اینکه کلی خندید گفت خیلی بیحیایی، یکم خانم باش، گفتم من بخوامم نمیذارن باحیا و خانم باشم، اونم نامردی نکرد و گفت: ” پسرها عمرا به پای تو برسن، فقط وجود تو گنجایش این حجم از بیحیایی رو داره! “.
لبخندش آنقدر وسیع بود که به چشمانش رسید. با لحن شوخی گفت:
–اونو که راست گفته، ولی کاش بهش میگفتی توام ته هر چی خانمی و با حیایی و ادبه درآوردی!
فروغ جدی گرفت و گفت:
–مگه بده؟ من همیشه آمال رو تحسین میکنم، رفتارش با همه روی اصول و قواعد خاصیه که خودش اونارو تعیین میکنه و اجازه هم نمیده کسی پاشو بیشتر از گلیمش دراز کنه.
چانهاش را بالا داد و گفت:
–درسته، اما دیگه زیادی سفت و سخت و مبادی آداب بودن باعث میشه کسی سمتت نیاد یا اگر اومد زود خسته بشه.
فروغ لبخند زد و گفت:
–قبول دارم یکم دیر میجوشه، با خود منم اوایل زیاد صمیمی و راحت نبود، با خودم میگفتم چه قدر نفوذناپذیر و سفت و سخته، ولی وقتی باهام اُخت شد فهمیدم چه قدر ماهه. کلا شخصیتش این جوریه، محتاطه و با آدمها زود عیاق نمیشه.
چشمکی زد و ادامه داد:
–با مردها هم اصلا میونهی خوبی نداره، تو مدرسه یه آقای دشتی داریم که جواب سلامش رو هم یک در میون میده.
خندید و با بدجنسی گفت:
–پس مرد ستیزه، همونه تا الان شوهر نکرده.
فروغ دهن کجی کرد و گفت:
–خودش نخواسته شوهر کنه بیچاره! همین آقای دشتی جون میده واسه یه گوشه چشمش، هر جا میره کلی چشم دنبالشه، تو رو نبین سرتو کردی تو تنبونت!
بلند خندید:
–کوتاه بیا بابا، چه یقهای هم جر میده واسش، خوبه پسر نشدی!
فروغ دستش را توی هوا تکان داد و گفت:
–برو بابا، در ضمن مرد ستیزم نیست، عاقله، آدمش رو میشناسه، اگر مرد ستیز بود به تو هامون هم رو نمیداد، مخصوصا اون هامون لوده که وقتی حرف میزنه نمیدونه چی میگه و به کی میگه!
دستانش را بالا برد:
–کف کردی بسه، من تسلیم، تو درست میگی، اصلا آسمون جر خورده و دوست شما تالاپ از اون بالا افتاده پایین، یه دونهاس واسه نمونهاس خوبه؟
فروغ چپ چپ نگاهش کرد:
–بله که یه دونهاس! توام برو کشکت رو بساب!
مقابل فروغ ایستاد و کمی خم شد:
–تو خالهی منی یا آمال؟!
فروغ ضربهای به سرش زد و خیره در نگاه خندان او که با خط میان ابروانش تناقض داشت، با لحن جدی گفت:
–تو چه میفهمی آخه؟ یه سیب سرخ و بدون لک آوردم گذاشتم جلوت میگم بردار بخور بعد تو…
از دو طرف بازوهای فروف را گرفت. از شدت خنده شانههایش تکان میخورد و صورتش قرمز شده بود:
–عاشقتم فروغ، آخه این چه تعبیریه؟ زشته!
صاف ایستاد و با جدیت حرف دلش را زد:
–آمال دختر خوبیه، ولی من هیچ شناختی ازش ندارم، مطمئنم خیلی از زوایای شخصیتیش واسه تو هم مبهم و ناشناختهاس، تو به خاطر اینکه خیلی دوستش داری و یه جورایی به خاطر اون بعد از شخصیتش که پر از رمز و رازه واست خاص شده، آدم وقتی با یک نفر دوست میشه یه شناخت نسبی و خیلی کم هم کافیه، ولی وقتی میخوای یک نفرو انتخاب کنی واسه زندگی به یک شناخت خیلی خیلی وسیع نیاز داری، نیاز داری تمام تو در توهای شخصیتیش رو بشناسی تا بفهمی میتونی کنار اون آدم آروم بگیری یا نه.
فروغ سرش را به نشانهی تایید حرفهایش تکان داد و با مهربانی گفت:
–درست میگی، منم میخوام بهش نزدیک بشی و بشناسیش، اما نه لاکپشتی، چون حیفم میآد همچین دختری از کفت بره، اگه میگم تو چون همیشه یه گوشهی ذهنم دغدغهی تو و تنهاییت رو دارم، آمال دختر سرسخت و جدیه، ارتباط گرفتن باهاش سخته چون دیدم که راه نمیده به کسی، ولی تو اگه بخوای میتونی دلشو بدست بیاری، مطمئن باش ضرر نمیکنی.
لبخند زد و خواست حرف آخر را بگوید که لحن شاکی هامون دهانش را بست:
–سه ساعته اینجا چی در گوش هم میگید؟! داریم میزو میچینیم، تشریف بیارید شام کوفت کنید!
به عقب برگشت و به قیافهی طلبکار هامون نگاه کرد. فروغ جلو رفت و با اخم گفت:
–خاک تو سرت که یه ذره ادب نداری، گمشو کنار ببینم.
هامون خندید و در را تا ته باز کرد:
–قربون تو برم که ادب ازت شرّه میکنه عشقم.
حوصلهی سشوار کشیدن نداشت. نم موهایش را با حولهی کوچک گرفت و حوله را روی تاج تخت انداخت. روی تخت دراز کشید با اینکه خواب از چشمانش فراری بود. از وقتی از خانهی دایی برگشته تمام ذهنش را حرفهای آخرشان با فروغ درگیر کرده بود. فروغ میخواست زودتر دل آمال را بدست آورد؛ اما او فعلا تصمیم داشت همان راهی را برود که عقلش پیش پایش گذاشته بود؛ گذشت زمان میتوانست درهای زیادی برای شناخت و نزدیکی به دختر سرسختی مثل آمال به رویش باز کند. خوب که فکر میکرد به آمال حق میداد. انتظار راحتی هر چند در کلام، آن هم در این مدت زمان کم انتظار بیهودهای بود.
* * *
وارد اتاقش شد و کیف و سوئچش را روی میز گذاشت. تازه پشت میزش نشسته بود که تلفن اتاقش زنگ خورد. همین که گوشی را برداشت صدای شاکی و عصبانی حامد گوشش را پر کرد:
–کجایی کمیل؟!
اخم کرد و جواب داد:
–کارخونه، تازه رسیدم! چته؟!
–گوشیت رو چرا جواب نمیدی؟! پاشو بیا سالن بافندگی ببین باز آقایون چه گندی زدن!
پوفی کشید و با گفتن: ” اومدم ” گوشی را قطع کرد.
ساختمان دفتر یک ساختمان نقلی و جدا از انبار و ساختمانهای دیگر کارخانه بود که در انتهای حیاط بزرگ کارخانه قرار داشت. از ساختمان بیرون زد و به سمت ساختمان بزرگ کارخانه به راه افتاد. آفتاب داغ تابستان باعث شد به قدمهایش سرعت ببخشد.
وارد سالن شد و سلام کرد. صداها و همهمهها به یکباره خاموش شد. همهی کارگرها جمع شده بودند. حامد چند قدم جلو آمد و با اشاره به دو فرش که روی زمین ولو بود با توپ پر گفت:
–بیا… بیا ببین امروز شروع نشده دو تا فرش ناقص رفت تو پاچمون، یعنی نرفتا کردن.
با اخم به حامد نگاه کرد و روی زانو نشست. تابلو فرش را نگاه کرد و با همان نگاه اول به هم ریختگی نقشه به چشمش آمد. به فرش سه متری دست کشید که حامد گفت:
–دو پودی شده.
بلند شد و نگاهش از روی تکتک کارگرها گذر کرد و روی کارگری که با فاصله کنار حامد ایستاده و سرش پایین بود نشست. هیچ وقت از توهین و تحقیر خوشش نمیآمد. این اتفاقات در کار اجتناب ناپذیر بود، گرچه فقط با کمی دقت هر دو فرش درست و بدون ایراد از آب در میآمد؛ اما در مرام او داد و فریاد، آن هم برای زیر دست نبود. تنبیه و توبیخهایش هم همیشه آرام و توام با ادب و احترام بود.
خطاب به سر کارگر بخش گفت:
–ایشون فعلا برن بخش رنگرزی. اون تابلو فرش که به درد نمیخوره، اون یکی رو هم علامت بزن ایرادش رو هم بنویس بفرست انبار.
صدای ” چشم مهندس ” سرکارگر را که شنید. رو به کارگرها کرد و با صدای بلندتری گفت:
–ببینید دوستان، من میدونم همهاتون مشکل دارین، دغدغهی فکری دارین، ولی ازتون خواهش میکنم فقط یکم تو کار دقت کنید، قرار باشه ما هر ماه چندین فرش معیوب داشته باشیم که ضرر میکنیم، دل به کار بدین تا همیشه هم فرش درجه یک به بازار عرضه کنیم و هم متضرر نشیم.
دوباره نگاهش را به سرکارگر بخش داد و با اخم و جدیت بیشتری افزود:
–آقای کثیری بیاد پای دستگاه، خودتم یکم بیشتر حواست رو بده به تازه کارها.
بدون اینکه به حامد توجه کند، رو به کارگرها ” بفرمایید سرکارتون ” گفت و از جمع فاصله گرفت. رفتارهای تند حامد که عادت داشت همه چیز را بزرگ کند، عصبی و کلافهاش کرده بود.
حامد خودش را به او رساند و با لحن شاکی پرسید:
–کجا بودی؟ گوشیت رو چرا جواب نمیدادی؟
از گوشهی چشم صورت حامد را برانداز کرد:
–عظیمیه بودم، گوشی هم از دیشب رو سایلنت بود.
حامد فقط سرش را تکان داد و از داخل لبش را جوید. انگار رفتار او به مزاقش خوش نیامده و شاکی بود. محلش نداد و با قدمهای بلند و تندی فاصلهاش را با او بیشتر کرد.
حامد کوتاه بیا نبود. پشت سرش وارد اتاق شد و توپید:
–الان تو اومدی چی کار کردی مثلا؟! چرا وقتی گند میزنن انقدر شل میگیری؟!
به عقب برگشت. دست به سینه شد و با لحن عصبی گفت:
–چی کار میکردم؟ دل به دل تو میدادم داد و هوار راه مینداختم؟ مثلا که چی اون همه آدم رو به صف کرده بودی، اونم واسه اتفاقی که طبیعیه و پیش میآد؟ صد بار بهت گفتم بیخود شلوغش نکن، باز میآم میبینم معرکه گرفتی واسه خودت! کارگرهای قدیمی و کار بلد هم از این خطاها و اشتباهات داشتن، اینا که دیگه نیروی تازهان و تا خوب به روال کار آشنا بشن طول میکشه، بعدم توقع داری که تو این حجم از تولید اصلا معیوبی و ناقصی نداشته باشیم؟! مگه میشه؟!
حامد صدایش را بالا برد:
–میدونی این چندمین فرش ناقصه؟! اونم در عرض یک ماه و نیم! حالا من با اونایی که اسم درجه دو روش میخوره کار ندارم، رو گندایی که تو ریسندگی و رنگرزی هم میزنن چشم میبندم، اما تو انقدر شل گرفتی که کم مونده سوارمون بشن.
پوزخند صدا داری زد:
–چطوره همه رو مرخص کنیم، هان؟
حامد عصبی به سمت در رفت:
–نه نمیخواد کسی رو مرخص کنی، تو فقط هر دفعه بیا با رفتار و برخوردای مسخرهات کل هیکل منو قهوهای کن، همه چی حله!
حامد که بیرون رفت و باصدای محکمی در را به هم کوبید، با تاسف سرش را تکان داد و نگاه از در بسته گرفت. اینطور نمیشد؛ باید در اسرع وقت با پدربزرگش صحبت میکرد تا دستگاههای جدید و به روز خریداری کنند. میز را دور زد و روی صندلیاش نشست. گوشیاش را برداشت تا آن را حالت سکوت درآورد که پوشهی پیام و علامت تماس بیپاسخ توجهاش را جلب کرد. از چند روز قبل با نائمی، مسئول نمایندگی شعبهی عظیمیه قرار داشت و برای اینکه سر تایم به قرارش برسد، عجله به خرج داده و فراموشش شده گوشیاش را چک کند؛ کاری که هر روز صبح قبل از خروج از خانه انجام میداد.
سه تماس از طرف هامون داشت. یک تماس هم از طرف آمال. تماس آمال در آخرین ردیف تماسها قرار داشت و زمان آن هشت صبح بود. نگاهی به ساعت گوشی کرد؛ هشت صبح کجا دوازده ظهر کجا! سریع به پوشهی پیام رفت: « سلام آقای محتشم، من امروز نمیتونم بیام، ببخشید میدونم بد موقعاس، خواستم قبل از شروع ساعت کاری خبر داده باشم ». ساعت ارسال پیام را نگاه کرد؛ شش صبح ارسال شده بود. از تعجب ابروانش بالا پرید؛ حتما اتفاقی افتاده بود. آمال اهل چنین ناپرهیزی نبود!
وقتی سه تماسش از طرف آمال بیپاسخ ماند، ناامید شد و شماره هامون را گرفت. احتمالا تماسهای هامون هم به آمال و پیامش مربوط میشد.
* * * *
–ببخشید هنوز یکم گیجم.
بلند خندید:
–اشکال نداره، دو ساعت صبر کنی هوا تاریک میشه بازم میری میخوابی. زنگ زدم گفتی چه بلایی سرت اومده، یاد نوه عمهی کاوه افتادم، پنج شیش سالشه، اونم مثل تو خیلی لوس و تیتیشه؛ هر وقت بابا و مامانش بهش کم محلی کنن یا یکی از بچهها اذیتش کنه و بترسونتش سریع تب میکنه.
چشمکی زد و افزود:
–احتمالا بزرگ شد مثل تو دامنش هم سبز بشه.
به تعبیرش از دوره ماهیانه خندیدم. نیمی از حواسم پیش آیه بود که دست تنها مشغول تدارک شام بود. نگاهم را به فروغ دادم:
–لوس بودن نیست به خدا، کم نیستن کسایی که اینجوریان، منم بچه بودم فقط تب میکردم، بزرگتر که شدم انگار این عادت هم بزرگتر و حادتر شد. بهش میگن تب عصبی، من خودم استرس بگیرم و یکهویی با غافلگیری بترسم این بلا سرم میآد.
دستش را روی دستم گذاشت و با مهربانی گفت:
–میدونم، دارم سر به سرت میزارم.
به مهربانیاش لبخند زدم و سکوت کردم. دیشب همین که وارد خانه شدم بدون اینکه جواب سلام آیه را بدهم، مختصر توضیحی دادم و به حمام رفتم. منی که دوش گرفتنم بیشتر از بیست دقیقه طول نمیکشید یک ساعت در حمام ماندم. هر چه خودم و لباسم را میشستم حس میکردم هنوز تمیز نشده، بیش از ده بار لباسها و صندلهایم را آبکشی کردم. حتی وقتی از حمام بیرون آمدم از خیسی مچ پایم چندشم میشد. حس بدی بود. آن لحظه به حد مرگ ترسیده بودم، اگر سگ را میدیدم و آن طور غافلگیر نمیشدم تا این حد نمیترسیدم.
وقتی بیدار شدم تا ساعت شش صبح با خودم کلنجار رفتم تا اینکه دل به دریا زدم و اول به کمیل پیام دادم. آرامبخشی خوردم تا بخوابم، ولی آنقدر استرس داشتم که فقط بین خواب و بیداری دست و پا زدم.
آیه با ظرف میوه جلو آمد و با لبخند مقابل فروغ خم شد. فروغ تشکر کرد و گفت:
–زحمت نکش بزار رو میز برمیدارم، بیا بشین خوشگل خانم.
آیه لبخند محجوبانهای زد و ظرف را روی میز گذاشت و مؤدبانه به فروغ گفت:
–ممنون، شما صحبت کنید، من برم به بقیهی کارام برسم.
چشمکی زد و با شیطنت افزود:
–میخوام به آرش ثابت کنم دستپخت من از آمال بهتره.
فروغ با بدجنسی گفت:
–تو خیل بهتر از آمالی.
آیه خندید و با گفتن: ” چه دروغ دلچسبی” دور شد. هر دو به شیطنت آیه خندیدیم.
نگاهم را به لیوانم دادم و انگشت اشارهام را دور لبهاش کشیدم:
–خیلی بد شد امروز یهویی خبر دادم نمیرم کافه، الان آقای محتشم میگه از وقتی اومده سر و تهش رو میزنی مرخصی بوده. وقتی جواب پیام و تماسم رو ندادن، گفتم حتما دلخور شدن، شمارهی آقا هامون رو نداشتم، میخواستم به خونهی تو زنگ بزنم، گفتم هول میکنی، گیج خوابم بودم عجیب، دیگه ساعت نه بود به آیه گفتم زنگ بزن کافه الان آقا هامون اومده بهش بگو من نمیآم، خودمم رفتم خوابیدم.
خندید و گفت:
–تو رو خدا پیش من بگو کمیل و هامون، میگی آقای محتشم و آقا هامون من فکر میکنم داریم در مورد دو تا آدم غریبه حرف میزنیم. بعدم کمیل اصلا اینجوری نیست، گوشیش رو سایلنت بوده متوجه نشده. به اخم و تخم ظاهرش و رفتار جدیش نگاه نکن، خیلی بامحبت و گله.
لبخند زد و با نگاه معناداری ادامه داد:
–فکر نکن چون خواهرزادهامه دارم تعریفشو میکنم، اصلا. خودت باهاش نشست و برخاست کنی و آشنا بشی، متوجه میشی من چی میگم.
من خنگ نبودم که نفهمم فروغ خواستهی خود را در لفافه پیچیده و تحویلم میدهد. خیلی سال بود که یاد گرفته بودم به ظاهر آدمها اعتماد نکنم؛ اما کمیل در این مدت کوتاه نشان داده بود برخلاف ظاهر جدی و کم حرفش، بسیار شوخ طبع و خوش صحبت است. مردی که میداند جای هر حرف و عملی کجا و چه زمان است.
صادقانه گفتم:
–من تو همین مدت کم هم متوجه شدم که آقای محتشم و آقا هامون…
به نگاه شاکیاش خندیدم و شانههایم را بالا انداختم:
–ترک عادت موجب مرض است. داشتم میگفتم؛ من تو همین مدت کم هم متوجه شدم با چجور آدمایی طرفم. خدابیامرز بابام یک بار یه حرف قشنگی بهم زد که تا ابد تو ذهنم میمونه، میگفت اگر حواست باشه و دست دلت رو سفت و محکم بگیری و عقب نگهش داری و همیشه به عقلت اجازه بدی یک قدم جلوتر از دلت راه بره، درصد خطا و اشتباهت خیلی خیلی میآد پایین. میگفت اگر اینکارو انجام بدی آدمی که ذاتش خرابه و ظاهر سازی میکنه رو خیلی زود میشناسی، چون آدمی که یک عمر بدی رو تمرین کرده نمیتونه زیاد تو پوستهی جدید و خوبش بمونه، خیلی زود برمیگرده به پوستهی قبلیش، فقط تو باید حواست به دلت باشه، چون اگر به چشم دلت بشینه دیگه محاله بدیهاشو ببینی.
عمدا اسم هامون را هم کنار اسم کمیل آوردم که فروغ برداشتی را که دلش میخواهد از حرفهایم نکند.
فروغ جرعهای از شربتش نوشید و گفت:
–خدا بیامرزدش واقعا حرف قشنگی زده، تو واقعا دختر عاقلی هستی آمال، من عاشق سنگین رنگین بودنتم، تو مدت دوستیمون بارها بهم ثابت کردی آدمت رو میشناسی و سرسری به کسی اعتماد نمیکنی.
با خنده گفتم:
–من حافظهی دیداری و شنیداری خیلی خوبی دارم کم عقلیهای خودم یادم مونده و مال دیگرانم خوب گوش کردم و درس عبرت شده.
–اینم از عاقل بودنته.
لبخند زدم. فروغ زیادی من را خوب و سفید میدید. از اینکه بعد از اینهمه سال دوستی مثل او پیدا کرده بودم، از اینکه انقدر به من علاقه داشت، حس خوبی داشتم. پیش دستی از روی میز برداشتم و برایش میوه گذاشتم و به دستش دادم:
–مشغول باش، دیشب خونهی آلما جونت خوش گذشت؟ از دیدن عاشقانههای داداش و زنداداش حرص نخوردی؟
زن برادرش را خیلی دوست داشت، اما میگفت گاهی مثل جوانهای عاشقی که تازه به وصال رسیدهاند، انقدر جیک تو جیک میشوند و قربان صدقهی هم میروند که از دستشان کفری میشود.
هستهی گیلاسش را گوشهی بشقاب گذاشت و با بدجنسی و شیطنت گفت:
–نه دیشب به کاوه سپرده بودم حواسش به صابر باشه سرشو گرم کنه.
خندیدم و او ادامه داد:
–البته آلما هم کلا تو فاز جشن و مهمونی سالگرد ازدواجشون بود، حواسش به صابر نبود.
با ذوق گفتم:
–مبارکه، کی هست؟
–یک ماه و نیم بیشتر مونده، منتها آلما عادت داره یکی دو ماه جلوتر برنامه ریزی کنه. عکسای تولد زن خلیلی رو تو اینستا دیده پاشو کرده تو یه کفش که آمال باید همهی کارای مهمونی رو انجام بده.
با رضایت گفتم:
–خیلی هم خوشحال میشم.
پشت چشمی برایم نازک کرد:
–با اون زبونش خودشو تو دل توام جا کرد؟! آهان راستی حواسم نبود همشهریته، بالاخره یه فرقی باید با دیگران داشته باشه دیگه!
دستم را توی هوا تکان دادم و خندیدم:
–چی میگی؟ تو که همشهریم نبودی خونتم اومدم.
هفتهی پیش آلما خانم و آقا صابر را در کافه دیده و ساعتی هم صحبت شده بودیم. هر دو خیلی خوش مشرب و مهربان بودند؛ درست مثل هامون. به همان اندازه راحت و صمیمی.
پیش دستیاش را مقابلم گرفت و با چشم اشاره کرد از میوههای اسلایس شدهاش بردارم:
–اتفاقا آلما هم میخواد بری خونشون.
تکهی شلیلی که برداشته بودم از مقابل دهانم پایین آوردم و با شرمندگی گفتم:
–نمیتونم که، تو فرق داشتی باهات راحت بودم، بازم دیدی که بیشتر کارهارو خونهی خودمون انجام دادم، بعدم اگر مهموناش زیاد باشه نمیتونم همهی کاراشو قبول کنم، یعنی نمیرسم، چرا نمیندازه رستوران؟
–آلما عادتشه، هر مهمونی و جشنی داشته باشه باید تو خونهی خودش برگزار کنه، اگر مهمونش زیاد باشه حتما باید سرآشپز رستوران خودشون غذا رو درست کنه، کسی برای کمک بیاد خودش باید بالا سرشون وایسته و نظارت کنه، محال بزاره به حال خودشون کار کنن، باید تمیز و مرتب کاراشونو انجام بدن. بهت که قبلا گفته بودم، حساسه و اخلاقای خاصی داره، هر کس و هر چیزی رو حالا حالاها نمیپسنده.
تکهای شلیل به دستم داد و با لبخند بدجنسی افزود:
–خلاصه که کارت در اومده، دیشب ما هر چی گفتیم آمال نمیآد قبول نکرد، آخرشم گفت خودم باهاش حرف میزنم و راضیش میکنم، میگه باید بیایی.
نیشخند زدم و با تخسی گفتم:
–من کارمو بلدم.
* * *
آرش و آیه خوابیده بودند. ساعتها خواب در روز کار خودش را کرده و حالا بیخوابی گریبان گیرم شده بود. دستم را از آرنج خم کرده و روی میز تحریر زیر سرم گذاشته بودم. با دست آزادم گوشیام را بالا آورده و دوباره چک کردم. از صبح تا همین نیم ساعت پیش سراغ گوشیام نرفته بودم. آیه هم طبق عادت به تماسهای من توجهی نکرده بود. کمیل به جز همان سه تماس بیپاسخ، دیگر نه تماسی گرفته و نه پیامی داده بود. باز هم در دلم خودم و آیه را ملامت کردم؛ خودم را به خاطر خواب سنگین و نبردن گوشیام به اتاق و آیه را به خاطر بیتوجهیاش. حتی فروغ را هم ملامت میکردم؛ شاید اگر فروغ به جای تلفن خانه با گوشیام تماس میگرفت زودتر متوجه تماسها میشدم. کلافه بودم؛ نمیدانم چرا دلم میخواست بعد از تماسهای بیپاسخش، دوباره تماس میگرفت یا حداقل با یک پیام کوتاه احوالم را جویا میشد. هیچ دلیل منطقی برای خواستهام نداشتم. هر چه سعی میکردم خودم را قانع کنم باز برمیگشتم سر خانهی اول؛ احساس میکردم دلخور است. چرا و به چه دلیش را هم میدانستم و نمیدانستم. به خودم و او حق میدادم و نمیدادم. اصلا نمیفهمیدم چه مرگم شده و دلیل این حالم و توقع و انتظار بیجایم برای چیست؟
اینترنت گوشی را روشن کردم و وارد برنامهی تلگرام شدم. هدفم یک چیز بود و به دنبال همان وارد لیست مخاطبینم شدم. همهی نامها را به لاتین ذخیره کرده بودم. گشتم و ” Mr mohtasham ” را پیدا کردم. بر حسب عادت نام او را هم مثل بعضی مخاطبین غریبهام مثل آقای کریمی، مدیر مدرسه، با پیشوند مِستر ذخیره کرده بودم.
اولین بار بود که پروفایلش را چک میکردم. پنج عکس داشت که چهارتای اول همه از آسمان و کویر و کهکشان بود. عکس آخر یک عکس دونفرهی خیلی جالب بود. کمیل کنار مرد جوانی ایستاده بود که از شباهتشان خیلی راحت میشد فهمید برادر هستند. هر دو شلوار جین مشکی با تیشرت آستین بلند سفید به تن داشتند. کتانیهای سفیدشان هم ست بود. با انگشت شست و اشاره عکس را جلو کشیدم. حالا تفاوتهایشان به چشم میآمد. موهای مرد جوان برعکس موهای کمیل کمی جعد داشت. چشم و ابرویشان هیچ تفاوتی نداشت؛ اما بینی و لب و فکشان کمی متفاوت بود. عکس را بزرگتر کردم. حالا تمام صفحه در انحصار چهرهی کمیل بود. با چشمانم تمام زوایای صورتش را رج زدم. تا به حال انقدر با دقت نگاهش نکرده بودم. جذاب بود؛نگاهش همان نگاه مهربانی بود که هر وقت به چشمانم زل میزد، دست نوازشش را روی سر دخترک درونم میکشید. لبخندش هم همان لبخند جذاب همیشگی بود که زیادی به صورتش میآمد؛ تفاوت فاحشش با مرد کناریاش لبخندش بود. چند ثانیه دیگر زل زدم به لبخندش؛ اما یک لحظه به خودم آمدم و سریع دستم را روی صفحهی گوشی گذاشتم. از خودم خجالت کشیدم، انگار شب و بیخوابی باعث شده بود به سرم بزند.